عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
منم ز شوق جمال تو مست و دیوانه
بملک عشق و جنونم عجایب افسانه
شنیده ام رخ ساقی توان بمستی دید
ز کنج صومعه زین رو شدم به میخانه
بوصل دوست چو خواهی که آشنا گردی
ببایدت شدن اول ز خویش بیگانه
ز خود پرستی و هستی دلم بجان آمد
بگو که ساقی مستان بیار پیمانه
همیشه بیخود وبیمار و مست و مخمورم
ز سحر غمزه فتان و چشم مستانه
همه گدا نتوان بود وقت آن آمد
که در جهان علمی برکشیم شاهانه
چه بار عشق نهی گفتمش بجان خراب
بگفت گنج نهان میکنم بویرانه
غم فراق تو بگذشت و جان و دل وارست
رسید نوبت شادی ز وصل جانانه
ز زهد و دین و ز دنیا بشو اسیری دست
درآ بکوی خرابات عشق مستانه
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
ای جمال روی تو خورشید تابان آمده
وی دو زلف مشکبویت عنبرافشان آمده
در شعاع روی تو دل واله و حیران شده
جان بسودای سر زلفت پریشان آمده
در خم هر موی تو پیداست زنار و صلیب
زلف و رویت جان ما را کفر و ایمان آمده
ز آتش شوقت دلم پیوسته در سوز و گداز
داغ بیحد از غم عشق تو برجان آمده
عشق ورزی بین که هر دم یارباما می کند
گه شده پیدا جمالش گاه پنهان آمده
از نقاب جمله ذرات جهان دیدم عیان
مهر حسن روی او چون ماه تابان آمده
فکر زلف یار جانرا دایما همدم شده
مونس دل ذکر حسن روی جانان آمده
جان مشتاق لقارا سوز شوقش مرهم است
عاشقانرا درد عشقش عین درمان آمده
جمله ذرات جهان درپرتو مهر رخش
چون اسیری دایما شیدا و حیران آمده
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
ای از جمال روی تو یک ذره مهر و ماه
برمنتهای حسن توکس را نبود راه
گفتم چه دورم از توچو مارا گناه نیست
گفتا که مست هستی تو بدترین گناه
پیوسته گرچه با دل و جانست یار ما
هر دم ز شوق اوست مرا صد فغان و آه
زان رو مرا بصورت خوبان بود نظر
کز روی مه رخان بجمالت کنم نگاه
باشد ز نور روی تو ایمان انیس جان
گر زانکه کفر زلف تو مارا بود پناه
بینم عیان ز پرده ذرات کاینات
مهر جمال تو تابان شده چو ماه
در اشتیاق روی تو شیداست جان و دل
بنما جمال خویش بعشاق گاه گاه
بگذر ز مال و منصب اگر یار بایدت
زیرا که سد راه وصالست مال و جاه
گر چه گداست و مفلس اسیری ولی چه غم
دارد بعشق دوست فراغت ز پادشاه
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
یک رو که درصد آینه بینی هرآینه
روی دگر نمایدت ای جان هر آینه
مهر رخش بصورت ذرات شد عیان
تا حسن خود بدید کماهی معاینه
چون شاهد جمال تو آغاز جلوه کرد
پیدا نمود صورت اکوان کاینه
روی نکوست آینه حسن جانفزاش
عکس جمال دوست نگر در هر آینه
عارف چو در مقام شهودست اسیریا
در پیش او یکیست وصال و مباینه
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
ای جمالت پرتوی برهر دو کون انداخته
همچو مه تابان دو عالم زان تجلی ساخته
تا نه بیند چشم غیری حسن جان افزای دوست
هر دو عالم را ز نام غیر واپرداخته
بهر اظهار کمال خود ز خانه شاه عشق
با سپاه حسن در میدان امکان تاخته
عاشقان از شوق روی دوست در بازار عشق
هر دو عالم را ز بهر وصل او درباخته
تا کند خالص وجود عاشق از بیگانگی
بارها در بوته محو و فنا بگداخته
در مقام صحو بعدالمحو جانبازان راه
طالب و مطلوب رااز یکدگر نشناخته
چون اسیری سالکان راه تجرید و فنا
رخت هستی را بملک نیستی انداخته
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
رویت چو آفتابی پیدا بود همیشه
جان در شعاع حسنت شیدا بود همیشه
در کفر زلف پرچین روی ترا عیان دید
آنکس که چشم جانش بینا بود همیشه
روی تو هست پیدا از روی جمله اشیا
لیکن حجاب رویت ازما بود همیشه
دارد وجود واجب در نیستی ظهوری
زان روی ذات پاکش بی جا بود همیشه
اعیان جمله اشیا کاید ز علم یا عین
میدان یقین وسایط اسما بود همیشه
در هر دلی که باشد آثار حق شناسی
مرآت حق نمایش اشیا بود همیشه
گر وارهی اسیری از قید هستی خود
کارت بهر دو عالم زیبا بود همیشه
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
رویش ببین زلف گرفتار آمده
سودای سود کرده ببازار آمده
بینا که عارفست بوحدت بود مقر
اعمی چو منکرست بانکار آمده
چون خانه خالی است ز اغیار از چه باز
پنهان شده ز پرده ببازار آمده
یک نقطه بیش نیست درین دور دایره
مرکز محیط دایره پرگار آمده
آن وحدتست بهر ظهور صفات خویش
ز اعیان ممکنات باطوار آمده
گاهی مسیح گشته بدم زنده میکند
گه ذوالفقار و حیدر کرار آمده
هر ذره بقید اسیری است مبتلا
از مهر نوربخش جهاندار آمده
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
ساقی باقی مرا جامی بده
از لب لعل خودم کامی بده
چشم شوخت را ز بهر صید جان
از دو زلف عنبرین دامی بده
از رخ چون روز و زلف همچو شب
جان ما را صبحی و شامی بده
مژده وصلش اگر داری صبا
پیش این مهجور پیغامی بده
جان که شد از درد هجرت مضطرب
برامید وصل آرامی بده
من دعای جان تو گویم مدام
تو عوض یکبار دشنامی بده
بی سروسامان شدم در عشق تو
کار عاشق را سرانجامی بده
عشق مارا نیست آغازی پدید
چون نبود آغاز انجامی بده
شد اسیری مست چشم سرخوشت
از می لعلت ورا جامی بده
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
چون عشق سراسیمه درآمد بمیانه
برد از غم دنیا و ز دینم بکرانه
دلبر چو نقاب از رخ چون ماه برانداخت
دیدم بیقین دانش عقلست فسانه
درهر چه نظر میکنم از روی حقیقت
از پرتو حسن تو در و هست نشانه
شد عرصه آفاق پراز کوکبه عشق
تا شاهد رخسار تو آمد بمیانه
عالم همه پرفتنه و غوغاست که آن یار
از خانه بصحرای جهان گشت روانه
در کسوت اغیار چو بنمود رخ آن یار
ای قصه در آفاق جهان گشت ترانه
بنمود بخود یار جمال رخ خود را
ما و تو اسیری بمیان بود بهانه
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
من آفتاب وحدتم تابان بانسان آمده
من نور اسم اعظمم، پیش از تن و جان آمده
من شاهباز حضرتم، عنقای قاف قربتم
بی شک همای دولتم، اینجا بطیران آمده
هم نور سبحانی منم، هم گوهر کانی منم
هم بحر عمانی منم، در قطره پنهان آمده
هم چشمه حیوان منم، هم خضر جاویدان منم
هم موسی عمران منم، برطور حیران آمده
هم مصر و هم کنعان منم، یعقوب هم احزان منم
هم یوسف چون جان منم، در چاه و زندان آمده
هم کفر و هم ایمان منم، هم سود و هم خسران منم
هم طاعت و عصیان منم، در عین غفران آمده
هم صورت و معنی منم، هم دنیی و عقبی منم
هم صاحب دعوی منم از بهر برهان آمده
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
ما را چه شک درین که بغیر از تو هیچ نیست
چون دیده ام یقین که نهان و عیان تویی
عالم ز نور روی تو پیدا و روشن است
ظاهر شده بصورت کون و مکان تویی
هم عقل و نفس و روح و عناصر ملائکه
مولود و آسمان و زمین و زمان تویی
سمع و سمیع و علم و علیم و بصر(و) بصیر
نطق و زبان و ناطق و معنی بیان تویی
معبود و عابد و بت و زنار و بت پرست
ایمان و کفر و مؤمن و کافر همان تویی
ادریس و نوح و آدم و عیسی و یوسفی
موسی و خضر و زندگی جاودان تویی
احمد، علی، حسین و حسن، جعفر و رضا
باقر، جواد و مهدی آخر زمان تویی
آزادگی و قید و اسیری و مبتلا
خورشید نوربخش جهان بیگمان تویی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
ای پرتو جمالت حسن بتان جانی
عکس رخ تو پیدا ز آئینه کیانی
استار نور رویت شد ظلمت من و ما
گر غیرتی نمائی او را ز ما رهانی
از پرده جمالت پیدا غبار اغیار
در پرتو جلالت پیدا شده نهانی
حسن ترا بعالم چون چشم تست ناظر
رویت نهان چرا شد در صورت عیانی
پیدا ز نور رویت گر وامق است و عذرا
معشوق و عشق و عاشق هستی چنانکه دانی
از غایت ملاحت مشهور شد بعالم
خورشید روی خوبت برنام بی نشانی
ز آثار حسن رویت در باغ روی خوبان
بشکفته صد هزاران گل های ارغوانی
از عشق روی جانان برجان و دل جهانرا
دردی است بی مداوا، داغی است جاودانی
از دیده اسیری حیران حسن خویشی
ای حسن نوربخشت بی مثل و شبه و ثانی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
ای مهر آسمان ملاحت خوش آمدی
وی ماه برج حسن و لطافت خوش آمدی
عمری در آرزوی لقای تو بوده ایم
ای مظهر وفا و عنایت خوش آمدی
در انتظار دیدن تو دیده شد سفید
ای نور چشم اهل بصارت خوش آمدی
بیماریم ز درد فراقت ز حد گذشت
بیمار هجر را بعیادت خوش آمدی
پرسش گدای را ز شهان رسم کهنه است
از نو برسم کهنه بعادت خوش آمدی
بی تو ولایت دل و جان را صفا نبود
ای روح روح اهل ولایت خوش آمدی
آن یار چون رسید اسیری بیا بگو
کای جان نازنین بسعادت خوش آمدی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
چو در بحر توئی مائی است فانی
ازآن گویم حدیث من رآنی
چو مرغ دل زند برهم پرو بال
شوم عنقای قاف لامکانی
نشان وصل تو چون بی نشانست
بود نام و نشانم بی نشانی
چو گشتم محو انوار جمالت
ازآن دیدم حیات جاودانی
مرا وقتی است با دلبر که آن دم
من و ما و تو و اوئی است فانی
بگفت و گو نیابی راز پنهان
بیانی نیست احوال عیانی
اسیری چون ز قید خود خلاصی
بعالم نوربخشی می توانی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
اگر در بحر عرفان غرقه گردی
بنزد عارفان مردانه مردی
چو پروانه به پیش شمع رویش
اگر جانباز باشی اهل دردی
رسی در ملک وصلش گربرآری
ز درد هجر از دل آه سردی
نشینی در بر معشوق شادان
طریق عاشقی چون در نوردی
برون آری سراز جیب بقایش
بدریای فنا چون غوطه خوردی
ز چشمش فتنه در عالم عیان شد
که در هر گوشه می بینم نبردی
ز گلزار جمال روی یارم
اسیری حسن خوبان هست وردی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
ای دل تو همیشه در وصالی
حیران جمال ذوالجلالی
مفتاح خزاین وجودی
گنجینه گنج بی زوالی
از عز و شرف ملک نیابد
در خلوت خاص تو مجالی
در خانه حسن ماه رویت
در اوج جمال بی وبالی
شد نور تو رهنمای نقصان
تو مهر سپهر هر کمالی
ای رند شرابخانه عشق
سرمست لقای لایزالی
ای ماه وش فرشته پیکر
در حسن و جمال بی مثالی
شد طوطی نطق با فصاحت
در وصف رخ تو گنگ و لالی
حالی است ترا بدل اسیری
برتر ز بیان هر مقالی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
دلا در عاشقی برگو چه دیدی
که درد عشق را برجان خریدی
بصحرای طلب عمری برفتی
نشان کو گر بمطلوبت رسیدی
چو دلبر دیده جانا نگوئی
ز درد دل چه گفتی و شنیدی
چنین سرمست و لایعقل چرائی
مگر از باده عشقش چشیدی
هزاران ناله چون بلبل چه داری
چو در گلزار وصلش آرمیدی
بحمدالله که دیدی راحت وصل
اگر چه محنت هجران کشیدی
براه عشق او مردانه رفتی
اسیری چون ز قید خود رهیدی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
چون جهانرا پیش جانان نیست یک جو حرمتی
جان فدا کن ای دل ار هستی تو صاحب همتی
درد عشقت عاشقانرا دولتی بی منتهاست
کز غم عشق تو می یابند هر دم لذتی
ای نسیم صبحگاهی اشتیاق جان من
پیش جانان عرضه فرماگر بیابی فرصتی
چون توانی یافت ای دل وصل دلبر باک نیست
در فراقش گرکشی هر دم هزاران محنتی
دولت عالم دلا دیدار جانانست و بس
جان من خوش باش باری چون تو داری دولتی
زاهدی و پارسائی بعد ازاین نتوان فروخت
چون تو کردی در جهان ای دل برندی شهرتی
تا اسیری دید خورشید جمال نوربخش
هر دو عالم ذره پیشش ندارد قیمتی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
تجلی العشق فی کل المجالی
بوجه جل عن وصف الجمال
نیاید شرح حسنش در عبارت
کجا در قال آید ذوق حالی
درآمد یار در کوی خرابات
قدح در دست و مست و لاابالی
بهر صورت نمود او رخ بطوری
چو ظاهر شد باوصاف کمالی
ز عالم فتنه و آشوب برخاست
چو شاه عشق شد برملک والی
ندارم جز خیال زلف و رویش
کسی مونس در ایام و لیالی
اسیری را بهشیاری چکارست
چو هست او مست جام لایزالی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
ز تاب آتش شوقت شدم مجنون و شیدایی
چه باشد گر بمشتاقان جمال خویش بنمایی
بیکدم شور و غوغای قیامت در جهان گیرد
چنین سرمست از خلوت بصحرا گر برون آیی
دل دیوانه از رویت نمیدانم چه می بیند
که چون زلف پریشانت ز عشقش گشت سودایی
چو هر جا حسن رخسارت دگرگون جلوه بنمودست
دل دیوانه عاشق ازآن گشتست هر جایی
دل و جان اسیران را ز دام غم کنی آزاد
بشوخی گرنقاب زلف از رخسار بگشایی
جهان آئینه عشقست اگر صورت و گر معنی
دو عالم مست این جامند چه پنهان و چه پیدایی
ز نام زهد و هشیاری اسیری ننگ میدارد
چرا کو شهره شهرست در مستی و رسوایی