عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
حسن جان افزای روی او عیان
دیده ام از روی پیدا و نهان
پرتو خورشید روی او بود
در حقیقت جمله ذرات جهان
حسن او بر نقش عالم جلوه کرد
شد جهان زان روز با نام و نشان
روی او پیداست، کو چشم یقین؟
تا جمال دوست بیند بی گمان
هر زمان از روی مه رویی دگر
حسن جان افروز او گردد عیان
هر چه گویم در بیان آن جمال
قطره باشد ز بحر بی کران
مظهر آیات اسرار خداست
هرچه ظاهر گشت در کون و مکان
نیست در عالم بجز دیدار دوست
مرهم درد درون عاشقان
شد اسیری نیست در هستی و گفت
لیس فی الدارین غیری هر زمان
دیده ام از روی پیدا و نهان
پرتو خورشید روی او بود
در حقیقت جمله ذرات جهان
حسن او بر نقش عالم جلوه کرد
شد جهان زان روز با نام و نشان
روی او پیداست، کو چشم یقین؟
تا جمال دوست بیند بی گمان
هر زمان از روی مه رویی دگر
حسن جان افروز او گردد عیان
هر چه گویم در بیان آن جمال
قطره باشد ز بحر بی کران
مظهر آیات اسرار خداست
هرچه ظاهر گشت در کون و مکان
نیست در عالم بجز دیدار دوست
مرهم درد درون عاشقان
شد اسیری نیست در هستی و گفت
لیس فی الدارین غیری هر زمان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
رخسار دوست بنگر و حسن و جمال بین
رفتار او نظر کن و غنج و دلال بین
دل در هوای وصل تو صد بال و پرگشاد
شهباز همتش نگر و پر و بال بین
حال دلم ز شوق رخت سوز و زاریست
ای نور دیده رحم نما، سوی حال بین
اول قدم بلاست بعشق و دوم فنا
عاشق بحال ما نظری کن مآل بین
تا باتو هست هستی تو ره بوصل نیست
فانی شو از خودی و پس آنگه وصال بین
جانا کمال عشق طلب گر کنی، بیا
از عقل پرعقیله گذر کن کمال بین
برحال بیقراری جان اسیریم
آشفتگی زلف چو جیم تو دال بین
رفتار او نظر کن و غنج و دلال بین
دل در هوای وصل تو صد بال و پرگشاد
شهباز همتش نگر و پر و بال بین
حال دلم ز شوق رخت سوز و زاریست
ای نور دیده رحم نما، سوی حال بین
اول قدم بلاست بعشق و دوم فنا
عاشق بحال ما نظری کن مآل بین
تا باتو هست هستی تو ره بوصل نیست
فانی شو از خودی و پس آنگه وصال بین
جانا کمال عشق طلب گر کنی، بیا
از عقل پرعقیله گذر کن کمال بین
برحال بیقراری جان اسیریم
آشفتگی زلف چو جیم تو دال بین
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
کردم نثار مقدم عشق تو عقل و دین
من رند مطلقم نه مقید بآن و این
برخیز زاهدا ز سر زهد و نام و ننگ
رندانه رو بمیکده با عاشقان نشین
خواهی که سرفراز و عزیز جهان شوی
برآستان فقر بنه روی برزمین
زادالمسافرین چه بود عجز و نیستی
ما را براه عشق ندادند غیر ازین
مهر و تواضع است مرا مذهب و طریق
در دین ما چو کفر حقیقی است کبر و کین
ای دل چو چشم عقل نه بیند لقای دوست
از عشق دیده وام نما حسن یاربین
گر وصل دوست میطلبی بدگمان مباش
شو خاک راه اهل خدا از سر یقین
شوخ است و فتنه جوی و ستمکار و بیوفا
در دلبری کجاست دگر یار همچنین
ما در سماع شوق جمالش اسیریا
برملک هر دو کون فشاندیم آستین
من رند مطلقم نه مقید بآن و این
برخیز زاهدا ز سر زهد و نام و ننگ
رندانه رو بمیکده با عاشقان نشین
خواهی که سرفراز و عزیز جهان شوی
برآستان فقر بنه روی برزمین
زادالمسافرین چه بود عجز و نیستی
ما را براه عشق ندادند غیر ازین
مهر و تواضع است مرا مذهب و طریق
در دین ما چو کفر حقیقی است کبر و کین
ای دل چو چشم عقل نه بیند لقای دوست
از عشق دیده وام نما حسن یاربین
گر وصل دوست میطلبی بدگمان مباش
شو خاک راه اهل خدا از سر یقین
شوخ است و فتنه جوی و ستمکار و بیوفا
در دلبری کجاست دگر یار همچنین
ما در سماع شوق جمالش اسیریا
برملک هر دو کون فشاندیم آستین
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
عاشقیم و رند و بی نام و نشان
در فنای عشق جانان جان فشان
واله و شیدای حسن روی دوست
مست جام وصل و فارغ از جهان
با چنان رخسار و حسن جانفزا
کی مرا پروای حورست و جنان
در هوای وصل او طیران کند
شاهباز جان ما در لامکان
وه چه عیش است این که دستم داده است
در کنارم شاهد و می در میان
دولت وصلش چو فریادم رسید
از بلای هجر گشتم در امان
چون ببزم وصل او دیدم فنا
یافتم از وی بقای جاودان
در قمار عشق جانان باخته
نقد و جنس کفر و دین و جسم و جان
هم بیمن دولت وصل حبیب
شد اسیری در دو عالم کامران
در فنای عشق جانان جان فشان
واله و شیدای حسن روی دوست
مست جام وصل و فارغ از جهان
با چنان رخسار و حسن جانفزا
کی مرا پروای حورست و جنان
در هوای وصل او طیران کند
شاهباز جان ما در لامکان
وه چه عیش است این که دستم داده است
در کنارم شاهد و می در میان
دولت وصلش چو فریادم رسید
از بلای هجر گشتم در امان
چون ببزم وصل او دیدم فنا
یافتم از وی بقای جاودان
در قمار عشق جانان باخته
نقد و جنس کفر و دین و جسم و جان
هم بیمن دولت وصل حبیب
شد اسیری در دو عالم کامران
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
آفتاب روی تو تابان شد از ذرات کون
می نماید پرتو حسن تو از مرآت کون
پیش ازآن کاندر جهان این مصحف و اوراق بود
در کتاب حسن تو مکتوب شد آیات کون
عالم از نور تجلی مینماید هست نیست
حیرت عقلست در حسن رخت حالات کون
فارغم از فکر غایات و بدایات جهان
در صفای روی تو دیدم همه غایات کون
در تجلی جهان سوز جمال روی دوست
غرق دریای فنا گشته صفات و ذات کون
عاقبت از پرتو خورشید روی نوربخش
نور مطاق شد اسیری ظلمت ذرات کون
می نماید پرتو حسن تو از مرآت کون
پیش ازآن کاندر جهان این مصحف و اوراق بود
در کتاب حسن تو مکتوب شد آیات کون
عالم از نور تجلی مینماید هست نیست
حیرت عقلست در حسن رخت حالات کون
فارغم از فکر غایات و بدایات جهان
در صفای روی تو دیدم همه غایات کون
در تجلی جهان سوز جمال روی دوست
غرق دریای فنا گشته صفات و ذات کون
عاقبت از پرتو خورشید روی نوربخش
نور مطاق شد اسیری ظلمت ذرات کون
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
مرآت روی دوست نظرکن جهان ببین
درآینه جهان نگر او را عیان ببین
خورشید حسن اوز همه ذره رونمود
تابان رخش زمشرق کون و مکان ببین
آن یار بی نشان که نهان بود از همه
آمد عیان بصورت نام و نشان ببین
کوری آن کسان که شدند منکر لقا
دیدار دوست ازهمه فاش و عیان ببین
با عقل کم نشین که بود جای ترس و بیم
همراه عشق شو همه امن و امان ببین
گر عاشقی وصال طلب کن نه حور عین
بگذر ز فکر جنت و روی جنان ببین
بگذر اسیریا بره عشق از دلیل
معشوق را برون ز یقین و گمان ببین
درآینه جهان نگر او را عیان ببین
خورشید حسن اوز همه ذره رونمود
تابان رخش زمشرق کون و مکان ببین
آن یار بی نشان که نهان بود از همه
آمد عیان بصورت نام و نشان ببین
کوری آن کسان که شدند منکر لقا
دیدار دوست ازهمه فاش و عیان ببین
با عقل کم نشین که بود جای ترس و بیم
همراه عشق شو همه امن و امان ببین
گر عاشقی وصال طلب کن نه حور عین
بگذر ز فکر جنت و روی جنان ببین
بگذر اسیریا بره عشق از دلیل
معشوق را برون ز یقین و گمان ببین
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
ای دل ار معشوق جویی باش یار عاشقان
از سر صدق و صفا کن جان نثار عاشقان
دردل عاشق چه میجویی نشان غیریار
نیست نام غیر در دار و دیار عاشقان
کی بیابد ره ببزم وصل معشوق آنکسی
کو نبازد دین و دنیا در قمار عاشقان
زاهدا گر آرزوی وصل معشوقت بود
در طریق عشق شو پیوسته یار عاشقان
ازکمال عشق و استغنای معشوق چنان
هست دایم این همه افغان و زار عاشقان
در هوای دیدن دیدار جانان دایما
سوز جان و درد دل باشد شعار عاشقان
نیست غیر از قامت و زلف و رخ زیبای دوست
سنبل و سرو گل و باغ و بهار عاشقان
هرکه داغ عشق جانان نیست برجان دلش
در دو عالم کی درآید در شمار عاشقان
خیمه رفعت اسیری زد باوج نه فلک
از سراخلاص چون شد خاکسار عاشقان
از سر صدق و صفا کن جان نثار عاشقان
دردل عاشق چه میجویی نشان غیریار
نیست نام غیر در دار و دیار عاشقان
کی بیابد ره ببزم وصل معشوق آنکسی
کو نبازد دین و دنیا در قمار عاشقان
زاهدا گر آرزوی وصل معشوقت بود
در طریق عشق شو پیوسته یار عاشقان
ازکمال عشق و استغنای معشوق چنان
هست دایم این همه افغان و زار عاشقان
در هوای دیدن دیدار جانان دایما
سوز جان و درد دل باشد شعار عاشقان
نیست غیر از قامت و زلف و رخ زیبای دوست
سنبل و سرو گل و باغ و بهار عاشقان
هرکه داغ عشق جانان نیست برجان دلش
در دو عالم کی درآید در شمار عاشقان
خیمه رفعت اسیری زد باوج نه فلک
از سراخلاص چون شد خاکسار عاشقان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
جلوه معشوق دیدم در لقای عاشقان
واله و شیدا ازآنم در هوای عاشقان
در تجلی رخ معشوق و تاب حسن او
گر فنا شد جان ما بادا بقای عاشقان
سرفراز کاینات آمد بملک هر دو کون
هر سری کو خاک ره شد زیر پای عاشقان
گر بکوی عاشقان گشتم نثار ره، چه شد
صد هزاران جان و دل بادا فدای عاشقان
آنکه با نام و نشان از وصل معشوق آمدست
دردو عالم کس نمی بینم ورای عاشقان
رو مگردان از جفا و جور عشق و مهر کن
در میان جان و دل مهرو وفای عاشقان
پادشاه تخت ملک عشق آمد لایزال
دل که باشد در جهان از جان گدای عاشقان
از شراب وصل جانان گشت مست و بیخبر
جان که شیدای جهان شد در ولای عاشقان
ای اسیری تا بکی داری نهان اسرار عشق
چون جهان پرگشت از صیت و صدای عاشقان
واله و شیدا ازآنم در هوای عاشقان
در تجلی رخ معشوق و تاب حسن او
گر فنا شد جان ما بادا بقای عاشقان
سرفراز کاینات آمد بملک هر دو کون
هر سری کو خاک ره شد زیر پای عاشقان
گر بکوی عاشقان گشتم نثار ره، چه شد
صد هزاران جان و دل بادا فدای عاشقان
آنکه با نام و نشان از وصل معشوق آمدست
دردو عالم کس نمی بینم ورای عاشقان
رو مگردان از جفا و جور عشق و مهر کن
در میان جان و دل مهرو وفای عاشقان
پادشاه تخت ملک عشق آمد لایزال
دل که باشد در جهان از جان گدای عاشقان
از شراب وصل جانان گشت مست و بیخبر
جان که شیدای جهان شد در ولای عاشقان
ای اسیری تا بکی داری نهان اسرار عشق
چون جهان پرگشت از صیت و صدای عاشقان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
بس غریب و طرفه افتادست حال عاشقان
جسم ایشان در زمین و جانشان برآسمان
در مکان ابدان ایشان پای بند آمد ولی
دایما ارواحشان طیران کند در لامکان
ظاهر ایشان بود مشغول خلق از مرحمت
لیک در باطن ز حق نبوند غافل یکزمان
در شعاع مهر ذاتش فانی مطلق شدند
پس بحق باقی شده دیدند حیات جاودان
ازمقام بی نشانی صد نشان آورده اند
در فنای عشق تا گشتند بی نام و نشان
چونکه ایشان بوده اند ایجاد عالم را سبب
برطفیل ذاتشان آمد همه کون و مکان
هست با هریک ز حق فیض و عطا بی منتها
ای اسیری حال ایشان نیست درحد و بیان
جسم ایشان در زمین و جانشان برآسمان
در مکان ابدان ایشان پای بند آمد ولی
دایما ارواحشان طیران کند در لامکان
ظاهر ایشان بود مشغول خلق از مرحمت
لیک در باطن ز حق نبوند غافل یکزمان
در شعاع مهر ذاتش فانی مطلق شدند
پس بحق باقی شده دیدند حیات جاودان
ازمقام بی نشانی صد نشان آورده اند
در فنای عشق تا گشتند بی نام و نشان
چونکه ایشان بوده اند ایجاد عالم را سبب
برطفیل ذاتشان آمد همه کون و مکان
هست با هریک ز حق فیض و عطا بی منتها
ای اسیری حال ایشان نیست درحد و بیان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
چون روی تو بنمود جمال از رخ جانان
شد واله رویت ز همه رو دل حیران
در آینه جان بتوان دید کماهی
هر حسن و جمالی که نماید رخ جانان
در پرده اغیار رخ یار نهان شد
گر اهل عیانی بنماید بتو آسان
در کفر بود خلق و بایمان نبرد پی
گر دور نسازی ز رخت زلف پریشان
هرجای ز حسن تو نشان هست ولیکن
بنمود جمالت همه در صورت انسان
زاهداگرت دیده چو صاحب نظران هست
آیات جمالش ز همه صفحه روان خوان
بی پا و سر آمد بره عشق اسیری
عشاق ترانیست درین ره سروسامان
شد واله رویت ز همه رو دل حیران
در آینه جان بتوان دید کماهی
هر حسن و جمالی که نماید رخ جانان
در پرده اغیار رخ یار نهان شد
گر اهل عیانی بنماید بتو آسان
در کفر بود خلق و بایمان نبرد پی
گر دور نسازی ز رخت زلف پریشان
هرجای ز حسن تو نشان هست ولیکن
بنمود جمالت همه در صورت انسان
زاهداگرت دیده چو صاحب نظران هست
آیات جمالش ز همه صفحه روان خوان
بی پا و سر آمد بره عشق اسیری
عشاق ترانیست درین ره سروسامان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
از جمله ذرات جهان مهر جمالت شد عیان
ای شاهد رویت نهان در پرده کون و مکان
از پرده گر نایی برون، بنمای روی لاله گون
کی کم شود سوز درون، ای سروقد دلستان
زآئینه روی نکو، عکس رخت بنمود رو
بینم جمال روی تو تابان ز روی نیکوان
هان ای طبیب عاشقان دلخسته ایم و ناتوان
بهر دوا ای جان جان می آی پیش خستگان
چون یار بنماید جمال، جان مرا نبود مجال
تا که کند او عرض حال در پیش آن جان جهان
بهر خدا ای تندخو با چشم جادویت بگو
کای ترک مست فتنه جو کم کن جفا با عاشقان
در پیچ زلف پرشکن جان اسیری کن وطن
تا وارهانی بی سخن خود را زقید این و آن
ای شاهد رویت نهان در پرده کون و مکان
از پرده گر نایی برون، بنمای روی لاله گون
کی کم شود سوز درون، ای سروقد دلستان
زآئینه روی نکو، عکس رخت بنمود رو
بینم جمال روی تو تابان ز روی نیکوان
هان ای طبیب عاشقان دلخسته ایم و ناتوان
بهر دوا ای جان جان می آی پیش خستگان
چون یار بنماید جمال، جان مرا نبود مجال
تا که کند او عرض حال در پیش آن جان جهان
بهر خدا ای تندخو با چشم جادویت بگو
کای ترک مست فتنه جو کم کن جفا با عاشقان
در پیچ زلف پرشکن جان اسیری کن وطن
تا وارهانی بی سخن خود را زقید این و آن
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
آئینه جمال تو شد صورت حسن
هر بی بصر کجاست ز معنی این سخن
در آرزوی دیدن روی تو مرغ جان
خواهد جداشد عاقبت از آشیان تن
دل با خیال روی تو هرگز نمی کند
نه میل حور و جنت و نه باغ و یاسمن
در جست و جوی دوست مراعمر شد بسر
جویم هنوز تا رمقی هست در بدن
جانم نبود بی غم عشق تو یک زمان
زیرا که عشق را دل عاشق بود وطن
دوری مجو زماکه مرابی تو صبر نیست
ای نور هر دو دیده و ای شمع انجمن
اغیار کاینات مرا یار گشته اند
زان دم که گفته که اسیری است یارمن
هر بی بصر کجاست ز معنی این سخن
در آرزوی دیدن روی تو مرغ جان
خواهد جداشد عاقبت از آشیان تن
دل با خیال روی تو هرگز نمی کند
نه میل حور و جنت و نه باغ و یاسمن
در جست و جوی دوست مراعمر شد بسر
جویم هنوز تا رمقی هست در بدن
جانم نبود بی غم عشق تو یک زمان
زیرا که عشق را دل عاشق بود وطن
دوری مجو زماکه مرابی تو صبر نیست
ای نور هر دو دیده و ای شمع انجمن
اغیار کاینات مرا یار گشته اند
زان دم که گفته که اسیری است یارمن
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
ای وصالت آرزوی جان غم پرورد من
در فراقت شد بگردون آه دودآلود من
لذت دنیا و دین گو، هرکه می خواهد ببر
غیر دیدارت نباشد در جهان مقصود من
جان و دل در باختم تاشد وصالت حاصلم
در ره عشقت همین باشد زیان و سود من
یکدم ازما روی عالم سوز اگر سازی نهان
آتش افتد در درون چرخ ز آه و دود من
میکنم از خلق پنهان درد عشقت راولی
فاش می سازد بعالم اشک خون آلود من
چون تجلی میکند بردل جمال روی دوست
محو و نابود است در حسنش نمود و بودمن
از فنای ما چو وصل دوست حاصل میشود
ای اسیری تو فنا شو گر کنی بهبود من
در فراقت شد بگردون آه دودآلود من
لذت دنیا و دین گو، هرکه می خواهد ببر
غیر دیدارت نباشد در جهان مقصود من
جان و دل در باختم تاشد وصالت حاصلم
در ره عشقت همین باشد زیان و سود من
یکدم ازما روی عالم سوز اگر سازی نهان
آتش افتد در درون چرخ ز آه و دود من
میکنم از خلق پنهان درد عشقت راولی
فاش می سازد بعالم اشک خون آلود من
چون تجلی میکند بردل جمال روی دوست
محو و نابود است در حسنش نمود و بودمن
از فنای ما چو وصل دوست حاصل میشود
ای اسیری تو فنا شو گر کنی بهبود من
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
جز دیدن دیدار تو ای سرو خرامان
درد دل ما را نبود مرهم و درمان
از نور تجلی دو جهان گشت منور
چون پرده برانداخت جمال رخ جانان
حسن تو بیک عشوه دل و دین مرا برد
گر حسن ازینست نه دل ماند و نه جان
دل مایل خوبان شد ازآن رو که عیان دید
حسن تو درآئینه رخساره خوبان
چون مهر جمال تو ز ذرات بتابید
هر ذره ازآن روی نماید مه تابان
گر وصل نجوید دل زاهد چه توان کرد
جوینده شاهی نبود طبع گدایان
چون جان اسیری همه ذرات جهانست
در پرتو خورشید رخت واله و حیران
درد دل ما را نبود مرهم و درمان
از نور تجلی دو جهان گشت منور
چون پرده برانداخت جمال رخ جانان
حسن تو بیک عشوه دل و دین مرا برد
گر حسن ازینست نه دل ماند و نه جان
دل مایل خوبان شد ازآن رو که عیان دید
حسن تو درآئینه رخساره خوبان
چون مهر جمال تو ز ذرات بتابید
هر ذره ازآن روی نماید مه تابان
گر وصل نجوید دل زاهد چه توان کرد
جوینده شاهی نبود طبع گدایان
چون جان اسیری همه ذرات جهانست
در پرتو خورشید رخت واله و حیران
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
تا بما دیدی جمال خویشتن
واقفی کلی ز حال خویشتن
عشق در آئینه روی خویش دید
گشت مفتون برجمال خوریشتن
عشق در هرجا ظهوری میکند
بهر اظهار کمال خویشتن
بود عمری مبتلای هجر خویش
تا میسر شد وصال خویشتن
حسن تو بی ما نیارامد دمی
کس چرا خواهد وبال خویش
جست بال و پر زما شهباز عشق
خود پرید آخر ببال خویشتن
کرد نقاش ازل نقش ترا
ای اسیری برمثال خویشتن
واقفی کلی ز حال خویشتن
عشق در آئینه روی خویش دید
گشت مفتون برجمال خوریشتن
عشق در هرجا ظهوری میکند
بهر اظهار کمال خویشتن
بود عمری مبتلای هجر خویش
تا میسر شد وصال خویشتن
حسن تو بی ما نیارامد دمی
کس چرا خواهد وبال خویش
جست بال و پر زما شهباز عشق
خود پرید آخر ببال خویشتن
کرد نقاش ازل نقش ترا
ای اسیری برمثال خویشتن
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
ای ز آفتاب روی تو روشن جهان جان
وز پرتو جمال تو تابان شده جهان
اندر نقاب شاهد رویت نهان هنوز
وصف جمال او بجهان گشاه داستان
بگشای دیده زاهد و بنگر که ظاهرست
عکس جمال دوست زمرآت جسم و جان
بویی ز عاشقی نشنیدست عاشقی
کاندر طریق عشق نبودست جان فشان
ازنام وصل یافت نشانی کسی که او
از خود ببزم وصل بکل گشت بی نشان
این طرفه بین که یار در آغوش و من چنین
در جست و جوی او بجهان گشته ام دوان
لذت ببین و عیش که عمری ز جور یار
هرگز ز دست غصه نبودم دمی امان
بیرون ز شرح جلوه روی تو دیده ام
زان رو ز وصف حسن تو کوتاه شد زبان
بنگر علو مرتبه از محض موهبت
دارد مکان همیشه اسیری بلامکان
وز پرتو جمال تو تابان شده جهان
اندر نقاب شاهد رویت نهان هنوز
وصف جمال او بجهان گشاه داستان
بگشای دیده زاهد و بنگر که ظاهرست
عکس جمال دوست زمرآت جسم و جان
بویی ز عاشقی نشنیدست عاشقی
کاندر طریق عشق نبودست جان فشان
ازنام وصل یافت نشانی کسی که او
از خود ببزم وصل بکل گشت بی نشان
این طرفه بین که یار در آغوش و من چنین
در جست و جوی او بجهان گشته ام دوان
لذت ببین و عیش که عمری ز جور یار
هرگز ز دست غصه نبودم دمی امان
بیرون ز شرح جلوه روی تو دیده ام
زان رو ز وصف حسن تو کوتاه شد زبان
بنگر علو مرتبه از محض موهبت
دارد مکان همیشه اسیری بلامکان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
هر تار زلف سرکشت کفر دگر کرده عیان
در زیر کفر زلف تو ایمان رخسارت نهان
ایمان ز وجهی کفردان و ز روی کفر ایمان شمر
کو محرمی تا بشنود از باب معنی این بیان
ایمان و کفر زلف و رو پیوسته با یکدیگرند
زین طرفه تر نشنید کس ایمان و کفر توأمان
در ظلمت زلفت دلم تنگ امدست ای کاشکی
نور رخت پیدا شدی ظلمت نماندی درمیان
رسم بت و زنار را آورد زلفت در میان
کافر اگر فرصت دهی، نگذارد از ایمان نشان
کثرت خیال است و گمان، وحدت یقین جاودان
این بس عجب کان یارما دارد یقین را در گمان
در قید دام فتنه ام از زلف خم اندر خمت
جان اسیری زین بلا هرگز مبادا در امان
در زیر کفر زلف تو ایمان رخسارت نهان
ایمان ز وجهی کفردان و ز روی کفر ایمان شمر
کو محرمی تا بشنود از باب معنی این بیان
ایمان و کفر زلف و رو پیوسته با یکدیگرند
زین طرفه تر نشنید کس ایمان و کفر توأمان
در ظلمت زلفت دلم تنگ امدست ای کاشکی
نور رخت پیدا شدی ظلمت نماندی درمیان
رسم بت و زنار را آورد زلفت در میان
کافر اگر فرصت دهی، نگذارد از ایمان نشان
کثرت خیال است و گمان، وحدت یقین جاودان
این بس عجب کان یارما دارد یقین را در گمان
در قید دام فتنه ام از زلف خم اندر خمت
جان اسیری زین بلا هرگز مبادا در امان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
ازمی شوق جمال روی جانان همچو من
مست و لایعقل بعالم کم توانی یافتن
میزند برجان و دل هر دم دو صد تیر جفا
ترک چشم مست خونخوار پرآشوب فتن
رخت جان و دین و دنیا را بغارت می برد
چون سپاه عشق در ملک دل آرد تاختن
ای دل ار معشوق جوئی دین و دنیا را بباز
شرط راه عشق باشد هرچه داری باختن
نور ایمان جهان افروز خورشید رخش
گشت پنهان در نقاب کفر زلف پرشکن
پرده از رخ برفکن بنما به مشتاقان جمال
در نقاب زلف تا کی روی پنهان داشتن
تا که بیند روی معشوق از پس پرده عیان
در شکن زلف باشد جان عاشق را وطن
پاو سرگم کرد عاشق از جفای عشق یار
در ره معشوق باید بی سر و بی پا شدن
تا اسیری گشته ام حیران حسن نوربخش
فارغ از فکر جهانم بیخبراز جان و تن
مست و لایعقل بعالم کم توانی یافتن
میزند برجان و دل هر دم دو صد تیر جفا
ترک چشم مست خونخوار پرآشوب فتن
رخت جان و دین و دنیا را بغارت می برد
چون سپاه عشق در ملک دل آرد تاختن
ای دل ار معشوق جوئی دین و دنیا را بباز
شرط راه عشق باشد هرچه داری باختن
نور ایمان جهان افروز خورشید رخش
گشت پنهان در نقاب کفر زلف پرشکن
پرده از رخ برفکن بنما به مشتاقان جمال
در نقاب زلف تا کی روی پنهان داشتن
تا که بیند روی معشوق از پس پرده عیان
در شکن زلف باشد جان عاشق را وطن
پاو سرگم کرد عاشق از جفای عشق یار
در ره معشوق باید بی سر و بی پا شدن
تا اسیری گشته ام حیران حسن نوربخش
فارغ از فکر جهانم بیخبراز جان و تن
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
ای ز درک کنه تو عاجز عقول عاقلان
اعقل عالم بوصف گفته لااحصی ازآن
عارفان را نیست بهره غیر حیرت زانکه هست
درکمال کبریای تو یقین ما گمان
کی برد عقل فضولی ره بکنه معرفت؟
قطره کی دارد خبر از قعر بحر بی کران؟
اعرف دوران حدیث ما عرفناک چو گفت
در ره تو لاف عرفان کی سزد از دیگران
در صفات ذات پاک تو زبانها جمله لال
خود نیاید بحر اوصاف تو در ظرف بیان
نیستی درجا و خالی نیست از تو هیچ جا
ذات تو باشدمنزه ازکم و کیف و مکان
گرد پیرامون ذاتت کی رسد انس و ملک
در کمال وصف تو چون حیرت آرد عقل و جان
خیره گردد دیده دل در شعاع مهر ذات
چون نشان یابد کسی از نور بی نام و نشان
چون اسیری شد فنا در پرتو روی تو یافت
از جمال نوربخش تو حیات جاودان
اعقل عالم بوصف گفته لااحصی ازآن
عارفان را نیست بهره غیر حیرت زانکه هست
درکمال کبریای تو یقین ما گمان
کی برد عقل فضولی ره بکنه معرفت؟
قطره کی دارد خبر از قعر بحر بی کران؟
اعرف دوران حدیث ما عرفناک چو گفت
در ره تو لاف عرفان کی سزد از دیگران
در صفات ذات پاک تو زبانها جمله لال
خود نیاید بحر اوصاف تو در ظرف بیان
نیستی درجا و خالی نیست از تو هیچ جا
ذات تو باشدمنزه ازکم و کیف و مکان
گرد پیرامون ذاتت کی رسد انس و ملک
در کمال وصف تو چون حیرت آرد عقل و جان
خیره گردد دیده دل در شعاع مهر ذات
چون نشان یابد کسی از نور بی نام و نشان
چون اسیری شد فنا در پرتو روی تو یافت
از جمال نوربخش تو حیات جاودان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸