عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۲
ناقص از کامل برد لذت ز دنیا بیشتر
دیده احول کند عیش دو بالا بیشتر
زشت راآیینه تاریک باشد پرده پوش
می رسد آزاربد گوهربه بینا بیشتر
گوشه گیران را مسلم کی گذارد روزگار؟
از گرانان می کشد آزار،عنقا بیشتر
هیچ باغ دلگشا چون جبهه واکرده نیست
می کشد صاحبدلان را دل به صحرا بیشتر
عمر در برچیدن دامن سرآمد سرو را
می کنند آزادگان وحشت ز دنیا بیشتر
چون زمین نرم از من گرد بر می آورند
می کنم هر چند بامردم مدارا بیشتر
آب گوهر می فزاید تشنگی چون آب شور
می تپد از تشنگان برخاک دریابیشتر
در سر بی مغز باشد باده را شور دگر
درنیستان می شود این شعله رعنا بیشتر
تلخ شد از کوهکن بر چشم شیرین خواب ناز
کارشیرین دل برد از کارفرما بیشتر
گشت از دشنام شوق آن لب میگون زیاد
گردد از تلخی می لعلی گوارا بیشتر
درسیاهی می توان گل چید از آب حیات
گریه راباشد اثر دامان شبها بیشتر
خانه های کهنه صائب مسکن مارست ومور
درکهنسالان بود حرص وتمنابیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۴
دل ز خط بر عارض جانانه لرزد بیشتر
بر چراغ صبحدم پروانه لرزد بیشتر
چون ز می گردد غزال چشم جانان شیر گیر
از نیستان پنجه مستانه لرزد بیشتر
دل زشوق آن لب میگون درون سینه ام
در کف مخمور از پیمانه لرزد بیشتر
در حریم سینه عاشق ندارد دل قرار
در صدف این گوهر یکدانه لرزد بیشتر
عاشق گستاخ سازد مضطرب معشوق را
شمع در زیر پر پروانه لرزد بیشتر
چون شمارم در قناعت خویش را ثابت قدم؟
من که از خرمن دلم بر دانه لرزد بیشتر
بیقراری اشک رادر دیده بیش از دل بود
از صراحی باده در پیمانه لرزد بیشتر
اشگ مظلومان بود سیلاب بنیاد ستم
خانه ظالم ز صاحبخانه لرزد بیشتر
نخل بارآور خطر دارد ز سنگ کودکان
درمیان عاقلان دیوانه لرزد بیشتر
می کشد ناموس عالم هر که عاقل می شود
ازخطای جاهلان فرزانه لرزد بیشتر
گرچه لرزد پنجه خورشید در گیسوی شب
درگشادزلف دستشانه لرزد بیشتر
شمع راهر چند صائب می کند بی دست وپا
ازنسیم صبحدم پروانه لرزد بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۹
شورش دیوانه گردد از بیابان بیشتر
می شود وحشت فزون چون گشت میدان بیشتر
نیست ممکن دل شود ساکن زدست رعشه دار
وحشت مجنون شد از وحشی غزالان بیشتر
شوخ چشمی دربساط صنع عین غفلت است
هرکه بیناتر درین هنگامه حیران بیشتر
خشک سازد ریشه نخل هوس رانان خشک
آرزو گرددز نعمتهای الوان بیشتر
می شود طول امل در موسم پیری زیاد
موج دارددر سراب خشک جولان بیشتر
لقمه بیش ازدهن سرمایه حسرت بود
تلخ گردد عیش مور ازشکرستان بیشتر
منت دست حمایت کارصرصرمی کند
شمع می لرزد به جان در زیر دامان بیشتر
نیست در زندان تن جانهای کامل راقرار
خصم آرامند گوهرهای غلطان بیشتر
شسته رویان گرچه می شویند از خاطر غبار
می دواند ریشه دردل خط ریحان بیشتر
چرخ صائب برمراد سفلگان گردد مدام
در زمین شور بارد ابر احسان بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۰
می کشد عزت طلب خواری زدوران بیشتر
هست یوسف راخطراز چاه وزندان بیشتر
از بخیلان خط آزادی مرابرگردن است
چون نگویم شکر این قوم از کریمان بیشتر؟
از وفور زر تهیدستان قسمت راچه سود؟
خشک گردد درمیان بحر، مرجان بیشتر
سگ ز صاحب روی گردان می شود چون سیرشد
نفس باشد درتهیدستی به فرمان بیشتر
دولت از دست دعا دارد حصار عافیت
خوابگاه شیر باشد درنیستان بیشتر
زشت را آیینه تاریک باشد پرده پوش
می نماید روی دل گردون به نادان بیشتر
آب درظرف سفالین خوشترست ازجام زر
می برند از عمر لذت خاکساران بیشتر
می رسد آزار سگ سیرت به درویشان فزون
خرقه رااز بخیه باشد زخم دندان بیشتر
همت از تیغ زبان شکر خجلت می کشد
درزمین شور بارد ابر احسان بیشتر
حیرت هرکس درین عالم به قدر بینش است
هرکه بیناتر درین هنگامه، حیران بیشتر
رتبه بسط است بیش از قبض پیش عارفان
فیض درسی پاره می باشد ز قرآن بیشتر
هرکه را آیینه تارست صائب دربغل
می کشد خاطر به گلخن از گلستان بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۶
زاهد از آلوده دنیاست دنیا خواه تر
رهرو این راه از رهزن بود گمراه تر
دستگاه غم به قدر دستگاه بینش است
می خورد خون بیشتر هر کس بودآگاه تر
فکر آن موی کمر نگذاشت درمن زندگی
درد پنهانی بود از دردها جانکاه تر
می تواند کرد داغ عشق، اگر خواهد دلش
سینه تار مرا از آسمان خوش ماه تر
شورش مجنون یکی صدگشت از زخم زبان
می کند مهمیز اسب تند رابد راه تر
لطف گردون بیشتر از قهر می سوزدمرا
تلختر هرچند می در کام، بی اکراه تر
هر قدر سر رشته آمال می گردد دراز
دست ما از دامن دنیا شودکوتاه تر
مستی رطل گران بالاتر از پیمانه است
بیخبرتر ازجهان هرکس که صاحب جاه تر
گر چه بیرون رفتن ازراه است تقصیر عظیم
برنمی گردد هر که بعد از آگهی، بیراه تر
خوش بود دلخواه بستن با پریرویان جناغ
گر فراموشی ازان جانب بود، دلخواه تر!
هر کجا صائب شود بی پرده آن شیرین سخن
لیلی از داه عرب بسیار باشد داه تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۶
سود ندهد عامل بیدادگر را کارخیر
شاهد ظلم است ازاهل عمل آثار خیر
کوته اندیشی که خیر ازمال مردم می کند
دست و دامان تهی برگردداز بازارخیر
پایه ظلم وستم راعامل بیدادگر
می دهد براهل بینش عرض از آثار خیر
روزی مرغان شود تخمی که زیر خاک نیست
پیش مردم از تنگ ظرفی مکن اظهار خیر
صرف کن درخیر نقد زندگانی را که نیست
در شبستان عدم شمعی به جز انوار خیر
نور از آیینه میبارد سکندر را به خاک
بی گهر هرگز نگردد ابر گوهر بار خیر
نام جم ازجام در دورست تا افلاک هست
ماندگی هرگز ندارد گردش پرگارخیر
صحبت نیکان بود مشاطه بدگوهران
رتبه تمکین بود تعجیل رادر کارخیر
تامی لعل شفق در شیشه افلاک هست
صائب از گردش نیفتد ساغرسرشارخیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۷
از می گلرنگ می گردد اگر پیمانه سیر
می شود از خوردن خون هم دل دیوانه سیر
میوه جنت اگر برآدمی گردد گران
می شود از سنگ طفلان هم دل دیوانه سیر
اشتهای آتش سوزان ندارد سوختن
حرص را کی می توان کردن زآب ودانه سیر
می شود سیراب از شبنم اگر ریگ روان
می کند مخمور رااز باده هم پیمانه سیر
چرخ سنگین دل نگردداز شکست دل ملول
نیست ممکن آسیارا ساختن از دانه سیر
سیری از خوان سپهر سفله محض آرزوست
از جگرخوردن مگرگردم درین غمخانه سیر
حلقه های زلف سیر از دلربایی می شود
گر بود ممکن که گرددچشم دام از دانه سیر
عارفان از دیدن حسن مجازآسوده اند
تشنه خم کی شود از شیشه و پیمانه سیر
لقمه ای برخوان گردون نیست بی خون جگر
چون نگردد میهمان از جان درین غمخانه سیر
کیست صائب از تردد نفس رامانع شود
کی شود مور حریص از جستجوی دانه سیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۷
شود از پرده پوشی سوز اهل حال رسواتر
که تب را می نماید پرده تبخال رسواتر
خود آرایی کند بی پرده عیب روسیاهان را
که گردد پای طاوس ازنگار بال رسواتر
نگردد پرده عیب خسیسان دولت دنیا
سیه رو را کند آیینه اقبال رسواتر
درین میخانه با ته جرعه قسمت قناعت کن
که گردد تنگ ظرف از جام مالامال رسواتر
ازان با صوفیان صافدل زاهد نیامیزد
که از آیینه گردد زشتی تمثال رسواتر
مزن پر دست وپا گرعیب خود پوشیده می خواهی
که می گردد ز ایماواشارت لال رسواتر
به زینت نیست ممکن زشتی رخسار کم گردد
که ساق بی صفا رامی کند خلخال رسواتر
نداری چون ز معنی بهره ای باری مکن دعوی
که در پرواز گردد مرغ کوته بال رسواتر
نیاید پرده پوشی از لباس عاریت صائب
که نا درویش را سازد قبای شال رسواتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۲
نمی دانند اهل غفلت انجام شراب آخر
به آتش می رود این غفلان از راه آب آخر
هواجویی که کشتی در محیط باده اندازد
سرخود در سر می می کند همچون حباب آخر
اگر در آتش افتد پاک طینت فیض می بخشد
که گل گردد برای رفع درد سر گلاب آخر
زکار افتاد چون ظالم به اهل ظلم پیوندد
که بال تیر می گردد پرو بال عقاب آخر
مکرر می گزد دل را اگر شهد و شکر باشد
نشد صائب ترا سیری نصیب از خورد و خواب آخر؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۲
بر دل تازه خیالان مخور از زخم زبان
از ره نوسفران خار به مژگان بردار
چشمه خون ز دل سنگ گشودن سهل است
نامه درد مرا مهر ز عنوان بردار
شاهی و عمر ابد هر دو به یک کس ندهند
ای سکندر طمع از چشمه حیوان بردار
از شکرخنده ات ای صبح، حلاوت رفته است
نسخه ای تازه ازان چاک گریبان بردار
از صدف تا کف خود بحر گشوده است ،ای ابر
تخم اشگی بفشان، گوهر غلطان بردار
حسن اهلیت و صورت نشود باهم جمع
نظر از صورت بی معنی خوبان بردار
صائب از سورمه توفیق نظر روشن کن
بعد ازان کام دل از سیر صفاهان بردار
نسخه کفر از آن زلف پریشان بردار
چون به این حلقه درآیی دل از ایمان بردار
از جگرسوختگان خشک گذشتن ستم است
توشه آبله ای بهر مغیلان بردار
سوزن لنگر عزم سفر عیسی شد
خس و خاشاک تمنا زره جان بردار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۱
ز حال تشنه لبان خنجر ترا چه خبر؟
فرات را ز شهیدان کربلا چه خبر؟
تمام عمر به بیگانگان برآمده ای
دل ترا ز سخنهای آشنا چه خبر؟
مرا چگونه شناسد سپهر خود نشناس؟
خبرنیافته از خویش را زما چه خبر؟
ز پشت آینه روی مراد نتوان دید
تراکه روی به خلق است از خدا چه خبر؟
یکی است نسبت خارو حریر در ره من
مرا که از سر خود فارغم ز پا چه خبر؟
ترا که نیست خبر از هوای عالم آب
ز لطف آب و ز کیفیت هوا چه خبر؟
توان به درد رسیدن ز راه آگاهی
مراکه محو بلاگشتم از بلاچه خبر
ز حال صائب مسکین که خاک ره شده است
تراکه نیست نگاهی به زیر پاچه خبر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۵
بهار دربغل غنچه ریخت پنهان زر
کند کریم به سایل نهفته احسان زر
زهرکه دل بگشاید ترا گرامی دار
که گل دهدبه نسیم سحر به دامان زر
مدارحاصل خود را ز غمگساردریغ
که می دهند به می بی دریغ مستان زر
چو غنچه زر به گره اهل دل نمی بندند
که هست برگ خزان پیش باددستان زر
همان ز حرص پرددیده ات چوموج سراب
اگر به فرض شود ریگ این بیابان زر
بهوش باش که دندان نمودن است از شیر
شد به روی تو گرچون ستاره خندان زر
نبسته است چنان فلس را به تن ماهی
که خواجه بسته زحرص خسیس برجان زر
چنان که مار شود اژدهازطول زمان
شود بلای خداچون رودبه همیان زر
ز ریگ روغن بادام می کشدصائب
گرفت هرکه به ابرام ازبخیلان زر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۹
درین جهان مزور به ترس وباک نگر
به دام بیشتر از دانه زیر خاک نگر
مشو چون دام درین صید گه سراپاچشم
به دیده های پر ازخاک زیرخاک نگر
زخون سوختگان طشت خاک لبریز ست
به جام لاله پرخون درین مغاک نگر
مسیح برفلک ازراه خاکساری رفت
اگربه چرخ برآیی همان به خاک نگر
به شکراین که تراعیسی زمان کردند
زروی لطف به دلهای دردناک نگر
خزان عمر، شب عید باددستان است
به دستهای نگارین برگ تاک نگر
مگیر دامن پاکان به پنجه خونین
به چشم پاک درآن روی شرمناک نگر
لباس کعبه به زناردوختن کفرست
درآن شکاف گریبان به چشم پاک نگر
مبادفتنه خوابیده راکنی بیدار
به احتیاط درآن چشم خوابناک نگر
فریب سوزن مژگان آن نگارمخور
به سینه هاکه زبیداداوست چاک نگر
گذشت عمر،چه ازکاررفته ای صائب ؟
دلیل بررخ اودردم هلاک نگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۷
دل راز سینه درنظر دلستان برآر
آیینه پیش یوسف از آیینه دان برآر
کار غیور عشق شراکت پذیر نیست
دل رابه نقد ازهمه کار جهان برآر
مگذار رنگ جسم پذیرد روان پاک
این مغز رابه نرمی ازین استخوان برآر
با برق همرکاب بودجلوه بهار
خود را به زخم خار درین گلستان برآر
آزادگی و بی ثمری کن شعار خویش
دامان خود چو سرو ز دست خزان برآر
گلزار خود ز سبزه بیگانه پاک کن
آنگاه درملامت مردم زبان برآر
در شوره زار تخم نکویی ثمر دهد
چون دوستان مراد دل دشمنان برآر
در بند خارزار علایق چه مانده ای؟
دستی به جمع کردن دامان جان برآر
چون پای قطع راه نداری ز کاهلی
خاری به دست از قدم رهروان برآر
شاید دچار دامن اهل دلی شوی
چون آفتاب دست به گرد جهان برآر
صائب حریف سیل حوادث نمی شوی
مردانه رخت خویش ازین خاکدان برآر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۹
از بیغمان جمیله غم را نگاه دار
از چشم شور دردوالم را نگاه دار
شادی به حسن عاقبت غم نمی رسد
بیش از نشاط، عزت غم را نگاه دار
مشکن به حرف سخت دل اولیای حق
پاس کبوتران حرم را نگاه دار
رحمی به روزنامه اعمال خویش کن
از کجروی زبان قلم را نگاه دار
فتح و ظفر به آه سحر گاه بسته است
از تیغ بیش پاس علم را نگاه دار
بی روزی حلال دعا نیست مستجاب
از لقمه حرام شکم را نگاه دار
آه ستم رسیده محال است رد شود
ای سنگدل عنان ستم را نگاه دار
مگذار لب به حرف طمع واکند فقیر
زنهار آبروی کرم را نگاه دار
چون مایه ات وفا به فشاندن نمی کند
باری به حسن خلق خدم را نگاه دار
هنگام صبح نغمه سرایان بوستان
فریاد می کنند که دم را نگاه دار
از قیل و قال تیره مکن وقت اهل حال
صائب به پیش آینه دم را نگاه دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۳
پیکان یار را به دل و جان نگاه دار
تاممکن است عزت مهمان نگاه دار
عینک به چشم هر که نهد شیشه دل شود
ای شوخ چشم،عزت پیران نگاه دار
رم می کند غزال من از نوشخند گل
ای غنچه دست خود ز گریبان نگاه دار
در هر گذر سبیل مکن آبروی خویش
ای خضر پاس چشمه حیوان نگاه دار
ای خط مبر طراوت آن روی را تمام
یک قطره بهر سیب زنخدان نگاه دار
ای سینه صرف صبح مکن آه را تمام
مدی برای شام غریبان نگاه دار
صائب مده به دست هوا اختیار دل
این کشتی شکسته ز طوفان نگاه دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴۲
جز گوشه قناعت ازین خاکدان مگیر
غیر از کنار هیچ ز اهل جهان مگیر
حرف از صفای سینه مگو پیش زاهدان
آیینه پیش طلعت این زنگیان مگیر
از پیچ و تاب راه به منزل رسیده است
بریک زمین قرار چوسنگ نشان مگیر
جز سرو پایدار درین بوستانسرا
برهیچ شاخسار دگر آشیان مگیر
چون عزم صادق است ز کوشش مدار دست
در راه راست توسن خود را عنان مگیر
این برق خانه سوز مهیای جستن است
ای خون گرفته، نبض من ناتوان مگیر
سوزانترم ز آتش بی زینهار عشق
ای بیخبر، دلیر مرا برزبان مگیر
تا بی حجاب، روز توانی سفید شد
خفاش وار از نفس خلق جان مگیر
صائب به قدر مستمعان خرج کن سخن
از طوطیان شکر، زهما استخوان مگیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۵
می رود با قامت خم در پی دنیی هنوز
با چنین محراب، داری پشت برعقبی هنوز
برده است از راه، صبح کاذب دعوی ترا
غافلی از نور صبح صادق معنی هنوز
می کند هر چند از هر مو سفیدی راه مرگ
دل نمی افتد به فکر توشه عقبی هنوز
گر چه دست از رعشه می لرزد چو اوراق خزان
همچنان چسبیده ای بر دامن دنیی هنوز
از علایق رشته الفت بریدن مشکل است
می پرد بی خواست چشم سوزن عیسی هنوز
شیراز اقبال جنون گردنکشی از سر گذاشت
می کند خون در دل مجنون، سگ لیلی هنوز
طاق کسری بازمین هموار شد، و زفیض عدل
طاق گردون است پرآوازه کسری هنوز
گر چه جای سنگ طفلان بر تن مجنون نماند
برکبودی می زند خال رخ لیلی هنوز
عمرها رفت و همان لرزد به خود چون برگ بید
تیغ کوه طور از گستاخی موسی هنوز
خامه صائب زانشای سخن بس کی کند؟
از هزاران گل یکی نشکفته از طوبی هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸۸
نمی رسد به حقیقت کس از سرای مجاز
پلی است آن طرف آب، عشقهای مجاز
ز مرگ بیم ندارم که در قلمرو خاک
عذاب قبر کشیدم ز تنگنای مجاز
اسیر دایره رنگ تا به کی باشم ؟
دلم چو لاله سید شد ازین سرای مجاز
بپوش خرقه عریان تنی ز حضرت عشق
که بند خانه غفلت بود ردای مجاز
مباد هیچ مسلمان اسیر قید فرنگ!
بجان رسیده ام از دست عشوه های مجاز
مبند دل به تماشای این جهان صائب
که یک دو هفته بود همچو گل وفای مجاز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۸
مگر به فکر سواری است آن نگار امروز؟
که نیست فتنه خوابیده را قرار امروز
کدام سنگ ملامت هوای من دارد؟
که نیست در دل دیوانه ام قرار امروز
گذشت آن که خزف اعتبار گوهر داشت
به نرخ خاک بود در شاهوار امروز
همیشه انجمن روزگار ناخوش بود
ترا خیال که خوش نیست روزگار امروز
مدار چشم ترحم ز تیغ یار که نیست
نم مروت در هیچ جویبار امروز
دلیر در سر بازار حشر خرج کند
گرفت هرکه زر خویش را عیار امروز
فغان که نیست درین شیشه های سیمابی
می آنقدر که مرابشکند خمار امروز
همیشه فکرت صائب شکار دل می کرد
کمند ناله او نیست دل شکار امروز