عبارات مورد جستجو در ۵۶۲ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
ایا بدور تو از مثل تو جهان خالی
کدام دور ز تو بود یک زمان خالی
تو در میان نه و ذکر تو در میان همه
تو در مکان نه و نبود ز تو مکان خالی
زبان که نیست بذکر تو در دهان گردان
ببرمش که ازو به بود دهان خالی
دلم ز معنی عشقت تهی نخواهد شد
اجل اگر چه کند صورتم ز جان خالی
گداخت بر تن من گوشت همچو پیه از آنک
ز مغز مهر توم نیست استخوان خالی
رهی بکوی تو چون در نیاید و برود
ولیک از او نبود هرگز آستان خالی
ز چنگ عشق تو همچون رباب می نالم
چو دم دهیش نباشد نی از فغان خالی
در آن زمان که ز هستی خویش پر بودم
نبود همتم از قید این و آن خالی
از آفتاب رخت ذره ذره کم گشتم
شود بروز ز استاره آسمان خالی
همای عشق تو پرواز کرد گرد جهان
ندید در خور خود هیچ آشیان خالی
تو وصف خویش همی گو که سیف فرغانیست
بسان صورت دیوار از زبان خالی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - چیستان
ناجانور بدیع یکی شخص پر هنر
گه خامش است گاهی گویا چو جانور
ناجانور چراست هستش چهار طبع
ناکرده هیچ علت در طبع او اثر
ناله چرا کند چو به دل درش هیچ نیست
ور ناله می کند ز چه آرد همی بطر
افغان چگونه کرد تواند از آنکه هست
پیچیده در گلوگه او رشته سر به سر
خنثی اگر نبود ز بهر چرا بود
گه در کنار ماده و گه در کنار نر
از بهر چیست ویحک کوتاه قامتش
گر هست اصل و نسبتش از سرو غاتفر
فربیست او ز بهر چه معنی همی بود
رگهای او شده همه پیدا به پوست بر
رگهای او به ساعت گردد سریع نبض
گر دست بر رگانش تو برنهی ببر
چون گل به طبع و گردد ازو باغ چون بهار
چون نی به رنگ و آید ازو عیش چون شکر
پشتش چو خنچه خنچه و آن خنچه ها همه
دربسته همچو پهلوی مردم به یکدگر
یک شخص بیش نیست به دیدار شخص او
با هشت چشم لیکن هر هشت بی بصر
کی باشدش بصر چو به جای دو دیده هست
انگشت وار چوبی کرده به چشم در
هستش بسی زبان و به گفتار مختلف
زان هر کسی نیابد از اسرار او خبر
تر باشد ای شگفت به گفتار هر زبان
او باز گنگ گردد چون شد ز آب تر
اندر کنار خفته بود همچو کودکان
لیکن گلوش بر کف و اندر هواش سر
زانش زنند تا بچه خفته ست پیش آنک
پیوسته ایستاده بود پیش او قدر
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۷۳ - توصیف پیل
عجب از دیو پیکری کاو را
دولت آورد نام کرد سروش
خاره خو جثه ایست خاره بدن
خیره کش هیکلی است خیری پوش
قالبی باد خیز خاک آرام
پیکری آب گرد آتش کوش
که تن و پشته پشت و غار دهن
ابر تک برق جوش و رعد خروش
در دهانش دو تا ستون بخرط
در دماغش دو چشمه قیر به جوش
گاه بادش گرفته بر گردن
گاه گردش کشیده در آغوش
بر فکنده جلیل فتح به پشت
بر نهاده سریر ملک به دوش
راست گویی که باد رفتارش
خاستست از دو باد بیزن گوش
اژدهای دهانش بر دشمن
زهر مانند کرده عیش چو نوش
جلف طبعست و تند خو گر چند
هست می خواره و سماع نیوش
نه بساود سرین و گردن او
هیچ جانباز و هیچ عمر فروش
صفت او درست نتوان گفت
کز نهیبش همی نماند هوش
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - در مدح اتسز خوارزمشاه
ای حریم صدر تو ترسندگان را چون حرم
از تو گشته بیضهٔ خوارزمشاهی محترم
طایر عدل ترا صحن زمین زیر جناح
ناظر قدر ترا سطح فلک زیر قدم
چرخ گردان بر ندارد جز بفرمان تو گام
دوره گردون بر نیارد جز بپیمان تو دم
مدح احداق شریف تست تسبیح فلک
خاک درگاه رفیع تست محراب امم
در معالی کردهای تو عین صواب
در معانی گفتهای تو همه محض حکم
کرده در اکناف گیتی بسط آیات علوم
کرده بر اطراف گردون نصب رایات همم
از نهیب کوشش تو فتنه را خون شد جگر
وز صدای بخشش تو بخل را پر شد شکم
از پی مدحت دهان بگشاده گیتی چون دوات
وز پی امرت میان بر بسته گردون چون قلم
آنکه از تو زندگانی یافت نهراسد ز مرگ
و آنکه از تو شادمانی دید نندیشد ز غم
با وجود جود تو معدوم شد رسم نیاز
با وجود عدل تو منسوخ شد حکم ستم
فتح موجود و عدم معدوم گشت از تیغ تو
فرع تیغ تست ، گویی هم وجود و هم عدم
عدل کسری با دل دارا ترا گشتست جمع
جاه قیصر با جلال جمع ترا گشتست ضم
هم بتو تسلیم خواهد کرد دست روزگار
تاج کسری ، تخت دارا ، قصر قیصر ، ملک جم
ای تن اشراف کرده قید ز انواع منن
وی دل احرار کرده صید ز الطاف شیم
باره سوی صید راندی ، تاز خون وحش و طیر
سنگ وادی شد عقیق و خار صحرا شد بقم
ای دو دست فایض تو بر کمان چرخ رام
در دو دست سخت تو تیر و کمانی سخت هم
زان کمان و تیر صید بخت تو تیر فلک
زین کمان و تیر صید دست تو شیر اجم
خسروا ، صاحب قرانا ، نزد ابنای خرد
هست در دنیا بقای جاودان خیر النعم
چیست تفسیر بقای جاودان ؟ نام نکو
وان ز کسب محمدت خیزد ، نه از کسب درم
حاتم و اشراف برمک مادحان پرورده اند
گشت باقی نام ایشان تا قیامت ، لاجرم
موکب محمود در غزنین واز انعام او
گشته قارون مادحان اندر عرب وندر عجم
شعرهای عنصری و عسجدی تا روز حشر
ماند بر دیباچهٔ آثار خوب او رقم
میرداد ، ار بوالمعالی را نپروردی چنان
در معالی کی شدی گرد همه عالم علم ؟
از امیر داد شعر بوالمعالی ماند و بس
چون خیالش گشت زایل در همه خیل و حشم
نی چو بنده بوالمعالی در فضل و هنر
نی امیر داد چون تو بود در جود و کرم
باشد الحق لایق ایام تو گر من شوم
ز احتشام صدر تو چون بوالمعالی محتشم
تا ز مصنوع و ز صانع هست پیدا نزد عقل
هم علامات حدوث هم امارات قدم
نام تو بادا بلند و نام بد گوی تو پست
عمر تو بادا فزون و عمر بدخواه تو کم
از شهان و خسروان در صحن لشکرگاه تو
هم سرادق بر سرادق ، هم حشم اندر حشم
جامی : اعتقادنامه
بخش ۵ - اشارت به حیات
از صفاتش یکی حیات آمد
که امام همه صفات آمد
نه حیاتش به روح و نفس و تن است
بلکه او زنده هم به خویشتن است
او به خود زنده ایست پاینده
زندگان دگر به او زنده
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۱ - اشارت به قربات اربع که مراتب ولایت است یعنی قرب نوافل و قرب فرایض و مقام جمع الجمع که مرتبه قاب قوسین است و مقام جمع احدیت که مرتبه اؤ ادنی است و خاصه پیغمبر ماست صلی الله علیه و سلم و کمل ورثه وی
هر که را دیده نی به حق بیناست
دیده او به دید حق نه سزاست
تا نگردد به حکم «بی یبصر»
دیده تو به عین حق ناظر
نیست امکان جمال حق دیدن
گل ز باغ شهود حق چیدن
چون تو سازی روان ز نافله ها
به دیار قبول قافله ها
بر قوای تو وحدت و اطلاق
غالب آید به قدر استحقاق
چشم و گوش و زبان تو هر یک
عین هستی حق شود بی شک
وصف امکان شود در او مغلوب
منصبغ یابی اش به حکم وجوب
فعل و ادراک در همه حالت
به تو باشد مضاف و حق آلت
گرددت پیش صوفیان کرام
متقرب به قرب نافله نام
وگر آن رتبه ات شود حاصل
که تو آلت شوی و حق فاعل
هر که عرف مقربان داند
اهل قرب فرایضت خواند
ور کنی این دو قرب را با هم
جمع باشی یگانه عالم
نقد قربین حاصل تو بود
قاب قوسین منزل تو بود
ور ز همت کمی بلند روی
که مقید به جمع هم نشوی
دوران باشدت درین سه مقام
بی تقید به قید هیچکدام
پا ز عالی نهی سوی اعلی
سرفرازی به اوج او ادنی
این مقام نبی ست وان که قوی
باشد اندر وراثت نبوی
حبذا عارفی ز خود رسته
به مقامات قرب پیوسته
شده از قید خویشتن مطلق
ذات او وصف او شده همه حق
هر که افتد به آب و گل نظرش
شود از خود تصور بشرش
چون شود کشف سر ربانی
سر زند زو صدای سبحانی
گوید ار زانکه بنده ام حق کو
ور حقم چیست از من این تک و پو
افتد از حیرتش به کار گره
همچو آن گربه سنج خواجه ده
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۳ - گفتار در ترغیب مسترشدان آگاه بر مداومت تکرار لا اله الا الله
ای کشیده به کلک وهم و خیال
حرف زاید به لوح دل همه سال!
گشته در کارگاه بوقلمون
تختهٔ نقش‌های گوناگون!
چند باشد ز نقش‌های تباه
لوح تو تیره، تختهٔ تو سیاه؟
حرف‌خوان صحیفهٔ خود باش!
هر چه زائد، بشوی یا بتراش!
دلت آیینهٔ خدای‌نماست
روی آیینهٔ تو تیره چراست؟
صیقلی‌وار صیقلی می‌زن!
باشد آیینه‌ات شود روشن
هر چه فانی، از او زدوده شود
وآنچه باقی، در او نموده شود
صیقل آن اگر نه‌ای آگاه
نیست جز لا اله الا الله
لا نهنگی‌ست کاینات آشام
عرش تا فرش درکشیده به کام
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما، نه بوی مانده، نه رنگ
هست پرگار کارگاه قدم
گرد اعیان کشیده خط عدم
نقطه‌ای زین دوایر پرکار
نیست بیرون ز دور این پرگار
چه مرکب، درین فضا، چه بسیط
هست حکم فنا به جمله محیط
گر برون آیی از حجاب تویی
مرتفع گردد از میانه، دویی
در زمین و زمان و کون و مکان
همه او بینی آشکار و نهان
هست از آن برتر، آفتاب ازل
که در او افتد از حجاب، خلل
تو حجابی، ولی حجاب خودی
پردهٔ نور آفتاب خودی
گر زمانی ز خود خلاص شوی،
مهبط فیض نور خاص شوی
جذب آن فیض، یابد استیلا
هم ز لا وارهی هم از الا
نفی و اثبات، بار بربندند
خاطرت زیر بار نپسندند
گام بیرون نهی ز دام غرور
بهره‌ور گردی از دوام حضور
هم به وقت شنیدن و گفتن
هم به هنگام خوردن و خفتن
از همه غایب و به حق حاضر
چشم جانت بود به حق ناظر
سکر و هشیاری‌ات یکی گردد
خواب و بیداری‌ات یکی گردد
دیدهٔ ظاهر تو بر دگران
دیدهٔ باطنت به حق نگران
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲
در بیان تجلی دوم و اظهار شأن و مراتب بر ما سوی و عرض امانت عشق وشدت طلب به اندازه‌ی استعداد در هر یک و خیمه زدن تمامیت آن در ملک وجود انسانی به مصداق آیۀ انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوماً جهولا.
جلوه‌ای کردرخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد (حافظ)
چه ملک را که عقل خالص است و از شهوت محروم، این مرتبه حاصل نیست.
فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان
بیار جام شرابی به خاک آدم ریز (حافظ)
و حیوان را که شهوت صرف و از عقل بی نصیب این منزله و مرتبه را واصل نه. حیوان را خبر از عالم انسانی نیست- وجود انسانی هر دو جنبه را داراست:
پرده‌ای کاندر برابر داشتند
وقت آمد پرده را بر داشتند
ساقئی با ساغری چون آفتاب
آمد و عشق اندر آن ساغر شراب
پس ندا داد او نه پنهان، برملا
کالصلا ای باده خواران الصلا
همچو این می خوشگوار وصاف نیست
ترک این می گفتن از انصاف نیست
حبذازین می که هر کس مست اوست
خلقت اشیا مقام پست اوست
هرکه این می خورد جهل از کف بهشت
گام اول پای کوبد در بهشت
جملۀ ذرات از جا خاستند
ساغر می را ز ساقی خواستند
بار دیگر آمد از ساقی صدا
طالب آن جام را بر زد، ندا
ای که از جان طالب این باده‌یی
بهر آشامیدنش آماده‌یی
گرچه این می را دوصد مستی بود
نیست را سرمایۀ هستی بود
از خمار آن حذر کن کاین خمار
از سرمستان برون آرد دمار
در دو رنج و غصه را آماده شو
بعد از آن آمادۀ این باده شو
این نه جام عشرت این جام و لاست
درد او در دست وصاف او بلاست
بر هوای او نفس هر کس کشید
یک قدم نارفته پا را پس کشید
سرکشید اول به دعوی آسمان
کاین سعادت را بخود بردی گمان
ذره‌یی شد ز آن سعادت کامیاب
ز آن بتابید از ضمیرش آفتاب
جرعه‌یی هم ریخت ز آن ساغر بخاک
ز آن سبب شد مدفن تن های پاک
ترشد آن یک را لب این یک را گلو
وز گلوی کس نرفت آن می فرو
فرقه‌ی دیگر به بوقانع شدند
فرقه‌یی از خوردنش مانع شدند
بود آن می از تغیر درخروش
در دل ساغر چو می در خم بجوش
چون موافق با لب همدم نشد
آنهمه خوردند واصلا کم نشد
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱۴
در انتقال از عالم وجد و شوق دورجوع به مطلب بر مشرب اهل ذوق گوید
باز آن گوینده گفتن ساز کرد
وز زبان من حدیث آغاز کرد
هل زمانی تا شوم دمساز خویش
بشنوم با گوش خویش آواز خویش
تا ببینم اینکه گوید راز، کیست؟
از زبان من سخن پرداز کیست؟
این منم یا رب چنین دستانسرا
یا دگر کس می‌کند تلقین مرا؟!
این منم یارب بدین گفتار نغز
یا که من چون پوستم گوینده، مغز؟
شوخ شیرین مشرب من، کیستی؟
ای سخنگوی از لب من، کیستی؟
قصه‌یی مطلوب می‌گویی، بگو
نکته‌یی مرغوب می‌گویی، بگو
زود باشد کاین می پر مشعله
عارفان را جمله سوزد، مشغله
رهروان زین باده مستیها کنند
خودپرستان، حق پرستیها کنند
رشیدالدین میبدی : ۱۷- سورة بنى اسرائیل- مکیة
۵ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: «وَ لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» اى لا تقولنّ فى شى‏ء ما لم لا تعلم مى‏گوید آنچ ندانى در آن سخن مگوى، چون رسول خدا (ص) را نهى میکنند از گفتن آنچ وى را در آن علم نبود با کمال حکمت او و توفیق اللَّه تعالى با او، پس با دیگران که در سخن ایشان گزاف و اسراف رود چتوان گفت؟! یقال قفوت الرّجل اقفوه اذا اتّبعت اثره، فالتّأویل لا تتبعنّ لسانک من القول، «ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» و کذلک من جمیع العمل میگوید از گفتار و کردار آنچ ندانى مگوى و مکن. قتاده گفت: این آنست که گوید دیدم و ندیده باشد، یا گوید شنیدم و نشنیده باشد، یا گوید دانستم و ندانسته باشد. مجاهد گفت: این نهى است از قذف و رومى، اى لا ترم احدا بما لیس لک به علم، و اصل القفو البهت و القذف بالباطل، یقال قفوت الرّجل اذا قذفته بریبة و منه‏
قول النّبی (ص): نحن بنو النّضر بن کنانة لا نقفوا امّنا و لا ننتفى من ابینا.
و قیل هو نهى عن شهادة الزّور، «إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ» امر بحفظ اللّسان ثمّ اعقبه بحفظ البصر و السّمع و الفؤاد، «کُلُّ أُولئِکَ» اى کلّ هذه فاجراه مجرى العقلاء، «کانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا» تسأل هذه الاعضاء عمّا قاله و عمله و یستشهد بها کما قال تعالى: «یَوْمَ تَشْهَدُ عَلَیْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ» الآیة... و قیل یسئل اللَّه العباد فیما استعملوا هذه الحواسّ.
«وَ لا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحاً» یعنى بطرا مختالا فخورا لا ترى فوقک مزیدا، «إِنَّکَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ» اى لن تقطعها بکبرک حتى تبلغ آخرها، «وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولًا» اى و لا ان تطاول الجبال یعنى انّ قدرتک لا تبلغ هذا المبلغ فیکون ذلک وصلة الى الاختیال. و قیل «إِنَّکَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ» متواضعا، «وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولًا» متجبّرا معنى آیت آنست که اى آدمى بکشى در زمین مرو که تو عاجزى و عاجز را نرسد که کشى کند و کبر آرد و بزرگى نماید، و نه آن کس که کبر آرد بکبر خود جایى مى‏رسد برتبت که دیگران که کبر ندارند آنجا مى‏نرسند.
مصطفى (ص) گفت: یحشر المتکبرون یوم القیامة امثال الذر فى صور النّاس یعلوهم کلّ شى‏ء من الصّغار یقادون الى سجن فى النّار. یقال له بولس تعلوهم نار الانیار یسقون من طینة الجبال عصارة اهل النّار.
«کُلُّ ذلِکَ کانَ سَیِّئُهُ» قرأ ابن عامر و اهل الکوفة: «سَیِّئُهُ» على الاضافة، اى کان سیّئ ما ذکرنا و عددنا علیک، «عِنْدَ رَبِّکَ مَکْرُوهاً» قال الحسن انّ اللَّه ذکر امورا فى قوله: «وَ قَضى‏ رَبُّکَ» الى هذا الموضع، منها حسن و منها سیّئ و السیئ من کلّ ذلک کان عند ربّک مکروها مى‏گوید آن همه که بردادیم و بر شمردیم بدانک شما را از آن باز زدند، بنزدیک خداوند تو ناشایست است و ناپسندیده، باقى قرّاء «سَیِّئُهُ» بتنوین خوانند یعنى کلّ ما نهى اللَّه عنه کان سیّئة عند ربّک مکروها، فیه تقدیم و تأخیر اى کلّ ذلک کان مکروها سیّئة. و قیل رجع الى المعنى و هو الذّنب و الذّنب مذکر.
«ذلِکَ» با کلّ شود یعنى آن همه که فرمودیم یا از آن باز زدیم و نهى کردیم، «مِمَّا أَوْحى‏ إِلَیْکَ رَبُّکَ» از آن پیغام و وحى است که اللَّه تعالى بتو داد، «مِنَ الْحِکْمَةِ» از آن سخن درست راست و موعظه نیکو در قرآن. قال ابن عباس هذه الثّمانی عشرة آیة کانت فى الواح موسى التی کتب اللَّه سبحانه انزلها على محمّد (ص)، ابتداؤها: «لا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ» و آخرها: «مَدْحُوراً» قوله تعالى: «وَ لا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَتُلْقى‏ فِی جَهَنَّمَ مَلُوماً» تلوم نفسک و تستحقّ الملامة من غیرک، «مَدْحُوراً» مطرودا مبعّدا من رحمة اللَّه، هذا خطاب للنّبى (ص) و المراد به غیره. و قیل تقدیر الآیة: قل یا محمّد للکافر: «لا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَتُلْقى‏ فِی جَهَنَّمَ مَلُوماً مَدْحُوراً».
«أَ فَأَصْفاکُمْ رَبُّکُمْ بِالْبَنِینَ» این خطاب با مشرکان عربست که مى‏گفتند: الملائکة اناث و انّها بنات اللَّه لذلک سترهم، استفهامست بمعنى انکار و توبیخ، «أَ فَأَصْفاکُمْ» یعنى آثرکم، و الاصفاء الایثار و الاختیار تدخل الطّاء فیها کما تدخل فى الاصطبار و الاصطیاد، یقول تعالى آثرکم و اختصکم بالاجل و جعل لنفسه الادون، «إِنَّکُمْ لَتَقُولُونَ قَوْلًا عَظِیماً» یعظم الاثم فیه و العقوبة علیه.
«وَ لَقَدْ صَرَّفْنا فِی هذَا الْقُرْآنِ» اى کرّرنا القول فى القرآن من المواعظ و الاخبار ما درین قرآن سخن روى بروى گردانیدیم، توحید و صفات، حکم و آیات، وعد و وعید، امر و نهى، محکم و متشابه، ناسخ و منسوخ، قصص و اخبار، حکم و امثال، حجج و اعلام، تنبیه و تذکیر، «لِیَذَّکَّرُوا» یعنى لیتذکر، آن را کردیم تا در یابند و پند پذیرند. قرأ حمزة و الکسائى: «لِیَذَّکَّرُوا» بسکون الذال و ضمّ الکاف و تخفیفها، یعنى لیذکروا الادلّة فیؤمنوا به و قد یأتى الذّکر و المراد به التذکّر و التدبّر، کما قال تعالى: «خُذُوا ما آتَیْناکُمْ بِقُوَّةٍ وَ اذْکُرُوا ما فِیهِ» اى تدبّروه و لیس یراد به ضدّ النّسیان و قرأ الباقون «لِیَذَّکَّرُوا» بفتح الذال و الکاف و تشدیدهما و الاصل لیتذکّروا کما ذکرنا فادغم التّاء فى الذّال، و المعنى لیتدبّروا، کما قال تعالى: «وَ لَقَدْ صَرَّفْناهُ بَیْنَهُمْ لِیَذَّکَّرُوا». و قال: «وَ لَقَدْ وَصَّلْنا لَهُمُ الْقَوْلَ لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ» و اراد التدبّر لا ضد النّسیان.
و قیل: «وَ لَقَدْ صَرَّفْنا فِی هذَا الْقُرْآنِ» یعنى اکثرنا صرف جبرئیل الیک به لم ینزله مرة واحدة بل نجوما کثیرة کقوله: «وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ»، «وَ ما یَزِیدُهُمْ» تصریفنا و تذکّرنا: «إِلَّا نُفُوراً» ذهابا و تباعدا عن الحق و عن النّظر و الاعتبار به، کقوله: «وَ لا یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلَّا خَساراً». ایشان را نفرت از آن مى‏افزود که اعتقاد نداشتند در قرآن که کلام حقّ است راست و درست، بلکه اعتقاد داشتند که باطلست و افسانه پیشینیان، شبه حیل و دستان، پس هر چند که بیشتر مى‏شنیدند نفرت ایشان بیشتر مى‏بود.
«قُلْ» یا محمّد لهؤلاء المشرکین، «لَوْ کانَ مَعَهُ آلِهَةٌ کَما یَقُولُونَ» ابن کثیر و حفص: «یَقُولُونَ» خوانند بیا، اى کما یقول المشرکون من اثبات آلهة من دونه. باقى «تقولون» بتا خوانند، و قد ذکرنا وجهه، «إِذاً لَابْتَغَوْا إِلى‏ ذِی الْعَرْشِ سَبِیلًا» این را دو وجه است از معنى: یکى لو کان فى الودّ آلهة لطلبوا مغالبة اللَّه و الاستیلاء على ذى العرش جلّ جلاله، اگر در وجود با اللَّه تعالى خدایان بودى چنانک شما مى‏گوئید که کافرانید ایشان بخداوند عرش که اللَّه است یکتا و معبود بى همتا راه جستندى، یعنى بهره خواستندى و مغالبه و کاویدن جستندى.
معنى دیگر لابتغوا الیه الوسیلة لانّهم عرفوا قدرته و عجزهم، کقوله تعالى: «یَبْتَغُونَ إِلى‏ رَبِّهِمُ الْوَسِیلَةَ» میگوید آن خدایان اگر بودندى بخداوند عرش تقرّب کردندى و نزدیکى جستندى از آنک قدرت اللَّه تعالى و عجز خویش شناختندى.
«سبحانه و تعالى عما تقولون» بتاء مخاطبة حمزه و کسایى خوانند، على مخاطبة القائلین، باقى «عَمَّا یَقُولُونَ» بیا خوانند، و وجهه ما ذکرناه فى قوله «کَما یَقُولُونَ» و یجوز ان یکون قوله: «سُبْحانَهُ وَ تَعالى‏ عَمَّا یَقُولُونَ» تنزیه اللَّه نزّه تعالى نفسه عن دعویهم فقال: «سُبْحانَهُ وَ تَعالى‏ عَمَّا یَقُولُونَ» اى هو منزّه عن الشّرکة فى الالهیّة و عمّا ادعوا من الباطل «عُلُوًّا کَبِیراً» و کان القیاس تعالیا لکن ردّه الى الاصل کقوله: «أَنْبَتَکُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَباتاً».
«تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ السَّبْعُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِیهِنَّ» قرأ ابو عمرو و یعقوب و حمزة و الکسائى و حفص بتاء التّأنیث لانّ الفاعل مؤنث و قرأ الباقون «یسبح» بالیاى لانّ فاعله غیر حقیقى التّأنیث لانّه جمع و مع ذلک فالفعل مقدّم، و المعنى قامت السّماوات و الارض بالدّلالة على قدرته و الالاحة الى حکمته فصار قیامها للصّانع تسبیحا، ثمّ هى سبّحت له ناطقة بکلمات التّسبیح انطقها اللَّه عزّ و جلّ بها مقتدرا على انطاقها نطقا مؤیسا للعقول عن فهمها هفت آسمان و هفت زمین و هر چه در آن دلیلند بر کمال قدرت و حکمت و جلال عزّت و وحدانیّت آفریدگار، همه او را طاعت دار و ستاینده، و ربوبیّت او را گواهى دهنده، هر چه مؤمنست زبان او و دل او بپاکى اللَّه تعالى گواهى مى‏دهند، و آنچ کافرست صورت او و دولت او و رزق او و کار و بار او بر توانایى و دانایى اللَّه تعالى راه مى‏نماید، «وَ إِنْ مِنْ شَیْ‏ءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ» قومى گفتند این در حیوانات که ذوات الارواح‏اند مخصوص است، و قول درست آنست که عامّ است در حیوانات و نامیات و جمادات، همه اللَّه تعالى را مى‏ستایند و تسبیح مى‏کنند و بپاکى وى سخن مى‏گویند، و آدمى را بدر یافت آن راه نه، و بدانستن بخود هیچ سامان نه، اینست که ربّ العزّه گفت: «وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ» لانّه بغیر لسانکم و لغتکم. و قیل هذه مخاطبة للکفّار لانّهم لا یستدلون و لا یعرفون، و کیف یعرف الدّلیل من لا یتأمّله. و قیل «لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ» لانّها تتکلّم فى بعض الحالات دون بعض.
قال ابو الخطّاب کنّا مع یزید الرقاشى عند الحسن فى طعام فقدّموا الخوان فقال: کان یسبّح مرّة، فذلک‏
قول النّبی (ص) ما عضهت عضاه الّا بترکها التّسبیح.
و عن خالد بن معدان عن المقدام بن معدى کرب قال: انّ التّراب یسبّح ما لم یبتل فاذا ابتلّ ترک التّسبیح، و انّ الورق لتسبّح ما دامت على الشّجر فاذا سقطت ترکت التّسبیح، و انّ الماء لیسبّح ما دام جاریا فاذا رکد ترک التّسبیح، و انّ الثوب لیسبّح ما دام جدیدا فاذا وسخ ترک التّسبیح، و انّ الوحش اذا صاحت سبّحت و اذا سکتت ترکت التّسبیح، و انّ الطّیر لتسبّح ما دامت تصیح فاذا سکتت ترکت التّسبیح، و انّ الثّواب الخلق ینادى فى اوّل النّهار: اللّهم اغفر لمن نقّانى و قیل صریر الباب و خفیف الرّیح و رعد السّحاب من التّسبیح للَّه عزّ و جلّ.
و قال عکرمة الشّجرة تسبّح و الاسطوانة تسبّح و الطّعام یسبّح.
و عن جابر بن عبد اللَّه قال قال رسول اللَّه (ص) الا اخبرکم بشى‏ء امر به نوح ابنه: ان نوحا قال لابنه یا بنىّ آمرک ان تقول سبحان اللَّه و الحمد للَّه، فانّها صلاة الخلق و تسبیحهم و بها یرزقون، قال اللَّه تعالى: «وَ إِنْ مِنْ شَیْ‏ءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ».
و قال وهب ان تبنى بیت مسجد الّا و قد کان یسبّح اللَّه ثلاثمائة سنة و عن انس بن مالک قال کنّا عند النّبی (ص) فاخذ کفّا من حصا فسبّحن فى ید رسول اللَّه (ص) حتّى سمعنا التّسبیح ثمّ صبهنّ فى ید ابى بکر فسبّحن حتّى سمعنا التّسبیح ثمّ صبّهنّ فى ید عمر فسبّحن حتّى سمعنا التّسبیح ثمّ صبّهنّ فى ید عثمان فسبّحن حتّى سمعنا التّسبیح ثمّ صبّهنّ فى ایدینا فما سبحت فى ایدینا.
و عن جعفر بن محمد (ع) قال مرض رسول اللَّه (ص) فاتاه جبرئیل بطبقة فیها رمّان و عنب، فاکل النّبی (ص) فسبّح ثم دخل الحسن و الحسین فتناولا منه فسبّح العنب و الرّمّان‏، «إِنَّهُ کانَ حَلِیماً» عن جهل العباد، «غَفُوراً» لذنوب المؤمنین.
«وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً» در معنى این آیت دو وجه گفته‏اند: یکى آنست که قومى کافران رسول خداى را اذى مى‏نمودند چون قرآن خواندى، و او را منع میکردند از رفتن بنماز، ربّ العالمین ایشان را از وى در حجاب کرد و رسول (ص) را از چشم ایشان بپوشید تا او را نمى‏دیدند چون بیرون آمدى یا قرآن خواندى، و آن حجاب بسه آیت است از قرآن چنانک کعب گفت در تفسیر این آیت، قال: کان رسول اللَّه (ص) یستتر من المشرکین بثلث آیات، الآیة الّتى فى الکهف: «إِنَّا جَعَلْنا عَلى‏ قُلُوبِهِمْ أَکِنَّةً أَنْ یَفْقَهُوهُ وَ فِی آذانِهِمْ وَقْراً»، و الآیة الّتى فى النحل: «أُولئِکَ الَّذِینَ طَبَعَ اللَّهُ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ وَ سَمْعِهِمْ وَ أَبْصارِهِمْ»، و الآیة الّتى فى الجاثیة: «أَ فَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلى‏ عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلى‏ سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلى‏ بَصَرِهِ غِشاوَةً». قال کعب فحدّثت بهنّ رجلا بالشّام فاسر بارض الروم فمکث فیهم ما شاء اللَّه ان یمکث ثمّ قرأ بهنّ و خرج هاربا فخرجوا فى طلبه حتّى یکونوا معه على طریقه و لا یبصرونه.
و روى عن عطاء عن سعید قال لمّا نزلت: «تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ»
جاءت امرأة ابى لهب الى النبى (ص) و معه ابو بکر فقال یا رسول اللَّه لو تنحیت عنها الّا تسمعک فانّها بذیة، فقال النّبی (ص) انّه سیحال بینى و بینها فلم تره، فقالت لابى بکر هجانا صاحبک، فقال و اللَّه ما ینطق بالشعر و لا یقوله، قالت انّک لمصدّق فاندفعت راجعة. فقال ابو بکر یا رسول اللَّه اما رأتک؟ قال لا لم یزل ملک بینى و بینها یسترنى حتّى ذهبت.
و قوله: «حِجاباً مَسْتُوراً» یعنى ساترا، مفعول بمعنى فاعل، کقوله: «إِنَّهُ کانَ وَعْدُهُ مَأْتِیًّا» اى آتیا. و قیل مستورا عن اعین النّاس فلا یرونه.
وجه دیگر در معنى آیت آنست که: «إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ» یا محمّد «جَعَلْنا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ» لا یقرّون بالبعث و الثواب و العقاب، «حِجاباً» یحجب قلوبهم عن فهم ما تقرأه علیهم، باین قول تأویل حجاب مهر است که اللَّه تعالى بر دل ایشان نهاد تا حق را در نیابند و بندانند. و دلیل برین قول آنست که بر عقب گفت: «وَ جَعَلْنا عَلى‏ قُلُوبِهِمْ أَکِنَّةً» جمع کنان و هو ما ستر، «أَنْ یَفْقَهُوهُ» یعنى ان لا یفقهوه او کراهة ان یفقهوه، «وَ فِی آذانِهِمْ وَقْراً» اى ثقلا یمنع عن الاستماع، «وَ إِذا ذَکَرْتَ رَبَّکَ فِی الْقُرْآنِ وَحْدَهُ» یعنى و اذا قلت لا اله الّا اللَّه فى القرآن و انت تتلوه، «وَلَّوْا عَلى‏ أَدْبارِهِمْ» رجعوا على اعقابهم، «نُفُوراً»من استماع التّوحید، و النّفور مصدر نفر اذا هرب و یجوز ان یکون جمع نافر مثل قاعد و قعود و جالس و جلوس.
«نَحْنُ أَعْلَمُ بِما یَسْتَمِعُونَ بِهِ» سبب نزول این آیت آن بود که امیر المؤمنین على (ع) اشراف قریش را بر طعامى خواند که ایشان را ساخته بود و رسول خدا (ص) حاضر بود آن ساعت بر ایشان قرآن خواند و بر توحید دعوت کرد ایشان با یکدیگر براز مى‏گفتند: هذا ساحر، یکى مى‏گفت شاعر، یکى مى‏گفت کاهن، یکى مى‏گفت مجنون، ربّ العالمین آیت فرستاد در آن حال که: «نَحْنُ أَعْلَمُ بِما یَسْتَمِعُونَ بِهِ» یسمع بعضهم بعضا، «إِذْ یَسْتَمِعُونَ إِلَیْکَ» یصغون الیک یسمعوا القرآن، «وَ إِذْ هُمْ نَجْوى‏» النّجوى اسم للمصدر، اى و اذ هم ذووا نجوى یتناجون بینهم بالتّکذیب و الاستهزاء، «إِذْ یَقُولُ الظَّالِمُونَ» اى المشرکون، «إِنْ تَتَّبِعُونَ» اى ما تتّبعون، «إِلَّا رَجُلًا مَسْحُوراً» قال ابو عبیدة المسحور الذى سحر فزال عقله و صار مجنونا. و قیل مسحورا ذو سحر یأکل و یشرب کسایر النّاس و السّحر الرّئة. و قیل مسحورا مخدوعا مغرورا مکذوبا و قیل نزل فى قوم اجتمعوا فى دار النّدوة و کانوا اذا ارادوا مشورة اجتمعوا هناک، یعنى و إذ هم نجوى فى دار النّدوة فبعضهم یقول انّه ساحر و بعضهم یقول انّه مجنون و بعضهم یقول انّه کاهن، فقال تعالى: «انْظُرْ کَیْفَ ضَرَبُوا لَکَ الْأَمْثالَ» یعنى نصبوا لک الالقاب و تخرصوا لک الاسماء و بینوا لک الاشباه حتّى شبهوک بالسّاحر و الکاهن و الشّاعر و المجنون، «فَضَلُّوا» عن الحقّ بى سامان ماندند در کار تو و فرو ماندند، اگر ترا جادو گفتند جادوان را دیدند و جادو نیافتند ترا، و گر دیوانه گفتند دیوانگان را دیدند و دیوانه نیافتند ترا، و گر شاعر گفتند شاعران را دیدند و شاعر نیافتند ترا، و گر دروغ زن خواندند دروغ زنان را دیدند و دروغ زن نیافتند ترا، «فَضَلُّوا» نه فرا راستى راه مى‏یابند نه با باطل کردن تو مى‏تاوند در ماندند، «فَلا یَسْتَطِیعُونَ سَبِیلًا» نمى‏توانند که فرا سامان راهى برند «وَ قالُوا» یعنى منکرى البعث، «أَ إِذا کُنَّا عِظاماً» بعد الموت، «رُفاتاً» اى ترابا، «أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقاً جَدِیداً» نبعث و نخلق خلقا مجددا حین صرنا عظاما و رفاتا حطاما، و کلّ مدقوق مبالغ فى الدّق رفات و مرفوت. و قیل العظم اذا تحطم فهو رفات.
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
من با تو یک دلم، سخن و قول من یکیست
اینست قول من که شنیدی، سخن یکیست
بگداختم، چنان که اگر سر برم به جیب
کس پی نمی برد که درین پیرهن یکیست
خواهم به صد هزار زبان وصف او کنم
لیکن مقصرم، که زبان در دهن یکیست
ماه مرا به زهره جبینان چه نسبتست؟
ایشان چو انجمند و مه انجمن یکیست
صد بار از تو شوکت خوبان شکست یافت
خسرو هزار خسرو لشکر شکن یکیست
بر خاستست نقش دویی از میان ما
ما از کمال عشق دو جانیم و تن یکیست
در درگهت رقیب و هلالی برابرند
طوطی درین دیار چرا با زغن یکیست؟
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - قصیدهٔ ذیل متعلق به غضائری است که عنصری در قصیدهٔ خود که بدنبال خواهد آمد بانتقاد و خرده گیری از آن پرداخته است
اگر کمال به جاه اندر است و جاه به مال
مرا ببین که ببینی کمال را به کمال
من آن کسم که به من تا به حشر فخر کند
هر آنکه بر سر یک بیت من نویسد قال
همه کس از قبل نیستی فغان دارند
گه ضعیفی و بیچارگی و سستی حال
من آن کسم که فغانم به چرخ زهره رسید
ز جود آن ملکی کم ز مال داد ملال
روا بود که ز بس بار شکر نعمت شاه
فغان کنم که ملالم گرفت زین اموال
چو شعر شکر فرستم ازین سپس بر شاه
نگر چه خواهم گفتن ز کبر و غنج و دلال
بس ای ملک که نه لؤلؤ فروختم به سلم
بس ای ملک که نه گوهر فروختم به جوال
بس ای ملک که ازین شاعری و شعر مرا
ملک فریب بخوانند و جادوی محتال
بس ای ملک که جهان را به شبهت افکندی
که زر سرخست این یا شکسته سنگ و سفال
بس ای ملک که ضیاع من و عقار مرا
نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال
بس ای ملک که نه قرآن بمعجز آوردم
که ذوالجلالش چندین جلال داد و جمال
بس ای ملک که نه گوگرد سرخ گشت سخن
نه کیمیا که ازو هیچ کس ندید خیال
بس ای ملک که دگر جای شعر شکر نماند
مرا بهر دو جهان در صحیفۀ اعمال
بس ای ملک که من اندر تو آن همی شنوم
که در مسیح شنیدم ز جملۀ جهال
بس ای ملک که بس از غالیان یافه سخن
سته شوی و بر آن تیغت افکند اشعال
بس ای ملک که دو دست تو را به گاه عطا
نه با زمانه قیاس و نه بر گذشته مثال
بس ای ملک که جهان سر بسر حدیث منست
میان حاسد و ناحاسدم همیشه جدال
بس ای ملک که زمانه عیال نعمت تست
بمن رهی چه رسد زین همه زمانه عیال
بس ای ملک که تو را صد هزار سال بقاست
قیاس گیر و به تقدیر سال بخش اموال
بس ای ملک که عطایت نه گنج و کان سنجند
ملوک را همه معیار باشد و مثقال
بس ای ملک که من از بس عطات سیر شدم
نه زانکه نعمت بر من حرام گشت و وبال
بس ای ملک که ملوک از گزافه گرد کنند
بهر زمین و نترسد کس از حرام و حلال
همی بترسم کز شاعری ملال آرم
ملال مدح تو کفرست و جاودانه ضلال
همه یکایک دینار و بدرۀ تو و گنج
اسیر روز مصافت و صید روز قتال
خراج قیصر روم است و سر گزیت خلم
بهای بندگی دلهرا ابا چیپال
زهی ملک که حلال اینچنین بود دینار
به تیغ پالده در خون خصم داده صقال
هزار بتکده آواره کرده هر یک ازو
هزار شیر دمنده به قهر کرده شکال
بلای برهمنانست و قهر قرمطیان
هلاک اهرمنانست و آفت دجال
ز بهر جود تو آورده از عدم بوجود
نکو کنندۀ احوال و راحت از اهوال
ملوک را همه بگسستی از مدیح طمع
ایا مظفر فیروز بخت خوب خصال
بدین بها که تو یک بیت من خریدستی
سریر و ملک نخرند و تاج و جاه و جمال
ایا ملک تو ازین آفتاب راد تری
زبان هرکه نیارد دلیل بادا لال
نه آفتاب به چندین هزار سال کند
همیشه زر که تو از بهر من دهی همه سال
دو دست تو به عطا گاه بر مبارز خواست
نه موج دریا پیش آمدش نه کان جبال
همه ملوک جهان را کجا ثنا گویند
عطا تو بخشی ای خسروی خجسته ی فعال
کنون بعالم در مالک الملوک تویی
جمالش همه از تست گاه جود و نوال
صواب کرد که پیدا نکرد هر دو جهان
یگانه ایزد دادار بی نظیر و همال
وگرنه هر دو ببخشیدتی بگاه عطا
امید بنده نماندی به ایزد متعال
به بیت مال تو اندر ز جود تو همه سال
نهیب مالامال است و کیل مالامال
ازین سپس بزمین بر کجا مصاف کنی
چو قصد لشکر دشمن کنی به گاه رحال ،
نه عرض هفت زمین با دو دست و تیغ تو شاه
مصاف لشکر جودست و لشکر اقبال
حصار نیست که دندان پیل تو نگشاد
زمین که سم ستورت برو نکرد اشکال
بسا بچرخ بر آورده کاخ دشمن تو
بیارمیده ز بیم زوال و یافته هال
که باز خورد بدو باد زنده پیل تو شاه
کنون رسوم دیارست و کند و مند اطلال
دوال کردد اندام پیل وار عدوت
چو برزنند بر آن کوس پیلی تو دوال
برستخیز نیاز آورد مخالف را
چو «خیز خیز» به طبل اندر افکند طبال
هگرز دیدۀ دشمن بباغ دولت خویش
بلند سرو نبیند نه نوشانده نهال
چنانکه چشمۀ خورشید روز دولت تو
ندید خواهد تا روزگار حشر زوال
هر آنکه کوته کرد از مدیح شاه زبان
دراز کرد بدو شیر آسمان چنگال
بگرد جانش پیچاند اژدهای فلک
چو خط دایره گرد اندر آردش دنبال
هنوز جود تو مر بنده را نداده عطا
هنوز بنده مر او را نکرده هیچ سؤال
دو چاکرند ملکرا ز جملۀ رهیان
چنین هزار هزار دگر طغان و ینال
بنام تیغ یمانی یکی و دیگر جود
فنای مال یکی وان دگر در آمال
هزار دینار آن جود بینهایت داد
هزار دیگر آن اژدهای اعدا مال
کجا عطا دهد این ره که باز گردد پیل
ز بدره باز ندانی مغاک را ز اطلال
بشعر یاد کند روزگار برمکیان
دقیقی آنکه کآشفته شد برو احوال
سحاق ابن ابراهیم را چه بهره رسید
ز فضل برمک و آن شعر قافیه بر دال
بیک دو بیت ندانم چه داد فضل بدو
فسانه باک ندارد ز نامحال و محال
مرا دو بیت بفرمود شهریار جهان
بر آن صنوبر عنبر عذار مشکین خال
دو بدره زر بفرستاد و دو هزار درم
برغم حاسد و تیمار بدسگال نکال
چو آفتاب شدم در جهان گشاده زبان
بدل چه داد دو بیت مرا ، دو بیت المال
چه گفت حاسد و آنکس که بدسگال منست
بباطن اندر و در آشکار نیک سگال :
دو بدره یافتی از نعمت و کرامت شاه
غنی شدی ، دگر از جور روزگار منال
بلی دو بدرۀ دینار یافتم بتمام
حلال و پاکتر از شیر دایگان باطفال
هزار جیحون بگذاشته است هر دینار
چو خضر از بر دریا و صد هزار جبال
بتیغ هندی از هندوان گرفته بقهر
دلیل نیکی و نیک اختری و فرخ فال
هزار بود و هزار دگر ملک بفزود
ز یک غزل که ز من خواست بر لطیف غزال
دو موسم آمد هر سال از کرامت شاه
ز کاروان جمال و ز کاروان جلال
امیدوارم کاین بار صد هزار تمام
بمن فرستد بر تال (؟) فیل بر فبال
برحل همت من بر عطا فرستد شاه
که کرگدنش نتابد ، نه نیز ماهی وال
همان صنم که بمن بر نکرد چشم از عجب
نداد فرقت او مر مرا امید وصال
کنون همی رسدم کش بفر دولت شاه
ز آفتاب کنم تاج و ماه نو خلخال
خدای داد ترا ملک و گفت بفزایم
بشاکران تو ای خسرو خجسته خصال
نه نعمت ابدیرا مقصری تو بشکر
نه کردگار جهانرا بدانچه گفت ابدال
ایا محمدی از دین پاک باقی باش
همیشه تازه چو دین محمد از شوال
صلات تو بهمه دوستان رسیده بطبع
همیشه تا صلواتست بر محمد و آل
دو بدره زر بگرفتم بفتح ناراین
بفتح رومیه صد بدره گیرم و خرطال
کجا شریف بود چون غضایری بر تو
ز طبع باشد چونانکه زر سرخ و سفال
نه بندگان همه چون مصطفی بوند بقدر
بقدر طاعت مفضول باشد و مفضال
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ساقی بیار از بامداد آن آب آتش رنگ را
بر هم زن و در هم شکن هم صلح را هم جنگ را
بوّاب خلوت خانه را گویید زنهار ای فلان
در مجلس ما آمدن رخصت مده دل تنگ را
یار قلندر پیشه را شاید که اینجا ره دهی
چون حلقه بر در زن ولی اغیار بی فرهنگ را
شوخی و شنگی خوش بود از خوبرویان راستی
دارم قبول از جان و دل هم شوخ را هم شنگ را
تا هیچ می ماند ز تو لاف سبک روحی مزن
دعوی وحدت کی رسد موقوف نام و ننگ را
عزمی متین کن ای پسر از عقل ناقص برشکن
چون برشکستی همچو من بر دوش می کش چنگ را
چون دف دورویی تا به کی چون نای تا کی دم مزن
یک رو شو و خالی مدار از چنگ یک دم چنگ را
زنهار می گیرد دلم زان آب می ریزم برو
هم صیقل می می برد آیینه ی دل زنگ را
بر نقطه ی خم روز و شب دوران کنم پرگارسان
چندان که در چنگ آورم از رشک، هفت اورنگ را
هان ای نزاری محو شو در دوست وز خود برشکن
وز شاهد دنیای دون دیگر مخر نیرنگ را
شیرین ز وحدت گر شدی ناظر به حال عشق او
از راه خود برداشتی فرهاد مسکین سنگ را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
وقف کردم هستی خود بر شراب
نیستی از من بمان گو در حجاب
بر لب کوثر نشستن روز بعث
ای مسلمانان از این خوش تر مآب
اهل فطرت مست از آن جا آمدند
هم چنان مستند تا یوم الحساب
من هم از آن جام مستی می کنم
تا نپندارید کز خمرم خراب
آب و خاک عشق بر هم کرده اند
پس سرشت من از آن خاک است و آب
آتش سودای عشقم آبم ببرد
از چه از بس تاب سوز و سوز تاب
چشم ما و طلعت دیدار دوست
چشم خفّاش است و نور آفتاب
آفتاب آن جا اگر چه ذره ایست
از ره تمثیل کردم انتساب
من چو حربا عاشقم بر عکس نور
نی چو خفاشم زخور در احتجاب
تا شوند احباب در محبوب محو
از وجود خویش کردند اجتناب
تا که خواهد طاقت انوار داشت
گر جمال از پیش بردارد نقاب
چشم امید نزاری روشن است
از طلوع نور نجل بوتراب
پرتوی بر جان من زان نور تافت
ذره وار افتاده ام در اضطراب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
تا دور آفرینش و تا عمر عالم است
پیوند عشق و عاشق و معشوق با هم است
گر سرّ این رموز بدانی وجود عشق
پیش از سرشتن گِل حوا و آدم است
آدم تویی به نقد و گر ناقدی تو را
آغاز آفرینش عالم همین دم است
نه امّتان دور کمال پیمبریم
نه مصطفی ز مبدأ فطرت مقدم است
پس هر که راست آمد و بر جاده میرود
هم فطرت مقدّم فرخنده مقدم است
گو سقف آسمان و بساط زمین نباش
ماییم و سدّ عشق که جاوید محکم است
یکباره از وجود برون آی و محو شو
در عین عشق هر دو جهانت مسلم است
در معرض رضا سپر تیر عشق باش
عشاق را جراحت معشوق مرهم است
گر عاقلی نصیحت ضدان نکن قبول
پرهیز کن که صحبت ضدان جهنم است
دیوان آدمی صفت اند اهل روزگار
خود خاصه در زمانه ی ما آدمی کم است
در چشم دیو مردم از اکرام فارغی
آنجا که آدمی بنی آدم مکرّم است
هر جا که چند خر به فَرس بر سوار شد
ره باز ده که موکب صدر معظم است
ترتیب مسکرات محال است اگر حسود
نقضی کند مرا چه تفاوت که را غم است
در هر سخن ز رمزْ نزاری چو بنگری
صد نکته خوب تر ز دگر نکته مُدغم است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
دوش رفتم در خرابات از نماز شام مست
مجلسی دیدم درو جمعی علی الاتمام مست
مست آدم مست حوّا مست فرزندان در او
زاهد معصوم مست و رند درد آشام مست
مست دربان مست رهبان مست مریم مست روح
ابن مست و بنت مست و اخت مست و مام مست
مست پرده مست ساقی مست مطرب مست رود
خنب مست و کوزه مست و باده مست و جام مست
مست مجمر مست منقل مست عنبر مست عود
شیخ مست و شاب مست و خاص مست و عام مست
مست چنگ و مست نای و مست عود و مست دف
رفته مست و خفته مست و پخته مست و خام مست
عقل مست و نفس مست و صبر مست و هوش مست
فخر مست و عار مست و ننگ مست و نام مست
آب مست و نار مست و خاک مست و باد مست
وقت مست و حال مست و صبح مست و شام مست
مست ظاهر مست باطن مست دنیا مست دین
جمله مست القصه از آغاز تا انجام مست
عاشق و مستی نزاری نیک و هر منکر که هست
در صفات عشق مست ، اوصاف مست اوهام مست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۲
وه که جهان در گرفت سوزِ دمِ عاشقان
کون و مکان درکشید موجِ غمِ عاشقان
غلغلِ اِستبشرُوا در ملکوت اوفتاد
باز نهان شد عیان آن صنمِ عاشقان
عشق به دستِ ازل تا به دوامِ ابد
بر فلکِ مستقیم زد علمِ عاشقان
چون متحرّک شود موکبِ رایاتِ عشق
روحِ امین سر نهد در قدمِ عاشقان
محرم اگر نیستی پای درین ره منه
از سرِ عَمیا مرو در حرمِ عشاقان
برگذر از ما و من بیش و کم خود مبین
زان که کم و بیش نیست بیش و کمِ عاشقان
رنگ دو رنگی مکن کز ازل استادِ کار
سکّه ی وحدت نهاد بر درمِ عاشقان
آینه ی آهنین صورتِ کج‌بین بود
سینه ی یک دیگرست جامِ جمِ عاشقان
کلکِ نزاری کند چهره ی معنی تراز
خطِّ خطا کی روی بر قلمِ عاشقان
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
دلم در آرزوی عشق روی جانانست
بعشق می نرسم این همه بلا زانست
همه ازین سوی عشقست هر چه رنج و بلاست
چو جان بعشق گروکشت کار اسانست
چو اهل عشق نباشی و لاف عشق زنی
تو آن کمال شناسی و عین نقصانست
نخست شرط ره عشق دیدة بیناست
که عشق چهرة خوبان نه کار کورانست
چو دیده ور شدی آنگه حجاب بسیارست
که شرح هر یک از آنها ببایدت دانست
چو از حجاب بروتی برون شدی یک یک
حجاب هستی تو صد هزار چندانست
چو هستی تو ز پیش تو رخت بر بندد
کلوخ آینة حسن روی جانانست
چو در سراچۀ عشق آمدی ز مدخل صدق
گناه طاعت محضست و کفر ایمانست
غمان بیهده از دل بعشق دفع شود
چو عشق صدق بود درد عین درمانست
بجان عشق توان زنده جاودان بودن
خنک دلی که حیاتش بلطف این جانست


کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
من از وجود برنجم مرا چه غم بودی
اگر وجود پریشان من عدم بودی؟
همه عذاب وجودست هر چه می بینی
اگر وجود نبودی عذاب کم بودی
نه بیم مرگ بود در عدم نه حسرت عمر
نه آرزو که مرا بیش ازین درم بودی
نه ترس آتش دوزخ نه هول رستاخیز
که خود تمام بدی گر همین دو غم بودی
نه از تهی دستی بار بر دلی بودی
نه از قوی دستی بر کسی ستم بودی
کری کند که عدم بر وجود بگزینند
اگر خود آفت هستی همین شکم بودی
نبود می من ازین سان در آرزوی عدم
اگر وجود نه بار درد دل بهم بودی
اگر وجودی بودی در امن و آسایش
از آن وجود مرا نیز رزق هم بودی
ولی وجود که در ترس و رمج و بیم بود
اگر نبودی خود غایت کرم بودی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۳۵ - وله ایضا
ای صفات کرمت روحانی
وی تو در ملک نظام ثانی
هر کجا حضرت تو، آسایش
هر کجا دولت تو، آسانی
همه زرهای جهان را نقشست
سکّۀ جود تو بر پیشانی
سر کلک تو همی برباید
گوی حکم از فلک چوگانی
قهر تو موجب استیصالست
عدل تو مایۀ آبادانی
ذات پر معنی تو مشتملست
هر کجا درد بود درمانی
هر کجا کرد بود بارانی
هر کجا درد بود درمانی
گر نیم حاضر درگاه رفیع
نیستم غایب از و تا دانی
بتو مستظهرم از کلّ جهان
که سراسر کرم و احسانی
پیش از این داده ام اندر خدمت
شرح ظلم عمر لنبانی
آن بهر تیر و تبر شایسته
آن بهر محنت و رنج ارزانی
ظاهر و باطن او شرّ و فساد
صفت و صورت او شیطانی
یک زبانی نبود در دوزخ
به گرانجانی این دندانی
چار سالست که محبوس ویم
من دانا ز سر نادانی
حاصلی نیست ز سرمایه و سود
جز پریشانی و سر گردانی
این هم از طالع منحوس منست
که شکاریست سگ کهدانی
صاحبا ! صدرا! از بهر خدا
نه تو یاری ده مظلومانی؟
چه بود چیزی ازین افزونتر
که ز دندان ددم برهانی
مالش ظلم اگر می ندهی
مال من باری ازو بستانی