عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
تجلی جمالش را اگر آئینه شد عالم
ولی مجلای حسن او کماهی نیست جز آدم
تفاوت درمرایا بدنه اندرحسن رخسارش
ازین رو در نظر حسنش گهی بیش است گاهی کم
بخلوتخانه وحدت که راهی نیست کثرت را
چه عیش و عشق ورزی ها که بداو را مرا باهم
حریف ما شو ای زاهد که نوشیم از می وصلش
که جز مستی و می خواری ندیم شادی بیغم
چو دارد شاهد رویت جمال و جلوه بیغایت
بناز و شیوه دیگر نماید خویش را هر دم
نشان از کافر و مؤمن نماندی ار برافتادی
ز خورشید جمال تو نقاب زلف خم در خم
دل ریش اسیری را بغیر از دیدن رویت
بجان تو که در عالم نه درمانست و نه مرهم
ولی مجلای حسن او کماهی نیست جز آدم
تفاوت درمرایا بدنه اندرحسن رخسارش
ازین رو در نظر حسنش گهی بیش است گاهی کم
بخلوتخانه وحدت که راهی نیست کثرت را
چه عیش و عشق ورزی ها که بداو را مرا باهم
حریف ما شو ای زاهد که نوشیم از می وصلش
که جز مستی و می خواری ندیم شادی بیغم
چو دارد شاهد رویت جمال و جلوه بیغایت
بناز و شیوه دیگر نماید خویش را هر دم
نشان از کافر و مؤمن نماندی ار برافتادی
ز خورشید جمال تو نقاب زلف خم در خم
دل ریش اسیری را بغیر از دیدن رویت
بجان تو که در عالم نه درمانست و نه مرهم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
من ز تاب آتش عشق تو ناپرواستم
در هوای مهر رویت ذره سان شیداستم
جان شیرین گر ز دستم میرود فرهادوار
همچو کوه بیستون در عشق پا برجاستم
در ره عشاق گشتم بانوااز وصل دوست
ای مخالف کج مبین زیرا براه راستم
من رضا دارم اگر خواهی جفا کن یا وفا
در طریق عشق تو من عاشق بیخواستم
از می وحدت حریفان مست و لایعقل شدند
تا برندی در مقام عشق بزم آراستم
مظهر او گشت جانم مظهر ما شد جهان
او بما ظاهر شد و من در جهان پیداستم
مائی ما ای اسیری بود موج بحر عشق
موج ماشد غرق دریا این زمان دریاستم
در هوای مهر رویت ذره سان شیداستم
جان شیرین گر ز دستم میرود فرهادوار
همچو کوه بیستون در عشق پا برجاستم
در ره عشاق گشتم بانوااز وصل دوست
ای مخالف کج مبین زیرا براه راستم
من رضا دارم اگر خواهی جفا کن یا وفا
در طریق عشق تو من عاشق بیخواستم
از می وحدت حریفان مست و لایعقل شدند
تا برندی در مقام عشق بزم آراستم
مظهر او گشت جانم مظهر ما شد جهان
او بما ظاهر شد و من در جهان پیداستم
مائی ما ای اسیری بود موج بحر عشق
موج ماشد غرق دریا این زمان دریاستم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ما در طریق عشق تو جانباز بوده ایم
از عاشقان خانه برانداز بوده ایم
شهباز وار در پی صید همای وصل
ما در هوای قدس به پرواز بوده ایم
درد است و سوز و ساز ره عاشقان حق
ما در طریق عشق بدین ساز بوده ایم
از زاهد فسرده نهانست راه عشق
خوش وقت ما که محرم این راز بوده ایم
ما در سماع شوق تو در نغمه و نوا
با ارغنون عشق هم آواز بوده ایم
ما در حریم حرمت جاه و جلال عشق
با سوز و ساز محرم و دمساز بوده ایم
مااز سر نیاز اسیری براه فقر
پیوسته بی تکبر و بی ناز بوده ایم
از عاشقان خانه برانداز بوده ایم
شهباز وار در پی صید همای وصل
ما در هوای قدس به پرواز بوده ایم
درد است و سوز و ساز ره عاشقان حق
ما در طریق عشق بدین ساز بوده ایم
از زاهد فسرده نهانست راه عشق
خوش وقت ما که محرم این راز بوده ایم
ما در سماع شوق تو در نغمه و نوا
با ارغنون عشق هم آواز بوده ایم
ما در حریم حرمت جاه و جلال عشق
با سوز و ساز محرم و دمساز بوده ایم
مااز سر نیاز اسیری براه فقر
پیوسته بی تکبر و بی ناز بوده ایم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
در طریقت ره روانرا رهنمائی میکنم
در حقیقت عارفانرا پیشوائی میکنم
گر شدم بیگانه از جان و جهان در عشق او
لیک با جانان همیشه آشنائی میکنم
گر چه در صورت گدا ورند و قلاش آمدم
لیک در معنی بعالم پادشائی میکنم
پادشاه ملک فقرم تخت استغنا مراست
چون گدایان بردر او گرگدائی میکنم
تا گرفتارم بمائی در شمائی کی رسم
چون شدم آزاده از مائی شمائی میکنم
زاهد از تقلید منشین در پس در بیش ازین
خانه تحقیق را چون در گشائی میکنم
از دم عیسای عرفان مردگان جهل را
ای اسیری روح بخشی جانفزائی میکنم
در حقیقت عارفانرا پیشوائی میکنم
گر شدم بیگانه از جان و جهان در عشق او
لیک با جانان همیشه آشنائی میکنم
گر چه در صورت گدا ورند و قلاش آمدم
لیک در معنی بعالم پادشائی میکنم
پادشاه ملک فقرم تخت استغنا مراست
چون گدایان بردر او گرگدائی میکنم
تا گرفتارم بمائی در شمائی کی رسم
چون شدم آزاده از مائی شمائی میکنم
زاهد از تقلید منشین در پس در بیش ازین
خانه تحقیق را چون در گشائی میکنم
از دم عیسای عرفان مردگان جهل را
ای اسیری روح بخشی جانفزائی میکنم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
بدلداری و دلجوئی درآمد عاقبت یارم
بحمدالله ز دیدارش بسامان شد همه کارم
ازآن روزی که روی تو درآمد در نظر مارا
بهشت و حور عین هرگز بدیده در نمی آرم
مرا می لعل دلدارست و شاهد، ماه رخسارش
که دارد در جهان باری چنین عیشی که من دارم
نمی بینی مگر زاهد چرا در ظلمت جهلی
که عالم غرق نورآمد ز مهر روی دلدارم
کسی محرم نمی بینم که گویم رازهای دل
ز وصف حسن رخسارش ازآن گفتن نمی یارم
چه خرمن ها که جانم را شود محصول از وصلش
چو دایم تخم عشق او بملک دل همی کارم
اسیری از جفای او مکن زاری که ناگاهی
کند آن بیوفا رحمی به آه و ناله زارم
بحمدالله ز دیدارش بسامان شد همه کارم
ازآن روزی که روی تو درآمد در نظر مارا
بهشت و حور عین هرگز بدیده در نمی آرم
مرا می لعل دلدارست و شاهد، ماه رخسارش
که دارد در جهان باری چنین عیشی که من دارم
نمی بینی مگر زاهد چرا در ظلمت جهلی
که عالم غرق نورآمد ز مهر روی دلدارم
کسی محرم نمی بینم که گویم رازهای دل
ز وصف حسن رخسارش ازآن گفتن نمی یارم
چه خرمن ها که جانم را شود محصول از وصلش
چو دایم تخم عشق او بملک دل همی کارم
اسیری از جفای او مکن زاری که ناگاهی
کند آن بیوفا رحمی به آه و ناله زارم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
حج من سوی تو آمد طوف کویت کعبه ام
دیدن دیدار تو باشد صفا و مروه ام
جامه احرام من باشد تجرد از هوا
لازم درگاه تو بودن همیشه وقفه ام
حاجیانرا گرچه باشد هدیه بدنه پیش تو
در هوایت کشتن نفس و هوا شد هدیه ام
روبسوی هرکسی دارند در هر ملتی
کعبه ما کوی یار و روی او شد قبله ام
شد نماز و ورد من ذکر جمال روی او
دل ز یاد غیر خالی کردن آمد روزه ام
دیدن دیدار دلبر هست عید من
جان و دل ایثار کردن پیش جانان فطره ام
ای اسیری جمله عشاق جانبازان بدند
جان بعشق دلبر افشان گو که من زین زمره ام
دیدن دیدار تو باشد صفا و مروه ام
جامه احرام من باشد تجرد از هوا
لازم درگاه تو بودن همیشه وقفه ام
حاجیانرا گرچه باشد هدیه بدنه پیش تو
در هوایت کشتن نفس و هوا شد هدیه ام
روبسوی هرکسی دارند در هر ملتی
کعبه ما کوی یار و روی او شد قبله ام
شد نماز و ورد من ذکر جمال روی او
دل ز یاد غیر خالی کردن آمد روزه ام
دیدن دیدار دلبر هست عید من
جان و دل ایثار کردن پیش جانان فطره ام
ای اسیری جمله عشاق جانبازان بدند
جان بعشق دلبر افشان گو که من زین زمره ام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
چون بفضل حق رهی در ملکت جان یافتم
صد هزاران عالم بیحد و پایان یافتم
سال ها درهر یکی زان عالم اقلیم جان
سیر کردم جمله عالم عین جانان یافتم
جمله ذرات عالم از لطیف و از کثیف
هم زمهر روی او چون ماه تابان یافتم
چون ز لذات دو عالم در گذشتم مردوار
دردهجران را ز وصل دوست درمان یافتم
عالم آثار و افعال و صفات بی کران
جمله یک دریای نور ذات رحمان یافتم
سالهای بیحد وعد اندر آن دریای نور
غوطه ها خوردم که آخر در عرفان یافتم
خویش را با جمله اشیا بی حساب و بی شمار
در تجلی فانی اندر ذات سبحان یافتم
چون ز قید خود اسیری گشت مطلق آخرش
عین اسما و صفات ذات یزدان یافتم
گنج بی پایان کشف برکمال معرفت
هم ز لطف نوربخشش سخت آسان یافتم
صد هزاران عالم بیحد و پایان یافتم
سال ها درهر یکی زان عالم اقلیم جان
سیر کردم جمله عالم عین جانان یافتم
جمله ذرات عالم از لطیف و از کثیف
هم زمهر روی او چون ماه تابان یافتم
چون ز لذات دو عالم در گذشتم مردوار
دردهجران را ز وصل دوست درمان یافتم
عالم آثار و افعال و صفات بی کران
جمله یک دریای نور ذات رحمان یافتم
سالهای بیحد وعد اندر آن دریای نور
غوطه ها خوردم که آخر در عرفان یافتم
خویش را با جمله اشیا بی حساب و بی شمار
در تجلی فانی اندر ذات سبحان یافتم
چون ز قید خود اسیری گشت مطلق آخرش
عین اسما و صفات ذات یزدان یافتم
گنج بی پایان کشف برکمال معرفت
هم ز لطف نوربخشش سخت آسان یافتم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
زین دام تن گهی که چو شهباز برپرم
بالی بهم زنم ز سماوات بگذرم
نهصد هزار دوره عظمی ورای عرش
طیران کنم که جز برخ دوست ننگرم
هر لحظه بحسن دگر صدهزار بار
بینم جمال عارض آن ماه پیکرم
در هر تجلیی ز جمالش شوم فنا
کلی حجاب هستی خود را ز هم درم
چندین هزار دور برآید در آن فنا
تا از بقای خویش کند زنده دلبرم
از خلعت منی چو مرا یار عور ساخت
آنگه لباس هستی خود کرد در برم
دیدم که هر چه هست منم، نیست هیچ غیر
هر ذره گشته پرده برروی انورم
آئینه جمال جهان سوز روی ماست
از حیز عدم بوجود آنچه آورم
حالات مابشرح نیاید اسیریا
تا لطف نوربخش جهان گشت رهبرم
بالی بهم زنم ز سماوات بگذرم
نهصد هزار دوره عظمی ورای عرش
طیران کنم که جز برخ دوست ننگرم
هر لحظه بحسن دگر صدهزار بار
بینم جمال عارض آن ماه پیکرم
در هر تجلیی ز جمالش شوم فنا
کلی حجاب هستی خود را ز هم درم
چندین هزار دور برآید در آن فنا
تا از بقای خویش کند زنده دلبرم
از خلعت منی چو مرا یار عور ساخت
آنگه لباس هستی خود کرد در برم
دیدم که هر چه هست منم، نیست هیچ غیر
هر ذره گشته پرده برروی انورم
آئینه جمال جهان سوز روی ماست
از حیز عدم بوجود آنچه آورم
حالات مابشرح نیاید اسیریا
تا لطف نوربخش جهان گشت رهبرم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
دو عالم پرتوی از نور ذانم
جهان روشن ز خورشید صفاتم
منم عنقای قاف بی نشانی
که در هر جای و بی جای و جهاتم
من آن خورشید اوج لامکانم
که تابان از جمیع کایناتم
منم آن منبع رحمت که باشد
دو عالم زنده از بحر حیاتم
بود ظاهر برای چشم بینا
ز مرآت دو عالم عکس ذاتم
برون از وصف امکانم بباطن
بظاهر گرچه عین ممکناتم
ز اسما و صفات از فصل(و)وصلم
زروی ذات جمع هر شتاتم
برویم کافر و مؤمن کند روی
که من هم کعبه و هم سومناتم
بجز بینا نمی بیند اسیری
جمال نوربخش مبهماتم
جهان روشن ز خورشید صفاتم
منم عنقای قاف بی نشانی
که در هر جای و بی جای و جهاتم
من آن خورشید اوج لامکانم
که تابان از جمیع کایناتم
منم آن منبع رحمت که باشد
دو عالم زنده از بحر حیاتم
بود ظاهر برای چشم بینا
ز مرآت دو عالم عکس ذاتم
برون از وصف امکانم بباطن
بظاهر گرچه عین ممکناتم
ز اسما و صفات از فصل(و)وصلم
زروی ذات جمع هر شتاتم
برویم کافر و مؤمن کند روی
که من هم کعبه و هم سومناتم
بجز بینا نمی بیند اسیری
جمال نوربخش مبهماتم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
ما در ازل بعشق تو افسانه بوده ایم
تا مست رند و عاشق و فرزانه بوده ایم
نام و نشان لیلی و مجنون نبد که ما
از عشق عقل سوز تو دیوانه بوده ایم
پیش از ظهور عالم و آدم ببزم انس
با تو حریف ساغر و پیمانه بوده ایم
ماآشنای عشق تو از روز فطرتیم
نه همچو مدعی ز تو بیگانه بوده ایم
زنار عشق تا که چو کفار بسته ایم
در کفر و دین عشق تو مردانه بوده ایم
(مخمور و بیخودیم ازآن چشم پرخمار
مست چنین نه از می میخانه بوده ایم)
(مادر لباس فقر اسیری ز چشم غیر)
(دایم نهان چو گنج بویرانه بوده ایم)
تا مست رند و عاشق و فرزانه بوده ایم
نام و نشان لیلی و مجنون نبد که ما
از عشق عقل سوز تو دیوانه بوده ایم
پیش از ظهور عالم و آدم ببزم انس
با تو حریف ساغر و پیمانه بوده ایم
ماآشنای عشق تو از روز فطرتیم
نه همچو مدعی ز تو بیگانه بوده ایم
زنار عشق تا که چو کفار بسته ایم
در کفر و دین عشق تو مردانه بوده ایم
(مخمور و بیخودیم ازآن چشم پرخمار
مست چنین نه از می میخانه بوده ایم)
(مادر لباس فقر اسیری ز چشم غیر)
(دایم نهان چو گنج بویرانه بوده ایم)
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
ما رند خراباتی بی نام و نشانیم
صد خرمن ناموس بیک جو نستانیم
ما را بکتابی نبود حاجت ازآن رو
کاسرار جهان از ورق روی تو خوانیم
دیدیم ز ذرات جهان عکس جمالت
زان روی دو کون آینه روی تو دانیم
برچشم حقارت منگر صورت مارا
زیرا که بمعنی همگی جان جهانیم
پیدا بود از کون و مکان پرتو ذاتم
در پرده اسما و صفت گرچه نهانیم
در بحر وجودم دو جهان نقش حبابست
دریای محیطیم که بی قعر و کرانیم
گه مطلقم و گاه مقید ز اسیری
گاهی دگر آزاده ز هر نام و نشانیم
صد خرمن ناموس بیک جو نستانیم
ما را بکتابی نبود حاجت ازآن رو
کاسرار جهان از ورق روی تو خوانیم
دیدیم ز ذرات جهان عکس جمالت
زان روی دو کون آینه روی تو دانیم
برچشم حقارت منگر صورت مارا
زیرا که بمعنی همگی جان جهانیم
پیدا بود از کون و مکان پرتو ذاتم
در پرده اسما و صفت گرچه نهانیم
در بحر وجودم دو جهان نقش حبابست
دریای محیطیم که بی قعر و کرانیم
گه مطلقم و گاه مقید ز اسیری
گاهی دگر آزاده ز هر نام و نشانیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
ما حسن روی یار زهر روی دیده ایم
رمز اناالحق از همه عالم شنیده ایم
پیوسته ایم با تو ازآن دم که خویش را
از هر چه غیرتست بکلی بریده ایم
سودای سود کرده ببازار عشق تو
یکدم لقا بملک دو عالم خریده ایم
در عاشقی دل از دو جهان برگرفته ایم
جان داده ایم تا که بجانان رسیده ایم
گویند مرگ سخت بود ما فراق دوست
سختر ز مرگ خویش بصدبار دیده ایم
شاید که جان بریم ز دست غم فراق
عمری بجست و جوی وصالش دویده ایم
تا روی نوربخش تو بینیم بی نفاب
از قید کفر و دین چو اسیری رهیده ایم
رمز اناالحق از همه عالم شنیده ایم
پیوسته ایم با تو ازآن دم که خویش را
از هر چه غیرتست بکلی بریده ایم
سودای سود کرده ببازار عشق تو
یکدم لقا بملک دو عالم خریده ایم
در عاشقی دل از دو جهان برگرفته ایم
جان داده ایم تا که بجانان رسیده ایم
گویند مرگ سخت بود ما فراق دوست
سختر ز مرگ خویش بصدبار دیده ایم
شاید که جان بریم ز دست غم فراق
عمری بجست و جوی وصالش دویده ایم
تا روی نوربخش تو بینیم بی نفاب
از قید کفر و دین چو اسیری رهیده ایم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
چنان حیران حسن آن نگارم
که پروای همه عالم ندارم
مرا از جنت و دوزخ چه پرسی
چو من محو جمال روی یارم
ز دست غمزه آن چشم خونریز
چو زلف عنبرینش بیقرارم
ازآن می ها که ساقی در ازل داد
چو چشمش تا ابد اندر خمارم
تنم در عشق او شد چون خیالی
بدرد عاشقی بنگر چه زارم
چه شادی باشد ای مطلوب جانم
که چون دولت درآئی در کنارم
هزاران حسن یوسف پیش رویش
اسیری کی درآید در شمارم؟
که پروای همه عالم ندارم
مرا از جنت و دوزخ چه پرسی
چو من محو جمال روی یارم
ز دست غمزه آن چشم خونریز
چو زلف عنبرینش بیقرارم
ازآن می ها که ساقی در ازل داد
چو چشمش تا ابد اندر خمارم
تنم در عشق او شد چون خیالی
بدرد عاشقی بنگر چه زارم
چه شادی باشد ای مطلوب جانم
که چون دولت درآئی در کنارم
هزاران حسن یوسف پیش رویش
اسیری کی درآید در شمارم؟
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
دردا که ز درد تو بدرمان نرسیدیم
زین غم دل و جان رفت بجانان نرسیدیم
بسیار دویدیم بسر در پی مطلوب
سر در طلبش رفت و بسامان نرسیدیم
در کوچه عشق تو همه عمر برفتیم
آمد بسر این عمر و به پیشان نرسیدیم
در بادیه عشق تو سرگشته حیران
چندانکه دویدیم بپایان نرسیدیم
معروف بعرفان شده ام لیک چه حاصل
در معرفت کنه تو ای جان نرسیدیم
گفتند فنا شو که رسیدی بحقیقت
چون مائی ما رفت عجب زان نرسیدیم
از بهر دل ریش اسیری همه عالم
مرهم شد و زان نیز بدرمان نرسیدیم
زین غم دل و جان رفت بجانان نرسیدیم
بسیار دویدیم بسر در پی مطلوب
سر در طلبش رفت و بسامان نرسیدیم
در کوچه عشق تو همه عمر برفتیم
آمد بسر این عمر و به پیشان نرسیدیم
در بادیه عشق تو سرگشته حیران
چندانکه دویدیم بپایان نرسیدیم
معروف بعرفان شده ام لیک چه حاصل
در معرفت کنه تو ای جان نرسیدیم
گفتند فنا شو که رسیدی بحقیقت
چون مائی ما رفت عجب زان نرسیدیم
از بهر دل ریش اسیری همه عالم
مرهم شد و زان نیز بدرمان نرسیدیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
ز شوق روی جانان آنچنانم
که سر از پاو پا از سر ندانم
چنان مستغرقم در بحر وحدت
که از کثرت بکلی برکرانم
چو از خود فانی و باقی باویم
ازآن هم جسم و هم جان جهانم
موالید و عناصر غیر ما نیست
حقیقت هم زمین و آسمانم
نمود ما بود بود دو عالم
گهی پیدا و دیگر دم نهانم
گهی در صورت قهرم گهی لطف
گهی کافر گهی مؤمن ازآنم
گهی آزاده از هر قید و گاهی
اسیری گه چنین و گه چنانم
که سر از پاو پا از سر ندانم
چنان مستغرقم در بحر وحدت
که از کثرت بکلی برکرانم
چو از خود فانی و باقی باویم
ازآن هم جسم و هم جان جهانم
موالید و عناصر غیر ما نیست
حقیقت هم زمین و آسمانم
نمود ما بود بود دو عالم
گهی پیدا و دیگر دم نهانم
گهی در صورت قهرم گهی لطف
گهی کافر گهی مؤمن ازآنم
گهی آزاده از هر قید و گاهی
اسیری گه چنین و گه چنانم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
ما رند خراباتی میخواره و مستیم
در عشق تو ازننگ و ز ناموس برستیم
بیگانه ز صبر و خرد امروز نبودیم
ما عاشق دیوانه هم از روز الستیم
از ما مطلب زهد و ورع کز پی شاهد
در کوی خرابات چو ما باده پرستیم
باآنکه ز بالای فلک مرتبه ماست
در کوی غم عشق تو بینی که چه پستیم
ما شیشه سالوس و ریا از سر اخلاص
در عشق تو برسنگ ملامت بشکستیم
ترسا بچه از دیر مغان روی نمود
ترسا شده زنار بعشق تو ببستیم
شکرانه اسیری که بتحقیق چو رندان
از ورطه شیادی و تقلید بجستیم
در عشق تو ازننگ و ز ناموس برستیم
بیگانه ز صبر و خرد امروز نبودیم
ما عاشق دیوانه هم از روز الستیم
از ما مطلب زهد و ورع کز پی شاهد
در کوی خرابات چو ما باده پرستیم
باآنکه ز بالای فلک مرتبه ماست
در کوی غم عشق تو بینی که چه پستیم
ما شیشه سالوس و ریا از سر اخلاص
در عشق تو برسنگ ملامت بشکستیم
ترسا بچه از دیر مغان روی نمود
ترسا شده زنار بعشق تو ببستیم
شکرانه اسیری که بتحقیق چو رندان
از ورطه شیادی و تقلید بجستیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
روشن ز ماه روی تو شد منزل دلم
وز زلف سرکشت همه سوداست حاصلم
گشتم غریق بحر غم و در تعجبم
گر لطف بیکران نکشیدی بساحلم
فکر دقیق من بمیان تو ره نبرد
وز سر غیب آن دهن تنگ غافلم
حقا که ورد من بشب و روز ذکرتست
زیرا که فارغ از همه افکار باطلم
گیرم ز مصحف رخت آیات محکمات
گر ساعد چو سیم تو گردد حمایلم
دوری ز مهرروی تو مارا هلال ساخت
ای وای برمن ار تو نیائی مقابلم
آزاده شد اسیری ز قید بهشت و حور
تا گشته است کوی تو مأوا و منزلم
وز زلف سرکشت همه سوداست حاصلم
گشتم غریق بحر غم و در تعجبم
گر لطف بیکران نکشیدی بساحلم
فکر دقیق من بمیان تو ره نبرد
وز سر غیب آن دهن تنگ غافلم
حقا که ورد من بشب و روز ذکرتست
زیرا که فارغ از همه افکار باطلم
گیرم ز مصحف رخت آیات محکمات
گر ساعد چو سیم تو گردد حمایلم
دوری ز مهرروی تو مارا هلال ساخت
ای وای برمن ار تو نیائی مقابلم
آزاده شد اسیری ز قید بهشت و حور
تا گشته است کوی تو مأوا و منزلم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
تا در طریق عشق تو من جان فشان شدم
بی جان شدم ولیک جهان در جهان شدم
زان دم که باختم دل و جان در قمار عشق
از هر چه عقل فرض کند، بیش از آن شدم
شهباز همتم چو پر و بال برگشاد
بالاتر از زمین و زمان و مکان شدم
تا با نشان شوم مگر از یار بی نشان
نام و نشان گذاشتم و بی نشان شدم
چون در فنا ز هستی خود نیست آمدم
در عالم بقا بخدا جاودان شدم
تا گشته ام گدای گدایان کوی تو
در ملک فقر پادشه شه نشان شدم
آزاده چون که گشت اسیری ز قید خویش
مطلق بکوی عشق و جنون داستان شدم
بی جان شدم ولیک جهان در جهان شدم
زان دم که باختم دل و جان در قمار عشق
از هر چه عقل فرض کند، بیش از آن شدم
شهباز همتم چو پر و بال برگشاد
بالاتر از زمین و زمان و مکان شدم
تا با نشان شوم مگر از یار بی نشان
نام و نشان گذاشتم و بی نشان شدم
چون در فنا ز هستی خود نیست آمدم
در عالم بقا بخدا جاودان شدم
تا گشته ام گدای گدایان کوی تو
در ملک فقر پادشه شه نشان شدم
آزاده چون که گشت اسیری ز قید خویش
مطلق بکوی عشق و جنون داستان شدم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
چون یار برقص آید من مطربی آغازم
ور من بسماع ایم یارست نوا سازم
از مهر رخش گردد ذرات جهان رقصان
در جلوه چو می آید آن دلبر طنازم
در حسن رخ جانان جان گشت چنان حیران
کز تاب جمال او با خویش نپردازم
از شوق جمال تو بربوی وصال تو
در انجمن و خلوت با یاد تو همرازم
اسرار غم عشقت میداشت دلم پنهان
دردا که فتاد اکنون از پرده برون رازم
سودای جهان یکسر کردیم برون از سر
تا سوز غم عشقت شد مونس و دمسازم
گر زانکه گداگشتم بی برگ و نوا گشتم
برجمله شهنشاهان از عشق تو می نازم
گر عشق جهان سوزت با ما نفسی سازد
یک لحظه ز عقل و دین بنیاد براندازم
گر جان اسیری را دادی بوصالت ره
شکرانه آن خود را پیش تو فدا سازم
ور من بسماع ایم یارست نوا سازم
از مهر رخش گردد ذرات جهان رقصان
در جلوه چو می آید آن دلبر طنازم
در حسن رخ جانان جان گشت چنان حیران
کز تاب جمال او با خویش نپردازم
از شوق جمال تو بربوی وصال تو
در انجمن و خلوت با یاد تو همرازم
اسرار غم عشقت میداشت دلم پنهان
دردا که فتاد اکنون از پرده برون رازم
سودای جهان یکسر کردیم برون از سر
تا سوز غم عشقت شد مونس و دمسازم
گر زانکه گداگشتم بی برگ و نوا گشتم
برجمله شهنشاهان از عشق تو می نازم
گر عشق جهان سوزت با ما نفسی سازد
یک لحظه ز عقل و دین بنیاد براندازم
گر جان اسیری را دادی بوصالت ره
شکرانه آن خود را پیش تو فدا سازم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
هر چند براه طلب دوست دویدیم
از کوشش بسیار بجائی نرسیدیم
بربوی وصال تو شدم محو درین راه
از خویش بماندیم وز هجران نرهیدیم
ماسود جهان در سر سودای تو کردیم
دادیم دل و دین و غم عشق خریدیم
بنمود رخ از پرده و دل برد و نهان شد
بی پرده دگر ماه رخش هیچ ندیدیم
کردیم وداع خرد و صبر بکلی
تا جرعه از جام می عشق چشیدیم
شاید که شود جان بتو پیوند درآخر
زان دل ز خیال دو جهان باز بریدیم
بی طاقت و سودازده و زار و نزاریم
از بس که بجان بار غم عشق کشیدیم
گر خلق مرا نیک شمارند و گر بد
از روی یقین دان که فریدیم و وحیدیم
دیوانه و مست است ز عشق تو اسیری
این وایه همیشه بدعا می طلبیدیم
از کوشش بسیار بجائی نرسیدیم
بربوی وصال تو شدم محو درین راه
از خویش بماندیم وز هجران نرهیدیم
ماسود جهان در سر سودای تو کردیم
دادیم دل و دین و غم عشق خریدیم
بنمود رخ از پرده و دل برد و نهان شد
بی پرده دگر ماه رخش هیچ ندیدیم
کردیم وداع خرد و صبر بکلی
تا جرعه از جام می عشق چشیدیم
شاید که شود جان بتو پیوند درآخر
زان دل ز خیال دو جهان باز بریدیم
بی طاقت و سودازده و زار و نزاریم
از بس که بجان بار غم عشق کشیدیم
گر خلق مرا نیک شمارند و گر بد
از روی یقین دان که فریدیم و وحیدیم
دیوانه و مست است ز عشق تو اسیری
این وایه همیشه بدعا می طلبیدیم