عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
اگر چه عاشقیم ورند و قلاش
بنام زهد گشتم در جهان فاش
ز قید ننگ و ناموسیم آزاد
ز جام عشق سرمستیم و اوباش
سخن از عقل و هشیاری و تقوی
مگو با عاشقان مست و قلاش
اگر خواهی جمال یار بینی
ز لوح دل نقوش غیر بتراش
ز دیدار تو محروم است زاهد
که شد بی بهره از خورشید خفاش
چو دیگ بی نمک مخروش واعظ
دل دانا به خار جهل مخراش
اسیری دین و دنیا چون حجابست
بکوی عشق خوش بی این و آن باش
بنام زهد گشتم در جهان فاش
ز قید ننگ و ناموسیم آزاد
ز جام عشق سرمستیم و اوباش
سخن از عقل و هشیاری و تقوی
مگو با عاشقان مست و قلاش
اگر خواهی جمال یار بینی
ز لوح دل نقوش غیر بتراش
ز دیدار تو محروم است زاهد
که شد بی بهره از خورشید خفاش
چو دیگ بی نمک مخروش واعظ
دل دانا به خار جهل مخراش
اسیری دین و دنیا چون حجابست
بکوی عشق خوش بی این و آن باش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
تا که دریای قدم آمد بجوش
گشت صحرای دو عالم پرخروش
در نقاب کفر زلف بیقرار
نور ایمان رخ خوبت مپوش
تا نمودی حسن رخسار چو ماه
از دل و جانم ربودی عقل و هوش
ترک زهد و دین و دنیا در رهت
هست آسان پیش رند باده نوش
مستی و مخموری امروز ما
هست از آن می ها که یارم داد دوش
واقفم از ذوق مستی تا دلم
شد مرید پیر جام می فروش
دربدر بی پا و سرگردیده ام
چون اسیری سال ها در جست و جوش
گشت صحرای دو عالم پرخروش
در نقاب کفر زلف بیقرار
نور ایمان رخ خوبت مپوش
تا نمودی حسن رخسار چو ماه
از دل و جانم ربودی عقل و هوش
ترک زهد و دین و دنیا در رهت
هست آسان پیش رند باده نوش
مستی و مخموری امروز ما
هست از آن می ها که یارم داد دوش
واقفم از ذوق مستی تا دلم
شد مرید پیر جام می فروش
دربدر بی پا و سرگردیده ام
چون اسیری سال ها در جست و جوش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
دلدار برگرفت نقاب از جمال خویش
با عاشقان نمود رخ بی مثال خویش
چون حسن خود بدید در آئینه شد چنین
آشفته کرشمه و غنج و دلال خویش
ای آفتاب حسن چو ما ذره توایم
یارب مساز کم ز سرما ظلال خویش
از نور مهر روی تو عالم منور است
اظهار کرده به دو عالم کمال خویش
عشاق را به آتش هجران بسوختی
برسوخته بریز زلال وصال خویش
بگشا نقاب زلف بروز آرشام را
دیوانه ساز خلق جهان از جمال خویش
خود را به پیش یار اسیری نثار کن
در بزم وصل او چو نداری مجال خویش
با عاشقان نمود رخ بی مثال خویش
چون حسن خود بدید در آئینه شد چنین
آشفته کرشمه و غنج و دلال خویش
ای آفتاب حسن چو ما ذره توایم
یارب مساز کم ز سرما ظلال خویش
از نور مهر روی تو عالم منور است
اظهار کرده به دو عالم کمال خویش
عشاق را به آتش هجران بسوختی
برسوخته بریز زلال وصال خویش
بگشا نقاب زلف بروز آرشام را
دیوانه ساز خلق جهان از جمال خویش
خود را به پیش یار اسیری نثار کن
در بزم وصل او چو نداری مجال خویش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
دلا در عاشقی مردانه می باش
بلاکش عاشق فرزانه می باش
بهجرش آشنای محنت و غم
بوصل از خویشتن بیگانه می باش
بصورت گر گدای مستمندی
بملک معنوی شاهانه می باش
برغم زاهد مغرور خودبین
حریف شاهد و پیمانه می باش
به پیش شمع روی عالم افروز
دلا جانباز چون پروانه می باش
درخت کبر و هستی برکن از بیخ
بفقر و نیستی همخانه می باش
ز قید عقل و زهد و دین شو آزاد
اسیری عاشق و دیوانه می باش
بلاکش عاشق فرزانه می باش
بهجرش آشنای محنت و غم
بوصل از خویشتن بیگانه می باش
بصورت گر گدای مستمندی
بملک معنوی شاهانه می باش
برغم زاهد مغرور خودبین
حریف شاهد و پیمانه می باش
به پیش شمع روی عالم افروز
دلا جانباز چون پروانه می باش
درخت کبر و هستی برکن از بیخ
بفقر و نیستی همخانه می باش
ز قید عقل و زهد و دین شو آزاد
اسیری عاشق و دیوانه می باش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
تا شد سپر بلایش دل درویش
هر لحظه رسد زخم دگر برجگر ریش
پیوسته بشمشیر جفا یار ستمکار
بی رحم زند بردل بیچاره من ریش
گویی که رسد بر دل و جان مرهم تازه
هر تیر که بر سینه من آید از آن کیش
با ما مگرش مهر و وفا هست ز یادت
چون جور و جفایش بمن آید ز همه بیش
بنگر که چه سانست نکو خواهی نادان
از عقل دهد توبه مرا عقل بداندیش
زین بادیه هرگز نبرد راه بمنزل
هر کس که نهد پای درین ره بسر خویش
خواهی که اسیری بودت بار بوصلش
از خود گذر و مرد صفت نه قدمی پیش
هر لحظه رسد زخم دگر برجگر ریش
پیوسته بشمشیر جفا یار ستمکار
بی رحم زند بردل بیچاره من ریش
گویی که رسد بر دل و جان مرهم تازه
هر تیر که بر سینه من آید از آن کیش
با ما مگرش مهر و وفا هست ز یادت
چون جور و جفایش بمن آید ز همه بیش
بنگر که چه سانست نکو خواهی نادان
از عقل دهد توبه مرا عقل بداندیش
زین بادیه هرگز نبرد راه بمنزل
هر کس که نهد پای درین ره بسر خویش
خواهی که اسیری بودت بار بوصلش
از خود گذر و مرد صفت نه قدمی پیش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
جفا بگذر و یار با وفا باش
مشو بیگانه با ماآشنا باش
اگر تو عاشقی ورند مطلق
ز قید کفر و دین کلی جدا باش
دوئی شرکست یکتا شو درین راه
ببزم وصل بی ما و شما باش
بملک دل منادی میکند عشق
که بگذر از من و مائی و ما باش
زمال و ملک عالم رو بگردان
گدای کوی یار و پارسا باش
اگر خواهی که یارت رو نماید
قبول خاطر اهل صفا باش
اسیری گر وصال دوست خو(ا)هی
خودی بگذر و دایم با خدا باش
مشو بیگانه با ماآشنا باش
اگر تو عاشقی ورند مطلق
ز قید کفر و دین کلی جدا باش
دوئی شرکست یکتا شو درین راه
ببزم وصل بی ما و شما باش
بملک دل منادی میکند عشق
که بگذر از من و مائی و ما باش
زمال و ملک عالم رو بگردان
گدای کوی یار و پارسا باش
اگر خواهی که یارت رو نماید
قبول خاطر اهل صفا باش
اسیری گر وصال دوست خو(ا)هی
خودی بگذر و دایم با خدا باش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
ای دل بکوی نیستی چون خاک پست و خوار باش
با دشمن و با دوستان یکسر گل بی خار باش
گر عاشقی یکرنگ شو، از نام و شهرت درگذر
در عشق ثابت کن قدم، جویای ننگ و عارباش
بگذار حظ نفس را، روپاکبازی پیشه کن
شو مونس یاد خدا، فارغ ز خلد و نار باش
در راه جست و جوی او سر بر خط فرمان بنه
یکدم میاسا در طلب، سرگشته چون پرگارباش
از فکر دنیا و ز دین در راه عشقش درگذر
ز اغیار دل را پاک کن، جویای وصل یار باش
خواهی برآیی بر فلک، گردی مجرد چون ملک
ترسا صفت در دیر دین رو طالب زنار باش
هستی و پندارخودی، کن غرقه در بحر فنا
در کوی عشق و بیخودی از ما و من بیزار باش
گر عاشق دل زنده معشوق را جوینده
گفتار را یکسو فکن، اندر پی کردار باش
از دست جور رهزنان بگزین کرانه زین میان
شو چو اسیری درامان، بایار یار غار باش
با دشمن و با دوستان یکسر گل بی خار باش
گر عاشقی یکرنگ شو، از نام و شهرت درگذر
در عشق ثابت کن قدم، جویای ننگ و عارباش
بگذار حظ نفس را، روپاکبازی پیشه کن
شو مونس یاد خدا، فارغ ز خلد و نار باش
در راه جست و جوی او سر بر خط فرمان بنه
یکدم میاسا در طلب، سرگشته چون پرگارباش
از فکر دنیا و ز دین در راه عشقش درگذر
ز اغیار دل را پاک کن، جویای وصل یار باش
خواهی برآیی بر فلک، گردی مجرد چون ملک
ترسا صفت در دیر دین رو طالب زنار باش
هستی و پندارخودی، کن غرقه در بحر فنا
در کوی عشق و بیخودی از ما و من بیزار باش
گر عاشق دل زنده معشوق را جوینده
گفتار را یکسو فکن، اندر پی کردار باش
از دست جور رهزنان بگزین کرانه زین میان
شو چو اسیری درامان، بایار یار غار باش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
از غم عشق تو ما را نیست یکساعت خلاص
عامی عشق است زاهد او چه داند حال خاص
عاشقان دانند ذوق عشق او نه زاهدان
رو مجو ای دل خواص زر خالص از رصاص
عشق بازان دیده اند خاصیت صبر و رضا
جز خواص عاشقان دیگر که داند این خواص؟
خون ما می ریزد و باکی ندارد گوئیا
نیست اندر دین عشقش خون عاشق را قصاص
حسن او از روی خوبان دلربائی می کند
با جمالش هست گوئی دلبری را اختصاص
علم اوادنی ندادند عام کالانعام را
واقف سر ولایت نیست جز خاص الخواص
تا نگردد مهر روی نوربخش او عیان
کی ازین قید اسیری جان ما یابد خلاص
عامی عشق است زاهد او چه داند حال خاص
عاشقان دانند ذوق عشق او نه زاهدان
رو مجو ای دل خواص زر خالص از رصاص
عشق بازان دیده اند خاصیت صبر و رضا
جز خواص عاشقان دیگر که داند این خواص؟
خون ما می ریزد و باکی ندارد گوئیا
نیست اندر دین عشقش خون عاشق را قصاص
حسن او از روی خوبان دلربائی می کند
با جمالش هست گوئی دلبری را اختصاص
علم اوادنی ندادند عام کالانعام را
واقف سر ولایت نیست جز خاص الخواص
تا نگردد مهر روی نوربخش او عیان
کی ازین قید اسیری جان ما یابد خلاص
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
از بردن بار جفا باشد وفا ما را غرض
زین بیوفایی دوست را باشد جفای ما غرض
داغ دلم را در غمش مرهم نباشد سودمند
زین درد بی درمان ما آخر بود او را غرض
توشاد و من از دست غم چون مرغ بسمل میطپم
زین شادمانی در غمم باشد ترا جانا غرض
دانست کاندر دین عشق نبود گنه عاشق کشی
حقا نباشد جز عمل از دانش دانا غرض
روئی که عشاق جهان در آتش شوق ویند
پنهان چه داری گفتمش،گفتا شود پیدا غرض
گفتا چو جویی وصل من،برگو چه هرجایی شدی
گفتم ازآن کز وصل تو شد حاصلم هرجا غرض
از دیده ما را وایه جز دیدن روی تو نیست
بی شک اسیری دیدنست از دیده بینا غرض
زین بیوفایی دوست را باشد جفای ما غرض
داغ دلم را در غمش مرهم نباشد سودمند
زین درد بی درمان ما آخر بود او را غرض
توشاد و من از دست غم چون مرغ بسمل میطپم
زین شادمانی در غمم باشد ترا جانا غرض
دانست کاندر دین عشق نبود گنه عاشق کشی
حقا نباشد جز عمل از دانش دانا غرض
روئی که عشاق جهان در آتش شوق ویند
پنهان چه داری گفتمش،گفتا شود پیدا غرض
گفتا چو جویی وصل من،برگو چه هرجایی شدی
گفتم ازآن کز وصل تو شد حاصلم هرجا غرض
از دیده ما را وایه جز دیدن روی تو نیست
بی شک اسیری دیدنست از دیده بینا غرض
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
راه عاشق نیست ای زاهد غلط
رهبر او بس بود عشق فقط
عین لطف است هرچه بر ما می رود
گر نماید پیش تو عین سخط
هست هستی محض خیر و شر عدم
این سخن عین صوابست نه غلط
گر بود ز افراط و تفریطت کنار
یافتی بی شک دلا حد وسط
هرچه بینی نیک دان در ذات خود
بد نه بیند هرکه بیند زین نمط
راست باشد نقطه لیکن دایره
کج نماید چون بهم آمد نقط
هان اسیری در بحر طبع تو
هست بی مانند نشماری سقط
رهبر او بس بود عشق فقط
عین لطف است هرچه بر ما می رود
گر نماید پیش تو عین سخط
هست هستی محض خیر و شر عدم
این سخن عین صوابست نه غلط
گر بود ز افراط و تفریطت کنار
یافتی بی شک دلا حد وسط
هرچه بینی نیک دان در ذات خود
بد نه بیند هرکه بیند زین نمط
راست باشد نقطه لیکن دایره
کج نماید چون بهم آمد نقط
هان اسیری در بحر طبع تو
هست بی مانند نشماری سقط
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
هرکه عاشق شد بباید گفت جان را الوداع
زانکه در بازار عشقش نیست رایج این متاع
عشق گوید پا منه اندر طریق عاشقی
با غم معشوق اگر داری بجان و دل نزاع
زاهدا با ما سخن از عاشقی و عشق گو
گر ز زهد خشک گوئی کی کنیمش استماع
واعظ نادان چه گوید از جمال روی دوست
چون بسر این سخن هرگز نبودش اطلاع
سالکا گر عاشقی زهد ریا را ترک کن
زانکه زهد و عشق را هرگز نباشد اجتماع
گر شدی عاشق دلا قطع نظر کن از دو کون
نیستی محرم بعشقش گر نداری انقطاع
هرچه میگویی ز زلف و روی آن دلدار گو
غیر از این از کفر و دین گرگوئیم باشد صداع
پرتو خورشید حسنت محو گرداند جهان
گر ز روی نوربخش خود براندازی قناع
در طریقت کی شوی متبوع پیش خاص و عام
در شریعت گر نداری چون اسیری اتباع
زانکه در بازار عشقش نیست رایج این متاع
عشق گوید پا منه اندر طریق عاشقی
با غم معشوق اگر داری بجان و دل نزاع
زاهدا با ما سخن از عاشقی و عشق گو
گر ز زهد خشک گوئی کی کنیمش استماع
واعظ نادان چه گوید از جمال روی دوست
چون بسر این سخن هرگز نبودش اطلاع
سالکا گر عاشقی زهد ریا را ترک کن
زانکه زهد و عشق را هرگز نباشد اجتماع
گر شدی عاشق دلا قطع نظر کن از دو کون
نیستی محرم بعشقش گر نداری انقطاع
هرچه میگویی ز زلف و روی آن دلدار گو
غیر از این از کفر و دین گرگوئیم باشد صداع
پرتو خورشید حسنت محو گرداند جهان
گر ز روی نوربخش خود براندازی قناع
در طریقت کی شوی متبوع پیش خاص و عام
در شریعت گر نداری چون اسیری اتباع
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
چون گشت مه روی تو طالع ز مطالع
شد از همه سو نور تجلی تولامع
خورشید صفت پرتو حسن تو عیانست
از کعبه و بتخانه و از دیر و صوامع
عکس رخت از پرده هر ذره نماید
مرآت دل ار صاف شد از زنگ موانع
تا دل نشود مطلع انوار الهی
عارف نتوان گشت ز منهاج و طوالع
امروز به عاشق بنما روی نکو را
بروعده فردا دل و جان نیست قانع
کس ظلمت حادث بجان باز گدازد
از نور قدم چونکه بتابید لوامع
از دیده تحقیق و یقین جمله ذرات
دیدیم به پیش رخ تو ساجد و راکع
بر صفحه جان و دل هر ذره ز مصنوع
ثبت است نظر کن رقم وحدت صانع
گر هر ورقی هست کتابی نو ولیکن
جز جان اسیری نبود نسخه جامع
شد از همه سو نور تجلی تولامع
خورشید صفت پرتو حسن تو عیانست
از کعبه و بتخانه و از دیر و صوامع
عکس رخت از پرده هر ذره نماید
مرآت دل ار صاف شد از زنگ موانع
تا دل نشود مطلع انوار الهی
عارف نتوان گشت ز منهاج و طوالع
امروز به عاشق بنما روی نکو را
بروعده فردا دل و جان نیست قانع
کس ظلمت حادث بجان باز گدازد
از نور قدم چونکه بتابید لوامع
از دیده تحقیق و یقین جمله ذرات
دیدیم به پیش رخ تو ساجد و راکع
بر صفحه جان و دل هر ذره ز مصنوع
ثبت است نظر کن رقم وحدت صانع
گر هر ورقی هست کتابی نو ولیکن
جز جان اسیری نبود نسخه جامع
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
دارم ز درد عشق تو بر دل هزار داغ
مجروح عشق را ز دو عالم بود فراغ
عارف چو راه یافت بخلوتگه شهود
شد پیش او جهان همه گلزار و باغ وراغ
با آن قد چو طوبی و رخسار چون بهشت
دارم فراغت از گل و سرو و ز کشت و باغ
مستم مدام و نیست ز هشیاریم خبر
بازم بعشوه چشم تو میگیردم ایاغ
در راه جست و جوی بدم تا که یافتم
از ترک مست خویش ز هر ذره سراغ
بشنو نوای بلبل جان از گل وصال
از گلشن دلت چو برون شد کلاغ و زاغ
با زاهدان مگوی اسیری ز سر عشق
شکر مناسب است بطوطی نه با کلاغ
مجروح عشق را ز دو عالم بود فراغ
عارف چو راه یافت بخلوتگه شهود
شد پیش او جهان همه گلزار و باغ وراغ
با آن قد چو طوبی و رخسار چون بهشت
دارم فراغت از گل و سرو و ز کشت و باغ
مستم مدام و نیست ز هشیاریم خبر
بازم بعشوه چشم تو میگیردم ایاغ
در راه جست و جوی بدم تا که یافتم
از ترک مست خویش ز هر ذره سراغ
بشنو نوای بلبل جان از گل وصال
از گلشن دلت چو برون شد کلاغ و زاغ
با زاهدان مگوی اسیری ز سر عشق
شکر مناسب است بطوطی نه با کلاغ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
گر بگرد کعبه کوی تو باشد یک طواف
آن یکی بهتر ز صد حج پیاده بی گزاف
در هوای حور و جنت زاهد از دیدار ماند
با چنین جهلی ز دانش میزند بیهوده لاف
ذوق عشقت در نمی یابد مذاق زاهدان
در میان عاشق و زاهد ازین شد اختلاف
مرد حق بین را نباشد احتیاجی با دلیل
از دلیل روز مستغنی است بینا بی خلاف
نیست عالم جز نمودهست مطلق در شهود
یک اشارت اهل کشف و ذوق را باشد کفاف
عارف ذات و صفات حق شوی بی قیل و قال
گر به او صاف کمال او بیابی اتصاف
چون اسیری غرق بحر وحدت آمد زاهدا
موج را گر عین دریا گفت میدارش معاف
آن یکی بهتر ز صد حج پیاده بی گزاف
در هوای حور و جنت زاهد از دیدار ماند
با چنین جهلی ز دانش میزند بیهوده لاف
ذوق عشقت در نمی یابد مذاق زاهدان
در میان عاشق و زاهد ازین شد اختلاف
مرد حق بین را نباشد احتیاجی با دلیل
از دلیل روز مستغنی است بینا بی خلاف
نیست عالم جز نمودهست مطلق در شهود
یک اشارت اهل کشف و ذوق را باشد کفاف
عارف ذات و صفات حق شوی بی قیل و قال
گر به او صاف کمال او بیابی اتصاف
چون اسیری غرق بحر وحدت آمد زاهدا
موج را گر عین دریا گفت میدارش معاف
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
بگرفت صیت حسن تو از قاف تا بقاف
تا او فتاد پرتو رویت بنون و کاف
آئینه جمال تو دیدیم هرچه بود
عارف کسی بود که بدین دارد اعتراف
یارست هرچه هست درین دار غیر نیست
برحق چرا تو نسبت باطل کنی گزاف
عشاق او بمذهب عشقند متفق
در دین عشق کفر بود گر کنی خلاف
بر فقر و نیستی است تولای عاشقان
زاهد ز کبر و هستی خود این همه ملاف
عنقای وحدتم همه جا قاف قرب ماست
مجموع کاینات مرا گشته کوه قاف
آئینه دل تو چو صافست اسیریا
دارد همیشه میل ازین روبروی صاف
تا او فتاد پرتو رویت بنون و کاف
آئینه جمال تو دیدیم هرچه بود
عارف کسی بود که بدین دارد اعتراف
یارست هرچه هست درین دار غیر نیست
برحق چرا تو نسبت باطل کنی گزاف
عشاق او بمذهب عشقند متفق
در دین عشق کفر بود گر کنی خلاف
بر فقر و نیستی است تولای عاشقان
زاهد ز کبر و هستی خود این همه ملاف
عنقای وحدتم همه جا قاف قرب ماست
مجموع کاینات مرا گشته کوه قاف
آئینه دل تو چو صافست اسیریا
دارد همیشه میل ازین روبروی صاف
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
زان غمزه ناوکی بمن آید ز هر طرف
یارب مباد تیر بلا را دگر هدف
آمد ندا ز یار که گر مست و عاشقی
درکش بذوق جام فنا را و لاتخف
چون سوختم برآتش عشقش ملک بدوش
برعرش برد مسند عزم ازین شرف
آنان که آستین ز دو عالم فشانده اند
آورده اند دامن دلدار را بکف
هرکس ز شوق یار سراید سرود غم
زاهد به لااله و مطرب بچنگ و دف
خورشید روی یار زهر ذره ظاهرست
بگشای چشم باطن و بنگر ز هر طرف
تابد درون جان اسیری هزار مهر
من حب نوربخشک یا شحنة النجف
یارب مباد تیر بلا را دگر هدف
آمد ندا ز یار که گر مست و عاشقی
درکش بذوق جام فنا را و لاتخف
چون سوختم برآتش عشقش ملک بدوش
برعرش برد مسند عزم ازین شرف
آنان که آستین ز دو عالم فشانده اند
آورده اند دامن دلدار را بکف
هرکس ز شوق یار سراید سرود غم
زاهد به لااله و مطرب بچنگ و دف
خورشید روی یار زهر ذره ظاهرست
بگشای چشم باطن و بنگر ز هر طرف
تابد درون جان اسیری هزار مهر
من حب نوربخشک یا شحنة النجف
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
وقت کوچ آمد نفیرالطریقست الطریق
ره خطرناکست یاران وا ممانید از رفیق
در طریق عشق جانان عاشق جانباز باش
گر همی خواهی که حاصل گرددت ذوق طریق
هیچ سالک ره نیابد در مقام وصل دوست
فی طریق العشق لولم یهده شیخ شفیق
جز نمود هست مطلق نیست نفس کاینات
کل مافی الکون موج و هوکالبحرالعمیق
ز اشتیاق جام وصلت در خمارم ساقیا
لطف فرما از لب لعلت شرابی چون عقیق
عاشق دیوانه را با عقل و هشیاری چه کار
چون ز جام عشق دایم میکشد جانش رحیق
از غم دنیا و دین پیوسته باشد در کنار
هرکه در بحر فنا همچو اسیری شد غریق
ره خطرناکست یاران وا ممانید از رفیق
در طریق عشق جانان عاشق جانباز باش
گر همی خواهی که حاصل گرددت ذوق طریق
هیچ سالک ره نیابد در مقام وصل دوست
فی طریق العشق لولم یهده شیخ شفیق
جز نمود هست مطلق نیست نفس کاینات
کل مافی الکون موج و هوکالبحرالعمیق
ز اشتیاق جام وصلت در خمارم ساقیا
لطف فرما از لب لعلت شرابی چون عقیق
عاشق دیوانه را با عقل و هشیاری چه کار
چون ز جام عشق دایم میکشد جانش رحیق
از غم دنیا و دین پیوسته باشد در کنار
هرکه در بحر فنا همچو اسیری شد غریق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
ز جام عشق سرمستم زهی ذوق
ز مستی از خودی رستم زهی ذوق
همین قدر بلندم خود تمام است
که در کویت چنین پستم زهی ذوق
چه حاجت ساقیا با ساغر و می
ز حسنت بیخود و مستم زهی ذوق
چو از مستی خود کلی شدم نیست
بهستی دگر هستم زهی ذوق
چو از بند خودی خود را بریدم
بوصل دوست پیوستم زهی ذوق
چو مجنون گشت جان از شوق رویت
بقید زلف تو بستم زهی ذوق
شدم بی پا و سر از باده عشق
ز دست عقل خوش جستم زهی ذوق
همیشه با می و شاهد حریفم
چو عهد توبه بشکستم زهی دوق
چو خورشید جمالت پرده برداشت
اسیری رفت از دستم زهی ذوق
ز مستی از خودی رستم زهی ذوق
همین قدر بلندم خود تمام است
که در کویت چنین پستم زهی ذوق
چه حاجت ساقیا با ساغر و می
ز حسنت بیخود و مستم زهی ذوق
چو از مستی خود کلی شدم نیست
بهستی دگر هستم زهی ذوق
چو از بند خودی خود را بریدم
بوصل دوست پیوستم زهی ذوق
چو مجنون گشت جان از شوق رویت
بقید زلف تو بستم زهی ذوق
شدم بی پا و سر از باده عشق
ز دست عقل خوش جستم زهی ذوق
همیشه با می و شاهد حریفم
چو عهد توبه بشکستم زهی دوق
چو خورشید جمالت پرده برداشت
اسیری رفت از دستم زهی ذوق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶