عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
جهان عکس رخ مه پیکر ماست
همه ذرات ازآن رو رهبر ماست
جمالش چون بخوبان گشت ظاهر
ازآن سودای خوبان در سرماست
گشا چشم بصیرت تا به بینی
که حسن دلبران از دلبرماست
دلم چون عاشق آن روی زیباست
همه زشت و نکواندر خورماست
چو رویش از همه اوراق دیدم
ازآن رو جمله عالم دفترماست
چو غیر از من بعالم نیست ظاهر
همه ذرات عالم مظهر ماست
اسیری را کجا کثرت حجابست
چو وحدت دایما در منظرماست
مرا مطلوب از آن روگشت حاصل
که قطب و غوث اعظم سرور ماست
ز فیض نوربخش هر دو عالم
همه سر جهان پیدا برماست
همه ذرات ازآن رو رهبر ماست
جمالش چون بخوبان گشت ظاهر
ازآن سودای خوبان در سرماست
گشا چشم بصیرت تا به بینی
که حسن دلبران از دلبرماست
دلم چون عاشق آن روی زیباست
همه زشت و نکواندر خورماست
چو رویش از همه اوراق دیدم
ازآن رو جمله عالم دفترماست
چو غیر از من بعالم نیست ظاهر
همه ذرات عالم مظهر ماست
اسیری را کجا کثرت حجابست
چو وحدت دایما در منظرماست
مرا مطلوب از آن روگشت حاصل
که قطب و غوث اعظم سرور ماست
ز فیض نوربخش هر دو عالم
همه سر جهان پیدا برماست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
خیل غمت بجور و جفا ملک جان گرفت
دل تن نهاد و دامن شادی روان گرفت
ای دل ره عدم چو گرفتی از آن میان
جانم ز هستی تو کناری نهان گرفت
آید همیشه اشک بدریوزه پیش تو
اوسایل است و راه نشاید برآن گرفت
دل مرکب قرار بمیدان عشق تاخت
چون شهسوار درد تو آمد عنان گرفت
تا لذت شراب غمت یافت کام جان
سرخوش شد و بمصطبه پای دنان گرفت
چون حسن تو بحور و بغلمان ظهور کرد
زاهد چنان هوای جنان از چنان گرفت
زلف تو داشت جان اسیری ببند خویش
رویت بصد لطافتش آخر ضمان گرفت
دل تن نهاد و دامن شادی روان گرفت
ای دل ره عدم چو گرفتی از آن میان
جانم ز هستی تو کناری نهان گرفت
آید همیشه اشک بدریوزه پیش تو
اوسایل است و راه نشاید برآن گرفت
دل مرکب قرار بمیدان عشق تاخت
چون شهسوار درد تو آمد عنان گرفت
تا لذت شراب غمت یافت کام جان
سرخوش شد و بمصطبه پای دنان گرفت
چون حسن تو بحور و بغلمان ظهور کرد
زاهد چنان هوای جنان از چنان گرفت
زلف تو داشت جان اسیری ببند خویش
رویت بصد لطافتش آخر ضمان گرفت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
یارب ز چه روروی تو در پرده نهانست
در پرده نهانست و پس پرده عیانست
از پرتو رخسار تو روشن شده دیدیم
گر کعبه و گر مسجد و گر دیر مغانست
این طرفه غریبست که خورشید جمالت
در صورت ذرات عیانست و نهانست
با آنکه توئی بود و جهان هست نمودی
باکس نتوان گفت چنین است و چنانست
گر زانکه بخوبان نظری میکنم اما
از روی همه دیده برویت نگرانست
در مسجد ومیخانه ز شوق تو چه گویم
رندان همه در شورش و زاهد بفغانست
از باده عشق است چنان مست اسیری
کز بیخبری عاشق و معشوق ندانست
در پرده نهانست و پس پرده عیانست
از پرتو رخسار تو روشن شده دیدیم
گر کعبه و گر مسجد و گر دیر مغانست
این طرفه غریبست که خورشید جمالت
در صورت ذرات عیانست و نهانست
با آنکه توئی بود و جهان هست نمودی
باکس نتوان گفت چنین است و چنانست
گر زانکه بخوبان نظری میکنم اما
از روی همه دیده برویت نگرانست
در مسجد ومیخانه ز شوق تو چه گویم
رندان همه در شورش و زاهد بفغانست
از باده عشق است چنان مست اسیری
کز بیخبری عاشق و معشوق ندانست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
خورشید رخت از همه ذرات عیانست
باآنکه عیانست پس پرده نهانست
رویت زچه رو روی بهر روی نهان کرد
گوئی که مگر مصلحت کار در آنست
هر لحظه بما روی بنوعی بنماید
این جلوه همه از پی صاحب نظرانست
از آینه روی بتان حسن تو دیدیم
حیرانی ما در رخ خوبان همه زانست
بر لوح دلم نقش خیال تو مصور
بر صفحه جان از خط و خال تو نشانست
غرق است بدریای تحیر دل عاشق
دلبر بکنار و غم عشقش بمیانست
معشوق نهانست و اسیری ز پی عشق
مست است ازآن رو همه با زار و فغانست
باآنکه عیانست پس پرده نهانست
رویت زچه رو روی بهر روی نهان کرد
گوئی که مگر مصلحت کار در آنست
هر لحظه بما روی بنوعی بنماید
این جلوه همه از پی صاحب نظرانست
از آینه روی بتان حسن تو دیدیم
حیرانی ما در رخ خوبان همه زانست
بر لوح دلم نقش خیال تو مصور
بر صفحه جان از خط و خال تو نشانست
غرق است بدریای تحیر دل عاشق
دلبر بکنار و غم عشقش بمیانست
معشوق نهانست و اسیری ز پی عشق
مست است ازآن رو همه با زار و فغانست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
ای جمالت گشته پیدا از نقاب کاینات
حسن رخسار تو پنهان در حجاب کاینات
بهر اظهار صفات بیحد و اندازه شد
مختفی خورشید ذاتت در سحاب کاینات
تا بصحراشد پی اظهار خود سلطان عشق
کرد برپا خیمه حسن از طناب کاینات
گشت ذرات جهان تابان و روشن همچو ماه
تا نهان شد مهر رویت در نقاب کاینات
ذوق و لذت عارفی دارد که میخواند روان
جمله آیات حسنت از کتاب کاینات
چون درآید در خروش و جوش دریای قدم
کی گذارد کی،برو نقش حباب کاینات
جمله ذرات جهان همچو(ن) اسیری سایه اند
هست روی نور بخشش آفتاب کاینات
حسن رخسار تو پنهان در حجاب کاینات
بهر اظهار صفات بیحد و اندازه شد
مختفی خورشید ذاتت در سحاب کاینات
تا بصحراشد پی اظهار خود سلطان عشق
کرد برپا خیمه حسن از طناب کاینات
گشت ذرات جهان تابان و روشن همچو ماه
تا نهان شد مهر رویت در نقاب کاینات
ذوق و لذت عارفی دارد که میخواند روان
جمله آیات حسنت از کتاب کاینات
چون درآید در خروش و جوش دریای قدم
کی گذارد کی،برو نقش حباب کاینات
جمله ذرات جهان همچو(ن) اسیری سایه اند
هست روی نور بخشش آفتاب کاینات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
گنج اسرار یقین در کنج خلوت حاصلست
واقف گنج معانی بیگمان صاحب دلست
ره بوحدت کی بری، تا در حجاب کثرتی
هرکه شد محجوب کثرت او ز وحدت غافلست
چون میان عاشق و معشوق نسبت عشق بود
میل آن با این و این یک نیز باآن مایلست
از کمالی نیست خالی هیچ نقصان در وجود
هرکه دارد این نظر می دان که مرد کاملست
هرکه غرق بحر وحدت شد خبر دارد زما
ورنه حال ما چه داند هرکه او بر ساحلست
آتش شوق جمالش در دل گردون فتاد
در هوای روی اوتنها نه پایم در گلست
زاهدا پیوسته چون در دست هجرانی اسیر
کی کنی باور که جان ما بجانان واصلست
گر نشان جوید کسی از ما بعالم گو مجو
زانکه ما را در مقام بی نشانی منزلست
قتل عاشق را بشمشیر جفا باطل مدان
گر قتیل عشق داند حق بدست قاتلست
مهر رویش از همه ذرات عالم ظاهر است
هر که این معنی نداند پیش دانا جاهلست
نیست محجوب از اسیری مهر روی نوربخش
ظلمت هستی ما اندر میانه حایل است
واقف گنج معانی بیگمان صاحب دلست
ره بوحدت کی بری، تا در حجاب کثرتی
هرکه شد محجوب کثرت او ز وحدت غافلست
چون میان عاشق و معشوق نسبت عشق بود
میل آن با این و این یک نیز باآن مایلست
از کمالی نیست خالی هیچ نقصان در وجود
هرکه دارد این نظر می دان که مرد کاملست
هرکه غرق بحر وحدت شد خبر دارد زما
ورنه حال ما چه داند هرکه او بر ساحلست
آتش شوق جمالش در دل گردون فتاد
در هوای روی اوتنها نه پایم در گلست
زاهدا پیوسته چون در دست هجرانی اسیر
کی کنی باور که جان ما بجانان واصلست
گر نشان جوید کسی از ما بعالم گو مجو
زانکه ما را در مقام بی نشانی منزلست
قتل عاشق را بشمشیر جفا باطل مدان
گر قتیل عشق داند حق بدست قاتلست
مهر رویش از همه ذرات عالم ظاهر است
هر که این معنی نداند پیش دانا جاهلست
نیست محجوب از اسیری مهر روی نوربخش
ظلمت هستی ما اندر میانه حایل است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
بقید زلف تو جانم عجب گرفتارست
ز بند دام تو جستن نه سرسری کارست
ز مهر روی تو ذرات کون در رقصند
جهان ز تابش حسن تو غرق انوارست
درون پرده کثرت جمال وحدت دوست
کسی معاینه بیند که مرد اسرار است
یکیست عاشق و معشوق پیش اهل یقین
دوئی گمان کج احولی و پندار است
سپاه عشق سراسر گرفت ملک وجود
خرد ز دست تظلم بجان بزنهارست
بمکر و عربده چشم تو ریخت خون جهان
ببین که چشم معربد چه شوخ و عیارست
جهان ز باده لعل تو مست و بیخبرند
کجاست آنکه بدور لب تو هشیارست
چه غم ز سرزنش دشمن و ز طعن رقیب
بما اگر ز سر مهر یارما یارست
همه جهان چو اسیری بدور رخسارت
بگرد نقطه خال تو همچو پرگارست
ز بند دام تو جستن نه سرسری کارست
ز مهر روی تو ذرات کون در رقصند
جهان ز تابش حسن تو غرق انوارست
درون پرده کثرت جمال وحدت دوست
کسی معاینه بیند که مرد اسرار است
یکیست عاشق و معشوق پیش اهل یقین
دوئی گمان کج احولی و پندار است
سپاه عشق سراسر گرفت ملک وجود
خرد ز دست تظلم بجان بزنهارست
بمکر و عربده چشم تو ریخت خون جهان
ببین که چشم معربد چه شوخ و عیارست
جهان ز باده لعل تو مست و بیخبرند
کجاست آنکه بدور لب تو هشیارست
چه غم ز سرزنش دشمن و ز طعن رقیب
بما اگر ز سر مهر یارما یارست
همه جهان چو اسیری بدور رخسارت
بگرد نقطه خال تو همچو پرگارست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
بی جمال روی تو دل را حیاتی هست نیست
زآب حیوان لبت جانرا مماتی هست نیست
هرکه شد دل زنده از دیدار جان افزای تو
آنچنان دل زنده را هرگز وفاتی هست نیست
شد مقید جان ما نوعی که گویی یک نفس
از کمند زلف تو او را نجاتی هست نیست
پیش مست باده توحید در هر دو جهان
جز صفات و ذات تو ذات و صفاتی هست نیست
روبهر سویی که باشد عاشق دیوانه را
جز بسوی قبله رویت صلاتی هست نیست
نیست هستی غیر واجب پیش مرد راست بین
جز خیال چشم احول ممکناتی هست نیست
ای اسیری در یقین عارفان حق پرست
همچو نفس بدبتی در سومناتی هست نیست
زآب حیوان لبت جانرا مماتی هست نیست
هرکه شد دل زنده از دیدار جان افزای تو
آنچنان دل زنده را هرگز وفاتی هست نیست
شد مقید جان ما نوعی که گویی یک نفس
از کمند زلف تو او را نجاتی هست نیست
پیش مست باده توحید در هر دو جهان
جز صفات و ذات تو ذات و صفاتی هست نیست
روبهر سویی که باشد عاشق دیوانه را
جز بسوی قبله رویت صلاتی هست نیست
نیست هستی غیر واجب پیش مرد راست بین
جز خیال چشم احول ممکناتی هست نیست
ای اسیری در یقین عارفان حق پرست
همچو نفس بدبتی در سومناتی هست نیست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
از پرتو جمال تو عالم منورست
وز سنبلت مشام دل و جان معطرست
این جرم خور که جمله جهان روشن ازویست
یک ذره ز پرتو آن روی انورست
سلطان حسن روی تو را ملک هر دو کون
بی لشگر و سپاه عجایب مسخرست
غایت نداشت جلوه رویت از آن سبب
هر دم به جلوه دگر و حسن دیگرست
در تاب رفت زلف تو سرها به باد داد
بازش ز پیچ و تاب چه آشوب در سرست
چشمت به قصد کشتن من غمزه تیز کرد
یارب که این چه ترکک بیرحم کافرست
عقل بلند پایه به درگاه شاه عشق
هرگز نگشت محرم و چون حلقه بر درست
کس با خودی نیافت به بزم وصال راه
زیرا جناب وصل ازین پایه برترست
در دام فتنه جان اسیری ز چیست گفت
گفتم کزان سلاسل زلف معنبرست
وز سنبلت مشام دل و جان معطرست
این جرم خور که جمله جهان روشن ازویست
یک ذره ز پرتو آن روی انورست
سلطان حسن روی تو را ملک هر دو کون
بی لشگر و سپاه عجایب مسخرست
غایت نداشت جلوه رویت از آن سبب
هر دم به جلوه دگر و حسن دیگرست
در تاب رفت زلف تو سرها به باد داد
بازش ز پیچ و تاب چه آشوب در سرست
چشمت به قصد کشتن من غمزه تیز کرد
یارب که این چه ترکک بیرحم کافرست
عقل بلند پایه به درگاه شاه عشق
هرگز نگشت محرم و چون حلقه بر درست
کس با خودی نیافت به بزم وصال راه
زیرا جناب وصل ازین پایه برترست
در دام فتنه جان اسیری ز چیست گفت
گفتم کزان سلاسل زلف معنبرست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ای مصحف جمال تو اوراق کاینات
عالم ز نور روی تو آیات محکمات
از پرتو تجلی روی تو روشن است
گر کعبه و کنشت و گر دیر سومنات
روشن ز ذره های صفاتست مهر ذات
بود صفات تست مدام از نمود ذات
اسماء تو ظلال شئونات داتیست
اسما، عیان شده بظلال تعینات
عالم ظهور روی ترا گشته اینه
ظاهر صفات و ذات تو ز اعیان ممکنات
بحر محیط مشرب تو شد اسیریا
از فیض نوربخش توئی منبع حیات
نهصد هزار بحر شراب تجلیش
نوشیده و تشنه تری بهر باقیات
عالم ز نور روی تو آیات محکمات
از پرتو تجلی روی تو روشن است
گر کعبه و کنشت و گر دیر سومنات
روشن ز ذره های صفاتست مهر ذات
بود صفات تست مدام از نمود ذات
اسماء تو ظلال شئونات داتیست
اسما، عیان شده بظلال تعینات
عالم ظهور روی ترا گشته اینه
ظاهر صفات و ذات تو ز اعیان ممکنات
بحر محیط مشرب تو شد اسیریا
از فیض نوربخش توئی منبع حیات
نهصد هزار بحر شراب تجلیش
نوشیده و تشنه تری بهر باقیات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
گر مهر فاحببت بذرات نه ساریست
سرگشتگی عالم و آدم ز طلب چیست
از شوق تو سرگشته شد افلاک و کواکب
واندر طلبت آب بهر گوشه جاریست
از کعبه ترا گر طلبد زاهد عابد
مطلوب ز بتخانه و از دیر بگو کیست
ز آئینه دل زنگ دوئی گر بزدائی
روشن بنماید که همه، غیر یکی نیست
این طرفه که از باده وصلش همه مستند
در قید خمار غم هجران ز اسیریست
سرگشتگی عالم و آدم ز طلب چیست
از شوق تو سرگشته شد افلاک و کواکب
واندر طلبت آب بهر گوشه جاریست
از کعبه ترا گر طلبد زاهد عابد
مطلوب ز بتخانه و از دیر بگو کیست
ز آئینه دل زنگ دوئی گر بزدائی
روشن بنماید که همه، غیر یکی نیست
این طرفه که از باده وصلش همه مستند
در قید خمار غم هجران ز اسیریست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
نیست ما را هیچ فکری جز لقای روی دوست
آفرین بر رای درویشی که در فکر نکوست
زلف و رویت نیست تنها آرزوی ما و بس
مشتری و ماه را شبرو شدن زین آرزوست
عاشقی را باید از باد صبا آموختن
میرود بی پا و بی سر دایما در جستجوست
مستی عشاق باشد زان دو چشم پر خمار
سرخوشی بیدلان نه از باده جام و سبوست
پیش قاضی محبان مدعی عشق را
شاهد عادل به غیر از چشم گریان، رنگ روست
گو(ی) اگر پیش سر عشاق در میدان غم
می کند دعوی که من سرگشته ام بیهوده گوست
غیر سرو قامتش در باغ دل جایی مده
همت عالی اسیری چون تو را آئین و خوست
آفرین بر رای درویشی که در فکر نکوست
زلف و رویت نیست تنها آرزوی ما و بس
مشتری و ماه را شبرو شدن زین آرزوست
عاشقی را باید از باد صبا آموختن
میرود بی پا و بی سر دایما در جستجوست
مستی عشاق باشد زان دو چشم پر خمار
سرخوشی بیدلان نه از باده جام و سبوست
پیش قاضی محبان مدعی عشق را
شاهد عادل به غیر از چشم گریان، رنگ روست
گو(ی) اگر پیش سر عشاق در میدان غم
می کند دعوی که من سرگشته ام بیهوده گوست
غیر سرو قامتش در باغ دل جایی مده
همت عالی اسیری چون تو را آئین و خوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
گردیدن گردون یقین از عشق جانان بوده است
جانا نگر کز جست و جو یک لحظه کی آسوده است
ارواح قدسی زین سبب بیخورد و بیخواب آمده
عقل کل اندر عمرها زین غم دمی نغنوده است
بینی که باد تندخو چون آب و آتش دم بدم
افتان بخاک ره چنین آن هم ازین غم بوده است
یاقوت و لعل از مهر او افتاده در کوه و کمر
از اشک خونین لاله را دامن بخون آلوده است
حیوان و انسان از طلب گشته روان از هر طرف
این رفتن واین آمدن گوئی مگر بیهوده است
چشم بصیرت را گشا یک یک ازین ها کن نگاه
از گوش جان بشنو ز من کین نکته کس نشنوده است
خامش اسیری تا بکی افشای این سر بهر چیست
عارف کجا نااهل را رمزی ازین بنموده است
جانا نگر کز جست و جو یک لحظه کی آسوده است
ارواح قدسی زین سبب بیخورد و بیخواب آمده
عقل کل اندر عمرها زین غم دمی نغنوده است
بینی که باد تندخو چون آب و آتش دم بدم
افتان بخاک ره چنین آن هم ازین غم بوده است
یاقوت و لعل از مهر او افتاده در کوه و کمر
از اشک خونین لاله را دامن بخون آلوده است
حیوان و انسان از طلب گشته روان از هر طرف
این رفتن واین آمدن گوئی مگر بیهوده است
چشم بصیرت را گشا یک یک ازین ها کن نگاه
از گوش جان بشنو ز من کین نکته کس نشنوده است
خامش اسیری تا بکی افشای این سر بهر چیست
عارف کجا نااهل را رمزی ازین بنموده است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
روی تو ظاهرست بعالم نهان کجاست
گر او نهان بود بجهان خود عیان کجاست
عالم شدست مظهر حسن و جمال تو
ای جان بگو چه مظهر و ظاهر جهان کجاست
در هر لباس حسن تو هر لحظه رو نمود
عالم همه توئی و زمین و زمان کجاست
هرجا باسم خاص ظهوریست مرترا
غیر ترا نمای که نام و نشان کجاست
در عرصه وجود چوغیر از تو هیچ نیست
بهر خدا بگوی که کون و مکان کجاست
وصف جمال تو خواهم که با همه
گویم و لیک نطق و زبان و بیان کجاست
در پرتو جمال رخ نوربخش تو
شیدا و والهی چو اسیری بجان کجاست
گر او نهان بود بجهان خود عیان کجاست
عالم شدست مظهر حسن و جمال تو
ای جان بگو چه مظهر و ظاهر جهان کجاست
در هر لباس حسن تو هر لحظه رو نمود
عالم همه توئی و زمین و زمان کجاست
هرجا باسم خاص ظهوریست مرترا
غیر ترا نمای که نام و نشان کجاست
در عرصه وجود چوغیر از تو هیچ نیست
بهر خدا بگوی که کون و مکان کجاست
وصف جمال تو خواهم که با همه
گویم و لیک نطق و زبان و بیان کجاست
در پرتو جمال رخ نوربخش تو
شیدا و والهی چو اسیری بجان کجاست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
روی چو مهت کاینه جان و جهانست
حسنش ز همه ذره چو خورشید عیانست
عالم شده از نور رخت ظاهر و پیدا
در پرده هر ذره جمال تو نهانست
در ظاهر و باطن بیقین از همه رویی
عارف همه او بیند و جاهل بگمانست
در مذهب من نام و نشان جمله ترا بود
غیری که نباشد ز کجا نام و نشانست
خورشید حقیقی است که از کون و مکان تافت
عالم همه روشن شده از پرتو آنست
از عاشق دیوانه خبر جوی ز معشوق
کین زاهد افسرده هم از بیخبرانست
حسن رخ تو دید اسیری ز دو عالم
ای جان ز جهان او بجمالت نگرانست
حسنش ز همه ذره چو خورشید عیانست
عالم شده از نور رخت ظاهر و پیدا
در پرده هر ذره جمال تو نهانست
در ظاهر و باطن بیقین از همه رویی
عارف همه او بیند و جاهل بگمانست
در مذهب من نام و نشان جمله ترا بود
غیری که نباشد ز کجا نام و نشانست
خورشید حقیقی است که از کون و مکان تافت
عالم همه روشن شده از پرتو آنست
از عاشق دیوانه خبر جوی ز معشوق
کین زاهد افسرده هم از بیخبرانست
حسن رخ تو دید اسیری ز دو عالم
ای جان ز جهان او بجمالت نگرانست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
رند و قلاشیم و مست و می پرست
از شراب عشق تو رفته ز دست
معتکف در کعبه و مسجد بدم
در خراباتم کنون افتاده مست
تا بمعشوقی کنی اظهار ناز
از نیاز عاشقان عالم پرست
جمله عالم غرق بحر وحدتند
از زمین و آسمان بالا و پست
بود عالم جز بهستی تو نیست
دایما از فیض عامت نیست هست
نقش بند ما مثال خویش خواست
صورت آدم کشید و نقش بست
از شراب وصل تو مست مدام
چون اسیری گبر و ترسا بت پرست
از شراب عشق تو رفته ز دست
معتکف در کعبه و مسجد بدم
در خراباتم کنون افتاده مست
تا بمعشوقی کنی اظهار ناز
از نیاز عاشقان عالم پرست
جمله عالم غرق بحر وحدتند
از زمین و آسمان بالا و پست
بود عالم جز بهستی تو نیست
دایما از فیض عامت نیست هست
نقش بند ما مثال خویش خواست
صورت آدم کشید و نقش بست
از شراب وصل تو مست مدام
چون اسیری گبر و ترسا بت پرست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
میخانه از لعل لب تو پرشرو شور است
مسجد ز تجلی رخت غرقه نورست
عکس رخ تو زآینه کون هویداست
لیکن چه کند عامی بیچاره که کورست
در پرده ذرات جهان گر چه نهانی
آن نیز بروی تو که از فرط ظهورست
حسن رخ تو ظاهر و پیداست ز عالم
تابان همه ذرات ز مهر تو چو هورست
در ملک دل عاشق غمدیده چه گویم
کز روح خیال تو چه شادی چه سرورست
هرکس که بجز کوی تو و روی تو جوید
گر جنت و حورست که از عین قصورست
در مانده اسیری بغم عشق چنانست
کز بود حود و دنیی و عقبیش نفورست
مسجد ز تجلی رخت غرقه نورست
عکس رخ تو زآینه کون هویداست
لیکن چه کند عامی بیچاره که کورست
در پرده ذرات جهان گر چه نهانی
آن نیز بروی تو که از فرط ظهورست
حسن رخ تو ظاهر و پیداست ز عالم
تابان همه ذرات ز مهر تو چو هورست
در ملک دل عاشق غمدیده چه گویم
کز روح خیال تو چه شادی چه سرورست
هرکس که بجز کوی تو و روی تو جوید
گر جنت و حورست که از عین قصورست
در مانده اسیری بغم عشق چنانست
کز بود حود و دنیی و عقبیش نفورست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
مهر روی تو که تابان ز همه ذراتست
حسن او را همه کون و مکان مرآتست
نیستی جمله بهستی تو پیدا شده است
غیر ازین هرکه بگوید سخن طاماتست
پیش عارف که ز اوراق جهان حسن تو دید
مصحف روی ترا جمله جهان آیاتست
دیده آن دیده که بینا بود از نور یقین
که جمال تو هویدا ز همه ذراتست
گرچه عالم همگی مظهر اسما شده است
گشته ظاهر همه اسما ز صفات و ذاتست
که گهی عشق و گهی عاشق و گه معشوقی
وه شئونات الهی چه عجب حالاتست
بعد آزادگی از قید اسیری دانست
که ظهورات ترا هر دو جهان آلاتست
حسن او را همه کون و مکان مرآتست
نیستی جمله بهستی تو پیدا شده است
غیر ازین هرکه بگوید سخن طاماتست
پیش عارف که ز اوراق جهان حسن تو دید
مصحف روی ترا جمله جهان آیاتست
دیده آن دیده که بینا بود از نور یقین
که جمال تو هویدا ز همه ذراتست
گرچه عالم همگی مظهر اسما شده است
گشته ظاهر همه اسما ز صفات و ذاتست
که گهی عشق و گهی عاشق و گه معشوقی
وه شئونات الهی چه عجب حالاتست
بعد آزادگی از قید اسیری دانست
که ظهورات ترا هر دو جهان آلاتست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
ای نهان خورشید ذات تو در ابر کاینات
گشت ذرات جهان پیدا ز انوار صفات
مهر ذاتت بی جهات و کیف و کم باشد ولی
ز انبساط نور او شد روشن اطراف و جهات
ممکن از جود وجود واجب آمد در وجود
فیض عامش گشت شامل بر جمیع ممکنات
چون جهان، حسن رخت را هست مظهر از چه رو
نیست یکسان، کفر و ایمان، کعبه و لات و منات
مابدام زلف تو در بند مشکل مانده ایم
ای فروغ نور رویت حل جمله مشکلات
بی جمال تو دو عالم بود دایم در ممات
ز آب حیوان لب لعلت جهان را شد حیات
شد اسیری واله حسن تو از روی بتان
ای جمال نوربخش تو عیان از کاینات
گشت ذرات جهان پیدا ز انوار صفات
مهر ذاتت بی جهات و کیف و کم باشد ولی
ز انبساط نور او شد روشن اطراف و جهات
ممکن از جود وجود واجب آمد در وجود
فیض عامش گشت شامل بر جمیع ممکنات
چون جهان، حسن رخت را هست مظهر از چه رو
نیست یکسان، کفر و ایمان، کعبه و لات و منات
مابدام زلف تو در بند مشکل مانده ایم
ای فروغ نور رویت حل جمله مشکلات
بی جمال تو دو عالم بود دایم در ممات
ز آب حیوان لب لعلت جهان را شد حیات
شد اسیری واله حسن تو از روی بتان
ای جمال نوربخش تو عیان از کاینات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
تا نقد دارضرب معارف کلام ماست
در ملک فقر سکه شاهی بنام ماست
چون والی ولایت کشف و ولایتیم
سلطان ملک کون کمینه غلام ماست
بیرون ز ملک اسم وصفت رتبه منست
اکنون که شهر غیب هویت مقام ماست
شهباز همتم ز دو عالم چو در گذشت
عنقای وصل یار ازآن دم بدام ماست
از جور عقل رخت باقلیم عاشقی
بردم که ملک عشق تو دارالسلام ماست
مخمورم از شراب لب لعل جانفزات
وز جام چشم مست تو شرب مدام ماست
تا مهر نوربخش ز چرخ کمال تافت
زان دم اسیریا همه کاری بکام ماست
در ملک فقر سکه شاهی بنام ماست
چون والی ولایت کشف و ولایتیم
سلطان ملک کون کمینه غلام ماست
بیرون ز ملک اسم وصفت رتبه منست
اکنون که شهر غیب هویت مقام ماست
شهباز همتم ز دو عالم چو در گذشت
عنقای وصل یار ازآن دم بدام ماست
از جور عقل رخت باقلیم عاشقی
بردم که ملک عشق تو دارالسلام ماست
مخمورم از شراب لب لعل جانفزات
وز جام چشم مست تو شرب مدام ماست
تا مهر نوربخش ز چرخ کمال تافت
زان دم اسیریا همه کاری بکام ماست