عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
ساقی بده می که بود مستیش فنا
تا وارهاندم ز خمار منی و ما
زان باده که چون که بنوشیم جرعه
فارغ کند ز غصه دنیا و دین مرا
از جام عشق جمله جهان مست و بیخودند
رقاص و کف زنان همه گویند تن تلا
پر شد زیار عرصه کونین و همچنان
بی دیده در طلب که کجا جویمش کجا
ذرات غرق بحر محیطند و از عطش
جویای قطره شده هر یک چو بی نوا
دایم حریف شاهد و می باش و پاکباز
گر زانکه میروی ره رندان بی ریا
جامی بدست مست و خرامان رسید یار
گفتا اسیریا بکجا میروی بیا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
دل بسته بزلف یار بادا
جانم بغمش فگار بادا
هر دل که مقیم کوی او نیست
آواره هر دیار بادا
برجان و دلم ز عشق جانان
درد و غم بی شمار بادا
عاشق که فنا نگشت از خود
ز اندوه فراق زار بادا
دل را که هوای وصل یارست
از حور و بهشت عار بادا
هر سر که نگشت خاک پایت
بر باد فنا غبار بادا
هرکس که جمال روی او دید
سرها برهش نثار بادا
دل را که بعشق یار کارست
بی کار ز کاروبار بادا
جانم ز شراب لعل جانبخش
چون چشم تو پر خمار بادا
هرکس که میان بعشق در بست
از غیر تواش کنار بادا
منزلگه جان تو اسیری
دایم خم زلف یار بادا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
کاشکی رحمی بدی آن فتنه گر عیار را
تا نکردی پیشه خود این همه آزار را
کی در آرد بار دیگر حسن خوبان در نظر
هرکه روزی دیده باشد آنچنان رخسار را
کفر زلفش عروة الوثقیی ایمان منست
گرچه هست ازکفر ترسی مردم دین دار را
بار عشقش کاسمان تابش نیاورد و زمین
همت مابین که بردل می نهد آن بار را
مهررویش از پس هرذره بنماید جمال
گر ز دیده دور سازی پرده پندار را
خون مردم را بشوخی از چه ریزد بیگناه
عاقبت پندی بده آن غمزه خونخوار را
چون اسیری هر که دارد نور معنی در بصر
جلوه گاه یار بیند صورت اغیار را
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
چه نسبت است بروی تو ماه تابان را
به پیش مهر توان گفت ذره کیوانرا
نظر بدیده ما گر کنی عیان بینی
ز روی صورت و معنی جمال جانانرا
هزار خون بیکی غمزه گر بخواهد ریخت
دهد لبش بشکر خنده جمله تاوانرا
بجان کافر و مؤمن خیال زلف و رخش
رقم نگر چو کشیدست کفر و ایمانرا
جمال خویش چو میخواست تا نظاره کند
ببین چه آینه ساخت نقش انسانرا
طبیب بهر مداوای عشق کوشش کرد
ندید در خور این درد هیچ درمانرا
اسیریا بجهان باز فتنه برخیزد
اگر شراب ازین سان دهند مستانرا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
وقد کنتم و مامعکم من الا کوان ماکانا
تجلیتم لکم فیکم فصرتم فیه اعیانا
فاظهرتم لکم منکم و اخفیتم لکم فینا
سواکم غیر موجود و انتم عین ایانا
و انا انتم فیکم و انتم اننا فینا
وعینی عینکم فانظرتری بالحق انسانا
و کنت الیک محتاجا و کنت الی مشتاقا
ولولاکم فلم نوجد ولم تظهر ولو لا نا
و لسنا غیرکم کشفا ولستم غیرنا لبسا
وکنا قبل موتانا فانالله احیانا
وقم من مقعدالحس و سرمن منزل النفس
وقف فی موقف الطمس تکن بالله رحمانا
فلا تحجب باکوان و شاهد وجهه فیها
ولاتکفر بآیات وخذ من تلک ایمانا
فلاتسهوا بکم عنهم وخلوا دارهم عنکم
وروحوا منکم حتی تروا من ذاک ایقانا
اسیری کل مخلوق له وجه من الحق
متی شاهدت ذاالمعنی فقدلازمت عرفانا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
فی هواکم صارقلبی هایما
خذلنا عنا و جدلی باللقا
بعدنا عن قربکم من نفسنا
من فنی عن نفسه نال المنی
یا حبیبی کیف اخفی حبکم
عبرتی واش لسری فی الوری
یا عذیلی فی الهوی کن لایمی
لذتی فی الحب من لوم العدی
ما نهی العشاق عن وصل الحبیب
غیر ضد صد عن نهج الهدی
من یمت فی الحب قدنال الحیاة
تحفة العشاق موت فی الهوی
من یری حقا و خلقا مایری
قد تجلی بالفناء و البقا
نحن مرآت لرویته له
و هو مرآت لرویتنا لنا
یا اسیری ان ترد وصل الحبیب
فی طریق العشق فاسلک صادقا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
گر وصال دوست خواهی در ره او شوفنا
تا حیات جاودان یابی بجانان در بقا
تا نگردی بیخبر از خود نیابی زوخبر
نیست از هستی بباید بود تا یابی بقا
یار نزدیک و تو دور افتاده از جهل خویش
اوست پیدا در لباس جمله ما و شما
فاش گردد بر دلش اسرار معنی سربسر
هر که در راه طریقت میکند ترک هوا
تا دلت صافی نشد از ظلمت وهم و خیال
کی شود از پرتو نور تجلی با صفا
درمقام فقر و عرفان آنگهی گردی تمام
کز همه عالم عیان بینی جمال دوست را
بود عالم در حقیقت جز نمود حق نبود
از خیالات جهان بگذر اگر خواهی خدا
هرکه خالی کرد خود را از خودی گوید بحق
گه انا الحق آشکار و گه ومن اهوی انا
با تویی هرگز ترا در بزم وصلش راه نیست
از خودی بگذر اسیری بیخود آنگه خوش درآ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ساقی بیا که موسم عیش آمد و طرب
پرکن قدح که میگذرد فرصت عجب
مستم کن آنچنان که ندانم سر از قدم
تا وار هم ز غصه دوران پر تعب
خواهی که حق شناس شوی خویشتن شناس
عارف بخود نگشته شناسا نه به رب
خود را چنانچه بود بآدم عیان نمود
انسان شدست دیده عالم ازین سبب
تا سنبل و بنفشه بگرد سمن دمید
جانم میان ظلمت و نورست روز و شب
هر کو بفقر نسبت خود را درست کرد
ننگ آیدش دگر که کند فخر برنسب
هر سو اسیریا چه طلب میکنی بیا
چون یار با منست چه حاجت بدین طلب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
من نخواهم شادی و عیش و طرب
درد و سوز عشق خواهم روز و شب
از غم و محنت گریزانند خلق
ما بجان جویای دردش ای عجب
وصل مطلوب آرزوی طالب است
من فنای خویش خواهم زین طالب
سوز دل آمد نشان عاشقی
ساز راه عشق رنجست و تعب
آتش جان سوز عشقش هر زمان
از دل عاشق برآرد صد لهب
دایما خواهم که باشد جان و دل
ز آتش سودای او در تاب تب
ز آتش عشق تو جان عاشقان
کی بسوزد، می فروزد چون ذهب
فتنه جویی جمله برچون عشق نیست
در میان ترک و تاجیک و عرب
آفتاب عشق از ذرات کون
گشت طالع عاشقان یاللعجب
در بقای عشق گشتم من فنا
عین عشقم این زمان از فضل رب
من اسیر دام عشقم لاجرم
شد اسیری در جهان ما را لقب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
یارم از خانه برون آمد سرمست و خراب
جام می برکف و می گفت خذوا یا احباب
جام جم کی بنظر آرد و لذات دو کون
هرکه یک جرعه بنوشید از آن باده ناب
هرکه از پرده پندار نیامد بیرون
روی آن یار کجا بیند و آن جام شراب
مجلسی بس عجب و عشرت و عیش است و طرب
ساقی و جام می و مطرب و آواز رباب
یار بی پرده بما روی نماید هردم
بخدا یکسر مو نیست مرا هیچ حجاب
گر چه هر ذره بود پرده خورشید رخست
شاهد حسن ترا بین که چو ما هست نقاب
ای که جوئی ز ورق دانش و اسرار یقین
بخدا در دو جهان نیست چو تو هیچ کتاب
طالع سعد کجا دولت بیدار کجاست
تا شبی طلعت چون ماه تو بینیم بخواب
گر تو جویای لقایی و طلبکار وصال
راه رندان طلب و زود اسیری دریاب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
ای منکسف ز تاب جمال تو آفتاب
وی ماه رو ز عاشق بیچاره رو متاب
عمری بآرزوی تو گشتیم در بدر
اکنون مران مرا ز درخودبهیچ باب
آئینه خدای دل صاف عارفست
زاهد مگو دل تو درآید درین حساب
مکتوب شد بدفتر دل سرهر دو کون
ای جان بکوش تا که بدست آری این کتاب
روی ترا بغیر جمال تو پرده نیست
وقت کسوف بر رخ خور مه شود نقاب
فارغ ازین شراب و کبابست مست عشق
دارد ز دل کباب و ز خون جگر شراب
تا در نقاب زلف نهان شد جمال دوست
آزاده نیست جان اسیری ز پیچ و تاب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ایهاالحیران فی وجه الحبیب
رب زدنی حیرة گویا نصیب
جز لقای روی جان افروز دوست
درد ما را نیست درمان ای طبیب
دایما در قصد خون جان ماست
غمزه جادوی چشم دلفریب
ناصح عاقل مده پندم ز عشق
عاشقان را پند چون گوید لبیب
جان بجانان واصل مطلق بدی
گر نبودی در میان مانع رقیب
چون درون پرده جانم راه یافت
بر دلم شد کشف اسرار غریب
گر بدوزخ گر بجنت می بری
نیست بی روی تو جانم را شکیب
گفته واعظ بمنبر در اثر
بود همچو تیغ چوبین خطیب
شد اسیری بیخبر از عقل و دین
چون که تابان شد مه روی حبیب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
مائیم ترا همیشه طالب
ای وصل تو منتهی المطالب
مرغوب همه بهشت و حورست
مائیم بروی دوست راغب
در میکده با شراب و شاهد
پیوسته حریفم و مصاحب
آن یار زکس نبود محجوب
مایی و منی مراست حاجب
در مجلس وصل اوست حاضر
هرکس که ز خویش گشت غایب
در مغرب جان عاشقان شد
خورشید جمال عشق غارب
با وصل توایم شاد و خندان
داریم ز فرقتت مصایب
کردم دل و دین فدای معشوق
این بود بعشق رأی صایب
از مشرب عشق عقل دور است
زان مختلف آمد این مشارب
عشق آمد و گشت عقل مغلوب
شد عشق از آن بجمله غالب
می باش اسیریا هنربین
از خلق خدا مجو معایب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ریزد مدام ساقی جانها شراب ناب
در کام جان که مست خرابست در خراب
گوید حریف ماشو و پیوسته باده نوش
نظاره کن جمال دلفروز بی حجاب
نوشیم جامهای پیاپی ز دست دوست
زان باده که نیست خمارش بهیچ باب
در کوی زهد جان مرا چونکه راه نیست
مائیم و بزم عشق و می و مطرب و رباب
زاهد اگر نعیم ابد میکنی طلب
دوری مجو ز شاهد و پیمانه شراب
جان مست شد چنانکه نیامد دگر بهوش
زان بحرهای می که بنوشید بیحساب
هر دو جهان کشید اسیری بجرعه
کو مست تشنه بود و دو عالم شراب ناب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
تا بکی باشد نهان خورشید رویت در حجاب
کاشکی از حسن رخسارت برافتادی نقاب
نور وحدت گر نمود از پرده کثرت جمال
در شب تاریک بینی گشته تابان آفتاب
گر بصورت می نماید موج و دریا غیر هم
در حقیقت نیست جز یک چیز دریا و حباب
از ازل مامست از میخانه عشق آمدیم
بیخبر از جام وصل دوست بودند شیخ و شاب
هرکه عاشق نیست همچون صورت بی جان بود
زاهد مازین سخن چون مار در پیچست و تاب
گر نمی خواهد که ریزد خون عاشق بی گناه
چشم شوخش از چه رو باماست در عین عذاب
مبتلا گشتم بعشق او بانواع بلا
دل ز دست عشق مدقوقست و جان در اضطراب
زاهد هجران زده رو در خرابات فنا
بگذر از هستی بنوش از ساغر وصلش شراب
شهرتی کردی ببدنامی اسیری در جهان
زانکه دایم زند و قلاشی و بدمست وخراب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
عالم چو سایه، نور رخت هست آفتاب
باشد وجود سایه ز خور زین مرو بتاب
بزدا غبار غیر ز آئینه دلت
تا عکس روی دوست ببینی توبی حجاب
عکس رخش ز آینه کون ظاهرست
در پیش عارف حق بین چو آفتاب
عاشق برای دیدن او بگذر از دو کون
عاقل سراب را بگذارد ز بهر آب
آزاده گشت جان اسیری ز قید جهل
تا روی نوربخش جهان دید بی حجاب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
هر زمان نقشی نماید حسن دوست
هر دو عالم جلوه رخسار اوست
مائی ما شد حجاب راه ما
ور نه دایم یار با ما روبروست
در خمارم ساقیا جامی بیار
زان شراب مست کان بی رنگ و بوست
نقش غیر از لوح دل شویم بمی
چون درین کو، راه رندان شست و شوست
دلبر ما در میان جان ماست
جان ز غفلت هر طرف در جست و جوست
در کنشت و مسجد و میخانه ها
از حدیث عشق جانان گفت و گوست
شد اسیری مست و شیدای جهان
چون تجلی کرد حسن روی دوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
عشق توچاره ساز دل بیقرار ماست
درد و غم تو مرهم جان فگارماست
فقر و فناست شیوه رندان جان فشان
در راه عشق هستی و ناموس عارماست
معشوقه باز و رندم و قلاش و پاکباز
جانا بدین عشق تو اینها شعار ماست
تا گشته ایم خاک کف پای عاشقان
در کاینات عشق همه گیر و دار ماست
میخانه تا سپرد بما پیر می فروش
ذرات جرعه نوش می خوشگوار ماست
تا شسته ایم دست دل از کار کاینات
در هر دو کون هر چه تو بینی بکارماست
از جور و از جفای رقیبان اسیریا
غم نیست چون بمهر و وفایار یار ماست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
هرکس که از جفای غم عشق خایفست
با عاشقان بدین و مذهب مخالفست
در موقف محبت و عشق است لایزال
هر دل که او ز رمز فاحببت واقفست
دانی طواف کعبه وصلت که میکند؟
آن دل که در مدینه عشق تو طایفست
بعدالفنا بملک بقا هرکه راه یافت
معروف وار بر همه اسرار عارفست
آن دل که خواند آیت حسنش زهر ورق
فرقان عشق و مصحف سرمعارفست
عاشق که از امید و ز بیم جهان رهید
امیدوار بر تو و از خویش خایفست
تجرید نیستی چو اسیری براه دوست
گر خود مقاصد دو جهانت موافقست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
چون مظهر حسن تو رخ ماه رخانست
میل دل عاشق برخ ماه رخانست
چون شاهد حسنت همه جا جلوه گری کرد
هرکس بجمال تو ز جایی نگرانست
برجان جهان ز آتش سودای تو داغست
وز مهر رخت در دل هر ذره نشانست
تا دید دلم مهر جمال تو ز ذرات
زان رو همه دم واله و شیدای جهانست
از عربده غمزه ات ای شاهد رعنا
درکوی خرابات عجب شور و فغانست
از جام تجلی الهی همه مستند
گر سالک اطوار و اگر پیر مغانست
مایی و تویی بود حجاب رخ جانان
ورنه ز همه کون و مکان یار عیانست
تا مست می عشق تو گشتند دل و جان
ای بیخود و دیوانه و آن جامه درانست
کو عاشق دیوانه ترا همچو اسیری
در عشق تو او نادره دور و زمانست