عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۲ - تعریف بارندگی و گل و لای دامن کوه کشمیر
در دامن کوه عیش احباب
کامل آمد چو می به مهتاب
برگ عشرت ببر چو گلبن
پا در گل و گل بسر چو گلبن
بگذشته گل از گل سر جمع
ماننده دود بر سر شمع
چون خامه سه دستگیر باید
تا از گل تیره پا بر آید
باران بخت سیاه را شست
آلودگی گناه را شست
شب ابر چو گرید از سر سوز
در کار بود چو شمع تا روز
چون ریزد اشک صبحگاهی
از چهره شب برد سیاهی
هم خیمه حباب وار در آب
ما چون موجیم جمله در تاب
در خیمه تر خزیده در هم
گوئی بگلی نشسته شبنم
ما را که خلاب زیر پهلوست
چون خاتم خواب سر به زانوست
چون خیمه کند چکیدن آئین
بگریزم ازو بخانه زین
با کاغذ طبع نازک ما
باران خصمی است بی محابا
گرید بر ما سحاب هر دم
خود کشته و خود گرفته ماتم
ابر از نظرم ز بس فتاده است
گویم که گهر حرامزاده است
طفل بد خوی ابر گریان
بر ما کردست دهر زندان
روزی باشد بماتم او
خود را بینم گشاده گیسو
داریم سه خوردنی فراوان
غصه، سرما و آب باران
زین ره کامد کدورت انگیز
هر اشهبی از گل است شبدیز
در بحر گل از گرانی تن
شد کشتی فیل لنگر افکن
فیلان در گل به جا نسپاری
گنبد به مزارشان عماری
اسب و فیل و پیاده با هم
غلطیده و آمده فراهم
افتاده به تنگنای در رنج
چون کیسه و مهره های شطرنج
اسب تازی ز گل نشستن
رفتار وزغ کند ز جستن
هر پالکئی که بد منقش
گردید ز گل چو ناو گل کش
هر گل که بخاک داشت پیوند
بسرشت بگل بسان گلقند
باران از بسکه شد مکرر
در چشم صدف گلست گوهر
از گل شخص ار بفرض رسته
درمانده به آب و پل شکسته
کامل آمد چو می به مهتاب
برگ عشرت ببر چو گلبن
پا در گل و گل بسر چو گلبن
بگذشته گل از گل سر جمع
ماننده دود بر سر شمع
چون خامه سه دستگیر باید
تا از گل تیره پا بر آید
باران بخت سیاه را شست
آلودگی گناه را شست
شب ابر چو گرید از سر سوز
در کار بود چو شمع تا روز
چون ریزد اشک صبحگاهی
از چهره شب برد سیاهی
هم خیمه حباب وار در آب
ما چون موجیم جمله در تاب
در خیمه تر خزیده در هم
گوئی بگلی نشسته شبنم
ما را که خلاب زیر پهلوست
چون خاتم خواب سر به زانوست
چون خیمه کند چکیدن آئین
بگریزم ازو بخانه زین
با کاغذ طبع نازک ما
باران خصمی است بی محابا
گرید بر ما سحاب هر دم
خود کشته و خود گرفته ماتم
ابر از نظرم ز بس فتاده است
گویم که گهر حرامزاده است
طفل بد خوی ابر گریان
بر ما کردست دهر زندان
روزی باشد بماتم او
خود را بینم گشاده گیسو
داریم سه خوردنی فراوان
غصه، سرما و آب باران
زین ره کامد کدورت انگیز
هر اشهبی از گل است شبدیز
در بحر گل از گرانی تن
شد کشتی فیل لنگر افکن
فیلان در گل به جا نسپاری
گنبد به مزارشان عماری
اسب و فیل و پیاده با هم
غلطیده و آمده فراهم
افتاده به تنگنای در رنج
چون کیسه و مهره های شطرنج
اسب تازی ز گل نشستن
رفتار وزغ کند ز جستن
هر پالکئی که بد منقش
گردید ز گل چو ناو گل کش
هر گل که بخاک داشت پیوند
بسرشت بگل بسان گلقند
باران از بسکه شد مکرر
در چشم صدف گلست گوهر
از گل شخص ار بفرض رسته
درمانده به آب و پل شکسته
کلیم کاشانی : ترجیعات و ترکیبات
شمارهٔ ۱ - ساقی نامه
ساقی خبرت نیست که ایام بهارست
این بیخبری مژده صد بوس و کنارست
در دست خرد چند توان دید عنان را
ساقی بده آن باده که بر عقل سوارست
آن باده که از پرتو آن پنبه و مینا
افروخته مانند انار و گل نارست
آن باده که چون فوج کشد لشکر اندوه
یک کاسه آن از پی یک شهر حصارست
آن آتش افروخته کز گرمی وصفش
چون رشته گوهر نفسم آبله دارست
از چهره ساقی بود آشفتگی زلف
سودازده را موسم آشوب بهارست
بی جلوه مینا که برد گرد کدورت
ساغر نگشاید نظر از بسکه غبارست
من کیستم، آن مست که ترکیب وجودم
از خاک در میکده و آب خمارست
هرچند که درهم ترم از تار گسسته
شیرازه احوال من از نغمه تارست
در حیرتم از زاری طنبور که این طفل
بدخو شود آندم که در آغوش و کنارست
جان در گرو ساقی و جان رهن مغنی
هوش و خرد باخته خود در چه شمارست
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
ساقی بده آن آینه صورت و جان را
آن صیقل مرآت دل و تیغ زبان را
زین باده صبوحی نتوان زانکه بیک جام
خورشید دماند ز جبین باده کشان را
در جام دهن نه، چو حباب، ار نتوانی
برداشتن از رعشه زجا رطل گران را
سر رتبه ز می یافته و چرخ ز خورشید
بی آینه قدری نبود آینه دان را
از پرتو این باده شب از دهر نهان شد
صد شکر که برچید شب جمعه دکان را
کشمیر و بهارست و سر روزه نداریم
زاهد بمحرم فکنیم این رمضان را
ساقی نیم از حال خود آگاه، بمن ده
آن آینه صورت احوال نهان را
کج کج رود از مستی و هر سوی فتد تیر
زین باده اگر آب دهی چوب کمان را
گر حدت این باده بفولاد دهد آب
نشتر چه عجب گر بگشاید رگ کان را
آن باده پرزور که سرپنجه تاکش
از خود بفشاندن ببرد رنگ خزان را
از ناخن موجش نتوان رنگ حنا شست
زین باده اگر مایه دهی آبروان را
وقف کمر مطرب و ساقیست دو دستم
کو دست دگر تا بکشم رطل گران را
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
در کلبه ما تا بکمر موج شرابست
تا ساغر تبخاله ما پر می نابست
گر سر بفلک می کشد ایوان منقش
در خاک اگر نیست خمی خانه خرابست
هر جا که می و مطرب و معشوق دهد دست
معموره آراسته عالم آبست
می نوش که چشم بد ایام درین فصل
پیوسته بخوابست اگر چشم حبابست
خوش گفت فلاطون بسکندر که درین دور
گر سد غمی هست همین سد شرابست
غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدم
جائیکه میان می و ساغر شکرآبست
از مدرسه بگریز که بس تیره درونی
در پهلوی هم تنگ چو اوراق کتابست
محروم ز می زاهد ازین عقل تنک شد
کشتی نتوان راند بهر جا تنک آبست
جز چهره می چشم حباب قدح ایام
در خواب چه دیدست که پیوسته بخوابست
زآب خضر و ملک سکندر نشکیبد
آن رند که بی مطرب و ساقی و کبابست
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
ساقی بده آن گرمی هنگامه جم را
گلدسته رنگین گلستان ارم را
زینسان که رسد محنت ایام پیاپی
وای ار نرسانی دو سه جام پی هم را
هر گاه بمن دور رسد بوسه حسابست
ساقی بحریفان برسان باده کم را
آن می که نهی خشت خمش گر بسر خویش
از پای کشد راحت او خار الم را
آن باده که در کام دوات ار بچکانی
از تار رقم بخیه زند چاک قلم را
آن باده که از حدت آن محو توان کرد
از لوح دل برهمنان نقش صنم را
آغاز بهاریست که بر سبزه تازه
گر پای نهی پی کنی آهوی حرم را
از سبزه شکفتست کنون هر گل خاکی
زان سان که بود تازگی سکه درم را
ترسم که شود سد ره نشو و نمایش
این ابر که بر سبزه نهادست شکم را
داغم ز خط ساقی و از موج قدح هم
بهر چه بر آئینه نگارند رقم را
شوخی که بود ساقی ما مطرب ما اوست
بگذار که قربان شوم آن تیغ دو دم را
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
مستیم و عنان دل خودکام نگیریم
تا جام بود عبرت از ایام نگیریم
بی می بگلستان جهان عزت ما چیست
چون لاله کبابیم اگر جام نگیریم
هر لحظه ز ساقی طلب باده ضرورست
بیقدر بود هر چه بابرام نگیریم
زینسان که جهان را خبری از غم ما نیست
ما هم خبری از غم ایام نگیریم
خاکی که ملایم شود از سایه تاکی
بر سر کمش از روغن بادام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
ما زنده بآنیم که آرام نگیریم
ما را که بتزویر و حیل نیست سر و کار
آن صید حلالست که در دام نگیریم
زینسان که زمی آینه طبع جلا یافت
زنگ ازتری طالع خود کام نگیریم
قرض رمضان نیست که واپس نتوان داد
از پیرمغان باده چرا وام نگیریم
دیدیم که بر روی نگین نام چه آورد
تا ننگ بود ما طرف نام نگیریم
ما هیچ نداریم جز از ساقی و مطرب
منت نکشیم از کس و انعام نگیریم
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
زاهد که بود تیره شب صبح نمائی
در ظاهر پاک آینه روی ریائی
با آنکه شود گرد ز دامان ترش گل
گیرند همه دامنش از بهر دعائی
در بادیه زهد، اگر راهنما اوست
مشکل که برد جاده هم راه بجائی
ما را زحدیث می و ساقی که بدر برد
مستیم و عجب نیست ز ما لغزش پائی
مشاطه آئینه بود روی تو ساقی
آنرا که بود جام میش روی نمائی
خوش گوشه امنیست خرابات که آنجا
صد توبه شکست و نشنیدیم صدائی
در میکده هر بیسر و پا را قدحی هست
آراسته هر ذره بخورشید جدائی
عمامه تزویر برهن خم می کن
ای شیخ که در صومعه بی برگ و نوائی
ساقی ز پی نرگس بیمار تو دایم
برداشته مژگان بخدا دست دعائی
از بخت بجز نغمه و می ملتمسی نیست
گر هیچ نخواهیم کم از آب و هوائی
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
خون در قدح باده کشان گر رمضان کرد
عید آمد ودر کاسه تقوی به از آن کرد
ساقی نه چنان تن بادا داد که مستان
یکشب بتوانند قضای رمضان کرد
خم گر چه بسی دست نشان همچو سبو داشت
یک یک بسوی محفل احباب روان کرد
با آنکه علاج همه دردی ز شرابست
چون شیشه تهی گشت علاج خفقان کرد
هرچند که پر رفت و تهی باز پس آمد
ساقی بسفر کشتی می باز روان کرد
آن باده که گر شیشه می در بغل آید
چون غنچه گل جامه ازو رنگ توان کرد
تا باده بود شور و شر از بزم نخیزد
آنگه که ز می جام تهی گشت فغان کرد
بگذار که دودی کند آن آتش پنهان
در خرقه چه شد زاهد اگر شیشه نهان کرد
با توبه و پیری سخن از ساقی و می چند
خود را نتوانم چو بافسانه جوان کرد
هرچند غزل گوئی و مستی فن ما نیست
چون طرح غزل کرد ظفرخان چه توان کرد
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
این بیخبری مژده صد بوس و کنارست
در دست خرد چند توان دید عنان را
ساقی بده آن باده که بر عقل سوارست
آن باده که از پرتو آن پنبه و مینا
افروخته مانند انار و گل نارست
آن باده که چون فوج کشد لشکر اندوه
یک کاسه آن از پی یک شهر حصارست
آن آتش افروخته کز گرمی وصفش
چون رشته گوهر نفسم آبله دارست
از چهره ساقی بود آشفتگی زلف
سودازده را موسم آشوب بهارست
بی جلوه مینا که برد گرد کدورت
ساغر نگشاید نظر از بسکه غبارست
من کیستم، آن مست که ترکیب وجودم
از خاک در میکده و آب خمارست
هرچند که درهم ترم از تار گسسته
شیرازه احوال من از نغمه تارست
در حیرتم از زاری طنبور که این طفل
بدخو شود آندم که در آغوش و کنارست
جان در گرو ساقی و جان رهن مغنی
هوش و خرد باخته خود در چه شمارست
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
ساقی بده آن آینه صورت و جان را
آن صیقل مرآت دل و تیغ زبان را
زین باده صبوحی نتوان زانکه بیک جام
خورشید دماند ز جبین باده کشان را
در جام دهن نه، چو حباب، ار نتوانی
برداشتن از رعشه زجا رطل گران را
سر رتبه ز می یافته و چرخ ز خورشید
بی آینه قدری نبود آینه دان را
از پرتو این باده شب از دهر نهان شد
صد شکر که برچید شب جمعه دکان را
کشمیر و بهارست و سر روزه نداریم
زاهد بمحرم فکنیم این رمضان را
ساقی نیم از حال خود آگاه، بمن ده
آن آینه صورت احوال نهان را
کج کج رود از مستی و هر سوی فتد تیر
زین باده اگر آب دهی چوب کمان را
گر حدت این باده بفولاد دهد آب
نشتر چه عجب گر بگشاید رگ کان را
آن باده پرزور که سرپنجه تاکش
از خود بفشاندن ببرد رنگ خزان را
از ناخن موجش نتوان رنگ حنا شست
زین باده اگر مایه دهی آبروان را
وقف کمر مطرب و ساقیست دو دستم
کو دست دگر تا بکشم رطل گران را
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
در کلبه ما تا بکمر موج شرابست
تا ساغر تبخاله ما پر می نابست
گر سر بفلک می کشد ایوان منقش
در خاک اگر نیست خمی خانه خرابست
هر جا که می و مطرب و معشوق دهد دست
معموره آراسته عالم آبست
می نوش که چشم بد ایام درین فصل
پیوسته بخوابست اگر چشم حبابست
خوش گفت فلاطون بسکندر که درین دور
گر سد غمی هست همین سد شرابست
غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدم
جائیکه میان می و ساغر شکرآبست
از مدرسه بگریز که بس تیره درونی
در پهلوی هم تنگ چو اوراق کتابست
محروم ز می زاهد ازین عقل تنک شد
کشتی نتوان راند بهر جا تنک آبست
جز چهره می چشم حباب قدح ایام
در خواب چه دیدست که پیوسته بخوابست
زآب خضر و ملک سکندر نشکیبد
آن رند که بی مطرب و ساقی و کبابست
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
ساقی بده آن گرمی هنگامه جم را
گلدسته رنگین گلستان ارم را
زینسان که رسد محنت ایام پیاپی
وای ار نرسانی دو سه جام پی هم را
هر گاه بمن دور رسد بوسه حسابست
ساقی بحریفان برسان باده کم را
آن می که نهی خشت خمش گر بسر خویش
از پای کشد راحت او خار الم را
آن باده که در کام دوات ار بچکانی
از تار رقم بخیه زند چاک قلم را
آن باده که از حدت آن محو توان کرد
از لوح دل برهمنان نقش صنم را
آغاز بهاریست که بر سبزه تازه
گر پای نهی پی کنی آهوی حرم را
از سبزه شکفتست کنون هر گل خاکی
زان سان که بود تازگی سکه درم را
ترسم که شود سد ره نشو و نمایش
این ابر که بر سبزه نهادست شکم را
داغم ز خط ساقی و از موج قدح هم
بهر چه بر آئینه نگارند رقم را
شوخی که بود ساقی ما مطرب ما اوست
بگذار که قربان شوم آن تیغ دو دم را
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
مستیم و عنان دل خودکام نگیریم
تا جام بود عبرت از ایام نگیریم
بی می بگلستان جهان عزت ما چیست
چون لاله کبابیم اگر جام نگیریم
هر لحظه ز ساقی طلب باده ضرورست
بیقدر بود هر چه بابرام نگیریم
زینسان که جهان را خبری از غم ما نیست
ما هم خبری از غم ایام نگیریم
خاکی که ملایم شود از سایه تاکی
بر سر کمش از روغن بادام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
ما زنده بآنیم که آرام نگیریم
ما را که بتزویر و حیل نیست سر و کار
آن صید حلالست که در دام نگیریم
زینسان که زمی آینه طبع جلا یافت
زنگ ازتری طالع خود کام نگیریم
قرض رمضان نیست که واپس نتوان داد
از پیرمغان باده چرا وام نگیریم
دیدیم که بر روی نگین نام چه آورد
تا ننگ بود ما طرف نام نگیریم
ما هیچ نداریم جز از ساقی و مطرب
منت نکشیم از کس و انعام نگیریم
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
زاهد که بود تیره شب صبح نمائی
در ظاهر پاک آینه روی ریائی
با آنکه شود گرد ز دامان ترش گل
گیرند همه دامنش از بهر دعائی
در بادیه زهد، اگر راهنما اوست
مشکل که برد جاده هم راه بجائی
ما را زحدیث می و ساقی که بدر برد
مستیم و عجب نیست ز ما لغزش پائی
مشاطه آئینه بود روی تو ساقی
آنرا که بود جام میش روی نمائی
خوش گوشه امنیست خرابات که آنجا
صد توبه شکست و نشنیدیم صدائی
در میکده هر بیسر و پا را قدحی هست
آراسته هر ذره بخورشید جدائی
عمامه تزویر برهن خم می کن
ای شیخ که در صومعه بی برگ و نوائی
ساقی ز پی نرگس بیمار تو دایم
برداشته مژگان بخدا دست دعائی
از بخت بجز نغمه و می ملتمسی نیست
گر هیچ نخواهیم کم از آب و هوائی
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
خون در قدح باده کشان گر رمضان کرد
عید آمد ودر کاسه تقوی به از آن کرد
ساقی نه چنان تن بادا داد که مستان
یکشب بتوانند قضای رمضان کرد
خم گر چه بسی دست نشان همچو سبو داشت
یک یک بسوی محفل احباب روان کرد
با آنکه علاج همه دردی ز شرابست
چون شیشه تهی گشت علاج خفقان کرد
هرچند که پر رفت و تهی باز پس آمد
ساقی بسفر کشتی می باز روان کرد
آن باده که گر شیشه می در بغل آید
چون غنچه گل جامه ازو رنگ توان کرد
تا باده بود شور و شر از بزم نخیزد
آنگه که ز می جام تهی گشت فغان کرد
بگذار که دودی کند آن آتش پنهان
در خرقه چه شد زاهد اگر شیشه نهان کرد
با توبه و پیری سخن از ساقی و می چند
خود را نتوانم چو بافسانه جوان کرد
هرچند غزل گوئی و مستی فن ما نیست
چون طرح غزل کرد ظفرخان چه توان کرد
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
کلیم کاشانی : ترجیعات و ترکیبات
شمارهٔ ۳ - ترکیب بند در تهنیت نوروز و مدح شاه جهان
باد نوروزی ببستان مژده ها آورده است
بلبلان را مایه برگ و نوا آورده است
گل چها دربار خواهد داشت کز فیض بهار
هر کجا خاریست یک گلشن صفا آورده است
هر چه می آرد بهار از دیگری زیباترست
رونمائی از برای رونما آورده است
عاقلان را تا درین موسم چو خود دیوانه دید
بید مجنون سجده شکری بجا آورده است
هر متاعی را خریداریست در بازار عشق
گل همه برگ از سفر بلبل نوا آورده است
تا شود نظارگی بیگانه هوش و خرد
دیده نرگس نگاه آشنا آورده است
نو عروس لاله را وقف حنا بندان رسید
در میان، گل خورده خود را بجا آورده است
خار گشت از چرب نرمی رشته گلدسته ها
باغبان این سازگاری از کجا آورده است
یاسمن در محشر نشو و نمای بوستان
نامه ای چون روی ارباب وفا آورده است
زاری بلبل ز شوق گل بود پوشیده نیست
سبزه را مژگان تر یارب ز شوق نام کیست
بهر ضبط گوهر شبنم که زیب گلشن است
غنچه سرتاپا گریبان گل سراپا دامنست
یوسف گل در میان عصمت و تر دامنیست
کز پس و پیشست هر چاکی که در پیراهنست
چون نسوزد آتش غیرت سراپا شمع را
کز پر پروانه در پای شقایق خرمنست
سر بپیش افکنده نرگس فکر اینش برده است
کافتاب لاله چون دایم بشب آبستنست
رنگ و بوی لاله و گل را چه می سنجی بهم
از تن بیجان بسی ره تا بجان بی تنست
مفلسان باغ را بین غرق انعام بهار
سبزه کاتش زسر نگذشته سرو گلشنست
در لباس این رخصت عیش است کز نقاش صنع
لاله ساغر پیکر و نرگس صراحی گردنست
نیست شبنم اینکه تیغش را مرصع ساخته
حرف شادابی گلشن بر زبان سوسنست
سرو چون طاووس می بودی زپای خود خجل
گرنه جوش سبزه ساقش را بجای دامنست
سبزه را از بسکه سعی نامیه افراخته
در چمن هر دم غلط کرده بسروش فاخته
گل گرو از روی لیلی برده از خوش منظری
سبزه چون مژگان مجنون می نماید از تری
باغبان چون دید لطف طبع موزونان باغ
سرو را خضری تخلص داد و گلرا آذری
نوبهار از بسکه آمد مهربان در روزگار
غنچه را آورد باز از صنعت پیکانگری
عقده ها از بسکه وا شد زانبساط روزگار
مشکل ار از دست آید بازی انگشتری
غنچه و مینای می در کار هم خوش می کنند
بیزبان خنیاگری، بیدست پیراهن دری
زآب و رنگ لاله و گل نهرها بینی روان
در جهان آرا بپهنای خیابان هری
روز تا شب لاله زارش در نظر دارد سپهر
شام بردارد از آنرو نسخه نیک اختری
لطف خاک گلشنش زانسانکه از آسیب پا
گشته گلهای زمینش سربسر نیلوفری
تحفه دریا و کان مخزون جیب غنچه است
در بغل دارد دکان خویشتن را جوهری
برگ ناخن گشت و وا کرد از نقاب غنچه بند
پرده تقوی چو گل باید بیک جانب فکند
شمع گلبن هر قدر برگی که برمی آورد
از پی پروانه خود بال و پر می آورد
ناله بلبل ز بس در مغز گل جا کرده است
گر کسی گل را ببوید دردسر می آورد
سرو یک یک راز گلشن را بگوش ابر گفت
هر چه آنجا گفته او باران خبر می آورد
باغبان چشمش ز انوار تجلی پر شدست
یوسف گلرا از آن تاب نظر می آورد
سبزه را چون جوهر تیغست سجاده بر آب
پاکدامن رخت خود از آب بر می آورد
خار اگر بر روی بلبل می کشد تیغ جفا
در میان گل از وفاداری سپر می آورد
چشم بر راه بهار موکب شاهنشهیست
سرو کز دیوار گلشن سربدر می آورد
ظل حق صاحبقران ثانی و شاه جهان
رازدان آفرینش کار آگاه جهان
ای بصورت پادشاه پادشاهان آمده
وز ره معنی بعالم قطب دوران آمده
گوهر از رشک کلامت می درد بر خویشتن
زان صدف را جبه دایم بی گریبان آمده
تا نسیمی از قبولت بر گلستانها وزید
خار با گل خوش نما، چون چشم و مژگان آمده
میتراود از بلندیهای قدرت همچو ابر
کز پی اصلاح حال زیردستان آمده
از سرایتهای خلقت در سیاستگاه قرب
زخم تیغت همچو گل خونریز و خندان آمده
از پی دریوزه گوهر زدست و تیغ تو
زخم شمشیرت چو گل وا کرده دامان آمده
می شود سویش روان تیغ زبانها همچو موج
بسکه با طبعت سخن با آب حیوان آمده
جوی آب زندگی با عرض فیض دست تو
تنگ میدان تر بسی از نهر شریان آمده
از نثار عالم بالاست ما را هرچه هست
گر گهر اعلاست ور ادنا ز عمان آمده
گرنه تیغت را خدا مفتاح هر فتح آفرید
می گشائی چون هزاران قلعه را از یک کلید
ز آسمانت هر زمان امداد فتح دیگرست
چون ظفر لشکر کشد اقبال تو سردفترست
کشته تیغ جهادت دیرتر جان می دهد
تیغ روحش چون پرد کز خون پر و بالش پرست
چون نباشد در شکار مملکتها تیز پر
تیغ اقبال تو شهباز ظفر را شهپرست
هر چه از رایت رسد خورشید بردارد بتن
آینه روئین تنست و عاجز روشنگرست
ساحل دریای جودت از وفور تشنگان
پایمال آرزو چون آبگاه لشکرست
انتظام کار و بار روزگار از عدل تست
خط اگر کرسی نشین شد هم ز سعی مسطرست
هر رقم از جوهر تیغت گواه نصرتست
هست مضمونش یکی صد خط اگر بر محضرست
در بدن جائیکه گم کرده است خصم از هیبت
جسته اندر کوچه تیغت که آن روشنترست
صاحب بحر و بری از روی استحقاق وارث
دشمنت را چشم و لب قسمت ازین خشک و ترست
سایه پروردگاری، آفتاب عدل و داد
تا بقای صاحب سایه است عمر سایه باد
پادشاها شمع تیغت آفتاب آثار باد
بر زبانش هر چه گفتارست آن کردار باد
صفحه هر سینه کز مهر تو چون خورشید نیست
نزد اهل دل چو تقویم کهن بیکار باد
خواه روز و خواه شب از بهر پاس دولتت
دیده اقبال چون چشم زره بیدار باد
بر جراحتها که خصم از ناوکت برداشته
سبزه تیغت بجای مرهم زنگار باد
هر که چون گل نشکفد در نوبهار عدل تو
گریه اش لاینقطع چون خنده سوفار باد
از تف دل شمع گردد گر همه مژگان خصم
از نهیبت همچنان عالم بچشمش تار باد
تا نشان خار و گل باشد ببستان سخن
تیغ خورشید سخن خار سر دیوار باد
بر سر هر ماه تا گردون زند گل از هلال
هر سر سال از گل فتح نوت گلزار باد
بلبلان را مایه برگ و نوا آورده است
گل چها دربار خواهد داشت کز فیض بهار
هر کجا خاریست یک گلشن صفا آورده است
هر چه می آرد بهار از دیگری زیباترست
رونمائی از برای رونما آورده است
عاقلان را تا درین موسم چو خود دیوانه دید
بید مجنون سجده شکری بجا آورده است
هر متاعی را خریداریست در بازار عشق
گل همه برگ از سفر بلبل نوا آورده است
تا شود نظارگی بیگانه هوش و خرد
دیده نرگس نگاه آشنا آورده است
نو عروس لاله را وقف حنا بندان رسید
در میان، گل خورده خود را بجا آورده است
خار گشت از چرب نرمی رشته گلدسته ها
باغبان این سازگاری از کجا آورده است
یاسمن در محشر نشو و نمای بوستان
نامه ای چون روی ارباب وفا آورده است
زاری بلبل ز شوق گل بود پوشیده نیست
سبزه را مژگان تر یارب ز شوق نام کیست
بهر ضبط گوهر شبنم که زیب گلشن است
غنچه سرتاپا گریبان گل سراپا دامنست
یوسف گل در میان عصمت و تر دامنیست
کز پس و پیشست هر چاکی که در پیراهنست
چون نسوزد آتش غیرت سراپا شمع را
کز پر پروانه در پای شقایق خرمنست
سر بپیش افکنده نرگس فکر اینش برده است
کافتاب لاله چون دایم بشب آبستنست
رنگ و بوی لاله و گل را چه می سنجی بهم
از تن بیجان بسی ره تا بجان بی تنست
مفلسان باغ را بین غرق انعام بهار
سبزه کاتش زسر نگذشته سرو گلشنست
در لباس این رخصت عیش است کز نقاش صنع
لاله ساغر پیکر و نرگس صراحی گردنست
نیست شبنم اینکه تیغش را مرصع ساخته
حرف شادابی گلشن بر زبان سوسنست
سرو چون طاووس می بودی زپای خود خجل
گرنه جوش سبزه ساقش را بجای دامنست
سبزه را از بسکه سعی نامیه افراخته
در چمن هر دم غلط کرده بسروش فاخته
گل گرو از روی لیلی برده از خوش منظری
سبزه چون مژگان مجنون می نماید از تری
باغبان چون دید لطف طبع موزونان باغ
سرو را خضری تخلص داد و گلرا آذری
نوبهار از بسکه آمد مهربان در روزگار
غنچه را آورد باز از صنعت پیکانگری
عقده ها از بسکه وا شد زانبساط روزگار
مشکل ار از دست آید بازی انگشتری
غنچه و مینای می در کار هم خوش می کنند
بیزبان خنیاگری، بیدست پیراهن دری
زآب و رنگ لاله و گل نهرها بینی روان
در جهان آرا بپهنای خیابان هری
روز تا شب لاله زارش در نظر دارد سپهر
شام بردارد از آنرو نسخه نیک اختری
لطف خاک گلشنش زانسانکه از آسیب پا
گشته گلهای زمینش سربسر نیلوفری
تحفه دریا و کان مخزون جیب غنچه است
در بغل دارد دکان خویشتن را جوهری
برگ ناخن گشت و وا کرد از نقاب غنچه بند
پرده تقوی چو گل باید بیک جانب فکند
شمع گلبن هر قدر برگی که برمی آورد
از پی پروانه خود بال و پر می آورد
ناله بلبل ز بس در مغز گل جا کرده است
گر کسی گل را ببوید دردسر می آورد
سرو یک یک راز گلشن را بگوش ابر گفت
هر چه آنجا گفته او باران خبر می آورد
باغبان چشمش ز انوار تجلی پر شدست
یوسف گلرا از آن تاب نظر می آورد
سبزه را چون جوهر تیغست سجاده بر آب
پاکدامن رخت خود از آب بر می آورد
خار اگر بر روی بلبل می کشد تیغ جفا
در میان گل از وفاداری سپر می آورد
چشم بر راه بهار موکب شاهنشهیست
سرو کز دیوار گلشن سربدر می آورد
ظل حق صاحبقران ثانی و شاه جهان
رازدان آفرینش کار آگاه جهان
ای بصورت پادشاه پادشاهان آمده
وز ره معنی بعالم قطب دوران آمده
گوهر از رشک کلامت می درد بر خویشتن
زان صدف را جبه دایم بی گریبان آمده
تا نسیمی از قبولت بر گلستانها وزید
خار با گل خوش نما، چون چشم و مژگان آمده
میتراود از بلندیهای قدرت همچو ابر
کز پی اصلاح حال زیردستان آمده
از سرایتهای خلقت در سیاستگاه قرب
زخم تیغت همچو گل خونریز و خندان آمده
از پی دریوزه گوهر زدست و تیغ تو
زخم شمشیرت چو گل وا کرده دامان آمده
می شود سویش روان تیغ زبانها همچو موج
بسکه با طبعت سخن با آب حیوان آمده
جوی آب زندگی با عرض فیض دست تو
تنگ میدان تر بسی از نهر شریان آمده
از نثار عالم بالاست ما را هرچه هست
گر گهر اعلاست ور ادنا ز عمان آمده
گرنه تیغت را خدا مفتاح هر فتح آفرید
می گشائی چون هزاران قلعه را از یک کلید
ز آسمانت هر زمان امداد فتح دیگرست
چون ظفر لشکر کشد اقبال تو سردفترست
کشته تیغ جهادت دیرتر جان می دهد
تیغ روحش چون پرد کز خون پر و بالش پرست
چون نباشد در شکار مملکتها تیز پر
تیغ اقبال تو شهباز ظفر را شهپرست
هر چه از رایت رسد خورشید بردارد بتن
آینه روئین تنست و عاجز روشنگرست
ساحل دریای جودت از وفور تشنگان
پایمال آرزو چون آبگاه لشکرست
انتظام کار و بار روزگار از عدل تست
خط اگر کرسی نشین شد هم ز سعی مسطرست
هر رقم از جوهر تیغت گواه نصرتست
هست مضمونش یکی صد خط اگر بر محضرست
در بدن جائیکه گم کرده است خصم از هیبت
جسته اندر کوچه تیغت که آن روشنترست
صاحب بحر و بری از روی استحقاق وارث
دشمنت را چشم و لب قسمت ازین خشک و ترست
سایه پروردگاری، آفتاب عدل و داد
تا بقای صاحب سایه است عمر سایه باد
پادشاها شمع تیغت آفتاب آثار باد
بر زبانش هر چه گفتارست آن کردار باد
صفحه هر سینه کز مهر تو چون خورشید نیست
نزد اهل دل چو تقویم کهن بیکار باد
خواه روز و خواه شب از بهر پاس دولتت
دیده اقبال چون چشم زره بیدار باد
بر جراحتها که خصم از ناوکت برداشته
سبزه تیغت بجای مرهم زنگار باد
هر که چون گل نشکفد در نوبهار عدل تو
گریه اش لاینقطع چون خنده سوفار باد
از تف دل شمع گردد گر همه مژگان خصم
از نهیبت همچنان عالم بچشمش تار باد
تا نشان خار و گل باشد ببستان سخن
تیغ خورشید سخن خار سر دیوار باد
بر سر هر ماه تا گردون زند گل از هلال
هر سر سال از گل فتح نوت گلزار باد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای عشق تو آتش زده در خرمن جان ها
وز سوز غمت سوخته دل ها و روان ها
خون شد دل عشاق ز دست الم عشق
شرح غم عشق تو برونست ز بیان ها
از شوق جمال تو دل چرخ پر آتش
بی صبر و قرار از غم تو دور و زمان ها
محرم به حریم تو نه نام و نه نشانست
بی نام و نشان در حرمت نام و نشان ها
سرگشته و حیران به بیابان تحیر
در ذات و صفات تو یقین ها و گمان ها
از بحر هویت که دو عالم به کنارست
خلقان همگی بی خبر از قعر و میان ها
از پرتوی حسنت شده تابان همه عالم
وز روی تو روشن همه کون و مکان ها
کی حسن رخت شرح دهد نطق کماهی
در وصف جمال تو چو لال است زبان ها
عارف نبود هرکه نبیند چو اسیری
آیینه ی روی تو عیان ها و نهان ها
وز سوز غمت سوخته دل ها و روان ها
خون شد دل عشاق ز دست الم عشق
شرح غم عشق تو برونست ز بیان ها
از شوق جمال تو دل چرخ پر آتش
بی صبر و قرار از غم تو دور و زمان ها
محرم به حریم تو نه نام و نه نشانست
بی نام و نشان در حرمت نام و نشان ها
سرگشته و حیران به بیابان تحیر
در ذات و صفات تو یقین ها و گمان ها
از بحر هویت که دو عالم به کنارست
خلقان همگی بی خبر از قعر و میان ها
از پرتوی حسنت شده تابان همه عالم
وز روی تو روشن همه کون و مکان ها
کی حسن رخت شرح دهد نطق کماهی
در وصف جمال تو چو لال است زبان ها
عارف نبود هرکه نبیند چو اسیری
آیینه ی روی تو عیان ها و نهان ها
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲
یا غایة المقاصد یا منتهی المنی
یا اجمل المجامل یا اکمل الوری
کان المراد ذاتک من خلق عالم
لو لم تکن لما خلق الارض و السما
مقصود هر دو کون تو بودی از ابتدا
لولاک شاهدست بدین دعوی از خدا
مجموعه ی صفات کمالست ذات تو
معنی و صورتت شده مبدا و منتها
تشریف اصطفا ز خدا گر به آدم است
مقصود اصطفا نبود غیر مصطفی
شرح علو مرتبه ات لی مع اله است
یعنی ز خود فنا شده دیدم به حق بقا
دست تو بوددست خدا دریبایعون
منکر مگر که فهم نکرد اذ رمیت را
شیدای تاب حسن تو جان پیمبران
روشن ز مهر روی تو دل های اولیا
مرات حق نما به حقیقت تویی و بس
آئینه جمال تو باقی انبیاء
ظاهر به بی است حرف الف نزد عارفان
باقی حروف مظهر بی شد علی الولا
حرف الف به ذات اشارت بود ولی
بی احمدی که نیست جز او خلق حق نما
از آفتاب روی تو روشن جهان عقل
وز پرتو جمال تو عالم پر از ضیا
در شأن زلفت آیة واللیل نازلست
آمد قسم به روی تو والشمس والضحی
آنها که ساکنان مقام ولایتند
در راه فقر گشته به شرع تو رهنما
تا دیده ی دلم به جمال تو باز شد
با بحر نور جان اسیریست آشنا
بادا هزار جان گرامی فدای تو
ای بحر صدق و کوه صفا معدن وفا
یا اجمل المجامل یا اکمل الوری
کان المراد ذاتک من خلق عالم
لو لم تکن لما خلق الارض و السما
مقصود هر دو کون تو بودی از ابتدا
لولاک شاهدست بدین دعوی از خدا
مجموعه ی صفات کمالست ذات تو
معنی و صورتت شده مبدا و منتها
تشریف اصطفا ز خدا گر به آدم است
مقصود اصطفا نبود غیر مصطفی
شرح علو مرتبه ات لی مع اله است
یعنی ز خود فنا شده دیدم به حق بقا
دست تو بوددست خدا دریبایعون
منکر مگر که فهم نکرد اذ رمیت را
شیدای تاب حسن تو جان پیمبران
روشن ز مهر روی تو دل های اولیا
مرات حق نما به حقیقت تویی و بس
آئینه جمال تو باقی انبیاء
ظاهر به بی است حرف الف نزد عارفان
باقی حروف مظهر بی شد علی الولا
حرف الف به ذات اشارت بود ولی
بی احمدی که نیست جز او خلق حق نما
از آفتاب روی تو روشن جهان عقل
وز پرتو جمال تو عالم پر از ضیا
در شأن زلفت آیة واللیل نازلست
آمد قسم به روی تو والشمس والضحی
آنها که ساکنان مقام ولایتند
در راه فقر گشته به شرع تو رهنما
تا دیده ی دلم به جمال تو باز شد
با بحر نور جان اسیریست آشنا
بادا هزار جان گرامی فدای تو
ای بحر صدق و کوه صفا معدن وفا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای ماه برون آمده از مشرق بطحا
تابان ز رخت شعشعه ی نور تجلی
خورشید جهانی ز تو روشن همه عالم
انوار الهی ز جبین تو هویدا
از پرتوی روی تو مه و مهر منور
وان نورسیه از خم زلفین تو پیدا
ایجاد جهان را چو غرض نور تو بودست
دارند به مهرت همه ذرات تولا
گر شرع تو رهبر نشود سالک ره را
کی در حرم وصل شود محرم مولی
هر دیده که در هر دو جهان حسن تو بیند
در صورت و معنی بود آن دیده ی بینا
سودا زده چون موی تو شد جان اسیری
زان دم که جمال رخ تو کرد تماشا
تابان ز رخت شعشعه ی نور تجلی
خورشید جهانی ز تو روشن همه عالم
انوار الهی ز جبین تو هویدا
از پرتوی روی تو مه و مهر منور
وان نورسیه از خم زلفین تو پیدا
ایجاد جهان را چو غرض نور تو بودست
دارند به مهرت همه ذرات تولا
گر شرع تو رهبر نشود سالک ره را
کی در حرم وصل شود محرم مولی
هر دیده که در هر دو جهان حسن تو بیند
در صورت و معنی بود آن دیده ی بینا
سودا زده چون موی تو شد جان اسیری
زان دم که جمال رخ تو کرد تماشا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴
از خود فنا نگشته نیابی به حق بقا
فانی شدن ز خویش بود حال اولیا
تا نقش غیر پاک نشویی ز لوح دل
کی در حریم وصل شود جانت آشنا
جان های بیدلان زده آتش به هر دو کون
از شوق روی دلبر بی چون بی چرا
طی کرد راه و زود به مطلوب خود رسید
هر کو به صدق در ره عشقش نهاد پا
داری دلا هوای سلوک طریق حق
باید قدم نهی به ره شاه لافتی
شاهی که از بلندی قدرش خبر دهد
ایزد به هل اتی و بتاکید انما
بر تخت ملک فقر چو او شاه مطلق است
شاهان فقر جمله بدو کرده اقتدا
آن بحر علم و فضل و کمال و حیا و خلق
آن کوه حلم و کان مروت کرم سخا
هر کو کمر نبست به حب علی و آل
بندد میان به دشمنیش جان مصطفا
وصف کمال تست سلونی ولو کشف
کس را نبوده عرصه این بعد انبیا
دست نیاز و عجز اسیر(ی) به دامنت
چون زد مدارش از قدم خویشتن جدا
فانی شدن ز خویش بود حال اولیا
تا نقش غیر پاک نشویی ز لوح دل
کی در حریم وصل شود جانت آشنا
جان های بیدلان زده آتش به هر دو کون
از شوق روی دلبر بی چون بی چرا
طی کرد راه و زود به مطلوب خود رسید
هر کو به صدق در ره عشقش نهاد پا
داری دلا هوای سلوک طریق حق
باید قدم نهی به ره شاه لافتی
شاهی که از بلندی قدرش خبر دهد
ایزد به هل اتی و بتاکید انما
بر تخت ملک فقر چو او شاه مطلق است
شاهان فقر جمله بدو کرده اقتدا
آن بحر علم و فضل و کمال و حیا و خلق
آن کوه حلم و کان مروت کرم سخا
هر کو کمر نبست به حب علی و آل
بندد میان به دشمنیش جان مصطفا
وصف کمال تست سلونی ولو کشف
کس را نبوده عرصه این بعد انبیا
دست نیاز و عجز اسیر(ی) به دامنت
چون زد مدارش از قدم خویشتن جدا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵
وقت نماز ز عشق شنیدم عجب ندا
قد اذن الموئذن حیوا علی الفنا
ای دل بذوق زهر فنا نوش و غم مخور
بعدالفناء قد تجدالعز والبقا
گوید خرد که پر خطر است این طریق عشق
والله لا اخاف من الموت فی الهوی
گر پیش ازین جمال تو پنهان ز خلق بود
الان ذکر حسنک قد شاع فی الوری
کردی بنور خویش منور بصیرتم
حتی رایت وجهک فی کل مااری
مهر رخت ز پرده هر ذره ظاهرست
یا حبذا ظهورک فی صورة الخفی
بنگر جهان بدیده حق بین اسیریا
من نوره تنورت الارض والسما
قد اذن الموئذن حیوا علی الفنا
ای دل بذوق زهر فنا نوش و غم مخور
بعدالفناء قد تجدالعز والبقا
گوید خرد که پر خطر است این طریق عشق
والله لا اخاف من الموت فی الهوی
گر پیش ازین جمال تو پنهان ز خلق بود
الان ذکر حسنک قد شاع فی الوری
کردی بنور خویش منور بصیرتم
حتی رایت وجهک فی کل مااری
مهر رخت ز پرده هر ذره ظاهرست
یا حبذا ظهورک فی صورة الخفی
بنگر جهان بدیده حق بین اسیریا
من نوره تنورت الارض والسما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶
برابر طور عشق ای دل ببین نور تجلی را
که تا بیخود شوی از خود بدانی طور و موسی را
مرا دعوت مکن واعظ بحوران از قصور خود
که ما دیدار میخواهیم نه دنیا(و) نه عقبی را
ترا گردیده مجنون نباشد کی توانی دید
شعاع پرتو حسن جهان افروز لیلی را
نداری دیده معنی، ندیدی زان، مه رویش
ز حسن صورت یوسف نباشد بهره اعمی را
چو گشتم عاشق صادق بمعشوق خراباتی
گرفتم جام می بر کف، فکندم زهد و تقوی را
بنزد جان مشتاقان نباشد هیچ مقداری
به پیش قدورخسارش دلا فردوس و طوبی را
دو عالم صورت و معنی جمال نوربخش او
ز صورت بگذر ار خواهی اسیری حسن معنی را
که تا بیخود شوی از خود بدانی طور و موسی را
مرا دعوت مکن واعظ بحوران از قصور خود
که ما دیدار میخواهیم نه دنیا(و) نه عقبی را
ترا گردیده مجنون نباشد کی توانی دید
شعاع پرتو حسن جهان افروز لیلی را
نداری دیده معنی، ندیدی زان، مه رویش
ز حسن صورت یوسف نباشد بهره اعمی را
چو گشتم عاشق صادق بمعشوق خراباتی
گرفتم جام می بر کف، فکندم زهد و تقوی را
بنزد جان مشتاقان نباشد هیچ مقداری
به پیش قدورخسارش دلا فردوس و طوبی را
دو عالم صورت و معنی جمال نوربخش او
ز صورت بگذر ار خواهی اسیری حسن معنی را
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷
اگر از چهره ذاتش برافتد برده اسما
ز تاب پرتو حسنش فنا گردد همه اشیا
ز جام باده عشقش همه ذرات سرمستند
گرفت آفاق ازین معنی سراسر فتنه و غوغا
همان یک باده با هر کس دهد ساقی ز دیگر جام
کند وامق ز عذرا مست و مجنون از رخ لیلی
تجلی میکند هر دم بعالم شاهد حسنش
اگر دیدار میخواهی بیاور دیده بینا
چو از رخ پرده بردارد جمال خود بیاراید
همه اعضای من گردد سراسر دیده سرتاپا
که تا هر جا بهر عاشق نماید شیوه دیگر
گهی مسجد کند منزل گهی میخانه را مأوی
بحسن تازه هر ساعت نماید یار دیداری
از آن رو دایما بودست اسیری واله و شیدا
ز تاب پرتو حسنش فنا گردد همه اشیا
ز جام باده عشقش همه ذرات سرمستند
گرفت آفاق ازین معنی سراسر فتنه و غوغا
همان یک باده با هر کس دهد ساقی ز دیگر جام
کند وامق ز عذرا مست و مجنون از رخ لیلی
تجلی میکند هر دم بعالم شاهد حسنش
اگر دیدار میخواهی بیاور دیده بینا
چو از رخ پرده بردارد جمال خود بیاراید
همه اعضای من گردد سراسر دیده سرتاپا
که تا هر جا بهر عاشق نماید شیوه دیگر
گهی مسجد کند منزل گهی میخانه را مأوی
بحسن تازه هر ساعت نماید یار دیداری
از آن رو دایما بودست اسیری واله و شیدا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸
تا نقاب از مه رخسار تو برداشت صبا
یافت از پرتو حسن تو جهان نور و صفا
از تجلی جمال تو دل و جان جهان
مست و لایعقل و شیداست زهی حسن لقا
جز جمالی که بهر لحظه نماید رخ دوست
نیست درد دل ما را بجهان هیچ دوا
بیخود از باده عشقند چه هشیار و چه مست
همه مست می وصلند چه شاه و چه گدا
وارهید این دل دیوانه ز اندوه فراق
تا که دربزم وصال تو ز خود گشت فنا
محرم سر نهان آمد و عارف بیقین
هرکه حسن رخ تو دید عیان از همه جا
دید خورشید جمالت ز همه ذره عیان
هرکه وارست اسیری ز حجاب من و ما
یافت از پرتو حسن تو جهان نور و صفا
از تجلی جمال تو دل و جان جهان
مست و لایعقل و شیداست زهی حسن لقا
جز جمالی که بهر لحظه نماید رخ دوست
نیست درد دل ما را بجهان هیچ دوا
بیخود از باده عشقند چه هشیار و چه مست
همه مست می وصلند چه شاه و چه گدا
وارهید این دل دیوانه ز اندوه فراق
تا که دربزم وصال تو ز خود گشت فنا
محرم سر نهان آمد و عارف بیقین
هرکه حسن رخ تو دید عیان از همه جا
دید خورشید جمالت ز همه ذره عیان
هرکه وارست اسیری ز حجاب من و ما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹
عاشق ورند و بیخودم تن تللا تلا تلا
مست شراب سرمدم تن تللا تلا تلا
ساقی جام وحدتم مست مدام حیرتم
نیست خبر ز کثرتم تن تللا تلا تلا
از خم اوست جوش ماو ز می او خروش ما
مست ازوست هوش ما تن تللا تلا تلا
عاشق روی دوستم واله حسن اوستم
مغز شدم نه پوستم تن تللا تلا تلا
بیخبرم ز کفرو دین، رسته ام از شک و یقین
تا که شدم خدای بین تن تللا تلا تلا
ظلمت ما چو نور شد غیبت ما حضور شد
محنت و غم سرور شد تن تللا تلا تلا
واقف کن فکان منم عارف بی نشان منم
طایر لامکان منم تن تللا تلا تلا
عارف و واصل حقم، نارم و نور مطلقم
بحر محیط و زورقم تن تللا تلا تلا
درد بدم صفا شدم، درد بدم دوا شدم
جور بدم وفا شدم تن تللا تلا تلا
صوفی بی صفانیم، زاهد بیوفانیم
من ز خدا جدانیم تن تللا تلا تلا
گفت اسیر یا بیا باده بنوش و خوش درا
گوی ز ذوق و از صفا تن تللا تلا تلا
مست شراب سرمدم تن تللا تلا تلا
ساقی جام وحدتم مست مدام حیرتم
نیست خبر ز کثرتم تن تللا تلا تلا
از خم اوست جوش ماو ز می او خروش ما
مست ازوست هوش ما تن تللا تلا تلا
عاشق روی دوستم واله حسن اوستم
مغز شدم نه پوستم تن تللا تلا تلا
بیخبرم ز کفرو دین، رسته ام از شک و یقین
تا که شدم خدای بین تن تللا تلا تلا
ظلمت ما چو نور شد غیبت ما حضور شد
محنت و غم سرور شد تن تللا تلا تلا
واقف کن فکان منم عارف بی نشان منم
طایر لامکان منم تن تللا تلا تلا
عارف و واصل حقم، نارم و نور مطلقم
بحر محیط و زورقم تن تللا تلا تلا
درد بدم صفا شدم، درد بدم دوا شدم
جور بدم وفا شدم تن تللا تلا تلا
صوفی بی صفانیم، زاهد بیوفانیم
من ز خدا جدانیم تن تللا تلا تلا
گفت اسیر یا بیا باده بنوش و خوش درا
گوی ز ذوق و از صفا تن تللا تلا تلا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
می نماید هر زمان حسن دگر دلدار ما
تا نباشد جز طلبکاری بعالم کار ما
در حقیقت شد بهشت عاشقان دیدار دوست
جز وصال و فرقت او نیست نور و نارما
حسن او پیداست ما محجوب هستی خودیم
شد حجاب روی جانان پرده پندار ما
در لباس هر چه بینی آن پری رورو نمود
نیست عالم غیر مرآت جمال یار ما
دیده ام در پرده هر ذره مهر روی دوست
عارفی کو تا که گردد واقف اسرار ما
بی من و مایی بود اقبال بخت عاشقان
شد براه عشق او ما و منی ادبار ما
آنچه بیند جان جمله سالکان در خواب خوش
آن به بیداری عیان بیند دل بیدار ما
فخر و ناموس طریقت هست عجز و نیستی
در حقیقت کبر و هستی نیست غیر از عارما
گفتمش مطلوب جانم زین طلب دانی که چیست
گفت مطلوب اسیری نیست جز دیدار ما
تا نباشد جز طلبکاری بعالم کار ما
در حقیقت شد بهشت عاشقان دیدار دوست
جز وصال و فرقت او نیست نور و نارما
حسن او پیداست ما محجوب هستی خودیم
شد حجاب روی جانان پرده پندار ما
در لباس هر چه بینی آن پری رورو نمود
نیست عالم غیر مرآت جمال یار ما
دیده ام در پرده هر ذره مهر روی دوست
عارفی کو تا که گردد واقف اسرار ما
بی من و مایی بود اقبال بخت عاشقان
شد براه عشق او ما و منی ادبار ما
آنچه بیند جان جمله سالکان در خواب خوش
آن به بیداری عیان بیند دل بیدار ما
فخر و ناموس طریقت هست عجز و نیستی
در حقیقت کبر و هستی نیست غیر از عارما
گفتمش مطلوب جانم زین طلب دانی که چیست
گفت مطلوب اسیری نیست جز دیدار ما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
گر وصال دوست میخواهی دلا
از مقام کفر و ایمان برتر آ
تا تو بیگانه نخواهی شد ز خود
با خدای خود نگردی آشنا
پاکباز و پاک رو گر نیستی
کی تو برخوردار باشی از لقا
با می و معشوق باشد هم نفس
هرکه شد خاک ره رندان چو ما
عاشقی کو واصل معشوق شد
فاش میگوید و من اهوی انا
خوش درآ در وادی ایمن دمی
می شنو انی اناالله موسیا
وادی ایمن چه باشد طور عشق
که درو نور تجلیست از خدا
همچو عیسی چون برآیی بر فلک؟
گر نخواهی شد مجرد از هوا
گر بقای جاودان خواهی بحق
بایدت اول ز خود گشتن فنا
جز فنا اندر فنا در راه عشق
من ندیدم درد عاشق را دوا
منکر حال اسیری کی شود
هر که دارد از خدا ایمان عطا
از مقام کفر و ایمان برتر آ
تا تو بیگانه نخواهی شد ز خود
با خدای خود نگردی آشنا
پاکباز و پاک رو گر نیستی
کی تو برخوردار باشی از لقا
با می و معشوق باشد هم نفس
هرکه شد خاک ره رندان چو ما
عاشقی کو واصل معشوق شد
فاش میگوید و من اهوی انا
خوش درآ در وادی ایمن دمی
می شنو انی اناالله موسیا
وادی ایمن چه باشد طور عشق
که درو نور تجلیست از خدا
همچو عیسی چون برآیی بر فلک؟
گر نخواهی شد مجرد از هوا
گر بقای جاودان خواهی بحق
بایدت اول ز خود گشتن فنا
جز فنا اندر فنا در راه عشق
من ندیدم درد عاشق را دوا
منکر حال اسیری کی شود
هر که دارد از خدا ایمان عطا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
در باز شد ز میکده ناموس و نام را
ساقی صلای باده بگو خاص و عام را
مست و خراب و بیخودم ای پیر می فروش
بنمای راه میکده مستان جام را
دریاب ساقیا بدو جامی دگر مرا
هشیار ساز بیخود مست مدام را
دوران بکام ماست بده باده ساقیا
از من مپرس هیچ حلال و حرام را
مست شراب عشق ز هشیار عقل به
با زاهدان بگوی ز ما این پیام را
زلف چوشب حجاب رخ همچو مه چراست؟
بگشا ز رونقاب و بروز آرشام را
مفتی چو عقل ره نبرد در مقام عشق
از عاشقان بجوی نشان این مقام را
عشاق پخته در حرم وصل محرمند
کی ره بود ببزم تو زهاد خام را
در عاشقی چو شهره شهرم اسیریا
گر عاقلی ز ما مطلب ننگ و نام را
ساقی صلای باده بگو خاص و عام را
مست و خراب و بیخودم ای پیر می فروش
بنمای راه میکده مستان جام را
دریاب ساقیا بدو جامی دگر مرا
هشیار ساز بیخود مست مدام را
دوران بکام ماست بده باده ساقیا
از من مپرس هیچ حلال و حرام را
مست شراب عشق ز هشیار عقل به
با زاهدان بگوی ز ما این پیام را
زلف چوشب حجاب رخ همچو مه چراست؟
بگشا ز رونقاب و بروز آرشام را
مفتی چو عقل ره نبرد در مقام عشق
از عاشقان بجوی نشان این مقام را
عشاق پخته در حرم وصل محرمند
کی ره بود ببزم تو زهاد خام را
در عاشقی چو شهره شهرم اسیریا
گر عاقلی ز ما مطلب ننگ و نام را
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
بهوای روی جانان دل و جان ماست شیدا
ز خیال زلف مشکین بسرم هزار سودا
ز شراب عشق مستم ز خمار عقل رستم
چکنم صلاح و تقوی چو شدم بعشق رسوا
چو ز لوح دل بشستی همه نقوش اغیار
ز پس حجاب عزت رخ یار شد هویدا
ز شراب وصل جانان همه کاینات مستند
تو ز بیخودی نداری خبری ز مستی ما
چو نداشت ذوق عرفان دل بیخبر چه داند
که جمال روی جانان بچه رو نمود هرجا
نه که یار گشت پنهان تو بچشم تو بچشم مانظر کن
که بنقش هر دو عالم همه روی اوست پیدا
نظری بچشم جان کن، بجمال او اسیری
که چگونه گشت پنهان بنقاب جمله اشیا
ز خیال زلف مشکین بسرم هزار سودا
ز شراب عشق مستم ز خمار عقل رستم
چکنم صلاح و تقوی چو شدم بعشق رسوا
چو ز لوح دل بشستی همه نقوش اغیار
ز پس حجاب عزت رخ یار شد هویدا
ز شراب وصل جانان همه کاینات مستند
تو ز بیخودی نداری خبری ز مستی ما
چو نداشت ذوق عرفان دل بیخبر چه داند
که جمال روی جانان بچه رو نمود هرجا
نه که یار گشت پنهان تو بچشم تو بچشم مانظر کن
که بنقش هر دو عالم همه روی اوست پیدا
نظری بچشم جان کن، بجمال او اسیری
که چگونه گشت پنهان بنقاب جمله اشیا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ای دوست نقاب زلف بگشا
بی پرده بما جمال بنما
حیفست جمال ذات مطلق
مخفی شده در صفات و اسما
رخسار تو گر نقاب برداشت
هر ذره نمود مهر والا
در کسوت صورتست و معنی
پیوسته جمال دوست پیدا
در پرتو حسن اوست حیران
جان و دل عاشقان شیدا
بگشود صبا گره ز زلفت
از دام بلا رهید جانها
هر دم بلباس غیر آن یار
بر جمله جهان نمود خود را
پیداست ز روی ماه رویان
خورشید جمال دلبر ما
هر لحظه بنقش دیگر آن یار
بر دیده دل شود هویدا
گه خضر و گهی مسیح گردد
گه آدم و نوح و گاه حوا
آزاده ز قید شد اسیری
تا دید جمال دوست هر جا
بی پرده بما جمال بنما
حیفست جمال ذات مطلق
مخفی شده در صفات و اسما
رخسار تو گر نقاب برداشت
هر ذره نمود مهر والا
در کسوت صورتست و معنی
پیوسته جمال دوست پیدا
در پرتو حسن اوست حیران
جان و دل عاشقان شیدا
بگشود صبا گره ز زلفت
از دام بلا رهید جانها
هر دم بلباس غیر آن یار
بر جمله جهان نمود خود را
پیداست ز روی ماه رویان
خورشید جمال دلبر ما
هر لحظه بنقش دیگر آن یار
بر دیده دل شود هویدا
گه خضر و گهی مسیح گردد
گه آدم و نوح و گاه حوا
آزاده ز قید شد اسیری
تا دید جمال دوست هر جا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
تا جان مرا شد بغم عشق تولا
کردم ز قرار و خرد و صبر تبرا
با چاشنی عشق برابر نتوان کرد
نه آرزوی دنیی و نه لذت عقبی
در هر دو جهان از هوس دیدن رویت
عاشق نکند جز بسر کوی تومأوی
ذرات دو عالم همه مست می عشقند
در بزم شهود تو نه ادناست نه اعلا
در کعبه و بتخانه طلبکار تو بودم
هرجا که شدم وصل تو بودست تمنا
بی آینه ادراک جمالت نتوان کرد
آئینه رخسار تو شد دیده بینا
هر دل که نبیند ز جهان عکس جمالت
در عالم تحقیق بود جاهل و اعمی
مست می دیدار خدا را خبری نیست
از آتش سوزان و نه از روضه و طوبی
چون ذره سرگشته دل و جان اسیری
در پرتو خورشید جمالت شده شیدا
کردم ز قرار و خرد و صبر تبرا
با چاشنی عشق برابر نتوان کرد
نه آرزوی دنیی و نه لذت عقبی
در هر دو جهان از هوس دیدن رویت
عاشق نکند جز بسر کوی تومأوی
ذرات دو عالم همه مست می عشقند
در بزم شهود تو نه ادناست نه اعلا
در کعبه و بتخانه طلبکار تو بودم
هرجا که شدم وصل تو بودست تمنا
بی آینه ادراک جمالت نتوان کرد
آئینه رخسار تو شد دیده بینا
هر دل که نبیند ز جهان عکس جمالت
در عالم تحقیق بود جاهل و اعمی
مست می دیدار خدا را خبری نیست
از آتش سوزان و نه از روضه و طوبی
چون ذره سرگشته دل و جان اسیری
در پرتو خورشید جمالت شده شیدا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ما می پرست یار و جهان می پرست ما
مامست عشق و کون ومکان بوده مست ما
جنب وجودم از می توحید حق پرست
زاهد مکن بسنگ ملامت شکست ما
در ملک عشق منصب ما بین چو شد بلند
ماپست یارو جمله جهان گشته پست ما
هر ماهیی که بود درین بحر بی کران
موج کرم فکند تمامی بشست ما
ذرات کون آینه مهر روی اوست
این روی دیده بود ز بت بت پرست ما
بر وحدت خدا همه ذرات شاهدند
گر منکری شنو تو جواب الست ما
ما پشت پا زدیم اسیری بهر دو کون
تا اوفتاد دامن عشقش بدست ما
مامست عشق و کون ومکان بوده مست ما
جنب وجودم از می توحید حق پرست
زاهد مکن بسنگ ملامت شکست ما
در ملک عشق منصب ما بین چو شد بلند
ماپست یارو جمله جهان گشته پست ما
هر ماهیی که بود درین بحر بی کران
موج کرم فکند تمامی بشست ما
ذرات کون آینه مهر روی اوست
این روی دیده بود ز بت بت پرست ما
بر وحدت خدا همه ذرات شاهدند
گر منکری شنو تو جواب الست ما
ما پشت پا زدیم اسیری بهر دو کون
تا اوفتاد دامن عشقش بدست ما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
کونین قطره ایست ز دریای ذات ما
افهام قاصرند ز کنه صفات ما
از غیر من چو نام و نشان نیست در جهان
اسم و صفات ما شده مجلای ذات ما
بیخو است روبروی من آورد بت پرست
هرگه که کرد سجده ی لات و منات ما
گر مرده بود زنده جاوید شد چو خضر
هرکس که خورد جرعه ز آب حیات ما
روشن جهان ز پرتوی خورشید روی ماست
شد جلوه گاه حسن رخم کاینات ما
دیدیم جمله طالب دیدار ما بدند
سکان کعبه معتکف سومنات ما
چون گشت غرقه اسیری به بحر ذات
زان محو بود از همه قیدی نجات ما
افهام قاصرند ز کنه صفات ما
از غیر من چو نام و نشان نیست در جهان
اسم و صفات ما شده مجلای ذات ما
بیخو است روبروی من آورد بت پرست
هرگه که کرد سجده ی لات و منات ما
گر مرده بود زنده جاوید شد چو خضر
هرکس که خورد جرعه ز آب حیات ما
روشن جهان ز پرتوی خورشید روی ماست
شد جلوه گاه حسن رخم کاینات ما
دیدیم جمله طالب دیدار ما بدند
سکان کعبه معتکف سومنات ما
چون گشت غرقه اسیری به بحر ذات
زان محو بود از همه قیدی نجات ما