عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - کتابه قصر «دل افروز» و تاریخ بنای آن
زهی دلنشین قصر آراسته
به باغ جهان سرو نوخاسته
جهان از وجود تو دارد صفا
که فانوس از شمع گیرد ضیا
متانت ز بنیاد تو خاک را
ستونت عصا دست افلاک را
ز جام تو عینک نهد چرخ پیر
چو بیند در احوال عالم بزیر
تجلی چنان داده پیرایه ات
که روشن شود شمع از سایه ات
بدیوارت آن حسن داده خدا
که از نقش مانی فتد از صفا
تماشایت از بس کزو برده تاب
نخوابد بشب دیده آفتاب
از آندم که سقای این در شدست
سحاب از سعادت توانگر شدست
زبس روی دیوارت آراستست
زنقاش چین رونما خواستست
زده رفعتت خیمه در آنمقام
که ندهد بگردون جواب سلام
ز جام تو پرتو بهر جا که تافت
ازو می توان فیض خورشید یافت
ز تمثال آئینه کردار تو
عیان راز خلوت ز دیوار تو
چو اندوه بام و درت کرده اند
گچ از کوره صبح آورده اند
بدیوار تو چون کسی رو کند
بآئینه و آب کی خو کند
غبار درت ای جهان کمال
همه فیض چون ابر در خشکسال
زمانه چو دیوار تو برفراشت
به پیش رخ مهر آئینه داشت
بود چار دیوارت از چهارسو
ستاده چهار آینه روبرو
مگر شد بگردون زمین در نبرد
که بر خویش چار آینه راست کرد
درت کامده سجده گاه نیاز
سجودی نهشت از برای نماز
برشوت دهد خور زر بیشمار
که خواهد برین در شود پرده دار
ولیکن درین کار سنجیده نیست
که گرمی ز دربان پسندیده نیست
صبا سنبل و یاسمن دسته بست
پی خاکروبی برین در نشست
بجیب گل این زر که انباشتست
ازین خاک ره جمله برداشتست
دهد عرش تا از بلندی نشان
بود فرشت از جبهه سرکشان
بود آستانت سلاطین پناه
باقبال شاه جهان پادشاه
شهنشاه اقلیم فرماندهی
سزاوار دیهیم ظل اللهی
نسب تا بآدم همه پادشاه
حسب عالم آراتر از مهر و ماه
زری کو بخود حرز نامش نبست
نگیرند چون فلس ماهی بدست
شود گر وقارش دمی بار چرخ
ثوابت شود جمله سیار چرخ
چنان هوش او را زایام دید
کز آغاز هر کار انجام دید
بود در فراست بنوعی تمام
که احوال مردم بفهمد زنام
بشمشیر و تدبیر گیتی ستان
باقبال ثانی صاحبقران
بعهدش چسان دهر در خرمیست
که تقویم پارین بفکر نویست
زشاهان دیگر بتدبیر و رای
چه ممتاز زانسان که شاه از گدای
قضا و قدر پیش دست و بند
مددکار او چون دو دست ویند
درآید چو بحر کف او بموج
گهر گیرد از خاتمش راه اوج
بدست وی انگشت دریا نوال
چو پنجاب دارد ببحر اتصال
چو قصر دل افروز اتمام یافت
وزو آسمان و زمین کام یافت
بتاریخش اندیشه شد رهنما
رقم زد (دل افروز و راحت فزا)
به باغ جهان سرو نوخاسته
جهان از وجود تو دارد صفا
که فانوس از شمع گیرد ضیا
متانت ز بنیاد تو خاک را
ستونت عصا دست افلاک را
ز جام تو عینک نهد چرخ پیر
چو بیند در احوال عالم بزیر
تجلی چنان داده پیرایه ات
که روشن شود شمع از سایه ات
بدیوارت آن حسن داده خدا
که از نقش مانی فتد از صفا
تماشایت از بس کزو برده تاب
نخوابد بشب دیده آفتاب
از آندم که سقای این در شدست
سحاب از سعادت توانگر شدست
زبس روی دیوارت آراستست
زنقاش چین رونما خواستست
زده رفعتت خیمه در آنمقام
که ندهد بگردون جواب سلام
ز جام تو پرتو بهر جا که تافت
ازو می توان فیض خورشید یافت
ز تمثال آئینه کردار تو
عیان راز خلوت ز دیوار تو
چو اندوه بام و درت کرده اند
گچ از کوره صبح آورده اند
بدیوار تو چون کسی رو کند
بآئینه و آب کی خو کند
غبار درت ای جهان کمال
همه فیض چون ابر در خشکسال
زمانه چو دیوار تو برفراشت
به پیش رخ مهر آئینه داشت
بود چار دیوارت از چهارسو
ستاده چهار آینه روبرو
مگر شد بگردون زمین در نبرد
که بر خویش چار آینه راست کرد
درت کامده سجده گاه نیاز
سجودی نهشت از برای نماز
برشوت دهد خور زر بیشمار
که خواهد برین در شود پرده دار
ولیکن درین کار سنجیده نیست
که گرمی ز دربان پسندیده نیست
صبا سنبل و یاسمن دسته بست
پی خاکروبی برین در نشست
بجیب گل این زر که انباشتست
ازین خاک ره جمله برداشتست
دهد عرش تا از بلندی نشان
بود فرشت از جبهه سرکشان
بود آستانت سلاطین پناه
باقبال شاه جهان پادشاه
شهنشاه اقلیم فرماندهی
سزاوار دیهیم ظل اللهی
نسب تا بآدم همه پادشاه
حسب عالم آراتر از مهر و ماه
زری کو بخود حرز نامش نبست
نگیرند چون فلس ماهی بدست
شود گر وقارش دمی بار چرخ
ثوابت شود جمله سیار چرخ
چنان هوش او را زایام دید
کز آغاز هر کار انجام دید
بود در فراست بنوعی تمام
که احوال مردم بفهمد زنام
بشمشیر و تدبیر گیتی ستان
باقبال ثانی صاحبقران
بعهدش چسان دهر در خرمیست
که تقویم پارین بفکر نویست
زشاهان دیگر بتدبیر و رای
چه ممتاز زانسان که شاه از گدای
قضا و قدر پیش دست و بند
مددکار او چون دو دست ویند
درآید چو بحر کف او بموج
گهر گیرد از خاتمش راه اوج
بدست وی انگشت دریا نوال
چو پنجاب دارد ببحر اتصال
چو قصر دل افروز اتمام یافت
وزو آسمان و زمین کام یافت
بتاریخش اندیشه شد رهنما
رقم زد (دل افروز و راحت فزا)
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - کتابخانه دولتخانه اکبرآباد
ازین دلگشا قصر عالی بنا
سر اکبرآباد شد عرش سا
بودکنگرش از جبین سپهر
نمایان چو دندان سین سپهر
شرافت یکی آیه در شان او
سعادت در آغوش ایوان او
سجود در این سرای سرور
کند سرنوشت بد از جبهه دور
زاطرافش امید حاجت رواست
صدای درش سائلان را نداست
زمین را زدیوار او آب و تاب
چو آئینه اندربر آفتاب
فلک در بر او نباشد بلند
چو با رفعت ابر دود سپند
بقدرش نیابد ره از کسرشان
چو باطاق کسراش سنجد زمان
چو از سایه قصر شه یافت عون
کند گنگ کسب سعادت ز جون
شهنشهاه آفاق شاه جهان
که نازد باو روح صاحبقران
بعهدش ستم از جهان پا کشید
همه ناخن خویش شاهین برید
چنان دستگیری ظالم خطاست
که بهله نیاید بسر پنجه راست
بیابد گر آئینه از دم غبار
نفس را دگر نیست در سینه بار
ره جور ار بیش و کم بسته است
بزنجیر عدلش ستم بسته است
بنازم بزنجیر کز عدل شاه
همه چشم شد در ره دادخواه
زبس عالم آراست از عدل و داد
چراغ ضعیفان فروزد ز باد
خورد گر زابر کفش بحر آب
نریزد بجز در زمشت حباب
بسرتاسر مملکت بیدرنگ
روانست حکمش چو دریای گنگ
دل روشنش آگه از کار ملک
عیان نزد وی جمله اسرار ملک
از احوال مردم چنان سر حساب
که داند چه بینند شبها بخواب
در ایوان شاهی بصد احتشام
چو خورشید بر چرخ بادا مدام
چو ایوان او سربلندی گرفت
زمین زین شرف ارجمندی گرفت
بتاریخش اندیشه آورد رو
در فیض بگشاد از چار سو
چنین گفت طبع دقایق شناس
(سعادت سرای همایون اساس)
سر اکبرآباد شد عرش سا
بودکنگرش از جبین سپهر
نمایان چو دندان سین سپهر
شرافت یکی آیه در شان او
سعادت در آغوش ایوان او
سجود در این سرای سرور
کند سرنوشت بد از جبهه دور
زاطرافش امید حاجت رواست
صدای درش سائلان را نداست
زمین را زدیوار او آب و تاب
چو آئینه اندربر آفتاب
فلک در بر او نباشد بلند
چو با رفعت ابر دود سپند
بقدرش نیابد ره از کسرشان
چو باطاق کسراش سنجد زمان
چو از سایه قصر شه یافت عون
کند گنگ کسب سعادت ز جون
شهنشهاه آفاق شاه جهان
که نازد باو روح صاحبقران
بعهدش ستم از جهان پا کشید
همه ناخن خویش شاهین برید
چنان دستگیری ظالم خطاست
که بهله نیاید بسر پنجه راست
بیابد گر آئینه از دم غبار
نفس را دگر نیست در سینه بار
ره جور ار بیش و کم بسته است
بزنجیر عدلش ستم بسته است
بنازم بزنجیر کز عدل شاه
همه چشم شد در ره دادخواه
زبس عالم آراست از عدل و داد
چراغ ضعیفان فروزد ز باد
خورد گر زابر کفش بحر آب
نریزد بجز در زمشت حباب
بسرتاسر مملکت بیدرنگ
روانست حکمش چو دریای گنگ
دل روشنش آگه از کار ملک
عیان نزد وی جمله اسرار ملک
از احوال مردم چنان سر حساب
که داند چه بینند شبها بخواب
در ایوان شاهی بصد احتشام
چو خورشید بر چرخ بادا مدام
چو ایوان او سربلندی گرفت
زمین زین شرف ارجمندی گرفت
بتاریخش اندیشه آورد رو
در فیض بگشاد از چار سو
چنین گفت طبع دقایق شناس
(سعادت سرای همایون اساس)
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - برای نقش کردن بر دور سپر پادشاهی
پیش رخ شه نه سپر شد حجاب
پاره ابریست بر آفتاب
شاه جهان ثانی صاحبقران
یک سپر از اسلحه اش آسمان
بندگیش فخر سران دیار
گوش همه چون سپر حلقه دار
تیغ بروی فلک افراختست
کاهکشان دست سپر ساختست
در کف دریا کش مالک رقاب
تیغ و سپر آمده موج و حباب
پشت سپر بسکه بود گرم ازو
از دم شمشیر نگردانده رو
برده اگر زرگر باغ و بهار
خرده زر در سپر گل بکار
هر زر و گوهر که نهان داشت کان
این سپر آمد طبق عرض آن
دامن دریوزه گشادشت باز
پیش کف همت عالم نواز
چرخ نوی آمده بر روی کار
ساخته بر محور ساعد مدار
گرچه فلک شکل و ملک خوی نیست
کینه کش و کج رو و بیروی نیست
او فلک حادثه زا آمده است
این فلک دفع بلا آمده است
حفظ الهی سپر شاه باد
چرخ سپر دار و هوا خواه باد
پاره ابریست بر آفتاب
شاه جهان ثانی صاحبقران
یک سپر از اسلحه اش آسمان
بندگیش فخر سران دیار
گوش همه چون سپر حلقه دار
تیغ بروی فلک افراختست
کاهکشان دست سپر ساختست
در کف دریا کش مالک رقاب
تیغ و سپر آمده موج و حباب
پشت سپر بسکه بود گرم ازو
از دم شمشیر نگردانده رو
برده اگر زرگر باغ و بهار
خرده زر در سپر گل بکار
هر زر و گوهر که نهان داشت کان
این سپر آمد طبق عرض آن
دامن دریوزه گشادشت باز
پیش کف همت عالم نواز
چرخ نوی آمده بر روی کار
ساخته بر محور ساعد مدار
گرچه فلک شکل و ملک خوی نیست
کینه کش و کج رو و بیروی نیست
او فلک حادثه زا آمده است
این فلک دفع بلا آمده است
حفظ الهی سپر شاه باد
چرخ سپر دار و هوا خواه باد
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - در وصف قصر پادشاهی
زهی دولتسرای آتش افروز
فروغ تو جهان را صبح نوروز
رخ افلاک را آئینه بامت
چراغ اختران روشن زجاهت
ز شأن تست گر چرخت ببالاست
بضبط مغز بالا پوست از جاست
نمود از رفعت شأنت عیانست
مگر خشتت ز خاک سر کشانست
گلت را خضر کرد دست آب پاشی
که تا باشد جهان پاینده باشی
بآن کرسی است از رفعت بنایت
که باشد طاق کسری خاکپایت
سعادت را عجب نقشی نشسته است
رخش بر آستانت نقش بسته است
زمین را سایه ات فیض الهی
گدائی در برت بهتر ز شاهی
بتعریفت سخن کوته کمند است
بلندی تو بر طاق بلند است
فلک در آستانت پرده داری
درت را اطلس او پرده واری
بگردون بسکه کردی آشنائی
محل جلوه ظل الهی
شهنشاه جهان دارای عالم
پناه اهل عالم تا بآدم
شهنشاهی که از فر خدائی
بگردون کرده قصرش خودنمائی
سجود در گهش بر جبهه دینست
بمژگان خاک رفتن فرض عینست
به پیش همتش در زیر افلاک
کف بگشاده ای دان این کف خاک
زعدلش دست مظلوم آنچنان چیر
که از سهم هدف ریزد پر تیر
همیشه باد از بخت مؤید
بتخت شاهی عالم مؤبد
نظر تا سوی این ایوان گذر کرد
زطاق آسمان قطع نظر کرد
برفعت چون کنم تعریف ایوان
گذار قافیه افتد بکیوان
ز بس بر رفته این ایوان والا
بگل خورشید اندو دست بنا
مصور چون درو صورت نگارد
ز زلف زهره موی خامه آرد
فراز مهر و مه طاقش کشیده است
که ابرو را مکان بالای دیده است
بیابد گر تماشائی در او بار
چو در حیران شود بر روی دیوار
بانداز جلایش صبح و خورشید
یکی آهار و دیگر مهره گردید
در اول پایه اش از خاک بگذشت
سرش زانسوی از افلاک بگذشت
تواضع پایه اقبال مندیست
بقدر خاکساری سربلندیست
در او شاه جهان مسندنشین است
کدامین سربلندی بیش ازین است
شهنشاهی که از احسان عامش
زمین را چون نگین بگرفته نامش
بعهدش آهو از شاخ گره گیر
گره واکرده از پیشانی شیر
زبیمش هر که چون شاهین جفا جوست
چو بهله خون ندارد در ته پوست
ضعیفان را قوی شد آنچنان کار
که باشد کاه پشتیبان دیوار
به نیرویش زموی خویش نخجیر
کشد زه بر کمان ناخن شیر
کبوتر گر بزنهارش درآید
تماغه از سر شاهین رباید
زدینداریش دست شرع بالاست
زقلب شرع اینمعنی هویداست
پناه دین درین ایام هندست
بعهدش قبة الاسلام هند است
چنان اسلام ازو گردیده محکم
که هندو زنده می سوزد ازین غم
نه هندو ماند و نه بتخانه در هند
نمی سوزد بجز پروانه در هند
طمع را همت او روی داده است
بلی دریا بسقا رو گشاده است
لبش در پاش و دستش گوهر افشان
نه با دریاست این همت نه با کان
همیشه باد درگاهش ز تعظیم
چون کعبه قبله گاه هفت اقلیم
فروغ تو جهان را صبح نوروز
رخ افلاک را آئینه بامت
چراغ اختران روشن زجاهت
ز شأن تست گر چرخت ببالاست
بضبط مغز بالا پوست از جاست
نمود از رفعت شأنت عیانست
مگر خشتت ز خاک سر کشانست
گلت را خضر کرد دست آب پاشی
که تا باشد جهان پاینده باشی
بآن کرسی است از رفعت بنایت
که باشد طاق کسری خاکپایت
سعادت را عجب نقشی نشسته است
رخش بر آستانت نقش بسته است
زمین را سایه ات فیض الهی
گدائی در برت بهتر ز شاهی
بتعریفت سخن کوته کمند است
بلندی تو بر طاق بلند است
فلک در آستانت پرده داری
درت را اطلس او پرده واری
بگردون بسکه کردی آشنائی
محل جلوه ظل الهی
شهنشاه جهان دارای عالم
پناه اهل عالم تا بآدم
شهنشاهی که از فر خدائی
بگردون کرده قصرش خودنمائی
سجود در گهش بر جبهه دینست
بمژگان خاک رفتن فرض عینست
به پیش همتش در زیر افلاک
کف بگشاده ای دان این کف خاک
زعدلش دست مظلوم آنچنان چیر
که از سهم هدف ریزد پر تیر
همیشه باد از بخت مؤید
بتخت شاهی عالم مؤبد
نظر تا سوی این ایوان گذر کرد
زطاق آسمان قطع نظر کرد
برفعت چون کنم تعریف ایوان
گذار قافیه افتد بکیوان
ز بس بر رفته این ایوان والا
بگل خورشید اندو دست بنا
مصور چون درو صورت نگارد
ز زلف زهره موی خامه آرد
فراز مهر و مه طاقش کشیده است
که ابرو را مکان بالای دیده است
بیابد گر تماشائی در او بار
چو در حیران شود بر روی دیوار
بانداز جلایش صبح و خورشید
یکی آهار و دیگر مهره گردید
در اول پایه اش از خاک بگذشت
سرش زانسوی از افلاک بگذشت
تواضع پایه اقبال مندیست
بقدر خاکساری سربلندیست
در او شاه جهان مسندنشین است
کدامین سربلندی بیش ازین است
شهنشاهی که از احسان عامش
زمین را چون نگین بگرفته نامش
بعهدش آهو از شاخ گره گیر
گره واکرده از پیشانی شیر
زبیمش هر که چون شاهین جفا جوست
چو بهله خون ندارد در ته پوست
ضعیفان را قوی شد آنچنان کار
که باشد کاه پشتیبان دیوار
به نیرویش زموی خویش نخجیر
کشد زه بر کمان ناخن شیر
کبوتر گر بزنهارش درآید
تماغه از سر شاهین رباید
زدینداریش دست شرع بالاست
زقلب شرع اینمعنی هویداست
پناه دین درین ایام هندست
بعهدش قبة الاسلام هند است
چنان اسلام ازو گردیده محکم
که هندو زنده می سوزد ازین غم
نه هندو ماند و نه بتخانه در هند
نمی سوزد بجز پروانه در هند
طمع را همت او روی داده است
بلی دریا بسقا رو گشاده است
لبش در پاش و دستش گوهر افشان
نه با دریاست این همت نه با کان
همیشه باد درگاهش ز تعظیم
چون کعبه قبله گاه هفت اقلیم
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - ایضا له
ندارد شش جهت چون این مثمن
که باشد هفت چرخش زیر دامن
ملایک چون کبوتر بر رواقش
ثریا کوزه نرگس بطاقش
صفای هشت خلد از وی عیانست
که هر رنگش ز پا جنت نشانست
ندیدم گرچه گردیدم ز آفاق
چنین هشتی که باشد در جهان طاق
همای میمنت در آستانش
نیارد یاد هرگز زآشیانش
چنان کائینه گرد رنگ از آب
صفایش صبح را افکنده در تاب
بهر گنجی ازو گنج سعادت
بجامش داده خور دست ارادت
شهنشاه جهانبخش جوانبخت
بفرق فرقدانش پایه تخت
بشوکت ثانی صاحبقرانست
جهان نازان که او شاه جهانست
در امر او نفاذ حکم تقدیر
بفرمانش نبرد طفل از شیر
بتخت پادشاهی راه حق پوی
حقیقت بین و حق اندیش و حق گوی
چنان اسلام ازو قوت نصیبست
که در هندوستان هندو غریبست
غریق رحمت او دور و نزدیک
غلام همت او ترک و تاجیک
اگر دریاست تر از همت اوست
و گر کان خسته دل از غیرت اوست
همیشه باد درگاهش فلک سای
سران در آستانش در سرپای
که باشد هفت چرخش زیر دامن
ملایک چون کبوتر بر رواقش
ثریا کوزه نرگس بطاقش
صفای هشت خلد از وی عیانست
که هر رنگش ز پا جنت نشانست
ندیدم گرچه گردیدم ز آفاق
چنین هشتی که باشد در جهان طاق
همای میمنت در آستانش
نیارد یاد هرگز زآشیانش
چنان کائینه گرد رنگ از آب
صفایش صبح را افکنده در تاب
بهر گنجی ازو گنج سعادت
بجامش داده خور دست ارادت
شهنشاه جهانبخش جوانبخت
بفرق فرقدانش پایه تخت
بشوکت ثانی صاحبقرانست
جهان نازان که او شاه جهانست
در امر او نفاذ حکم تقدیر
بفرمانش نبرد طفل از شیر
بتخت پادشاهی راه حق پوی
حقیقت بین و حق اندیش و حق گوی
چنان اسلام ازو قوت نصیبست
که در هندوستان هندو غریبست
غریق رحمت او دور و نزدیک
غلام همت او ترک و تاجیک
اگر دریاست تر از همت اوست
و گر کان خسته دل از غیرت اوست
همیشه باد درگاهش فلک سای
سران در آستانش در سرپای
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - وله ایضا
نشیمن که دید اینچنین دلپذیر
که در هفت اقلیم شد بی نظیر
بوسعت جهان همسر او نگشت
که رکن جهان چارو او راست هشت
مسرت فزا، دلگشا، دلنشین
غبار درش آبروی زمین
قضا ریخت در قالب خشت جان
که حیفست از خاک ترکیب آن
یکی گشت آئینه را پشت و رو
زبس یکجهت شد بدیوار رو
بطاقش زبس رفت صنعت بکار
ز طاق دل افتاده ابروی یار
گرفتی اگر رونما از سپهر
نماندی بچرخ اختر ماه و مهر
ز نور و صفا در نظر آینه است
برو نقش چین زنگ بر آینه است
درش همچو محراب حاجت رواست
که او از خدا این زظل خداست
پناه زمان پادشاه جهان
جهانبخش ثانی صاحبقران
ز خاک درش ذره عالمیست
زبستان جاهش فلک شبنمیست
ز عزت بود کوکبش بر فلک
چو بیضه نهان زیر بال ملک
بعهدش چنان عالم آراسته است
که خار از چمن رونما خواستست
بعهدش ضعیفان چنان سرفراز
که رشته زگوهر کند احتراز
امید از درش بیطلب حاصلست
طلب چیست چون تشنه بر ساحلست
همیشه درش باد عالم مآب
وزو زنده عالم چو ماهی زآب
که در هفت اقلیم شد بی نظیر
بوسعت جهان همسر او نگشت
که رکن جهان چارو او راست هشت
مسرت فزا، دلگشا، دلنشین
غبار درش آبروی زمین
قضا ریخت در قالب خشت جان
که حیفست از خاک ترکیب آن
یکی گشت آئینه را پشت و رو
زبس یکجهت شد بدیوار رو
بطاقش زبس رفت صنعت بکار
ز طاق دل افتاده ابروی یار
گرفتی اگر رونما از سپهر
نماندی بچرخ اختر ماه و مهر
ز نور و صفا در نظر آینه است
برو نقش چین زنگ بر آینه است
درش همچو محراب حاجت رواست
که او از خدا این زظل خداست
پناه زمان پادشاه جهان
جهانبخش ثانی صاحبقران
ز خاک درش ذره عالمیست
زبستان جاهش فلک شبنمیست
ز عزت بود کوکبش بر فلک
چو بیضه نهان زیر بال ملک
بعهدش چنان عالم آراسته است
که خار از چمن رونما خواستست
بعهدش ضعیفان چنان سرفراز
که رشته زگوهر کند احتراز
امید از درش بیطلب حاصلست
طلب چیست چون تشنه بر ساحلست
همیشه درش باد عالم مآب
وزو زنده عالم چو ماهی زآب
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۶ - درتعریف کشمیر
دگر بخت از در یاری برآمد
بشهرستان عیشم رهبر آمد
ره و رسم جفاجویان دگر شد
کسی کو بود رهزن راهبر شد
بگلزاریم طالع رهنما گشت
که با خارش بود صد رنگ گلگشت
چه بستانی است دست عیش گلچین
که شهری را زیک گل کرده رنگین
غلط گفتم چه بستان و چه گلزار
بهارستان نگارستان ارم زار
کسی کشمیر را بستان نگوید
بغیر از روضه رضوان نگوید
جهان دلگشائی کشور فیض
که هر روزن درو باشد در فیض
هوایش کرده از جنت حکایت
زبادش شمع را نبود شکایت
زامداد هوا در عین گرما
نجنبیده است بال بادزن ها
هوایش آنچنان در شب جهانتاب
که باشد چون چراغ روز مهتاب
عماراتش همه از چوب از آنست
که خاکش همچو آب رو گرانست
در این کشور عزیزت آنچنان خاک
که می آرند از هندوستان خاک
اگر طوفان باد آید باینجا
بتعظیمش نخیزد گرد بر پا
زجوش سبزه در این عالم پاک
نیارد ریخت کاتب بر رقم خاک
اگر باشد کف خاکی بجاده
بود چون دست ممسک ناگشاده
همیشه در هوایش ابر سیار
بسان عاشق اندر کوی دلدار
اثر نه از زمین نه ز آسمانست
در ابر و سبزه این هر دو نهانست
زهر جانب که نخلی قد کشیده
برو عاشق صفت تا کی تنیده
برندان تاکش این تعلیم داده است
که پای هر درختی جای باده است
بود زینگونه در آفاق کم شهر
که هم باغست و هم دریا و هم شهر
زخانه تا بکشتی پا نهادی
میان سبزه و گل اوفتادی
دو دریا دارد این شهر دل افروز
دو عالم زین دو باشد عشرت اندوز
یکی جاری میان شهر چون نیل
بروی خوبی کشمیر ازو نیل
ز آبش تازه می گردد روانها
از آن جاریست نامش بر زبانها
دگر یک دل که دل شد بیقرارش
ز خوبی شهر دارد در کنارش
عنان سیر را سرعت نداده
چو طبع من روان و ایستاده
کشیده از کنار شهر تا کوه
خوشا شهر خوشا دل و خوشا کوه
بسیر دل بیا گلشن چه باشد
بکشتی گل ببر دامن چه باشد
بنوعی گل بگل تا کوه پیوست
که بر دریا پل از گل میتوان بست
نظر تا کرده ام بر صفحه دل
کبابم کرده رشک چشم احوال
رسیده موج آتش گر بزانو
گذشت گل زسر چون سبزه مو
گلشن در چار موسم جاودانی
چو بحر شعر و گلهای معانی
اگر بر فرق ریزد آب ازین دل
بروید سبزه مو از سر گل
بزیر سبزه آبش نیست پیدا
تو گوئی سبزه میدانیست دریا
ندادی سبزه اش گر راه کشتی
زآبش هیچکس آگه نگشتی
میان سبزه کشتی ره گشاده
کسی دیده است این دریا و جاده
خیابانها در آب از راه کشتی
نمایان همچو انهار بهشتی
اگر خود فرودین ور تیر ماهست
میان سبزه و گل شاهراهست
عجب راهی که چون دیدش مسافر
نمی خواهد که راهش گردد آخر
نسیم روی دل زان چشم بد دور
معطر گشته مغز از وی چو کافور
بجائی گلفشانی را رسانده است
که بر تخت سلیمان گل فشانده است
گل آبی بکشورهای دیگر
همین نیلوفرست آن نیز کمتر
درین دریا گل افزون از حبابست
زرنگ هر گلی نقشی بر آبست
بود نیلوفر اینجا شرمساری
چو در بزم عروسی سوگواری
چه ملکست این خدایا خرمش دار
که شاخ موج آبش گل دهد بار
جز این دریا نبینی جای دیگر
گلستان ارم در بحر اخضر
گلش در پاکدامانی چو مهتاب
زبرگ انداخته سجاده بر آب
بروی برگ شبنم ها نشسته
چو بر سجاده تسبیح گسسته
گل سرخ کول را چون ستانم
چگونه بر سر این آتش آیم
چگونه کی ز من دارند باور
که می آید برون از آب اخگر
زوجد سبزه در این سبز بیشه
کول را خنده میآید همیشه
دهان غنچه اش گاه تبسم
برد خواهی نخواهی دل ز مردم
لب معشوق مست پان خورده
باین شوخی دل از مردم نبرده
نگه رنگین شود از دیدن آن
حنا بر دست بندد چیدن آن
بود آمیزش دریا و این گل
بسان آب داخل کرده در مل
در آب و رنگ چون جام شرابست
چه حاجت اینکه گویم آفتابست
اگرچه محتسب خم ها شکسته
بود در پیش جامش دست بسته
زمنع باده جانم رو بره داشت
می جام کول را او نگه داشت
درین قحط شراب و منع باده
بمستان کاسه داده رو گشاده
گل زردش که دریا را نقابست
بساطش پهن تر از آفتابست
بدریا سر بسر پیرایه گستر
گرفته آب را آئینه در زر
گلستان ارم با آن نکوئی
ز ایزد خواسته این زرد روئی
بزور نامیه از قعر دریا
دمیده سبزه اش یک نیزه بالا
وزین گل کافتاب گلستانست
سراسر نیزه ها زرین سنانست
در آن گلشن که گل از آب روید
کس از شادابی گلها چه گوید
زباغستان این دریا چگویم
هزاران خلد و من تنها چگویم
بود این بحر اخضر پرجزیره
ز هر یک چشم اداراکست خیره
عیان از هر جزیره تازه باغی
ریاض خلد را چشم و چراغی
سراسر برگها مطبوع و دلخواه
همه خضر طراوات را قدمگاه
نخست از باغ بحر آرا کنم سر
که گیرد بحر شعرم آب دیگر
عجب باغی نهال گل حصارش
طراوت باغبان ابر آبیارش
درخت گل چو گیرد جای دیوار
سر دیوار را از گل بود خار
درختانش تنومند و برومند
باشجار بهشتی خویش و پیوند
چنان بالیده گل در این گلستان
که شد در گل نهان ساق درختان
شکوفه چونکه گردد گلشن آرا
شود این باغ ابر روی دریا
زبحر آرا روان شد با دل شاد
بسیر گلستان عیش آباد
چنارش آنچنان بالا کشیدست
که بالا دست خود دستی ندیدست
بنوعی از بزرگی مایه دارد
که شهری را بزیر سایه دارد
بهر جا دست شاخش پنجه یازید
مسلم شد ز دست انداز خورشید
به پیش تیغ خور زانسان حجابست
که هر برگیش ابر آفتابست
طراوت آنچنانش آب داده
که عکسش کرده آب دل زیاده
چنان سرخوش زجام عیش افتاد
که کف بر هم زند بی جنبش باد
چو دریا منتهی گردد بکهسار
فرح را ابتدا آید پدیدار
بدامن کوه بین باغ فرحبخش
که از نزهت بجنت می دهد بخش
خیابانش که نظاره نوازست
خوش آینده تر از عمر دراز است
اگر طول امل کوته نبودی
نشانی ز امتدادش می نمودی
ره توصیف آن را هر که سر کرد
سخن دیگر نیارد مختصر کرد
سخن تا دفتر وصفش گشودست
خیابانی زهر سطری نمودست
چنار و بید مجنون و سفیده
ز رغم هم بگردون سر کشیده
چنارش آنچنان با خویش بالید
که یک برگ خزان اوست خورشید
زساقش دسته بر آئینه چرخ
زبرگش دست رد بر سینه چرخ
ببالا نامیه برده چنانش
که تیغ کوه بسته بر میانش
بنوعی از بلندی کامیابست
که هر شاخیش معراج سحابست
اگر از شاه نهرش حرف گویم
دهن باید بصد دریا بشویم
چه نهری زیب دریا زیور باغ
غلط گفتم روان پیکر باغ
زآبش آن صدا در باغ پیچید
که بر الحان بلبل غنچه خندید
بگردی سربسر گر گلشن دهر
نیابی اینچنین باغ و چنین نهر
کنارش از دو سو بینی سراسر
همه نهری شده چون خط مسطر
خیابان را بپایان چون رساند
در آخر آب از رفتار ماند
صدای دلپذیر آبشارش
نوا آموز کبک کوهسارش
عمارت را همین بس وصف شأنش
که غلطد اینچنین نهر از میانش
چو سایه افکند پیرامن کوه
بزیر کوه ماند دامن کوه
سرآمد آنچنان در دلگشائی
که آبش نالد از درد جدائی
خروشان نهر چون در حوض ریزد
نهنگی دان که با دریا ستیزد
چنان آئینه حوضست روشن
که پنهان نیست بروی راز گلشن
نظر هر کس که بر آبش گمارد
زر همیان ماهی را شمارد
نثاری ابر حوضش را فرستاد
علو همت فواره پس داد
کشیده قامت فواره موزون
عصای پیری خود یافت گردون
زنهرش گر بساحل کشتی آری
در آب سبزه خواهد گشت جاری
رقوم سبزه بر اطراف جدول
نمایان چون حواشی بر مطول
زسجده بید مجنون جبهه فرساست
بشکر آنکه در این جنتش جاست
چنین باید طریق حق گذاری
کند با سربلندی خاکساری
بدور هر نهال ابری پرستار
همه روزه هوادار و وفادار
گهی گرد سرش گردیده گریان
گهی در پاش افتاده چو مستان
بروی سبزه هر برگی که افتاد
بزلف بید مجنون رویدش باز
نقاب از روی گلها یک قلم دور
بزیر سبزه روی خاک مستور
تیمم نیست ممکن در حریمش
ولی بتوان وضو کرد از نسیمش
درین کشور فراوانست گلشن
کدامین باغ را بلبل شوم من
زهر باغ ار جدا دستانسرایم
وزین گلشن سوی آن گلشن آیم
درین ره بلبل طبع نواساز
هم از پرواز ماند هم ز آواز
ولی باغ نشاط آن رهزن هوش
بجوش آرد هزاران مرغ خاموش
ربوده از طراوت آنقدر بخش
که در خوبی بود بعد از فرحبخش
گرفته جای در آغوش کهسار
عماراتش همه همدوش کهسار
بدریا روی دارد پشت در کوه
چه کوهی تیغ آن خونریز اندوه
گل اندامی چنین نبود بعالم
که باشد پشت و رویش بهتر از هم
زمین باغ از ته تا ببالا
بود نه مرتبه افلاک آسا
بخوبی هر کدام از دیگری پیش
همه جا داده خود را بر سر خویش
زبس فواره اش بارد بکهسار
گرفت از سبزه تیغ کوه زنگار
گرفته جدولش چون مطرب مست
ز نه فواره موسیقار در دست
نه جدول بلکه سیل کوهساری
درو چون فیض حق پیوسته جاری
باستحقاق معشوق بهارست
کدامین باغ را نه آبشارست
بپای هر نهالش چشمه ای هست
که می گردد از آن سیراب پیوست
نباشد سازگارش آب دیگر
گر آب خضر در پایش دهی سر
ز بس نازک بود طبع نهالش
دو آب ار خورد بر هم خورد حالش
درختان سر افراز رسیده
زاطراف خیابان صف کشیده
بسان سرکشان در پهلوی هم
بروز بار شاهنشاه عالم
شهنشاه جهان خورشید دوران
پناه هفت کشور ظل یزدان
سپهرش در ازل شاه جهان خواند
قضا هم ثانی صاحبقران خواند
سران را سربلندی ز آستانش
بزرگی خانه زاد خاندانش
کسی را کاسمان افکند از پای
گرفتش دست و دادش بر فلک جای
بهر کشور که محروم از مرادیست
بدرگاهش چو آید کیقبادیست
کسی کز کام دل دست طلب شست
بهند آمد زخاک درگهش جست
چو کو شد در کمال ناتمامان
سر ببریده را آرد بسامان
گرفت از عهدش آن زینت زمانه
که خاتم هاست در انگشت شانه
به پیش جبهه اش صبح است دلگیر
زباغ خلق او یک قطعه کشمیر
کسیکه طلعتش در خواب بیند
چو برخیزد گل از بستر بچیند
مصور فروشان پادشاهی
مجسم معنی عالم پناهی
بقا بر قامت عمرش قبائی است
که هر روزش به از اول صفائی است
ز کوی دولتش گردیست اکسیر
ز بحر فطرتش موجیست تدبیر
کفش از پنج انگشت است پنجاب
وز آن پنجاب عالم گشته سیراب
دلش بحری که گوهر بر سر آرد
کفش ابری که بی موسم ببارد
دلش از صیقل الهام روشن
درو احوال هر کس پرتوافکن
همه اسرار غیبش حاضر هوش
نکرده جز گناه کس فراموش
شدش زان دست بالادست شاهان
که ننهد دست رد بر پر گناهان
زبس بر ترک بخشش نیست قادر
گنه بخشد چو گردد گنج آخر
بنوعی شأن اقبالش بلند است
که رد سازد گرش پروین سپندست
بدورانش رگ و نشتر بهم یار
چو انگشت طبیب و نبض بیمار
اگر از مهر بیند سوی آتش
شرر شبنم شود بر روی آتش
در اقلیمی که عدلش پاسبان است
ز ضبطش خانه بیدر چون کمانست
ببین ز اقبال شاه عدل پرور
بکنج هر دهی صد شهر بیدر
زبیم قهر شاه معدلت کیش
نیارد برد کس حق کس از پیش
بریگ تشنه آب ار بسپرد کس
صدف وارش به از اول دهد پس
زند گر بانگ قهرش بر ستمکار
ز صحرا سیل بگریزد بکهسار
چنان کوتاه شد دست ستم کیش
که نتواند زد آسان بر سر خویش
بدستش آلت شر تا نیابند
بدندان شیر ناخنهای خود کند
چو آید بر سر عاجز نوازی
کند با شعله خاری تیغ بازی
ضعیفان را قوی شد آنچنان دست
که خاشاکی ره سیلاب را بست
ببال قوت او کبک کهسار
زخون باز آرد رنگ منقار
تراست از خنده کبک آنچنان باز
که از بال پرش رم کرده پرواز
ز بس داغست از بیداد نخجیر
پلنگی می نماید در نظر شیر
شراب از مجلسش تا گشت مهجور
زبس دلباخت شد بیدانه انگور
شد آگه تا ز منع باده گردون
پرید از رو شفق را رنگ میگون
ز ایمانش قوی بازوی اسلام
ز آب تیغش آبروی اسلام
بهند از سنگ بتهای شکسته
عجب سدی براه کفر بسته
برای کسب آداب شریعت
بهند آیند ارباب طریقت
چو شمشیر غزا سازد حمایل
شود خورشید وش سر تا بپا دل
بمیزان دلیری از همه بیش
بوقت کار چون شمشیر در پیش
بجائی جرأتش پا می فشارد
که شیر از لرزه ناخن ها بکارد
ز تیغش سر بخاک راه همدوش
ززخم ناوکش دشمن زره پوش
سر گردن کشان و پای تیغش
ظفر یک گوهر از دریای تیغش
برید از وصف تیغش رشته حرف
ز گفتگو چه بربندم دگر طرف
در آرم در دعایش بعد از این دم
سخن را عاقبت محمود سازم
بخوبی تا شوم کشمیر مذکور
بعالم نام نیکش باد مشهور
کند دریوزه کوه پیر پیخال
زچتر دولتش رفعت همه سال
بشهرستان عیشم رهبر آمد
ره و رسم جفاجویان دگر شد
کسی کو بود رهزن راهبر شد
بگلزاریم طالع رهنما گشت
که با خارش بود صد رنگ گلگشت
چه بستانی است دست عیش گلچین
که شهری را زیک گل کرده رنگین
غلط گفتم چه بستان و چه گلزار
بهارستان نگارستان ارم زار
کسی کشمیر را بستان نگوید
بغیر از روضه رضوان نگوید
جهان دلگشائی کشور فیض
که هر روزن درو باشد در فیض
هوایش کرده از جنت حکایت
زبادش شمع را نبود شکایت
زامداد هوا در عین گرما
نجنبیده است بال بادزن ها
هوایش آنچنان در شب جهانتاب
که باشد چون چراغ روز مهتاب
عماراتش همه از چوب از آنست
که خاکش همچو آب رو گرانست
در این کشور عزیزت آنچنان خاک
که می آرند از هندوستان خاک
اگر طوفان باد آید باینجا
بتعظیمش نخیزد گرد بر پا
زجوش سبزه در این عالم پاک
نیارد ریخت کاتب بر رقم خاک
اگر باشد کف خاکی بجاده
بود چون دست ممسک ناگشاده
همیشه در هوایش ابر سیار
بسان عاشق اندر کوی دلدار
اثر نه از زمین نه ز آسمانست
در ابر و سبزه این هر دو نهانست
زهر جانب که نخلی قد کشیده
برو عاشق صفت تا کی تنیده
برندان تاکش این تعلیم داده است
که پای هر درختی جای باده است
بود زینگونه در آفاق کم شهر
که هم باغست و هم دریا و هم شهر
زخانه تا بکشتی پا نهادی
میان سبزه و گل اوفتادی
دو دریا دارد این شهر دل افروز
دو عالم زین دو باشد عشرت اندوز
یکی جاری میان شهر چون نیل
بروی خوبی کشمیر ازو نیل
ز آبش تازه می گردد روانها
از آن جاریست نامش بر زبانها
دگر یک دل که دل شد بیقرارش
ز خوبی شهر دارد در کنارش
عنان سیر را سرعت نداده
چو طبع من روان و ایستاده
کشیده از کنار شهر تا کوه
خوشا شهر خوشا دل و خوشا کوه
بسیر دل بیا گلشن چه باشد
بکشتی گل ببر دامن چه باشد
بنوعی گل بگل تا کوه پیوست
که بر دریا پل از گل میتوان بست
نظر تا کرده ام بر صفحه دل
کبابم کرده رشک چشم احوال
رسیده موج آتش گر بزانو
گذشت گل زسر چون سبزه مو
گلشن در چار موسم جاودانی
چو بحر شعر و گلهای معانی
اگر بر فرق ریزد آب ازین دل
بروید سبزه مو از سر گل
بزیر سبزه آبش نیست پیدا
تو گوئی سبزه میدانیست دریا
ندادی سبزه اش گر راه کشتی
زآبش هیچکس آگه نگشتی
میان سبزه کشتی ره گشاده
کسی دیده است این دریا و جاده
خیابانها در آب از راه کشتی
نمایان همچو انهار بهشتی
اگر خود فرودین ور تیر ماهست
میان سبزه و گل شاهراهست
عجب راهی که چون دیدش مسافر
نمی خواهد که راهش گردد آخر
نسیم روی دل زان چشم بد دور
معطر گشته مغز از وی چو کافور
بجائی گلفشانی را رسانده است
که بر تخت سلیمان گل فشانده است
گل آبی بکشورهای دیگر
همین نیلوفرست آن نیز کمتر
درین دریا گل افزون از حبابست
زرنگ هر گلی نقشی بر آبست
بود نیلوفر اینجا شرمساری
چو در بزم عروسی سوگواری
چه ملکست این خدایا خرمش دار
که شاخ موج آبش گل دهد بار
جز این دریا نبینی جای دیگر
گلستان ارم در بحر اخضر
گلش در پاکدامانی چو مهتاب
زبرگ انداخته سجاده بر آب
بروی برگ شبنم ها نشسته
چو بر سجاده تسبیح گسسته
گل سرخ کول را چون ستانم
چگونه بر سر این آتش آیم
چگونه کی ز من دارند باور
که می آید برون از آب اخگر
زوجد سبزه در این سبز بیشه
کول را خنده میآید همیشه
دهان غنچه اش گاه تبسم
برد خواهی نخواهی دل ز مردم
لب معشوق مست پان خورده
باین شوخی دل از مردم نبرده
نگه رنگین شود از دیدن آن
حنا بر دست بندد چیدن آن
بود آمیزش دریا و این گل
بسان آب داخل کرده در مل
در آب و رنگ چون جام شرابست
چه حاجت اینکه گویم آفتابست
اگرچه محتسب خم ها شکسته
بود در پیش جامش دست بسته
زمنع باده جانم رو بره داشت
می جام کول را او نگه داشت
درین قحط شراب و منع باده
بمستان کاسه داده رو گشاده
گل زردش که دریا را نقابست
بساطش پهن تر از آفتابست
بدریا سر بسر پیرایه گستر
گرفته آب را آئینه در زر
گلستان ارم با آن نکوئی
ز ایزد خواسته این زرد روئی
بزور نامیه از قعر دریا
دمیده سبزه اش یک نیزه بالا
وزین گل کافتاب گلستانست
سراسر نیزه ها زرین سنانست
در آن گلشن که گل از آب روید
کس از شادابی گلها چه گوید
زباغستان این دریا چگویم
هزاران خلد و من تنها چگویم
بود این بحر اخضر پرجزیره
ز هر یک چشم اداراکست خیره
عیان از هر جزیره تازه باغی
ریاض خلد را چشم و چراغی
سراسر برگها مطبوع و دلخواه
همه خضر طراوات را قدمگاه
نخست از باغ بحر آرا کنم سر
که گیرد بحر شعرم آب دیگر
عجب باغی نهال گل حصارش
طراوت باغبان ابر آبیارش
درخت گل چو گیرد جای دیوار
سر دیوار را از گل بود خار
درختانش تنومند و برومند
باشجار بهشتی خویش و پیوند
چنان بالیده گل در این گلستان
که شد در گل نهان ساق درختان
شکوفه چونکه گردد گلشن آرا
شود این باغ ابر روی دریا
زبحر آرا روان شد با دل شاد
بسیر گلستان عیش آباد
چنارش آنچنان بالا کشیدست
که بالا دست خود دستی ندیدست
بنوعی از بزرگی مایه دارد
که شهری را بزیر سایه دارد
بهر جا دست شاخش پنجه یازید
مسلم شد ز دست انداز خورشید
به پیش تیغ خور زانسان حجابست
که هر برگیش ابر آفتابست
طراوت آنچنانش آب داده
که عکسش کرده آب دل زیاده
چنان سرخوش زجام عیش افتاد
که کف بر هم زند بی جنبش باد
چو دریا منتهی گردد بکهسار
فرح را ابتدا آید پدیدار
بدامن کوه بین باغ فرحبخش
که از نزهت بجنت می دهد بخش
خیابانش که نظاره نوازست
خوش آینده تر از عمر دراز است
اگر طول امل کوته نبودی
نشانی ز امتدادش می نمودی
ره توصیف آن را هر که سر کرد
سخن دیگر نیارد مختصر کرد
سخن تا دفتر وصفش گشودست
خیابانی زهر سطری نمودست
چنار و بید مجنون و سفیده
ز رغم هم بگردون سر کشیده
چنارش آنچنان با خویش بالید
که یک برگ خزان اوست خورشید
زساقش دسته بر آئینه چرخ
زبرگش دست رد بر سینه چرخ
ببالا نامیه برده چنانش
که تیغ کوه بسته بر میانش
بنوعی از بلندی کامیابست
که هر شاخیش معراج سحابست
اگر از شاه نهرش حرف گویم
دهن باید بصد دریا بشویم
چه نهری زیب دریا زیور باغ
غلط گفتم روان پیکر باغ
زآبش آن صدا در باغ پیچید
که بر الحان بلبل غنچه خندید
بگردی سربسر گر گلشن دهر
نیابی اینچنین باغ و چنین نهر
کنارش از دو سو بینی سراسر
همه نهری شده چون خط مسطر
خیابان را بپایان چون رساند
در آخر آب از رفتار ماند
صدای دلپذیر آبشارش
نوا آموز کبک کوهسارش
عمارت را همین بس وصف شأنش
که غلطد اینچنین نهر از میانش
چو سایه افکند پیرامن کوه
بزیر کوه ماند دامن کوه
سرآمد آنچنان در دلگشائی
که آبش نالد از درد جدائی
خروشان نهر چون در حوض ریزد
نهنگی دان که با دریا ستیزد
چنان آئینه حوضست روشن
که پنهان نیست بروی راز گلشن
نظر هر کس که بر آبش گمارد
زر همیان ماهی را شمارد
نثاری ابر حوضش را فرستاد
علو همت فواره پس داد
کشیده قامت فواره موزون
عصای پیری خود یافت گردون
زنهرش گر بساحل کشتی آری
در آب سبزه خواهد گشت جاری
رقوم سبزه بر اطراف جدول
نمایان چون حواشی بر مطول
زسجده بید مجنون جبهه فرساست
بشکر آنکه در این جنتش جاست
چنین باید طریق حق گذاری
کند با سربلندی خاکساری
بدور هر نهال ابری پرستار
همه روزه هوادار و وفادار
گهی گرد سرش گردیده گریان
گهی در پاش افتاده چو مستان
بروی سبزه هر برگی که افتاد
بزلف بید مجنون رویدش باز
نقاب از روی گلها یک قلم دور
بزیر سبزه روی خاک مستور
تیمم نیست ممکن در حریمش
ولی بتوان وضو کرد از نسیمش
درین کشور فراوانست گلشن
کدامین باغ را بلبل شوم من
زهر باغ ار جدا دستانسرایم
وزین گلشن سوی آن گلشن آیم
درین ره بلبل طبع نواساز
هم از پرواز ماند هم ز آواز
ولی باغ نشاط آن رهزن هوش
بجوش آرد هزاران مرغ خاموش
ربوده از طراوت آنقدر بخش
که در خوبی بود بعد از فرحبخش
گرفته جای در آغوش کهسار
عماراتش همه همدوش کهسار
بدریا روی دارد پشت در کوه
چه کوهی تیغ آن خونریز اندوه
گل اندامی چنین نبود بعالم
که باشد پشت و رویش بهتر از هم
زمین باغ از ته تا ببالا
بود نه مرتبه افلاک آسا
بخوبی هر کدام از دیگری پیش
همه جا داده خود را بر سر خویش
زبس فواره اش بارد بکهسار
گرفت از سبزه تیغ کوه زنگار
گرفته جدولش چون مطرب مست
ز نه فواره موسیقار در دست
نه جدول بلکه سیل کوهساری
درو چون فیض حق پیوسته جاری
باستحقاق معشوق بهارست
کدامین باغ را نه آبشارست
بپای هر نهالش چشمه ای هست
که می گردد از آن سیراب پیوست
نباشد سازگارش آب دیگر
گر آب خضر در پایش دهی سر
ز بس نازک بود طبع نهالش
دو آب ار خورد بر هم خورد حالش
درختان سر افراز رسیده
زاطراف خیابان صف کشیده
بسان سرکشان در پهلوی هم
بروز بار شاهنشاه عالم
شهنشاه جهان خورشید دوران
پناه هفت کشور ظل یزدان
سپهرش در ازل شاه جهان خواند
قضا هم ثانی صاحبقران خواند
سران را سربلندی ز آستانش
بزرگی خانه زاد خاندانش
کسی را کاسمان افکند از پای
گرفتش دست و دادش بر فلک جای
بهر کشور که محروم از مرادیست
بدرگاهش چو آید کیقبادیست
کسی کز کام دل دست طلب شست
بهند آمد زخاک درگهش جست
چو کو شد در کمال ناتمامان
سر ببریده را آرد بسامان
گرفت از عهدش آن زینت زمانه
که خاتم هاست در انگشت شانه
به پیش جبهه اش صبح است دلگیر
زباغ خلق او یک قطعه کشمیر
کسیکه طلعتش در خواب بیند
چو برخیزد گل از بستر بچیند
مصور فروشان پادشاهی
مجسم معنی عالم پناهی
بقا بر قامت عمرش قبائی است
که هر روزش به از اول صفائی است
ز کوی دولتش گردیست اکسیر
ز بحر فطرتش موجیست تدبیر
کفش از پنج انگشت است پنجاب
وز آن پنجاب عالم گشته سیراب
دلش بحری که گوهر بر سر آرد
کفش ابری که بی موسم ببارد
دلش از صیقل الهام روشن
درو احوال هر کس پرتوافکن
همه اسرار غیبش حاضر هوش
نکرده جز گناه کس فراموش
شدش زان دست بالادست شاهان
که ننهد دست رد بر پر گناهان
زبس بر ترک بخشش نیست قادر
گنه بخشد چو گردد گنج آخر
بنوعی شأن اقبالش بلند است
که رد سازد گرش پروین سپندست
بدورانش رگ و نشتر بهم یار
چو انگشت طبیب و نبض بیمار
اگر از مهر بیند سوی آتش
شرر شبنم شود بر روی آتش
در اقلیمی که عدلش پاسبان است
ز ضبطش خانه بیدر چون کمانست
ببین ز اقبال شاه عدل پرور
بکنج هر دهی صد شهر بیدر
زبیم قهر شاه معدلت کیش
نیارد برد کس حق کس از پیش
بریگ تشنه آب ار بسپرد کس
صدف وارش به از اول دهد پس
زند گر بانگ قهرش بر ستمکار
ز صحرا سیل بگریزد بکهسار
چنان کوتاه شد دست ستم کیش
که نتواند زد آسان بر سر خویش
بدستش آلت شر تا نیابند
بدندان شیر ناخنهای خود کند
چو آید بر سر عاجز نوازی
کند با شعله خاری تیغ بازی
ضعیفان را قوی شد آنچنان دست
که خاشاکی ره سیلاب را بست
ببال قوت او کبک کهسار
زخون باز آرد رنگ منقار
تراست از خنده کبک آنچنان باز
که از بال پرش رم کرده پرواز
ز بس داغست از بیداد نخجیر
پلنگی می نماید در نظر شیر
شراب از مجلسش تا گشت مهجور
زبس دلباخت شد بیدانه انگور
شد آگه تا ز منع باده گردون
پرید از رو شفق را رنگ میگون
ز ایمانش قوی بازوی اسلام
ز آب تیغش آبروی اسلام
بهند از سنگ بتهای شکسته
عجب سدی براه کفر بسته
برای کسب آداب شریعت
بهند آیند ارباب طریقت
چو شمشیر غزا سازد حمایل
شود خورشید وش سر تا بپا دل
بمیزان دلیری از همه بیش
بوقت کار چون شمشیر در پیش
بجائی جرأتش پا می فشارد
که شیر از لرزه ناخن ها بکارد
ز تیغش سر بخاک راه همدوش
ززخم ناوکش دشمن زره پوش
سر گردن کشان و پای تیغش
ظفر یک گوهر از دریای تیغش
برید از وصف تیغش رشته حرف
ز گفتگو چه بربندم دگر طرف
در آرم در دعایش بعد از این دم
سخن را عاقبت محمود سازم
بخوبی تا شوم کشمیر مذکور
بعالم نام نیکش باد مشهور
کند دریوزه کوه پیر پیخال
زچتر دولتش رفعت همه سال
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷ - کتابه دولتخانه صفاپور
زهی دلکش بنای چرخ پایه
جهان از آب و رنگت برده مایه
بهار بوستان آفرینش
نظر باز جمالت چشم بینش
فتد عکست چو در آئینه صبح
نگنجد مهر خور در سینه صبح
صفاپور از تو زیبا روزگارست
بهار از پهلوی گل نامدار است
بر بام و درت کائینه زنگست
مجال دم زدن بر صبح تنگست
ورش گاهی مجال دم زدن هست
زخورشید آورد پیش نفس دست
شکوهت طاق کسری را شکسته
بپای کرسیت رفعت نشسته
ترا خورشید انور شد گرفتار
بسان آینه در بند دیوار
نشسته بر درت عیش زمانه
مربع همچو شکل آستانه
بسیرت گر بیابد مهر رخصت
شود خط شعاع انگشت حیرت
صدف تا باشد آب این خاک در را
فشرد از هر دو دست آب گهر را
رود از دیدنت چون هوش از کار
هوایت پاشدش آبی برخسار
نگه در دیده اول پای شوید
پس آنگه سوی گلزار تو بوید
در فیض و درت با هم نظر باز
همیشه چون ره دلها بهم باز
از آن منظور فیض آسمانی
که عشرتخانه شاه جهانی
سپهرت گر شرافت جاودان داد
ز یمن ثانی صاحبقران داد
شه روشندل از انوار تأیید
بفیض عام بخشیدن چو خورشید
از آنروزی که جان مهمان تن شد
دلش فیض الهی را وطن شد
از آن پرتو که او از غیب دیدست
بخورشید آینه داری رسیدست
اگر رایش نگردد پرتوافکن
نباشد خانه آئینه روشن
ز مهرش هر دلی گیرد سراغی
که اندر کعبه هم باید چراغی
حباب از حفظش ار یابد هوادار
جدا از بحر می ماند صدف وار
دویده ذکر خیرش در زمانه
چو اشعار کتابه دور خانه
دلش بیعلم کسبی هست روشن
نخواهد خانه آئینه روزن
جهان دایم از آن شاه زمانه
منور باد همچون چشم خانه
جهان از آب و رنگت برده مایه
بهار بوستان آفرینش
نظر باز جمالت چشم بینش
فتد عکست چو در آئینه صبح
نگنجد مهر خور در سینه صبح
صفاپور از تو زیبا روزگارست
بهار از پهلوی گل نامدار است
بر بام و درت کائینه زنگست
مجال دم زدن بر صبح تنگست
ورش گاهی مجال دم زدن هست
زخورشید آورد پیش نفس دست
شکوهت طاق کسری را شکسته
بپای کرسیت رفعت نشسته
ترا خورشید انور شد گرفتار
بسان آینه در بند دیوار
نشسته بر درت عیش زمانه
مربع همچو شکل آستانه
بسیرت گر بیابد مهر رخصت
شود خط شعاع انگشت حیرت
صدف تا باشد آب این خاک در را
فشرد از هر دو دست آب گهر را
رود از دیدنت چون هوش از کار
هوایت پاشدش آبی برخسار
نگه در دیده اول پای شوید
پس آنگه سوی گلزار تو بوید
در فیض و درت با هم نظر باز
همیشه چون ره دلها بهم باز
از آن منظور فیض آسمانی
که عشرتخانه شاه جهانی
سپهرت گر شرافت جاودان داد
ز یمن ثانی صاحبقران داد
شه روشندل از انوار تأیید
بفیض عام بخشیدن چو خورشید
از آنروزی که جان مهمان تن شد
دلش فیض الهی را وطن شد
از آن پرتو که او از غیب دیدست
بخورشید آینه داری رسیدست
اگر رایش نگردد پرتوافکن
نباشد خانه آئینه روشن
ز مهرش هر دلی گیرد سراغی
که اندر کعبه هم باید چراغی
حباب از حفظش ار یابد هوادار
جدا از بحر می ماند صدف وار
دویده ذکر خیرش در زمانه
چو اشعار کتابه دور خانه
دلش بیعلم کسبی هست روشن
نخواهد خانه آئینه روزن
جهان دایم از آن شاه زمانه
منور باد همچون چشم خانه
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۹ - کتابه حمام پادشاهی
زهی از تو روی طراوت سفید
صفا را ز تو گرم کشت امید
سرور دل و راحت جان توئی
بعالم قدمگاه پاکان توئی
بوارستگی طبع همدم ز تست
سبکباری اهل عالم ز تست
بسویت گذر هر که افکنده است
لباس علایق ز بر کنده است
بارباب تجرید و اصحاب ترک
صریر درت گفته آداب ترک
چنین ترک و تجرید و این رسم و راه
نه در صومعه است و نه در خانقاه
به بی برگی از مسجدی رفته تر
زهی دامن افشان زهر خشک و تر
ز سامان بدانگونه بگسسته ای
که از بوریا نیز وارسته ای
ز تو کسب پاکی بر امتیاز
مقدم بود بر ادای نماز
تجرد اساسی و رخت سرا
نداری بجز اعتدال هوا
بود خلوتت در صفا چون حباب
سراپا طراوت تمام آب و تاب
ز آبت چو روئی مصفا شود
خط سرنوشتش هویدا شود
فروغ دو روشن روان یار تست
که با آب و آتش سر و کار تست
رخ لیلی و چشم مجنون نئی
جدا زاب و آتش دمی چون نئی
وجودی چو تو جامع آب و تاب
نیامد بدنیا مگر آفتاب
فروغیست با آب صافت قرین
که گوئی بآتش چو شد همنشین
نه تنها ازو کسب گرمی نمود
که هر روشنی هم بودش ربود
هر آنکس که شد خلوتت مسکنش
عرق تخم راحت شود بر تنش
ز تو روی گرم آنکه یکبار دید
ز آرامگاه خودش دل رمید
شد از گلخنت شعله تا کامیاب
دگر بهر مرکز نکرد اضطراب
ز خاکستر گلخن تو قضا
بآئینه دیده بخشد جلا
سپهریست سقفت که دارد مدام
فروزان نجوم ثوابت ز جام
ز الوان جام تو بر دور هم
زده چتر طاووس باغ ارم
سر خلوت از عکس انوار جام
ملون بساطیست فرش رخام
تمام آبروئی که سودی جبین
بپای شهنشاه روی زمین
سر سروران پادشاه جهان
بتأیید ثانی صاحبقران
بود خصمش از گریه آتشین
چو گرمابه با آب و آتش قرین
عدویش کزو عافیت راست عار
چو گلخن به تب باد پیوسته یار
زرویش بود صبح را آب و تاب
چو جامی که تابد بر او آفتاب
جهان یابد از لطف قهرش قوام
چو گرمابه از آب و آتش نظام
زخلقش چو گلخن شود بهره یاب
بگیرند چون گل زاخگر گلاب
در نفع لطفش بهر جا گشود
زآتش توان جامه گلگون نمود
وزد باد قهرش چو بر روزگار
ز حمام بر رو نشیند غبار
صفا را ز تو گرم کشت امید
سرور دل و راحت جان توئی
بعالم قدمگاه پاکان توئی
بوارستگی طبع همدم ز تست
سبکباری اهل عالم ز تست
بسویت گذر هر که افکنده است
لباس علایق ز بر کنده است
بارباب تجرید و اصحاب ترک
صریر درت گفته آداب ترک
چنین ترک و تجرید و این رسم و راه
نه در صومعه است و نه در خانقاه
به بی برگی از مسجدی رفته تر
زهی دامن افشان زهر خشک و تر
ز سامان بدانگونه بگسسته ای
که از بوریا نیز وارسته ای
ز تو کسب پاکی بر امتیاز
مقدم بود بر ادای نماز
تجرد اساسی و رخت سرا
نداری بجز اعتدال هوا
بود خلوتت در صفا چون حباب
سراپا طراوت تمام آب و تاب
ز آبت چو روئی مصفا شود
خط سرنوشتش هویدا شود
فروغ دو روشن روان یار تست
که با آب و آتش سر و کار تست
رخ لیلی و چشم مجنون نئی
جدا زاب و آتش دمی چون نئی
وجودی چو تو جامع آب و تاب
نیامد بدنیا مگر آفتاب
فروغیست با آب صافت قرین
که گوئی بآتش چو شد همنشین
نه تنها ازو کسب گرمی نمود
که هر روشنی هم بودش ربود
هر آنکس که شد خلوتت مسکنش
عرق تخم راحت شود بر تنش
ز تو روی گرم آنکه یکبار دید
ز آرامگاه خودش دل رمید
شد از گلخنت شعله تا کامیاب
دگر بهر مرکز نکرد اضطراب
ز خاکستر گلخن تو قضا
بآئینه دیده بخشد جلا
سپهریست سقفت که دارد مدام
فروزان نجوم ثوابت ز جام
ز الوان جام تو بر دور هم
زده چتر طاووس باغ ارم
سر خلوت از عکس انوار جام
ملون بساطیست فرش رخام
تمام آبروئی که سودی جبین
بپای شهنشاه روی زمین
سر سروران پادشاه جهان
بتأیید ثانی صاحبقران
بود خصمش از گریه آتشین
چو گرمابه با آب و آتش قرین
عدویش کزو عافیت راست عار
چو گلخن به تب باد پیوسته یار
زرویش بود صبح را آب و تاب
چو جامی که تابد بر او آفتاب
جهان یابد از لطف قهرش قوام
چو گرمابه از آب و آتش نظام
زخلقش چو گلخن شود بهره یاب
بگیرند چون گل زاخگر گلاب
در نفع لطفش بهر جا گشود
زآتش توان جامه گلگون نمود
وزد باد قهرش چو بر روزگار
ز حمام بر رو نشیند غبار
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۰ - کتابه عمارت لاهور
زهی دلگشا قصر خاطرپسند
ز کرسی تو شأن رفعت بلند
ترا می رسد از سر کبر و ناز
که در روی قارون کنی پا دراز
اساس متینت درین خاکدان
بود لنگر کشتی آسمان
قوی دل بود عالم خاک ازو
نشان می دهد غور ادراک ازو
گرفت از فروغ تو صبح آب و تاب
بدانسان که آئینه از آفتاب
چنان یافت نور از فروغت رواج
که در شب نداری بشمع احتیاج
فروغ آنچنانت جهانتاب کرد
که شب سایه ات کار مهتاب کرد
یکی گشته سقف تو با آسمان
جدا نیست آئینه ز آئینه دان
بکرسیت رفعت قسم خورده است
که مثل تو دوران نیاورده است
بتو بسته دل آسمان آنچنان
که مادر بفرزند و قالب بجان
برای دوام بقا و ثبات
گلت شد سرشته ز آب حیات
چنان نوربخش و ضیا گستری
که در شب ز آتش نمایان تری
ز طرح خوش و شکل مرغوب تو
سزد بال طاووس جاروب تو
طراوت که از جان هوا خواه تست
ز احرام بندان درگاه تست
زحسرت به پس دیده در هر قدم
کس ار رفته زینجا بباغ ارم
تو از قدر و شأنی سپهر دگر
بود آفتاب شه بحر و بر
محیط کرم پادشاه جهان
جهانبخش ثانی صاحبقران
شه عدل کیش ملایک خصال
سلیمان جلال فلاطون کمال
ضمیرش بالهام همخانه است
خور ورای او شمع و پروانه است
فتد سایه قصرش ار بر زمین
دمد نخل طوبی از آن سرزمین
اگر خواهد از تندخویان وقار
شود شعله همچون ستون بردبار
زحفظش سفر بیخطر آنچنان
گه از دل رود حرف سوی زبان
جهان کهن راست بر وی نظر
چو پیری که او را بود یک پسر
اگر قصر والای اقبال او
ز سایه دهد خاک را آبرو
گیاهی کز آن خاک سر بر زند
بجای گلش چرخ بر سر زند
کند قهر او گر بدریا عقاب
بسوزد همه خانه های حباب
سعادت شده صاحب آبرو
ز دربانی قصر اقبال او
برفعت مثل تا بود لامکان
بود قصر جاهش ثریا مکان
ز کرسی تو شأن رفعت بلند
ترا می رسد از سر کبر و ناز
که در روی قارون کنی پا دراز
اساس متینت درین خاکدان
بود لنگر کشتی آسمان
قوی دل بود عالم خاک ازو
نشان می دهد غور ادراک ازو
گرفت از فروغ تو صبح آب و تاب
بدانسان که آئینه از آفتاب
چنان یافت نور از فروغت رواج
که در شب نداری بشمع احتیاج
فروغ آنچنانت جهانتاب کرد
که شب سایه ات کار مهتاب کرد
یکی گشته سقف تو با آسمان
جدا نیست آئینه ز آئینه دان
بکرسیت رفعت قسم خورده است
که مثل تو دوران نیاورده است
بتو بسته دل آسمان آنچنان
که مادر بفرزند و قالب بجان
برای دوام بقا و ثبات
گلت شد سرشته ز آب حیات
چنان نوربخش و ضیا گستری
که در شب ز آتش نمایان تری
ز طرح خوش و شکل مرغوب تو
سزد بال طاووس جاروب تو
طراوت که از جان هوا خواه تست
ز احرام بندان درگاه تست
زحسرت به پس دیده در هر قدم
کس ار رفته زینجا بباغ ارم
تو از قدر و شأنی سپهر دگر
بود آفتاب شه بحر و بر
محیط کرم پادشاه جهان
جهانبخش ثانی صاحبقران
شه عدل کیش ملایک خصال
سلیمان جلال فلاطون کمال
ضمیرش بالهام همخانه است
خور ورای او شمع و پروانه است
فتد سایه قصرش ار بر زمین
دمد نخل طوبی از آن سرزمین
اگر خواهد از تندخویان وقار
شود شعله همچون ستون بردبار
زحفظش سفر بیخطر آنچنان
گه از دل رود حرف سوی زبان
جهان کهن راست بر وی نظر
چو پیری که او را بود یک پسر
اگر قصر والای اقبال او
ز سایه دهد خاک را آبرو
گیاهی کز آن خاک سر بر زند
بجای گلش چرخ بر سر زند
کند قهر او گر بدریا عقاب
بسوزد همه خانه های حباب
سعادت شده صاحب آبرو
ز دربانی قصر اقبال او
برفعت مثل تا بود لامکان
بود قصر جاهش ثریا مکان