عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : غزلیات
مستی عاشق
دل که آشفته روی تو نباشد، دل نیست
آنکه دیوانه خال تو نشد، عاقل نیست
مستی عاشق دلباخته از باده توست
بجز این مستیم از عمر، دگر حاصل نیست
عشق روی تو درین بادیه افکند مرا
چه توان کرد که این بادیه را ساحل نیست
بگذر از خویش اگر عاشقِ دلباختهای
که میان تو و او، جز تو کسی حایل نیست
رهرو عشقی اگر، خرقه و سجاده فکن
که بجز عشق، تو را رهرو این منزل نیست
اگر از اهل دلی صوفی و زاهد بگذار
که جز این طایفه را راه درین محفل نیست
برخَمِ طرّه او چنگ زنم، چنگ زنان
که جز این حاصل دیوانه لایعقل نیست
دست من گیر و از این خرقه سالوس، رهان
که در این خرقه بجز جایگه جاهل نیست
علم و عرفان به خرابات ندارد راهی
که به منزلگه عشّاق ره باطل نیست
آنکه دیوانه خال تو نشد، عاقل نیست
مستی عاشق دلباخته از باده توست
بجز این مستیم از عمر، دگر حاصل نیست
عشق روی تو درین بادیه افکند مرا
چه توان کرد که این بادیه را ساحل نیست
بگذر از خویش اگر عاشقِ دلباختهای
که میان تو و او، جز تو کسی حایل نیست
رهرو عشقی اگر، خرقه و سجاده فکن
که بجز عشق، تو را رهرو این منزل نیست
اگر از اهل دلی صوفی و زاهد بگذار
که جز این طایفه را راه درین محفل نیست
برخَمِ طرّه او چنگ زنم، چنگ زنان
که جز این حاصل دیوانه لایعقل نیست
دست من گیر و از این خرقه سالوس، رهان
که در این خرقه بجز جایگه جاهل نیست
علم و عرفان به خرابات ندارد راهی
که به منزلگه عشّاق ره باطل نیست
امام خمینی : غزلیات
حسرت روی تو
امشب از حسرت رویت، دگر آرامم نیست
دلم آرام نگیرد که دلاَّرامم نیست
گردش باغ نخواهم، نروم طَرْف چمن
روی گلزار نجویم که گلندامم نیست
من از آغاز که روی تو بدیدم گفتم:
در پی طلعت این حوروش، انجامم نیست
من به یک دانه، به دام تو به خود افتادم
چه گمان بود که در ملک جهان دامم نیست؟
خاک کویش شوم و کامْ طلبکار شوم
گرچه دانم که از آن کامْ طلب، کامم نیست
همه ایّام چو هندی سر راهش گیرم
گر چه توفیقِ نظر در همه ایامم نیست
دلم آرام نگیرد که دلاَّرامم نیست
گردش باغ نخواهم، نروم طَرْف چمن
روی گلزار نجویم که گلندامم نیست
من از آغاز که روی تو بدیدم گفتم:
در پی طلعت این حوروش، انجامم نیست
من به یک دانه، به دام تو به خود افتادم
چه گمان بود که در ملک جهان دامم نیست؟
خاک کویش شوم و کامْ طلبکار شوم
گرچه دانم که از آن کامْ طلب، کامم نیست
همه ایّام چو هندی سر راهش گیرم
گر چه توفیقِ نظر در همه ایامم نیست
امام خمینی : غزلیات
هست و نیست
عالم اندر ذکر تو در شور و غوغا، هست و نیست
باده از دست تو اندر جام صهبا، هست و نیست
نور رخسار تو در دلها، فروزان شد نشد
عشق رویت در دل هر پیر و برنا، هست و نیست
بلبل اندر شاخ گل مدح تو را خواند و نخواند
بوی عطر موی تو در دشت و صحرا، هست و نیست
درد دل از روی زردم پیش او، گفت و نگفت
پاره پاره جامه صبر و شکیبا، هست و نیست
جانِ من در راه آن دلبر فدا گشت و نگشت
جان خوبانْ برخیِ خاک دلارا، هست و نیست
کاروان عشق در رویای او، رفت و نرفت
جان صدها کاروان در این تمنا، هست و نیست
باده از دست تو اندر جام صهبا، هست و نیست
نور رخسار تو در دلها، فروزان شد نشد
عشق رویت در دل هر پیر و برنا، هست و نیست
بلبل اندر شاخ گل مدح تو را خواند و نخواند
بوی عطر موی تو در دشت و صحرا، هست و نیست
درد دل از روی زردم پیش او، گفت و نگفت
پاره پاره جامه صبر و شکیبا، هست و نیست
جانِ من در راه آن دلبر فدا گشت و نگشت
جان خوبانْ برخیِ خاک دلارا، هست و نیست
کاروان عشق در رویای او، رفت و نرفت
جان صدها کاروان در این تمنا، هست و نیست
امام خمینی : غزلیات
قصه مستی
آنکه دل خواهد، درون کعبه و بتخانه نیست
آنچه جان جوید، به دست صوفی بیگانه نیست
گفته های فیلسوف و صوفی و درویش و شیخ
در خور وصف جمال دلبر فرزانه نیست
با که گویم راز دل را، از که جویم وصف یار
هر چه گویند، از زبان عاشق و دیوانه نیست
هوشمندان را بگو، دفتر ببندند از سخن
کانچه گویند، از زبان بیهش و مستانه نیست
ساغر از دست تو گر نوشم، بَرَم راهی به دوست
بی نصیب آن کس، که او را ره بر این پیمانه نیست
عاشقان دانند درد عاشق و سوز فراق
آنکه بر شمع جمالت سوخت، جز پروانه نیست
حلقه گیسو و ناز و عشوه و خال لبت
غیر مستان، کس نداند غیر دام و دانه نیست
قصه مستی و رمز بیخودی و بیهشی
عاشقان دانند کاین اسطوره و افسانه نیست
آنچه جان جوید، به دست صوفی بیگانه نیست
گفته های فیلسوف و صوفی و درویش و شیخ
در خور وصف جمال دلبر فرزانه نیست
با که گویم راز دل را، از که جویم وصف یار
هر چه گویند، از زبان عاشق و دیوانه نیست
هوشمندان را بگو، دفتر ببندند از سخن
کانچه گویند، از زبان بیهش و مستانه نیست
ساغر از دست تو گر نوشم، بَرَم راهی به دوست
بی نصیب آن کس، که او را ره بر این پیمانه نیست
عاشقان دانند درد عاشق و سوز فراق
آنکه بر شمع جمالت سوخت، جز پروانه نیست
حلقه گیسو و ناز و عشوه و خال لبت
غیر مستان، کس نداند غیر دام و دانه نیست
قصه مستی و رمز بیخودی و بیهشی
عاشقان دانند کاین اسطوره و افسانه نیست
امام خمینی : غزلیات
پرواز جان
گر به سوی کوچه دلدار راهی باز گردد
گر که بخت خفته ام با من دمی همساز گردد
گر نسیم صبحگاهی، ره به کوی دوست یابد
گر دل افسرده با آن سرو قد همراز گردد
گر نی از درد دل عشاق، شرحی باز گوید
گر دل غمدیده با غمخواه همآواز گردد
گر سلیمان بر غم مور ضعیفی رحمت آرد
در بر صاحبدلان والای و سرافراز گردد
در هوایش سر سپارم، در قدومش جان بریزم
گر برویم در گشاید، گر به نازی باز گردد
سایه افکن بر سرم، ای سرو بستانِ نکویی
تا که جانم از جهان، آماده پرواز گردد
گر که بخت خفته ام با من دمی همساز گردد
گر نسیم صبحگاهی، ره به کوی دوست یابد
گر دل افسرده با آن سرو قد همراز گردد
گر نی از درد دل عشاق، شرحی باز گوید
گر دل غمدیده با غمخواه همآواز گردد
گر سلیمان بر غم مور ضعیفی رحمت آرد
در بر صاحبدلان والای و سرافراز گردد
در هوایش سر سپارم، در قدومش جان بریزم
گر برویم در گشاید، گر به نازی باز گردد
سایه افکن بر سرم، ای سرو بستانِ نکویی
تا که جانم از جهان، آماده پرواز گردد
امام خمینی : غزلیات
غم یار
باده از پیمانه دلدار، هشیاری ندارد
بیخودی از نوش این پیمانه، بیداری ندارد
چشم بیمار تو هر کس را به بیماری کشاند
تا ابد این عاشق بیمار، بیماری ندارد
عاشق از هر چیز جز دلدار، دل برکنده خامش
چونکه با خود جز حدیث عشق، گفتاری ندارد
با که بتوان گفت از شیرینی درد غم یار
جز غم دلدار، عاشقپیشه غمخواری ندارد
بر سر بالین بیمار رخت، روزی گذر کن
بین که جز عشق تو بر بالین، پرستاری ندارد
لطف کن ای دوست، از رخ پرده بگشا، ناز کم کن
دل تمنایی ز دلبر غیر دیداری ندارد
بیخودی از نوش این پیمانه، بیداری ندارد
چشم بیمار تو هر کس را به بیماری کشاند
تا ابد این عاشق بیمار، بیماری ندارد
عاشق از هر چیز جز دلدار، دل برکنده خامش
چونکه با خود جز حدیث عشق، گفتاری ندارد
با که بتوان گفت از شیرینی درد غم یار
جز غم دلدار، عاشقپیشه غمخواری ندارد
بر سر بالین بیمار رخت، روزی گذر کن
بین که جز عشق تو بر بالین، پرستاری ندارد
لطف کن ای دوست، از رخ پرده بگشا، ناز کم کن
دل تمنایی ز دلبر غیر دیداری ندارد
امام خمینی : غزلیات
اخگر غم
آنکه ما را جفت با غم کرد، بنشانید فرد
دیدی آخر پرسشی از حال زار ما نکرد؟
بر غَمِ پنهانْ اگر خواهی گواهی آشکار
اشک سرخم را روان بنگر تو بر رخسار زرد
آتش دل را فرو بنشانم ار با آب چشم
بر دو عالم اخگر غم میزنم با آه سرد
گر نه خود، رخسار زیبای تو دید اندر چمن
گرد باد اندر رُخ گل می فشانَد از چه گرد؟
می نیارم ز آستانت روی خود برداشتن
گر دو صد بارم ز کوی خویشتن، سازی تو طرد
بشنوم گر، با من بیدل تو را باشد ستیز
جان به کف بگرفته بشتابم به میدان نبرد
هندی این بسرود هرچند اوستادی گفته است:
مرد این میدان نیم من، گر تو خواهی بود مرد
دیدی آخر پرسشی از حال زار ما نکرد؟
بر غَمِ پنهانْ اگر خواهی گواهی آشکار
اشک سرخم را روان بنگر تو بر رخسار زرد
آتش دل را فرو بنشانم ار با آب چشم
بر دو عالم اخگر غم میزنم با آه سرد
گر نه خود، رخسار زیبای تو دید اندر چمن
گرد باد اندر رُخ گل می فشانَد از چه گرد؟
می نیارم ز آستانت روی خود برداشتن
گر دو صد بارم ز کوی خویشتن، سازی تو طرد
بشنوم گر، با من بیدل تو را باشد ستیز
جان به کف بگرفته بشتابم به میدان نبرد
هندی این بسرود هرچند اوستادی گفته است:
مرد این میدان نیم من، گر تو خواهی بود مرد
امام خمینی : غزلیات
صبح امید
عشقت اندر دلِ ویرانه ما منزل کرد
آشنا آمد و بیگانه مرا زین دل کرد
لبِ چون غنچه گل، بازکن و فاش بگو
سرّ آن نقطه که کار من و دل مشکل کرد
یاد روی تو، غم هر دو جهان از دل برد
صبح امّید، همه ظلمت شب باطل کرد
جان من، گر تو مرا حاصلی از عمر عزیز؟
ثمر عمر جز این نیست که دل حاصل کرد
آشنا گر تویی، از جور رقیبم غم نیست
روی نیکوی تو هر غم ز دلم، زایل کرد
نرود از سر کوی تو چو هندی هرگز
آن مسافر که در این وادی جان منزل کرد
آشنا آمد و بیگانه مرا زین دل کرد
لبِ چون غنچه گل، بازکن و فاش بگو
سرّ آن نقطه که کار من و دل مشکل کرد
یاد روی تو، غم هر دو جهان از دل برد
صبح امّید، همه ظلمت شب باطل کرد
جان من، گر تو مرا حاصلی از عمر عزیز؟
ثمر عمر جز این نیست که دل حاصل کرد
آشنا گر تویی، از جور رقیبم غم نیست
روی نیکوی تو هر غم ز دلم، زایل کرد
نرود از سر کوی تو چو هندی هرگز
آن مسافر که در این وادی جان منزل کرد
امام خمینی : غزلیات
عشق دلدار
چشم بیمار تو ای می زده، بیمارم کرد
حلقه گیسویت ای یار، گرفتارم کرد
سرو بستانِ نکویی، گل گلزار جمال
غمزه ناکرده، ز خوبان همه بیزارم کرد
همه میزدگان هوش خود از کف دادند
ساغر از دست روانبخش تو، هشیارم کرد
چه کنم؟ شیفتهام، سوختهام، غمزدهام
عشوه ات، واله آن لعل گهر بارم کرد
عشق دلدار چنان کرد که منصورمنش
از دیارم به در آورد و سر دارم کرد
عشقت از مدرسه و حلقه صوفی راندم
بنده حلقه به گوش در خمّارم کرد
باده از ساغرِ لبریز تو، جاویدم ساخت
بوسه از خاک درت، محرم اسرارم کرد
حلقه گیسویت ای یار، گرفتارم کرد
سرو بستانِ نکویی، گل گلزار جمال
غمزه ناکرده، ز خوبان همه بیزارم کرد
همه میزدگان هوش خود از کف دادند
ساغر از دست روانبخش تو، هشیارم کرد
چه کنم؟ شیفتهام، سوختهام، غمزدهام
عشوه ات، واله آن لعل گهر بارم کرد
عشق دلدار چنان کرد که منصورمنش
از دیارم به در آورد و سر دارم کرد
عشقت از مدرسه و حلقه صوفی راندم
بنده حلقه به گوش در خمّارم کرد
باده از ساغرِ لبریز تو، جاویدم ساخت
بوسه از خاک درت، محرم اسرارم کرد
امام خمینی : غزلیات
عشق چارهساز
امام خمینی : غزلیات
مژده وصل
گره از زلف خم اندر خم دلبر، وا شد
زاهد پیر چو عشّاق جوان رسوا شد
قطره باده ز جام کرمت نوشیدم
جانم از موج غمت، همقدم دریا شد
قصه دوست رها کن که در اندیشه او
آتشی ریخت به جانم که روان فرسا شد
مژده وصل به رندان خرابات رسید
ناگهان غلغله و رقص و طرب بر پا شد
آتشی را که ز عشقش، به دل و جانم زد
جانم از خویش گذر کرد و خلیل آسا شد
زاهد پیر چو عشّاق جوان رسوا شد
قطره باده ز جام کرمت نوشیدم
جانم از موج غمت، همقدم دریا شد
قصه دوست رها کن که در اندیشه او
آتشی ریخت به جانم که روان فرسا شد
مژده وصل به رندان خرابات رسید
ناگهان غلغله و رقص و طرب بر پا شد
آتشی را که ز عشقش، به دل و جانم زد
جانم از خویش گذر کرد و خلیل آسا شد
امام خمینی : غزلیات
معجز عشق
ناله زد دوست که راز دل او پیدا شد
پیش رندان خرابات چسان رسوا شد
خواستم راز دلم پیش خودم باشد و بس
در میخانه گشودند و چنین غوغا شد
سر خُم را بگشایید که یار آمده است
مژده ای میکده، عیش ازلی بر پا شد
سر زلف تو بنازم که به افشاندن آن
ذرّه خورشید شد و قطره همی دریا شد
لب گشودی و ز می گفتی و میخواره شدی
پیش ساقی، همه اسرار جهان افشا شد
گویی از کوچه میخانه گذر کرده، مسیح
که به درگاه خداوند بلند آوا شد
معجز عشق ندانی تو، زلیخا داند
که برش یوسف محبوب، چنان زیبا شد
پیش رندان خرابات چسان رسوا شد
خواستم راز دلم پیش خودم باشد و بس
در میخانه گشودند و چنین غوغا شد
سر خُم را بگشایید که یار آمده است
مژده ای میکده، عیش ازلی بر پا شد
سر زلف تو بنازم که به افشاندن آن
ذرّه خورشید شد و قطره همی دریا شد
لب گشودی و ز می گفتی و میخواره شدی
پیش ساقی، همه اسرار جهان افشا شد
گویی از کوچه میخانه گذر کرده، مسیح
که به درگاه خداوند بلند آوا شد
معجز عشق ندانی تو، زلیخا داند
که برش یوسف محبوب، چنان زیبا شد
امام خمینی : غزلیات
سرود عشق
بهار آمد و گلزار، نور باران شد
چمن ز عشق رُخ یار، لاله افشان شد
سرود عشق ز مرغان بوستان بشنو!
جمال یار ز گلبرگِ سبز، تابان شد
ندا به ساقی سرمستِ گلعذار رسید
که طرْف دشت چو رُخسار سرخِ مستان شد
به غنچه گوی که از روی خویش، پرده فکن
که مرغ دل ز فراق رُخت، پریشان شد
ز حال قلبِ جفا دیده ام، مپرس، مپرس
چو ابر از غم دلدار، اشک ریزان شد
چمن ز عشق رُخ یار، لاله افشان شد
سرود عشق ز مرغان بوستان بشنو!
جمال یار ز گلبرگِ سبز، تابان شد
ندا به ساقی سرمستِ گلعذار رسید
که طرْف دشت چو رُخسار سرخِ مستان شد
به غنچه گوی که از روی خویش، پرده فکن
که مرغ دل ز فراق رُخت، پریشان شد
ز حال قلبِ جفا دیده ام، مپرس، مپرس
چو ابر از غم دلدار، اشک ریزان شد
امام خمینی : غزلیات
خضر راه
چه شد که امشب از اینجا گذارگاه تو شد
مگر که آه من خسته، خضر راه تو شد؟
بساط چون تو سلیمان و کلبه درویش
نعوذ باللّه، گویی ز اشتباه تو شد
کنون که آمدی و با چو من صفا کردی
بساط فقر چو کاخ شه از پناه تو شد
شبی که ظلمتش از دود آه من، بُد بیش
چو روز، روشن از نور روی ماه تو شد
بگو به شیخ که امشب بهشت موعود است
نصیب من به عیان، خواه یا نخواه تو شد
تو شاه انجمنِ حُسن و هندی بیدل
هر آنچه هست ز جان، خاک بارگاه تو شد
مگر که آه من خسته، خضر راه تو شد؟
بساط چون تو سلیمان و کلبه درویش
نعوذ باللّه، گویی ز اشتباه تو شد
کنون که آمدی و با چو من صفا کردی
بساط فقر چو کاخ شه از پناه تو شد
شبی که ظلمتش از دود آه من، بُد بیش
چو روز، روشن از نور روی ماه تو شد
بگو به شیخ که امشب بهشت موعود است
نصیب من به عیان، خواه یا نخواه تو شد
تو شاه انجمنِ حُسن و هندی بیدل
هر آنچه هست ز جان، خاک بارگاه تو شد
امام خمینی : غزلیات
جلوه جمال
کوتاه سخن که یار آمد
با گیسوی مُشکبار آمد
بگشود در و نقاب برداشت
بی پرده نگر، نگار آمد
او بود و کسی نبود با او
یکتای و غریب وار آمد
بنشست و ببست در ز اغیار
گویی پی یار غار آمد
من محو جمال بیمثالش
او جلوهگر از کنار آمد
برداشت حجاب از میانه
تا بر سر میگسار آمد
دنباله صبح لیلة القدر
خور با رُخ آشکار آمد
بگذار چراغ، صبح گردید
خورشید جهانمدار آمد
بگذار قلم، بپیچ دفتر
کوتاه سخن که یار آمد
با گیسوی مُشکبار آمد
بگشود در و نقاب برداشت
بی پرده نگر، نگار آمد
او بود و کسی نبود با او
یکتای و غریب وار آمد
بنشست و ببست در ز اغیار
گویی پی یار غار آمد
من محو جمال بیمثالش
او جلوهگر از کنار آمد
برداشت حجاب از میانه
تا بر سر میگسار آمد
دنباله صبح لیلة القدر
خور با رُخ آشکار آمد
بگذار چراغ، صبح گردید
خورشید جهانمدار آمد
بگذار قلم، بپیچ دفتر
کوتاه سخن که یار آمد
امام خمینی : غزلیات
لذت عشق
لذت عشق تو را جز عاشق محزون، نداند
رنج لذتبخش هجران را بجز مجنون، نداند
تا نگشتی کوهکن، شیرینی هجران ندانی
ناز پرورده، ره آورد دل پر خون نداند
خسرو از شیرینی شیرین، نیابد رنگ و بویی
تا چو فرهاد از درونش، رنگ و بو بیرون نداند
یوسفی باید که در دام زلیخا، دل نبازد
ورنه خورشید و کواکب در برش مفتون نداند
غرق دریا جز خروش موج بی پایان، نبیند
بادیه پیمای عشقت ساحل و هامون نداند
جلوه دلدار را آغاز و انجامی نباشد
عشق بی پایان ما جز آن چرا و چون، نداند
رنج لذتبخش هجران را بجز مجنون، نداند
تا نگشتی کوهکن، شیرینی هجران ندانی
ناز پرورده، ره آورد دل پر خون نداند
خسرو از شیرینی شیرین، نیابد رنگ و بویی
تا چو فرهاد از درونش، رنگ و بو بیرون نداند
یوسفی باید که در دام زلیخا، دل نبازد
ورنه خورشید و کواکب در برش مفتون نداند
غرق دریا جز خروش موج بی پایان، نبیند
بادیه پیمای عشقت ساحل و هامون نداند
جلوه دلدار را آغاز و انجامی نباشد
عشق بی پایان ما جز آن چرا و چون، نداند
امام خمینی : غزلیات
جام جم
با گلرخان بگویید ما را به خود پذیرند
از عاشقان بیدل، همواره دست گیرند
دردی است در دلِ ما، درمان نمی پذیرد
دستی به عاشقان ده، کز شوقِ دل بمیرند
پا نه به محفلِ ما، تاراج کن دل ما
بنگر به باطل ما، کز آب و گِل خمیرند
سوداگرانِ مرگیم، یاران شاخ و برگیم
رندان پا برهنه، بر حال ما بصیرند
پاکند میفروشان، مستانِ دلخروشان
بربسته چشم و گوشان، پیران سر به زیرند
بردار جام می را، جم را گذار و کی را
فرزند ماه و دی را، کاینان چو ما اسیرند
از عاشقان بیدل، همواره دست گیرند
دردی است در دلِ ما، درمان نمی پذیرد
دستی به عاشقان ده، کز شوقِ دل بمیرند
پا نه به محفلِ ما، تاراج کن دل ما
بنگر به باطل ما، کز آب و گِل خمیرند
سوداگرانِ مرگیم، یاران شاخ و برگیم
رندان پا برهنه، بر حال ما بصیرند
پاکند میفروشان، مستانِ دلخروشان
بربسته چشم و گوشان، پیران سر به زیرند
بردار جام می را، جم را گذار و کی را
فرزند ماه و دی را، کاینان چو ما اسیرند
امام خمینی : غزلیات
سایه لطف
بوی گل آید از چمن، گویی که یار آنجا بود
در باغ جشنی دلپسند از یاد او، بر پا بود
بر هر دیاری بگذری، بر هر گروهی بنگری
با صد زبان، با صد بیان، در ذکر او غوغا بود
آن سرو دل آرای من، آن روح جان افزای من
در سایه لطفش نشین کاین سایه دل آرا بود
این قفلها را باز کن، از این قفس پرواز کن
انجام را آغاز کن کآنجا ز یار آوا بود
این تارها را پاره کن و این دردها را چاره کن
آواره شو، آواره کن از هر چه هستیزا بود
بردار این ارقام را، بگذار این اوهام را
بستان ز ساقی جام را، جامی که در آن لا بود
در باغ جشنی دلپسند از یاد او، بر پا بود
بر هر دیاری بگذری، بر هر گروهی بنگری
با صد زبان، با صد بیان، در ذکر او غوغا بود
آن سرو دل آرای من، آن روح جان افزای من
در سایه لطفش نشین کاین سایه دل آرا بود
این قفلها را باز کن، از این قفس پرواز کن
انجام را آغاز کن کآنجا ز یار آوا بود
این تارها را پاره کن و این دردها را چاره کن
آواره شو، آواره کن از هر چه هستیزا بود
بردار این ارقام را، بگذار این اوهام را
بستان ز ساقی جام را، جامی که در آن لا بود
امام خمینی : غزلیات
دریای فنا
کاش، روزی به سر کوی توام منزل بود
که در آن شادی و اندوه، مراد دل بود
کاش، از حلقه زلفت، گرهی در کف بود
که گره بازکن عقده هر مشکل بود
دوش کز هجر تو دلْ حالت ظلمتکده داشت
یاد تو، شمع فروزنده آن محفل بود
دوستان میزده و مست و ز هوش افتاده
بی نصیب آنکه در این جمع، چو من عاقل بود
آنکه بشکست همه قید، ظلوم است و جهول
وآنکه از خویش و همه کون و مکان غافل بود
در بر دلشدگان، علمْ حجاب است، حجاب
از حجاب آنکه برون رفت، بحق جاهل بود
عاشق از شوق به دریای فنا غوطه ور است
بیخبر آنکه به ظلمتکده ساحل بود
چون به عشق آمدم از حوزه عرفان، دیدم
آنچه خواندیم و شنیدیم، همه باطل بود
که در آن شادی و اندوه، مراد دل بود
کاش، از حلقه زلفت، گرهی در کف بود
که گره بازکن عقده هر مشکل بود
دوش کز هجر تو دلْ حالت ظلمتکده داشت
یاد تو، شمع فروزنده آن محفل بود
دوستان میزده و مست و ز هوش افتاده
بی نصیب آنکه در این جمع، چو من عاقل بود
آنکه بشکست همه قید، ظلوم است و جهول
وآنکه از خویش و همه کون و مکان غافل بود
در بر دلشدگان، علمْ حجاب است، حجاب
از حجاب آنکه برون رفت، بحق جاهل بود
عاشق از شوق به دریای فنا غوطه ور است
بیخبر آنکه به ظلمتکده ساحل بود
چون به عشق آمدم از حوزه عرفان، دیدم
آنچه خواندیم و شنیدیم، همه باطل بود
امام خمینی : غزلیات
سلطان عشق
گر سوز عشق در دل ما رخنه گر نبود
سلطان عشق را به سوی ما نظر نبود
جان در هوای دیدن دلدار دادهام
باید چه عذر خواست، متاع دگر نبود
آن سر که در وصال رخ او، به باد رفت
گر مانده بود، در نظر یار سر نبود
موسی اگر ندید به شاخ شجر رُخش
بیشک درخت معرفتش را ثمر نبود
گر بار عشق را به رضا میکشی، چه باک
خاور به جا نبود و یا باختر نبود
بلقیس وار گر در عشقش نمی زدیم
ما را به بارگاه سلیمان، گذر نبود
گر مرغ باغ قدس، به وصلش رسیده بود
در جمع عاشقان تو، بی بال و پر نبود
سلطان عشق را به سوی ما نظر نبود
جان در هوای دیدن دلدار دادهام
باید چه عذر خواست، متاع دگر نبود
آن سر که در وصال رخ او، به باد رفت
گر مانده بود، در نظر یار سر نبود
موسی اگر ندید به شاخ شجر رُخش
بیشک درخت معرفتش را ثمر نبود
گر بار عشق را به رضا میکشی، چه باک
خاور به جا نبود و یا باختر نبود
بلقیس وار گر در عشقش نمی زدیم
ما را به بارگاه سلیمان، گذر نبود
گر مرغ باغ قدس، به وصلش رسیده بود
در جمع عاشقان تو، بی بال و پر نبود