عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴۶ - خوار کردن فرستاده ی قارن توسط سپاهیان چینی
چو گفتار آن مرد شیرین سخُن
یکایک شنیدند سر تا به بن
ز شهر و ز بازار و مردم که بود
سراسر هوای فریدون نمود
سپاهی ز فرمان برون برد سر
همه پاسخش تیغ و تیر و تبر
به لشکر چنین گفت شهری که شاه
گرفتار گشت و تهی ماند گاه
ندارد یکی نام برده پسر
که تاج پدر برنهادی به سر
ز بهر که پیگار و جنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم
همی لشکری را بدادند پند
نیامد همی پندشان سودمند
چخیدن نیارست بازار و شهر
که یک بهر بودند و لشکر دو بهر
فرستاده را خوار کرد آن سپاه
نکردند گفتار او را نگاه
به سنگ و به دشنام بردند دست
جوان دلاور بجست و نخست
سوی قارن آمد بگفت آنچه دید
از ایشان دل پهلوان بررمید
سه ماه دگر کرد بر در درنگ
به شهر اندرون خوردنی گشت تنگ
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴۷ - پیشنهاد پنهانی تسلیم شهر، و تصرف آن به دست ایرانیان
نهانی فرستاده ای تاختند
ز هرگونه گفتارها ساختند
که گر پهلوان کینه ماند بجای
به سوگند پیمان کند با خدای
که ما را نیازارد از هیچ روی
نه یاد آورد جنگ و نه گفت و گوی
شب تیره او را سپاریم شهر
که بر ما زمانه پراگند بهر
همانگاه قارن بدو داد دست
به سوگند، شمشیر و لشکر ببست
که کس را نیارد زمانی به روی
جز آن را که گردد سرش جنگجوی
فرستاده گفت ای جهان پهلوان
کنون رازها را گشادن توان
مر این شهر ما را فراوان دَرَست
برآن هر دری بر یکی مهتر است
مر او را سپاه است پنجه هزار
دلیران چین و سُواران ار
نهانی به بالا دری دیگر است
که از ماست آن کاو بدان در سر است
شب تیره با لشکری رزمساز
بیا تا گشاییم دروازه باز
به خانه درآیید بی داوری
تو دانی همی کوش با لشکری
دل پهلوان گشت از آن مرد شاد
نهانی ورا جامه و زر بداد
بدو گفت چون اندر آیم به شهر
ببخشمت یک مرده از گنج بهر
فرستاد با او یکی نامور
بدان تا نماید به دروازه در
شب آمد برافگند برگستوان
کمر بست با صد هزاران گوان
بیامد بدان در که چینی نمود
در شهر بگشاد چینی چو دود
سپاه اندر آورد و آوای نای
چنان شد که کیوان یله کرد جای
تبیره زنان زخم برداشتند
خروشیدن از ابر بگذاشتند
شب تیره و نیزه و تیغ و گبر
خروش دلیران رسیده به ابر
سپاهی چو بشنید از آن سان خروش
رمید از تنش توش، وز مغز هوش
سراسیمه از جای بر جَست مرد
بدانست کایدر زمانه چه کرد
گروهی نهان شد به خانه درون
گروهی همی تاخت تا پیش خون
چو خورشید بر خاک زد رنگ خویش
نمود او به چرخ روان سنگ خویش
سپه دیده بگشاد و لشکر بدید
چو از باد لاله فرو پژمرید
همه تیغ و جوشن فرو ریختند
زبانها به لابه برانگیختند
سپهدار قارن ببخشودشان
از این بیش کُشتن نفرمودشان
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴۸ - فرستادن کوش و گنجهای او بنزد فریدون
وز آن جا بشد تا به ایوان کوش
سپاه از پس و پیش پولادپوش
فرود آمد و گنجها مُهر کرد
نگهبان بر او کرد مردان مرد
در آن شهر ماهی درنگ آمدش
همه گنج شاهان به چنگ آمدش
شتر خواست از در ده و دو هزار
سراسر درآوردشان زیر بار
همه گوهر و زرّشان بار کرد
همه جامه ی چین و دینار کرد
ز تخت و ز تاج و ز طوق و کمر
برآراسته کاروانی دگر
ز خوبان چینی چهاران هزار
که با یاره بودند و با گوشوار
از ایوان کوش آمدندی برون
زجان ار فریب و لبان از فسون
همان ده هزاران غلامان خرد
که هر یک زخورشید خوبی ببرد
زنان شبستان همه با خروش
به ایران فرستاد همراه کوش
به دست تلیمان فرخ نژاد
سپه سی هزار از یلانش بداد
بدین آگهی نیز نامه نبشت
به نزد فریدون، چراغ بهشت
همه سرگذشت اندر او یاد کرد
تلیمان روان گشت مانند گرد
هرآن کاو به صد سال گرد آورید
تلیمان به یکبار زی شه کشید
خردمند اگر گیردی پند از این
نکردی نهان گنج، زیر زمین
اگر دستگاهی تو داری به دست
که شادان و ایمن توانی نشست
ز کوش و فریدون تو را به کام به
وز ایشان بدان سر تو را نام به
که گنج است خرسندی ای نیکمرد
که آهنگ او هیچ دشمن نکرد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴۹ - گردیدن قارن به گرد چین و سپردن چین به نستوه
برآمد یکی گِرد چین با سپاه
درآورد گردنکشان را به راه
کسی کاندر آن مرز او مرد بود
دل مردمان زو پر از درد بود
به ایران فرستادش از مرز چین
زن و بچّه و چیز او همچنین
نیازرد مرد کم آزار را
همان شهری و مرد بازار را
ز قارن چنان داد و آرام بود
کجا بهره ی کوش دشنام بود
به نستوه داد آنگهی جای کوش
مکن بد، بدو گفت، بر داد کوش
که فرجام بیدادِ مرد این بود
که در هر دو عالم بنفرین بود
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۵۰ - رسیدن کوش بنزد فریدون و بند کردن او در دماوند
سوی شهر ایران شد او با سپاه
سپاهش همه یافته دستگاه
تلیمان چو با کوش و با خواسته
به درگاه شاه آمد آراسته
از آن شاد شد شاه گردنفراز
شتابان درآمد به جای نماز
به یزدان بر از دل ستایش گرفت
به پیروزگر بر نیایش گرفت
همی گفت کای برتر از راستی
بدین آرزو دل تو آراستی
به گیتی ز تو کام یابم همی
ز کام تو هم نام یابم همی
سپاس از تو دارم بدین نیکوی
که دارنده و رهنمایم توی
تلیمان چو مر کوش را برد پیش
فریدون نگه کرد از اندازه بیش
بدان سرکشان گفت کاین زشتروی
شگفت آمدی گر بُدی نیکخوی
چو دیدارش اندر خور خوی بود
ستمکاره بود و بلاجوی بود
به پایش یکی بند برساختند
به سوی دماوند پرداختند
ببستندش آن جا به بند گران
بر آیین ضحاک و آن دیگران
وز آن خواسته هرچه شایسته بود
به گنج جهاندار بایسته بود
پرستنده یکسر سوی گنج بُرد
یکایک به گنجور خسرو سپرد
دگر هرچه زآن خواسته ماند باز
به درویش بخشید و مرد نیاز
غلامان و از خوبرویان کوش
ببخشید بر مهتران شاه زوش
شبستان او را به موبد سپرد
بزرگان و آن کس که بودند خرد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۵۲ - جنگهای ایرانیان با سیاهان بجه و نوبی در کشور باختر
چنین تا نفیر آمد از باختر
که ویران شد آن بوم و بر سر بسر
سیاهان به تاراج دادند پاک
برآمد به خورشید از آن مرز خاک
کسی کاو ز تیغ سیاهان بجست
برفتند، وز هم بدادند دست
سیاهان که از بجّه و نوبه بود
برآورد از آن مرز یکباره دود
یکایک بنزدیک مصر آمدند
همه شهرها را بهم بر زدند
سپاهی فرستاد و باز آمدند
به تن خسته و دل گداز آمدند
سپاهی دگر خسرو دادگر
فرستاد و رنجش نیامد به بر
به تیغ سیاهان همه کشته شد
دل خسته از رزم برگشته شد
فزون کرد لشکر جهاندار شاه
درنگی نبودند با او سپاه
شکسته دگرباره گشتند باز
دریده درفش و پراگنده ساز
از آن کار درماند پیروزه شاه
ز هر سو بفرمود خواندن سپاه
از ایران، وز روم، وز ترک و چین
سپاهی گزین کرد شاه زمین
نریمانِ گرشاسب و قارن بهم
سپه برکشیدند هنگام نم
چو پیش سیاهان کشیدند صف
چو پیلان به لبها برآورده کف
همی کُشته آمد ز هر دو گروه
شده دشت، هامون و هامون چو کوه
چو پیوسته شد جنگشان چار ماه
ستوه آمد از گرز ایشان سیاه
سوی بجّه و نوبه گشتند باز
دل از داغ دو پهلوان درگداز
سپاه نریمان و قارن بهم
کشیده ز رنج سیاهان ستم
به درگاه از آن پس رسیدند باز
بگفتند با خسرو سرفراز
ز رنجی کز آن لشکر زشتروی
کشیدند گردان پرخاشجوی
دلیری و آرامشان روز جنگ
بدان زخم شمشیر کردن درنگ
چه مایه به تن رنج برداشتیم
کزآن مرزشان روی برگاشتیم
فریدون برایشان بخواند آفرین
وز آن شادمان گشت شاه زمین
زمین بجه هر که او داندش
جهاندیده مازندران خواندش
چو خواهی که رزم سیاهان تمام
بدانی، تو را ره نمایم به نام
ز مسعودی این داستان بازجوی
که او رنج دیده ست از این گفت و گوی
بدان هر که این کارنامه نهاد
ز شاهان ایران سخن کرد یاد
فریدون فرستاد از آن پس سری
بدو داد از ایرانیان لشکری
بدان تا نگهدارد آن مرز و بوم
ز بیداد و تیغ سیاهان شوم
چو شد کشور آباد از آن نیکرای
همه مردمِ رفته آمد به جای
دگر باره نوبی چو مور و ملخ
بیامد گرفت آن همه کوه و شخ
سپاه فریدون از آن سان گریخت
که از بیم در راه ترکش بریخت
سیاهان به تاراج بردند دست
همه مرز یکباره کردند پست
دگر باره شد کشور باختر
بدان سان که نه باغ ماندش نه بر
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۵۵ - گفتگوی قارن با کوش درباره ی بخشایش فریدون
وزآن پس بدو گفت قارن که شاه
ببخشود و بگذشت از تو گناه
نگر تا چه مایه نمودی گزند
بجای نیاگان شاه بلند
چو پاداش، آمرزش آمد پدید
ز فرمان او سر نباید کشید
از این پس چنین رو که فرمود شاه
تو آسان بمانی و خشنود شاه
چو بندی کمر پیش و فرمان کنی
چنانچون بفرمایدت آن کنی
تو را مایه ی شهریاری دهد
سرافرازی و کامگاری دهد
چو خشنود باشد ز تو شهریار
کند پیش تو بندگی روزگار
بدو گفت کوش: ای سرافراز مرد
چو شاه همایون مرا زنده کرد
نه من شیر سگ خوردم و گوشت گرگ
که گردن بپیچم ز شاه بزرگ
گر آن نیکویها ندانم نهان
سزاوار کشتن منم در جهان
وزآن پس به خوردن کشیدند دست
شب و روز با رامش و می به دست
سپهدار قارن در ایوان خویش
سرایی سزاوار مهمان خویش
بیاراست مانند باغ ارم
همه راست کرد اندر او بیش و کم
زنان شبستان او را همه
بدو بازبخشید شاه رمه
نگهداشت قارن همه کار او
خور و خواب و پوشش سزاوار او
بتان را ز پیشش بیاراستی
بدو دادی او را که او خواستی
بدان سان همی داشت او را بناز
به بگماز و خوبان بربط نواز
که یک روز ننشست بر دلش گرد
نه بر رویش آمد دم باد سرد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۵۶ - کوش در پیشگاه فریدون
چو یک سال در کاخ قارن بماند
فریدون فرّخ ورا پیش خواند
چو چشمش برآمد به تاج کیی
بدید آن بزرگی و فرّخ پیی
به رخساره بپسود روی زمین
همی خواند بر تاج شاه آفرین
بخندید در روی او شاه و گفت
که بخت تو بنمود روی از نهفت
از این پس نبینی جز از کام خویش
چو آغاز یابی سرانجام خویش
چو از شاه بشنید کوش این نواخت
زمین را ببوسید و سر برافراخت
همی گفت کای نیکدل شهریار
خردپرور و راد و آمرزگار
از این پس یکی بنده باشمت پیش
پشیمانم از کار و کردار خویش
اگر شاه پاداش کردار من
بفرماید اندر خور و کار من
سرِ دار باشد مرا جایگاه
مگر بر من آمرزش آید ز شاه
فریدون فراوانش بنواخت و گفت
که با رای تو راستی باد جُفت
بخوبی سوی خانه کردش گُسی
فرستاد با او بزرگان بسی
فرستاد نزدش ز هرگونه ساز
ز دینار و اسبان گردنفراز
چو روز آمد، او را بخوبی بخواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
یکی خوان شاهانه آراستند
بخوردند و پس جام می خواستند
به مستی بدو گفت شاه بلند
که زندان به از پیشگاه بلند!
تو آن سختی از خوی بد یافتی
که از راه ما روی برتافتی
کنون آن همه سختی اندر گذشت
گذشته بد و نیک چون باد دشت
از این پس بیابی ز ما آرزوی
چو از مغز بیرون کنی تیره خوی
زمین را به رخساره بپسود کوش
بدو گفت کای خسرو پاک هوش
بدین مهربانی و نیکودلی
روا دارم ار جان من بگسلی
سزد گر به زیر پی اسب شاه
ازاین پس کنم خویشتن را تباه
که بخشایش آورد ازآن پس که من
گنهکار دیدم همی خویشتن
چو من بنده را، بند و زندان سزاست
چه زندان، مرا تیغ برّان جزاست
بدان تا کس از بندگان سترگ
نتابد ز فرمان شاه بزرگ
ولیکن بدان شهریارا، که من
گنهکار دیدم همی خویشتن
نبودم دلیری که آیم برت
ببوسم سر و خسروی افسرت
کنون گر بیازاریم کام توست
وگر خود ببخشاییم نام توست
چو دیدم بزرگی و آرام شاه
گر از من کنون درگذاری گناه
از این پس یکی بنده باشم به در
کمر بسته پیش شه تاجور
بخندید در روی او شهریار
بدو گفت اندیشه در دل مدار
همه در گذارم من از تو گناه
به گردون رسانمت از این پس کلاه
ز پرده چو پیدا شدند اختران
ز باده سر سرکشان شد گران
خرد چون گریزان شد از جام می
سوی خانه رفتند از آن بزم کی
ز پرده چو بنمود روی آفتاب
به می کرد مغز دلیران شتاب
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۵۷ - هدایای فریدون به کوش
فرستاد مر کوش را خواند پیش
چو آمد، نشاندش بنزدیک خویش
یکی مایه ور پایگه ساختش
فراوانش بستود و بنواختش
چو برگشت و آمد بنزدیک شاه
یکی خلعت آراست او را پگاه
ز تخت گرانمایه و تاج زر
پرستنده خوبان زرّین کمر
از اسبان تازی و هر گونه ساز
ز خوبان چنگی و بربط نواز
هزار اشتر ماده پر خواسته
یکایک به دیبا بیاراسته
صد از زرّناب و صد از بویها
صد از جامه و گونه گون مویها
دگر آلت رزم و ساز یلی
زره بود با خنجر کابلی
درفشی گرانمایه ی پُربها
بدو داد با پیکر اژدها
از آن خواسته خیره شد چشم کوش
ز شادی روانش برآمد بجوش
ندید و ندارد کس آن را به یاد
که خسرو فرستاد زی دیوزاد
ز خورشید دریا چو آمد بجوش
بپوشید تن جامه ی شاه، کوش
بر اسب شهنشاه گیتی نشست
کمر بر میان بَست و بگشاد دست
همی راند با قارن نیکخواه
چنین تا رسیدند در پیشگاه
دو کرسی نهادند در پیش تخت
نشستند با شاه دو نیکبخت
به دست خودش خسرو دادگر
ز فیروزه دادش کیانی کمر
بدو گفت شاه از ره مرغوا
که فیروز بادی و فرمانروا
کمر بر میان بست کوش سترگ
به فرمان کو شهریار بزرگ
دو رخ کوش بر خاک تیره پسود
نیایش همی بر ستایش فزود
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۵۸ - سخن گفتن فریدون با کوش درباره ی باختر و سیاهان
فریدون بدو گفت کز باختر
یکی رنج پیش آمد و دردسر
که ایرانیان اندر این سالیان
گشاده ندیدند خود را میان
سیاهان نوبین برون آمدند
ز ماهی به دریا فزون آمدند
از ایشان همه مرز ویران شده ست
کنام پلنگان و شیران شده ست
ز نوبی چنان است شش ماهه راه
که در خاک او کرد نتوان نگاه
شده مردم آواره از مرز و بوم
یکی سوی خاور، یکی سوی روم
دوباره فرستادم او را سپاه
ز کُشته همه باختر شد سیاه
چو آباد شد مرز باز آمدند
سیاهان دگر کینه ساز آمدند
دگر باره تاراج گشت آن زمین
چنین بود رای جهان آفرین
همی در دل اندیشه آید فراز
که گر من کنم کشور آباد باز
دگر باره نوبی بیاید چو مورد
شود باختر باز در جنگ و شور
برآرد به گردون از آن مرز خاک
ز مردم شود باختر نیز پاک
مر این کار را جز تو کس نیست مرد
که از جان نوبی برآری تو گرد
سپاهی گزین کن ز مردان کین
ز گنج آنچه باید همی برگزین
از ایدر تو برکش سوی باختر
تو را دادم آن بوم و بر سر بسر
که بر روی گیتی از آن به زمین
نیابی همانا به ایران و چین
همان زر بروید بسان گیا
گیاها همه مایه ی کیمیا
همه کوه و کانش پر از گوهر است
تو را شاید و با تو اندر خور است
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۶۰ - سخن گفتن فریدون با کوش درباره ی گزینش سپاه
چو از مغز می رفت و آمد به هوش
سوی شاه شد نامبردار کوش
ببوسید تخت و به کش کرد دست
بدو گفت کای شاه یزدان پرست
نماید مرا روز رفتن به راه
همان تا چه مایه گزینم سپاه
فریدون فرو شد به اندیشه دیر
بدو گفت کای نامدار دلیر
تو را فوردین روز رفتن بود
وز ایدر سپه برگرفتن بود
که این روز را فوردین است نام
شوی شاد و پیروز آیی به کام
مه فوردین روز هم فوردین
ره باختر گیر با فرّ و دین
ز گفتار او سر برافراخت و یال
مر آن ماه و آن روز را کرد فال
مرا گفت هم فرّ و هم دین بود
سرم برتر از ماه و پروین بود
برون رفت خسرو سپه را بخواند
به هر کس که آمد درم برفشاند
چو ماه آمد و روز نزدیک شد
ز گرد سپه روز تاریک شد
از آن پس برون رفت خسرو به دشت
یکی گِردِ پُر مایه لشکر بگشت
چنین گفت با کوش کاکنون سوار
گزین کن ز لشکر تو سیصد هزار
چنین داد پاسخ سرافراز کوش
که شاها تو گفتار بنده نیوش
تو گفتی که آن مرز آباد نیست
فراوان سپه بردن از داد نیست
که در باختر نیست چندان خورش
که یابد سپاه گران پرورش
خورش چون نیابند پهن و فراخ
نه پالیز ماند نه ایوان نه کاخ
به بیداد یابد همه دست چیز
سیاهان همین کار دارند نیز
گریزند مردم ز ما دورتر
ز ما نیز گردند رنجورتر
بدانم فرستی همی با سپاه
که کشور کنم چون سیاهان تباه
وگر بازدارم به شمشیر و گنج
گزند سیاهان از آن مرز و رنج
همان مایه کز مرز چین آمدند
که با من به ایران زمین آمدند
پسند آید آن رای نزدیک شاه
بخندید و گفتا جز این نیست راه
بدو داد از ایرانیان چل هزار
سرافراز و برگستوانور سوار
گروهی که از چینیان زنده بود
گر آزاد بودند اگر بنده بود
شمرده برآمد ده و دو هزار
بدو دادشان تاجور شهریار
جهاندیده ی راز جوینده گفت
که این راز با راستی نیست جُفت
که کوش آن کجا شد سوی باختر
نبد پیل دندان، که بودش پسر
که کوش نخستین به زندان بمرد
به گیتی از او کودکی ماند خُرد
به دیدار و چهره بسان پدر
چو بر چهره بودش نشان پدر
فریدون مر او را همی خواند کوش
یکی سهمگن گرگی و تیزهوش
چو بالا برآورد و تن برکشید
سوی باختر رفت و لشکر کشید
ولیکن درست آن که او کوش بود
کز او کشور چین پُر از جوش بود
به هنگام رفتن بدو گفت شاه
که این مایه لشکر کشیدن به راه
همی بر دل من نیاید پسند
که ترسم که آید ز دشمن گزند
چنین پاسخش داد کای شهریار
از این روی اندیشه در دل مدار
که داننده ز آن کار دفتر کند
که بنده بدین مایه لشکر کند
خوش آمد دل شاه را آن سخُن
یکی رای دیگر نو افگند بن
دو ساله بفرمود روزی ز گنج
بدان نامداران و مردان رنج
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۶۱ - حرکت کوش و سپاه از آمل برای پیگار با سیاهان مازندران
از آمل روان گشت لشکر به راه
همی رفت یکی میل با کوش، شاه
وز آن جایگه راه موصل گرفت
بیابان و کهسار و منزل گرفت
فرستاد با نامه پنجه سوار
سوی شهر موصل بدان مرزدار
که ما را گذر بر تو آمد نخست
نباید که باشی تو در کار سست
علف ساز چندان که داری توان
که هست این سپاهی چو سیل روان
نباید که در راه تنگی بود
بدین مرز لشکر درنگی بود
چو آمد به موصل، بسی ساز دید
همان مرزبانی سزاوار دید
بدان مرزبانی درنگ آمدش
بسی ساز شاهان به چنگ آمدش
وز آن جا سوی مصر بنهاد روی
همه راه شادان دل و پوی پوی
ز لشکر سواری فرستاد پیش
نبشته یکی نامه بی کمّ و بیش
که ما را همی شاه گندآواران
فرستد به پیگار مازندران
دو ساله علف ساز با خوردنی
فراز آر هر گونه آوردنی
که آن کشوری هست ویران شده
کنام پلنگان و شیران شده
نباید که تنگی کند لشکرم
چو از مرز آباد تو بگذرم
فرستاد هنگام بانگ خروس
بیامد شتابان به نزد کیوس
که در شهر بوصیر بودش نشست
همه ساله از بخت شادان و مست
چو فسطاط ناکرده بودند نوز
به بوصیر بودی بهار و تموز
چو نامه به فرزند نوشان رسید
ز فرمان او هیچ چاره ندید
فراز آورید آنچه بودش به شهر
دگر خواست از لشکر و شهر بهر
همه دشت پُر خوردنی کرده بود
که از شهر، وز کشور آورده بود
به راه جزیره همی راند کوش
همه لشکر گشن پولادپوش
چو از راه برخاست آوای کوس
پذیره شدش با بزرگان کیوس
چو چشمش برآمد برآن رزمساز
پیاده شدش پیش و بردش نماز
بترسید از آن هول و سختی دلش
گهر کهربا کرد گِرد گلش
چو کوش آن چنان دید بنواختش
بپرسید و بر باره بنشاختش
به فرسنگ بوصیر آمد فرود
به یک دست باغ و دگر دست رود
کیوس سرافراز را پیش خواند
به نزدیکی پیشگاهش نشاند
بدو گفت کز ساز وز خوردنی
چه مایه فراز آمد آوردنی
چنین پاسخ آورد کای تاجور
از این آمدن دیر بودم خبر
خورش هست چندان که یک ساله شاه
ببخشد بر این نامبرده سپاه
دل کوش از آن نیکدل شاد شد
وز اندیشه ی لشکر آزاد شد
بدو گفت یک ساله داریم نیز
دو ساله نیازم نیاید به چیز
نباید فراوان زمین جز گیا
و گر هست کشور همه کیمیا
تو این خوردنی سر بسر بار کن
بر اشتر تو در کشور انبار کن
وزآن پس دگر هرچت آید به دست
به دست کسانت سوی مافرست
کیوس جهاندیده خواهش نمود
بر آن خواهش او را ستایش نمود
که ایدر بر آسای یکچندگاه
نپذرفت و برداشت یکسر سپاه
شتابان بیامد به شهر سماب
درخت و گیا دید و آب و تباب
که اکنون همی برقه خوانی به نام
یکی مرزبان اندر او شادکام
مر آن شهر و آن شاه با دستبرد
جهاندیده از حد مغرب شمرد
سراپرده زد کوش در مرغزار
پراگند هر جای مردان کار
کرا یافت آواره از شهر و جای
درم داد چندان که شد کدخدای
فرستاد هر کس سوی شهر خویش
چو از گنج بستد همی بهر خویش
به هر مرزبر کارداری گماشت
که هر کار داری یکی گنج داشت
بفرمود تا هر کرا یافتند
ز بیگانگی روی برتافتند
بدادند چندان که بایست چیز
سه ساله خراجش یله کرد نیز
از آن شهرها هفت بودند و پنج
که از بجّه و نوبه دیدند رنج
از ایشان یکی روبله کرد شهر
که گفتی که دارد ز فردوس بهر
دگر یونس و طَرفه و قیروان
مر آن هر سه را باغ و آب روان
بصیره دگر بیش و ناکور بود
که پیوسته از بجّه رنجور بود
زویله دگر بود و ماهی دگر
دگر شازده کشور نامور
دگر فاس و بجنک بودند و هوم
همه مرز پیوسته بامرز روم
کنون هوم را گر ندانی همی
جزیره ی بنی رعم خوانی همی
دگر شهر تاهرت و شهر مبات
گلاب آب و زعفرانش نبات
مر این شهرها را که کردیم یاد
همی داد هرگاه نوبی به باد
نبود اندر این کشور آباد جای
نه بر پای دیدند جایی سرای
مگر برقه کآن خوب و آباد بود
گریزنده را جای فریاد بود
ز مردم هرآن کس که بگذاشت جای
سوی اندلس رفت بی پرّ و پای
چو آگاه شد کوش، شد شادمان
که در اندلس یافت آن مردمان
قراطوس بود اندر آن شهر شاه
جوانی سرافراز با دستگاه
سپاهش فزونتر ز موران خُرد
وگر چون ستاره که نتوان شمرد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۶۲ - نامه ی کوش به نزدیک قراطوس، شاه اندلس درباره ی بازگردانیدن فراریان باختر
قراطوس را نامه ای کرد کوش
که ما را جهاندار با فرّ و هوش
سوی باختر زآن فرستاد زود
کزآن مرز یکباره برجست دود
چنان آرزو کرد، هر چند شهر
که دارد ز ویرانی و رنج بهر
شود یکسر آباد و مردم همه
سوی شهر خود بازگردد رمه
چو ایدر رسیدیم، جستیم کار
شنیدیم گفتار آموزگار
که آن مردمان اندر این کشورند
وز این پادشاهی همی نگذرند
کنون گر تو درباره ی خسروی
سزد گر به گفتار من بگروی
فرستی مرآن مردمان را به جای
که شاهان ما را چنین است رای
زن و بچّه و خواسته هرچه هست
بدان مردمان بازداری تو دست
چو این کرده باشی به نزد من آی
که آرم بجای تو خوبی بپای
همه پادشاهی و گنج آنچه هست
سراسر به تو بازداریم دست
وگر سر بپیچی و گردن کشی
همه چادر مرگ بر تن کشی
ز ما زخم بینی گرانتر ز کوه
که از رنج او کوه گردد ستوه
همان تیر پولاد همچون تگرگ
که سوفار او زهر و پیکانش مرگ
درود از بزرگان ایرانیان
هم از شاه توران و ارزانیان
یکی نامور را گزین کرد و گفت
که با راه تو ایمنی باد جُفت
ببر نامه و پاسخ او بیار
سخن هرچه پرسد تو پاسخ بیار
چو ببرید دریا فرستاده مرد
سوی بارگاه وی آهنگ کرد
به شهری کجا قُرْطُبه داشت نام
قراطوس شاه اندر او شادکام
بدو آفرین کرد و نامه بداد
بفرمود تا ترجمان کرد یاد
چو آگاه گشت از سخنهای کوش
بر آشفت و دیده دژم کرد زوش
فرستاده را گفت چندین سخن
نراند جهاندیده مرد کهن
چه مرد است این، وز که دارد نژاد
که بیداد گوید سخنها نه داد؟
نبیره ست مر کوش را، شاه، گفت
نژادی که برخیره نتوان نهفت
برادر پسر شاه ضحاک بود
چنان شاه خونریز و ناباک بود
شهنشاه مکران و ماچین و چین
یکی سهمگن مرد جوینده کین
از آن پس که ضحاک را شاه گُرد
ببست و به کوه دماوند برد
بکوشید با شاه هفتاد سال
نیامد کس او را به مردی همال
چو یکچند از او بختِ بیدار شد
به دست سپهبد گرفتار شد
به زندان شاه جهان بسته ماند
چهل سال کس نام او برنخواند
کنون شاه کردش ز زندان رها
بدادش بسی گوهر پُربها
سپه دادش و تخت و زرّین کلاه
سمیران و مغرب بدو داد شاه
یکی مرد با برز و گردنکش است
به هنگام کینه کُه آتش است
اگر پند بپذیری ای شهریار
نتابی ز هرچ او کند خواستار
که گر بر بتابی تو از او نخست
از آن پس کنی بندگیها درست
نه پوزش پذیرد نه پرسدت گرم
نه هم دارد از مردمیهات شرم
قراطوس ز اوّل بترسید سخت
ز گفتار آن مرد بیدار بخت
بپرسید تا چند دارد سپاه
چو دارد چنین بر بدی دستگاه
بدو گفت هشتاد بارش هزار
فزون است برگستوانور سوار
از ایران گزین کرده و ساخته
همه رزم را گردن افراخته
قراطوس بر وی بخندید و گفت
که خیره سری هیچ نتوان نهفت
مرا گر فزونی ست ششصد هزار
از این مایه ام کن نیاید سوار
از ایشان یکی و ده از دشمنان
ندارند ایرانیان را زیان
زمانه مر او را به تنگ آمده ست
که با این سپه سوی جنگ آمده ست
که ضحاک با فرّ و با برز اوی
بدان مایه ور لشکر و گرز اوی
ز ما جز درودی فزونی نجست
چرا رای شاه تو گشته ست سست
سیاهان مازندران سر بسر
نیارند از این آب کردن گذر
فرستاده گفت ای سرافراز شاه
به کار اندرون ژرفتر کن نگاه
من از پند راندم فراوان سخن
اگر بشنوی پند مرد کهن
بفرمود تا خادمان سرای
مر او را یکی خانه کردند جای
سه روزش گرامی همی داشتند
زمانیش بی بزم نگذاشتند
قراطوس با مردمان رای زد
سگالید هرگونه ای نیک و بد
نیامد مر او را همی هیچ رای
که آن مردمان را دهد باز جای
که پیوسته بودند با لشکرش
تهی ماند گفتی همی کشورش
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۶۴ - آگاه ساختن فریدون از نامه ی قراطوس و گذشتن کوش از دریا
چو آمد بر کوش و نامه بداد
یکایک بر او ترجمان کرد یاد
برآشفت سخت و پسایید دست
پس آن نامه بر نامه ی خویش بست
هیونی برافگند نزدیک شاه
به نامه درون گفت کای پیشگاه
قراطوس گردن بپیچد همی
کنون رزم ما را بسیچد همی
چو آن نامه کردم به نزدیک شاه
ز دریا گذر خواست کردن سپاه
ازآن پس رسانم به شاه آگهی
اگر رنج بینم، اگر فرّهی
هیون رفت و او رفتن آغاز کرد
به دریا گذشتن بسی ساز کرد
نپنداشت هرگز قراطوس شاه
که او بگذراند به دریا سپاه
از این داستان هیچ با کش نبود
نه بر چشم او کوش چیزی نمود
به دو مه چهل پاره کشتی بساخت
به دریا بسی بادبان برفراخت
ز بازارگانان بسی ساخت نیز
بخواست و به مردم بینباشت چیز
نخستین گذر کرد با سی هزار
از ایران، وز چین گزیده سوار
پس از پس فرستاد کشتی سپاه
گذر کرد یکسر به نزدیک شاه
سراپرده برزد برآن پهن دشت
که دیده ز دیدار او خیره گشت
لب آب پیوسته بادامنش
سپاه اندر آمد به پیرامنش
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۶۵ - آماده شدن قراطوس برای جنگ و نیرنگ کوش
چو آگاه شد زو قراطوس گفت
که این مرد اگر با خرد نیست جفت
اگر هست گردنکش و ریمن است
به مردی و نیروی خویش ایمن است
گر از لشکرم آگهی داشتی
چنین آب گستاخ نگذاشتی
بفرمود تا کوس بیرون برند
سراپرده ی او به هامون برند
فرستاد و لشکر همه بازخواند
عَرَض را به دینار دادن نشاند
گزین کرد از آن لشکر نامدار
سه باره صد و سی هزاران سوار
دل هر کس از رنج خود شاد کرد
به اسب و سلیحش تن آباد کرد
فرستاد کارآگهی را نخست
که آگاهی از دشمن آرد درست
برفت و به دانش بدانست مرد
بیامد قراطوس را یاد کرد
که دشمن فزون نیست پنجه هزار
نبرده سواران و مردان کار
بخندید و گفتا، چنین است راست
وگرنه نشستن به دریا چراست؟
پشیمان شده ست از گذشتن به آب
نداند که ایران نبیند به خواب
وزآن کرده بود او به دریا درنگ
که آید قراطوس پیشش به جنگ
که شهری بزرگ است سخت استوار
نباید که او شهر گیرد حصار
چو سستی نماید درنگ آورد
قراطوس لشکر به جنگ آورد
چنان آمد آن کار کز پیش دید
قراطوس لشکر سوی او کشید
فرود آمد او بر دو فرسنگ کوش
سپاهی همه تشنه ی جنگ و جوش
طلایه بیامد بداد آگهی
که از خیمه جایی نمانده ست تهی
از آن شادمان گشت و گفتا رواست
همی هر کسی آن کند کش هواست
تو رو بازگرد و به لشکر مپای
چو آید طلایه تو سستی نمای
گذشت آن شب و روز دیگر به جنگ
نیامد که در کار سازد درنگ
طلایه فرستاد و فرمود کوش
کزآن سر طلایه ببینی، مکوش
چو آرند حمله میاویز دیر
بمان، تا شود بر تو دشمن دلیر
وزآن پس گریزان سوی لشکر آی
به آویزش اندر تو سستی نمای
طلایه بیامد به نزدیک شاه
نگهداشت آن رای باریک شاه
طلایه ی قراطوس نزدیک بود
یکی خویشتن را بدیشان نمود
بدیدندش از دور، جوشان شدند
یکایک چو رعد خروشان شدند
چو دیدند زخم درشت یلان
رمیدند ماننده ی بددلان
دلیران که از پس همی تاختند
همه ترگ و جوشن بینداختند
گریزان به نزدیک شاه آمدند
برهنه تن و بی کلاه آمدند
طلایه چو نزدیک لشکر کشید
نگه کرد و آن مایه لشکر بدید
بیامد قراطوس را گفت باز
ز کار طلایه که چون گشت باز
که مغز فریدون همانا خرد
ندارد، گر این سان چنو پرورد
بدین مایه لشکر سرافرازد او
سپاهی بدین بددلی سازد او
که با ما زمانی نیاویختند
هم از گرد یکباره بگریختند
خود از بهر این مایه بدخواه را
نبایست رنجه شدن شاه را
که ایشان ز ما همچو آهو ز یوز
گریزان شدند ای شه نیوسوز
قراطوس از آن گفته شد شادمان
تو گفتی که بروی سرآمد غمان
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۶۶ - آرایش دو سپاه در میدان جنگ
بفرمود تا گاه بانگ خروس
زننده بزد نای رویین و کوس
جهان پُر شد از شور وز مشغله
برآمد ز روی زمین زلزله
خروش ستوران و بانگ گوان
درخشیدن تیغ و برگستوان
ز مریخ بستد دل ورای و هوش
همان زنده را زهره آمد به جوش
قراطوس را دو برادر بُدند
که با لشکر و تخت و افسر بُدند
چپ و راست لشکر بدیشان سپرد
که بودند هر دو دلیران گُرد
بداد از سپه هر یکی را سوار
ز جنگاوران و یلان صد هزار
به قلب اندرون خویش را جای کرد
درفش از پسِ پشت بر پای کرد
وزآن روی کوش جهانگیر باز
سپه را بفرمود تا کرد ساز
سپاهی به مردان خورّه سپرد
که سالار ایرانیان بود خرد
سوی راست لشکر فرستادشان
بسی تیغ و برگستوان دادشان
سلیح تن خویش و اسب نبرد
برادرش را داد و در قلب کرد
بدو گفت چون قلب دشمن ز جای
بجنبد تو در جنگ سستی نمای
چنان کن که دشمن شود بر تو چیر
قراطوس گردد ز غمری دلیر
به کمباره داد او سپاهی دگر
کجا اورمزد آمد او را به در
سواری که با قارن رزمزن
برابر همی داشتی خویشتن
به تن خویش او بود و پیوند اوی
گرامیتر او را ز فرزند اوی
سوی میسره کرد جایش پدید
برفت و سپه بر دو صف برکشید
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۶۷ - چاره ی دیگر کوش و گرفتار شدن قراطوس
چو پردخته شد او به کار سپاه
میان سپاهش نهان گشت شاه
برآمد خروش و بپیوست جنگ
شتاب اندر آمد بجای درنگ
غو کوس و آواز گرز یلان
نهان کرده بر چهره ی بددلان
خدنگ دو پیکان دل و دیده خست
کمند گوان دست و گردن ببست
سنان درخشان روان را بسوخت
چو آتش ز خون تیغها برفروخت
برآن دشت خون یلان جوی کرد
زمانه سر بددلان گوی کرد
چنان شد که اسب نبرد آزمای
بجز بر سر و سینه ننهاد پای
قراطوسیان دسترس یافتند
شب آمد همه روی برتافتند
طلایه برون رفت و بنشست جوش
سران سپه را بپرسید کوش
که امروز چون بودتان روزگار
چگونه ست دشمن گه کارزار
چنان پاسخ آورد گردنکشی
که دشمن چنان است چون آتشی
به زهره دلیر و به تن زورمند
فراوان نمودند ما را گزند
که ما سست بودیم در کارزار
چنانچون تو فرمودی ای شهریار
ندانیم کاین رای چون دیده ای
که سستی ز لشکر پسندیده ای
چنین پاسخش داد آری رواست
کند هرکسی آن که او را هواست
یکی چاره ای خواستم ساختن
دل از رنج دشمن بپرداختن
کنون کار از آن چاره اندر گذشت
ببینید فردا بر این پهن دشت
که من با قراطوس جنگ آورم
بگیرمش و ایدر به تنگ آورم
اسیران آن روز را پیش خواست
بپرسید و گفتا بگویید راست
که پیش قراطوس گستاختر
کدام است تا زو بپرسم خبر
نمودند پس مهتری را بدوی
ز بند گران زعفران کرده روی
کز این مرد نزدیکتر نیست کس
دگر کهترانیم با دسترس
مر او را بر خویشتن بازداشت
برآن دیگران بر نگهبان گماشت
بدو گفت فردا اگر ز انجمن
نمایی قراطوس را تو به من
به جان و به تن زینهارت دهم
بسی گوهر شاهوارت دهم
چو یابم بر این شهر بر دسترس
نیازارم از مردمان تو کس
تو را افسر خسروانی دهم
ز کشور یکی مرزبانی دهم
ز گفتار او شادمان گشت مرد
بدو گفت بنمایمش در نبرد
که جان خوشتر از شاه وز شهر نیز
هم از خویش و پیوند و فرزند و چیز
بهنگام طوفان زنی هوشمند
نه فرزند زیر پی اندر فگند؟
به مردان خورّه چنین گفت کوش
که امشب نهانی برو بی خروش
سوار و پیاده ببر شش هزار
سر راه دشمن بگیر استوار
چو دیدی که آمد هزیمت سپاه
درِ شهر باید که داری نگاه
نمان تا به شهر اندر آید یکی
که با رنج ازآن پس نماند یکی
سپه را به ره کرد و مردم برفت
درِ شهر با رهبری برگرفت
چو در پرده پنهان شدند اختران
ز خاور برافروخت شمعی گران
قراطوس لشکر بیاراست زود
برآن سان که آیین دوشینه بود
همی بود در قلبگه با سپاه
برآویخت و تیره شد از گَرد ماه
از ایرانیان کشته شد چند مرد
به انگُشت بنمودش اندر نبرد
چو بشناختش کوش، نزدیک شد
ز گرد سپه روز تاریک شد
بدو حمله آورد با ده هزار
از ایران سواران نیزه گزار
سپاه قراطوس برداشتند
بکُشتند بسیار و برگاشتند
بزد اسب کوش و برآورد جوش
خروشید کای شاه ناپاک هوش
چو نیروی مردی نداری به جنگ
چرا پیش مردان روی تیز چنگ
بزد چنگ و برداشت او را ز زین
به بالا برآورد و زد بر زمین
ببستند فرمانبرانش دو دست
وزآن پس بغرّید چون پیل مست
ز زین کوهه گرز گران برکشید
چو آتش بدان دشمنان بررسید
چو دیدند نیرو و آهنگ اوی
گرفتار سالار در چنگ اوی
رمید از نهیبش بدان سان سپاه
که خورشید در گرد گُم کرد راه
یکایک نهادند سر سوی شهر
از آن رزم رنج و غمان دید بهر
هزیمت به مردان خورّه رسید
بر این روی دروازه صف برکشید
چو پیش آمد آن لشکر کینه خواه
ز دروازه برگشت یکسر سپاه
پراگنده هر کس همی تاختند
همه تیغ و ترکش بینداختند
نرفت اندر آن شهر از ایشان یکی
ز ایرانیان کشته شد اندکی
شتابان همی تاخت تا شهر، کوش
سپاه از پسِ پشت پولادپوش
دل اندیشه، مغزش گرفتار بود
که دشمن چنان گشن و بسیار بود
همی گفت کایرانیان زین سپاه
نباید که گردند خیره تباه
چو مردان خورّه بیامد درست
گُل از روی کوش دلاور بُرست
بدو گفت مردان که ای نامجوی
چو دشمن تو را دید برگاشت روی
همه نیزه و تیغ برداشتیم
سواری در این شهر نگذاشتیم
پراگنده گشتند گردان همه
که گرگان ببینند روز دمه
از آن شادمان شد دل کوش، گفت
که مردی ز مردان نشاید نهفت
برآن شیر دل مهربانی فزود
فرود آمد او بر در شهر زود
فرستاد تا لشکری رخت خویش
بیاورد با مایه ور تخت خویش
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۶۸ - خواندن ساکنان شهر به تسلیم
فرستاد از ایرانیان دو هزار
به لشکرگه مردم کینه دار
بدان تا نیارد به تاراج کس
نباشد سپه را بدان دسترس
وزآن پس سوی شهر پیغام کرد
که شاه شما کارِ بس خام کرد
از او زیردستان خود خواستیم
بدان آرزو نامه آراستیم
مرا ناسزا گفت و شاه مرا
ز بن ننگرید او سپاه مرا
گناه از نخست از وی آمد پدید
که از رای شاه جهان سرکشید
چو بگذشتم از آب، کردم درنگ
مگر سرش برگردد از راه جنگ
دهد زیردستان ما باز جای
نبودش جز از رزم و پرخاش رای
سپه پیشم آورد و صف برکشید
کنون بودنی بود و بود آنچه دید
شما سربسر در پناه منید
همان در پناه سپاه منید
اگر بودی او بر شما مهربان
از او مهربانتر منم بی گمان
وگر با شما او نکوکار بود
خردمند بود و بی آزار بود
فریدون فرّخ بی آزارتر
خردمندتر، هم نکوکارتر
نه از بهر ویرانی آمد سپاه
جز از داد و بخشش نفرمود شاه
به چیز شما نیست ما را نیاز
همان به که این در گشایید باز
وگرنه ز ما رنج یابید بهر
اگر ما به شمشیر گیریم شهر
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۶۹ - تسلیم شهر و زنهار دادن کوش سپاه قراطوس را
بترسید مردم ز پیغام اوی
بدادند هم در زمان کام اوی
گشادند شهر و شدندش به پیش
همی هدیه ای ساخت هر یک ز خویش
فراوان گوهر بر سرش ریختند
بسی لابه و پوزش انگیختند
بپرسیدشان کوش و پس با سپاه
به شهر اندر آمد به ایوان شاه
سرای قراطوس پُر گنج دید
که دست نویسنده بر رنج دید
شتر خواست از دشت و مردان کار
بفرمود تا ساربان کرد بار
به یک هفته گنج قراطوس شاه
تهی کرد و برداشتش تاج و گاه
به هشتم به لشکرگه آورد گنج
رها کرد در شهر مردان رنج
سواران شمشیر زن سی هزار
چنین گفت با لشکری نامدار
که بی مُهر و فرمان من زآن سپاه
نباید که در شهر یابند راه
سپاه قراطوس را زآن سپس
فرستاد با نامه ها چند کس
که دادم شما را به جان زینهار
پیاده هر آن کس که هست و سوار
به لشکرگه آرید خرگاه خویش
به جان ایمن از تیغ بدخواه خویش
اگر پیش تو سرد گوید کسی
ز ما خواری آید بر او بر بسی
مگر خویش و پیوند آن تیره هوش
که گشتند با ما چنین سخت کوش
کشیدن سر از راه شاه بلند
نگر، تا چه بار آورد جز گزند
که ایشان گنهکار و بدگوهرند
به پادافراه تیغ ما در خورند
چو از تیغ کوش ایمنی یافتند
به لشکرگه خویش بشتافتند
دگر روز گردنکشان و سپاه
بسی هدیه بردند نزدیک شاه
نهادند رخسارگان بر زمین
همی خواند هرکس بر او آفرین
وزآن پس، چنین گفت هرکس که شاه
بیامرزد این بار ما را گناه
قراطوس بود و نیاگان او
نیاگان ما زیر فرمان او
نه رای و نه آیین بد داشتیم
که راه نیاگان خود داشتیم
چو گردن کشد بنده از شهریار
نباشد پسندیده ی هوشیار
کنون چون چنین روی برتافت بخت
از او بستد و شاه را داد تخت
همه بندگانیم بسته میان
وگر پیش تختش سرآید زمان
رمانش بی زفر ننهیم پای
گر آمرزش آرَد به ما بر بجای
به رخ تازه شد کوش و بنواختشان
به اندازه بر پایگه ساختشان
از این بار، گفتا، شما را گناه
ببخشودم و برنهادم به شاه
اگر بار دیگر ز فرمان من
بتابید گردن ز فرمان من
شما را بنزدیک من زینهار
نباشد، نه آمرزش آرم به کار
کنون شاد و خشنود گردید باز
سراسر بدین لشکر آرید ساز
به چیزی که آن دیگری راست، دست
نباید کشیدن چو بیهوش و مست
جز آن چیز کآن خود شما را بود
مگر بند کز سنگ خارا بود
چو برداری آن را که بنهاده ای
به بند اندری گرچه آزاده ای
سپاه آفرین کرد و گشتند باز
کشیدند نزدیک او رخت و ساز
وزآن پس به ایرانیان گفت شاه
که دشمن کنون با شما گشت راه
برایشان نباید که خواری کنید
همه خوبی و سازگاری کنید
بباشید با آن سپه یکدله
نخواهم که باشد کسی را گله
بیامیخت آن هر دو لشکر بهم
بهم بودشان شادمانی و غم
سراپرده ی دشمن و هرچه بود
بدیشان ببخشید و خوبی نمود
زن و بچه و گنج او گاه خواب
به کشتی فرستاد ازآن سوی آب
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۷۰ - باز گردانیدن مردم باختر از اندلس
فرستاد از آن پس منادیگران
بدان کشور اندر کران تا کران
که از مردم باختر هر که راه
بجوید، بیاید به درگاه شاه
چو آواز برشد به درگاه و کوی
یکایک به درگاه کردند روی
کشاورز و دهقان همان پیشه ور
سوی کاخ کردند همی سربسر
همی دادشان هرچه بایست شاه
چنانچون بود در خور دستگاه
کشاورز، گاو و خر و گوسفند
همی بودشان جان و دل بهره مند
به دهقان خراجش یله کرد نیز
که از وی سه ساله نخواهند چیز
همان پیشه ور را زر و سیم داد
بدان شهرهاشان گسی کرد شاه
ز دریا گذر کرد از آن سوی باز
بیامد، بدید آن همه گنج و ساز
به شهری ز مغرب اریله به نام
فرود آمد آن خسرو شادکام
از آن خواسته هرچه بُد نامدار
ز بهر فریدون همه کرد بار
چنانچون شنیدم نگویم فزون
پر از بار شد ده هزاران هیون
همه مایه ور جامه و سیم و زر
همه مشک ناب و همه عود تر
همه تخت با افسر و گوشوار
همه گوهر اندر خور شهریار