عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۵ - در بیان نفس اماره گوید
از مقام سرکشی بیرون برش
مار اماره است میزن بر سرش
نفس بد فرمای از آنجا چون گذشت
در طریق بندگی لوامه گشت
گه رود در کوی طاعت پارسا
گه شود قلاش بازار هوا
زین مقام ار یک نفس بالا شود
مطمئنه گردد و زیبا شود
چون برون شد از هوای خاک و آب
هر زمانش ارجعی آمد خطاب
نفس را این هر سه وصف آمد عیان
آنچه اسرار است ناید بر زبان
گرچه گفتند این معانی نارواست
با تو رمزی باز گویم از کجاست
روح حیوانی بد اول نام او
در وجود آدمی آرام او
روح قدسی چون بدو سایه فکند
شد ز الهام الهی سربلند
گفتگویش داد و نفسش نام کرد
از بدو نیکش همه اعلام کرد
نفس تو چون مرکب جان و دلست
راه بی مرکب بریدن مشکلست
پاسبان مرکب خود باش و خیز
تا سوار آئی به روز رستخیز
دانش نفس ار نباشد حاصلت
کی خبر یابی تو از جان و دلت
مار اماره است میزن بر سرش
نفس بد فرمای از آنجا چون گذشت
در طریق بندگی لوامه گشت
گه رود در کوی طاعت پارسا
گه شود قلاش بازار هوا
زین مقام ار یک نفس بالا شود
مطمئنه گردد و زیبا شود
چون برون شد از هوای خاک و آب
هر زمانش ارجعی آمد خطاب
نفس را این هر سه وصف آمد عیان
آنچه اسرار است ناید بر زبان
گرچه گفتند این معانی نارواست
با تو رمزی باز گویم از کجاست
روح حیوانی بد اول نام او
در وجود آدمی آرام او
روح قدسی چون بدو سایه فکند
شد ز الهام الهی سربلند
گفتگویش داد و نفسش نام کرد
از بدو نیکش همه اعلام کرد
نفس تو چون مرکب جان و دلست
راه بی مرکب بریدن مشکلست
پاسبان مرکب خود باش و خیز
تا سوار آئی به روز رستخیز
دانش نفس ار نباشد حاصلت
کی خبر یابی تو از جان و دلت
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۶ - در بیان معرفت دل گوید
دل چه باشد مخزن اسرار حق
خلوت جان بر سر بازار حق
دل امین بارگاه محرمیست
دل اساس کارگاه آدمیست
دل پذیرفت آنچه عالم برنیافت
دل بدانست آنچه عرش اندر نیافت
بلبل جان را بباغ او نشست
شاهباز معرفت او را بدست
روح قدسی همنشین و در برش
عقل کل خود پاسبانی بر سرش
وصف شیطانی و روحانی در اوست
ملک روحانی و جسمانی در اوست
زورق روحست در آب حیات
سیر او در قعر دریای صفات
گاه انس و گاه قرب و گاه عین
چون فلک گردنده بین الاصبعین
حق نظرها دارد اندر کوی دل
نی بهرچوگان درآید گوی دل
آنکه بر پهلوی چپ خوانی دلش
آن نه دل باشد ولیکن منزلش
در میان نفس و جانش مستقر
آن یکی چون مادر و دیگر پدر
روح تو آبست و نفست همچو خاک
زین دو جوهر زاید این فرزند پاک
سوی هر دو روز وشب گردان بود
نام او قلب از برای آن بود
چون بهر دو جانبش فرماندهیست
در وجودش مسند شاهنشهیست
هرکه او غواص دریای دلست
صدهزاران در معنی حاصلست
گر تو را معنی دل حاصل شود
آن زمان دل در وجودت دل شود
ور در این معنی نداری دسترس
دل مخوانش خانه دیواست و بس
طالبی کاین راه پنهان باز یافت
گوهر کان را در این کان بازیافت
آسمان دل چو آمد دروجود
آفتاب جان در آن تابان نمود
خلوت جان بر سر بازار حق
دل امین بارگاه محرمیست
دل اساس کارگاه آدمیست
دل پذیرفت آنچه عالم برنیافت
دل بدانست آنچه عرش اندر نیافت
بلبل جان را بباغ او نشست
شاهباز معرفت او را بدست
روح قدسی همنشین و در برش
عقل کل خود پاسبانی بر سرش
وصف شیطانی و روحانی در اوست
ملک روحانی و جسمانی در اوست
زورق روحست در آب حیات
سیر او در قعر دریای صفات
گاه انس و گاه قرب و گاه عین
چون فلک گردنده بین الاصبعین
حق نظرها دارد اندر کوی دل
نی بهرچوگان درآید گوی دل
آنکه بر پهلوی چپ خوانی دلش
آن نه دل باشد ولیکن منزلش
در میان نفس و جانش مستقر
آن یکی چون مادر و دیگر پدر
روح تو آبست و نفست همچو خاک
زین دو جوهر زاید این فرزند پاک
سوی هر دو روز وشب گردان بود
نام او قلب از برای آن بود
چون بهر دو جانبش فرماندهیست
در وجودش مسند شاهنشهیست
هرکه او غواص دریای دلست
صدهزاران در معنی حاصلست
گر تو را معنی دل حاصل شود
آن زمان دل در وجودت دل شود
ور در این معنی نداری دسترس
دل مخوانش خانه دیواست و بس
طالبی کاین راه پنهان باز یافت
گوهر کان را در این کان بازیافت
آسمان دل چو آمد دروجود
آفتاب جان در آن تابان نمود
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۷ - در بیان معرفت روح میفرماید
شمع جان را در لگن پنهان نهاد
قفل این گنجینه را نتوان گشاد
جان به امر ایزد آمد در وجود
در عبارت بیش از این فرمان نبود
جان ندارد زندگی آب و گل
عقل ز این معنی فرو ماند خجل
نور و عزت هر دو جان آدمست
زان عزیز بارگاه و محرمست
چون نقاب کُنت کنزاً برفکند
شور و غوغا در همه کشور فکند
نامه جان را به مهر خود نوشت
خاک آدم را بدست خود سرشت
چون بسر شد روزگار چل صبوح
بر سریر قالب آمد شاه روح
از جهان بی نشان اورانشان
در حریم خاص شد دامن کشان
چون کس از گنج نگه آگه نبود
هم بخود از خود نشانی وا نمود
گرنه این گوهر در این دریا بدی
ساحل این بحر ناپیدا بدی
گر نبودی پرتو حق در وجود
آب و گل را ک ی ملک کردی سجود
آفرینش را حیات از جام او
آدم معنی از آن شد نام او
عارفان را حیرتست از و ی بسی
زانکه نشناسد بتحقیقش کسی
علم و قدرت دارد و سمع و بصر
جز بچشم دل نیاید در نظر
در شبستان محبت بار او
در هوای دل پریدن کاراو
چشم او را سرمه حق الیقین
دست او نقد امانت را مبین
رهروان را برتر از و ی راه نیست
کانچه او داند کسی آگاه نیست
او بهر صورت براندازد نقاب
نایدم اظهار این معنی صواب
شهسواری کاندرین معنی رسد
درد او را دارو از موئی رسد
خاص خاص است این چنین فرزانهای
گر تواند برد از اینجا دانهای
نفس او رسته ز بند آب و گل
از صفای خود گرفته جا بدل
دل بدار الملک جان سلطان شده
جان ندیم حضرت جانان شده
رهرو اینجا وارهد از ما و من
بیش از این محرم نمیباشد سخن
آنچه مق ص ود است از او یابی خبر
قطب عالم را شد آن صاحب نظر
مرد ک امل جهل را در هر قدم
زنده گرداند چو روح الله بدم
وصف او از هرچه گویم برتر است
امتان را مصطفی دیگراست
نه بغفلت زین حکایت برخوری
باز کن چشم خرد تا بنگری
قفل این گنجینه را نتوان گشاد
جان به امر ایزد آمد در وجود
در عبارت بیش از این فرمان نبود
جان ندارد زندگی آب و گل
عقل ز این معنی فرو ماند خجل
نور و عزت هر دو جان آدمست
زان عزیز بارگاه و محرمست
چون نقاب کُنت کنزاً برفکند
شور و غوغا در همه کشور فکند
نامه جان را به مهر خود نوشت
خاک آدم را بدست خود سرشت
چون بسر شد روزگار چل صبوح
بر سریر قالب آمد شاه روح
از جهان بی نشان اورانشان
در حریم خاص شد دامن کشان
چون کس از گنج نگه آگه نبود
هم بخود از خود نشانی وا نمود
گرنه این گوهر در این دریا بدی
ساحل این بحر ناپیدا بدی
گر نبودی پرتو حق در وجود
آب و گل را ک ی ملک کردی سجود
آفرینش را حیات از جام او
آدم معنی از آن شد نام او
عارفان را حیرتست از و ی بسی
زانکه نشناسد بتحقیقش کسی
علم و قدرت دارد و سمع و بصر
جز بچشم دل نیاید در نظر
در شبستان محبت بار او
در هوای دل پریدن کاراو
چشم او را سرمه حق الیقین
دست او نقد امانت را مبین
رهروان را برتر از و ی راه نیست
کانچه او داند کسی آگاه نیست
او بهر صورت براندازد نقاب
نایدم اظهار این معنی صواب
شهسواری کاندرین معنی رسد
درد او را دارو از موئی رسد
خاص خاص است این چنین فرزانهای
گر تواند برد از اینجا دانهای
نفس او رسته ز بند آب و گل
از صفای خود گرفته جا بدل
دل بدار الملک جان سلطان شده
جان ندیم حضرت جانان شده
رهرو اینجا وارهد از ما و من
بیش از این محرم نمیباشد سخن
آنچه مق ص ود است از او یابی خبر
قطب عالم را شد آن صاحب نظر
مرد ک امل جهل را در هر قدم
زنده گرداند چو روح الله بدم
وصف او از هرچه گویم برتر است
امتان را مصطفی دیگراست
نه بغفلت زین حکایت برخوری
باز کن چشم خرد تا بنگری
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۹ - در بیان معرفت توکل میفرماید
چون تو رو از غیر حق برتافتی
نقد اسرار توکل یافتی
این بنارا هرکه میخواهد ثبات
مرده باید بود او را در حیات
در پی تدبیر نفسانی مرو
بی خدا هرجا که میدانی مرو
روز و شب سودای نیک و بد کنی
خودپرستی چون حدیث خود کنی
روزت امروز است اگر داری خبر
از غم فردا مخور خون جگر
گر تو خواهی ورنه حق روزی ده است
حق طلب کن یاد آن باری به است
نقد اسرار توکل یافتی
این بنارا هرکه میخواهد ثبات
مرده باید بود او را در حیات
در پی تدبیر نفسانی مرو
بی خدا هرجا که میدانی مرو
روز و شب سودای نیک و بد کنی
خودپرستی چون حدیث خود کنی
روزت امروز است اگر داری خبر
از غم فردا مخور خون جگر
گر تو خواهی ورنه حق روزی ده است
حق طلب کن یاد آن باری به است
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۰ - حکایت ابراهیم علیه الرحمة باراهب
رفت ادهم در یکی دیر کهن
راهبی دید آشنای این سخن
امتحان کردش که ای سرگشته مرد
پایبند این چنین جایت که کرد
گر در این دیر کهن منزل کنی
پوشش و خور از کجا حاصل کنی؟
راهبش گفت این سخن از من خطاست
از خداپرس اینکه روزی ده خداست
بندگان سر بر خط فرمان نهند
پوشش و خورشان خداوندان دهند
این گره بگشا اگر پیوند تست
زانکه پنداری توکل بند تست
رهروی بر هر گلی صد خارکش
امتحان کردن خدا را نیست خوش
بنده باش و هرچه آید رد مکن
جز رضا دادن طریق خود مکن
راهبی دید آشنای این سخن
امتحان کردش که ای سرگشته مرد
پایبند این چنین جایت که کرد
گر در این دیر کهن منزل کنی
پوشش و خور از کجا حاصل کنی؟
راهبش گفت این سخن از من خطاست
از خداپرس اینکه روزی ده خداست
بندگان سر بر خط فرمان نهند
پوشش و خورشان خداوندان دهند
این گره بگشا اگر پیوند تست
زانکه پنداری توکل بند تست
رهروی بر هر گلی صد خارکش
امتحان کردن خدا را نیست خوش
بنده باش و هرچه آید رد مکن
جز رضا دادن طریق خود مکن
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۱ - در بیان رضا و کیفیت آن میفرماید
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۲ - حکایت در دریا شدن مرد صادق
عاشقی در موج دریائی فتاد
عاقلی از ساحلش آواز داد
گفتش ای مسکین برون آرم تو را
یا چنین سرگشته بگذارم تو را
پاسخش این داد کای روشن روان
گر ز من پرسی نه این دانم نه آن
بر مراد خود نخواهم یک نفس
زانکه مقصودم مراد اوست بس
چون ز حق کردی رضای خود طلب
حکم او را هم رضا ده روز و شب
گر رضای خویش می خواهی، خطاست
چون تو راضی گشتی او را هم، رضاست
زهر ناکامی همی خور بی گله
هرگدائی را کجا این حوصله
در طریقت منزل اعلاست این
منتهای جاهدوافیناست این
چون نسیم این چمن پیدا شود
بلبل جان در قفس گویا شود
سالک از اول نه بشناسد مقام
انس او با طاعت و ذکر مدام
آنکه صاحب حال باشد نام او
با صفات حق بود آرام او
وانکه او را انس با نام خداست
بحر تمکین است و غواص فناست
عاقلی از ساحلش آواز داد
گفتش ای مسکین برون آرم تو را
یا چنین سرگشته بگذارم تو را
پاسخش این داد کای روشن روان
گر ز من پرسی نه این دانم نه آن
بر مراد خود نخواهم یک نفس
زانکه مقصودم مراد اوست بس
چون ز حق کردی رضای خود طلب
حکم او را هم رضا ده روز و شب
گر رضای خویش می خواهی، خطاست
چون تو راضی گشتی او را هم، رضاست
زهر ناکامی همی خور بی گله
هرگدائی را کجا این حوصله
در طریقت منزل اعلاست این
منتهای جاهدوافیناست این
چون نسیم این چمن پیدا شود
بلبل جان در قفس گویا شود
سالک از اول نه بشناسد مقام
انس او با طاعت و ذکر مدام
آنکه صاحب حال باشد نام او
با صفات حق بود آرام او
وانکه او را انس با نام خداست
بحر تمکین است و غواص فناست
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۳ - در بیان قرب و بعد و کیفیت آن
از حجاب نفس ظلمانی برآی
تا شوی شایسته ی قرب خدای
آفتاب از آسمان پیدا نمود
چشم نابینا نمی بیند چه سود
ای که چشمت را به معنی نور نیست
نزد حق شو حق ز بنده دورنیست
ای به ما از ما به ما نزدیکتر
داند آنکس کو ز خود دارد خبر
تا ز قرب و بعد برناری نفس
زانکه این علت همه خار است و بس
این همه مغز است اینجا پوست نی
دوست را پروای نام دوست نی
نور حق پیداست لکن جیب تست
دیده ی حق بین بباید از نخست
قرب حق دوری تست از بود خویش
بی زیان خود نیابی سود خویش
تا شوی شایسته ی قرب خدای
آفتاب از آسمان پیدا نمود
چشم نابینا نمی بیند چه سود
ای که چشمت را به معنی نور نیست
نزد حق شو حق ز بنده دورنیست
ای به ما از ما به ما نزدیکتر
داند آنکس کو ز خود دارد خبر
تا ز قرب و بعد برناری نفس
زانکه این علت همه خار است و بس
این همه مغز است اینجا پوست نی
دوست را پروای نام دوست نی
نور حق پیداست لکن جیب تست
دیده ی حق بین بباید از نخست
قرب حق دوری تست از بود خویش
بی زیان خود نیابی سود خویش
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۴ - در بیان قبض و بسط میفرماید
در محبت چون زدی گام نخست
قبض و بسط از گردش احوال تست
هر فتوحی کز بر جانان رسد
بیدلان را مژده ی درمان رسد
بشکفد گلها ز باغ خوشدلی
روی دل گردد ز انده صیقلی
دل ز شادی چون شود مست و خراب
نفس را بوئی رساند از شراب
شرط باشد هر که میگیرد بدست
خاک را از جرعه ای سازند مست
نفس را از جرعه آرد در خوشی
دست بردارد ز بهر سرکشی
عزت عشقش کشد در پیچ و خم
آن همه شادی بدل گردد به غم
قسم او گردد ز باغ روزگار
هرگلی را بر جگر صد گونه خار
نفس گل را باشد این معنی عیان
مرغ دل را برتر آمد آشیان
راست پرسی این همه هستی تست
این همه درد سر از مستی تست
این سر پر درد را گر آگهی
در گریبان فناکش تا رهی
نیستی جولانگه اهل دلست
شاهراهِ عاشقان کاملست
جان عاشق دوست را طالب شود
نور حق باهستیش غالب شود
گفت مردی کاندرین ره کاملست
نیستی راهست و هستی منزلست
ره مخوفست ای غریب هر دری
جهد میکن تا ازین ره بگذری
چون فنا گردی فنا اندر فنا
از بقای حق رسی اندر بقا
قبض و بسط از گردش احوال تست
هر فتوحی کز بر جانان رسد
بیدلان را مژده ی درمان رسد
بشکفد گلها ز باغ خوشدلی
روی دل گردد ز انده صیقلی
دل ز شادی چون شود مست و خراب
نفس را بوئی رساند از شراب
شرط باشد هر که میگیرد بدست
خاک را از جرعه ای سازند مست
نفس را از جرعه آرد در خوشی
دست بردارد ز بهر سرکشی
عزت عشقش کشد در پیچ و خم
آن همه شادی بدل گردد به غم
قسم او گردد ز باغ روزگار
هرگلی را بر جگر صد گونه خار
نفس گل را باشد این معنی عیان
مرغ دل را برتر آمد آشیان
راست پرسی این همه هستی تست
این همه درد سر از مستی تست
این سر پر درد را گر آگهی
در گریبان فناکش تا رهی
نیستی جولانگه اهل دلست
شاهراهِ عاشقان کاملست
جان عاشق دوست را طالب شود
نور حق باهستیش غالب شود
گفت مردی کاندرین ره کاملست
نیستی راهست و هستی منزلست
ره مخوفست ای غریب هر دری
جهد میکن تا ازین ره بگذری
چون فنا گردی فنا اندر فنا
از بقای حق رسی اندر بقا
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۶ - در بیان محبت میفرماید
هرکه بر نطع محبت راه یافت
همچو فرزین دستبوس شاه یافت
مایه داری کاین گهر را معدنست
آب حیوانش به زیر دامنست
این سعادت هر کرا در برگرفت
خاک پایش را فلک بر سر گرفت
بلبلی کاو لاف مطلق می زند
روز و شب بانگ اناالحق می زند
اول از اول برآمد گفتگوی
ورنه خاکی را که دادی آبروی
هر که او از خود به کلّی وانرست
نامدش دُرّی این دریا به دست
گرنه این نوبت ز اوّل وی زدی
پور عمران طبل ارنی کی زدی
در محبت جستجوی خود خطاست
زانکه این وحدت بیابان فناست
چون محبت تیغ وحدت برکشید
سر نبیند هرکه اینجا سرکشید
خود محبت فارغ از ما و منی است
هر که او رادولت خود روشنی ست
دوستی با بودن ایثار تست
در عبارت آن نمی آ ید درست
هرکرا تیغ محبت سر برید
در فضای قرب او ادنی رسید
خونبهای او به جز دیدار نیست
هر دو عالم را در این ره کار نیست
از محبّت بر در ِمحبوب شو
بی طلب دیوانه ی مطلوب شو
بیخیال دوستی برخور ز دوست
دوستی را غیر دان آنجا که اوست
همچو فرزین دستبوس شاه یافت
مایه داری کاین گهر را معدنست
آب حیوانش به زیر دامنست
این سعادت هر کرا در برگرفت
خاک پایش را فلک بر سر گرفت
بلبلی کاو لاف مطلق می زند
روز و شب بانگ اناالحق می زند
اول از اول برآمد گفتگوی
ورنه خاکی را که دادی آبروی
هر که او از خود به کلّی وانرست
نامدش دُرّی این دریا به دست
گرنه این نوبت ز اوّل وی زدی
پور عمران طبل ارنی کی زدی
در محبت جستجوی خود خطاست
زانکه این وحدت بیابان فناست
چون محبت تیغ وحدت برکشید
سر نبیند هرکه اینجا سرکشید
خود محبت فارغ از ما و منی است
هر که او رادولت خود روشنی ست
دوستی با بودن ایثار تست
در عبارت آن نمی آ ید درست
هرکرا تیغ محبت سر برید
در فضای قرب او ادنی رسید
خونبهای او به جز دیدار نیست
هر دو عالم را در این ره کار نیست
از محبّت بر در ِمحبوب شو
بی طلب دیوانه ی مطلوب شو
بیخیال دوستی برخور ز دوست
دوستی را غیر دان آنجا که اوست
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۷ - در بیان شوق محبت میفرماید
شوق شهباز محبت را پرست
در حریم انس جان را رهبر است
شوق دار و خانه ی اهل بلاست
کلبه ی پر نورِ مستانِ خداست
شوق را گرچه بلند آمد مقام
نیست یکسان اندر او هر خاص و عام
دوستی بی شوق نپذیرد کمال
وانکه بی چوگان نشد گوی رجال
سالکان را در طریقت هر زمان
همتی بخشد خداوند جهان
گرچه هر دم عشق را جولان کنند
اشتیاق قرب را قربان کنند
در طلب یاد نهایت نارواست
زانکه مطلوب همه بی منتهاست
در حریم انس جان را رهبر است
شوق دار و خانه ی اهل بلاست
کلبه ی پر نورِ مستانِ خداست
شوق را گرچه بلند آمد مقام
نیست یکسان اندر او هر خاص و عام
دوستی بی شوق نپذیرد کمال
وانکه بی چوگان نشد گوی رجال
سالکان را در طریقت هر زمان
همتی بخشد خداوند جهان
گرچه هر دم عشق را جولان کنند
اشتیاق قرب را قربان کنند
در طلب یاد نهایت نارواست
زانکه مطلوب همه بی منتهاست
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۸ - در بیان تفرید میفرماید
مرد فرد از نور وحدت بهره مند
نی قبول و رد خلقش پایبند
عرصۀ میدان او را حال نی
دید او را دیدن افعال نی
مرغ وحدت ز آشیان حق پرد
همچو برق آید بزودی بگذرد
بلبل جان از قفس پران شود
گه بخندد مرد و گه گریان شود
گه جمال دوست بردارد نقاب
گه زحسن عزتش گردد حجاب
جذبه حق در رباید از خودش
تا به علیین برآرد مسندش
این سخن چون همدم طالب شود
گاه مغلوب و گهی غالب شود
آنکه مغلوبست محبوس خودست
اندرین ره مشکل او بیحد است
آنکه غالب شد پرید از دام خویش
در حریم قدس کرد آرام خویش
حال پستی دار ملک ابتلاست
مهره ها در ششدربازی دعاست
از پی شوق هرکه نوشد جام او
در جهان با حق بود آرام او
هیبت حسنش چو بربودت ز خویش
پرده ی چشم تو بردارد ز پیش
هرچه غیر است از میان بیرون شود
پس امید از بیم مرد افزون شود
مجلس پر نقش آمد این مقام
عشق بازان را نشاط آمد مدام
مایه ی سودا از این بازار خاست
پس کلیم الله از این دیدار خواست
نی قبول و رد خلقش پایبند
عرصۀ میدان او را حال نی
دید او را دیدن افعال نی
مرغ وحدت ز آشیان حق پرد
همچو برق آید بزودی بگذرد
بلبل جان از قفس پران شود
گه بخندد مرد و گه گریان شود
گه جمال دوست بردارد نقاب
گه زحسن عزتش گردد حجاب
جذبه حق در رباید از خودش
تا به علیین برآرد مسندش
این سخن چون همدم طالب شود
گاه مغلوب و گهی غالب شود
آنکه مغلوبست محبوس خودست
اندرین ره مشکل او بیحد است
آنکه غالب شد پرید از دام خویش
در حریم قدس کرد آرام خویش
حال پستی دار ملک ابتلاست
مهره ها در ششدربازی دعاست
از پی شوق هرکه نوشد جام او
در جهان با حق بود آرام او
هیبت حسنش چو بربودت ز خویش
پرده ی چشم تو بردارد ز پیش
هرچه غیر است از میان بیرون شود
پس امید از بیم مرد افزون شود
مجلس پر نقش آمد این مقام
عشق بازان را نشاط آمد مدام
مایه ی سودا از این بازار خاست
پس کلیم الله از این دیدار خواست
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۹ - در بیان تجرید میفرماید
چیست تجرید از علایق پاک شو
در ره آزادگان چالاک شو
همچو مرغان بسته ی دانه مباش
مبتلای خویش و بیگانه مباش
همچو گل خندان و بیرون شو ز پوست
گر تو را معنی تجریدی ازوست
در لب دریا به غواصان نگر
کاو به تجرید آورد چندان گهر
چون مجرد شد ز نقد و نسیه مرد
او برآورد از فلک یکبار گرد
کم زن ای دل گر همی خواهی کمال
سر این معنیست انفق یا بلال
هرکه در تجرید مرد فرد نیست
در طریق اهل معنی مرد نیست
در ره آزادگان چالاک شو
همچو مرغان بسته ی دانه مباش
مبتلای خویش و بیگانه مباش
همچو گل خندان و بیرون شو ز پوست
گر تو را معنی تجریدی ازوست
در لب دریا به غواصان نگر
کاو به تجرید آورد چندان گهر
چون مجرد شد ز نقد و نسیه مرد
او برآورد از فلک یکبار گرد
کم زن ای دل گر همی خواهی کمال
سر این معنیست انفق یا بلال
هرکه در تجرید مرد فرد نیست
در طریق اهل معنی مرد نیست
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۰ - در بیان تلوین و تمکین میفرماید
چون بیارایند بزم انس را
برکشند از دام صید قدس را
میدهند او را ز جام دوستی
تا برون آید ز دام نیستی
این قدح را هر دل بینا کشد
تشنه باشد گرچه صد دریا کشد
عاشق اینجا بس پریشانی کند
حالتش دعوی سبحانی کند
خستۀ آن خنجر خونخوار بود
آنکه در کوی بلا، بر دار بود
این محلِّ آفتست و جای بیم
صد هزار اینجا به یک ساعت دو نیم
دانشی در عین دانائیست این
منطقی از طیر سبحانیست این
برکشند از دام صید قدس را
میدهند او را ز جام دوستی
تا برون آید ز دام نیستی
این قدح را هر دل بینا کشد
تشنه باشد گرچه صد دریا کشد
عاشق اینجا بس پریشانی کند
حالتش دعوی سبحانی کند
خستۀ آن خنجر خونخوار بود
آنکه در کوی بلا، بر دار بود
این محلِّ آفتست و جای بیم
صد هزار اینجا به یک ساعت دو نیم
دانشی در عین دانائیست این
منطقی از طیر سبحانیست این
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۱ - در بیان غیبت و حضور میفرماید
محو کن نقش خود از روی ورق
تا بخوانی آیت اثبات حق
هان حسینی قصه را کوتاه کن
بی حسینی عزم آن درگاه کن
حاصل الامر آفت خود هم توئی
نور حق پیداست نامحرم توئی
ای به پستی مانده از بالا مپرس
تیغ لا نارانده از الّا مپرس
در کمال خود چو باشی پایبند
آخر از نور یقین شو بهره مند
عقل فرزانه چو هستت همنشین
بازیابی نکته ی علم الیقین
چون گذشتی در ره دانش به چُست
خود به بینی آنچه دانستی نخست
تا بخوانی آیت اثبات حق
هان حسینی قصه را کوتاه کن
بی حسینی عزم آن درگاه کن
حاصل الامر آفت خود هم توئی
نور حق پیداست نامحرم توئی
ای به پستی مانده از بالا مپرس
تیغ لا نارانده از الّا مپرس
در کمال خود چو باشی پایبند
آخر از نور یقین شو بهره مند
عقل فرزانه چو هستت همنشین
بازیابی نکته ی علم الیقین
چون گذشتی در ره دانش به چُست
خود به بینی آنچه دانستی نخست
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۲ - در علم الیقین و عین الیقین میفرماید
دیده باطن اگر بینا شود
آنچه پنهان خواندۀ پیدا شود
سر وحدت را به بینی بی بیان
عین عین اینجا فرو شد در بیان
آنکه در بحر حقیقت راه یافت
گوهر حق الیقین ناگاه یافت
از دو کون آزاد و از خود هم برست
مرغ آن بر شاخ اَو اَدنی نشست
آنچه علم و عین از او دارد نشان
بی نشان شد نزد او دامن کشان
گنج حق را جان پاک او امین
این بود دیباچه حق الیقین
خاص در علم الیقین و خاص خاص
دیده در عین الیقین از خود خلاص
منظر حق الیقین والاتر است
این سعادت انبیا را در خوراست
گر حقیقت پرسی از حق الیقین
در مقام لی مَعَ اللّه باز بین
آنچه پنهان خواندۀ پیدا شود
سر وحدت را به بینی بی بیان
عین عین اینجا فرو شد در بیان
آنکه در بحر حقیقت راه یافت
گوهر حق الیقین ناگاه یافت
از دو کون آزاد و از خود هم برست
مرغ آن بر شاخ اَو اَدنی نشست
آنچه علم و عین از او دارد نشان
بی نشان شد نزد او دامن کشان
گنج حق را جان پاک او امین
این بود دیباچه حق الیقین
خاص در علم الیقین و خاص خاص
دیده در عین الیقین از خود خلاص
منظر حق الیقین والاتر است
این سعادت انبیا را در خوراست
گر حقیقت پرسی از حق الیقین
در مقام لی مَعَ اللّه باز بین
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۳ - در بیان قید در مقام تمکین
ای اسیر خود حجاب خود توئی
پاک باید دامن از گرد دوئی
جان چو پروانه بروی شمع ب اش
آنگهی در بزم وحدت جمع باش
یک دل و صد آرزویش مشکل است
یک مرادت بس بود چون یک دلست
هر کرا در دل پریشانی کشد
زود بنیادش ب ه ویرانی کشد
جان عاشق جمع در عین بقاست
مرغ آزاد است و باز آشناست
تفرقه در بندگی پیدا شود
زانکه بازارت پر از غوغا شود
تفرقه ز احوال حق آمد پدید
جمع گشت آنکه به اوصافش رسید
پاک باید دامن از گرد دوئی
جان چو پروانه بروی شمع ب اش
آنگهی در بزم وحدت جمع باش
یک دل و صد آرزویش مشکل است
یک مرادت بس بود چون یک دلست
هر کرا در دل پریشانی کشد
زود بنیادش ب ه ویرانی کشد
جان عاشق جمع در عین بقاست
مرغ آزاد است و باز آشناست
تفرقه در بندگی پیدا شود
زانکه بازارت پر از غوغا شود
تفرقه ز احوال حق آمد پدید
جمع گشت آنکه به اوصافش رسید
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۴ - در بیان تجلی صفات میفرماید
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۵ - در بیان تجلی ذات میفرماید
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۶ - حکایت بایزید علیه الرحمة
رهروی ناگه بنزد بایزید
چون بر آمد خانه را دربسته دید
حلقه بر در زد که مرغ دام کو
رهبر عالم شد بسطام کو
بایزیدش گفت کای روشن روان
سالها شد تا ازو جویم نشان
در همه عمر آرزوی او مراست
بایزید اندر همه عالم کجاست
من بسی جستم ز پیدا و نهفت
کس نشان بایزیدم را نگفت
پاکبازان ره چنین پیموده اند
تا دمی بیخود ز خود آسوده اند
گر بدو پیوندی از خود درگذر
بی نشان شو تا نشان یابی مگر
با تو گویم در رهش چون آمدی
همچو مار از پوست بیرون آمدی
چون بر آمد خانه را دربسته دید
حلقه بر در زد که مرغ دام کو
رهبر عالم شد بسطام کو
بایزیدش گفت کای روشن روان
سالها شد تا ازو جویم نشان
در همه عمر آرزوی او مراست
بایزید اندر همه عالم کجاست
من بسی جستم ز پیدا و نهفت
کس نشان بایزیدم را نگفت
پاکبازان ره چنین پیموده اند
تا دمی بیخود ز خود آسوده اند
گر بدو پیوندی از خود درگذر
بی نشان شو تا نشان یابی مگر
با تو گویم در رهش چون آمدی
همچو مار از پوست بیرون آمدی