عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۵
خواجه امام ابوالمعالی قشیری گفت: بعد از وفات شیخ بوسعید بچند سالها به نشابور در خانقاه شیخ دعوتی کرده بودند و من با پدر خویش و با هر دو عم خود امام ابونصر و امام ابوسعید در آنجای بودیم و جملۀ شهر از اکابر ایمه و متصوفه حاضر بودند و فخر الاسلام ابوالقاسم پسر امام الحرمین ابوالمعالی بامابود واو مردی متکبر و متهور بود و جوان بود، با پدرم سخن بسیار می‌گفت، او را گفت بسیار سخن مگوی شاید کی صوفیان ما را بازخواست کنند. فخرالاسلام گفت برسبلت همۀ صوفیان آنگاه کی به منزلت جنید رسیده باشند! این کلمه بگفت و همچنان سخن می‌گفت. گربۀ از درخانقاه در آمد و ازکنار درگرفت و یک یک را از آن جمع می‌بویید، چون به فخرالاسلام رسید او را ببویید و بر وی شاشید وبدر خانقاه بیرون شد. فخرالاسلام بشکست و بدانست کی این قفا از کجا خورد، برخاست تا استغفار کند، جمع اشارت بخواجه امام بوسعید قشیری کردند که او بزرگتر جمع بود، چون بدانستند که چه رفته است. گفت این استغفار در شیخ ابوسعید ابوالخیر باید کرد کی این کرامات وی بود کی این خانقاه ویست و او بعد به چندین سالها از وفات خویش مشرف است بر حالات که چون از جمع یکی بی‌خردکی در وجود آمد گوش مال آن بچه وجه داد. پس همه جمع برین متفق گشتند و فخرالاسلام روی سوی میهنه کرد و استغفار کرد و جمع را حالتها پدید آمد و خرقها افتاد و وقتی خوش برفت.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۶
خواجه ناصر پسر شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز در میهنه بیمار شد بعد ازوفات شیخ، به مدتی بطبیب بطوس شد، چند روزها آنجا بود، چون اندکی صحت یافت روی به گورستان سفالقان نهاد به زیارت مشایخ. چون بازآمد آن شب بخفت، شیخ را دید که با او گفت ای ناصر
مشک تبتی داری باعنبرتر
ای دوست ببویهای دیگر منگر
خواجه ناصر از خواب درآمد، حالی عزم میهنه کرد و دیگر روز بگاه از طوس بیرون آمد و بمیهنه آمد و هم در آن ماه برحمت پیوست.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۷
امام ابوبکر محمدبن احمد الواعظ السرخسی گفت کی از خواجه احمد محمد صوفی شنودم کی گفت درویشی از اصحاب خانقاه من بعد از وفات شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز او را بخواب دید کی شیخ را گفتی ای شیخ تودر دنیا بر سماع و لوعی تمام داشی اکنون حال تو با سماع چیست؟ شیخ او را گفتی:
از لحنهای موصلی و لحن ارغنون
آواز آن نگار مرا بی‌نیاز کرد
چون شیخ این بگفت درویش نعره بزد و ازخواب بیدارگشت و حالتی بر وی پدید آمد، چون ساکن شد از وی حال پرسیدیم، ما را این حکایت برگرفت.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۹
اوحد الطایفه محمدبن عبدالسلام از مولا زادگان جد این دعاگوی بود و درین وقت کی حادثۀ غز بیفتادو بیشتر از فرزندان شیخ در آن حادثه شهید گشتند چنانک در میهنه از صلب شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز صد و پانزده کس از شکنجه و زخم تیغ کشته شدند بیرون آنکه بعد ازین حادثه بماهی دو سه بیماری و وبای و قحط کی سبب این حوادث بیشتر ایشان بودند، وفات یافتند و اهل میهنه همچنین و فساد آن بود که در جلاء کلی بودند و میهنه خالی مانده و آنچ از مردمان میهنه مانده بودند متفرق بودند تا بعد از آن به سالی دو سه درویشی چند باز آمدند و حصارکی خراب کی در میهنه بود عمارت کرده بودند و در آنجا متوطن گشتند و از آن حصار تا به مشهد شیخ مسافتی باشد نیک دور. و این اوحد محمدعبدالسلام درین مدت بر سر روضۀ مقدس مجاور بود چه اورا عرجی فاحش بود چنانک حرکتی بدشواری توانستی کرد و چون بوقت حرکت و تفرقۀ مردمان در میهنه چهارپای نبود و آنجا که می‌گریختند زن و فرزند در پیش کرده پیاده و اطفال برگردن نهاده می‌رفتند، او به حکم ضرورت آنجا بماند و پناه با دَرِ مشهد کرد و همچنین تنی سه چهار از نابینایان و ضعفا با او بودند. چون مردمان برفتند ایشان تنها و بی‌کس بماندند،حقّ سبحانه به کمال فضل خویش ابواب روزی و نعمت بر آن ضعفا گشاده گردانید و خیرات روی بدان موضع نهاد، و مفسدان تاختن و قصد در باقی کردند و بانواع احسانها می‌رسید تا بحدی کی او حکایت کرد کی در عمر خویش ما را خوشتر از آن یک دو سال نبود و چون مردمان باز آمدند و در حصار متوطن شدند، او همچنان بر سر تربت شیخ بخدمت بیستاد مدت بیست سال زیارت و خدمت آن بقعۀ مبارک می‌کرد و اگر درویشی رسیدی خدمت او بجای آوردی و عورات را به حصار فرستادی و او بر در مشهد می‌بود. پس فراهم آورندۀ این کلمات دعاگوی بخیر پس از آن بمدتها آنجا رسید، از وی سؤال کرد کی درین مدت کی تو بر سر روضۀ مبارک مقیم گشتۀ از کرامات شیخ چه دیدۀ؟ گفت هیچ روز نباشد که مرا کراماتی از آن شیخ ظاهر نگردد کی بر شمردن آن متعذر باشد،اما من ترا دو واقعۀ خویش حکایت کنم این هردو کرامات من دیدم و با مردمان بگفتم کی طاقت پوشیدن نداشتم بعد از آن نیز مثل آن ندیدم و بدانستم کی اگر آن سر نگاه داشتمی بعد از آن چیزها دیدمی بیش ازین، پشیمان شدم و سود نداشت. یکی آن بود که به تابستان باحصار نشدمی به نزدیک فرزندان بلکه همۀ تابستان به در مشهد خفتمی، یک شب خفته بودم و آن شب از شبهای ایام البیض بود که ماه تمام بود، برقرار هر شب درهای مشهد بسته بودم در خواب اول مردی از اهل میهنه اینجا رسید کی به صحرا بوده بود. چون مرا بدید بر در مشهد بر زمین بخفت، چون از شب نیمی بگذشت بیدار شدم، از اندرون مشهد آواز قرآن خواندن می‌آمد، گوش داشتم انا فتحنا می‌خواند، تعجب کردم برخاستم و بنگریستم در مشهد همچنان بسته بود مرا محقّق گشت که این الا آواز شیخ و قرآن خواندن او نیست. حالتی بر من پدید آمد و هرچند جهد کردم خود را نگاه نتوانستم داشتن آن مرد را که آنجا خفته بود بیدار کردم و گفتم بشنو که بعدِ صد و اند سال ازوفات او چگونه صریح می‌توان شنود! چون مرد از خواب بیدار شد آواز در حجاب شد نه من شنودم ونه او. دیگر آنکه مرا معهود بودی کی هر روزی بامداد به زمستان کی از حصار بمشهد آمدمی از جهت چاشت، ما حضری با خود آوردمی کی تا به مشهد مسافتی نیک دور بود و مرا رفتن متعذر. یک روز چیزی نخورده بودم و رنجور گشتم و در آن تب استفراغی برگرفت، دیگر روز بامداد گرسنگی غلبه کرده بود کی یک شبان روز بود تا چیزی نخورده بودم، پارۀ نان و بیضۀ برگرفتم تا بدر مشهد بکار برم. چون آنجا رسیدم درویشی دیدم مرقعی پوشیده بر در مشهد نشسته و سر بخود فرو برده و عصا و ابریق در پهلوی خود نهاده، چون چشم من بر وی افتاد از آدمی گری با من هیچ چیز بنماند و روحی و آسایشی بمن رسید چنانک بی‌خویشتن گشتم، پس آهسته بدر مشهد فراز شدم و در مشهد باز کردم چون آواز در مشهد بشنود سر برآورد، من سلام گفتم او برخاست و جواب داد و مرا دربرگرفت. بنشستم و بپرسیدم و اگرچه هیچ نگفت مرا معلوم گشت که او نماز شام رسیده است و آنجا کسی نبوده است که او را مراعاتی کردی و بی‌برگ مانده است و همه شب آنجا بیدار داشته است. حالی آن نان و بیضه پیش وی بنهادم ومن طریق ایثار می‌سپردم و از جهت موافقت او اندکی بکار می‌بردم و خدمتی بجای می‌آوردم چون فارغ شد دست بشست و وضو تازه کرد و دوی بگزارد و پای افزار کرد و مرا وداع کرد و برفت ومن آن روز نیز گرسنه بماندم اما از راحت صحبت آن درویش آن روز مرا گرسنگی یاد نیامد. چون نماز شام بخانه رفتم در خانه چیزی ناموافق ساخته بودند، نتوانستم خورد و ایشان اعتماد کرده بودند کی من چیزی خورده‌ام، آن شب گرسنه بخفتم و دیگر روز بامداد چون نماز گزاردم برقرار معهود بدر مشهد آمدم و در باز کردم و در رفتم و خدمت کردم. اینجا کی مردمان کفش بیرون کنند برابر پای تربت شیخ کوزۀ نوکبود دیدم پر آب آنجا نهاده و دو تا نان سپید گرم بر سر آن کوزه نهاده، چون دست فرا آن نان کردم اثر حرارت آن نان بدست من می‌رسید، برداشتم و گریستن بر من افتادو دانستم کی این الا محض کرامات شیخ نیست چه درین ساعت اینجا هیچ کس نبود و در دیه کس متوطن نبود کی آن ساعت آن نان پخته بود. بنشستم و آن نان بکار بردم و هرگز تا عمر من بود از آن خوشتر هیچ طعام نخورده بودم و از آن سردتر و خوش و شیرین‌تر آب نخورده بودم و کرامتی دیگر کی من گرسنۀ دو شبانه روزه بودم، بدان دوتا نان سبک چنان سیر شدم کی تا دو روز دیگر مرا اشتهای هیچ طعام نبود. چون نماز شام بحصار آمدم و مردمان به جماعت آمدند این سخن در حوصلۀ من نگنجید چندانکه جهد کردم خود را نگاه نتوانستم داشتن، گفتم ای مردمان شما ندانید کی چه دارید و حقّ این تربت بزرگوار بواجب نگاه نمی‌دارید و این همه بلاها و محنتها از آن می‌بینید و این قصه حکایت کردم، پس حاضران بگریستند اما من پس از آن ازین جنس هیچ دیگر ندیدم کی نااهلی کردم و بدانستم کی اگراین کرامت شیخ اظهار نکردمی بسیار چیزها بر من آشکارا خواست گشت، پشیمان گشتم اما هیچ سود نداشت و لکن از کراماتهای او بردیگران ظاهر شد در حضور من، سخت بسیارست و بر شمردن آن متعذر. شیخ گفته است قدس اللّه روحه فرخ آنکس کی ما را دید و فرخ آنکس کی آنکس رادید کی ما را دید، همچنین هفت کس برشمرد کی فرخ آنکس کی او هفت کس را دید کی او ما را دید.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۲۰
بدانکه کراماتی کی بعد ازوفات شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز ظاهرگشته است بیش از آنست کی در بیان قلم توان آورد چنانک پسر خال داعی ابوالفرج بن المفضل و برادرزادۀ داعی المنور بن ابی سعید حکایت کردند کی درین ایام فترت غُزکی میهنه خراب شده بودو در دیه کسی متوطن نه، مردم میهنه آن قدر کی مانده بودند در حصار بودند و بدیه می‌آمدند، از جهت هیزم درختان توت کی در محلها بود می‌افکندند، ما هر دو با شاگردان بمحلۀ صوفیان آمدیم به نزدیک مشهد درختی می‌زدیم و روز گرمگاه بود و جز ما در محله کسی دیگر نبود و ماچنانک بی‌ادبی کودکان باشد مشغله می‌کردیم و شاگردان تبر می‌زدند و آواز غلبۀ مادر محله افتاده، از در مشهد آوازی شنیدیم کی این چیست کی شما می‌کنید! ما بازنگریستیم پیری دیدیم بر در مشهد ایستاده،محاسنی تا بناف چنانک صفت شیخ ما بود، سرخ و سپید، بانگ بر ما زد کی آخر وقت نیامد کی ما از بی‌ادبی برهیم؟ چون چشم ما بر وی افتاد بگریختیم، آلتها آنجا بگذاشتیم تا بعد از نماز دیگر که در آن محله آدمی پدید آمد ما رفتیم و تبر و جامها برداشتیم و برفتیم و بعد از آن نیز در آن محله از آن جنس بی‌ادبی نکردیم و ازین جنس وقایع بسیار است که حصر آن دشوار بودو اگر آن همه بیاریم کتاب دراز گردد. و همچنین فواید انفاس او و حکایات و کرامات او امثال این بیست مجلد باحالت شیخ قطرۀ بودست از دریایی، چنانک خواجه امام بوالحسن مالکی گفت کی از چند کس از مشایخ بزرگ شنوده‌ام کی می‌گفتند مردمان تعجب می‌کنند از بسیاری کرامات شیخ بوسعید و اشرافی کی او را بر خاطرها و احوال بندگان خدای تعالی بود و شیخ بوسعید گفت که صاحب کرامات را درین درگاه بس منزلتی نیست زیرا کی او به منزلت جاسوسیست و پدید بود کی جاسوس را بر درگاه پادشاه چه منزلت تواند بود تو جهد کن تا صاحب ولایت باشی تا همه تو باشی و هرچ باشد ترا باشد. و ازین سخن شیخ معلوم می‌شود کی کرامات و اشراف بر خواطر هیچ نیست با حالتی کی شیخ ما را بوده است، اما عوام خلق را چشم برین قدر از منزلت شیخ بیش نمی‌افتادست و این نیز عظیم می‌دانسته‌اند و ایشان را آن حالت شگرف می‌آمده است و این خود به نزدیک منزلت شیخ هیچ چیز نبوده است به سبب آنکه تامرد به مقامی بزرگتر نرسد آنکه دانسته باشد حقّیرش نیاید و او را این بنسبت باز آنکه او در آن بوده است هیچ نیامده است اما ما را عظیم از آن سبب می‌آید کی از آنچ حقّیقتست بی‌خبریم و از کارها جز ظاهر نمی‌بینیم و آن نیز تمام نه،حقّ سبحانه و تعالی بینایی کرامت کناد پیش از مرگ کی فردا همه زندۀ این کلمات مبارک خواهند بود.
دعاگوی بخیر درمی‌خواهد از کرم بزرگان کی این مجموع مطالعه کنند و از حالات و مقالات شیخ ما قدس اللّه روحه لذتی یابند یا حالتی و وقتی روی نماید در آن حالت و وقت این ضعیف و دعاگوی را فراموش نکنند واین گناه کار عاصی را بدعا یاد دارند و اگر کسی را از این سخنهای مبارک و ازین حالات شریف هدایتی روی نماید و یا رونده را در راه طریقت و حقّیقت ازین انفاس عزیز گشایشی حاصل آید بهمت ودعا ازین بیچاره غافل نباشند و در اوقات وخلوات بر خاطر مبارک می‌گذارند و فراموش نفرمایند ان شاء اللّه تعالی.
حقّ سبحانه و تعالی برکات این پادشاه دین و سلطان اهل یقین و پیشوای اهل طریقت و مقتدای اهل حقّیقت در هیچ حالت ازما و از کافۀ اسلام منقطع مگرداناد و ما را در دنیا و آخرت درزمرۀ خادمان آن حضرت مبارک و چاکران مقدس حشر کناد و در قیامت بخدمت او مستسعد گرداناد تا چنانک فرمودست کی جواب کهتر بر مهتر بود، شفیع خطاها و زلات ما باشد و دل ما را بر محبت خویش و تن ما را بر خدمت دوستان خویش وقف داراد و ما را یک طرفة العین و کم از آن بما و خلق بازمگذاراد و آنچ ناگزیر دین و دنیا و آخرت ماست یا خدمت و دوستی او و حضرت اوست و محبت او، بارزانی داراد بحقّ محمد و آله اجمعین والحمدلله رب العالمین و الصلوة علی رسوله محمد صلی اللّه علیه و سلم.
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
هست بسم اللّه الرحمن الرحیم
مصحف آیات اسرار قدیم
نام حق سر دفتر هر دفتر است
آنچه بی نام خدایست ابتر است
افتتاح نامها از نام او
هر دو عالم جرعه نوش از جام او
حمد بی علت خدا را لایقست
علت و معلول بروی عاشقست
آن خداوندی که در عرض وجود
هر زمان خود را به نقشی وانمود
حمد قولی چیست اقرار زبان
حمد فعلی طاعت و اعمال دان
حمد حالی اتصال جان و دل
بر صفات پاک و برتر ز آب و گل
در حقیقت حمد آن باشد که تو
بوده باشی دایماً با یاد هو
گفت پیغمبر که لا احصی ثنا
حامد تو هم تویی یا ربنا
چون به عالم نیست غیر یار کس
حامد و محمود هم خود بود و بس
جمله ذرات جهان مرآت اوست
هر چه بینی مصحف آیات اوست
جمله عالم عابد و معبود اوست
هر چه بینی ساجد و مسجود اوست
جمله موجودات بی کام و زبان
حمد او گویند پیدا و نهان
ای منزه ذاتت از فهم عقول
وز صفاتت دور عقل بوالفضول
عقل کل از جام عشقت باده نوش
نفس کل مستانه از شوقت به جوش
جرعه ای نوشیده از عشقت ملک
گشته سرگردان به گرت چون فلک
ز آتش عشقت فروزان مهر و ماه
زهره و کیوان بدین دعوی گواه
مشتری افروخته شمعی ز نور
در طلب کاریت گشته ناصبور
تیر و بهرام از طلب بر سر دوان
گشته جویای تو در گرد جهان
گرد کویت نه فلک اندر طواف
چرخ و انجم را ازین شیوه است لاف
از می عشقت عناصر سرخوشند
از هوای روی تو در آتشند
آب از آن سو در پیت گشته روان
خاک ازین سودا فتاده در زیان
ریختی یک جرعه دردی بر جماد
مست و بیخود گشت و در راه اوفتاد
چون نبات مرده از وی نوش کرد
سر برآورد از زمین و جوش کرد
سرو و شمشاد از نشاطش سبز و خوش
در هوایش گشته رقصان بنده وش
شد بنفشه سرنگون از درد او
جامه نیلی کرده است از گرد او
از خمارش لاله دارد داغ دل
از غمش او را فروشد پا به گل
یاسمین و گ ل زمستی جامه چاک
گاه می خندند و گاهی دردناک
مست و لایعقل فتاده رو به خاک
باده می آید به جای خون ز تاک
ورد و ریحان عاشق رویت به جان
سوسن از شوق تو گشته ده زبان
هر گیاهی که برآمد از زمین
مست عشقش دیدم از عین الیقین
جملۀ حیوان از می عشق تو مست
گشته جویای تو از بالا و پست
بلبل از شوق گل رویت به جان
دایماً در نالۀ زار و فغان
فاخته کوکو زنان در کوی تو
نالۀ قمری ز شوق روی تو
جمله وحش و طیر مست جام عشق
جان هر یک گشته درد آشام عشق
گشته انسان مست و بیخود زان شراب
ز آتش عشق تو دارد دل کباب
انبیا از جام وصلت سر خوشند
اولیا از عشق تودر آتشند
عاشقان از باد ۀ عشق تو مست
عارفان زین جام گشته نیست هست
اهل معنی مست جام و حدتند
اهل صورت درد نوش کثرتند
در شریعت عالمان در گفت و گوی
در طریقت سالکان در جست و جوی
در حقیقت جمله را دل سوی تست
جان هر یک در هوای روی تست
حاجیان در کعبه اندر طوف تو
در کلیسا راهبان در خوف تو
در مساجد مؤمنان از شوق تو
کافران در بتکده از ذوق تو
در صوامع آتش سودای تو
در خرابات مغان غوغای تو
رند درد آشام مست از عشق تو
زاهد بیچاره پست از عشق تو
در کنشت و دیر ترسا و یهود
روی دلهای همه سوی تو بود
بت پرستان را تویی مطلوب جان
هست از بت روی تو محبوب جان
گشت امرت را مسخر هر که هست
بت پرست و مؤمن و ترسا و مست
دیده ام ذرات عالم را تمام
از شراب عشق تو مست مدام
هر یکی را مستی و ذوق دگر
در دل هر یک ز تو شوق دگر
جان جمله با جمالت آشنا
هر یکی از خوان عشقت با نوا
آن یکی از جرعه ای مست و خراب
وان دگر ن وشیده دریای شراب
هر یکی سر مست جام وصل یار
وز غم هجران به جان در زینهار
غرقۀ آبند و می جویند آب
بیخود از مستی و گویان کو شراب
گشته جمله طالب دیدار تو
جان هر یک واقف اسرار تو
هر یکی نوعی ترا جویان شده
در ثنایت یک بیک گویان شده
غافل آن یک از ثنای یک دگر
وین یکی از حمد آن یک بیخبر
جمله در تسبیح ودر تهلیل تو
از نسیم وصل هر یک برده بو
کافر و ترسا همه جویای تو
در درون جان هر یک جای تو
هر یکی گشته ز اسمی مستفیض
فیض آن یک فیض دیگر را نقیض
مظهر هادی به صدق از جان و دل
شد عدوی مظهر اسم مضل
با وجود آنکه این جوها روان
شد از آن دریای بی قعر و کران
بازگشت جمله در دریا بود
گر به جویش چند روزی جا بود
گر چه آب جمله از یک بحر بود
لذت هر یک بنوعی می نمود
هر که در لذت مقید می شود
ره به مطلق گر برد رد می شود
رو نظر در بحر کن جو را م بین
تاکه باشی عارف سر یقین
هر چه از یاد خدا و طاعتش
مانعت آید مگو جز آفتش
هر چه مشغولت کند از یاد دوست
دشمنش دان فی المثل گر جان و پوست
هر چه دور انداز د ت از وصل یار
در حقیقت دشمن جانت شمار
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲ - مناجات و استدعا به متابعت امر ادعونی استجب لکم و اشارت به بعضی از احوال و اطوار صوری و معنوی سالکان راه طریقت کثرهم اللّه تعالی بین الانام
یا الهی انت منان الکریم
صاحب الاکرام و المن العظیم
تا بکی باشم ز دیدارت جدا
روی بنما تا کنم جان را فدا
باده ای ده کز خودم سازد خلاص
تا در آیم بی خبر در بزم خاص
باز کن آخر در میخانه را
در ببند این خانۀ افسانه را
ا ل صلا گو عاشقان را الصلا
وارهان از ننگ و هشیاری مرا
مست گردن از می وحدت چنان
که نماند هیچم از کثرت نشان
ساقیا مستم کن از جام شراب
تا بکی باشم ز هشیاری خراب
باده ای ده تا رهم از نیک و بد
مست گردان تا شوم فانی ز خود
از مکان و لامکانم بگذران
بی نشانم ساز از نام و نشان
والهم کن در جمال خویشتن
تا بر آسایم دمی از ما و من
جان و دل را آشنا کن با وصال
وارهان ما را از ین وهم و خیال
لوح سرم پاک کن از نقش غیر
تا نماید کعبه بی شک عین دیر
یک دم از دیدار خود دورم مکن
از وصال خویش مهجورم مکن
محو گردان از نظر نقش دویی
تا یکی گردد من و ما و تویی
دیدۀ بینا دل دانا ببخش
تا به میدان یقین تازیم رخش
از اسیری جان ما آزاد کن
از غم عشقت دلم را شاد کن
از همه خلق جهان کن بی نیاز
کار سازا کار این بیچاره ساز
جان ما را مطلع انوار کن
سر ما را محرم اسرار کن
از شراب نیستی ده جام ما
محو کن از لوح هستی نام ما
عجز و مسکینی و دوریشیم بخش
گنج فقر و محو بی خویشیم بخش
از ریا و کبر و نخوت دور دار
در غم و شادی دلم مسرور دار
در صراط عدل دارش استوار
تا بود ز افراط و تفریطش کنار
در ره تحقیق ثابت کن قدم
تا برافرازد به کیوان او علم
قلب و قالب را ز عرفان نور بخش
عارفش گردان به حق نور بخش
از شراب انس او را مست کن
نیست گردانش پس آنگه هست کن
غرقه گردانش به دریای فنا
تا برون آرد سر از جیب بقا
پاک گردانش ز هر آلایشی
از غش و دردش بده پالایشی
مست جام عشق گردان جان او
خلق را با بهره کن از خوان او
دیدۀ جانش به رویت باز کن
سر او با وصل خود همراز کن
شمع انوار تجلی برفروز
ظلمت هستی ما و من بسوز
است قامت بخش در اطوار فقر
تاکه یابد لذت اسرار فقر
در دلش تابان کن انوار صفا
آشناکن جان او را با وفا
استقامت بخش در راه یقین
همرهش کن فضل خود را یا معین
صدق و اخلاص و وفا روزیش کن
جامه چاک است و قبا دوزیش کن
عشق ده کز عقل بیزار آورد
از چنین مستیش هشیار آورد
جان او محرم کن اندر بزم خاص
از غم دنیای دون سازش خلاص
واله رخسار جان افزاش کن
در مقام نیستی مأواش کن
هر زمان نوعی نما او را جمال
تاکه باشد هر دمش تازه وصال
عمر کان بی روی جانان بگذرد
از حساب عمر جانم نشمرد
آرزوی ما به جز دیدار نیست
دایۀ جانم به غیر یار نیست
بی لقای دوست ما را شوق نیست
دایۀ عاشق به جز معشوق نیست
بی جمالش مرگ بهتر از حیات
وصل او چون زندگی ، هجرش ممات
گر نماید دوست در دوزخ جمال
هست آن دوزخ بهشت اهل حال
در بهشت ار وعدۀ دیدار نیست
جان عاشق را به جنت کار نیست
گر مراد او جفای عاشقست
جان عاشق در وفایش صادقست
خود ج فا و جور و ناز دلبران
بهتر از ناز و وفای دیگران
عاشق رنجست، خان و مان فدا
در جفا خود بیند آثار صفا
هر جفا کان دلبر زیبا کند
چون وفا در جان عاشق جا کند
صلح و جنگ اوست مطلوب دلم
قهر و لطفش هست محبوب دلم
عاشق ذاتم نه عاشق بر صفات
کی شود جانم ز جورش بی ثبات
عاشقم بر وی نه بر نیک و بدش
تا که رنجم از جفای بی حدش
گر نوازد ور گدازد حاکمست
همچنان جانم به عشقش قایسمت
گر دهد دشنام و گر گوید دعا
نیست ورد جان عاشق جز ثنا
گر کشد گر زنده می گرداندم
گر براند گر به خود می خواندم
من نگردم بیش و کم در عشق یار
نی یکی گل دانم و دیگر چو خار
وصل و هجران پیش او یکسان شده است
بر دلم شادی و غم تاوان شده است
من نبینم در دو عالم غیر یار
نیست غیر یار در دار و دیار
نیک و بد آیینۀ رخسار اوست
از همه ذرات دیدم روی دوست
ای کریم و منعم و آمرزگار
از ره احسان و لطف بیشمار
دولت دیدار و گنج معرفت
روزیم گردان ز محض موهبت
دانشم را با یقین مقرون بدار
و از حجاب جهل و شک بیرونم آر
استقامت ده به شرع مصطفی
آن امین مخزن سر خدا
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳ - فی نعت النبی الامی العربی المحمدی الختمی صلی الله علیه واله وسلم
آن حبیب خاص رب العالمین
آن شفیع خلق عالم یوم دین
گشته تابان مهر و مه از روی او
منزل جانها خم گیسوی او
از جمال اوست عالم را صفا
گشته از خوانش دو گیتی بانوا
اوست ایجاد جهان را واسطه
در میان خلق و خالق ر ابطه
رهنمای خلق و هادی سبل
مقتدای انبیا ختم رسل
والضحی و الشمس وصف روی او
آیت و اللیل شرح موی او
یک پیاده در رکابش جبرئیل
لو دنوت بر کمالش شد دلیل
شاه باز لامکانی جان او
رحمة للعالمین در شأن او
قرب او ادنی شده او را مقام
ما رمیت شرح حالش را تمام
عارف اطوار سر جزو و کل
خلق اول روح اعظم نفس کل
آنکه شد عالم طفیل ذات او
لی مع اللّه کاشف حالات او
نکتۀ کنت نبیاً می شنو
گر دلی داری به عشقش کن گرو
آن ملیحی کز دو عالم ا مل ح است
در بیان سر معنی افصح است
چونکه شد از بهر معنی در فشان
کرده است الفقر فخری را عیان
علت غایی ز امر کن فکان
نیست غیر از ذات آن صاحبقران
گر به صوت هست آدم بوالبشر
او به معنی هست آدم را پدر
پادشاهی که لعمرک تاج اوست
عرش و کرسی پایۀ معراج اوست
کمترین طاقی ز ایوانش فلک
پاسبان درگهش گشته ملک
هست راه او صراط مستقیم
گفته حق او را علی خلق عظیم
گشت ما ینطق گواه قال او
فاستقم آمد نشان حال او
گفت الم نشرح ز شرح صدر او
هر دو عالم پر زنور بدر او
داد حق او را خلافت در جهان
قم فانذر آمده در شرح آن
شد فاوحی بر کمال او گواه
ماکذب آمد دلش را از اله
گفت حق لا تقربوا مال الیتیم
کی رسد کس را مقام آن کریم
بود بر خوان خدا او میهمان
گفت ابیت عند ربی در بیان
از خدا لولاک آمد در خطاب
کز دو عالم هست مقصود آن جناب
حق همی گوید ترا ما ودعک
هر کجا خواهی شد اللّه معک
شاهد دید تو مازاغ البصر
معجزت پیدا ز انشق القمر
روشن از نور تو شمع انبیا
آستانت اولیا را ملتجی
صد هزاران آفرین ذوالجلال
بر روان پاک آن نیکو خصال
بر روان آل و اصحاب گزین
بر جمیع تابعین پاکدین
بر روان پاک جمله اولیا
محرمان خاص درگاه خدا
گشته جمله خوشه چین خرمنش
دست امید همه بر دامنش
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵ - در نصیحت و تحریض در سلوک و ریاضت و تهذیب اخلاق سیۀ بحسنه و مخالفت نفس و هوی و متابعت پیر کامل رهنما و بیان روش اولیا و طریق وصول به مقامات عرفا
پاک شو از نخوت و حرص و حسد
تا که باشی بندۀ پاک احد
از تکبر وز رعونت دور باش
تا که گردی زاولیای خواجه تاش
هر که از اخلاق بد وارسته شد
او به اوصاف نکو پیوسته شد
لطف و احسان و کرم را پیشه کن
نیکویی کن وز بدی اندیشه کن
رو فتوت را شعار خویش ساز
عفت و حکمت دثار خویش ساز
در سخاوت کوش و در بذل و عطا
تا بیابی تو مقام اصفیا
اول از نفس و هوی بیزار شو
پس ب ه کوی عشق جانان خوار شو
خودپرستی را رها کن حق پرست
بت پرست د هر که او از خود نرست
کی ز دست نفس خود یابد خلاص
تا نگردد بندۀ خاص الخواص
از خودی بگذر خدا را بنده باش
پیش ره بینان چو خاک افکنده باش
نیستی بپذیر و هستی را بهل
خاک ره شو زیر پای اهل دل
کار ناید طمطرق و گفت و گوی
گر سلوک ره کن ی پیری بجوی
گر روی این راه را بی راهبر
کی تو در منزل رسی ای بی خبر
اندرین ره گر به تنها می روی
ریشخند و سخرۀ شیطان شوی
گر سفر خواهی بجو اول رفیق
پس برو ایمن ز رهزن در طریق
صحبت غالب طلب گر طالبی
تا به مطلوبی رساند غالبی
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۶ - در طریق ارادت و بیان آداب مرید نسبت با پیر کامل
گر هوای این سفر داری دلا
دامن رهبر بگیر و برتر آ
خود ارادت ترک عادت می شمر
ترک عادت را سعادت می شمر
گر ارادت بدو راه طالب است
لیک بر دیگر منازل غالب است
چون ارادت در درون پیدا شود
راه حق را او به جان جویا شود
در ارادت باش صادق ای مرید
شد ارادت قفل این در را کلید
دامن رهبر بگیر و راه جوی
هر چه داری کن نثار راه اوی
گر روی صد سال در راه طلب
راهبر نبود چه حاصل زین تعب
بی رفیقی هر که شد در راه عشق
عمر بگذشت و نشد آگاه عشق
گر همی خواهی بدانی حرفتی
یا که استادی شوی در صنعتی
خدمت استاد کردن بایدت
پس قیاس این و آن می شایدت
پیر خود را حاکم مطلق شناس
تا به راه فقر گردی حق شناس
خاک ره شو زیر پای کاملان
تا که گردی تاج فرق رهروان
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۷ - وصف الحال بالنسبة الی اهل الکمال
من که بگذشتم ز نقش آب و گل
رهروان را بنده ام از جان و دل
من که دامن از جهان بر چیده ام
عشق اهل دل به جان بگزیده ام
من که دارم از همه عالم فراغ
مهر کامل کرده ام در سینه داغ
من که از سر دو عالم آگهم
بر در اهل دلان خاک رهم
من که بر فرق سلاطین افسرم
پیش ایشان از گدایان کمترم
من که عر ش و فرش کردم زیر پا
می کنم از خاک ایشان توتیا
من که آزادم ز قید هر چه هست
پیش ایشان گشته ام چون خاک پست
من که از دنیا و عقبی فارغم
وز سپهر فضل چون مه باز غم
روی می مالم ز عجز و افتقار
دایماً بر آستان این کبار
خوشه چین خرمن اهل دلم
خاک راه رهروان کاملم
از قبول حضرت صاحب کمال
برترم از هر چه اندیشد خیال
اختیار خود به دست پیر ده
بی رضایش در جهان گامی منه
اولا تجرید شو از هر جه هست
وانگهی از خود بشو یکباره دست
باش چون مرده به دست مرده شو
تا بگرداند ترا او سو بسو
هر چه فرماید مطیع امر باش
توتیای دیده کن از خاک پاش
تا نگوید او ، مگو ، خاموش باش
او چو می گوید سخن ، تو گوش باش
هر چه او گوید همه الهام دان
گفت او را تو ز حق اعلام دان
هر چه آید در دلت از نیک و بد
می نپوشان ور نه خواهی گشت رد
گر چ ه می داند ، تو راه صدق پو
گر چه می بیند ، مکن پنهان از او
تا شوی واقف ز حال نیک و بد
ایمنی یابی ز مکر دیو و دد
سر مکش از خدمت اهل دلان
رو مگردان از قفای کاملان
تا ز م ن زل وز رهت واقف کند
تا چو معروفت به حق عارف کند
خدمت اهل دلان کردن به جان
و ا صل جانان کند بی شک بدان
قهر و لطفش را به جان شو بنده ای
باش پیشش بندۀ افکنده ای
گر بگوید هر چه هستت نیست کن
یا بفرماید که ده را بیست کن
رو به صدق دل چنان می کن چنان
تاکه گردی راه بین و راهدان
با ادب می باش اندر پیش پیر
هان مشو زنهار گستاخ و دلیر
بنده شو هرگز مجو آزادگی
عزت و دولت طلب ز افتادگی
لطف بیغایت شمر بیداد شیخ
تا بیابی بهره از ارشاد شیخ
رو نثار راه او کن خویش را
گر همی خواهی دوا این ریش را
خویش را هرگز از او بهتر مخواه
بشنو آخر نکته های شرط راه
گر براند از ادارت پیش شو
ور بخواند با ادب در پیش رو
گر درشتی کرد دلتنگی مکن
ور به نرمی گویدت گنگی مکن
امر و نهیش را به جان تسلیم شو
بر هوای نفس خود این ره مرو
هستی خود نیست کن در پیش پیر
هان مکن روبا ه بازی پیش شیر
هر کرا باشد ارادت بیشتر
اوست در راه سعادت پیشتر
رهنما ش ر ط ره است ای راهرو
هان و هان از راه بین غافل مشو
هر چه گوید کن به صدق دل قبول
حجت و برهان مجو چون بوالفضول
اشتهار خلق آفات ره است
کی بجوید شهره هر کو آگه است
طالبان را نخوت وکبر و ریا
از خدا و اولیا سازد جدا
بندگی اینجا به از سلطانی است
وین خرابی بهتر از عمرانی است
خود علامات محبت ای رفیق
شد مراعات ادب اندر طریق
با ادب بتوان وصال دوست یافت
اندرین ره بی ادب نتوان شتافت
با ادب دیدن توا نی روی دوست
بی ادب نتوان شدن در کوی دوست
چون ادب بگذاشت سالک در طریق
گشت در دریای قهر حق غریق
ای خدای صاحب جود و کرم
آورش بیرون ازین چاه ظلم
از همه خلق بد او را وارهان
بانوا سازش ز خلق نیکوان
در دل او آتش شوقش فروز
هر چه دارد نقش غیریت بسوز
پیر ره دان هر چه می فرمایدت
گر خلاف او کنی کی شایدت
گر بگوید خویش در آتش فکن
اندرآ خود را به آتش خوش فکن
چون بود عشقت نخواهی سوختن
بلکه خواهی همچو زر افروختن
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۸ - شیخ سلیمان و بیان رسوخ ارادت یکی از مریدان
این حکایت بشنو از پیر و مرید
تا که گردی در ار ا د ت بر مزید
شیخ دارانی که شیخ فقر بود
بو سلیمان نام و قطب عصر بود
یک مریدی داشت با صدق و صفا
بود احمد نام آن کان وفا
اتفاقاً بود روزی مجلسی
بو سلیمان حاضر و مردم بسی
شیخ گرم نکته های روحبخش
اهل مجلس را ز ذوقش نیز بخش
شیخ هر دم در معارف نکته ها
خوش همی گفتی به اخوان الصفا
آن مرید آمد به پیش شیخ دین
شیخ گرم معرفتهای یقین
گفت با شیخش تنورم سوختست
در تنور آتش عجب افروختست
آنچه می گویی بگو تا آن کنم
هر چه فرمایی مگر ز انسان کنم
شیخ مشغول سخن بود آن زمان
خود نگفت اورا چنین کن یا چنان
بار دیگر آن مر ی د دردمند
گفته را واگفت با شیخش بلند
گوییا دلتنگ شد آن شیخ دین
گفت او را رو در آن آش نشین
رفت از آنجا آن مرید با یقین
چون زمانی شد پس آنگه شیخ دین
با یکی گفتا که احمد را طلب
کو مگر اندر تنور است ای عجب
زانکه با من عهد بست آن با وفا
کو خلاف ما نجوید هیچ جا
چون نظر کردند آن مرد صبور
رفته بود و خوش نشسته در تنور
نی مر او را از چنان آتش گزند
نی یکی عضوش ز آتش دردمند
آتش ابراهیم را ریحان بود
لیک مر نمرود را سوزان بود
نی سر یک موی او شد سوخته
بلکه بد ز آتش چو شمع افروخته
اینچنین صدقی بباید مرد را
تا بیابد او دوا آ ن درد را
هر که را نبود ارادت این چنین
آن ارادت نیست مقرون با یقین
گر همی خواهی که یابی وصل یار
خویش را در راه مردان کن نثار
هر که باشد در ارادت استوار
از مریدی برخورد پایان کار
کو ارادت کو مرید اینچنین
تاکه گردد در طریقت راهبین
یک نظر منظور اهل دل شوی
به که بر بالای گنج زر شوی
گر همی خواهی که گردی کیمیا
باش مقبول دل اهل خدا
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۹ - در تحریض متابعت قطب عالم که شیخ مرشد کامل زمانه است
گر وصال دوست می خواهی بیا
بنده شود این خواجۀ دل زنده را
خواجۀ دل زنده قطب عالم است
مرکز دوران چرخ اعظم است
مهدی و هادی ره آن کامل است
کز خودی وارسته با حق واصل است
ز آفرینش مقصد و مقصود اوست
اوست مغز و جمله عالم همچو پوست
رهنما آنست کو ره دیده است
گر منزلهای جان گر د ی ده است
منزل امن و خطر دانسته است
از بد و نیک جهان وارسته است
پیر می باید که داند علم دین
تا بود رهدان و رهبین از یقین
باشدش از هر مقامی صد نشان
نز شنیده بلکه از عین العیان
پیر آن باشدکه بینا شد به دوست
جملۀ عالم طفیل دید اوست
از دو عالم یار بیند او عیان
خودنبیند غیر او فاش و نهان
پیر آن باشد که از عین العیان
هر چه بیند حق در او بیند عیان
اینچنین رهبر چو بینی زینهار
دامنش را گیر و دست از او مدار
هر چه او گوید به صدق دل شنو
خاک او شو در ره غولان مرو
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۰ - در بیان احوال جماعتی که خود را مرشد دانسته و راهبری نمایند و فی الحقیقه راهزنان راه حق‌اند و ضال و مضل‌اند
رهزنان چون رهنما پنداشتی
احمد و بوجهل چون هم داشتی
اشقیا از اولیا نشناختی
دین و دنیا را از آ ن درباختی
کرده ای اعمی تر از خود پیر راه
لاجرم هرگز ندانی ره ز چاه
غول را کردی تصور رهنما
تا که گشتی منکر اهل خدا
ساختی دجال را مهدی پیر
خر ز عیسی واندانی ای فقیر
خود نه پیرست او که شیطان رهست
از طریق رهروان کی آگهست
از کمال اهل معنی ره نبرد
بخش او از جام صورت بود درد
آنکه هرگز ره نداند ای رفیق
رهنمایی چون کند اندر طریق
اهل بدعت شیخ سنت کی بود
ره ندید او کی ترا رهبر شود
آنکه بازد عشق با روی بتان
رهنما نبود، بود از رهزنان
آن ک ه باشد دایماً صورت پرست
دامن معنی کجا گیرد به دست
هر که حیران جمال صورتست
اهل معنی نیست صاحب شهوتست
آنکه میلش سوی لهوست و سماع
وجد و حالاتش نباشد جز خداع
لاف فقر اندر جهان انداخته
رهبر و رهزن ز هم نشناخته
صد فسون و مکر دارد در درون
مخلص و صادق نماید از برون
رهزنی چون نام خود رهبین کند
عامیان را در هلاکت افکند
گوید او که من قلاووز رهم
وز منازلهای این ره آگهم
هر که با ور کرد آن مکر و دروغ
ماند از نور ولایت بیفروغ
گم شد و هرگز به منزل ره نبرد
در بیابان هلاکت زار مرد
کرده ای نفس و هوی را پیشوا
لاجرم بویی نیابی از خدا
نور عرفان در دل و جانت نتافت
تو همی گویی چو من عارف که یافت
نیستت از عارفان شرم و حیا
دعوی عرفان و تلبیس و هوی
وای آن طالب که در دامش فتاد
هر چه بودش نقد او بر باد داد
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۱ - در بیابان شوق و عشق و احوال و اطوار عاشقان و مشتاقان جانباز با سوز و نیاز و اشارت به آنکه زاد این سفر پر خطر عجز است و بیچارگی و شکست و نیستی و منع طمطراق خودی
زاد راه او فغان و زاریست
عزت و دولت همه در خواریست
گر تو خواهی دولت دیدار یار
باش گریان همچو ابر نوبهار
گریه و زاری نشان درد بود
هر که سوز و درد دارد مرد بود
دیدۀ بی گریه خود ناید به کار
ناله و زاریست عاشق را شعار
زاد راه ع شق عجزست و نیاز
گر درین ره می روی بگذر ز ناز
وصف عاشق ذلت و بیچارگی است
نیستی و غربت و آوارگی است
روز و شب می شو به زاری و فغان
گ ر همی خواهی که یابی زو نشان
هر که بیدردست از حق غافلست
دردمند عشق با سوز دلست
سوز جان و درد و غم باید بسی
تا در ین ره بو که گردی تو کسی
من نخواهم جاه و مال و طمطراق
درد خواهم سوز عشق و اشتیاق
از عمل وز علم و زهدت سود نیست
جز شکست و نیستی بهبود نیست
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۲ - حکایت بایزید بسطامی قدس اللّه سره
والی اقلیم عرفان بایزید
آنکه دایم بود عشقش بر مزید
گفت حق فرمود الهامی بدل
آمد آوازی و اعلامی بدل
که خزینه ما ز هر جنسی پر است
اندرین گنجینه هر نقدی دراست
طاعت مقبول خود اینجا بسی است
خدمت لایق بسی با هر کسی است
علم و اسرار و معارف بی حد است
زهد و تقوی بی حساب و بیعداست
این اشارات و ارادات و فنون
خود ز بسیاریست از احصاء فزون
گر مرا خواهی بیا چیزی بیار
کان نباشد نزد من ای مرد کار
گفتم آن چیزی که نبود مر ترا
خود چه باشد گو الهی مر مرا
گفت آن عجز است و خواری و نیاز
نیستی و درد و سوز جانگداز
فقر و مسکینی ز خود آوارگی
دلشکسته بودن و بیچارگی
عارفان را اینچنین آمد خطاب
خویشتن بین کی بود ز اهل صواب
مرد رعنا دان که از حق غافلست
در طریق اهل عرفان جاهلست
رهروانی کاندرین ره رفته اند
اینچنین هشیار و آگه رفته اند
هستی خود از میان برداشتند
خویش را معدوم محض انگاشتند
دایۀ خود را بجستند این فریق
بیخود از خود رفته اند اندر طریق
کرده اند ایشان به راه ذوالمنن
ذل و خواری را شعار خویشتن
در خور عارف نباشد ما و من
اندرین ره بی منی باید شدن
چون تو من گویی بود بی شک دو من
من کجا گنجد به راه ذوالمنن
بهر جنت زاهدان را جست و جوست
در دل عاشق نگنجد غیر دوست
عاشقانت را به جان باشد مرید
هر کسی کو لذت عشقت چشید
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۳ - تحریض در طلب و کیفیت حال طالب و اطوار و آداب طلب کاری و بیان وصف الحال در علامت طلب و طالب
آتش درد طلب دردل فروز
هر چه یابی غیر مطلوبت بسوز
بگذر از ناموس در راه طلب
لاابالی وار رو در راه رب
هر که در راه طلب مردانه است
از خیال کفر و دین بیگانه است
تا طلب در باطنت ظاهر نشد
در بلای عشق جان صابر نشد
آن دلی کو هست خالی از طلب
دایماً بادا پر از رنج و تعب
آن سری کورا هوای دوست نیست
زو مجو مغزی که او جز پوست نیست
دیده کو بینا به روی یار نیست
کور به چون در خور دیدار نیست
آن زبان کز یاد او خالی بماند
لال بهتر چون نشاید غیر خواند
جان که جویانت نباشد کوبکو
مردۀ بیجان بود جانش مگو
عقل کو دیوانۀ عشق تو نیست
نیست بادا زآنکه جان را رهزنی است
روح کو روح خیالت را نیافت
جسم خوان چون نور جان بر وی نتافت
هر که او جویای اسرار تو نیست
سر مبادش چون طلب کار تو نیست
سینه کز عشق تو بر وی نیست داغ
ز آتش دوزخ مباد او را فراغ
گوش کو گفتار جانان نشنود
گر شود ک ر عاقبت بهتر شود
هر مشام ی کو ندارد بوی دوست
نقش بیجان است و محض رنگ و بوست
دست ک و نه بهر عقد ذکر اوست
او بریده به به تیغ قهر دوست
پا که جز در راه جست و جو نهی
آن شکسته به که یابی آگهی
جان نداردهر که جویای تو نیست
دل ندارد هر که شیدای تو نیست
خلقت عالم برای جست و جوست
هر که جویانیست چون نقش سبوست
هر ک ه طالب نیست انسانش مخوان
زانکه دارد صورت اما نیست جان
جان مبادا هر که را نبود طلب
باش در کوی غمش پست طلب
در ره عشقش گذر از گفت و گو
جستجو کن جستجو کن جستجو
در طلب می باش تا یابی کمال
از ط ل ب منشین اگر خواهی وصال
از طلب کاری مشو غافل دمی
تا بیابی درد دل را مرهمی
هر که غافل شد دمی از یاد دوست
او نه صاحب درد و مرد جستجوست
رو تو از جام طلب سر مست شو
جان و دل در راه جانان کن گرو
زاد راه عشق جانان جست و جوست
جست و جو آرد ترا تا وصل دوست
تا نیاید در دلت درد طلب
نیستی در راه او مرد طلب
هر که او برگشت از یاد خدا
مرتدی باشد درین ره بینوا
طالب آن باشد که تا روز پسین
از طلب یکدم نیاساید یقین
حظ نفس خود نجوید در طریق
دایماً با درد و غم باشد رفیق
در طریق جست و جوی وصل یار
دین و دنیا کرده باشد آن نثار
طالب آنگه ره به وصل او برد
که سوی دنیا و عقبی ننگرد
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۴ - حکایت
اندرین معنی بگویم قصه ای
تا برد هر طالبی زو حصه ای
داشتم یاری که یار شوق بود
عارف حق بین و صاحب ذوق بود
در حضر چون جان و تن با هم بدیم
در سفر با هم مصاحب می شدیم
اتفاقاً سوی تبریز آمد ی م
قرب شش ماهی بهم آنجا بدیم
هر زمان بودیم در جای دگر
دیده هر دم در تماشای دگر
اتفاق افتاد روزی از قضا
هر دو با هم از سر ذوق و صفا
در محله صاحب آبادی برون
سیر می کردیم با ذوق درون
از عقب دیدیم میآ مد دوان
یک جوانی خوب رویی همچو جان
او ز تعجیلی که در ره می دوید
عقل حیران ماند کاین خواهد پرید
در تعجب تا که او را حال چ یست
کاین دویدن بی سبب البته نیست
یار با ما گفت باید ایستاد
تا بپرسیمش چکارت اوفتاد
زانکه خالی نیست از حکمت یقین
بی سبب او را دویدن اینچنین
چون دوان آم د به نزد ما رسید
ره ز ما گرداند و زان بهتر دوید
گفتمش بهر خدا یکدم بایست
این دویدن راست گو از بهر چیست
او جواب ما نگفت و یک نظر
هم به سوی ما نکرد اندر گذر
او دوان و ما همه حیران که چیست
او گریزان اینچنین از بهر کیست
زود همچون برق از ما درگذشت
در تعجب ما همه زین سرگذشت
در عقب ما جمله نظاره کنان
تا چه خواهد بود حال این جوان
بود آنجا چشمۀ آبی روان
چون رسید آنجا بیفتاد آن جوان
در زمان رفتیم تا پرسیم حال
تا شود معلوم کارش را مآل
چون رس ی د م دیدم او بیهوش بود
از شراب بیخودی مدهوش بود
صبر کردم تا بهوش آید مگر
گوید از احوال خود ما را خبر
لحظه ای شد یافت از خود آگهی
چشم را بگشود آن سرو سهی
وانشست و خاک از رو پاک کرد
برکشید از سوز دل او آه سرد
جمله گفتیمش که بی روی و ریا
تو بیان کن شرح حال خود به ما
زانکه ما حیران حالت گشته ایم
خود از این معنی به خون آغشته ایم
از تو چون جستیم ما در ره خبر
تو نکردی هیچ سوی ما نظر
ما نمیدانیم احوال تو چیست
بازگو این حال بی حکمت چو نیست
گفت یکدم پیش از این آنجا بدم
ساعتی اینجای آسوده شدم
پس روان گشتم به سوی خانه زود
چون به خانه آمدم کفشم نبود
یک زمان در فکر آن بودم که تا
در کجا من کفش خود کردم رها
عاقبت یاد آمدم کاین جایگاه
کفش را بگذاشتم رفتم به راه
من ز خانه سوی جست و جوی کفش
می دویدم زین قبل بر سوی کفش
در طلب ما را نبود از خود خبر
خود چه حاجت گفتگوی خیر و شر
من نبودم واقف از گفت شما
عذر من بپذیر از بهر خدا
چون بدینجا آمدم ز ینسان دوان
یافتم مطلوب خود را در زمان
چون بدیدم کفش خود را من بجا
بر سر کفش اوفتادم جابجا
من ز شادی گشتم از خود بی خبر
از خودی دیگر ندیدم من اثر
اینچنین باید طلب ای مرد کار
تو نه ای طالب برو شرمی بدار
گر تویی جویای حق ای خواجه تاش
کمر از جویای کفش آخر مباش
آن چنان از بهر کفشی می دوید
ترک جمله کرد تا مطلوب دید
جان طالب واصل مطلوب شد
دل نثار وصل آن محبوب شد
در نگر آخر که او از بهر کفش
آنچنان که گفته شد میراند رخش
می نمایی دعوی درد و طلب
چون کلوخ از جا نمی جنبی عجب
هر که در راه طلب او پا نهاد
نفس خود را یکدم آسایش نداد
تا که گردد واصل جانان خویش
می کند هر دم فدا صد جان خویش
طالبان را در دو عالم کار نیست
در دل طالب بغیر از یار نیست
هر ک ه سودای طلب در سر گرفت
دل ز فکر هر دو عالم برگرفت
بهر تفهیم است این تمثیل من
تا مگر طالب کند فهم سخن
گر چه گستاخیست این نوع مثال
لیک دیدم این مثل را شرح حال
رهروا این منزل تنبیه دان
که ز هر چیزی شوی اسرار خوان
صورتش منگر سوی معنی نگر
می طلب معنی ز صورت در گذر
ترک مال و عشرت و جا ه و جلال
کرد از بهر جمال ذوالجلال
رنگ سرخش اندرین ره زرد شد
دین و دنیا بر دل او سرد شد
گر هم عالم شود محکوم او
یا علوم جمله شد معلوم او
خنده رفت و گریه شد او را شعار
بینوایی شد نوای دوستدار
او نمی جوید به غیر از وصل دوست
زانکه مطلوب دلش دیدار اوست
از هوای خود گذشتند این گروه
در بلا گشتند ثابت همچو کوه
چون اسیر لشکر عشقش شدند
آتش اندر خرمن هستی زدند
عقل و شادی می نجوید بیش و کم
جملگی دردند و سوز و عشق و غم
از غبار هستی خود خانه را
رفته اند ایشان به جاروب فنا
چون به پیش یار دل در بند شد
پیش ایشان زهر همچون قند شد
از سر ج ان و جهان برخاستند
بزمی اندر نیستی آراستند
زهر قاتل نوش دارو ساختند
تا به عشق او علم افراختند
ملک و مال و دولت و فرزند و زن
در ره حق چیست غیر از راهزن
در تو گر درد طلب آید پدید
آنچه می گویم عیان خواهی تو دید
دشمن جان تو گردد ملک و مال
بر تو فرزند و عیال آمد و بال
خان و مان و باغ و فرزند و سرا
سازدت از وصل جانان بینوا
نیست چیزی در جهان بیفایده
تونصیب خویش جو زین مایده
هر چه بینی محض خیر و حکمت است
گر ترا زو راحت و گر زحمت است
زانکه ناید فعل باطل از حکیم
فعل حق باطل نباشد ای سلیم
من طریق راست بهر طبع کج
می گذارم نیست بر اعمی حرج
دایماً با جست و جو همراه باش
همره دل زندۀ درگاه باش
در طریق جست و جو یکروی باش
با دودل جوینده گو هرگز مباش
باش در راه طلب ثابت قدم
تا بیابی بوی اسرار قدم
هر که دارد در جهان گنج طلب
خود نبیند بینوایی و تعب
دنیی و عقبی حجاب طالبست
کفر آمد هر چه در ره حاجبست
طالبا بیرون کن از دل فکر غیر
محو کن از صفحۀ جان ذکر غیر
جز خیالش در دل خود جا مده
در دل و جان بار غیر او منه
هر چه مشغولت کند از یاد دوست
از علی بشنو که طاغوت تو اوست
هر چه مانع آیدت از وصل یار
بی شک او را در طریقت بت شمار
پاکبازی شیوۀ رندان بود
هر که را این شیو ه شد رند آن بود
هر کرا درد طلب دامان گرفت
ترک خان و مان وترک جان گرفت
ترک فرزند و زن و احباب گفت
روز و شب او ترک خورد وخواب گفت
ترک ناز و لذت وعیش و طرب
گفت و تن در داد در رنج و تعب
اطلس و زربفت و کمخاب و قصب
نیست غیر از پرده اندر راه رب
اشتران و استر و اسب بدو
چون شود رهزن نمی ارزد دو جو
آتشی از عشق جانان برفروز
چون حجاب است این همه کلی بسوز
هر چه غیر از دوست آ ید دشمن است
در ره حق سالکان را رهزن است
گر به حق خواهی که گردی آشنا
بایدت بیگانه گشتن از هوی
هر چه در راه خدا آمد حجاب
زو تبرا طالبان را شد ثواب
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۵ - حکایت شیخ سری
نقل آمد از کبار اولیا
از سری آن سرور اهل صفا
رهنمای سالکان را ه دین
آن ولی خاص رب العالمین
داشت در بغداد روزی مجلسی
جمع گشته خاص و عام آنجا بسی
بود او مشغول وعظ و پند خلق
بهر حق نه از برای نان و دلق
از ندیمان خلیفه یک جوان
با رخ چون ماه و قد دلستان
خادمان و نایبان از پیش و پس
با تجمل او سواره بر فرس
بود احمد نام آن زیبا جوان
می گذشت از پیش آن مجلس چنان
باش گفتا تا درین مجلس رویم
پند این مرد خدا را بشنویم
ما به جایی که نمی باید شدن
خود بسی رفتیم بهر شغل تن
دل از آنجا این زمان بگرفته است
می رویم آنجا که جان آشفته است
پس فرود آمد در آن مجلس نشست
مستمع گشت و در گفتار بست
شیخ مشغول نصیحت بود و پند
جان خلقان می رهانی د از گزند
در میان آ ن سخنها شیخ گفت
کاندرین عالم هویدا و نهفت
در ضعیفی همچو انسان هیچ نیست
گر چه در معنی جهان زو در کمی است
همچو انسان با خدا از نوع خلق
کس نشد عاصی ز بهر فرج و دلق
هست انسان قابل هر نیک و بد
زان شود گاهی فرشته گاه دد
چون نکو گردد چنان گردد نکو
که ملک را رشک آید هم از او
حاش للّه چونکه بد شد آدمی
از همه دیو و دد آمد در کمی
بل اضل در شأن او نازل بود
از همه انعام او پستر شود
ننگ آید جمله را از صحبتش
می شمارد دیو و دد بی غیرتش
زانکه انسان بهر عرفان آمدست
ترک آن کرده پی شهوت شدست
چون که او مقصود خلقت را گذاشت
رایت عصیان به عالم برفراشت
او ز فطرت از هوی سر زیر شد
کار آن بیچاره بی تدبیر شد
سلطنت بگذاشت اکنون کد کند
نیک پندار د و لیکن بد کند
زین عجبتر نیست در عالم یقین
بنگر آخر گر تو داری درد دین
کز خدا با این ضعیفی آدمی
چون نمی ترسد شود عاصی همی
این سخن بر جان احمد همچو تیر
از کمان شیخ آمد دلپذیر
گریه ها کرد آنکه تا بیهوش شد
همچو مستان واله و مدهوش شد
بعد از آن برخاست زار و ناتوان
سوی خانۀ خویش شد گریه کنان
آن شب و آن روز را از سوز و درد
هم نگفت او هیچ و هم چیزی نخورد
روز دیگر خود پیاده آمد او
با دل اندوهگین و زرد رو
با دل پر درد در مجلس نشست
بود مخمور و دگر شد باز مست
چونکه مجلس گشت آخر بیقرار
شد به سوی خانه، دل پردرد یار
سرد او را شد دل از کار جهان
بود کارش در جهان ناله و فغان
آمد آن بیخود دگر روز سیم
پا و سر در راه عشقش کرده گم
با رخ چون زعفران و دیده تر
بود تنها و پیاده بیخبر
اندر آن مجلس میان خلق باز
آمد و بنشست با سوز و نیاز
داشت گوش و هوش با گفتار شیخ
تا مگر بویی برد ز اسرار شیخ
چونکه مجلس شد تمام آ مد به پیش
تا کند با شیخ عرض حال خویش
گفت ای استاد استادان دین
پیشوای جمله ارباب یقین
روز اول چونکه گفتی این سخن
گشت اندر گردنم همچون رسن
آن سخن کلی مرا بگرفته است
با دل م صد راز پنهان گفته است
کار دنیا بر دل من سرد شد
جان عشر ت جوی من پر درد شد
من همی خواهم که گیرم خلوتی
وز همه خلقان بجویم عزلتی
دیده را بر بندم از کار جهان
ترک گویم مال و ملک و خان و مان
شرح راه فقر و سیر سالکان
بازگو اطوار و درد رهروان
شیخ گفت او را چه ره جویی بجو
یا شریعت یا طریقت بازگو
یا طریق خاص گویم یا که عام
هر چه می خواهی بخواه ای نیکنام
گفت راز هر دو کن با من بیان
تا مگر گردم ز هر دو رازدان
گفت راه عام اول گویمت
در شریعت ز آب رحمت شویمت
رو نماز پنج وقت ای مرد کار
بی تعلل با جماعت می گزار
گر بود مالت زکوة مال ده
روزۀ سی روزه ای از خود بنه
استطاعت گر بود بگزار حج
ور نباشد نیست بر تو خود حرج
ور تو راه خاص جویی ای پسر
ترک دنیای دنی گو سربسر
دست از کار جهان کلی بشوی
اندک و بسیار از دنیا مجوی
ترک فرزند و زن و احباب گو
ترک مال و جملۀ اسباب گو
ترک خودبینی کن و بینام باش
بگذر از آسا ی ش و رعنا مباش
گر دهندت مال و دنیای بسی
رد کن و مپذیر چیزی از ک س ی
دایماً می باش با یاد خدا
ساز از درد و غمش جان را فدا
با تو گفتم من بیان هر دو راه
خود تو دانی این بود راه اله
چون شنید احمد ز مرشد این بیان
آمد او بیرون از آنجا در زمان
بیخودانه روی در صحرا نهاد
فارغ از غم با خیال دوست شاد
روز دیگر ناگه ان یک پیره زن
مو کنان و رو خراشان نعره زن
پیش شیخ آمد بگفتا ای امام
رهبر خلق جهان از خاص و عام
بود فرزندی مرا تازه جوان
با قد و بالای چون سرو روان
بود عالی همت و بس با حیا
خوب روی و خوب خلق و باصفا
آمد او روزی خرامان شاد بخت
یک زمان در مجلس وعظت نشست
هم از آن مجلس گدازان بازگشت
خود نگفت او هیچ با ما سرگذشت
چند روزی شد که اکنون غایب است
شوق او بر جان و بر دل غالب است
من نمی دانم چه شد احوال او
گشته ام جویای او من کوبکو
زنده و مرده نمی یابم نشان
چیست تدبیر من ای شیخ جهان
سوخت جانم در فراق او تمام
چارۀ کارم بکن ای نیکنام
کرد زن بسیار زاری و فغان
گشت آب از چشمۀ چشمش روان
رحم آمد شیخ را بر گریه اش
گفت ای مادر مشو ناخوش منش
هیچ دلتنگی مکن جز خیر نیست
حال فرزند تو من گویم که چیست
دامنش درد طلب بگرفته است
جانش از سودای عشق آشفته است
او ز کار و بار دنیا سیر شد
از وجود خود بکل دلگیر شد
ترک دنیا و اهل دنیا گفته است
سالک راه حقیقت گشته است
چونکه آید پیش ما بار دگر
کس فرستم تا ترا گوید خبر
پیره زن شد سوی خانه بیقرار
از غ م فرزند گریان زار زار
تو چه دانی حال زار عاشقان
درد بیدرمان و سوز بیدلان
قدر اهل درد داند اهل درد
هر کرا دردی نباشد نی ست مرد
هر که گردد مبتلا اندر فراق
او شناسد سوز ودرد اشتیاق
گر چنین حالی شود پیدا ترا
با تو گوید شرح درد بیدوا
درد و سوز عشق را درمان مجوی
پیش عاشق از سرو سامان مگوی
یکزمان بگذار شرح درد عشق
بازگو سوز دل آن مرد عشق
آن جوان از درد و سوز شوق حق
روز و شب در گریه و آه و قلق
در فراق آن جوان پاکباز
پیره زن پیوسته در سوز و گ د از
تو که بیدردی چه دانی درد را
عاشقان را درد بهتر از دوا
عاشق حق گشته آن یک بی سخن
عاشق عاشق شده آن پیر ه زن
هر یکی گشته ز دیگر جام مست
هر یکی را باده نوعی دیگر است
چون برآمد مدتی آمد نهان
پیش شیخ خویشتن آن نوجوان
رنگ گلنارش شده چون زعفران
از ریاضت بس ضعیف و ناتوان
گشته گردآلود روی مهوشش
درهم و ژولیده موی دلکشش
در بر افکنده پلاس کهنه ای
کرده غم دیوار عمرش رخنه ای
گشته بالای چو سرو او دوتا
چهرۀ او دوستان را غم فزا
آب حسرت از دو چشم او روان
از غمش شست ه دل از جان و جهان
گفت خادم را سری کای مرد کار
اول احمد را به پیش من بیار
پس برو آن پیره زن را گو خبر
تا بیاید بنگرد روی پسر
خادم آوردش روان در پیش پیر
ساختش از خوان احسان بهره گیر
بعد از آن آن زال را کرده خبر
آمدند اهل و عیالش سر به سر
احمد آنجا می شنید گفت و گوی
زان نفس می داد دل را شستشوی
کآمدش صو ت کسان خود به گ وش
کز فراق او همی کردند جوش
خواس ت احمد سوی صحرا بازگشت
زانکه جا بودش در آن صحرا و دشت
گفت زن او را مرا در زندگی
بیوه کردی نیستت شرمندگی
س ا ختی فرزند دلبندم یتیم
کی پسندد اینچنین کاری کریم
چون پسر خواهد ترا من چون کنم
دیده و دل تا به کی پر خون کنم
من ندارم طاقت این دردسر
گر نمی آیی پسر با خود ببر
احمدش گفتا مشو اندوهگین
می برم فرزند تو فارغ نشین
جامۀ نیکو برون کرد از پسر
پس پلاس کهنه افکندش ببر
کهنه زنبیلی به دست او نهاد
با پسر گفتا روان شو همچو باد
مادر فرزند چون آن حال دید
سخت بیطاقت شد وعقلش پرید
گفت با احمد که فرزندم گذار
من ندارم طاقت این کار و بار
در زمان فرزند خود را در ربود
بس عجایب حالت او را رخ نمود
زن چو احمد را به راه عشق حق
دید از خلق جهان برده سبق
عشق او چون دید هر دم بر مزید
کردکلی آن زمان قطع امید
درد احمد در دل زن کار کرد
شددلش زین گفت و گو یکباره سرد
گفت زن گیرم وکیلت بی سخن
تا ا گر خواهی گشاید پای من
خود جواب زن بگفت و بازگشت
روی بر صحرا نهاد و کوه و دشت
مدتی رفت و نیامد زو خبر
کس ندانست او کجا دارد مقر
بعد ماه چند در پیش سری
یک شبی آمد فقیری بر دری
گفت ای شیخ زم ا ن احمد مرا
گفت رو با شیخ گو ای پیشوا
جان به لب آمد مرا دریاب زود
گر چه نبود وقت مردن چاره سود
زنده بودم در جهان از بوی تو
جان سپارم عاقبت بر روی تو
در زمان برخاست شیخ نامدار
رفت تا بیند که او را چیست کار
اوفتاده دید احمد را به خاک
در درون گور خانه دردناک
نی به زیرش فرش و نی بالین به سر
آمده جان بر لب و تشنه جگر
شیخ آمد بر سرش بنشست زود
از غم احمد دلش پر درد بود
بود جانش بر لب و جنبان زبان
مستمع شد تا چه می گوید نهان
می شنید آهسته می گفت آن زمان
بهر روزی اینچنین کردم چنان
پس سرش ا ز خاک شیخ اوستاد
پاک کرد و بر کنار خود نهاد
چشم را بگشاد احمد شیخ دید
گفت ای استاد وقت آن رسید
کز غم دنیا بکل یابم فراغ
درکشم از بادۀ شادی ایاغ
می برم جان زین جهان پر جفا
همرهم همت کن ای کان وفا
احمد آمد پیش شیخ اوستاد
دست و پای شیخ را او بوسه داد
گفت شیخا آن چنان که جان ما
وارهانیدی از این ظلمت سرا
جان و دل از رنج در راحت فتاد
در دو عالم حق ترا راحت دهاد
شیخ و احمد هر دو مشغول سخن
ناگهان آ مد دوان آن پیره زن
بود احمد را عیال و یک پسر
بود سالش پنج و شش یا بیشتر
هر دو را آورد با خود آن زمان
هر سه با هم گریه و زاری کنان
چشم مادر چونکه بر احمد فتاد
پس عجب حالی در آندم دست داد
دید فرزندی چنان خوب و لطیف
موی ژولیده رخش زرد و نحیف
آنچنان تازه جوانی همچو جان
همچو مویی گشته زار و ناتوان
نعره زد خود را به پایش درفکند
گفت آخر جان مادر تا به چند
می بسوزی جان این بیچاره را
رحم ناری بر خود و بر ما چرا
مادر از سویی چنان گریه کنان
زن ز یک سوی دگر نعره زنان
کودک از سویی به فریاد وفغان
رفته آه هر یکی تا آسمان
کودکش افتاد در پای پدر
شد سری گریان ز حال آن پسر
اهل مجلس جمله گریان زار و زار
شد در آن ساعت قیامت آشکار
آتشی افتاد در جان همه
در خروش آمد ملک زین دمدمه
کوشش بسیار کرده تا دمی
آورند او را سوی خانه همی
خود نکرد آ ن قول ایشان را قبول
بلکه از گفتار ایشان شد ملول
هر که دارد این طلب در راه حق
می برد از طالبان بی شک سبق
این چنین در راه حق باید شدن
ترک کردن خانه و فرزند و زن
هر چه از حق دور می سازد ترا
بت شمار آنرا تو در راه خدا
هر چه گردد مانع راه خدا
گر نگویی ترک آن باشد خطا
گفت احمد شیخ دین را ای امام
مقتدا و رهنمای خاص و عام
از چه فرمودید ایشان را خبر
کار ما خواهد زیان شد سر بسر
شیخ فرمودند مادر پیش ازین
آمد و می کرد زاریها چنین
رحمم آمد پس پذیرفتم ازو
تا ترا با او نمایم روبرو
این خبر کردن کجا بی حکمت است
هر چه کامل کرد عین رحمت است
می کند تعلیم سالک پیر راه
یعنی ار تو می روی را اله
همت عالی چنین باید ترا
تا شوی لایق به توحید خدا
این بگفت و شد نفس زو منقطع
شد حجاب تن ز روحش مرتفع
پس سری نالان و گریان و حزین
رفت سوی شهر با جان غمین
تا بسازد ساز تجهیز و کفن
آن شهید عشق جانان را به فن
دید خلقی را که می آید برون
از درون شهر دل پر درد و خون
شیخ پرسید از یکی کآخر کجا
می روند این خلق برگو ماجرا
گفت او مر شیخ را کای پرهنر
نیست گویی خود شما را این خبر
دوش آمد ز آسمان شیخا ندا
هر که خواهد بر ولی خاص ما
تا گزارد او نماز ی گو برو
سوی گورستان شود ویرانه جو
جلمه خلق شهر با سوز و گداز
می روند آنجا که بگزارند نماز
اینچنین شد حال آ ن مردانه مرد
در طلب جان را به حق تسلیم کرد
چون درین ره کرد ترک آرزو
داستان شد در طریقت جست او
این چه عشق است و چه ذوق است و طلب
این چه سوز است و نیاز بوالعجب
طالبان را این سخن پیر رهست
این کسی داند که جانش آگهست
تو گمان داری که مرد طالبی
بر طلبکاران عالم غالبی
کو ترا ترک هوی ها و هوس
کو خلاف نفس در ره یکنفس
ترک عجب و کبر و خودیینیت کو
نیستی و عجز و مسکینیت کو
ترک خورد روز و خواب شب کجاست
آه سرد و نالۀ یا رب کجاست
نالۀ جانسوز و دردآلود کو
روی زرد و اشک خون پالود کو
زاری و درد و فغان و آه کو
ترک ملک و حرص مال و جاه کو
هر که غالب گشت بر نفس و هوی
اوست بی شک طالب راه خدا
هر که درد عشق سوزد دامنش
جان و دل بگرفته از ما و منش
هر کرا درد ریاضت تافته است
هر که بی شرک است ایمان یافته است
گر ز وصل دوست خواهی برگ و ساز
هر چه داری در ره جانان بباز
هستی خود ساز وقف نیستی
نیست چون گشتی بدانی کیستی
رو فدای عشق او کن جان و دل
عاشقانه خودپرستی را بهل
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۶ - در بیان تاثیر صحبت و خواص آن و فایدۀ مصاحبت فقرا و اولیا
صحبت طالب طلب ای مرد دین
هر که طالب نیست زو دوری گزین
زهر قاتل می شمر صحبت به عام
هست صحبت را اثرهای تمام
چون مصاحب گشت مس با کیمیا
شد زر خالص ز صحبت ای کیا
بید چون گردد مصاحب با نبات
هم بهای او شود در کاینات
صحبت دانا عجایب رحمتست
صحبت نادان درین ره زحمتست
عند ذکر الصالحین ای راه بین
تنزل الرحمت شنو مرد یقین
خاصه فیض صحبت کامل که او
نیست از خود گشت هست از نور هو
طالبا اکسیر اعظم صحبت است
در حقیقت کیمیا این دولت است
صحبت کامل ترا کامل کند
خدمت مردان ترا واصل کند
صحبت اهل دلان بگزین دلا
جان فدای راه ایشان کن هلا
در دل صاحب دلان جایی بگیر
رهروان را نیست از رهبر گریز
تا نگردی خاک راه کاملان
کی شوی با بهره از اسرارشان
از روان پاک ایشان جو دعا
تا امان یابی ز هر مکر و دغا
صحبت نیکان طلب کن در جهان
با بدان منشین که گردی بد بدان
هر که کرد او صحبت نیک اختیار
در میان خلق گردد نامدار
مرد را بشناس از هم صحبتش
از مصاحب دان تو حفظ رفعتش
صحبت نیکان طلب کن مرد باش
در ره مردان چو مردان فرد باش
ن گسل ای دل از حضور اهل دل
ور نه گردی پیش حق خوار و خجل
هر که دور از صحبت اهل دلست
از خدا دور است و این بس مشکلست
طالبان را همتی باید بلند
دون همت نیست پیش حق پسند
گر همی خواهی که اهل دل شوی
در طریق کاملان کامل شوی
هر که در عالم کمالی یافتست
از حضور اهل حالی یافتست
گر همی خواهی که یابی قرب رب
صحبت اهل دلان از جان طلب
صحبت کامل به از هر طاعتست
طاعت شایسته ترک عادتست
هر که خدمت کرد او مخدوم شد
هر که عجب آورد او محروم شد
صحبت اهل دلان دریاب زود
عمر را فرصت شمر بشتاب زود
ناقص از کامل شناس ای مرد راه
تا نیفتی سرنگون در قعر چاه
بی عنایات خدا این دید کو
جز به لطف او مرا امید کو
گر هدایت ور ضلالت می دهی
هم مضل و هم تو هادی رهی