عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸۳
نه زر و سیم و نه باغ و نه دکان می ماند
هرچه در راه خدا می دهی آن می ماند
ز آنچه امروز به جمعیت آن مغروری
به تو آخر دل و چشم نگران می ماند
دل بر این عمر مبندید که از صحبت تیر
عاقبت خانه خالی به کمان می ماند
از جهان گذران کیست که آسان گذرد؟
رفرف موج درین ریگ روان می ماند
روزگاری است که دریا چو دهد قطره به ابر
در عقب چشم حبابش نگران می ماند
از دل تنگ ندارم سر صحرای بهشت
که دل تنگ به آن غنچه دهان می ماند
خار خاری که ز رفتار تو در دلها هست
خس و خاری است که از آب روان می ماند
پرده شرم و حیا شهپر عنقا شده است
پیر این عهد ز شوخی به جوان می ماند
بس که در غارت دل جلوه او سرگرم است
سایه هر گام ازان سرو روان می ماند
لب فرو بستم از شکوه ز خرسندی نیست
نفس سوخته دستم به دهان می ماند
نسبت روی تو با چهره گل بی بصری است
کز عرق بر گل روی تو نشان می ماند
چه کند سبزه نورس به گرانجانی سنگ؟
پای من در ته این خواب گران می ماند
با کمال سبکی بر دل خلق است گران
زاهد خشک به ماه رمضان می ماند
زخم شمشیر به تدبیر بهم می آید
تا قیامت اثر زخم زبان می ماند
صائب از غیرت آن زلف به خود می پیچم
که ز هر حلقه به چشم نگران می ماند
نام هرکس که بلند از سخن صائب شد
تا سخن هست بر اوراق جهان می ماند
هرچه در راه خدا می دهی آن می ماند
ز آنچه امروز به جمعیت آن مغروری
به تو آخر دل و چشم نگران می ماند
دل بر این عمر مبندید که از صحبت تیر
عاقبت خانه خالی به کمان می ماند
از جهان گذران کیست که آسان گذرد؟
رفرف موج درین ریگ روان می ماند
روزگاری است که دریا چو دهد قطره به ابر
در عقب چشم حبابش نگران می ماند
از دل تنگ ندارم سر صحرای بهشت
که دل تنگ به آن غنچه دهان می ماند
خار خاری که ز رفتار تو در دلها هست
خس و خاری است که از آب روان می ماند
پرده شرم و حیا شهپر عنقا شده است
پیر این عهد ز شوخی به جوان می ماند
بس که در غارت دل جلوه او سرگرم است
سایه هر گام ازان سرو روان می ماند
لب فرو بستم از شکوه ز خرسندی نیست
نفس سوخته دستم به دهان می ماند
نسبت روی تو با چهره گل بی بصری است
کز عرق بر گل روی تو نشان می ماند
چه کند سبزه نورس به گرانجانی سنگ؟
پای من در ته این خواب گران می ماند
با کمال سبکی بر دل خلق است گران
زاهد خشک به ماه رمضان می ماند
زخم شمشیر به تدبیر بهم می آید
تا قیامت اثر زخم زبان می ماند
صائب از غیرت آن زلف به خود می پیچم
که ز هر حلقه به چشم نگران می ماند
نام هرکس که بلند از سخن صائب شد
تا سخن هست بر اوراق جهان می ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹۲
دردمندان که به ناخن جگر خود خستند
چشمه خویش به دریای بقا پیوستند
خود حسابان که کشیدند به دیوان خود را
در همین نشأه ز آشوب قیامت رستند
خاکیانی که به معماری تن کوشیدند
در ره آب بقا سد سکندر بستند
چه بغیر از نفس سوخته حاصل دارند؟
دانه هایی که درین شوره زمین پا بستند
عمر در ماتم احباب به افسوس مبر
شکر کن شکر کز این خواب پریشان جستند
سنگ بر کعبه زنان شیشه خود می شکنند
وای بر سنگدلانی که دلی را خستند
عرق چهره خورشید جهانتاب شوند
شبنمی چند که در دامن گل ننشستند
می توانند به یک حمله دو صد قلب شکست
همچو ابرو دو سر آمد چو بهم پیوستند
دامن وصل شکر در کف جمعی افتاد
که چو نی در جگر خاک کمر را بستند
ای خوش آن مایه درستان که ز بی آزاری
هیچ دل غیر دل خسته خود نشکستند
صائب از خلق جدا باش که موران ضعیف
مار گشتند به ظاهر چو به هم پیوستند
چشمه خویش به دریای بقا پیوستند
خود حسابان که کشیدند به دیوان خود را
در همین نشأه ز آشوب قیامت رستند
خاکیانی که به معماری تن کوشیدند
در ره آب بقا سد سکندر بستند
چه بغیر از نفس سوخته حاصل دارند؟
دانه هایی که درین شوره زمین پا بستند
عمر در ماتم احباب به افسوس مبر
شکر کن شکر کز این خواب پریشان جستند
سنگ بر کعبه زنان شیشه خود می شکنند
وای بر سنگدلانی که دلی را خستند
عرق چهره خورشید جهانتاب شوند
شبنمی چند که در دامن گل ننشستند
می توانند به یک حمله دو صد قلب شکست
همچو ابرو دو سر آمد چو بهم پیوستند
دامن وصل شکر در کف جمعی افتاد
که چو نی در جگر خاک کمر را بستند
ای خوش آن مایه درستان که ز بی آزاری
هیچ دل غیر دل خسته خود نشکستند
صائب از خلق جدا باش که موران ضعیف
مار گشتند به ظاهر چو به هم پیوستند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹۴
کیستند اهل جهان، بی سر و سامانی چند
در ره سیل حوادث، ده ویرانی چند
چرخ کز خون شفق چهره خود دارد سرخ
چه سرانجام دهد کار پریشانی چند؟
زین گلستان که چو گل خیمه در آنجا زده ای
چیست در دست تو جز چاک گریبانی چند؟
دو سه روزی است تماشای گلستان جهان
در دل خود برسانید گلستانی چند
نیست از مردم بی شرم عجب پرده دری
پوشش امید چه دارید ز عریانی چند؟
دل سیه شد ز پریشان سخنان، صبح کجاست؟
تا بگیرد سر این شمع پریشانی چند؟
داغ دیگر به دل از لاله ستانم افزود
چه تراوش کند از سینه سوزانی چند؟
آن که بر آتش ما آب نصیحت می ریخت
کاش می زد به دل سوخته، دامانی چند
چه کنم آه که هر لحظه برون می آرد
عرق شرم تو از پرده نگهبانی چند
شد ز یک صبح قیامت همه عالم پرشور
چه کند دل به شکر خنده پنهانی چند؟
وقت آن راهروی خوش که چو دریای سراب
دارد از موجه خود سلسله جنبانی چند
رهروان تو چه پروای علایق دارند؟
چه کند خار به این برزده دامانی چند
نبرد آینه از آینه هرگز زنگار
چه دهی حیرت خود عرض به حیرانی چند؟
صائب از قحط سخندان همه کس موزون است
کاش می بود درین عهد سخندانی چند
در ره سیل حوادث، ده ویرانی چند
چرخ کز خون شفق چهره خود دارد سرخ
چه سرانجام دهد کار پریشانی چند؟
زین گلستان که چو گل خیمه در آنجا زده ای
چیست در دست تو جز چاک گریبانی چند؟
دو سه روزی است تماشای گلستان جهان
در دل خود برسانید گلستانی چند
نیست از مردم بی شرم عجب پرده دری
پوشش امید چه دارید ز عریانی چند؟
دل سیه شد ز پریشان سخنان، صبح کجاست؟
تا بگیرد سر این شمع پریشانی چند؟
داغ دیگر به دل از لاله ستانم افزود
چه تراوش کند از سینه سوزانی چند؟
آن که بر آتش ما آب نصیحت می ریخت
کاش می زد به دل سوخته، دامانی چند
چه کنم آه که هر لحظه برون می آرد
عرق شرم تو از پرده نگهبانی چند
شد ز یک صبح قیامت همه عالم پرشور
چه کند دل به شکر خنده پنهانی چند؟
وقت آن راهروی خوش که چو دریای سراب
دارد از موجه خود سلسله جنبانی چند
رهروان تو چه پروای علایق دارند؟
چه کند خار به این برزده دامانی چند
نبرد آینه از آینه هرگز زنگار
چه دهی حیرت خود عرض به حیرانی چند؟
صائب از قحط سخندان همه کس موزون است
کاش می بود درین عهد سخندانی چند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹۵
ما به ساقی و حریفان به شراب افتادند
ما به سرچشمه و یاران به سراب افتادند
ثمر از ماست اگر برگ دگرها بردند
گوهر از ماست اگر خلق در آب افتادند
خبر از داغ جگرسوز غریبان دارند
موجهایی که ز دریا به سراب افتادند
پشت دادند به دیوار صدف چون گوهر
قطره هایی که به دریا ز سحاب افتادند
آه افسوس بود حاصل معمارانی
که به تعمیر من خانه خراب افتادند
در چمن رشک بر آن بال فشانان دارم
که به سرپنجه شاهین و عقاب افتادند
شب زلف تو چه افسانه ندانم سر کرد
عاملانی که به دیوان حساب افتادند
دل معمور از آن قوم طلب کن صائب
که به یک جلوه مستانه خراب افتادند
ما به سرچشمه و یاران به سراب افتادند
ثمر از ماست اگر برگ دگرها بردند
گوهر از ماست اگر خلق در آب افتادند
خبر از داغ جگرسوز غریبان دارند
موجهایی که ز دریا به سراب افتادند
پشت دادند به دیوار صدف چون گوهر
قطره هایی که به دریا ز سحاب افتادند
آه افسوس بود حاصل معمارانی
که به تعمیر من خانه خراب افتادند
در چمن رشک بر آن بال فشانان دارم
که به سرپنجه شاهین و عقاب افتادند
شب زلف تو چه افسانه ندانم سر کرد
عاملانی که به دیوان حساب افتادند
دل معمور از آن قوم طلب کن صائب
که به یک جلوه مستانه خراب افتادند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹۶
گر به شاهان جهان مسند عزت دادند
گوشه ای هم به من از ملک قناعت دادند
دیولاخی است جهان در نظر وحشت من
تا مراره به پریخانه عزلت دادند
کیست بر حرف من انگشت گذارد دیگر؟
کز خموشی به لبم مهر نبوت دادند
یافت در بی بصری گمشده خود یعقوب
بصر از هر که گرفتند بصیرت دادند
لب به خون تر کنم از نعمت الوان جهان
تا چو شمشیر به من جوهر غیرت دادند
وای بر ساده دلانی که درین وحشتگاه
پشت از جسم به دیوار فراغت دادند
چه کند آتش دوزخ به گنهکارانی
کز جبین آب به صحرای قیامت دادند
منت خشک ز سرچشمه کوثر نکشد
هرکه را آب ز شمشیر شهادت دادند
صائب از صافی مشرب می نابش کردم
گر به من درد ز میخانه قسمت دادند
گوشه ای هم به من از ملک قناعت دادند
دیولاخی است جهان در نظر وحشت من
تا مراره به پریخانه عزلت دادند
کیست بر حرف من انگشت گذارد دیگر؟
کز خموشی به لبم مهر نبوت دادند
یافت در بی بصری گمشده خود یعقوب
بصر از هر که گرفتند بصیرت دادند
لب به خون تر کنم از نعمت الوان جهان
تا چو شمشیر به من جوهر غیرت دادند
وای بر ساده دلانی که درین وحشتگاه
پشت از جسم به دیوار فراغت دادند
چه کند آتش دوزخ به گنهکارانی
کز جبین آب به صحرای قیامت دادند
منت خشک ز سرچشمه کوثر نکشد
هرکه را آب ز شمشیر شهادت دادند
صائب از صافی مشرب می نابش کردم
گر به من درد ز میخانه قسمت دادند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰۰
قدرت حرف گرفتند و زبانم دادند
پای رفتار شکستند و عنانم دادند
آب را در جگر سنگ حصاری کردند
جگری تشنه تر از ریگ روانم دادند
ظاهر و باطن من آینه یکدگرند
سینه ای صافتر از آب روانم دادند
چشم پوشیده تماشای رخش می کردم
به چه تقصیر دو چشم نگرانم دادند؟
خامه ام، گفت و شنیدم به زبان دگری است
من چه دانم چه سخنها به زبانم دادند
سالها در پی بی نام و نشانان رفتم
تا به سر منزل مقصود نشانم دادند
لب پرخنده گرفتند گر از من صائب
به تلافی مژه اشک فشانم دادند
پای رفتار شکستند و عنانم دادند
آب را در جگر سنگ حصاری کردند
جگری تشنه تر از ریگ روانم دادند
ظاهر و باطن من آینه یکدگرند
سینه ای صافتر از آب روانم دادند
چشم پوشیده تماشای رخش می کردم
به چه تقصیر دو چشم نگرانم دادند؟
خامه ام، گفت و شنیدم به زبان دگری است
من چه دانم چه سخنها به زبانم دادند
سالها در پی بی نام و نشانان رفتم
تا به سر منزل مقصود نشانم دادند
لب پرخنده گرفتند گر از من صائب
به تلافی مژه اشک فشانم دادند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰۸
روشنائی که درین دایره صاحب دیدند
همه چون شبنم گل آینه خورشیدند
اگر از عقده گشایان اثری باقی هست
دست جمعی است که در دامن شب پیچیدند
زود از لاغری انگشت نما می گردند
چون مه آنان که به احسان فلک بالیدند
حاصل روی زمین قسمت بی برگانی است
که به ظاهر ز ثمر عور چو سرو و بیدند
صدف گوهر توفیق سیه کاران شد
کف دستی که ز افسوس بهم مالیدند
تشنگانی که پی آب خضر می گشتند
خشک گشتند چو از دور سیاهی دیدند
خبر از مرکز این دایره جمعی دارند
که چو پرگار به گرد دل خود گردیدند
باده هایی که رسیدند به لعل لب یار
مزد آن است که در سینه خم جوشیدند
ره به سررشته مقصود گروهی بردند
کز دو عالم به سر زلف سخن پیچیدند
از خجالت همه چون شبنم گل آب شدند
ساده لوحان که درین باغ چو گل خندیدند
این نه دریاست، که از بهر گرانخوابی ما
مشت آبی است که بر روی زمین پاشیدند
گل بی خاری اگر بود درین خارستان
دامنی بود که از صحبت مردم چیدند
تنگ شد دایره عیش بر او چون خاتم
هرکه را خانه به مقدار نگین بخشیدند
چه عجب صائب اگر روز جزا رسته شوند
خود حسابان که درین نشأه قیامت دیدند
همه چون شبنم گل آینه خورشیدند
اگر از عقده گشایان اثری باقی هست
دست جمعی است که در دامن شب پیچیدند
زود از لاغری انگشت نما می گردند
چون مه آنان که به احسان فلک بالیدند
حاصل روی زمین قسمت بی برگانی است
که به ظاهر ز ثمر عور چو سرو و بیدند
صدف گوهر توفیق سیه کاران شد
کف دستی که ز افسوس بهم مالیدند
تشنگانی که پی آب خضر می گشتند
خشک گشتند چو از دور سیاهی دیدند
خبر از مرکز این دایره جمعی دارند
که چو پرگار به گرد دل خود گردیدند
باده هایی که رسیدند به لعل لب یار
مزد آن است که در سینه خم جوشیدند
ره به سررشته مقصود گروهی بردند
کز دو عالم به سر زلف سخن پیچیدند
از خجالت همه چون شبنم گل آب شدند
ساده لوحان که درین باغ چو گل خندیدند
این نه دریاست، که از بهر گرانخوابی ما
مشت آبی است که بر روی زمین پاشیدند
گل بی خاری اگر بود درین خارستان
دامنی بود که از صحبت مردم چیدند
تنگ شد دایره عیش بر او چون خاتم
هرکه را خانه به مقدار نگین بخشیدند
چه عجب صائب اگر روز جزا رسته شوند
خود حسابان که درین نشأه قیامت دیدند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۳
عشرت روی زمین بی سر و پایان دارند
دخل بی خرج اگر هست گدایان دارند
فارغند از غم دستار و سرانجام لباس
چه حضورست که خورشید قبایان دارند
گرچه چون غنچه نورسته به ظاهر گرهند
در سراپرده دل عقده گشایان دارند
چهره نعمت الوان دو سه روزی سرخ است
دامن عیش ابد لقمه ربایان دارند
سرو از کشمکش باد خزان آزادست
بی کلاهان چه غم از فوطه ربایان دارند؟
بر سر گنج به خون جگر افطار کنند
این چه فقرست که این خواجه نمایان دارند
روزگاری است که ارباب تنعم صائب
چشم رغبت به لب نان گدایان دارند
دخل بی خرج اگر هست گدایان دارند
فارغند از غم دستار و سرانجام لباس
چه حضورست که خورشید قبایان دارند
گرچه چون غنچه نورسته به ظاهر گرهند
در سراپرده دل عقده گشایان دارند
چهره نعمت الوان دو سه روزی سرخ است
دامن عیش ابد لقمه ربایان دارند
سرو از کشمکش باد خزان آزادست
بی کلاهان چه غم از فوطه ربایان دارند؟
بر سر گنج به خون جگر افطار کنند
این چه فقرست که این خواجه نمایان دارند
روزگاری است که ارباب تنعم صائب
چشم رغبت به لب نان گدایان دارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۴
شیشه هایی که درستی ز شکستن دارند
پشت بر کوه ز سنگینی دشمن دارند
نور آیینه به اندازه خاکستر اوست
تیره روزان جهان سینه روشن دارند
شبروان گرچه به ظاهر ز سیه روزانند
شمع خورشید نهان در ته دامن دارند
بر ندارند ز دل چشم سبک پروازان
چشم ازین خانه تاریک به روزن دارند
پرده دام بود نرمی و همواری خاک
دوربینان دل صد پاره ز مأمن دارند
با ضعیفان به ادب باش که عیسی صفتان
در فتادن خطر از دیده سوزن دارند
حیف کز لذت سرگشتگی آگاه نیند
سنگهایی که شکایت ز فلاخن دارند
نسبت بندگی فاختگان را با سرو
می توان یافت ز طوقی که به گردن دارند
تا که دیوانه شد امروز، که دیگر طفلان
دل سنگین عوض سنگ به دامن دارند
نیست حقی که فراموش شود خونگرمی
در چمن آینه ها روی به گلخن دارند
چه شکایت کنم از طالع خوش قسمت خویش؟
کآنچه دارند نکویان همه بامن دارند
صائب از گوشه نشینان قفس در تابند
بلبلان راه سخن گرچه به گلشن دارند
پشت بر کوه ز سنگینی دشمن دارند
نور آیینه به اندازه خاکستر اوست
تیره روزان جهان سینه روشن دارند
شبروان گرچه به ظاهر ز سیه روزانند
شمع خورشید نهان در ته دامن دارند
بر ندارند ز دل چشم سبک پروازان
چشم ازین خانه تاریک به روزن دارند
پرده دام بود نرمی و همواری خاک
دوربینان دل صد پاره ز مأمن دارند
با ضعیفان به ادب باش که عیسی صفتان
در فتادن خطر از دیده سوزن دارند
حیف کز لذت سرگشتگی آگاه نیند
سنگهایی که شکایت ز فلاخن دارند
نسبت بندگی فاختگان را با سرو
می توان یافت ز طوقی که به گردن دارند
تا که دیوانه شد امروز، که دیگر طفلان
دل سنگین عوض سنگ به دامن دارند
نیست حقی که فراموش شود خونگرمی
در چمن آینه ها روی به گلخن دارند
چه شکایت کنم از طالع خوش قسمت خویش؟
کآنچه دارند نکویان همه بامن دارند
صائب از گوشه نشینان قفس در تابند
بلبلان راه سخن گرچه به گلشن دارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۷
بد درونان که به همواری ظاهر سمرند
همه چون آب تنک، پرده سنگ خطرند
دستگیری نتوان داشت توقع ز غریق
اهل دنیا همه درمانده تر از یکدگرند
نه همین سبزه درین راهگذر پامال است
بیشتر تیغ زبانان جهان پی سپرند
عمر جاوید خضر را به نظر می آرند
آه ازین مردم عالم که چه کوته نظرند!
یک حباب است سپهر از قدح لبریزش
زان می ناب که صاحب نظران بیخبرند
نیست از جانب معشوق حجابی صائب
اینقدر هست که دلباختگان بیجگرند
همه چون آب تنک، پرده سنگ خطرند
دستگیری نتوان داشت توقع ز غریق
اهل دنیا همه درمانده تر از یکدگرند
نه همین سبزه درین راهگذر پامال است
بیشتر تیغ زبانان جهان پی سپرند
عمر جاوید خضر را به نظر می آرند
آه ازین مردم عالم که چه کوته نظرند!
یک حباب است سپهر از قدح لبریزش
زان می ناب که صاحب نظران بیخبرند
نیست از جانب معشوق حجابی صائب
اینقدر هست که دلباختگان بیجگرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲۲
جرم یوسف به چه تقریب عزیزان بخشند؟
بیگناهی گنهی نیست که آسان بخشند
نیست در طینت بیرحم تو چون بخشایش
کاش صبری به من بی سر و سامان بخشند
مورم اما عوض گوشه بی توشه خویش
نپذیرم اگرم ملک سلیمان بخشند
گل بی خار به خار سر دیوار رسد
چون زکات رخ او را به گلستان بخشند
آبرویی که بود چهره یوسف صدفش
حیف باشد که به گوهرنشناسان بخشند
نیست کار در و دیوار عنانداری سیل
کاش دیوانه ما را به بیابان بخشند
چه بهشتی است اگر آینه رویان صائب
تاب نظاره به چشم من حیران بخشند
بیگناهی گنهی نیست که آسان بخشند
نیست در طینت بیرحم تو چون بخشایش
کاش صبری به من بی سر و سامان بخشند
مورم اما عوض گوشه بی توشه خویش
نپذیرم اگرم ملک سلیمان بخشند
گل بی خار به خار سر دیوار رسد
چون زکات رخ او را به گلستان بخشند
آبرویی که بود چهره یوسف صدفش
حیف باشد که به گوهرنشناسان بخشند
نیست کار در و دیوار عنانداری سیل
کاش دیوانه ما را به بیابان بخشند
چه بهشتی است اگر آینه رویان صائب
تاب نظاره به چشم من حیران بخشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲۵
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲۹
چشم خود خواجه اگر سیر به تدبیر کند
به ازان است که صد گرسنه را سیر کند
سالها شد دل خوش مشرب ما ویران است
کیست در راه حق این بتکده تعمیر کند؟
تربیت یافته عشق جوانمردم من
چرخ نامرد که باشد که مرا پیر کند!
سخن عشق اثر در دل زهاد نکرد
نفس صبح چه با غنچه تصویر کند؟
می تواند به هم آمیزش ما و تو دهد
آن که مهتاب و کتان را شکر و شیر کند
هیچ تشریف جهان را به از آزادی نیست
رخت خود سرو محال است که تغییر کند
گره از موی به دندان نگشوده است کسی
شانه چون رخنه در آن زلف گرهگیر کند؟
خسته را در جگر گرم اگر صدقی هست
استخوان سوخته هم کار طباشیر کند
شحنه دیده وری کو، که درین فصل بهار
هرکه دیوانه نگشته است به زنجیر کند
چشم مخمور تو در خواب جهانی را کشت
پشت شمشیر تو کار دم شمشیر کند
همه دانند که مظلوم که و ظالم کیست
مس بدگوهر اگر ناز به اکسیر کند
در جگر سوختگان باده چه تأثیر کند؟
نبرد تشنگی از ریگ روان صائب آب
به ازان است که صد گرسنه را سیر کند
سالها شد دل خوش مشرب ما ویران است
کیست در راه حق این بتکده تعمیر کند؟
تربیت یافته عشق جوانمردم من
چرخ نامرد که باشد که مرا پیر کند!
سخن عشق اثر در دل زهاد نکرد
نفس صبح چه با غنچه تصویر کند؟
می تواند به هم آمیزش ما و تو دهد
آن که مهتاب و کتان را شکر و شیر کند
هیچ تشریف جهان را به از آزادی نیست
رخت خود سرو محال است که تغییر کند
گره از موی به دندان نگشوده است کسی
شانه چون رخنه در آن زلف گرهگیر کند؟
خسته را در جگر گرم اگر صدقی هست
استخوان سوخته هم کار طباشیر کند
شحنه دیده وری کو، که درین فصل بهار
هرکه دیوانه نگشته است به زنجیر کند
چشم مخمور تو در خواب جهانی را کشت
پشت شمشیر تو کار دم شمشیر کند
همه دانند که مظلوم که و ظالم کیست
مس بدگوهر اگر ناز به اکسیر کند
در جگر سوختگان باده چه تأثیر کند؟
نبرد تشنگی از ریگ روان صائب آب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳۸
مکث لب تشنه دیدار به جنت نکند
برق در بوته خاشاک اقامت نکند
قطره اش وصل سرچشمه حیوان گردد
هرکه گردنکشی از تیغ شهادت نکند
عمر را قامت خم باز ندارد ز شتاب
تیر در بحر کمان قصد اقامت نکند
می شود نخل برومند سبکبار از سنگ
عاشق از سختی ایام شکایت نکند
نشود نفس بداندیش به احسان هموار
آشنایی سگ بیگانه رعایت نکند
هرکه از مرده دلی زنده ندارد شب را
در شبستان لحد خواب فراغت نکند
دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما
به وطن هرکه رسد یاد ز غربت نکند
کرد دلگیر سفر پای گرانخواب، مرا
هیچ کس با قلم کند کتابت نکند!
آب حیوان سمندر بود آتش صائب
عاشق اندیشه ز خورشید قیامت نکند
برق در بوته خاشاک اقامت نکند
قطره اش وصل سرچشمه حیوان گردد
هرکه گردنکشی از تیغ شهادت نکند
عمر را قامت خم باز ندارد ز شتاب
تیر در بحر کمان قصد اقامت نکند
می شود نخل برومند سبکبار از سنگ
عاشق از سختی ایام شکایت نکند
نشود نفس بداندیش به احسان هموار
آشنایی سگ بیگانه رعایت نکند
هرکه از مرده دلی زنده ندارد شب را
در شبستان لحد خواب فراغت نکند
دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما
به وطن هرکه رسد یاد ز غربت نکند
کرد دلگیر سفر پای گرانخواب، مرا
هیچ کس با قلم کند کتابت نکند!
آب حیوان سمندر بود آتش صائب
عاشق اندیشه ز خورشید قیامت نکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴۴
درد را سوختگان تو به درمان ندهند
جگر تشنه به سرچشمه حیوان ندهند
بیقراران تو چون دامن صحرا گیرند
خار را فرصت گیرایی دامان ندهند
علم رسمی ورق سینه سیه ساختن است
عارفان کودک خود را به دبستان ندهند
روزگاری است که بی پای ملخ، نزدیکان
مور را راه سخن پیش سلیمان ندهند
تا درین باغ چو شبنم نشود آب دلت
ره به سرچشمه خورشید درخشان ندهند
این چه رسمی است که ارباب سخاوت صائب
به کسی تا دل خود را نخورد نان ندهند
جگر تشنه به سرچشمه حیوان ندهند
بیقراران تو چون دامن صحرا گیرند
خار را فرصت گیرایی دامان ندهند
علم رسمی ورق سینه سیه ساختن است
عارفان کودک خود را به دبستان ندهند
روزگاری است که بی پای ملخ، نزدیکان
مور را راه سخن پیش سلیمان ندهند
تا درین باغ چو شبنم نشود آب دلت
ره به سرچشمه خورشید درخشان ندهند
این چه رسمی است که ارباب سخاوت صائب
به کسی تا دل خود را نخورد نان ندهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴۵
کاهلانی که درین ره به هوس می آیند
دو قدم راه نپیموده به پس می آیند
هست در هرزه درایی خطر راهروان
رهزنان بیش به آواز جرس می آیند
برخورند از می جان بخش حیات آن جمعی
که درین نشأه به کار همه کس می آیند
فیض خود سازد اگر ذوق گرفتاری عام
همه مرغان ز گلستان به قفس می آیند
عالم غیب اگر نیست روان بخش، چرا
مردگان زنده به خواب همه کس می آیند؟
شوخ چشمان که ندارند حیا در دیده
بی طلب در همه بزمی چو مگس می آیند
اگر از پرده برآیند چنین لاله رخان
صائب از پرده برون اهل هوس می آیند
دو قدم راه نپیموده به پس می آیند
هست در هرزه درایی خطر راهروان
رهزنان بیش به آواز جرس می آیند
برخورند از می جان بخش حیات آن جمعی
که درین نشأه به کار همه کس می آیند
فیض خود سازد اگر ذوق گرفتاری عام
همه مرغان ز گلستان به قفس می آیند
عالم غیب اگر نیست روان بخش، چرا
مردگان زنده به خواب همه کس می آیند؟
شوخ چشمان که ندارند حیا در دیده
بی طلب در همه بزمی چو مگس می آیند
اگر از پرده برآیند چنین لاله رخان
صائب از پرده برون اهل هوس می آیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۲
در خیالم اگر آن زلف پریشان می بود
نفس سوخته ام سنبل و ریحان می بود
دردمندان چه قدر خون جگر می خوردند
درد بیدردی اگر قابل درمان می بود
می شد از حبس دل دولت هر جایی خون
رزق اسکندر اگر چشمه حیوان می بود
گر گلوگیر نمی شد غم نان مردم را
همه روی زمین یک لب خندان می بود
دارد از خرمن من برق دریغ ابر بهار
آه اگر مزرع من تشنه باران می بود
داده بودند عنان تو به دست تو، اگر
جنبش نبض تو در قبضه فرمان می بود
صائب اسرار جهان جمله به من می شد فاش
اگر آیینه من دیده حیران می بود
نفس سوخته ام سنبل و ریحان می بود
دردمندان چه قدر خون جگر می خوردند
درد بیدردی اگر قابل درمان می بود
می شد از حبس دل دولت هر جایی خون
رزق اسکندر اگر چشمه حیوان می بود
گر گلوگیر نمی شد غم نان مردم را
همه روی زمین یک لب خندان می بود
دارد از خرمن من برق دریغ ابر بهار
آه اگر مزرع من تشنه باران می بود
داده بودند عنان تو به دست تو، اگر
جنبش نبض تو در قبضه فرمان می بود
صائب اسرار جهان جمله به من می شد فاش
اگر آیینه من دیده حیران می بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۹
پند ناصح به جنون من افگار افزود
شربت تلخ به بدخویی بیمار افزود
هیچ کس عقده ای از کار جهان باز نکرد
هرکه آمد گرهی چند بر این کار افزود
زهد را پیشه گرفتم که ز غفلت برهم
پرده غفلتم از جبه و دستار افزود
باعث کلفت من جوش هواداران شد
عکس طوطی به دل آینه زنگار افزود
هرکه آمد غمی از روی دلم بردارد
رخنه ای چند بر این سینه افگار افزود
شعله عشق ز تقلید بلندی گیرد
شور بلبل ز تماشایی گلزار افزود
عشق از روز ازل اینهمه دشوار نبود
هرکه در دل گرهی داشت بر این کار افزود
پشت آیینه به من چهره مقصود نمود
رغبت خیر من از صحبت اشرار افزود
شغل فرهاد گرفتن ز جوانمردی نیست
نتوان کوه غم خویش به کهسار افزود
چون قلم صحبت من تا به دورویان افتاد
هرچه کاهید ز کردار به گفتار افزود
این چه راه است که هرچند که مشکلتر شد
بیشتر درد طلب بر دل افگار افزود
هرقدر در چمن حسن تو گل افزون شد
شرم بیرحم به خار سر دیوار افزود
گرمتر کرد من سوخته را زخم زبان
شعله آتش سوزان ز خس و خار افزود
آه ازین رسم که هرچند که مشکل شد راه
عشق صائب به دل راهروان بار افزود
شربت تلخ به بدخویی بیمار افزود
هیچ کس عقده ای از کار جهان باز نکرد
هرکه آمد گرهی چند بر این کار افزود
زهد را پیشه گرفتم که ز غفلت برهم
پرده غفلتم از جبه و دستار افزود
باعث کلفت من جوش هواداران شد
عکس طوطی به دل آینه زنگار افزود
هرکه آمد غمی از روی دلم بردارد
رخنه ای چند بر این سینه افگار افزود
شعله عشق ز تقلید بلندی گیرد
شور بلبل ز تماشایی گلزار افزود
عشق از روز ازل اینهمه دشوار نبود
هرکه در دل گرهی داشت بر این کار افزود
پشت آیینه به من چهره مقصود نمود
رغبت خیر من از صحبت اشرار افزود
شغل فرهاد گرفتن ز جوانمردی نیست
نتوان کوه غم خویش به کهسار افزود
چون قلم صحبت من تا به دورویان افتاد
هرچه کاهید ز کردار به گفتار افزود
این چه راه است که هرچند که مشکلتر شد
بیشتر درد طلب بر دل افگار افزود
هرقدر در چمن حسن تو گل افزون شد
شرم بیرحم به خار سر دیوار افزود
گرمتر کرد من سوخته را زخم زبان
شعله آتش سوزان ز خس و خار افزود
آه ازین رسم که هرچند که مشکل شد راه
عشق صائب به دل راهروان بار افزود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸۲
از ملامت دل روشن گهران شاد شود
دیو در شیشه این جمع پریزاد شود
دشمنان گر ز پریشانی من خوشوقتند
چه ازین به که دلی چند ز من شاد شود؟
در بیابان طلب گر نفسی راست کنم
در خراش دل من ناخن فولاد شود
نکند ناله مظلوم اثر در ظالم
خواب این قوم گرانسنگ به فریاد شود
آنچه من یافتم از ذوق گرفتاری عشق
جای رحم است بر آن بنده که آزاد شود
که گمان داشت که چون زلف شود روگردان
خط شبرنگ، ترا خانه صیاد شود
نیست در طالع این خانه که آباد شود
چه به تعمیر دل خویش کنم صائب سعی؟
دیو در شیشه این جمع پریزاد شود
دشمنان گر ز پریشانی من خوشوقتند
چه ازین به که دلی چند ز من شاد شود؟
در بیابان طلب گر نفسی راست کنم
در خراش دل من ناخن فولاد شود
نکند ناله مظلوم اثر در ظالم
خواب این قوم گرانسنگ به فریاد شود
آنچه من یافتم از ذوق گرفتاری عشق
جای رحم است بر آن بنده که آزاد شود
که گمان داشت که چون زلف شود روگردان
خط شبرنگ، ترا خانه صیاد شود
نیست در طالع این خانه که آباد شود
چه به تعمیر دل خویش کنم صائب سعی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۰
از ریاضت دل اگر آینه پرداز شود
چون صدف مخزن چندین گهر راز شود
طاقت حرف سبک نیست گرانقدران را
کاه، دیوار مرا شهپر پرواز شود
نبود سیرت شایسته خودآرایان را
که برون ساز محال است درون ساز شود
شده یک شهر به امید خرابی معمور
تا که را جلوه او خانه برانداز شود
نیست جز گوش گران، بار درین قافله ها
به چه امید جرس زمزمه پرداز شود؟
بر دل ساده من فکر علایق بارست
نقش بر بال و پرم چنگل شهباز شود
مغتنم دان دلت از عشق اگر گشت دونیم
کاین دری نیست به روی همه کس باز شود
نفس گرم من از بس جگرش سوخته است
کوه را ناله من سرمه آواز شود
شود از هستی خود در دو نفس پاک فروش
هرکه چون صبح به خورشید نظرباز شود
نیست در طالع شیرین سخنان آزادی
جای رحم است به طوطی که سخنساز شود
دل ما نیست تنک ظرف شکایت صائب
صبح محشر سر این شیشه مگر باز شود
چون صدف مخزن چندین گهر راز شود
طاقت حرف سبک نیست گرانقدران را
کاه، دیوار مرا شهپر پرواز شود
نبود سیرت شایسته خودآرایان را
که برون ساز محال است درون ساز شود
شده یک شهر به امید خرابی معمور
تا که را جلوه او خانه برانداز شود
نیست جز گوش گران، بار درین قافله ها
به چه امید جرس زمزمه پرداز شود؟
بر دل ساده من فکر علایق بارست
نقش بر بال و پرم چنگل شهباز شود
مغتنم دان دلت از عشق اگر گشت دونیم
کاین دری نیست به روی همه کس باز شود
نفس گرم من از بس جگرش سوخته است
کوه را ناله من سرمه آواز شود
شود از هستی خود در دو نفس پاک فروش
هرکه چون صبح به خورشید نظرباز شود
نیست در طالع شیرین سخنان آزادی
جای رحم است به طوطی که سخنساز شود
دل ما نیست تنک ظرف شکایت صائب
صبح محشر سر این شیشه مگر باز شود