عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶ - زلف پریشان
جانا سر و جان فدیه بر جان تو بادا
جان برخی آن لعل چو مرجان تو بادا
هر کس که به جای تو گزیند دگری را
هر دم به سرش تیغ سرافشان تو بادا
هر دیده که غیر از تو ببیند رخ غیری
آن دیده نشان سر پیکان تو بادا
هر دل که در او نیست ز مهر تو نشانی
سوراخ ز نوک نی سوزان تو بادا
هر سر که بود زآتش سودای تو خالی
سرگشته چو گو، در خم چوگان تو بادا
خواهم ز خدا کاین دل دیوانه «ترکی»
در سلسلهٔ زلف پریشان تو بادا
عمری است که مداح و ثنا خوان شما هست
خواهد که همه عمر ثناخوان تو بادا
تو شیر خداوندی و داماد رسولی
جان های محبان همه قربان تو بادا
جان و تن یاران و محبان تو یکسر
قربان تن و جان عزیزان تو بادا
شاها نبود لایق قربان تو جانم
جان فدیه بر قنبر و سلمان تو بادا
جان برخی آن لعل چو مرجان تو بادا
هر کس که به جای تو گزیند دگری را
هر دم به سرش تیغ سرافشان تو بادا
هر دیده که غیر از تو ببیند رخ غیری
آن دیده نشان سر پیکان تو بادا
هر دل که در او نیست ز مهر تو نشانی
سوراخ ز نوک نی سوزان تو بادا
هر سر که بود زآتش سودای تو خالی
سرگشته چو گو، در خم چوگان تو بادا
خواهم ز خدا کاین دل دیوانه «ترکی»
در سلسلهٔ زلف پریشان تو بادا
عمری است که مداح و ثنا خوان شما هست
خواهد که همه عمر ثناخوان تو بادا
تو شیر خداوندی و داماد رسولی
جان های محبان همه قربان تو بادا
جان و تن یاران و محبان تو یکسر
قربان تن و جان عزیزان تو بادا
شاها نبود لایق قربان تو جانم
جان فدیه بر قنبر و سلمان تو بادا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۷ - خم زلف
مکن ز شانه پریشان، کمند گیسو را
به دست باده مده زلف عنبرین بو را
از آن زمان که به چشم تو چشم بگشودم
از این سپس نکنم یاد، چشم آهو را
به نیم غمزه دلم را دو چشم جادویت
چنان گرفت که چنگال باز، تیهو را
به یک اشاره صف لشکر به هم شکند
اگر اشاره کنی ترک چشم جادو را
خیال تیر زدن گر به ترک چشم تو نیست
برای چیست کشیده کمان ابرو را
به چشم مست تو از ابلهیست پنجه زدن
که راست طاقت این ترک سخت بازو را
تو گر ز عارض چون مه نقاب برداری
خجل ز خویش کنی صدهزار مه رو را
قدت چو سرو، دو پستان چو میوهٔ لیمو
کسی به سرو ندیده است بار لیمو را
اگر به سیر چمن بی تو من روم چکنم
کنار سبزه فضای چمن، لب جو را
سرم چو گوی و خم زلف توست چون چوگان
خوش آن دمی که به چوگان زنی تو این گو را
به قتل «ترکی» مسکین چنین شتاب مکن
که هیچ کس نکشد طوطی سخن گو را
به دست باده مده زلف عنبرین بو را
از آن زمان که به چشم تو چشم بگشودم
از این سپس نکنم یاد، چشم آهو را
به نیم غمزه دلم را دو چشم جادویت
چنان گرفت که چنگال باز، تیهو را
به یک اشاره صف لشکر به هم شکند
اگر اشاره کنی ترک چشم جادو را
خیال تیر زدن گر به ترک چشم تو نیست
برای چیست کشیده کمان ابرو را
به چشم مست تو از ابلهیست پنجه زدن
که راست طاقت این ترک سخت بازو را
تو گر ز عارض چون مه نقاب برداری
خجل ز خویش کنی صدهزار مه رو را
قدت چو سرو، دو پستان چو میوهٔ لیمو
کسی به سرو ندیده است بار لیمو را
اگر به سیر چمن بی تو من روم چکنم
کنار سبزه فضای چمن، لب جو را
سرم چو گوی و خم زلف توست چون چوگان
خوش آن دمی که به چوگان زنی تو این گو را
به قتل «ترکی» مسکین چنین شتاب مکن
که هیچ کس نکشد طوطی سخن گو را
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۸ - قامت رعنا
ای رخت چون صبح عید و گیسویت چون شام یلدا
بوالعجب صبحی و شامی همچنان داری به یکجا
خوش بود گر بوسم آن رخسار همچون صبح عیدت
و آن شب یلدای زلفت را ببویم تا به فردا
یک شب یلدا فزونش نیست در عالم به سالی
وین عجب باشد که در یک ماه دیدم من دو یلدا
گر کسی خواهد که بیند آن دو یلدا را به یک مه
گو بیا در چهره ام بنگر دو زلف عنبرآسا
چشم جادویت به غارت می برد از دست دینم
خال هندویت دلم را می برد از کف به یغما
نی به تنها من گرفتارم به دام چین زلفت
همچو من باشند در چین سر زلف تو تنها
گر تو با این قامت رعنا خرامی سوی بستان
تا قیامت سرو، از رشک قدت ماند به یک جا
گفتی ام امروز و فردا می کنم از غم رهایت
من که مردم از غمت تا کی کنی امروز و فردا
مردمان گویند «ترکی» چشم پوش از روی خوبان
کی تواند چشم خود پوشیدن از خورشید، حربا
بوالعجب صبحی و شامی همچنان داری به یکجا
خوش بود گر بوسم آن رخسار همچون صبح عیدت
و آن شب یلدای زلفت را ببویم تا به فردا
یک شب یلدا فزونش نیست در عالم به سالی
وین عجب باشد که در یک ماه دیدم من دو یلدا
گر کسی خواهد که بیند آن دو یلدا را به یک مه
گو بیا در چهره ام بنگر دو زلف عنبرآسا
چشم جادویت به غارت می برد از دست دینم
خال هندویت دلم را می برد از کف به یغما
نی به تنها من گرفتارم به دام چین زلفت
همچو من باشند در چین سر زلف تو تنها
گر تو با این قامت رعنا خرامی سوی بستان
تا قیامت سرو، از رشک قدت ماند به یک جا
گفتی ام امروز و فردا می کنم از غم رهایت
من که مردم از غمت تا کی کنی امروز و فردا
مردمان گویند «ترکی» چشم پوش از روی خوبان
کی تواند چشم خود پوشیدن از خورشید، حربا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۱ - آهسته رو
در راه عاشقی ست مرا استوار پا
از جان نهاده ام به چنین رهگذار، پا
ای پادشاه حسن که خوبان ز جان نهند
بر آستانه ات ز پی افتخار، پا
بر خاک آستان تو پایم کجا رسد
باشد اگر به پیکر من صد هزار، پا
دستم در آستین شده از خون دل نگار
تا دیده ام ز رنگ حنایت، نگار، پا
خیزم به پای بوسی ات از حجره ی مزار
روزی اگر نهی تو مرا بر مزار، پا
خاری به پای توست ز مژگان چشم من
آهسته رو که تا منهی روی خار، پا
با پای خود شکار، درآید تو را به بند
بگذار ار به دشت، به عزم شکار، پا
در راه انتظار تو شد خسته پای من
از بس فشرده ام به ره انتظار، پا
حیف است پای خویش گذاری تو بر زمین
جانا! بیا به دیدهٔ «ترکی» گذار، پا
از جان نهاده ام به چنین رهگذار، پا
ای پادشاه حسن که خوبان ز جان نهند
بر آستانه ات ز پی افتخار، پا
بر خاک آستان تو پایم کجا رسد
باشد اگر به پیکر من صد هزار، پا
دستم در آستین شده از خون دل نگار
تا دیده ام ز رنگ حنایت، نگار، پا
خیزم به پای بوسی ات از حجره ی مزار
روزی اگر نهی تو مرا بر مزار، پا
خاری به پای توست ز مژگان چشم من
آهسته رو که تا منهی روی خار، پا
با پای خود شکار، درآید تو را به بند
بگذار ار به دشت، به عزم شکار، پا
در راه انتظار تو شد خسته پای من
از بس فشرده ام به ره انتظار، پا
حیف است پای خویش گذاری تو بر زمین
جانا! بیا به دیدهٔ «ترکی» گذار، پا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۲ - اشک بصر
میل دارم که ببوسم رخ همچون قمرت را
بمکم با لب خود آن لب همچون شکرت را
تا غباری ننشیند به رخ و زلف تو جانا!
آب پاشی کنم از اشک بصر، رهگذرت را
ممکنم نیست که آیم به سر کوی تو روزی
تا که بر دیده کشم سرمه صفت، خاک درت را
من نظر باز نگیرم ز رخت ای شه خوبان!
به امیدی که ز من باز نگیری نظرت را
تو چنانی که ز کس باز نپرسی خبرم را
من به هر کس که رسم باز بپرسم خبرت را
رخ تو کعبه و خالت حجرالاسود و «ترکی»
دارد امید که یک روز ببوسد حجرت را
بمکم با لب خود آن لب همچون شکرت را
تا غباری ننشیند به رخ و زلف تو جانا!
آب پاشی کنم از اشک بصر، رهگذرت را
ممکنم نیست که آیم به سر کوی تو روزی
تا که بر دیده کشم سرمه صفت، خاک درت را
من نظر باز نگیرم ز رخت ای شه خوبان!
به امیدی که ز من باز نگیری نظرت را
تو چنانی که ز کس باز نپرسی خبرم را
من به هر کس که رسم باز بپرسم خبرت را
رخ تو کعبه و خالت حجرالاسود و «ترکی»
دارد امید که یک روز ببوسد حجرت را
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۳ - قرص خورشید
نگارِ شوخ شنگِ سرو بالا
چرا دایم به کین استی تو با ما؟
رخ است این، یا قمر، یا قرص خورشید
قد است این، یا الف، یا نخل خرما؟
ریاض خرمی از پای تا فرق
بهشت عالمی، از فرق تا پا
رخت خلد و دهانت حوض کوثر
لبت تسنیم و قدت شاخ طوبا
چسان پوشم من از رخسار تو چشم
نپوشد چشم از خورشید، حربا
گرم خواهی رها سازی تو از بند
گره از طرهٔ پُرتاب بگشا
کسان گویند دل بردار از وی
من و برداشتن دل از تو، حاشا
کجا دوری کند مجنون ز لیلی؟
کجا دل برکند وامق ز عذرا؟
دل از لعل تو «ترکی» برندارد
مگس هرگز نگوید ترک حلوا
چرا دایم به کین استی تو با ما؟
رخ است این، یا قمر، یا قرص خورشید
قد است این، یا الف، یا نخل خرما؟
ریاض خرمی از پای تا فرق
بهشت عالمی، از فرق تا پا
رخت خلد و دهانت حوض کوثر
لبت تسنیم و قدت شاخ طوبا
چسان پوشم من از رخسار تو چشم
نپوشد چشم از خورشید، حربا
گرم خواهی رها سازی تو از بند
گره از طرهٔ پُرتاب بگشا
کسان گویند دل بردار از وی
من و برداشتن دل از تو، حاشا
کجا دوری کند مجنون ز لیلی؟
کجا دل برکند وامق ز عذرا؟
دل از لعل تو «ترکی» برندارد
مگس هرگز نگوید ترک حلوا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۵ - آهوان صحرا
چشم تو به یک کرشمه ای یارا!
بربود زِ دست، طاقت ما را
تا چند کنی پریش و آشفته
آن زلف دراز و عنبر آسا را
زین بیش مکن پریش و سرگردان
این دل شده عاشقان شیدا را
از لعل تو مرده می شود زنده
کو آنکه خبر دهد مسیحا را
یک روز کمند زلف خود بگشا
نخجیر کن آهوان صحرا را
یک لحظه کنار چشم من بنشین
و آنگاه ببین تو موج دریا را
اسکندر غمزه ات به یک حمله
درهم شکند سپاه دارا را
اسلام تو ای محمدی مذهب!
منسوخ نمود دین عیسی را
«ترکی» ندهد ز دست دامانت
کن مرحمت آن فتاده از پا را
بربود زِ دست، طاقت ما را
تا چند کنی پریش و آشفته
آن زلف دراز و عنبر آسا را
زین بیش مکن پریش و سرگردان
این دل شده عاشقان شیدا را
از لعل تو مرده می شود زنده
کو آنکه خبر دهد مسیحا را
یک روز کمند زلف خود بگشا
نخجیر کن آهوان صحرا را
یک لحظه کنار چشم من بنشین
و آنگاه ببین تو موج دریا را
اسکندر غمزه ات به یک حمله
درهم شکند سپاه دارا را
اسلام تو ای محمدی مذهب!
منسوخ نمود دین عیسی را
«ترکی» ندهد ز دست دامانت
کن مرحمت آن فتاده از پا را
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۶ - درد عاشق
حسن تو شکسته نور مهتاب
خورشید ز تاب توست بی تاب
با قبلهٔ ابروی تو حاشا
کس روی کند به سوی محراب
شب های دراز در فراقت
حاشا که به چشم من رود خراب
گر تیر زنی خورم به دیده
ور زهر دهی خورم چو جلاب
آن کس که دهد ز عشق پندم
برگو که گذشته از سرم آب
از موج دگر چه بیم دارد
آن کس که فرو رود به گرداب
جز صبر، دگر چه چاره دارد
ماهی، که اسیر شد به قلاب
داروی علاج درد عاشق
چون نسخهٔ کیمیاست نایاب
از سیل سرشک من بپرهیز
بیتوته مکن به راه سیلاب
ای گوهر تابناک! ریزم
از درج دو دیده ام دُرِ ناب
«ترکی» به کمند تو اسیر است
زنهار به کشتنش تو مشتاب
خورشید ز تاب توست بی تاب
با قبلهٔ ابروی تو حاشا
کس روی کند به سوی محراب
شب های دراز در فراقت
حاشا که به چشم من رود خراب
گر تیر زنی خورم به دیده
ور زهر دهی خورم چو جلاب
آن کس که دهد ز عشق پندم
برگو که گذشته از سرم آب
از موج دگر چه بیم دارد
آن کس که فرو رود به گرداب
جز صبر، دگر چه چاره دارد
ماهی، که اسیر شد به قلاب
داروی علاج درد عاشق
چون نسخهٔ کیمیاست نایاب
از سیل سرشک من بپرهیز
بیتوته مکن به راه سیلاب
ای گوهر تابناک! ریزم
از درج دو دیده ام دُرِ ناب
«ترکی» به کمند تو اسیر است
زنهار به کشتنش تو مشتاب
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۷ - کوی حبیب
دلشدگانیم ما، بر سر کوی حبیب
باک نداریم ما، یک سر مو از رقیب
درد دل عاشقان به نشود از دوا
درد سر ما مده بیش از این ای طبیب!
داروی درد دل عاشق بیچاره نیست
جز لب عناب گون یا، زنخ همچو سیب
سرو ز رشک قدت مانده فرو پا به گل
ماه ز شرم رخت گشته نهان در حجیب
ساخته پا بستم آن گیسوی همچون کمند
برده دل از دستم آن نرگس جادو فریب
بس دل صید افکنان زیر کمند آوری
گر تو به عزم شکار پای نهی در رکیب
جان و دل خویش را برخی قاصد کنم
گر ز سر کوی تو سوی من آرد کتیب
خواهش «ترکی» بود از لب تو بوسهای
نیست تو را آن کرم، نیست مرا این نصیب
باک نداریم ما، یک سر مو از رقیب
درد دل عاشقان به نشود از دوا
درد سر ما مده بیش از این ای طبیب!
داروی درد دل عاشق بیچاره نیست
جز لب عناب گون یا، زنخ همچو سیب
سرو ز رشک قدت مانده فرو پا به گل
ماه ز شرم رخت گشته نهان در حجیب
ساخته پا بستم آن گیسوی همچون کمند
برده دل از دستم آن نرگس جادو فریب
بس دل صید افکنان زیر کمند آوری
گر تو به عزم شکار پای نهی در رکیب
جان و دل خویش را برخی قاصد کنم
گر ز سر کوی تو سوی من آرد کتیب
خواهش «ترکی» بود از لب تو بوسهای
نیست تو را آن کرم، نیست مرا این نصیب
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۸ - فرقت دلدار
آن پری کز من به یغما برده آرام و شکیب
دین و دل برد از کفم زان نرگس جادو فریب
آرزو دارم که باشد حلقهٔ چشمم رکاب
هر زمان، کان شهسوار من کند پا در رکیب
ماه من بی پرده گر رخسار سازد آشکار
ماه از شرم رخش پنهان کند رخ در حجیب
چشم مستش گرنه خون عاشقان را ریخته
پس برای چیست؟ دارد پنجه دایم در خضیب
از عتاب باغبان و، از عذاب نیش خار
در بهاران کی نماید ترک گلشن، عندلیب؟
علت بیماری عاشق، ز علت هاجد است
درد عاشق کی شود به از مداوای طبیب؟
دلبری دارم تعالی الله که از نور رخش
عرش و فرش و لوح و کرسی یافته آئین و زیب
یار من آن است کز کویش چو آید قاصدی
بر مشامم آید از سر تا به پایش بوی سیب
چشم آن دارم که سوی خویشتن خواند مرا
وین عجب نبود که شاهی پرسد از حال غریب
جان و دل از شوق، تحت قبه اش سازم نثار
گر زیارت گاه او روزی مرا گردد نصیب
«ترکیا» در فرقت دلدار صابر شو، که هست
هر نشیبی را فراز و، هر فرازی را نشیب
دین و دل برد از کفم زان نرگس جادو فریب
آرزو دارم که باشد حلقهٔ چشمم رکاب
هر زمان، کان شهسوار من کند پا در رکیب
ماه من بی پرده گر رخسار سازد آشکار
ماه از شرم رخش پنهان کند رخ در حجیب
چشم مستش گرنه خون عاشقان را ریخته
پس برای چیست؟ دارد پنجه دایم در خضیب
از عتاب باغبان و، از عذاب نیش خار
در بهاران کی نماید ترک گلشن، عندلیب؟
علت بیماری عاشق، ز علت هاجد است
درد عاشق کی شود به از مداوای طبیب؟
دلبری دارم تعالی الله که از نور رخش
عرش و فرش و لوح و کرسی یافته آئین و زیب
یار من آن است کز کویش چو آید قاصدی
بر مشامم آید از سر تا به پایش بوی سیب
چشم آن دارم که سوی خویشتن خواند مرا
وین عجب نبود که شاهی پرسد از حال غریب
جان و دل از شوق، تحت قبه اش سازم نثار
گر زیارت گاه او روزی مرا گردد نصیب
«ترکیا» در فرقت دلدار صابر شو، که هست
هر نشیبی را فراز و، هر فرازی را نشیب
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۹ - دو زلف پر خم
پرده بردار از رخ چون آفتاب
حیف باشد آفتاب اندر حجاب
آفتاب از شرم ننماید طلوع
گر ز رخ یک لحظه برداری نقاب
هر که بیند آفتاب روی تو
آفتابش نیم شب آید به خواب
تاب از دلهای مردم می بری
زان دو زلف پرخم و، پرپیچ و تاب
زلف پرچینت کمند رستم است
گردن ما گردن افراسیاب
مانده چشمم خیره در رخسار تو
دیده نتوان بست حربا ز آفتاب
از لب لعلت چسان دل برکنم
صبر نتوان کرد مستسقی بر آب
چشم مستت خنجر از مژگان به کف
دارد و، دارد به قتل ما شتاب
بی گنه، خون کسی را ریختن
گوییا در کیش وی باشد ثواب
گرنه خون عاشقان ریزی چرا؟
روز و شب سر پنجه داری در خضاب
نیست ما را تاب مهجوری ز تو
بی سبب از ما نگارا! رخ متاب
داده «ترکی» را بده ورنه کند
شکوه از دست تو پیش بوتراب
شیر حق صهر نبی فخر بشر
سرور دین، شافع یوم الحساب
حیف باشد آفتاب اندر حجاب
آفتاب از شرم ننماید طلوع
گر ز رخ یک لحظه برداری نقاب
هر که بیند آفتاب روی تو
آفتابش نیم شب آید به خواب
تاب از دلهای مردم می بری
زان دو زلف پرخم و، پرپیچ و تاب
زلف پرچینت کمند رستم است
گردن ما گردن افراسیاب
مانده چشمم خیره در رخسار تو
دیده نتوان بست حربا ز آفتاب
از لب لعلت چسان دل برکنم
صبر نتوان کرد مستسقی بر آب
چشم مستت خنجر از مژگان به کف
دارد و، دارد به قتل ما شتاب
بی گنه، خون کسی را ریختن
گوییا در کیش وی باشد ثواب
گرنه خون عاشقان ریزی چرا؟
روز و شب سر پنجه داری در خضاب
نیست ما را تاب مهجوری ز تو
بی سبب از ما نگارا! رخ متاب
داده «ترکی» را بده ورنه کند
شکوه از دست تو پیش بوتراب
شیر حق صهر نبی فخر بشر
سرور دین، شافع یوم الحساب
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۰ - وصال دوست
نازنینا! رحم کن بر این غریب
لیس محبوبی بغیرک یا حبیب
خط و خال و زلفت ای زیبا صنم!
برده از من صبر و آرام و شکیب
آفتابت گر، ببیند بی حجاب
رخ کند پنهان، ز خجلت در حجیب
هر که بیند آن رخ چون آفتاب
فاش گوید انهُ شیءٌ عَجیب
غیر نخل قامتت نخلی دگر
بار ندهد پسته و بادام و سیب
عاشقان چیزی نخواهند از خدا
یا وصال دوست، یا مرگ رقیب
گر هزاران خار در پایش خلد
ترک گل، هرگز نگوید عندلیب
داد «ترکی» را بده ای مه جبین
ورنه گیرم دامنت روز حسیب
لیس محبوبی بغیرک یا حبیب
خط و خال و زلفت ای زیبا صنم!
برده از من صبر و آرام و شکیب
آفتابت گر، ببیند بی حجاب
رخ کند پنهان، ز خجلت در حجیب
هر که بیند آن رخ چون آفتاب
فاش گوید انهُ شیءٌ عَجیب
غیر نخل قامتت نخلی دگر
بار ندهد پسته و بادام و سیب
عاشقان چیزی نخواهند از خدا
یا وصال دوست، یا مرگ رقیب
گر هزاران خار در پایش خلد
ترک گل، هرگز نگوید عندلیب
داد «ترکی» را بده ای مه جبین
ورنه گیرم دامنت روز حسیب
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۱ - طالع فیروز
عجب شوری است بر سر دارم امشب
نهال عیش پر بردارم امشب
خلاف سایر شب ها به مینا
شرابی روح پرور دارم امشب
ز دست ساقی شیرین شمایل
می تلخی به ساغر دارم امشب
عجب از طالع فیروز خویشم
که در بر قدِّ دلبر دارم امشب
ز بوی طُرّه ی عنبرفشانش
دماغ جان، معطر دارم امشب
برای چشم زخم از مردم چشم
سپندی خوش به مجمر دارم امشب
زدم نقشی به یار امروز «ترکی»
خیال نقش دیگر دارم امشب
نهال عیش پر بردارم امشب
خلاف سایر شب ها به مینا
شرابی روح پرور دارم امشب
ز دست ساقی شیرین شمایل
می تلخی به ساغر دارم امشب
عجب از طالع فیروز خویشم
که در بر قدِّ دلبر دارم امشب
ز بوی طُرّه ی عنبرفشانش
دماغ جان، معطر دارم امشب
برای چشم زخم از مردم چشم
سپندی خوش به مجمر دارم امشب
زدم نقشی به یار امروز «ترکی»
خیال نقش دیگر دارم امشب
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۲ - لعل درفشان
جانا! شکن میفکن بر طاق ابروانت
چین و شکن بود خوش بر جعد گیسوانت
خون می چکاند از دل، مژگان چون خدنگت
دل می رباید از کف، ابروی چون کمانت
روزی عنایتی کن، بگشای غنچه ی لب
تا بشنوم کلامی از لعل درفشانت
خواهم که آیم از شوق، شب ها به پای بوسی
اما چه چاره سازم با ظلم پاسبانت
گر تو زنی به تیرم، دل از تو برنگیرم
حاشا که من شوم دور، از خاک آستانت
گردیده ام به روزی گر من تو را نبینم
خوشتر بود که بینم همراه دیگرانت
در گردنم بیفکن، از زلف خویش طوقی
در کوی خویش جا ده در جرگه ی سگانت
یک بوسه گر فروشی جانا! به قیمت جان
هستم به جان خریدار، گلبوسه از لبانت
«ترکی» ز بس که شعرت، باشد لطیف و شیرین
گویا که قند مصری، می ریزد از دهانت
چین و شکن بود خوش بر جعد گیسوانت
خون می چکاند از دل، مژگان چون خدنگت
دل می رباید از کف، ابروی چون کمانت
روزی عنایتی کن، بگشای غنچه ی لب
تا بشنوم کلامی از لعل درفشانت
خواهم که آیم از شوق، شب ها به پای بوسی
اما چه چاره سازم با ظلم پاسبانت
گر تو زنی به تیرم، دل از تو برنگیرم
حاشا که من شوم دور، از خاک آستانت
گردیده ام به روزی گر من تو را نبینم
خوشتر بود که بینم همراه دیگرانت
در گردنم بیفکن، از زلف خویش طوقی
در کوی خویش جا ده در جرگه ی سگانت
یک بوسه گر فروشی جانا! به قیمت جان
هستم به جان خریدار، گلبوسه از لبانت
«ترکی» ز بس که شعرت، باشد لطیف و شیرین
گویا که قند مصری، می ریزد از دهانت
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۳ - قبلهٔ ابرو
دل برده زمن دلبرکا! غمزه و نازت
بربوده زکف صبر و توان، زلف درازت
بگرفت دلم را خم گیسوی کمندت
بگداخت تنم را غم فولاد گدازت
بازآی که از رفتن تو جان ز تنم رفت
جان باز شود روزی اگر بینم بازت
سوی تو بود روی نیاز همه کس لیک
جز خود نبود سوی کسی روی نیازت
از بس که بود در نظرم قبله ی ابروت
حاشا که فراموش کنم وقت نمازت
در گوش تو زلف تو شب و روز، چه گوید
این زنگی بدخو ز چه شد محرم رازت؟
بس شعبده بازی کند این خالک هندوت
فریاد از این هندوک شعبده بازت
ای عشق چه چیزی تو که هستند طلبکار!
ترسا زکلیسا و مسلمان ز حجازت
«ترکی» تو مکن کاهلی از پیروی عشق
کآخر به حقیقت برساند ز مجازت
بربوده زکف صبر و توان، زلف درازت
بگرفت دلم را خم گیسوی کمندت
بگداخت تنم را غم فولاد گدازت
بازآی که از رفتن تو جان ز تنم رفت
جان باز شود روزی اگر بینم بازت
سوی تو بود روی نیاز همه کس لیک
جز خود نبود سوی کسی روی نیازت
از بس که بود در نظرم قبله ی ابروت
حاشا که فراموش کنم وقت نمازت
در گوش تو زلف تو شب و روز، چه گوید
این زنگی بدخو ز چه شد محرم رازت؟
بس شعبده بازی کند این خالک هندوت
فریاد از این هندوک شعبده بازت
ای عشق چه چیزی تو که هستند طلبکار!
ترسا زکلیسا و مسلمان ز حجازت
«ترکی» تو مکن کاهلی از پیروی عشق
کآخر به حقیقت برساند ز مجازت
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۶ - درای کاروان
لب لعلت، مرا آرام جان است
دو چشمت، فتنه ی آخر زمان است
عجب از خال هندوی تو دارم
که او را بر لب کوثر، مکان است
قدت شمشاد، یا سرو روان است
لبت یاقوت، یاقوت روان است
شدم از غصه چون موی میانت
که موی است اینکه داری یا میان است
دهان است اینکه داری، یا که غنچه است
ندانم غنچه است این یا دهان است
ندارد ترک چشمت گر سر جنگ
چرا پیوسته با تیر و کمان است؟
شبی با تو به سر بردن به عمری
مرا خوشتر ز عمر جاودان است
همی خواهم که آیم در وثاقت
ولی خوفم همه از پاسبان است
به امیدی که آیی از سفر باز
دو گوشم بر درای کاروان است
مران از خویش «ترکی» را که دایم
تو را همچون سگی بر آستان است
چو شهبازش نباشد چشم بر گوشت
ولی قانع به مشتی استخوان است.
دو چشمت، فتنه ی آخر زمان است
عجب از خال هندوی تو دارم
که او را بر لب کوثر، مکان است
قدت شمشاد، یا سرو روان است
لبت یاقوت، یاقوت روان است
شدم از غصه چون موی میانت
که موی است اینکه داری یا میان است
دهان است اینکه داری، یا که غنچه است
ندانم غنچه است این یا دهان است
ندارد ترک چشمت گر سر جنگ
چرا پیوسته با تیر و کمان است؟
شبی با تو به سر بردن به عمری
مرا خوشتر ز عمر جاودان است
همی خواهم که آیم در وثاقت
ولی خوفم همه از پاسبان است
به امیدی که آیی از سفر باز
دو گوشم بر درای کاروان است
مران از خویش «ترکی» را که دایم
تو را همچون سگی بر آستان است
چو شهبازش نباشد چشم بر گوشت
ولی قانع به مشتی استخوان است.
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۷ - حلقهٔ چشم
قسم جانا! به جان دوستانت
که دارم دوست تر از جسم و جانت
شب و روز از خیال بوی زلفت
شدم لاغرتر از موی میانت
چکد خون دل از چشمم چو یاقوت
ز هجر لعل چون قوت روانت
مرا هر دم رسد از سینه تیری
از آن ابروی خم تر از کمانت
تو شیرین خنده گر خندی به گلزار
نخندد غنچه از شرم دهانت
سمند خویش را آهسته تر ران
مشو یکباره دور از همرهانت
دگر در باغ ننشاند صنوبر
اگر قامت ببیند باغبانت
رکابت را کنم از حلقهٔ چشم
به دستم گر رسد روزی عنانت
رقیبان من از حسرت بمیرند
اگر نام من آید بر زبانت
ولی من خود از آن شوقی که دارم
همی خواهم که تا بوسم دهانت
شکر می ریزد از کلک تو «ترکی»
نی قند است گویی در بنانت
که دارم دوست تر از جسم و جانت
شب و روز از خیال بوی زلفت
شدم لاغرتر از موی میانت
چکد خون دل از چشمم چو یاقوت
ز هجر لعل چون قوت روانت
مرا هر دم رسد از سینه تیری
از آن ابروی خم تر از کمانت
تو شیرین خنده گر خندی به گلزار
نخندد غنچه از شرم دهانت
سمند خویش را آهسته تر ران
مشو یکباره دور از همرهانت
دگر در باغ ننشاند صنوبر
اگر قامت ببیند باغبانت
رکابت را کنم از حلقهٔ چشم
به دستم گر رسد روزی عنانت
رقیبان من از حسرت بمیرند
اگر نام من آید بر زبانت
ولی من خود از آن شوقی که دارم
همی خواهم که تا بوسم دهانت
شکر می ریزد از کلک تو «ترکی»
نی قند است گویی در بنانت
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۸ - خورشید منیر
مستی اگر از شرب ننید است و شراب است
پس چشم تو ناخورده شراب، از چه خراب است
این رنگ حنا نیست که داری به کف دست
از خون دل ماست که دست تو خضاب است
شب ها ز غم نرگس بیمار تو تا صبح
بیمارم و، بیدارم و، چشم تو به خواب است
خورشید منیر است که پنهان شده در ابر
یا بر رخ زیبای تو از زلف نقاب است
بر کشتن من، خنجر مژگان تو کافی است
خنجر مکش و تیغ مزن! این چه شتاب است
دل جویی من گر بنمایی گنهی نیست
دلجویی دل سوخته گان، عین ثواب است
اینجا که تویی حاضر و، چنگی و ربابی ست
هوشم به تو و،گوش بر آواز رباب است
این بوی دل سوخته در سینه ی«ترکی» ست
جانا! تو مپندار که این بوی کباب است
پس چشم تو ناخورده شراب، از چه خراب است
این رنگ حنا نیست که داری به کف دست
از خون دل ماست که دست تو خضاب است
شب ها ز غم نرگس بیمار تو تا صبح
بیمارم و، بیدارم و، چشم تو به خواب است
خورشید منیر است که پنهان شده در ابر
یا بر رخ زیبای تو از زلف نقاب است
بر کشتن من، خنجر مژگان تو کافی است
خنجر مکش و تیغ مزن! این چه شتاب است
دل جویی من گر بنمایی گنهی نیست
دلجویی دل سوخته گان، عین ثواب است
اینجا که تویی حاضر و، چنگی و ربابی ست
هوشم به تو و،گوش بر آواز رباب است
این بوی دل سوخته در سینه ی«ترکی» ست
جانا! تو مپندار که این بوی کباب است
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۹ - حلقهٔ رکاب
رویت ای صنم! ماه نخشب است
جنتت رخ و، کوثرت لب است
زلف بر رخت دیدم ای صنم!
گفتم این قمر، وان چه عقرب است
دل ببر مرا، میتپد مدام
دارویش تو را سیب غبغب است
از جدایی ات روز و شب مرا
ورد یا خدا، ذکر یا رب است
مرگ من تو را، عین مقصد است
وصل تو مرا، اصل مطلب است
از فراق تو روز تا به شام
شام من دراز، روز من شب است
ساغرم ز می، دیده ام ز خون
آن بود تهی، وین لبالب است
دیده ام تو راست حلقهٔ رکاب
ابرویم تو را نعل مرکب است
کوکبم زبون، طالعم نگون
این چه طالعی ست، وین چه کوکب است؟
«ترکی» حزین، از جدائیت
مونس اش غم و، همدمش تب است
جنتت رخ و، کوثرت لب است
زلف بر رخت دیدم ای صنم!
گفتم این قمر، وان چه عقرب است
دل ببر مرا، میتپد مدام
دارویش تو را سیب غبغب است
از جدایی ات روز و شب مرا
ورد یا خدا، ذکر یا رب است
مرگ من تو را، عین مقصد است
وصل تو مرا، اصل مطلب است
از فراق تو روز تا به شام
شام من دراز، روز من شب است
ساغرم ز می، دیده ام ز خون
آن بود تهی، وین لبالب است
دیده ام تو راست حلقهٔ رکاب
ابرویم تو را نعل مرکب است
کوکبم زبون، طالعم نگون
این چه طالعی ست، وین چه کوکب است؟
«ترکی» حزین، از جدائیت
مونس اش غم و، همدمش تب است
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۰ - آه آتشبار
قدت چو سرو و، رخسارت چو ماه است
که بر هر دو، مرا هر دم نگاه است
نباشد سرو را اینگونه رفتار
نه اینسان ماه را بر سر کلاه است
تو با مه مشتبه هرگز نگردی
معاذاله چه جای اشتباه است
ز ترک چشم تو ترسیده چشمم
مگر جلاد ترک پادشاه است
به گردش بسته صف، مژگان سیه وار
مگر چشم تو سردار سپاه است
دلم چاه زنخدان تو را دید
یقینش شد که اندر راه چاه است
شبی زلف تو را در خواب دیدم
از آن شب تاکنون، روزم سیاه است
دل آزارا! دل مردم میآزار
که دل آزردن مردم گناه است
مرا غیر از تو منظوری نباشد
بر این دعوی، خدای من گواه است
ز هجرت مونس روز و شب من
فغان شام و، آه صبحگاه است
بترس از آه آتشبار «ترکی»
که او را آتشی، در برق آه است
که بر هر دو، مرا هر دم نگاه است
نباشد سرو را اینگونه رفتار
نه اینسان ماه را بر سر کلاه است
تو با مه مشتبه هرگز نگردی
معاذاله چه جای اشتباه است
ز ترک چشم تو ترسیده چشمم
مگر جلاد ترک پادشاه است
به گردش بسته صف، مژگان سیه وار
مگر چشم تو سردار سپاه است
دلم چاه زنخدان تو را دید
یقینش شد که اندر راه چاه است
شبی زلف تو را در خواب دیدم
از آن شب تاکنون، روزم سیاه است
دل آزارا! دل مردم میآزار
که دل آزردن مردم گناه است
مرا غیر از تو منظوری نباشد
بر این دعوی، خدای من گواه است
ز هجرت مونس روز و شب من
فغان شام و، آه صبحگاه است
بترس از آه آتشبار «ترکی»
که او را آتشی، در برق آه است