عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
موسم گل دو سه روزست ،به سر خواهد شد
می درآید، که گل زرد به در خواهد شد
چون فلک روی زمین از سمن و سوسن و گل
همه پر زهره و برجیس و قمر خواهد شد
غنچه چون با لب خشک آمده بود از اول
غالب آنست که با دیدهٔ‌تر خواهد شد
غصه چون دست برآرد تو به می دست گرای
که چو سرمست شوی غصه به سر خواهد شد
دیگر از بهر جهان حال دگر گونه مکن
که جهان دیگر و این حال دگر خواهد شد
مدعی، تا دل ما عشق نورزد پس ازین
گو: مده پند که این رنج بتر خواهد شد
تیر عشق از چپ و از راست روانست هنوز
گو: بنه تن به هلاک، آنکه سپر خواهد شد
اوحدی، نام طلب کن تو، که این قالب و قلب
وقت آنست که بی‌عین و اثر خواهد شد
رندی و عاشقی، از خلق چه پوشانی حال؟
که جهان را هم ازین حال خبر خواهد شد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
عشق را پا و سر پدید نشد
زین بیابان خبر پدید نشد
جز دل دردمند مسکینان
ناوکت را سپر پدید نشد
همه چیز از تو بود و در همه چیز
جز تو چیزی دگر پدید نشد
خبری شد عیان من از فکر
وز عنایت خبر پدید نشد
هر که پیش تو جان نکرد ایثار
از وجودش اثر پدید نشد
تا تو منظور بیدلان نشدی
هیچ صاحب نظر پدید نشد
اوحدی، چاره‌ای بکن خود را
کز تو بیچاره‌تر پدید نشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
گر به کام دل رسید از یار خود یاری چه شد؟
ور به وصلش شادمان گردید غم‌خواری چه شد؟
عاشقی گر کامیاب آمد ز معشوقی چه گشت؟
بیدلی گر بوسه‌ای بستد ز دلداری چه شد؟
خار غم چون در دل من می‌خلید از دیر باز
این زمانم گر برون آمد گل از خاری چه شد؟
عمر خود در کار او کردم به امید دمی
گر پس از عمری میسر شد مرا کاری چه شد؟
ای رقیب، از عشق او تا کی شوی مانع مرا؟
بار او من می‌برم بر دل، ترا باری چه شد؟
تشنه‌ام، گر خوردم اندر منزلی آبی چه بود؟
کافرم، گر بستم اندر عشق زناری چه شد؟
اوحدی گر ماجرای عشق گوید عیب نیست
بلبلی گر ناله کرد از طرف گلزاری چه شد؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
از در ما چو در آمد، اثر ما بنماند
این دل و دین و تن و جان و سر و پا بنماند
چشم آن فتنهٔ پیدا به دلم پوشیده
نظری کرد، که پوشیده و پیدا بنماند
سخن عشق، که عقلم به معما می‌خواند
بر دلم کشف چنان شد که معما بنماند
حیلت ما همه حالت شد و حیلتها سوخت
حالت ما همه معنی شد و اسما بنماند
تا دو می‌دید دلم در کف یغما بودم
چون برستم ز دویی زحمت یغما بنماند
دل من دردی آن درد به دریا نوشید
به طریقی که نم در همه دریا بنماند
ای تمنای دل من ز دو گیتی نظرت
نظری کن، که دگر هیچ تمنا بنماند
گر چه از هر جهتم سری و سودایی بود
جهت سر تو بگرفتم و سودا بنماند
دوش با درد تو گقتم که: محابا کن، گفت:
اوحدی، تن به قضاده، که محابا بنماند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
یوسف ما را به چاه انداختند
گرگ او را در گناه انداختند
و آنگه از بهر برون آوردنش
کاروانی را به راه انداختند
از فراق روی او یعقوب را
سالها در آه آه انداختند
چون خریداران بدیدندش ز جهل
در بها سیم سیاه انداختند
شد به مصر و از زلیخا دیدنش
باز در زندان شاه انداختند
خواب زندان را چو معنی باز یافت
تختش اندر بارگاه انداختند
شد پس از خواری عزیز و در برش
خلعت« ثم اجتباه» انداختند
تا نبیند هر کسی آن ماه را
برقعی بر روی ماه انداختند
چون گواه انگشت بر حرفش نهاد
زخم بر دست گواه انداختند
حال سلطانیش چون مشهور شد
جست و جویی در سپاه انداختند
دشمنش را از هوای سرزنش
صاع در آب و گیاه انداختند
قرعهٔ خط بشارت بردنش
بر بشیر نیک خواه انداختند
باز با قوم خودش کردند جمع
جمله را در عزو جاه انداختند
این حکایت سر گذشت روح تست
کش درین زندان و چاه انداختند
اوحدی چون باز دید این سرو گفت
سر او را با اله انداختند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
دوشم از کوی مغان دست به دست آوردند
از خرابات سوی صومعه مست آوردند
هیچ می‌خواره ندارد طمع حور و بهشت
این بشارت به من باده پرست آوردند
ساقیانش، ز می عشق چو گردیدم مست
به می دیگرم از نیست به هست آوردند
زلف و خال و خط خوبان همه رنجست، آنها
از کجا این همه تشویش به دست آوردند؟
این شگرفان که نگنجند در آفاق از حسن
در چنین سینهٔ تنگ از چه نشست آوردند؟
قلب سالوس و ریا را نشکستند درست
مگر این قوم که در زلف شکست آوردند
اوحدی را چو ازین دایره دیدند برون
زود در حلقهٔ آن زلف چو شست آوردند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
جماعتی که مرا توبه کار می‌خوانند
ز عشق توبه بکردم، بگوی: تا دانند
به بند عشق چو شد پای تا سرم بسته
به پند عقلم ازین کار منع نتوانند
ولایتیست دل و عشق آن صنم سلطان
در آن ولایت باقی گدای سلطانند
مکونات جهان را تو قطرها پندار
که آب خویش به دریای عشق می‌رانند
مجاهدان طلب را چو کاروان سلوک
به کوی عشق درآید، شتر بخوابانند
اگر نه سلسله جنبانشان بود شوقی
ستارگان سپهر از روش فرو مانند
خبر ز عشق ندارد وجود مدعیان
همیشه در پی انکار اوحدی زانند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
نازنینا، حسن و خوبی با وفا بهتر بود
گر وفا ورزی بهر حالی ترا بهتر بود
گر نباشد لطف طبع و حسن خلق و عز نفس
نقش دیواری ز صد ترک ختا بهتر بود
تکیه بر خوبی نشاید کرد کان ده روزه‌ایست
وندران ده روز اگر باشد وفا بهتر بود
گر بهای خون ما خاک تو باشد عیب نیست
زانکه خاک چون تویی از خون ما بهتر بود
پارسایان را نظر کردن به خوبان باک نیست
وان نظر بر روی یار پارسا بهتر بود
من دعا گویم تو دشنامی که خواهی میفرست
پیش ما دشنام یاران از دعا بهتر بود
گر هلاک اوحدی خواهی، بکش،تاخیر چیست؟
در بلا افتادن از بیم بلا بهتر بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
این چنین نقشی اگر در چین بود
قبلهٔ خوبان آن ملک این بود
این چنین رخسار و دندان و جبین
مشتری، یا زهره، یا پروین بود؟
گر دهی دشنام ازان لبها دعاست
هر چه حلوایی دهد شیرین بود
گر دلت سیر آید از من طرفه نیست
عهد خوبان را بقا چندین بود
گوش بر گفتار ما کمتر کنی
فی‌المثل گر سورهٔ یاسین بود
ز آشنایان همچو فرزین بگذری
با غریبان اسب لطفت زین بود
چون به بخت اوحدی آید سخن
جمله صلحت خشم و مهرت کین بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
دل به خیالی دگر خانه جدا کرده بود
ورنه چنان منزلی از چه رها کرده بود؟
رفت ز پند خرد در وطن دام و دد
تا بنماید به خود هر چه خدا کرده بود
معنی خود عرضه کرد بر من و دیدم درو
صورت هر نقش کو بود و مرا کرده بود
در سفر هجر او تا نشود دل ملول
باز ز هر جانبی روی فرا کرده بود
شد دل ما زین سفر کار کن و کارگر
ورنه به جایی دگر کار کجا کرده بود؟
گر چه به هر باغ بس لاله و گل ریخته
ور چه به هر خانه پر برگ و نوا کرده بود
دیده ز خاک درش هیچ هوایی نکرد
دید که جز باد نیست هر چه هوا کرده بود
این خرد ناسزا راه ندانست برد
ورنه رخش، هر چه کرد بس بسزا کرده بود
گر چه به نقدی که هست سود نکردم به دست
خواجه، کرم کار تست، بنده خطا کرده بود
هیچ گرفتی نکرد بر غلط فعل ما
نسبت این فعلها گر چه بما کرده بود
کرد به طاعت بها: جنت وصل و لقا
لیک ببخشید باز، هر چه بها کرده بود
روی دل ما ندید، هیچ نیاورد یاد
زانچه تن ناخلف فوت و فنا کرده بود
عاشق دل خرقه‌ای داشت ز سر ازل
چون به ابد باز شد خرقه قبا کرده بود
عشق درآمد به کار و آخر و برداشت بار
ورنه خرد رنج تن جمله هبا کرده بود
مادر دوران به ما شربت مهری نداد
تا پدر از بهر ما خود چه دعا کرده بود؟
میوهٔ دلها نشد جز سخن اوحدی
کز همه باغ این درخت نشو و نما کرده بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
غیر ازو هر چه هست بازی بود
ما و من قصهٔ مجازی بود
زود بگذر، که اصل ذات یکیست
وین صفت‌ها بهانه‌سازی بود
تو ز دستش بداده‌ای، ورنه
دوست در عین دلنوازی بود
نفس کافر ترا ازو ببرید
هر که او نفس کشت غازی بود
عشق خود با تو فاش می‌گوید
که: بما اول او نیازی بود
حدث از تست ورنه پیش از تو
همه روی زمین نمازی بود
اوحدی، گر شناختی خاموش!
کین حدیث از زبان‌درازی بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
ای کون و مکان از تو، اندر چه مکانی خود؟
مثل تو نمی‌یابم، آخر به چه مانی خود؟
هر کس که تو می‌بینی حالی بتو می‌گوید:
من هیچ نمی‌گویم، دانم که تو دانی خود
چون ز آتش آن شادی رنگیم نیفزودی
زین دود که بر کردی رنگی برسانی خود
من فاش همی دیدم روی تو ز هر رویی
اکنون چو نظر کردم از دیده نهانی خود
کس را چو نمی‌خواهی کاگه شود از حالت
خواهی که نماند کس، تا شاد بمانی خود
همراه شوی با ما و آنگاه چو کار افتاد
در غم بهلی مار را، تنها بدوانی خود
چون اوحدی از بیشی عذر تو همی خواهد
دانم که بهر جرمش از پیش نرانی خود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
هر که او بیدق این عرصه شود شاه شود
وانکه دور افتد ازین دایره گمراه شود
راز خود با دل هر ذره همی گوید دوست
تا ازین واقعه خود جان که آگاه شود؟
به حقیقت همه پروانهٔ‌شمع رخ اوست
روی خوبان جهان، گر به مثل ماه شود
گر چه بر راه دلم دام نهد از سر زلف
زان رسنها، دلم آن نیست، که در چاه شود
لبش از کام دلی دور نباشد، لیکن
نادر آید به کف آن دولت و ناگاه شود
حیرتش هر نفس آهیم بر آرد ز جگر
ترسم آیینهٔ دل در سر این آه شود
با مراد دل معشوق همی باید ساخت
کار عاشق، به نوا، خواه نشد، خواه شود
کاه باید که بنازد که خریداری یافت
کهربا را چه تفاخر که پی کاه شود
هر که دانست حکایت نتوانست از وی
عارفان را سخن اینجاست که کوتاه شود
اوحدی، بر درش افتادگی از دست مده
زانکه افتادگی اینجا مدد جاه شود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
در عشق اگر زبان تو با دل یکی شود
راه ترا هزار و دو منزل یکی شود
زین آب و گل گذر کن و مشنو که: در وجود
آن کو گل آفریند با گل یکی شود
یک اصل حاصل آید و آن اصل نام او
روزی که اصل و فرع مسایل یکی شود
جز در طریق عشق ندیدم که: هیچ وقت
مقتول با ارادت قاتل یکی شود
آنکش گشاده شد نظری بر جمال حق
مشنو که: با مزخرف باطل یکی شود
گر صد هزار نقش بداری مقابلش
با او مگر حقیقت قابل یکی شود
راه ار برد به حلقهٔ ابداعیان دلت
پست و بلند و خارج و داخل یکی شود
بسیار شد عجایب این بحر و چون ز موج
کشتی بر آوریم به ساحل یکی شود
زین لا و لم به عالم توحید راه تو
وقتی بری، که سامع و قایل یکی شود
تا در میان حدیث من و اوحدی بود
این داوری دو باشد و مشکل یکی شود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
ای مردم کور، این چه بهارست ببینید
گلبن نه و گلهاش ببارست ببینید
فردا همه یک رنگ شود طالب و مطلوب
امروز یکی را که هزارست ببینید
آن ماه که دل می‌برد از ما رخ و زلفش
بر منظرهٔ لیل و نهارست ببینید
ماییم به بار آمده در گلشن هستی
یا اوست که بر صفهٔ بارست؟ ببینید
بر گرد زمین این چه سپاهست؟ بجویید
در گرد زمان آن چه سوارست؟ ببینید
ما میوهٔ شیرین درخت دو جهانیم
باز این چه درخت و چه بهارست؟ ببینید
بس نسخه گرفتند ز هر شیوه و هر شکل
این نسخه که از صورت یارست ببینید
درجیست برو غیب نگارنده طلسمات
این خود چه طلسم و چه نگارست؟ ببینید
این طرز که از کارگه کون در آمد
هم اول و هم آخر کارست ببینید
بر دامن هستی شما هست غباری
هستی چه بود؟ وین چه غبارست؟ ببینید
بعد از شب تار آمدن روز توان دید
این روز که اندر شب تارست ببینید
گر چشم خدایی بگشایید هم این‌جا
هم محشر و هم روز شمارست، ببینید
شرح سخن اوحدی آسان نتوان گفت
شعرش بهلید، این چه شعارست؟ ببینید
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
هر که از برگ و از نوا گوید
مشنو: کز زبان ما گوید
بندهٔ خانه‌زاد باید جست
کو ترا سر این سرا گوید
آنکه از کوی آشنایی نیست
کی سخن‌های آشنا گوید؟
چو مقامیست هر کسی را خاص
از مقامی که هست وا گوید
دم ز چرخ فلک زند خورشید
ذره از خاک و از هوا گوید
مرد را در سلوک مرقاتیست
راز بر حسب ارتقا گوید
آنچه در خرقه گفته بود آن پیر
طفل باشد که در قبا گوید
سخن از نیک می‌رود، بنویس
بچه پرسی که از کجا گوید؟
چه غم از جبرییل دارد دل؟
که ز پیغمبر و خدا گوید
تا تو باشی و او به وقت سخن
تو جدا گویی، او جدا گوید
این دویی از میان چو برخیزد
همه او گوید و سزا گوید
اوحدی پیش او چه داند گفت؟
رخ او را هم او ثنا گوید
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
از باده در فصل خزان افتان و خیزان نیک‌تر
ور یار دلداری دهد خود چون بود زان نیک‌تر؟
شد باغ پرینگی دگر، هر برگی از رنگی دگر
در زیرش آونگی دگر از لعل و مرجان نیک‌تر
صرصر غبار انگیخته، در شاخسار آویخته
بر ما نثاری ریخته، از صد زرافشان نیک‌تر
شاخ رزان،در گشت رز، پوشیده رنگارنگ خز
هر گوشه شادروانی از تخت سلیمان نیک‌تر
بر شاخساران سور بین، و آن سیبها چون نور بین
سیبی به چشم دور بین، از روی جانان نیک‌تر
فصلی چنین، می‌خواه، می، برکش نوای چنگ ونی
ور گم توانی کرد پی، گم کن، که پنهان نیک‌تر
بی‌اوحدی مستی مکن، با نیستان هستی مکن
چندین سبک دستی مکن، ای وصلت از جان نیک‌تر
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
پاکبازان را چه خارا و چه خز؟
گر به رنگی قانعی در خرقه خز
جامه گه ازرق کنی، گاهی سیاه
جامه خود دانی، تو مردم را مرز
آخرت زندان تن خواهد شدن
این که بر خود می‌تنی چون کرم قز
گر تو ایزد را بدین خواهی شناخت
نیک دور افتاده‌ای، سودا مپز
چون نخواهی فهم کردن، زان چه سود؟
گر منت مشروح گویم، یا لغز
محتسب گو: در پی رندان مرو
کین جماعت را نباشد سنگ و گز
عیب مستان کم کن و در مجلس آی
گر ننوشی باده‌ای، سیبی بگز
باده خوردن در بهار ار ظلم بود
در زمستان خود نمی‌جوشید رز
گوش داری گفتهای اوحدی
تا که لؤلؤ را بدانی از خرز
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
عشرت بهار کن، که شود روزگار خوش
می‌در بهار خور، که بود بی غبار و غش
گفتی: به روز شش همه گیتی تمام شد
می‌به، که او تمام نشد جز به ماه شش
بر خیز و زین قیاس دو شش ساله‌ای ببین
کز حسن او کند دل ماه دو هفته غش
دست ار به وصل موی میانی رسد به روز
اندر میانش آر و شب اندر کنار کش
زان پیش کت کشد لحد گور در کنار
خالی نباید از تن خوبان کنار و کش
اینجا که نقل بوسه بود زان دهان و لب
دندان کس به میوه نیالاید و نمش
چون دستگاه و مکنت آن هست می‌بنوش
با مطربان فاخر و با شاهدان کش
کز روی همچو ماه و جبینی چو مشتری
جام آفتاب رخ شود و باده زهره وش
ور نیست دسترس، سر دستار پاره کن
دستار رند میکده را گو: مدار فش
ریزنده کرد جنبش باد مسیح دم
برگ گل از درخت چو موسی به چوب هش
وقت سحر ز شاخ چمن گل چو بشکفد
گویی به سحر ماه بر آمد ز چاه کش
مانند آنکه بر رخ زیبا عرق چکد
بر روی سرخ لاله ز شبنم فتاده رش
آشفته‌ایم و دلشده، یا مطرب «السماع»
آتش‌دلیم و غمزده، یا ساقی، «العطش»
می‌صیقلیست در کف رندان که میبرد
از سینه‌ها کدورت و از دیده‌ها غمش
صوفی، بیا و در می صافی نگاه کن
ور جام اوحدی نخوری، قطره‌ای بچش
بر طور بزم ما دل و جانها ببین بلاش
وز برق نور باده بهم بر فتاده بش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
دو هفتهٔ دگر از بوی باد مشک فروش
شود چو باغ بهشت این زمین دیبا پوش
درخت غنچه کند، غنچه پیرهن بدرد
به وقت صبح چو مرغان برآورند خروش
شود چو روی فلک پرستاره روی زمین
ز سوسن و سمن و یاسمین و مرزنگوش
چمن ز شکل ریاحین و رنگ سبزهٔ تر
چنان شود که تو گویی در آمدست به جوش
ز جویبار به گردون رسد غریو طیور
ز کوهسار به صحرا رود فغان وحوش
ز بهر جلوه عروس چمن در آویزد
ز ژاله عقد جواهر به روی گردن و گوش
روند در سر گل در چمن پری رویان
بدان صفت که رود بر سر ستاره سروش
علم زنند گل سرخ و زرد بر سبزی
چو بر صحیفهٔ مینا ز زر تخته نقوش
به بام شاخ برآید گل از سراچهٔ باغ
چنانکه بر افق چرخ زهره و زاوش
میان باغ ز هر گونه عاشقی سرمست
چنانکه مردم هشیار سر کشند به دوش
طمع مدار خموشی ز اوحدی پس ازین
که در بهار نباشند بلبلان خاموش
تو نیز عمر خود، ای هوشمند، خوش گذران
که عمر خوش گذراند همیشه صاحب هوش
بهار تازه در آمد، غم کهن بگذار
ز باغ سبزه بر آمد، شراب سرخ بنوش
درخت و چوب که دیدی چه تر شود به بهار؟
نه کم ز چوب و درختی، تو در بهار مخوش
گرت هواست که عشرت کنی، به دانش کن
ورت رضاست که سیکی خوری، به نیکی کوش
مگر در پی آزرم و قول من بشنو
مباش بر سر آزار و پند من بنیوش