عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲۵ - در تغزل
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۳۵ - در تغزل
رشیدالدین وطواط : غزلیات
شمارهٔ ۵
جامی : دفتر اول
بخش ۱۵۱ - قال الله تعالی یا حسرتی علی ما فرطت فی جنب الله
حسرت از جان او برآرد دود
وان زمان حسرتش ندارد سود
بس که ریزد ز دیده اشک ندم
غرق گردد ز فرق تا به قدم
و آب چشمش شود در آن شیون
آتشش را به خاصیت روغن
کاش این گریه پیش ازین کردی
غم این کار پیش ازین خوردی
دادی از جویبار دیده نمی
شستی از نامه سیه رقمی
نم چه سود این زمان که کشت امل
خشک گشت از تف سموم اجل
گریه روزی که بود فایده مند
از جهالت به خنده شد خرسند
چون زمان نشاط و خنده رسید
آبش از چشم و خون ز دل بچکید
حق چو فلیضحکوا قلیلا گفت
او ز بس خنده همچو غنچه شکفت
جوی چشمش شد ترشح جو
هرگز از چشمه سار فلیبکوا
لاجرم روز ضحک و استبشار
خون فشاند ز دیده خونبار
همه ضاحک ز عیش و مستبشر
او ز رنج و عنا عبوس و کدر
وان زمان حسرتش ندارد سود
بس که ریزد ز دیده اشک ندم
غرق گردد ز فرق تا به قدم
و آب چشمش شود در آن شیون
آتشش را به خاصیت روغن
کاش این گریه پیش ازین کردی
غم این کار پیش ازین خوردی
دادی از جویبار دیده نمی
شستی از نامه سیه رقمی
نم چه سود این زمان که کشت امل
خشک گشت از تف سموم اجل
گریه روزی که بود فایده مند
از جهالت به خنده شد خرسند
چون زمان نشاط و خنده رسید
آبش از چشم و خون ز دل بچکید
حق چو فلیضحکوا قلیلا گفت
او ز بس خنده همچو غنچه شکفت
جوی چشمش شد ترشح جو
هرگز از چشمه سار فلیبکوا
لاجرم روز ضحک و استبشار
خون فشاند ز دیده خونبار
همه ضاحک ز عیش و مستبشر
او ز رنج و عنا عبوس و کدر
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۰ - قصه عیینه و ریا
معتمر نام مهتری ز عرب
رفت تا روضه نبی یک شب
رو در آن قبله دعا آورد
ادب بندگی بجا آورد
ساخت بالین ز آستان نیاز
گوش بنهاد بر نشیمن راز
ناگه آمد به گوشش آوازی
که همی گفت غصه پردازی
کای دل امشب تو را چه اندوه است
وین چه بار گرانتر از کوه است
مرغی از طرف باغ ناله کشید
بر تو داغی به سان لاله کشید
واندر این تیره شب ز ناله زار
ساخت از خواب خوش تو را بیدار
یا نه یاری درین شب تاریک
از برون دور وز درون نزدیک
بر تو درهای امتحان بگشود
خوابت از چشم خون فشان بربود
بست هجرش کمر به کینه تو را
سنگ غم زد بر آبگینه تو را
چه شب است این چو زلف یار دراز
چشم من ناشده به خواب فراز
قیر شب قید پای انجم شد
مهر را راه آمدن گم شد
در نفیر و فغان زبان جرس
تنگ بر صبحدم مجال نفس
دست دوران دریده پرده کوس
تیغ گردون بریده نای خروس
چون مؤذن ره مناره سپرد
گویی افتاد ازان به گردن خرد
کش نیاید ز حلقه حلقوم
بانگ یا حی صدای یا قیوم
این نه شب هست اژدهای سیاه
که کند با هزار دیده نگاه
تا به دم درکشد غریبی را
یا زند زخم بی نصیبی را
منم اکنون و جانی آزرده
زو دو صد زخم بر جگر خورده
زخم او جا درون جان دارد
گر کنم ناله جای آن دارد
کو رفیقی که بشنود رازم
واندر این شب شود همآوازم
کو شفیقی که بنگرد حالم
کز جدایی چگونه می نالم
ز آتش غم چو موی پیچانم
موی پیچان و مور بی جانم
هست ناچار پیش فرزانه
موی را شانه مور را دانه
اگرم شانه همچو مو هوس است
شانه ام فرق شاخ شاخ بس است
دانه گر بایدم چو مور نژند
باشدم اشک دانه دانه بسند
ماه گردون بود گوا که چنین
ناله زان می کنم که ماه زمین
چهره از من چو ماه تافته است
تیغ مهرش دلم شکافته است
هرگز اینم گمان نبود به خویش
کایدم اینچنین بلایی پیش
ریخت بر سر بلای دهر مرا
داد ناآزموده زهر مرا
هر که ناآزموده زهر خورد
چه عجب گر ره اجل سپرد
چون بدینجا رساند ناله خویش
کرد با خامشی حواله خویش
آتش او درین ترانه فسرد
شد خموش آنچنان که گویی مرد
رفت تا روضه نبی یک شب
رو در آن قبله دعا آورد
ادب بندگی بجا آورد
ساخت بالین ز آستان نیاز
گوش بنهاد بر نشیمن راز
ناگه آمد به گوشش آوازی
که همی گفت غصه پردازی
کای دل امشب تو را چه اندوه است
وین چه بار گرانتر از کوه است
مرغی از طرف باغ ناله کشید
بر تو داغی به سان لاله کشید
واندر این تیره شب ز ناله زار
ساخت از خواب خوش تو را بیدار
یا نه یاری درین شب تاریک
از برون دور وز درون نزدیک
بر تو درهای امتحان بگشود
خوابت از چشم خون فشان بربود
بست هجرش کمر به کینه تو را
سنگ غم زد بر آبگینه تو را
چه شب است این چو زلف یار دراز
چشم من ناشده به خواب فراز
قیر شب قید پای انجم شد
مهر را راه آمدن گم شد
در نفیر و فغان زبان جرس
تنگ بر صبحدم مجال نفس
دست دوران دریده پرده کوس
تیغ گردون بریده نای خروس
چون مؤذن ره مناره سپرد
گویی افتاد ازان به گردن خرد
کش نیاید ز حلقه حلقوم
بانگ یا حی صدای یا قیوم
این نه شب هست اژدهای سیاه
که کند با هزار دیده نگاه
تا به دم درکشد غریبی را
یا زند زخم بی نصیبی را
منم اکنون و جانی آزرده
زو دو صد زخم بر جگر خورده
زخم او جا درون جان دارد
گر کنم ناله جای آن دارد
کو رفیقی که بشنود رازم
واندر این شب شود همآوازم
کو شفیقی که بنگرد حالم
کز جدایی چگونه می نالم
ز آتش غم چو موی پیچانم
موی پیچان و مور بی جانم
هست ناچار پیش فرزانه
موی را شانه مور را دانه
اگرم شانه همچو مو هوس است
شانه ام فرق شاخ شاخ بس است
دانه گر بایدم چو مور نژند
باشدم اشک دانه دانه بسند
ماه گردون بود گوا که چنین
ناله زان می کنم که ماه زمین
چهره از من چو ماه تافته است
تیغ مهرش دلم شکافته است
هرگز اینم گمان نبود به خویش
کایدم اینچنین بلایی پیش
ریخت بر سر بلای دهر مرا
داد ناآزموده زهر مرا
هر که ناآزموده زهر خورد
چه عجب گر ره اجل سپرد
چون بدینجا رساند ناله خویش
کرد با خامشی حواله خویش
آتش او درین ترانه فسرد
شد خموش آنچنان که گویی مرد
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۸ - به بام برآمدن وی قدس سره هر آخر روز و با آفتاب خطاب کردن
هم ز وی آورند کآخر کار
چون شد این درد بر دلش بسیار
چهره خور چو زرد فام شدی
شیخ دین بر کنار بام شدی
اشک چون ریختی گهر سفتی
رو به خورشید کردی و گفتی
کای جهانگرد آسمان پیمای
شب تاریک کاه روز افزای
ز اول بامداد کز سر کوه
سر زدی با هزار فر و شکوه
تا به اکنون که کردی از تگ و پوی
زرد رو در دیار فرقت روی
تیغ آهیخته زیر پا دیدی
کوههای بلند ببریدی
بس بیابان ژرف پی در پی
که به یک قرص گرم کردی طی
از بسی بحرها به زورق زر
برگذشتی ز موج ناشده تر
ده به ده کو به کو شهر به شهر
یافتند از فروغ فیض تو بهر
هیچ جا دلشکسته ای دیدی
وز خود و خلق رسته ای دیدی
کش ازین غم به دل بود دردی
یا ازین راه بر رخش گردی
سخنان گفتی اینچنین بسیار
تا شدی آفتاب نادیدار
بعد ازان آمدی فرو از بام
همچنان بی قرار و بی آرام
بی قراری عشق بی تمکین
جز به مردن نباشدش تسکین
بلکه آنان که مست این جام اند
چون بمیرند هم نیارامند
چون شد این درد بر دلش بسیار
چهره خور چو زرد فام شدی
شیخ دین بر کنار بام شدی
اشک چون ریختی گهر سفتی
رو به خورشید کردی و گفتی
کای جهانگرد آسمان پیمای
شب تاریک کاه روز افزای
ز اول بامداد کز سر کوه
سر زدی با هزار فر و شکوه
تا به اکنون که کردی از تگ و پوی
زرد رو در دیار فرقت روی
تیغ آهیخته زیر پا دیدی
کوههای بلند ببریدی
بس بیابان ژرف پی در پی
که به یک قرص گرم کردی طی
از بسی بحرها به زورق زر
برگذشتی ز موج ناشده تر
ده به ده کو به کو شهر به شهر
یافتند از فروغ فیض تو بهر
هیچ جا دلشکسته ای دیدی
وز خود و خلق رسته ای دیدی
کش ازین غم به دل بود دردی
یا ازین راه بر رخش گردی
سخنان گفتی اینچنین بسیار
تا شدی آفتاب نادیدار
بعد ازان آمدی فرو از بام
همچنان بی قرار و بی آرام
بی قراری عشق بی تمکین
جز به مردن نباشدش تسکین
بلکه آنان که مست این جام اند
چون بمیرند هم نیارامند
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۹ - در صفت ضعف و پیری و سد باب منفعت گیری
عمرها شد تا درین دیر کهن
تار نظمم بسته بر عود سخن
هر زمان از نو نوایی می زنم
دم ز دیرین ماجرایی می زنم
رفت عمر و این نوا آخر نشد
کاست جان وین ماجرا آخر نشد
پشت من چون چنگ خم گشت و هنوز
هر شبی در ساز عودم تا به روز
عود ناساز است و کرده روزگار
دست مطرب را ز پیری رعشه دار
نغمه ی این عود موزون چون بود
لحن این مطرب به قانون چون بود
وقت شد کین عود را خوش بشکنم
بهر بوی خوش در آتش افکنم
خام باشد عود را ناخوش زدن
خوش بود در عود خام آتش زدن
بو که عطر افشان شود این عود خام
عقل و دین را زان شود خوشبو مشام
عقل و دین را تقویت دادن به است
زانکه این تن روی در سستی نه است
رخنه ها در رسته ی دندان فتاد
کی توان بر خوردنی دندان نهاد
هم قواطع از بریدن کند گشت
هم طواحن ز آرد کردن در گذشت
خوردنم می باید اکنون طفل سان
نان خاییده به دندان کسان
قامتم شد کوز و ماندم سر به پیش
گشته ام مایل به سوی اصل خویش
مادرم خاک است و من طفل رضیع
میل مادر نیست از طفلان بدیع
زود باشد کآرمیده ز اضطراب
در کنار مادر افتم مست خواب
از دو چشم من نیاید هیچ کار
از فرنگی شیشه ناکرده چهار
درد پا تا گشت همزانوی من
شد پس زانو نشستن خوی من
پای من در خاستن باشد زبون
تا نگردد ساعدم تن را ستون
این خلل ها مقتضای پیری است
وای آن کو مبتلای پیری است
هر خلل کز پیری افتد در مزاج
نیست مقدور طبیب آن را علاج
تار نظمم بسته بر عود سخن
هر زمان از نو نوایی می زنم
دم ز دیرین ماجرایی می زنم
رفت عمر و این نوا آخر نشد
کاست جان وین ماجرا آخر نشد
پشت من چون چنگ خم گشت و هنوز
هر شبی در ساز عودم تا به روز
عود ناساز است و کرده روزگار
دست مطرب را ز پیری رعشه دار
نغمه ی این عود موزون چون بود
لحن این مطرب به قانون چون بود
وقت شد کین عود را خوش بشکنم
بهر بوی خوش در آتش افکنم
خام باشد عود را ناخوش زدن
خوش بود در عود خام آتش زدن
بو که عطر افشان شود این عود خام
عقل و دین را زان شود خوشبو مشام
عقل و دین را تقویت دادن به است
زانکه این تن روی در سستی نه است
رخنه ها در رسته ی دندان فتاد
کی توان بر خوردنی دندان نهاد
هم قواطع از بریدن کند گشت
هم طواحن ز آرد کردن در گذشت
خوردنم می باید اکنون طفل سان
نان خاییده به دندان کسان
قامتم شد کوز و ماندم سر به پیش
گشته ام مایل به سوی اصل خویش
مادرم خاک است و من طفل رضیع
میل مادر نیست از طفلان بدیع
زود باشد کآرمیده ز اضطراب
در کنار مادر افتم مست خواب
از دو چشم من نیاید هیچ کار
از فرنگی شیشه ناکرده چهار
درد پا تا گشت همزانوی من
شد پس زانو نشستن خوی من
پای من در خاستن باشد زبون
تا نگردد ساعدم تن را ستون
این خلل ها مقتضای پیری است
وای آن کو مبتلای پیری است
هر خلل کز پیری افتد در مزاج
نیست مقدور طبیب آن را علاج
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۹ - غمازی کردن غمازان پیش لیلی که مجنون عهد دیگر کرده است و دختر عم را به عقد نکاح درآورده است
کی پرده عاشقی شود ساز
بی زخمه عیبجوی غماز
نادیده خراش رشته چنگ
از چنگ کجا برآید آهنگ
از قصه قیس و دختر عم
در مجلس دوستان محرم
چون یافت وقوف هرزه گویی
بر قیس شکسته عیبجویی
فی الحال به لیلی این خبر برد
کز عشق تو قیس را دل افسرد
در دل شرری که داشت بنشست
با تو نظری که داشت بربست
خاطر به هوای دیگری داد
باشد به لقای دیگری شاد
آمد پدر و گرفت دستش
با دختر عم نکاح بستش
امروز وی است و دختر عم
آسوده جگر ز نشتر غم
تو نیز نظر ازو فروبند
یاری بگزین و دل در او بند
با اهل جفا وفا روا نیست
پاداش جفا به جز جفا نیست
لیلی چو شنید این حکایت
کردش غم جان به دل سرایت
کاری افتاد و سختش افتاد
خر مرد به راه و رختش افتاد
کرد از غم و درد دست و پا گم
دردی نوشید از اول خم
با قیس ز گردش زمانه
برداشت خطاب غایبانه
کای دلبر بی وفا چه کردی
با عاشق مبتلا چه کردی
با آنکه به جان غم تو خورده ست
کردی کاری که کس نکرده ست
راهش بزدی و گشتی از راه
احسنت احسنت بارک الله
با هم نه چنین کنند یاران
این نیست طریق دوستداران
گندم بنمودی از نخستم
چون عقد امید شد درستم
کردم پی گندمت تک و دو
هیچم نفروختی بجز جو
اول ز وفا نهادیم دام
وان دم که ز من گرفتی آرام
دامن نکوتری گرفتی
وآرام به دیگری گرفتی
چون با دگریت دل خوش افتد
غم نیست که در من آتش افتد
باد از تو بلند آتش من
زان مجلس عشرت تو روشن
لیلی به چنین غم جگرسوز
چون کرد شب سیاه خود روز
ناگه مجنون درآمد از راه
از لیلی و حال او نه آگاه
شد یار طلب به رسم هر بار
لیلی به عتاب گفت زنهار
ندهند ره اندر آن حریمش
وز تیغ و سنان کنند بیمش
او مرد حرمسرای ما نیست
او شیفته لقای ما نیست
گو دامن یار خویشتن گیر
دنباله کار خویشتن گیر
شب با دگران و روز با ما
یکدل نبود هنوز با ما
مسکین مجنون چو آن جفا دید
بسیار به این و آن بنالید
آن نالش او نداشت سودی
بنهاد به ره سر سجودی
گریان گریان ز دور برگشت
غمگین ز سرای سور برگشت
نادیده ز یار خود نصیبی
می گفت به زیر لب نسیبی
دردا که عظیم دردناکم
در راه امید و بیم خاکم
هر لحظه فرو روم به راهی
خود را نبرم گمان گناهی
همراه سرشک من رو ای آه
وز جرم نکرده عذر من خواه
پاکم ز گناه پیچ در پیچ
عشق است گناه من دگر هیچ
آن را که بود همین گناهش
بر بیگنهی بس این گواهش
حاشا که اگر فلک شود میغ
باران گردد به فرق من تیغ
از یار تواندم بریدن
سر بر در دیگری کشیدن
روزی که به زیر خاک باشم
زآلایش جسم پاک باشم
جان من خسته پیش جانان
باشد نغمات شوق خوانان
بر قالب خود کفن زنم چاک
فریادکنان برآیم از خاک
تا حشر ره وفاش گیرم
هر لحظه به خاک پاش میرم
با خویش همی سرود مجنون
زان نکته همچو در مکنون
وز دور همی شنید یاری
از آتش عشق داغداری
برگشت و به لیلی اش رسانید
لیلی ز دو دیده خون چکانید
شد باز به عشق تازه پیمان
وز کرده خویش پشیمان
از شعر لطیف و نظم دلکش
او نیز زد این ترانه خوش
کان کس که به حاسدان نهد گوش
آیین وفا کند فراموش
حاسد ببرد ز جان شیرین
شیرینی دوستان دیرین
یا رب که مباد هیچ حاسد
جز بار گران و نرخ کاسد
حاسد ز میانه دور بادا
وز زخم زمانه کور بادا
بادا رگ جان او بریده
کز روی توام برید دیده
گفتم بی تو به صبر کوشم
وز جام فراق زهر نوشم
چون شوق آمد چه جای صبر است
صبرم بی تو چو تیره ابر است
کز وی همه برق آه خیزد
باران سرشک درد ریزد
برخیز و بیا که بی قرارم
وز کرده خویش شرمسارم
تا دل دهمت به بی گناهی
دستت بوسم به عذرخواهی
چون این در ناب گشت سفته
وین غنچه درد دل شکفته
در خون دل از مژه قلم زد
بر پاره کاغذی رقم زد
پیچید و به دست قاصدی داد
سوی سر عاشقان فرستاد
مجنون چو بخواند نامه او
پا ساخت ز سر چو خامه او
احرام حریم خیمه اش بست
دیگر چو ستون ز پای ننشست
زان وسوسه می طپید تا بود
وان مرحله می برید تا بود
بی زخمه عیبجوی غماز
نادیده خراش رشته چنگ
از چنگ کجا برآید آهنگ
از قصه قیس و دختر عم
در مجلس دوستان محرم
چون یافت وقوف هرزه گویی
بر قیس شکسته عیبجویی
فی الحال به لیلی این خبر برد
کز عشق تو قیس را دل افسرد
در دل شرری که داشت بنشست
با تو نظری که داشت بربست
خاطر به هوای دیگری داد
باشد به لقای دیگری شاد
آمد پدر و گرفت دستش
با دختر عم نکاح بستش
امروز وی است و دختر عم
آسوده جگر ز نشتر غم
تو نیز نظر ازو فروبند
یاری بگزین و دل در او بند
با اهل جفا وفا روا نیست
پاداش جفا به جز جفا نیست
لیلی چو شنید این حکایت
کردش غم جان به دل سرایت
کاری افتاد و سختش افتاد
خر مرد به راه و رختش افتاد
کرد از غم و درد دست و پا گم
دردی نوشید از اول خم
با قیس ز گردش زمانه
برداشت خطاب غایبانه
کای دلبر بی وفا چه کردی
با عاشق مبتلا چه کردی
با آنکه به جان غم تو خورده ست
کردی کاری که کس نکرده ست
راهش بزدی و گشتی از راه
احسنت احسنت بارک الله
با هم نه چنین کنند یاران
این نیست طریق دوستداران
گندم بنمودی از نخستم
چون عقد امید شد درستم
کردم پی گندمت تک و دو
هیچم نفروختی بجز جو
اول ز وفا نهادیم دام
وان دم که ز من گرفتی آرام
دامن نکوتری گرفتی
وآرام به دیگری گرفتی
چون با دگریت دل خوش افتد
غم نیست که در من آتش افتد
باد از تو بلند آتش من
زان مجلس عشرت تو روشن
لیلی به چنین غم جگرسوز
چون کرد شب سیاه خود روز
ناگه مجنون درآمد از راه
از لیلی و حال او نه آگاه
شد یار طلب به رسم هر بار
لیلی به عتاب گفت زنهار
ندهند ره اندر آن حریمش
وز تیغ و سنان کنند بیمش
او مرد حرمسرای ما نیست
او شیفته لقای ما نیست
گو دامن یار خویشتن گیر
دنباله کار خویشتن گیر
شب با دگران و روز با ما
یکدل نبود هنوز با ما
مسکین مجنون چو آن جفا دید
بسیار به این و آن بنالید
آن نالش او نداشت سودی
بنهاد به ره سر سجودی
گریان گریان ز دور برگشت
غمگین ز سرای سور برگشت
نادیده ز یار خود نصیبی
می گفت به زیر لب نسیبی
دردا که عظیم دردناکم
در راه امید و بیم خاکم
هر لحظه فرو روم به راهی
خود را نبرم گمان گناهی
همراه سرشک من رو ای آه
وز جرم نکرده عذر من خواه
پاکم ز گناه پیچ در پیچ
عشق است گناه من دگر هیچ
آن را که بود همین گناهش
بر بیگنهی بس این گواهش
حاشا که اگر فلک شود میغ
باران گردد به فرق من تیغ
از یار تواندم بریدن
سر بر در دیگری کشیدن
روزی که به زیر خاک باشم
زآلایش جسم پاک باشم
جان من خسته پیش جانان
باشد نغمات شوق خوانان
بر قالب خود کفن زنم چاک
فریادکنان برآیم از خاک
تا حشر ره وفاش گیرم
هر لحظه به خاک پاش میرم
با خویش همی سرود مجنون
زان نکته همچو در مکنون
وز دور همی شنید یاری
از آتش عشق داغداری
برگشت و به لیلی اش رسانید
لیلی ز دو دیده خون چکانید
شد باز به عشق تازه پیمان
وز کرده خویش پشیمان
از شعر لطیف و نظم دلکش
او نیز زد این ترانه خوش
کان کس که به حاسدان نهد گوش
آیین وفا کند فراموش
حاسد ببرد ز جان شیرین
شیرینی دوستان دیرین
یا رب که مباد هیچ حاسد
جز بار گران و نرخ کاسد
حاسد ز میانه دور بادا
وز زخم زمانه کور بادا
بادا رگ جان او بریده
کز روی توام برید دیده
گفتم بی تو به صبر کوشم
وز جام فراق زهر نوشم
چون شوق آمد چه جای صبر است
صبرم بی تو چو تیره ابر است
کز وی همه برق آه خیزد
باران سرشک درد ریزد
برخیز و بیا که بی قرارم
وز کرده خویش شرمسارم
تا دل دهمت به بی گناهی
دستت بوسم به عذرخواهی
چون این در ناب گشت سفته
وین غنچه درد دل شکفته
در خون دل از مژه قلم زد
بر پاره کاغذی رقم زد
پیچید و به دست قاصدی داد
سوی سر عاشقان فرستاد
مجنون چو بخواند نامه او
پا ساخت ز سر چو خامه او
احرام حریم خیمه اش بست
دیگر چو ستون ز پای ننشست
زان وسوسه می طپید تا بود
وان مرحله می برید تا بود
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۶ - رسیدن مجنون در قافله لیلی به کعبه و در مناسک حج با وی عشق باختن
لیلی چو به عزم خانه برخاست
خانه به جمال خود بیاراست
چشمش سوی آن رمیده افتاد
خون جگرش ز دیده افتاد
بگریست که ای فراق دیده
درد و غم اشتیاق دیده
در کشمکش فراق چونی
در آتش اشتیاق چونی
من بی تو چه دم زنم که چونم
اینک ز دو دیده غرق خونم
روزان و شبان در آرزویت
تنها منم و خیال رویت
جز مردم دیده کس ندارم
کز دل با او دمی برآرم
خوشحال تو در غمم که باری
گفتن دانی به غمگزاری
مجنون به زبان بی زبانی
هم زین سخنان چنانکه دانی
می گفت و ز بیم ناکس و کس
چشمی از پیش و چشمی از پس
غم بی حد و فرصتی چنین تنگ
کردند به طوف خانه آهنگ
لیلی به طواف خانه در گرد
مجنون ز قفاش سینه پر درد
آن سنگ سیاه بوسه می داد
وین دل به خیال خام او شاد
آن برد دهان به آب زمزم
وین کرد ز گریه دیده پر نم
آن روی به مروه و صفا داشت
وین جای به ذروه وفا داشت
آن در عرفات گشته واقف
وین واقف او در آن مواقف
آن روی به مشعر حرامش
وین در غم شعر مشکفامش
آن تیغ به دست در منا تیز
وین بانگ زده که خون من ریز
آن کرده به رمی سنگ آهنگ
وین داشته سر به پیش آن سنگ
آن کرده وداع خانه بنیاد
وین کرده ز بیم هجر فریاد
لیلی چو ازان وداع پرداخت
مسند به درون محمل انداخت
مجنون به میانه فرصتی جست
جا کرد به پیش محملش چست
هر دو به وداع هم ستادند
وز درد ز دیده خون گشادند
بی گفت زبان ز چشم پر خون
دادند ز سینه درد بیرون
کردند وداع یکدگر را
چون تن که کند وداع سر را
یک لحظه که سر رفیق تن نیست
تن را امکان زیستن نیست
آن راند به سوز و درد محمل
وین ماند ز گریه پای در گل
زان شد محمل چو نافه پر مشک
وین را در تن چو نافه خون خشک
چون نافه ز راز پرده بگشاد
وین شمه ز حال خود برون داد
کافسوس که تن بماند و جان رفت
از دل صبر و ز تن توان رفت
بنمود جمال خود پس از دیر
زان می سوزم که زود شد سیر
عمری ز قفای او دویدم
تا روی وی از نقاب دیدم
ناگشته هنوز چشم من گرم
پوشید و نداشت از خدا شرم
آن تشنه لبم که در بیابان
هر سو شدم آبجو شتابان
چون پی بردم به چشمه آب
صبر از دل من چو آب نایاب
ننشسته هنوز آتش تیز
زد دشنه عرابیم که برخیز
از من تا مگر ره بسی نیست
امروز به روز من کسی نیست
دل پر درد است و سینه پر سوز
یا رب که مباد کس بدین روز
خوش آن کین روز هم نماند
تیغ اجلم ز غم رهاند
این گفت و جدا ز آل لیلی
با همرهی خیال لیلی
با جمعی دگر به راه زد گام
نی تاب و توان نه صبر و آرام
ترسید کزان گروه بی باک
در همرهیش به جان فتد چاک
زان لیلی را رسد ملالی
و او را ز ملالش انفعالی
آن کعبه روی حجازی آهنگ
در بادیه فراخ دلتنگ
با یار ز وصل یار محروم
غمگین و ز غمگذار محروم
چون پی به حریم خانه آورد
رو در ره آن یگانه آورد
بگرفت ره طوافگاهش
بنهاد سر وفا به راهش
خانه به جمال خود بیاراست
چشمش سوی آن رمیده افتاد
خون جگرش ز دیده افتاد
بگریست که ای فراق دیده
درد و غم اشتیاق دیده
در کشمکش فراق چونی
در آتش اشتیاق چونی
من بی تو چه دم زنم که چونم
اینک ز دو دیده غرق خونم
روزان و شبان در آرزویت
تنها منم و خیال رویت
جز مردم دیده کس ندارم
کز دل با او دمی برآرم
خوشحال تو در غمم که باری
گفتن دانی به غمگزاری
مجنون به زبان بی زبانی
هم زین سخنان چنانکه دانی
می گفت و ز بیم ناکس و کس
چشمی از پیش و چشمی از پس
غم بی حد و فرصتی چنین تنگ
کردند به طوف خانه آهنگ
لیلی به طواف خانه در گرد
مجنون ز قفاش سینه پر درد
آن سنگ سیاه بوسه می داد
وین دل به خیال خام او شاد
آن برد دهان به آب زمزم
وین کرد ز گریه دیده پر نم
آن روی به مروه و صفا داشت
وین جای به ذروه وفا داشت
آن در عرفات گشته واقف
وین واقف او در آن مواقف
آن روی به مشعر حرامش
وین در غم شعر مشکفامش
آن تیغ به دست در منا تیز
وین بانگ زده که خون من ریز
آن کرده به رمی سنگ آهنگ
وین داشته سر به پیش آن سنگ
آن کرده وداع خانه بنیاد
وین کرده ز بیم هجر فریاد
لیلی چو ازان وداع پرداخت
مسند به درون محمل انداخت
مجنون به میانه فرصتی جست
جا کرد به پیش محملش چست
هر دو به وداع هم ستادند
وز درد ز دیده خون گشادند
بی گفت زبان ز چشم پر خون
دادند ز سینه درد بیرون
کردند وداع یکدگر را
چون تن که کند وداع سر را
یک لحظه که سر رفیق تن نیست
تن را امکان زیستن نیست
آن راند به سوز و درد محمل
وین ماند ز گریه پای در گل
زان شد محمل چو نافه پر مشک
وین را در تن چو نافه خون خشک
چون نافه ز راز پرده بگشاد
وین شمه ز حال خود برون داد
کافسوس که تن بماند و جان رفت
از دل صبر و ز تن توان رفت
بنمود جمال خود پس از دیر
زان می سوزم که زود شد سیر
عمری ز قفای او دویدم
تا روی وی از نقاب دیدم
ناگشته هنوز چشم من گرم
پوشید و نداشت از خدا شرم
آن تشنه لبم که در بیابان
هر سو شدم آبجو شتابان
چون پی بردم به چشمه آب
صبر از دل من چو آب نایاب
ننشسته هنوز آتش تیز
زد دشنه عرابیم که برخیز
از من تا مگر ره بسی نیست
امروز به روز من کسی نیست
دل پر درد است و سینه پر سوز
یا رب که مباد کس بدین روز
خوش آن کین روز هم نماند
تیغ اجلم ز غم رهاند
این گفت و جدا ز آل لیلی
با همرهی خیال لیلی
با جمعی دگر به راه زد گام
نی تاب و توان نه صبر و آرام
ترسید کزان گروه بی باک
در همرهیش به جان فتد چاک
زان لیلی را رسد ملالی
و او را ز ملالش انفعالی
آن کعبه روی حجازی آهنگ
در بادیه فراخ دلتنگ
با یار ز وصل یار محروم
غمگین و ز غمگذار محروم
چون پی به حریم خانه آورد
رو در ره آن یگانه آورد
بگرفت ره طوافگاهش
بنهاد سر وفا به راهش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۷ - ندبه حکیم اول
یکی گفت وقت است ای هوشیار
که گیریم از حال شاه اعتبار
ببینیم کایام با او چه کرد
سپهر کج اندام با او چه کرد
فلک تاج دولت ربود از سرش
لباس بزرگی کشید از برش
هر آن سختیی کز سرای درشت
ز اقبال دولت بر او داشت پشت
کنون رو به سوی وی آورده است
به پای سریرش پی آورده است
هر آسانیی کز مدار سپهر
نمود اندر ایام شاهیش چهر
کنون روی اقبال ازو تافته ست
به تیغ غمش زهره بشکافته ست
ازان بخت بیدار از اینسان که خفت
سزد گر کند مرد دانا شگفت
چنین کز شکر خنده اش لب جداست
به خون گر بگریند بر وی رواست
ولی گل چو صرصر ز شاخش ربود
بر او گریه ز ابر بهاران چه سود
که گیریم از حال شاه اعتبار
ببینیم کایام با او چه کرد
سپهر کج اندام با او چه کرد
فلک تاج دولت ربود از سرش
لباس بزرگی کشید از برش
هر آن سختیی کز سرای درشت
ز اقبال دولت بر او داشت پشت
کنون رو به سوی وی آورده است
به پای سریرش پی آورده است
هر آسانیی کز مدار سپهر
نمود اندر ایام شاهیش چهر
کنون روی اقبال ازو تافته ست
به تیغ غمش زهره بشکافته ست
ازان بخت بیدار از اینسان که خفت
سزد گر کند مرد دانا شگفت
چنین کز شکر خنده اش لب جداست
به خون گر بگریند بر وی رواست
ولی گل چو صرصر ز شاخش ربود
بر او گریه ز ابر بهاران چه سود
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۷ - بیمار شدن شوهر لیلی و وفات یافتن وی
نیرنگزن بیاض این راز
صورتگری اینچنین کند ساز
کان کعبهٔ بینظیر منظر
چون صورت چین بدیعپیکر
با شوهر خود چو سرکشی کرد،
پاداش خوشیش ناخوشی کرد،
مسکین زین غم ز پا درافتاد
بیمار به روی بستر افتاد
آن وصل، بلای جان او شد
سوداندیشی، زیان او شد
میبود ز خاطر غم اندیش
بیماری او زمان زمان بیش
چون یک دو سه روز بود رنجه
مسکین به شکنج این شکنجه
ناگاه عنایت ازل دست
بگشاد و، بر او شکنجه بشکست
از کشمکش نفس رهاندش
وز تنگی این قفس جهاندش
جان داد به درد و جاودان زیست
آن کو ندهد به درد جان کیست
در بودن، درد و در سفر درد
آوخ ز جهان درد بر درد
لیلی که ز درد و داغ مجنون
میداشت دلی چو غنچه پر خون،
از مردن شو، بهانه برساخت
وز خون، دل خویشتن بپرداخت
عمری به لباس سوگواری
بنشست به رسم عدهداری
عشقش به درون نه داشت خانه،
شد ماتم شوهرش بهانه
عمری به دراز، گریه و آه
میکرد و زبان خلق کوتاه!
صورتگری اینچنین کند ساز
کان کعبهٔ بینظیر منظر
چون صورت چین بدیعپیکر
با شوهر خود چو سرکشی کرد،
پاداش خوشیش ناخوشی کرد،
مسکین زین غم ز پا درافتاد
بیمار به روی بستر افتاد
آن وصل، بلای جان او شد
سوداندیشی، زیان او شد
میبود ز خاطر غم اندیش
بیماری او زمان زمان بیش
چون یک دو سه روز بود رنجه
مسکین به شکنج این شکنجه
ناگاه عنایت ازل دست
بگشاد و، بر او شکنجه بشکست
از کشمکش نفس رهاندش
وز تنگی این قفس جهاندش
جان داد به درد و جاودان زیست
آن کو ندهد به درد جان کیست
در بودن، درد و در سفر درد
آوخ ز جهان درد بر درد
لیلی که ز درد و داغ مجنون
میداشت دلی چو غنچه پر خون،
از مردن شو، بهانه برساخت
وز خون، دل خویشتن بپرداخت
عمری به لباس سوگواری
بنشست به رسم عدهداری
عشقش به درون نه داشت خانه،
شد ماتم شوهرش بهانه
عمری به دراز، گریه و آه
میکرد و زبان خلق کوتاه!
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۱ - وصف خزان و مرگ لیلی
لیلی چو ز باغ مرگ مجنون
چون لاله نشست غرقه در خون،
شد عرصهٔ دهر بر دلش تنگ
زد ساغر عیش خویش بر سنگ
افتاد در آن کشاکش درد
از راحت خواب و لذت خورد
تابنده مهش ز تاب خود رفت
نورسته گلشن ز آب خود رفت
بیوسمه گذاشت، ابروان را
بیشانه، کمند گیسوان را
تب، کرد به قصد جانش آهنگ
نگذاشت به رخ ز صحتاش رنگ
آمد به کمانی از خدنگی
زد سرخ گلش به زردرنگی
تبخاله نهاد بر لبش خال
شد بر ساقش گشاده خلخال
چون از نفس خزان، درختان
گشتند به باد داده رختان
از خلعت سبز عور ماندند
وز برگ بهار دور ماندند
گلزار ز هر گل و گیاهی
شد رنگرزانه کارگاهی
طاووس درخت پر بینداخت
سلطان چمن سپر بینداخت
بستان ز هوای سرد بفسرد
تبلرزه ز رخ طراوتش برد
شد هر شاخی ز برگ و بر، پاک
بر دوش درخت مار ضحاک
از خون خوردن، انار خندان
آلوده به خون نمود دندان
به گشت چو عاشقی رخش زرد
از درد نشسته بر رخش گرد
بادام به عبرت ایستاده
صد چشم به هر طرف نهاده
باغی تهی از گل و شکوفه
بغداد شده بدل به کوفه
و آن غیرت گلرخان بغداد
یعنی لیلی گل چمنزاد
افتاده به خارخار مردن
تن بنهاده به جان سپردن
گریان شد کای ستوده مادر!
پاکیزه فراش پاکچادر!
یک لحظه به مهر باش مایل!
کن دست به گردنم حمایل!
روی شفقت بنه به رویم!
بگشا نظر کرم به سویم!
زین پیش به گفتگوی مردم،
بر من نمد تو را ترحم
نگذاشتیام به دوست پیوند
تا فرقت وی به مرگم افکند
از خلعت عصمتام کفن کن!
رنگش ز سرشک لعل من کن!
ز آن رنگ ببخش رو سفیدیم!
کنست علامت شهیدیم
روی سفرم به خاک او کن!
جایم به مزار پاک او کن!
بشکاف زمین زیر پایش!
زن حفره به قبر دلگشایش!
نه بر کف پای او سرم را!
ساز از کف پایش افسرم را!
تا حشر که در وفاش خیزم،
آسوده ز خاک پاش خیزم
رو سوی دیار یار دیرین
افشاند به خنده جان شیرین
او خفته به هودج عروسی
مادر به رهش به خاکبوسی
بردندش از آن قبیله بیرون
یکسر به حظیرهگاه مجنون
خاکش به جوار دوست کندند
در خاک چو گوهرش فکندند
شد روضهٔ آن دو کشتهٔ غم
سر منزل عاشقان عالم
ایشان بستند رخت ازین حی
ما نیز روانهایم از پی
گردون که به عشوه جانستانیست
زه کرده به قصد ما کمانیست
زآن پیش کزین کمان کین توز
بر سینه خوریم تیر دلدوز،
آن به که به گوشهای نشینیم
زین مزرعه خوشهای بچینیم
نور ازل و ابد طلب کن!
آن را چو بیافتی، طرب کن!
آن نور نهفته در گل توست
تابنده ز مشرق دل توست
خوش آنکه شوی ز پای تا فرق
چون ذره در آفتاب خود غرق
هرچند نشان ز خویش جویی
کم یابی اگر چه بیش جویی
دلگرم شوی به آفتابی
خود را همه آفتاب یابی
بیبرگی تو همه شود برگ
ایمن گردی ز آفت مرگ
جایی دل تو مقام گیرد
کآنجا جز مرگ کس نمیرد
جامی! به کسی مگیر پیوند!
کآخر دل از آن ببایدت کند
بیگانه شو از برونسرایی!
با جوهر خود کن آشنایی!
ز آیینه خویش زنگ بزدای!
راهی به حریم وصل بگشای!
چون لاله نشست غرقه در خون،
شد عرصهٔ دهر بر دلش تنگ
زد ساغر عیش خویش بر سنگ
افتاد در آن کشاکش درد
از راحت خواب و لذت خورد
تابنده مهش ز تاب خود رفت
نورسته گلشن ز آب خود رفت
بیوسمه گذاشت، ابروان را
بیشانه، کمند گیسوان را
تب، کرد به قصد جانش آهنگ
نگذاشت به رخ ز صحتاش رنگ
آمد به کمانی از خدنگی
زد سرخ گلش به زردرنگی
تبخاله نهاد بر لبش خال
شد بر ساقش گشاده خلخال
چون از نفس خزان، درختان
گشتند به باد داده رختان
از خلعت سبز عور ماندند
وز برگ بهار دور ماندند
گلزار ز هر گل و گیاهی
شد رنگرزانه کارگاهی
طاووس درخت پر بینداخت
سلطان چمن سپر بینداخت
بستان ز هوای سرد بفسرد
تبلرزه ز رخ طراوتش برد
شد هر شاخی ز برگ و بر، پاک
بر دوش درخت مار ضحاک
از خون خوردن، انار خندان
آلوده به خون نمود دندان
به گشت چو عاشقی رخش زرد
از درد نشسته بر رخش گرد
بادام به عبرت ایستاده
صد چشم به هر طرف نهاده
باغی تهی از گل و شکوفه
بغداد شده بدل به کوفه
و آن غیرت گلرخان بغداد
یعنی لیلی گل چمنزاد
افتاده به خارخار مردن
تن بنهاده به جان سپردن
گریان شد کای ستوده مادر!
پاکیزه فراش پاکچادر!
یک لحظه به مهر باش مایل!
کن دست به گردنم حمایل!
روی شفقت بنه به رویم!
بگشا نظر کرم به سویم!
زین پیش به گفتگوی مردم،
بر من نمد تو را ترحم
نگذاشتیام به دوست پیوند
تا فرقت وی به مرگم افکند
از خلعت عصمتام کفن کن!
رنگش ز سرشک لعل من کن!
ز آن رنگ ببخش رو سفیدیم!
کنست علامت شهیدیم
روی سفرم به خاک او کن!
جایم به مزار پاک او کن!
بشکاف زمین زیر پایش!
زن حفره به قبر دلگشایش!
نه بر کف پای او سرم را!
ساز از کف پایش افسرم را!
تا حشر که در وفاش خیزم،
آسوده ز خاک پاش خیزم
رو سوی دیار یار دیرین
افشاند به خنده جان شیرین
او خفته به هودج عروسی
مادر به رهش به خاکبوسی
بردندش از آن قبیله بیرون
یکسر به حظیرهگاه مجنون
خاکش به جوار دوست کندند
در خاک چو گوهرش فکندند
شد روضهٔ آن دو کشتهٔ غم
سر منزل عاشقان عالم
ایشان بستند رخت ازین حی
ما نیز روانهایم از پی
گردون که به عشوه جانستانیست
زه کرده به قصد ما کمانیست
زآن پیش کزین کمان کین توز
بر سینه خوریم تیر دلدوز،
آن به که به گوشهای نشینیم
زین مزرعه خوشهای بچینیم
نور ازل و ابد طلب کن!
آن را چو بیافتی، طرب کن!
آن نور نهفته در گل توست
تابنده ز مشرق دل توست
خوش آنکه شوی ز پای تا فرق
چون ذره در آفتاب خود غرق
هرچند نشان ز خویش جویی
کم یابی اگر چه بیش جویی
دلگرم شوی به آفتابی
خود را همه آفتاب یابی
بیبرگی تو همه شود برگ
ایمن گردی ز آفت مرگ
جایی دل تو مقام گیرد
کآنجا جز مرگ کس نمیرد
جامی! به کسی مگیر پیوند!
کآخر دل از آن ببایدت کند
بیگانه شو از برونسرایی!
با جوهر خود کن آشنایی!
ز آیینه خویش زنگ بزدای!
راهی به حریم وصل بگشای!
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۵
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۹
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۳۱
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۳۲
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۳۷
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۴۱
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۵۰