عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۳ - جمالی دهلوی
از اکابر شاه جهان آباد و از وارستگان آن دیار فرح بنیاد. به معارف ذات حقانی و محامد صفات انسانی موصوف و معروف بوده و از اسباب دنیوی به لنگی و پوست تختی قناعت نموده. به شیخ بهاءالدین کنبو که شیخی صاحب حال و او را خال بوده، ارادت داشته و مدتی لوای سیاحت ایران افراشته. در هرات با مولوی جامی ملاقات نموده و بعد از لطایف، صحبت یکدیگر را دریافتند. غرض، صاحب خیالات متین و احوالات گزین بوده. از اشعار آن جناب است:
عشق را طی لسانی است که صد ساله سخن
یار با یار به یک چشم زدن می‌گوید
مِنْاشعاره
ما را از خاک کویت پیراهنی است برتن
آن هم ز آب دیده، صد چاک تا به دامن
٭٭٭
ویرانه دلم را گنجی است یاد رویت
در وی خیال زلفت چون مار کرده مسکن
٭٭٭
دو گزک بوریا و پوستکی
دلکی پر ز درد و دوستکی
٭٭٭
این قدر بس بود جمالی را
عاشق رند لاابالی را
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۴ - جمالی اردستانی قُدِّسَ سِرُّه
و هو قطب العاشقین و غوث الموحدین شیخ المجرد و عارف الموحد، جمال الدین محمد پیری است شوریده جان و صافی ضمیری است شیرین زبان. حاوی فضایل صوری و معنوی و جامع خصایل انسانی و ملکی، مرید جناب پیر مرتضی اردستانی بوده. در خدمت آن جناب تحصیل مراتب معنوی نموده. از اماجد محققین و اعاظم عارفین گردید و مدتی به طریق سیاحت در ولایات گردش گزید. صاحب چندین هزار بیت متین است و مثنویاتش پسندیدهٔ موحدین است به زعم فقیر. پس از جناب شیخ عطار به کثرت نظم و مزید مثنویات معارف آیات کسی از اهل حال نمی‌تواند با وی برابری نماید و با آنکه فقیر، همهٔ منظومات آن جناب را ندیده، زیاده از پنجاه هزار بیت از لآلی آبدار اشعارش را در سلک مرور و مطالعه کشیده و اسامی بعضی از آنها این: کشف الارواح، شرح الواصلین، روح القدس، فتح الابواب، مهر افروز، کنز الدقایق، تنبیه العارفین، محبوب الصدیقین، مفتاح الفقر، مشکوة المحبین، معلومات مثنویات، استقامت نامه، نورٌ علی نور و ناظر و منظور و مرآت الافراد، دیوان قصاید و غزلیات و ترجیعات و غیره. غرض وفات جناب پیر در سنهٔ ۸۷۹، تیمّناً و تبرّکاً قدری از افکار ابکار آن جناب نوشته می‌شود:
مِنْحقایقه
آنچه من بینم اگر خلق جهان دیدی یقین
روز و شب همچون فلک سرگشته وجویاستی
زاهد امروز ار بدیدی چشم پرآشوب دوست
کی در آن پژمردگی وعدهٔ فرداستی
هرکه او مجروح تیر غمزهٔ جانان نشد
کافر اصلی گر شیخ است وگر مولاستی
مهدی و هادی من جز نور یارم کی بود
عاشقان را کار کی با مؤمن و ترساستی
٭٭٭
چشم در ره دار و جان بیدار و دل در انتظار
تا مراد جان ودل ناگه درآید در کنار
روی بی رنگی ندیدی، رای یکرنگی گزین
زانکه یک رنگان در این ره واصلند ای مردکار
ای طلبکار معافی اول از خود دور شو
چون زخود گردی مبرّا خودنبینی غیر یار
خون و غم و درد سوز مبتدیان را بود
منتهی رازدان یافت سکون و قرار
هر دل و هر همتی مسکن و جاییش هست
زاغ به سرگین پرد باز بَرِ شهریار
غوطه خورید ای یلان در تک دریای جان
بو که به چنگ آورید آن گهر شاهوار
٭٭٭
بیا بیدار شو جانا اگر داری سر یاری
که دولتها عیان دیدم من اندر سیر بیداری
مشو غافل اگر مردی که غفلت خواب می‌آرد
بغیر از خواب حیوانی فراوان خوابها داری
٭٭٭
قانع مباش ای دل با حرف قیل و قالی
دردی طلب ز مردان با ذوق و کشف حالی
رندان و پاکبازان این شیوه نیک دانند
تو نام و ننگ داری محروم ازین وصالی
٭٭٭
دل دید سر زلفی، شد عاشق و شیدایی
گفتم که چه سرداری، گفتا سر سودایی
گفتم که چه می‌بینی کارام نمی‌گیری
گفتا که برو واپرس زان دلبر هرجایی
عالم همه حیرانندو آشفته و سرگردان
جز آنکه تو برهانیش از خویش و به خود خوانی
رباعیات
آن سرو روان ز بوستان دگر است
وان غنچه دهان ز گلستان دگر است
آن عطر فروشی که تو نامش دانی
هر روز به شکلی به دکان دگر است
٭٭٭
از قید خودی به در دویدن چه خوشست
در عالم بی نشان رسیدن چه خوشست
آن روی که رشک زهره و مهر و مه است
هر دم به هزار شیوه دیدن چه خوشست
٭٭٭
دم را دم عشق دان و غم را غم یار
با این دم و غم توان شدن محرم یار
هر دل که درو سوز محبت باشد
زنهار جدا مبین دمش از دم یار
٭٭٭
من در عجبم که هر که خواهد مردن
با خود بجز از کفن نخواهد بردن
از بهر چه آزار خود و یار کند
و آماده کند آنچه نخواهد خوردن
٭٭٭
خواهی که ازین ورطه به جایی برسی
یا بر سر کوی دلربایی برسی
عاشق شو و دردمند و رسوای جهان
تا بو که ازین خوان به نوایی برسی
مِنْمثنوی کشف الارواح
پس و پیش وجود ای شاه کونین
تویی پیدا و روشن عین در عین
بجز تو کس ندانم در جهان من
نبینم جز رخت در این و آن من
کسی کو برگزینندش به عالم
دهندش جام زهر و شربت غم
سر افرازیت باید در قیامت
ملامت کش، ملامت کش، ملامت
خدا را کم نشین با اهل عادت
که تا پنهان شود روی عبادت
بجز آیات عشق اندر جهان نیست
دل آگه ولی اندر میان نیست
چو گردد شش جهت یک خادم تو
شود غالب به شیطان آدم تو
اگر خواهی تو عشق لایزالی
بیا در دیده کش خاک جمالی
بیاور رزق دل از بهر انسان
که دل بس فارغ است از آب و از نان
نباشد به کسی کو فرد نبود
نباشد دل که در وی درد نبود
به چشم عاشق و در جان معشوق
یکی نوریست روشن در دو صندوق
ولی کو در دلی شد محوو ناچیز
به دست دل به دامانش در آویز
زبان اهل در آیات حق است
که دلشان دائماً مرآت حق است
حدیث راستان دل می‌پذیرد
دل از قول کجان بی شک بمیرد
مگر سوز محبت زین علایق
بسوزاند که دل بیند حقایق
ز ذکر و صوم و خلوت ای طلبکار
نبیند کس یقین دیدار دلدار
ببیند نوری از نزدیک و از دور
ولی گردد از آن انوار مغرور
چو شیطان گردد او خودبین و خود دوست
ز دنبه روزی‌اش نبود بجز پوست
ادب باش ای پسر تا نیست گردی
ادب گردی چو جام عشق خوردی
جهان غافل ز فعل و مکر و دستانش
نمی‌بینند رویش غیر مستانش
خوشا آن دم خنک آن روزگاری
که بیند چشم یاری روی یاری
قیامت باشد آن ساعت که مستی
برافشاند به روی دوست دستی
قلندروار برخیز از یکی موی
که مویی در نگنجد اندرین کوی
درین ره دیدهٔ خونبار خوش بو
اگر داری دلی خونخوار خوش بو
خوشا آن کس که مغزی یافت در پوست
که پیش از مرگ رخ بنمایدش دوست
تو بیرون کن ز دل جنگ و کدورت
که بینی ذات رادر سر صورت
بدوزد بر دَرَد سازد گدازد
گهی ضربت زند، گاهی نوازد
اگر خواند چو خاک آهسته باشد
وگر راند مثال خسته باشد
کسی گیرد چو من جانان در آغوش
که سازد هرچه جز جانان فراموش
یقین می‌دان که هرچ آن فاش و پیداست
اسیر ماست گر زشتست و زیباست
مِنْمثنوی شرح الواصلین
کیست انسان آنکه انسش با خداست
که دوایش درد و درد او دواست
هر دلی کو نیست دایم دردناک
نیست واصل، نیست داخل، نیست پاک
هر وصالی کش فراقی در پی است
لایق عقل و دل و دانا کی است
وصل خواهی از خدا غایب مباش
شه نبینی غایب از نایب مباش
هر دل کو درد عشقش حاصل است
واصل است و واصل است و واصل است
هستی بنده حجاب بنده است
ورنه مهر دوست خوش رخشنده است
خودشکن شو، خودشکن شو، خودشکن
تا رهی از نقص‌های ما و من
پاکی ظاهر به آب ظاهر است
پاکی باطن به عشق قاهر است
زاد مستان چیست نقل است و شراب
منزل حق چیست دل‌های خراب
آنکه شد مست از دو چشم مست او
مست گردد هرکه گیرد دست او
ای خدا بگشا درِ فتح و فتوح
تا که عجب علم نکشد شمع روح
مایهٔ دوری به حق ذوالجلال
نیست غیر از حب جاه و میل مال
غیر اهل عشق کز خود رسته‌اند
باقیان خود را به قیدی بسته‌اند
هرکه خواهد این کباب و این شراب
گو بنه سرپیش پای بوتراب
تا جمالی دید روی و موی او
چشم ترکش دید و شد هندوی او
مِنْمثنوی روح القدس
به اسم عظیم و به ذات قدیم
که عشق است و بس، هرچه هست ای حکیم
به گیسوی آشفتهٔ پرشکن
که عشق است و بس هرچه هست ای ثمن
در این دشت و کشور به هم زد دو بال
جهان شد منقش ز زرد و ز آل
به پیش تو عین است و شین است و قاف
چه گویم چه گویم ز سیمرغ و قاف
به جان علی و به روح رسول
که بنمود آن شه به قدر عقول
به آن زلف پرچین که زنجیر ماست
به نور و صفایی که در پیر ماست
که بی عشق و بی درد و بی سوز و آه
نیابی نیابی تو پایان راه
تو دربند خویش و گرفتار خویش
نبینی نبینی رخ یار خویش
کزین دم دو صد جان به وامم دهند
وزان شمع روشن پیامم دهند
به دستور پروانه پر برزنم
چو پروانه خود را بر آذر زنم
نبی و ولی ای پسر زینهار
یکی دان یکی بین مخیزان غبار
یکی در دو بین و دو بین در یکی
نگر تا نیفتی ازین درشکی
طلبکار مایی و جویای ما
روان چون صدف شو به دریای ما
من این پرده آخر به هم بر درم
که در چین زلفش به بند اندرم
کس انباز من نیست جز درد من
همین سوز شمع است در خورد من
چو پروانه گردی شوی زار شمع
که پروانه داند ره نار شمع
چه خوش گفت آن عاشق روزبه
که با درد جانان شب از روز به
مِنْمثنوی مهرافروز
حکمت و همت و محبت یار
هرکه یابد یقین شود سالار
انبیای خدا چنان باشند
که چو خورشید و بی نشان باشند
اولیا نیز در دیار علوم
سیرشان مختلف بود چو نجوم
آن یکی سوز و ساز جان ودلست
وان دگر چاره ساز آب و گلست
آن یکی ناظر مقامات است
وان دگر پاسبان هر ذات است
وان دگر در رقم مجوییدش
او شهید است هان مشوییدش
گر بیابید گرد رهگذرش
حلقه گردید حلقه گرد درش
مرد با همت ای فقیر آن است
که گدای در فقیران است
مِنْمثنوی کَنز الدقایق
تازه نگاری طلب ای جان ودل
تا که روان بگذری از آب و گل
چشم ازین نیک و بدی‌ها بدوز
هرچه بجز اوست سراسر بسوز
ای دل آزرده مگو شرح پوست
دوست غیور است مجو غیر دوست
قامت دلجوی دلارام من
برده به کلی ز دل آرام من
گر بگدازی تو گدازی دلم
ور بنوازی تو نوازی دلم
خاک من از حب تو بسرشته‌اند
عشق تو درجان ودلم کشته‌اند
عشق به هر رو که جمال آورد
عالم صورت به زوال آورد
هرکه در این بحر شگرف اوفتاد
دور ز اخبار و ز حرف اوفتاد
پند من ار نشنوی ای جان ودل
زود بود زود که گردی خجل
ای تو پناه همه جویندگان
وی تو زبان همه گویندگان
هرچه پسند تو بود آن دهم
کانچه عطای تو بود آن نهم
زیستن و خوردن و خفتن مباد
جز تو و جز ذکر تو گفتن مباد
بادهٔ صورت همه جنگ آورد
عشق مجاز آرد و رنگ آورد
فکر خود و ذکر خود و کار خود
جمله فرو ریز بر یار خود
آه مکن راه مجو نزد دوست
نغز نشین، مغز ببین زیر پوست
گنگ به آن دم که دم از وی نزد
یا دو سه پیمانه از آن می نزد
کور به آن دیده که آن رو ندید
بیدل و بدخوست که آن خو ندید
جادوی مکار ستمکار من
غمزه فرو ریخت به آزار من
صورت معشوقه که آن جان ماست
ساغر و پیمانه و پیمان ماست
گر بکشد ور بکشد خوی اوست
حاکم دل نرگس جادوی اوست
جرم ز ما لطف و کرم زان اوست
صبر ز ما جور و ستم زان اوست
تا به ابد گر ننماید جمال
کافرم ار باز نمایم ملال
گاه قرار است، گهی بی قرار
این چه قرار است که داده است یار
هرچه شنیدی و بدیدی نه اوست
هرچه گزیدی و گزیدی نه اوست
مِن مثنوی تنبیه العارفین
آنان که درین جهان فانی
جویند حیات جاودانی
از هستی خویش عار دارند
بر دل همه داغ یار دارند
هم خانه و یار مقبلان باش
همراه و رفیق بی دلان باش
با هرچه یکی شوی همانی
زنهار مباز زندگانی
دل وقف نگاه جانفزا کن
جان نیز طلب کن و فدا کن
چون جان به فدای یار کردی
نقد دل و دین نثار کردی
از درد برستی و ز درمان
نی وصل بماند و نه هجران
این منزل و راه مرد باشد
مردی که ز خویش فرد باشد
دانا نشود کسی به تکرار
زنهار بکوش و دل به دست آر
دلهای پر از غبار و آشوب
هرگز نشود مقام محبوب
الحاد رهی است بی سرانجام
با صورت پخته معنی خام
اندر پی هر نظر نظرهاست
واندر سر هر سفر سفرهاست
ای غافل تن پرست تن دوست
تا چند رَوی چو سگ پی پوست
ایمان به حیات جان نداری
جز همت آب و نان نداری
عارف حیل و حسد نداند
در دیده بجز احد نداند
آزار دل کسی نجوید
خاری کشد و گلی نبوید
مِنْمثنوی محبوب الصدیقین
دل به محبوب ده که زنده شوی
شه شوی شاه، گر تو بنده شوی
بندگی کن که زندگی یابی
زندگی خود ز بندگی یابی
خواجه این مفلسی ز بیکاری است
غم و اندوه تو ز بی یاری است
مار بینی و یار پنداری
گرگِ مرده شکار پنداری
چون تو بسیار گول بی حاصل
دل نهادند اندرین منزل
آخر کار شرمسار شدند
در بر دوست بی وقار شدند
فقر تحقیق هست و صورت هست
تو مشو مست روی صورت پست
عاشق و طالب ملامت باش
بری از راحت و سلامت باش
عمل خود چو گنج پنهان کن
دل به دست آر و خانه ویران کن
عاشقان جز پی بلا نروند
بر سر دار بی رضا نروند
گر بدانی حقیقت غم عشق
نشوی جز انیس و همدم عشق
کس چه داند که چیست عشق ای دل
که نه پیداستش ره و منزل
گر چه عمان عشق در جوش است
لیک این سرّ نه لایق گوش است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۵ - جلال الدین بلخی معروف به مولوی معنوی
و هو جلال الدین محمدبن بهاءالدین محمد سلطان محققین و برهان مدققین است. أَباً عَنْجَدّ از فضلای روزگار و علمای نامدار بوده. بهاءالدین محمد والد ماجد مولانا اقتباس طریقت از حضرت شیخ الاکبر شیخ نجم الدین کبری نموده بود. خواص و عوام آن مملکت را به وی اخلاص و ارادت بود. به حدی که کثرت مریدین مایهٔ خوف سلطان محمد خوارزمشاه گردید. بالاخره به رنجش انجامید. لهذا مولانا بهاءالدین بامتعلقین از بلخ به عزم حجاز هجرت گزید. در نیشابور شیخ عطار را ملاقات و شیخ سفارش تربیت جلال الدین محمد به وی فرموده و مثنوی اسرارنامه به او عنایت نمود و در آن وقت جناب مولوی شش ساله بوده‌اند. غرض، بعد از زیارت مکهٔ معظمه به استدعای سلطان علاءالدین کیقباد سلجوقی پادشاه روم در قونیهٔ روم توقف گزین شدند. بعد از چندی مولانا بهاءالدین وفات یافت و به روضهٔ رضوان شتافت. کمالات و فضایل مولوی به مرتبه‌ای رسید که هر روز چهارصد فاضل در زمرهٔ تلامذه در مدرس وی حاضر شدند. بالاخره به خدمت شیخ شمس الدین تبریزی رسید و ارادت او را گزید و این کلمات مشهور و در اغلب کتب مسطور است. کمالات آن جناب محتاج به تحریر و تقریر نیست. مثنوی ایشان معروف است. دیوانی مبسوط نیز به نام شیخ شمس الدین تبریزی تمام فرموده‌اند. وفاتش در سنهٔ ۶۷۲ و از اشعار آن جناب اختصاراً این ابیات نوشته می‌شود.
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه
چنانکه آب حکایت کند ز اختر و ماه
ز عقل و روح حکایت کنند قالب‌ها
٭٭٭
ای مرده‌ای که در تو ز جان، هیچ بوی نیست
رو رو که عشق زنده دلان مرده شوی نیست
اول بدان که عشق نه اول نه آخر است
هر سونظر مکن که از آن سوی، سوی نیست
٭٭٭
شمع جان را گرو این لگن تن چه کنی
این لگن گر نبود شمع ترا صد لگن است
٭٭٭
تو هر خیال که کشف حجاب پنداری
بیفکنش که ترا خود همان حجاب شود
٭٭٭
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست
چرا به دانهٔ انسانت این گمان باشد
٭٭٭
حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز
از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد
٭٭٭
هزار مرغ عجیب از گل تو برسازند
چو ز آب و گِل گذری تا دگر چهات کنند
٭٭٭
ستاره نیست خدا را که در زمین گردد
که در هوای ویست آفتاب چرخ کبود
٭٭٭
خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
٭٭٭
خوش از عدم پرد همی این صدهزار مرغ
وز یک کمان همی پرد این صدهزار تیر
٭٭٭
گر تو فرعون منی از ملک تن بیرون کنی
در میان جان ببینی موسی هارون خویش
٭٭٭
بنمودمی نشانی، ز جمال او ولیکن
دو جهان به هم برآید، سرشور و شر ندارم
٭٭٭
نه شبم، نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو غلام آفتابم، همه ز آفتاب گویم
٭٭٭
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
که شدم نهان من اینجا مکنید آشکارم
٭٭٭
تا عاشق آن یارم در کارم و بیکارم
سرگشته و پابرجا مانندهٔ پرگارم
گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم
از عشق بپرهیزم پس با که درآویزم
٭٭٭
قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی
همه تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم
٭٭٭
دل من رفت به بالا، تن من ماند به پستی
من بیچاره کجایم، نه به بالا نه به پستم
٭٭٭
من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام
حبس از کجا، من از کجا، مال که رادزدیده‌ام
٭٭٭
حاصل عمرم سه سخن بیش نیست
خام بدم، پخته شدم، سوختم
٭٭٭
من نه خود آمدم اینجا که به خود باز روم
هرکه آورد مرا باز برد در وطنم
٭٭٭
من از عالم ترا تنها گزیدم
روا داری که من تنها نشینم
٭٭٭
لاف محبتت زنم تا نفسی است در تنم
گر به تمام عمر خود بی تو دمی زنم، زنم
٭٭٭
بعد هزار سال اگر برلحدم تو بگذری
مشک شود همه گلم، روح شود همه تنم
٭٭٭
تهمت دزد برزنم هر که نشانت آورد
کاین ز کجا گرفته‌ای آن ز کجا خریده‌ای
آینه‌ای خریده‌ای می‌نگری جمال خود
در پس پرده رفته‌ای پردهٔ ما دریده‌ای
٭٭٭
می‌گفت در بیابان رند دهل دریده
صوفی خدا ندارد او نیست آفریده
٭٭٭
بر بیضهٔ دل باش هان مانند مرغی دیده بان
کز بیضهٔ دل زایدت مستی ذوق و قهقهه
٭٭٭
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی
وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی
٭٭٭
مباش خستهٔ هستی خراب باش خراب
یقین بدان که خرابی است عین معموری
٭٭٭
گه گه گمان بریم که این جمله فعل ماست
این هم ز تست مایهٔ پندار ما تویی
٭٭٭
جهان چون تو مرغی ندید و نبیند
که هم فوق بامی و هم در سرایی
٭٭٭
از خلق جهان کناره می‌گیرد
آن را که تو در کنار می‌آیی
٭٭٭
درین خانه نمی‌یابم جز او کس
تو هشیاری درآ شاید ببینی
من رباعیاته
انصاف بده که عشق نیکوکار است
زان است خلل که طبع بدکردار است
تو شهوت خویش را لقب عشق نهی
از عشق تو تا عشق رهی بسیار است
٭٭٭
در مذهب عاشقان قرار دگر است
وین بادهٔ ناب را خمار دگر است
٭٭٭
هر علم که در مدرسه حاصل گردد
کار دگر است و عشق کار دگر است
٭٭٭
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا خالی و پر کرد ز دوست
اجزای وجودم همگی دوست گرفت
نامی است ز من برمن و باقی همه اوست
٭٭٭
در سینهٔ هر که ذره‌ای دل باشد
بی عشق تو زندگیش مشکل باشد
با زلف چو زنجیر گره در گرهت
دیوانه کسی بود که عاقل باشد
٭٭٭
الْجَوْهَرُ فَقْرٌ وَسِوَی الْفَقْرِ عَرَض
الْفَقْرٌ شِفاءٌ وَ سِوَی الْفَقْرِ مَرَض
الْعالَمُ کُلُّهُ خِداعٌ وَ غُرور
الْفَقْرُ مِنَ الْعالَمِ سِرٌّ وغَرَض
٭٭٭
جز من اگرت عاشق و شیداست بگو
ور میل دلت به جانب ماست بگو
گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو
ور هست بگو، نیست بگو، راست بگو
مِنْمثنویه نَوَّر اللّهُ رُوْحَهُ
شادباش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت‌های ما
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
خوشتر آن باشد که سرّ دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
عاشقان جام فرح آنگه کشند
که به دست خویش خوبانشان کشند
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن شیر شیر
صد هزاران دام و دانه است ای خدا
ما چو مرغان ضعیف بی نوا
گر هزاران دام باشد هر قدم
چون تو با مایی نباشد هیچ غم
ما چو ناییم و نوادر ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ما زتست
ما همه شیران ولی شیر عَلَم
حمله‌مان از باد باشد دمبدم
حمله مان از باد و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد
گر بپرانیم تیر آن نی ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
هرکه او بیدارتر پُر دردتر
هرکه او آگاه‌تر رخ زردتر
یک گهر بودیم همچون آفتاب
بی گره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایه‌های کنگره
کنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان آن فریق
جان بی معنی درین تن بی خلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف
تا غلاف اندر بود باقیمت است
چون برون شد سوختن را آلت است
دیدهٔ ما چون بسی علت دروست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
گردش چرخه رسن را علت است
چرخه گردان را ندیدن ذلت است
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طبع خام
پای داری چون کنی خود را تولنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ
گر به صورت آدمی انسان بدی
احمد و بوجهل خود یکسان بُدی
از که بگریزیم از خود، ای محال
از که برتابیم از حق، ای وبال
صورت و معنی چو شیر و بیشه دان
یا چو آواز سخن اندیشه دان
از سخن صورت بزاد و باز مرد
موج خود را باز اندر بحر برد
صورت از بی صورتی آمد برون
باز شد کانّا اِلَیْهِ راجِعُون
گر به جهل آییم آن زندان اوست
ور به علم آییم آن ایوان اوست
گر بگرییم ابر پر رزق وی‌ایم
ور بخندیم آن زمان برق وی‌ایم
ماکه‌ایم اندر زمان پیچ پیچ
چون الف کو خود ندارد هیچ هیچ
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و آن مجنون بود
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو
وعدهای آب لب چون قند کو
ای جفای تو ز دولت خوبتر
انتقام تو ز جان محبوب‌تر
از حلاوت ها که دارد جور تو
از لطافت کس نیارد غور تو
نار تو این است نورت چون بود
ماتمت این است سورت چون بود
نالم و ترسم که او باور کند
وز ترحم جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جدّ
بوالعجب من عاشق این هر دو ضدّ
چند امانم می‌دهی ای بی امان
ای تو زه کرده به کین من کمان
یا جواب من بگو یا داد ده
یا مرا ز اسباب شادی یاد ده
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
حرف و گفت و صوت را برهم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
یاوه کرده وسوه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا
ای گران جان خوار دیدستی مرا
زان که بس ارزان خریدستی مرا
هرکه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی به قرص نان دهد
مرد و زن چون یک شوند آن یک تویی
چون که یک ها محو شد بی شک تویی
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد، نی ما ازو
قالب از ما هست شد نی ما ازو
این همه گفتیم لیکن در بسیج
بی عنایات خدا هیچیم، هیچ
مطلق آوازها از شه بود
گرچه از حلقوم عبداللّه بود
کفر هم نسبت به خالق حکمت است
چون به ما نسبت کنی کفر آفت است
سوی من منگر به خواری سست سست
تا نگویم آنچه در رگ‌های تست
عقل خود را از من افزون دیده‌ای
تو من کم عقل را چون دیده‌ای
چونکه عقل تو عقیلهٔ مردم است
خودنه عقل است آن که مار و کژدم است
موسی و فرعون را معنی رهی
ظاهر این ره دارد و آن بی رهی
چون که بی رنگی اسیر رنگ شد
موسئی با موسئی در جنگ شد
چون به بی رنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
این عجب این رنگ از بی رنگ خاست
رنگ با بی رنگ چون در جنگ خاست
اینت خورشید نهان در ذره‌ای
شیر نر در پوستین بره‌ای
در حروف مختلف شور و شکی‌ست
گرچه از یک روی سر تا پا یکیست
آن یکی رو ضد و دیگر متحد
از یکی رو هزل و دیگر روی جد
هر نبی و هر ولی را مسلکی است
لیک تا حق می‌برد جمله یکی است
آینه هستی چه باشد نیستی
نیستی بگزین گر ابله نیستی
هستی اندر نیستی بتوان نمود
مالداران بر فقیر آرند جود
بر بدی‌های بدان رحمت کنید
بر منی و خویش بینی کم تنید
علم چون بر دل زند یاری شود
علم چون بر تن زند ماری شود
اسم خواندی رو مسما را بجو
مه به بالا دان نه اندر آب جو
هرچه جز عشق خدای احسن است
گر شکرخواری است آن جان کندن است
کُلُّ شَیءٍ مَا خَلاَ اللّهَ باطِلُ
اِنَّ فَضْلَ اللّهِ غَیْمٌ هَاطِلُ
اُقْتُلُونی یا ثِقاتی لایماً
اِنَّ فُی قَتْلِی حَیاتِی دائِما
از تو ای بی نقش با چندین صور
هم مشبه هم موحد خیره سر
مفترق شد آفتاب جان‌ها
در درون روزن ابدان ها
چون نظر در قرص داری خوریکی است
وان که شد محجوب ابدان در شکی است
ای برادر تو همه اندیشه‌ای
مابقی تو استخوان و ریشه‌ای
گر گل است اندیشهٔ تو گلشنی
ور بود خاری تو هیمهٔ گلخنی
هیچ گنجی بی دد و بی دام نیست
جز به خلوتگاه حق آرام نیست
افکن این تدبیر خود را پیش دوست
گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست
ای بسا کس را که صورت راه زد
قصد صورت کرد و بر اللّه زد
این جهان نیست چون هستان شده
وان جهان هست بس پنهان شده
دست پنهان و قلم بین خط گذار
اسب در جولان و ناپیدا سوار
آنچه پیدا عاجز و پست و زبون
وآنچه ناپیدا چنین تند و حرون
می درد می‌دوزد این خیاط کو
می‌دمد می‌سوزد این نفاظ کو
ساعتی کافر کند صدیق را
ساعتی مؤمن کند زندیق را
صِبْغةاللّه هست رنگ خُمّ هو
پیسه‌ها یک رنگ گردد اندرو
چون در آن خُم افتد و گوییش قُمْ
از طرب گوید منم خُم لاتَلمُ
این منم خود خُم اناالحق گفتن است
رنگ آتش دارد اما آهن است
شد ز رنگ و طبع آتش محتشم
گوید او من آتشم، من آتشم
آتش چه آهن چه لب ببند
ریش تشبیه و مشبه را بخند
ای ملامت گو سلامت مر ترا
ای سلامت جو رها کن تو مرا
جان من کوره است و با آتش خوشست
کوره را این بس که خانهٔ آتش است
باز دیوانه شدم من ای طبیب
باز سودایی شدم من ای حبیب
حلقه‌های سلسله تو ذوفنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون
چون قلم در دست غداری بود
لاجرم منصور برداری بود
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح وناصالح و خوب و خشوک
حکم آن خو راست کاو غالب تراست
چون که زر بیش از مس آمد آن زر است
سیرتی کان در وجودت غالب است
هم بر آن تصویر حشرت واجب است
می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها
از ره پنهان صلاح و کینه‌ها
ما زبان را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
ملت عشق از همه دین‌ها جداست
عاشقان را مذهب و ملت خداست
ای خنک آن کس که بیند روی تو
یا در افتد ناگهان در کوی تو
در بهاران زاد و مرگش در دی‌است
پشه کی داند که این باغ از کی است
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد ازین دیوانه خواهم خویش را
هرکه گوید جمله حقند احمقی است
هرکه گوید جمله باطل آن شقی است
لفظ در معنی همیشه نارَسان
زان پیمبر گفت قَدْکَلَّ اللسان
ابلهان تعظیم مسجد می‌کنند
در شکست اهل دل جد می‌کنند
آن مجاز است این حقیقت ای خران
نیست مسجد جز درون سروران
تادل مرد خدا نامد به درد
هیچ قومی را خدا رسوا نکرد
گر شود عالم پر از خون مال مال
کی خورد مرد خدا الا حلال
جان نباشد جز خبر در آزمون
هرکه را افزون خبر جانش فزون
نور را هم نور شو با نار نار
جای گل گل باش جای خار خار
از غم بی آلتی افسرده است
نفس اژدرهاست او کی مرده است
از نظرگاه است ای مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و یهود
تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق
بلکه گردونی و دریایی عمیق
هر زمان دل را دگر رایی بود
آن نه از دی لیک از جایی بود
پس چرا ایمن شوی از رای دل
عهد بندی تا شوی آخر خجل
این هم ازتأثیر حکم است وقدر
چاه می‌بینی و نتوانی حذر
دل تو این آلوده را پنداشتی
لاجرم دل ز اهل دل برداشتی
ای بسا معشوق کاید ناشناخت
پیش بدبختی نداند عشق باخت
مرگ هرکس ای پسر همرنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست، دوست
از تو رُسته است ار نکوی است ار بد است
ناخوش، و خوش در وجودت از خود است
نفی از یک چیز و اثباتش رواست
چون جهت شد مختلف نسبت دوتاست
هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
زانچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
هرکجا تو با منی من خوشدلم
گر بود در قعر گوری منزلم
هرکجا باشد شه ما را بساط
هست صحرا گر بود سَمُّ الخِیاطْ
آزمودم مرگ من در زندگی است
چون رهم زین زندگی پایندگی است
اُقْتلُوُنی اُقْتُلُونی یا ثقات
اِنَّ فی قَتلی حیاتی فی الحَیات
بدر می‌جویم از آنم چون هلال
صدر می‌جویم در این صف نعال
از جمادی مُردم و نامی شدم
از نما مردم به حیوان سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملایک بال و پر
از ملک هم بایدم جستن ز نو
کُلُّ شیٍ هالِکُ إلّا وَجْهَهُ
بار دیگر از ملک پران شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم، چون ارغنون
گویدم اِنّا اِلَیْهِ راجعُون
آب کوزه چون در آب جو شود
محو گردد در وی و چون او شود
هیچ عاشق خود نباشد وصل جو
که نه معشوقش بود جویای او
چون درین دل برق مهر دوست جست
اندر آن دل دوستی می‌دان که هست
تشنه می‌نالد که کو آب گُوار
آب هم نالد که کُو آن آب خوار
جذب آب است این عطش در جان ما
ما از آنِ او و او هم ز آن ما
میل معشوقان خوش و خوش فر کند
لیک میل عاشقان لاغر کند
عشق معشوقان دو رخ افروخته
عشق عاشق جان او را سوخته
کهربا عاشق به شکل بی نیاز
گاه می‌کوشد در آن راه دراز
قرب نی بالا و پستی رفتن است
قرب حق از حبس هستی رستنست
با دو عالم عشق را بیگانگی است
اندروهفتاد و دو دیوانگی است
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق دریای عدم
در شکسته عقل را آنجا قدم
سخت مست و بی خود و آشفته‌ای
دوش ای جان بر چه پهلو خفته‌ای
غیر عقل و جان که در گاو و خراست
آدمی را عقل و جان دیگر است
باز غیر عقل و جان آدمی
هست جانی در نبی و در ولی
جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جان‌های شیران خداست
ظاهر آن اختران قَوّامِ ما
باطن ما گشته قوام سما
پس به صورت عالَم اصغر تویی
پس به معنی عالم اکبر تویی
تو به هر صورت که آیی ایستی
که منم آن بالله آن تو نیستی
مرغ خویشی، صید خویشی، دام خویش
صدر خویشی، فرش خویشی، بام خویش
هین مرا مرده مبین گر زنده‌ای
در کف شاهد نگر چون بنده‌ای
من عصایم در کف موسی خویش
موسی‌ام پنهان و من پیدا ز پیش
زیرکی بفروش و حیرانی بخر
زیرکی ظن است و حیرانی نظر
هرکه او اندر نظر موصول شد
این خبرها پیش وی معزول شد
عقل سایهٔ حق بود حق آفتاب
سایه را باآفتاب حق چه تاب
گرچه قرآن از لب پیغمبر است
هرکه گوید حق نگفت او کافر است
باده نی در هر سری شر می‌کند
آن چنان را آن چنان تر می‌کند
ای بسا ریش سفید و دل چو قیر
ای بسا ریش سیاه و دل منیر
بس منافق کاندرین ظاهر گریخت
خون صد مؤمن به پنهانی بریخت
عقل ضد شهوت است ای پهلوان
آن که شهوت می‌تند عقلش مخوان
هرکجا خواهد خدا دوزخ کند
اوج را برمرغ، دام و فخ کند
یار غالب شو که تا غالب شوی
یار مغلوبان مشو هان ای غوی
حجت دهری همین باشد که من
غیر این ظاهر نمی‌بینم وطن
عمر کرکس سه هزار و پانصد است
مر کبوتر را چه باشد زان به دست
می‌بمیرد از کبوتر صد هزار
مرگ کرکس می‌نبیند آشکار
جمله پندارند کرکس باقی است
نی، غلط کردند یک کس باقی است
می‌نماند زین جهان یک تار مو
کُلُّ شییٍ هالک اِلّا وَجْهَهُ
هیچ نقاشی نگارد زین نقش
بی امید نفع بهر عین نقش
هیچ کوزه گر کند کوزه شتاب
بهر عین کوزه نی از بهر آب
نقش ظاهر بهر نقش غایب است
و آن برای غایب و دیگر ببست
هرکسی اندازهٔ روشن دلی
غیب را بیند به قدر صیقلی
گر تو گویی کان صفا فضل خداست
نیز این توفیق صیقل زان عطاست
هر دل ار سامع بُدی، وحی نهان
حرف و صوتی کی بُدی اندر جهان
گر به فضلش پی ببردی هر فضول
کی فرستادی خدا چندین رسول
عالم خلق است ره سویِ جهات
بی جهت دان عالم امر و صفات
هرکسی پیش کلوخی سینه چاک
کان کلوخ از حسن گشته جرعه ناک
باده خاک آلودتان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
جان چو بی این جیفه بنماید جمال
من نیارم گفت لطف آن وصال
چون شکار خوک آید صید عام
رنج بی حد لقمه خوردن زوحرام
آنکه ارزد صید را عشق است و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس
بس نکو گفت آن رسول خوش جواز
ذرهٔ عقلت به از صوم و نماز
زانکه عقلت جوهر است، این دو عَرض
این دو در تکمیل او شد مفترض
عقل جزوی عقل را بدنام کرد
کام دنیا مرد را ناکام کرد
هست الوهیت ردای ذوالجلال
هرکه در پوشد بدو گردد وبال
ای بسا نازا که او گردد گناه
افکند مر بنده را از چشم شاه
این نیاز از جسم لاغر می‌کند
صدر را چون بدر انور می‌کند
عشق آن شعله است کوچون برفروخت
هرکه جز معشوق باشد جمله سوخت
عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود
بی خدا آب حیات آتش بود
زندگانی بی تو جان فرسودن است
مرگ حاضر از تو غایب بودن است
چون قِدَم آید حَدَث گردد عبث
پس کجا راند قدیمی را حدث
بر حدث چون زد قدم دنگش کند
چون که دنگش کرد همرنگش کند
باز پیلم دید هندستان به خواب
از خراج امید برده، شد خراب
بار دیگر آمدم دیوانه‌وار
رو رو اکنون زود زنجیری بیار
غیر آن زنجیر زلف دلبرم
گر دو صد زنجیر آری بر دَرم
هین بنه بر پایم آن زنجیر را
که شکستم سلسلهٔ تدبیر را
عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگ و از فرزانگی
هرچه غیر شورش و دیوانگی است
اندر این ره دوری و بیگانگی است
معنی مردم بر آتش حاکم است
لیک آتش را قشورش هیزم است
کوزهٔ چوبین که در وی آب جوست
قدرت آتش همه بر ظرف اوست
گفت فرعونی اناالحق، گشت پست
گفت منصوری اناالحق و بِرَست
آن انا را لعنت اللّه در عَقَب
وین انا را رحمت اللّه ای عجب
این انا هُو بود در سرّ، ای فَضول
زاتحاد نور نز راه حلول
ای خدا آن کن که آنت می‌سزد
که به هر سوراخ مارم می‌گزد
هرکرا اسرار حق آموختند
مُهر کردند و دهانش دوختند
آسمان شوابر شو باران ببار
آب اندر ناودان ناید به کار
آب باران باغ صد رنگ آورد
ناودان، همسایه در جنگ آورد
اندرین ملت نبد مسخ بدن
لیک مسخ دل بود ای ذوفطن
وقت خشم و وقت شهوت مرد کُو
طالب مرد چنینم کو به کو
ور خرد جبر از قَدَر رسواتراست
زان که جبری حس خود را منکر است
جامه‌اش سوزد بگوید نار نیست
جامه‌اش دوزد بگوید تار نیست
این که فردا این کنم یا آن کنم
این دلیل اختیار است ای صنم
پوزبند وسوسه عشق است و بس
ورنه کی وسواس را بسته است کس
پیر، عشق تست نی موی سپید
دست گیر صد هزاران ناامید
ابلهان گفتند مجنون را ز جهل
حسن لیلی نیست چندان هست سهل
گفت صورت کوزه است و حُسنْمی
می خدایم می‌دهد از جام وی
باده از غیب است و کوزه این جهان
کوزه پیدا، باده در وی بس نهان
یا خَفِیَّ الذاتِ مَحْسوسَ العَطَی
اَنْتَ کالماءِ ونَحْنُ کَالرَّحی
اَنْتَ کالرِّیحِ وَنَحْنُ کَالغُبار
یَخْتَفی الریحُ وَغَبْراهُ جِهار
جُنبشِ ما هر دمی خود اَشْهَد است
که گواه ذوالجلال سرمد است
گردش سنگ آسیا در اضطراب
اَشْهَد آمد بر وجود جوی آب
ای برون از وهم و قال و قیل من
خاک بر فرق من و تمثیل من
رحم کن بر وی که روی تو بدید
فرقت تلخ تو چون خواهد کشید
جمله عالم ز اختیار و هست خود
می‌گریزد در سر سرمست خود
تا دمی از هوشیاری وارهند
ننگ بنگ و خمر بر خود می‌نهند
جمله دانسته که این هستی فخ است
ذکر و فکر اختیاری دوزخ است
چیست معراج فلک این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی
ای ز تو ویران مکان و منزلم
چون ننالم چون بیفشاری دلم
جان من بستان تو ای جان را اصول
زان که بی تو گشته‌ام از جان ملول
ای رفیقان راه‌ها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای
در کف شیر نر خونخواره‌ای
او ندارد خواب و خور چون آفتاب
روح‌ها را می‌کند بی خورد و خواب
ای عدوی شرم و اندیشه بیا
که دریدم پردهٔ شرم و حیا
تا نسوزم کی خنک گردد دلت
ای دل ما خانمان و منزلت
خانهٔ خود را همی سوزی، بسوز
کیست آن کس که بگوید لایَجوز
اَنْتَ وَجْهی لاعَجَب إِنْلا اَرَاه
غایةُ الْقُربِ حِجابُ الاِشْتِباه
من ندانم که تو ماهی یا وثن
من ندانم که چه می‌خواهی ز من
برگ کاهم پیش تو ای تند باد
من چه دانم که کجا خواهم فتاد
توبه را بار دگر سیلاب برد
دزد آمد پاسبان را خواب برد
بوی جانی سوی جانم می‌رسد
بوی یار مهربانم می‌رسد
عاشقی و توبه و امکان صبر
این محالی باشد ای جان را سطبر
استخوان و پوست رو پوشست و بس
در دو عالم غیر یزدان نیست کس
چیست پرده پیش روی آفتاب
جز فزونی شعشه تیزی و تاب
چون که جمله از یکی دست آمده
این چرا هشیار و آن مست آمده
چون ز یک دریاست این جوها روان
این چرا نوش است و آن زهر روان
وحدتی که دیده با چندین هزار
جنبشی که دیده در عین قرار
نیست از عاشق کسی دیوانه‌تر
عقل از سودای او کور است و کر
گر طبیبی را رسد زین گون جنون
دفتر طب را فرو شوید به خون
طب جمله عقل‌ها منقوش اوست
روی جمله دلبران روپوش اوست
مات اویم مات اویم مات او
که همی رانیم تزویرات او
بحر وحدانی است جفت و زوج نیست
گوهر و ماهیش غیر موج نیست
نیست اندر بحر شرک و پیچ و پیچ
لیک با احول چه گویم هیچ هیچ
آن یکی که زان سوی و صفست و حال
جز دویی ناید به میدان مقال
هر شبی تدبیر و فرهنگم به خواب
همچو کشتی غرقه می‌گردد به آب
تا سحر جمله شب آن شاه ولی
خود همی گوید الست و خود بلی
گر به خویشم هیچ رأی و فن بدی
رأی و تدبیرم به حکم من بدی
بودمی آگه ز منزل‌های جان
وقت خواب و بیهشی و امتحان
در زمان بیهشی خود هیچ من
در زمان هوش اندر پیچ من
چون الف چیزی ندارم ای کریم
جز دلی دل تنگ‌تر از چشم میم
آن الف چیزی ندارد غافلی است
میم دلتنگ آن زمان عاقلی اَست
مؤمن و ترسا، یهود و گبر و مُغ
جمله را رُوسوی آن سلطان اُلُغ
پنج وقت آمد نماز رهنمون
عاشقانش فی صلوة الدائمون
خلق را چون آب دان صاف و زلال
وندر آن تابان صفات ذوالجلال
آن مبدل شد درین جو چند بار
عکس ماه و عکس اختر برقرار
جمله تصویر است عکس آب جوست
چون بمالی چشم خود، خود جمله اوست
نقش‌ها گر باخبر گر بی خبر
در کف نقاش باشد مختصر
کوزه گر با کوزه باشد کارساز
کوزه از خود کی شود پهن و دراز
صورت از بی صورت آمد در وجود
همچنان کز آتشی زاده است دود
فاعل مطلق یقین بی صورت است
صورت اندر دست او چون آلت است
تا به دریا سیراسب و زین بود
بعد ازینت مرکب چوبین بود
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۶ - حمید الدین ناگوری قُدِّسَ سِرُّه
ناگور از ممالک هندوستان و شیخ از معارف عاشقان است و به خدمت جناب شیخ شهاب الدین سهروردی ارادت داشته و خرقه از دست جناب شیخ معین الدین حسن سنجری چشتی که از اکابر سلسلهٔ چشتیه است پوشیده. در آن ولایت به دست خود زراعت می‌نمود و به محصول قناعت می‌فرمود. آن جناب را در تصوف، رسالات لایقه و عبارات محموده است. از جمله رسالهٔ راحت القلوب و رسالهٔ عشق نامه. این دو رباعی از اوست:
با آنکه نجسته‌ام گهی آزارت
وز تیغ جفا نکرده‌ام افگارت
از رشک اگر نظر کنی سوی کسی
در لحظه به قهر بشکنم بازارت
٭٭٭
آن را که به تهمت معاصی گیرد
هر عذر که گوید همه را بپذیرد
وان را که به دوستی بخواند در پیش
با تیغ بلا سرش ز تن برگیرد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۷ - حسینی هروی نَوَّرَ اللّهُ مَرقَدَهُ
امیر حسین ابن عالم بن ابی الحسین و جامع علوم ظاهریه و باطنیه و حاوی فضایل عقلیه و نقلیه. پس از ترک سلطنت به مولتان رفته خدمت شیخ رکن الدین ابوالفتح که به یک واسطه ازمریدان شیخ بهاءالدین زکریای ملتانی است، رسیده. بعضی گویند که به خدمت شیخ بهاءالدین زکریا فایض گردیده. عَلی أَیُّ حال از اماجد ارباب مقامات و از اکابر اصحاب کرامات و از محققین زمان خود بوده. نثراً و نظماً کتب محققانه تصنیف فرموده. مِنْجمله در منثورات: نزهت الارواح و صراط المستقیم و روح الارواح و درمنظومات: کنزالرموز و زاد المسافرین و طبع فقیر را به طرز زادالمسافرین کمال انس است. لهذا بر سنن آن انیس العاشقین را پرداخته. گویند طرب المجالس نیز منسوب به اوست. دیده‌ام سوؤالات گلشن راز شیخ محمود از ایشان و آن هفده سوؤال و افتتاحش بدین منوال است:
نظم
ز اهل دانش وارباب معنی
سؤوالی دارم اندر باب معنی
نخست از فکر خویشم در تحیر
چه چیزاست آن که خوانندش تفکر
الی آخره.
گلشن در جواب این سؤال‌ها است. غرض، وفاتش در سنهٔ ۷۳۸ در هرات و از آن جناب است:
مِنْ مثنوی زادالمسافرین
آنجا که حریم بی نیازی است
اندیشهٔ ما خیال بازی است
حرفی که رود ز راه تقلید
خرسندی طبع دان نه توحید
قومی که ز جمله پیش دیدند
در آینه عکس خویش دیدند
همواره به گرد خود تنی تو
آن گه دم معرفت زنی تو
در آینه دیده‌ای هوا را
گویی که شناختم خدا را
او را چو همیشه او تمام است
گستاخ مرو که کار خام است
زنهار به حجت و قیاسی
غره نشوی به حق شناسی
مشکل بود ای غریب گمراه
گند بغل و ندیمی شاه
شبلی چو در این تحیر افتاد
روزی دَرِ این سوؤال بگشاد
حکایت
آمد برِ آن جهان پر شور
مقبول ازل حسین منصور
پرسید که این چه کار سازیست
در حقه نگر چه مهره بازیست
اللّه چه لفظ یا چه نام است
کو ورد زبان خاص و عام است
گفتا نی‌ام از حقیقت آگاه
لیکن همه در تو بینم این راه
تحقیق تو چیست بی تو بودن
زین بیش نمی‌توان نمودن
هر یک به اشارتی دویدند
کردند بیان چنانکه دیدند
در دیدن‌شان شکی نباشد
لیک آن همه جز یکی نباشد
آن دیده که او دویی نبیند
جز وحدت معنوی نبیند
در راه تو ای غریب دلتنگ
بیرون ز تو نیست هیچ فرسنگ
بیگانه ز آشنایی ماست
پیوستن او جدایی ماست
آه این چه ترانه می‌زنم من
عمری است همی که جان کنم من
از خویشتنم خبر نیامد
جز یک دم سرد برنیامد
بسیار دویدم از چپ و راست
حاصل نشد آنچه دل همی خواست
هر طایفه را بیازمودم
گه پیر و گهی مرید بودم
با هر که دلم زد این نفس را
آسوده ندیده هیچ کس را
کس را به حقیقتش گذر نیست
وز رفتن و آمدن خبر نیست
گویند عنان خود چه تابی
گم شو که چو گم شوی بیابی
این نکته نمود ناصوابم
چون گم شوم آنگهی چه یابم
نایافته را کسی چه جوید
گم گشته ز یافتن چه گوید
تا کی طلبم در این ره او را
این چیست که گم کنم من او را
می‌سوزم و زهرهٔ نفس نیست
درمان چه کنم که دسترس نیست
این سوخته چند کاهد آخر
از سوختنم چه خواهد آخر
هر دم غمش آتشی فروزد
تا سوخته را دوباره سوزد
ای هم تو ز چشم خود نهانی
نادان شده‌ای و می‌ندانی
ای پنج و دو را شمار با تو
تو غافل و جمله کار با تو
بر خود نظر از حواس کردی
حیوانِ دگر قیاس کردی
خطاب به حضرت جامعهٔ انسان
ای قطره تو غافلی ز دریا
در جوی تو می‌رود هویدا
اللّه به حول در نهاد است
اما نه حلول و اتحاد است
آیینهٔ هر دو عالمی تو
بندیش که با که همدمی تو
ای صورت خوب و زشت با تو
هم دوزخ و هم بهشت با تو
در برج تو آفتاب و ماه است
لیکن پس پردهٔ سحاب است
داری تو زمین و آسمانی
گر یافته‌ای بده نشانی
پیدا و نهان و بود و نابود
در لوح تو هست جمله موجود
گر دیدهٔ دیده را گشایی
در خود همه را به خود نمایی
دانی چو ببینی از چپ و راست
کاین هجده هزار عالم اینجاست
ای بی خبر از جهان معنی
با تو چه کنم بیان معنی
تا در نظرت امید و بیم است
راهت نه صراط مستقیم است
عمری سر و پا برهنه رفتی
لیکن قدمی به ره نرفتی
چندین تک و پوی تو دو گام است
بردار قدم که ره تمام است
اول ز تو رفتن است و دیدن
آخر همه بردن و رسیدن
فانی شو اگر بقات باید
بگذر ز خود ار خدات باید
گر مردن تو ز تو تمام است
حشر تو هم اندرین مقام است
مردان که ره خدا سپردند
در عالم زندگی بمردند
اوصاف ذمیمه چون بدل شد
هر عقده که بود در توحل شد
در شیب و فراز این مقامات
صد گم شده بینی از کرامات
مردان همه اصل پاک دارند
نسبت نه به آب و خاک دارند
چون آب روند بی علایق
آمیخته با همه خلایق
این ره نه به خرقه و گلیم است
اول قدمش دل سلیم است
نزدیک کسی که راه بین است
نفرینِ خلایق آفرین است
در صفت عشق
ای پرده نشین این گذرگاه
بی عشق به سر نمی‌رسد راه
اول قدمی که عشق دارد
ابری است که جمله کفر بارد
منصور نه مرد سرسری بود
از تهمت کافری بری بود
چون نکتهٔ اصل گفت با فرع
ببرید سرش سیاست شرع
در عشق نه شک و نه یقین است
نه چون و چرا نه کفر و دین است
آنان که ز جام عشق مستند
حق را ز برای حق پرستند
دل حق طلبید و نفس باطل
این عربده‌ایست سخت مشکل
چون در نظر تو ما و من نیست
او باشد و او دگر سخن نیست
می بین و مپرس تا بدانی
می‌دان و مگوی تا نمانی
سر بر قدم و قدم به سر نه
وانگه قدم از قدم به در نه
بی نام و نشان شو و نشان کن
بی کام و بیان شو و بیان کن
تو جام جهان نمای خویشی
از هرچه قیاس تست بیشی
رباعی
ای سایه، تو مرد صحبت نور نه‌ای
رو ماتم خود گیر کزین سور نه‌ای
اندیشهٔ وصل آفتابت رسد
می‌ساز بدین قدر کزو دور نه‌ای
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۸ - حسین بیضاوی قَدَّسَ سِرُّه العزیز
از اهل بیضا و آن از بلاد فارس است. کنیت جناب شیخ ابوالمغیث و لقبش منصور. شیخی است بین الخواص و العوام مشهور. ارادت به شیخ عمر بن عثمان مکی خلیفهٔ شیخ جنید بغدادی داشته. در همهٔ کمالات عَلَم کمال افراشته. شیخ شبلی گفته که من و حلاج هم مشربیم اما مرا اظهار دیوانگی خلاص ساخت و او را عقل در بلا انداخت. شیخ ابوسعید ابوالخیر و شیخ فرید عطار و مولوی معنوی و جمعی کثیر از اعاظم این طایفه وی را ستوده‌اند و بعضی انکار نموده‌اند. احوالات غریب و کرامات عجیب از وی در کتب مسطور است و بعضی خود مشهور است.شیخ ابوعبداللّه بن محمد الخفیف که به شیخ کبیر شهرت نموده، گفته است که چون شیخ منصور را به سبب کلمهٔ مشهور محبوس نمودند روزی پیش وی رفتم گفتم: که از این سخن باز آی تا خلاصی یابی. فرمود: آن که گفته عذر خواهد. غرض، در سنهٔ ۳۰۹ دست و پای شیخ را قطع کرده در باب الطاق بغداد بر دار زده تیر باران کردند. بعد سوختند و خاکسترش را بر باد دادند.
نظم
روا باشد اناالحق از درختی
روا نبود چرا از نیک بختی
و کتاب نورالاصل و کتاب جسم الاکبر و کتاب جسم الاصغر و کتاب بستان المعرفة و طاسین الازل از آن جناب است و فقیر هیچ یک را تاکنون ندیده‌ام. تیمناً و تبرکاً چند بیت از افکار ابکار او نوشته شد:

اَنا اَنا أمْاَنْتَ هَذَا اِلَهینِ
حاشایَ حاشایَ مِنْاِثْباتِکَ اثْنَیْنِ
هُویَّتی هَلَک فِی لائِیَّتی أَبَداً
کُلٌّ عَلَی الْکُلِّ تَلْبِیْسٌ بِوَجْهَیْنِ
فَأَیْنَ ذَاتُکَ عَنِّی حَیْثُ کُنْتُ أَرَی
فَقَدْتَبیَّنَ ذاتِی حَیْثُ لابین
وَنُوْرُ وَجْهِکَ مَفْقُودٌ بِناظرتِی
فِی ناظِر الْقَلْبِ أمْفِی ناظِرِ الْعَیْنِ
بَیْنِی وَبَیْنَکَ اِنّی یُنازِعُنی
فَارْفَعْبِلُطْفِکَ اِنِّیٌّ مِنَ الْبَیْنِ
وَاللّهِ مَا طَلَعَتْشَمْسٌ وَلا غَرَبَتْ
إلا وَذِکْرُکَ مَقْرُوْنٌ بِأنْفاسی
وَلا ذَکَرْتُکَ مَحْزُوناً وَلافَرِحاً
إلّاوَأَنْتَ مُنَی قَلْبِی وَوَسْواسِی
وَلا جَلَسْتُ اِلَی قَوْمٍ أُحَدِّثُهُمْ
اِلّا و أنْتَ حَدِیثْی بَیْنَ جُلاَّسِی
وَلا هَمَمْتُ بِشُرْبِ اِلْماءِ مِنْعَطَش
اِلّاَ رأَیْتُ خَیالاً مِنْکَ فِی الْکاسِی
٭٭٭
کَفَرْتُ بِدِیْنِ اللّهِ وَالْکُفْرُ واجِبٌ
لَدَیَّ وَعِنْدَ المُؤمنینَ قَبِیْحٌ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۹ - حسن شاملو علیه الرحمه
از ایل جلیل شاملو و ساکن مشهد مقدس رضوی و معاصر شاه سلیمان صفوی. در بدو حال خیریت مآل ملازمت می‌نمود. آخر کار ترک فرموده به عبادات و مجاهدات پرداخت و خود را از سالکین و طالبین محسوب ساخت. این بیت از اوست:
گیرم ز خلق روی به هامون کند کسی
از دست خود کجا رود و چون کند کسی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۱ - حسین کاشی رحمة اللّه علیه
و هُوَ مولانا حسین بن حسن از اکابر علما و اماجد فضلا و اعاظم عرفا بوده. دست ارادت به جناب شیخ ابوالوفای خوارزمی که از مشایخ سلسلهٔ علیهٔ ذهبیه بوده، داده است و حسب الاجازهٔ وی پا در بیابان سیر وسلوک نهاده. به یمن همت وی طی مقامات طریقت و تحصیل معارف حقیقت کرده. تألیفات و تصنیفات دلپسند دارد. از جمله: شرحی مسمی به جواهرالاسرار بر مثنوی جناب قطب المحققین و فخر العارفین مولانا جلال الدین محمد مولوی رومی نگاشته و در سنهٔ ۸۳۹ رایت سفر آخرت افراشته. از اشعار آن جناب است:
فی النصیحه و الموعظه
ای دور مانده از حرم خاص کبریا
سوی وطن رجوع کن از خِطّهٔ خطا
بگذر ز دلق کهنهٔ فانی که بیش ازین
بر قامت تو دوخته‌اند از بقا قبا
بزدای زنگ غیر به غیرت ز روی دل
کایینهٔ دل است نظرگاه پادشا
بیگانه شو ز خویش و به گرد تنت متن
تا جان شود به حضرت جانانت آشنا
تا کی ضلال تفرقه، جویای شمع شو
کز نور جمع ظلمتِ فرقت شود هبا
در راه دوست هستی موهوم تو بلاست
هان نفی کن بلای وجود خودت به ِلا
عشقست پیشوای تو در راه بی خودی
پس واگریز از خودی و جوی پیشوا
آن شهسوار بر سر میدان عاشقی
جولان کند که از همه عالم شود جدا
مهمیز شوق چون بزند بر براق عشق
از سدره نطع سازد و از عرش متکا
چون تو مراد خویش به دلبر گذاشتی
هر دم هزار گونه مرادت کند عطا
گر آرزوی شاهی مُلک رضا کنی
پیوسته باش بندهٔ درگاه مرتضی
مِنْمثنویاته
ظلال صور چون شود سوخته
که ماند جز او رخ برافروخته
تو بی تو شو آنگاه خود را شناس
که این است مر معرفت را اساس
برون از تو ای تو چه زیبا تویی
که هرگز نمی‌گنجد آنجا دویی
چو شادی دلبر در آن غم بود
مرا زخم غم به ز مرهم بود
ز دلبر طلب کار درمان بسی است
چو من عاشق درد او کم کسی است
اگر غافلی از اثرهای جان
قل الروح مِنْاَمْرِ رَبّی بخوان
نه امر خدا از صفات خداست
صفاتش خود از ذات او کی جداست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۲ - حقّی خوانساری علیه الرحمه
از شیخ زادگان آن ولایت و آن از قرای اصفهان و آن جناب خود نیز مقام شیخی داشته. عارفی مجرد و عاشقی موحد بود. در سنهٔ ۱۰۳۷ رحلت نموده. این رباعی از او است:
در مذهب دل گفت و شنید دگر است
شبلی و جنید و بایزید دگر است
کاری نگشاید ز نماز من و تو
درگاه قبول را کلید دگر است
٭٭٭
در مذهب اهل درد آن کس مرد است
کز خلق مجرد ز علایق فرد است
خورشید که هست عالم آرا حقی
روشن دل از آن است که تنها گرد است
٭٭٭
دامان وصال دوست در چنگم بین
یک رو شده و یک دل و یک رنگم بین
در هر دو جهان نگنجد و در دل من
گنجیده فراخی دلِ تنگم بین
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۴ - خسرو دهلوی قُدِّسَ سِرُّه
امیر یمین الدین خسرو بن امیر محمود از مشاهیر امرا و شعرا بوده. پدرش از ترکستان و از طایفهٔ لاچین و سالها در دهلی به منصب امارت بر همگنان مباهی بوده. از سلطان محمد تغلق شاه الطاف دیده. عاقبت در غزوهٔ کفره شهید گردید و خلف الصدق او خسرو به مرتبهٔ امارت سربلند و از مراحم سلطانی بهره‌مند آمد. بنا بر ضیاء فطرت و صفای طویت همت بلندش به امارت ظاهر قناعت ننمود. طالب خسروی معنوی و امارات خسروی گردید، نعمت فقیری را بر امیری و دولت اُخروی را بر خسروی راجح دید. لاجرم دست به دامن شیخ کرام شیخ نظام که سر حلقهٔ اولیای زمان و سردفتر اصفیای آن دوران بود زد و از وارستگان شد. چنانکه شیخ نظام می‌گفتی امید است که مرا به سوز سینهٔ این ترک بخشند. پانصد هزار بیت شعر دارند. با شیخ سعدی صحبت داشته. هفتاد و چهار سال عمر کرده. در سنهٔ ۷۲۵ در مقبرهٔ شکرگنج مدفون شد:
مِنْغزلیاته
ای عشق کار تو به چو من ناکسی فتاد
گویا کسی نماند جهان خراب را
٭٭٭
پند کسم به دل ننشیند که دل ز عشق
پر شد چنانکه جای نمانده است پند را
٭٭٭
بر درش مردم و آن خاک بر اعضای منست
هم به خاک سر آن کو که مشویید مرا
٭٭٭
تو ای صنم که مرا در دلی چه سودم از آن
که در میان من و دل هزار فرسنگ است
٭٭٭
یک قدم بر جان خود نه یک قدم برهر دو کون
زین نکوتر رهروان عشق را رفتار نیست
٭٭٭
خوشم به دولت خواری و ملک تنهایی
که التفات کسی را به روزگارم نیست
٭٭٭
به خدا که سینهٔ من بشکاف و دل برون کن
که درون خانهٔ تو دگری چه کار دارد
٭٭٭
من ناتوان ز یاد کسی گشتم ای طبیب
آن دارویم بده که فراموشی آورد
٭٭٭
به کوی عاشقی از عافیت نشان ندهند
هر آن کسی که به اولین دهند، آن ندهند
٭٭٭
کنم گر از تو فراموش خاک بر سر من
به زیر خاک که خشتم به زیر سر باشد
٭٭٭
خسرو است و شب افسانهٔ یار و هر یار
قدری گرید و هم بر سر افسانه رود
٭٭٭
گفتی که یار دیگر جا کرده در دل تو
تو جای می‌گذاری از بهر یار دیگر
٭٭٭
هر دو عالم قیمت خود کرده‌ای
نرخ بالا کن که ارزانی هنوز
٭٭٭
حسد می‌بردی ای دشمن به عقل و دانش خسرو
بیا تا بر مراد خاطر خود بینی اکنونش
٭٭٭
بسیار بکوشم که بپوشم غم خود لیک
آتش چو بگیرد نتوان داشت نهانش
٭٭٭
هر که بر جان عاشقان خندد
گریه‌ای واجب است بر حالش
٭٭٭
به دامن می‌نهفتم گریه ناگه مست بگذشتی
شدم رسوا من تردامن و صد چاک دامن هم
ملامت بر دل صد پارهٔ عاشق بدان ماند
که باشد زخم شمشیر و بدوزندش به سوزن هم
٭٭٭
گفتم احوال دل خویش نگویم به کسی
لیک از بی خبری رفت به عالم خبرم
٭٭٭
بس که بیرون و درونم همگی دوست گرفت
بوی یوسف دهد ار باز کنی پیرهنم
٭٭٭
ای خردمند در این گوش سخن‌های کسی است
کی توانم که سخن‌های ترا گوش کنم
٭٭٭
به طعنه گفت خسرو توانی رستن از دستم
توانم خاصه با این زور بازویی که من دارم
٭٭٭
گفتم ز زلف چون تویی زنار بندم گفت رو
در کفر هم صادق نه‌ای زنار را رسوا مکن
٭٭٭
ای که در دیده درونی و در آغوش نه‌ای
هم به جان تو که یک لحظه فراموش نه‌ای
٭٭٭
شنیده‌ام که سگان را قلاده می‌بندی
چرا به گردن خسرو نمی‌کنی رسنی
٭٭٭
مِنْقصایده
راست رو را پیر ره کن گرچه زن باشد که خضر
چون به ظلمت ره کند گم مادیانش رهبر است
جعفر آن باشد که طیار از فلک بیرون رود
نه کسی کو بال را طیار دارد جعفر است
در تصوف رسم جستن خنده کردن بر خود است
در تیمم مسح کردن خاک کردن بر سر است
گر تو سر بازی چه حاجت خرقهٔ رنگین به دوش
شیر را در حمله نه برگستوان نه مغفر است
عاشقی‌رنج‌است و مردان را به سینه راحت است
سلسله بند است و شیران را به گردن زیور است
ناکس‌و کس هرکه حرص مال دارد دوزخی است
عود و سرگین هرچه درآتش فتد خاکستر است
کار اینجا کن که تشویش است در محشر بسی
آب از اینجا بر که در دریا بسی شور و شر است
رباعی
از شعلهٔ عشق هرکه افروخته نیست
با او سر سوزنی دلم دوخته نیست
گر سوخته دل نه‌ای ز ما دور که ما
آتش به دلی زنیم کان سوخته نیست
٭٭٭
ای از تو مرا امید بهبودی نه
با من تو چنانکه پیش ازین بودی نه
می‌دانستم که عهد و پیمان مرا
در هم شکنی ولی به این زودی نه
در ترغیب احباب به صحبت یکدیگر و فنای عالم
گر آسایشی داری از روزگار
وصال عزیزان غنیمت شمار
به جمعیت دوستان روی نه
پراکندگی را به یک سوی نه
به دوری مکوش ار که بدخوست یار
که خود دوری افتد سرانجام کار
اگر جامه تنگ است پاره مکن
که خود پاره گردد چو گردد کهن
مزن شاخ اگر میوه تلخ است و تیز
خود افتد چه پیش آیدش برگ ریز
چو لابد جداییست از بعدِ زیست
به عمدا جدا زیستن بهر چیست
در ستایش خاموشی
درختی که دور افکند برگ و شاخ
کند سایه بر زیردستان فراخ
گرت هست بازوی دولت هزار
در آغوش تست آنچه داری بیار
چو بیش و کمی نیست در مغز و پوست
ز نفرین بدخواه و تحسین دوست
ندانم چرا مردم سنگدل
ازین شاد گردند و زان تنگدل
مرا دولت نیستی شد پسند
که اینجا و آنجا شوم بی گزند
چه کار آید این هستی بی صفا
که بیش از دو روزی ندارد وفا
چرا نیستی را نگیرم به زور
که همراه من بود خواهد به گور
درِ فتنه بستن زبان بستن است
که گیتی به نیک و بد آبستن است
پشیمان ز گفتار دیدم بسی
پشیمان نگشت از خموشی کسی
رهایی همه جا به کم گفتن است
دُرْاز رشته ایمن به ناسفتن است
نترسم من ار عالمی پر خر است
مگر از خری کآدمی پیکر است
٭٭٭
تو پنداری جهانی غیر ازین نیست
زمین و آسمانی غیر ازین نیست
چو آن کرمی که در پیله نهان است
زمین و آسمان او همان است
بود سوزن به از تیغ برنده
که این دوزنده باشد آن درنده
٭٭٭
طرفه زمانی است دمِ صبحگاه
هم ورعش خوش بود و هم گناه
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۵ - خواجوی کرمانی علیه الرحمه
از مشاهیر ارباب عرفان و ایقان و ازمداحان سلطان ابوسعید خان. آخر ترک و تجرید گزید وبه خدمت جمعی از مشایخ رسید. سر ارادت بر آستان جناب عارف ربانی شیخ رکن الدین علاءالدوله سمنانی نهاد و به مدارج حقیقت و طریقت او را مدارج دست داد. شاعری فصیح است و دیوان دارد، دیده شده است. مثنوی روضة الانوار و مثنوی همای و همایون از اوست. وفاتش در سنهٔ ۷۴۲ مضجعش در تنگ اللّه اکبر شیراز.
مِنْقصایده فی النّصیحه
همه را گل به دست و ما را خار
همه را بهره گنج و ما را مار
یار در پیش و ما قرین فراق
باده در جام و ما انیس خمار
بار ما شیشه و گریوه بلند
خر ما لنگ و راه ناهموار
تاکی از گردش شهور و سنین
تا کی از جنبش خزان و بهار
ترک این کعبتین شش سو کن
خیز و آزاد شو ز پنج و چهار
تا تو چون نقطه در میان باشی
نتوانی برون شد از پرگار
کامِ دل در کنار خود ننهی
تا نگیری از این میانه کنار
مالکان ممالک ملکوت
خازنانِ خزاینِ اطوار
به یسار تو می‌خورند یمین
به یمین تو می‌دهند یسار
ظاهر است این سخن که ملک وجود
به وجود تو دارد استظهار
نوش کن در مجالس ارواح
گوش کن در سرادق انوار
قدحی بی وسیلتِ ساقی
سخنی به قرینهٔ گفتار
چون کنی عزم خوابگاه عدم
آنگه از خواب خوش شوی بیدار
می پرستی که مستی‌اش ازلی است
تا ابد کس نبیندش هشیار
غوطه خور در محیط استغنا
خیمه زن در جهانِ استغفار
تا نهنگی شوی محیط آشام
تا پلنگی شوی جهان ادبار
دل به دنیا مده که نتوان داشت
چشم بیمار پرسی از بیمار
بی پر و بال در حدیقهٔ عشق
جعفر وقتی ار شوی طیار
برو ای یار اگر خرد داری
یار آن شو که آن ندارد یار
یار دیدار می‌نماید لیک
دیده‌ای نیست در خور دیدار
آن زمان دیر کعبهٔ تو شود
که نبینی بجز خدا دیار
کی به نقش و نگار غره شوی
گر تصور کنی ز نقش و نگار
٭٭٭
تویی نمونهٔ نقش نگارخانهٔ کُنْ
مکن صحیفهٔ دل را سواد نقش و نگار
تویی یگانهٔ شش منظر و سه روح و دو کون
مشو فسانهٔ این هفت گوی و نُه مضمار
ز هفت منظر زنگار خورد آینه گون
مهل که آینهٔ دل بگیردت زنگار
مباش غره بدین پنج روزه نقد حیات
که عمر برسرپایست و چرخ بر سر کار
زبان سوسنِ آزاد از آن دراز آمد
که همچو بلبل بیدل نمی‌کند گفتار
چو در مُشَشَدَرِ این کعبتین شش سویی
بریز مهره و آزاد شو ز پنج و چهار
مجاوران زوایای عالم ملکوت
ندا دهند ترا بالعشیّ و الابکار
که تا برون نروی زین مضیق جسمانی
چگونه بار دهندت به صدرِ صفّهٔ یار
گرت به مهره فریبد زمانه چون افعی
بدین فسون مشو ایمن ز مهره بازی مار
ترا چو سرو به آزادگی برآید نام
چو نرگس ارننهی دیده بر زر و دینار
مکن به چشم حقارت نظر به مردم ازانک
ز خوار کردن مردم شوند مردم، خوار
غزلیات
خیمه از دایرهٔ کون و مکان بیرون زن
زانکه بالای ازین هر دو مکان دگر است
٭٭٭
طلب از یار بجز یار نمی‌باید کرد
حاجت از دوست بجز دوست نمی‌باید داشت
٭٭٭
کس نیست که در دل غم عشق تو ندارد
کان را که غم عشق کسی نیست کسی نیست
٭٭٭
تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز
قدر لب شیرین شکر بار نداند
٭٭٭
اگرچه خامه سرش تا به سینه بشکافند
نه عاشق است که یک حرف بر زبان آرد
٭٭٭
شاید ار ملک جهان در طلبش در بازم
که دمی صحبت تو ملک جهان می‌ارزد
٭٭٭
در بزم دردنوشان زهد وورع نگنجد
در عالم حقیقت عیب و هنر نباشد
٭٭٭
جز غم ز جهان هیچ نداریم ولیکن
گر هیچ نداریم غم هیچ نداریم
٭٭٭
پرسم ز تو پرسیدن اگر عیب نباشد
عاشق چو نمی‌خواهی معشوق چرایی
رباعی
روزی که روم ازین جهان با دل تنگ
گردون زندم شیشهٔ هستی برسنگ
برتربت من کسی نگرید جز جام
درماتم من کسی ننالد جز چنگ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۷ - خیالی هروی
از اهالی شهر مذکور و به کمالات صوریه و معنویه مشهور. عاشقی مجرد و سالکی موحد بوده و علی قلیخان لگزی این اشعار مشهور را در تذکرهٔ خود به نام او قلمی نموده:
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
خلقی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که ترا می‌طلبم خانه به خانه
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
هرکس به زبانی صفت حمد تو گوید
نایی به نوای نی و مطرب به ترانه
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۸ - خاطری کاشانی علیه الرحمه
فقیری آگاه و طالب صحبت اهل اللّه بوده و در اقالیم مختلفه سیاحت می‌نموده. آخرالامر در هندوستان درگذشت. این رباعی از او نوشته شد:
ماییم که نوحه مایهٔ شادی ماست
در عشق اسیر بودن آزادی ماست
هر غمزه که خون ما خورد مرهم دل
هر عشوه که راه ما زند هادی ماست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۹ - داعی شیرازی قُدِّسَ سِرُّه
وهُوَ فخرالعارفین و زین الواصلین سید نظام الدین محمود واعظ الملقب به داعی الی اللّه. از سادات حسینی و سلسلهٔ نسبش به نوزده واسطه منتهی گردد به زید بن علی و اجداد او را در انساب همه داعی لقب بوده. غرض، سید، فاضل و کامل و صاحب مقامات و کرامات عالیه بوده و جمعی کثیر از مشایخ معاصرین خود را دیده. ارادت و اخلاص جناب شاه نورالدین نعمة اللّه کرمانی قدّس سرّه گزیده و از اکابر خلفای آن جناب گردیده و جمعی از اعاظم عارفین و کبرای اهل یقین را ملاقات کرده و صحبت داشته و جناب شیخ ابواسحق بهرامی شیرازی که شیخ او بوده، او را ترغیب نمود که به کرمان رفته فیض ارادت جناب شاه نعمت اللّه را دریابد و او متابعت کرده، بعد از وصول گفته:
شدم به خطّهٔ کرمان و جانم آگه شد
که مرشد دل من شاه نعمت اللّه شد
شیخ ابواسحق بهرامی و سلطان سید احمد کبیر را در منظومات خویش ستوده ونیز شیخ حدیث وی شیخ احمد معروف به ابن الحجر بوده. غرض، عربیّاً و فارسیاً، نظماً و نثراً تألیفات و تصنیفات پرداخته. کلیات آن جناب دیده شد. از پنجاه هزار بیت متجاوز است. در سنهٔ ۸۶۰ که از مدت عمرش پنجاه و پنج سال گذشته بود، به جمع آن رخصت داد. غزلیاتش سه دیوان است. قدسیات، واردات، صادرات. شش مثنوی دارد که آن را ستّه گویند. بدین موجب مثنوی مشاهد،مثنوی گنج روان،مثنوی چهل صباح،مثنوی چهارچمن،مثنوی چشمه زندگانی، مثنوی عشق نامه. شرح بر گلشن راز نگاشته موسوم است به نسایم گلشن. شرحی هم به خواهش سید ابوالوفاء مرید خود که قبرش در خارج شیراز است بر مثنوی مولوی نوشته. به غیر این‌ها رسالات بسیار دارد که اسامی بعضی از آنها چنین است: رسالهٔ خیرالزّاد عربیّاً و فارسیّاً، کتاب محاضر السیر فی احوال خیر البشر نظماً و نثراً، رسالهٔ بیان عیان فی الحقایق، رسالهٔ جواهر الکنوز در شرح رباعیات سعدالدین حموی، رسالهٔ نظام و سرانجام مشتمل بر ده جام، رسالهٔ ثمرة الجیب عربیّاً، رسالهٔ قلب و روح عربیّاً، رسالهٔ مرآة الوجود فارسیاً، رسالهٔ چهار مطلب، رسالهٔ الفواید فی نقل العقاید، رسالهٔ اشارة الثقال، رسالهٔ ترجمة الاخبار العلوّیة، اسوة الکسوة، معرفة النفس، تلویحات الحرمیّه، سلوة القلوب، رسالهٔ الشَّد متعلقة بالعد مبنی بر دوازده فصل در طریقت، مراشد الرموز، لطایف راه روشن، کلمات باقیه و رسالهٔ کمیلیه، دیباچهٔ جمال و کمال، تحریر الوجود المطلق، ترجمهٔ رسالهٔمحی الدین، رسالهٔ لمعه، رسالهٔ فی المعنی المحبه، تحفة المشتاق، کشف المراتب، اصطلاحات دُرّ البحر فی معنی بیت العطار، رسالهٔ اوراد، تاج نامهٔ شجریه، رسالهٔ قلهاتیه، رسالهٔ طراز الایاله، رسالهٔ رضاییه، رسالهٔ ولایة. چون دیوان آن جناب کمیاب و رسالاتش بی حساب و ذکرش در کمتر کتاب بود اسامی آنها را قلمی نمود. مدت عمر آن جناب زیاده از پنجاه و هفت سال. در سنهٔ ۸۶۷ وفات یافت. مزارش در خارج شیراز و زیارت گاه اهل نیاز است و از اشعار اوست:
مِنْقصاید
به پای دل سفر کن گر هوای ملک جان داری
نداری در قدم یک گام لیکن صد زبان داری
ترا مشرب بسی تنگ است و چشمِ دل بسی تیره
وگرنه سوی هر ذره جهانی در جهان داری
تو این هستی خود را هر زمان بند بلایی دان
به کوی نیستی گر پا نهی دارالامان داری
مِنْغزلیاته
خدا را عاشقان کعبه بربندید محمل‌ها
که گر شوق درون باشد شود نزدیک منزل‌ها
٭٭٭
خدا جویی سزا باشد سراندازان فانی را
که عاشق در نظر نارد طریق صرفه دانی را
٭٭٭
سر شد و راه خرابات به پایان نرسید
آری این راه ره بی سر و بی پایانست
عشق دردی است به نزدیک طبیبان لیکن
دردمندان همه دانند که آن درمانست
٭٭٭
مانگوییم که موجود حقیقی ماییم
کز میان همه اعداد یکی موجود است
٭٭٭
تا نگوییم چرا سجدهٔ آدم کردند
پرده‌ای بیش نبود آدم و حق مسجود است
٭٭٭
مسلم است کسی را طرب ز بادهٔ عشق
که مست خسبد و در حشر مست برخیزد
٭٭٭
اعیان جهان مظهر اسماء و صفاتند
اسماء و صفات آیینهٔ حضرت ذاتند
مجموع مراتب که به هستی شده دائم
امواج و حبابند که در بحر حیاتند
٭٭٭
تراست چشم جهان بین، بیا نهان بین شو
که گفت گرد ببین خواجه وسوار مبین
٭٭٭
ای آنکه از خدا طلبیدی وصال او
آیینه صاف کن که ببینی جمال او
بی عشق هر که گفت که این راه ممکن است
بر ما نه لازم است شنیدن محال او
٭٭٭
در طریقت هرکه در هر عالمی گامی زند
کی توان گفتن که هست او مرد کار افتاده‌ای
٭٭٭
ای که دل بر هجر بنهادی و سستت گشت پای
در حریم وصل یار خویش مشکل می‌رسی
٭٭٭
معنی صفت را نشدی جلوهٔ آثار
گر نام به هر مرتبه از ذات نبودی
٭٭٭
چو باد خاک تو خواهد به هر طرف بردن
مهل که از تو نشیند به خاطری گردی
منتخب مثنوی موسوم به مشاهد
بلبل اگر ناله برآرد رواست
خاصه که از طرف گلستان جداست
سبزه به تلخی نفسی می‌زند
وان نفس از بهرِ کسی می‌زند
کو دل یک قطره که بی ذوق اوست
گردن یک ذره که بی طوق اوست
ابر نگرید مگر از شوق او
باغ نخندد مگر از ذوق او
آه که هر ذره رقیب من است
در طلب مهر حبیب من است
چند طلب باشد و مطلوب نه
جور رقیب و رخ محبوب نه
بال مرا قوت پرواز ده
یا نظری در دلِ من باز ده
بو که نمیریم و به منزل رسیم
آخر این لُجّه به ساحل رسیم
از طلب خویش کس آگاه نیست
ورنه که جویندهٔ آن راه نیست
در طلب هر چه به سر می‌بری
آن طلب اوست اگر بنگری
هرکس از آن پرده که جنبیده است
چهرهٔ مقصود در آن دیده است
عشق طلب کن که به جایی رسی
وز قدم او به نوایی رسی
سر به ره سلطنت فقر پیچ
تا نخری ملک سلیمان به هیچ
نیست تجرد صفت آب و گل
هست تجرد صفت جان ودل
وسوسه را نام تعبد مکن
تفرقه را نام تجرد مکن
مرد شود هر که به مردی رسید
ای خنک آن دل که به دردی رسید
لذت مردان روش و کوشش است
لذت مردم خورش و پوشش است
هر که ندارد دل او این مذاق
گر همه جان است که هذا فراق
ذوق نداری مکن این جرعه، نوش
شوق نداری مکن این نغمه، گوش
چند بپوشیم به گِلْآفتاب
چند بنوشیم به محفل شراب
پردهٔ پندار بباید درید
تا شود احوال قیامت پدید
هرکه شناسای خود و دوست نیست
خاک به مغزش که بجز پوست نیست
بر طبقاتست در این ره شناخت
ای خنک آن دل که به یک جا نساخت
ای که ندانی چها در تو است
جملهٔ اوصاف خدا در تو است
داغ من از دستِ نگار من است
نالهٔ من از پی یار من است
هرکه دم از وحدت و توحید زد
کی قدم اندر ره تقلید زد
هیچ شکی نیست که در عین آب
هست یکی قطره و موج و حباب
راه یکی ره رو و منزل یکی
خانه یکی، دوست یکی، دل یکی
منتخب مثنوی موسوم به گنج روان
چو صنعش نشاید کماهی شناخت
که یارد کمال الهی شناخت
اگر موج دریا بود صد هزار
تو مجموع یک آب دریا شمار
ز یک آفتاب است این روشنی
ز روزن فضولی ما و منی
خلاف از من و تست دعوی که بود
وگرنه همانست معنی که بود
اگر در تعین صفات قدیم
مخالف نماید تو را ای سلیم
علی الحق نگه کن که مابین نیست
چرا کان همه غیر یک عین نیست
یقین عین ذاتست جمع صفات
تعین همه اعتبارات ذات
نه نفی صفاتست این ظن مبر
به اثبات اندیشهٔ مختصر
که ذات و صفات وتعین یکی است
اگر در خیال من و تو شکی است
همه نام‌ها بهر هستی است وام
وز آنجا که هستی است خود نیست نام
طلسمی است گیتی ز حی قدیم
وزو خلق عالم در امید و بیم
اگر راست خواهی بود در مثال
همه وهم پندار و خواب و خیال
ترا در نظر دارد آن دلفریب
ندارد ز رویت زمانی شکیب
به تو بیند ای جان جهان سر بسر
که انسان عینش تویی در نظر
به لطف و به قهر و به ناز و نیاز
به رخسار تودیده کرده است باز
همه عمر اگر شد مقامیت قید
مقامی دگر کی توان کرد صید
به جمعیت آن کس رسید از تمام
که بگذشت از هر یکی، والسلام
مِنْمثنوی چهل صباح
آن کس که سرشت مازِ گل کرد
گل را به چهل صباح دل کرد
دل آینهٔ ظهور خود ساخت
دل مظهر پاک نور خود ساخت
مستند ز بادهٔ الهی
مست و هشیار و هرکه خواهی
گر سُبحه و گر صلیب دارند
از حضرت او نصیب دارند
ای سالک ره چه خفته‌ای، خیز
گر مرد رهی به ره درآویز
آن را که خیال خورد و خواب است
زین ره به خیال در حجاب است
تا کی ز خیال پیچ در پیچ
کاخر که نگه کنی بود هیچ
صوفی و حکیم را رها کن
روی دل خویش در خدا کن
گر راه خدای می‌نوردی
بگذار طریق هرزه گردی
عزلت چه بود گذشتن از غیر
کردن به درون خویشتن سیر
گر خواهی سیر عالم دل
از عالم خلق دیده بگسل
می‌باش همیشه حاضر کار
تا خود چه رسد ز حضرت یار
گر همت تو بلند باشد
رفتار تو ارجمند باشد
هر کو نگذشت از منازل
بر وی ننهند نام کامل
خاموشی را بسی خواص است
خاموش ز نیک و بد خلاص است
ترک آن باشد که واگذاری
بیرون و درون هر آنچه داری
تا چند تو در میانه باشی
آن به که تو درمیان نباشی
از قدرت آدمی چه خیزد
کو از همه چیز می‌گریزد
معنیِ فنا بگویمت من
از هستی و نیستی گذشتن
من گفتن و من نبودن آنجا
جز نقش بدن نبودن آنجا
بی ذات و صفات و فعل و آثار
بی وهم و خیال و فکر و پندار
مِنْمثنوی موسوم به چهار چمن
فطرت آدمی چه خوش شجری است
نظر تربیت چه خوش نظری است
گو ملک از غم بشر می‌سوز
کاین نهالی است بوستان افروز
آن وجود حقیقت است و دو دال
بر یکی عین نزد اهل کمال
خواهیش خوان حقیقتی دایم
خواهیش هستی‌ای به خود قایم
گرچه ذات از صفات ممتاز است
دیدهٔ دل به هر یکی باز است
هر دو هستند وهست نیست دو تا
دو رها کن که خود یکی است خدا
هست یک عین و در همه اطوار
متجلی به صد هزار آثار
وین اثرها همه درین مابین
در حقایق یکی جدا در عین
شده این عین‌شان حقیقتِ کل
خواه درخار بین و خواهی گل
راستی هستی تصور شوم
می‌کند خلق را ز حق محروم
همه اصحاب در حجاب خودند
عاشقان خیال و خواب خودند
یاد حق می‌کنند و غافل ازو
خود چه خواهند بود حاصل ازو
هریکی راست پرده‌ای در پیش
به کمالی شمرده پردهٔ خویش
وانکه از مکر عجزی آورده
تا ندرَد برو کسی پرده
مثنوی چشمهٔ زندگانی
ندارد شبهه، چه هشیار و چه مست
که فی الواقع نشان از هستی هست
پس او وحدت او جز یکی نیست
مرا باری درین معنی شکی نیست
چو وحدت دان تو باقیِ صفاتش
که هر یک نیست الا عین ذاتش
صفات تو تویی اندر نمودار
ز پیش چشم مردم پرده بردار
که می‌گوید که هست اینجا حجابی
نمی‌بینم حجاب از هیچ بابی
به خود هست و به خود باشد، به خود بود
جهان نقشی است کو از خویش بنمود
محال است انفصال عکس از نور
به ظاهر گرچه می‌بینیش زو دور
مثنوی عشق نامه
چیست عین عشق، عین هرچه هست
عین هستی، عین بالا، عین پست
ای همه فعل و صفات و ذات تو
ظاهر از هر مظهری آیات تو
عشق مستغنی است از تشبیه ما
برتر از تشبیه و از تنزیه ما
مطلق از الحاد و از توحید ما
فارغ از اطلاق و از تقیید ما
سالکان را در سلوک پیچ پیچ
هیچ ازو بگشود نی نی هیچ هیچ
اندرین ره هر یکی را پایه‌ایست
هر یکی را در خور خود مایه‌ایست
جمله ذرات تو از دیرینه‌اند
فعل حق را در جهان آیینه‌اند
گرچه از یک نور یک ضو برده‌اند
آدم و خاتم دو پرتو برده‌اند
گر ببخشد، ور بگیرد، چاره نیست
هیچ کس را هیچ گفتن یاره نیست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۶۰ - ذوقی اردستانی
از قصبهٔ مذکور و به علی شاه مشهور بوده. در اصفهان گیوه دوزی می‌نموده. تحصیلی نکرده اما ذوقی داشته. مردی درویش مشرب و از اهل طلب است. با حکیم شفایی معاصر بوده. از اشعار اوست:
نه شکوفه‌ای نه برگی نه ثمر نه سایه دارم
همه حیرتم که دهقان به چه کار کشت ما را
٭٭٭
چگونه کعبه نپوشد لباس ماتمیان
که خانه‌ای چو دلش در مقابل افتاده است
٭٭٭
از جنون عشق زنجیری که در پای منست
چشم‌ها بگشوده وحیران سودای منست
٭٭٭
از خود برون نرفتم و آوردمش به دست
ممنون همتم که مرادر به در نکرد
٭٭٭
روزگارم ز چه رو منصب نادانی داد
گر نمی‌خواست که من مرشد کامل باشم
غمزه در تیر زدن بود که مژگان دریافت
قسمت این بود که مقتول دو قاتل باشم
رباعی
آیینهٔ مهر، روشن از یاد علی است
اوراد ملک بر آسمان ناد علی است
گر سلطنت دو کون خواهی ذوقی
در بندگی علی و اولاد علی است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۶۱ - رضی الدین نیشابوری قُدِّسَ سِرُّه
در بدو حال، مداح سلطان ارسلان بن طغرل سلجوقی بود. آخرالامر به سبب صفای طینت بلکه محض توفیق حضرت احدیت دست ارادت به شیخ معین الدین حموی عم شیخ سعدالدین حموی داده و پا در مرحلهٔ سلوک و مجاهده نهاده. در اندک زمانی عارج معارج عرفان وناهج مناهج ایقان گردید. غرض، جناب وی از شعرای فصیح اللسان و از فصحای عذب البیان بوده و از فنون شاعری اغلب فکر قصیده می‌فرموده. در موعظه و نصیحت اشعار خوشگوار دارند. در اواخر دولت سلاجقه به عالم بقا توجه کردند. از ایشان است:
مِنْاشعاره قُدِّسَ سِرُّه
دلی که سغبهٔ این زال عشوه گر باشد
به جان ز بوالعجبیهاش صد خطر باشد
٭٭٭
درین زمانه نیابند محرمی چون شب
که همچو صبح به آخر نه پرده در باشد
٭٭٭
به نور باصره غره مشو که مرد صفا
به روشنایی دل ره به عالم ان برد
٭٭٭
مرا خلاصهٔ عمر آن دم است کاندر وی
به یاد روی تو عالم شود فراموشم
٭٭٭
من ندانم که سرشکم ز چه یاقوتی شد
لیک دانم لب چون لعل بدخشان دیدم
هرکه را خلق ازو دامن صحبت برچید
به تو نزدیکتر از گوی گریبان دیدم
رباعی
در راه غم تو چند پویم آخر
رخساره به اشک چند شویم آخر
گر پرسندم کز پی چندین تک و پوی
از یار چه یافتی چه گویم آخر
٭٭٭
در جستن راز فلک دایره وار
بسیار بگشتیم به سر چون پرگار
در کار شکست این تنِ چون سوزن
دردا که نیافتیم سر رشتهٔ کار
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۶۲ - رافعی نیشابوری رحمة اللّه
وهُوَ امام الدّین ابوالقاسم. گویند عارفی فاضل بوده. شرح صغیرو شرح کبیر ازتصنیفات اوست. وفاتش در سنهٔ ۶۳۳ در قزوین واقع گردید. صاحب گزیده او را قزوینی داند و پدرش ابوسعید رافعی را از طایفهٔ اعراب خواند. باری از اوست. این ابیات از او نوشته شد:
رباعی
در جامهٔ صوف بسته زنار، چه سود
در صومعه رفته دل به بازار، چه سود
زآزار کسان راحت خود می‌طلبی
یک راحت و صد هزار آزار چه سود
٭٭٭
رخت دلم هرچه بود، عشق به غارت ببرد
صبرنه‌راهی‌است خوار، عشق نه راهی است خرد
هرکه به میدان عشق گام نهد کام یافت
هرکه در ایوان صبر، پای نهد دست برد
بارِ جفاهای دوست کوه نداند کشید
حلقهٔ زلفین یار باد نیارد شمرد
وصل شد و هجر ماند، آه که در باغ عمر
خار به پیری رسید گل به جوانی بمرد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۶۳ - رضی غزنوی قُدِّسَ سِرُّه العزیز
وهُوَ شیخ رضی الدّین علی لالاخلف الصدق شیخ سعید بن عبدالجلیل لالای غزنوی است و شیخ سعید مذکور عم زادهٔ جناب حکیم مشهور سنائی غزنوی است و شیخ علی لالا مرید حضرت شیخ نجم الدین کبری. گویند در پانزده سالگی شیخ نجم الدّین را به خواب دید و به طلب او سالها گردید. به خدمت صد شیخ، زیاده رسید. آخر جناب شیخ نجم الدّین را دریافت و به امر او به هندوستان رفته به خدمت شیخ ابورضای رتن، به قولی از حواریون حضرت عیسی و به قولی از اصحاب جناب ختمی مآب بوده و یکهزار و چهارده سال عمر نموده. تفصیل این اجمال در کتب این طایفه تصریح و تصحیح یافته است. غرض، شیخ از اعاظم مشایخ بود و از صد و شصت و چهار شیخ، خرقهٔ تبرک گرفته. آخرالامر در سنهٔ ۶۴۳ به حق پیوست. مدفنش در حوالی اصفهان و به گنبد لالا مشهور است. آن جناب گاهی خیال نظمی می‌فرموده‌اند. این دو رباعی از ایشان است:
عشق ارچه بسی خون جگرها دهدت
می‌خور چو صدف که هم گهرها دهدت
هرچند که بار عشق باری است عظیم
چون شاخ بکش یار، که برها دهدت
٭٭٭
هم جان به هزار دل گرفتار تواست
هم دل به هزار جان خریدار تو است
اندر طلبت نه خواب دارد نه قرار
هرکس که در آرزوی دیدار تواست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۶۴ - روزبهان شیرازی قُدِّسَ سِرُّه العزیز
ابومحمد نام داشت و پدرش ابی نصر بقلی بوده و خود به شیخ شطاح معروف گشته. مولد آن جناب شهر فسا از توابع شیراز و جامع علوم صوری و معنوی و فارس میدان حقیقت و مجاز است. آن جناب را درعلوم، پایگاه عالی بود و رسالات حقایق آیات ظاهر فرمود. تفسیر عرایس و کتاب الانوار فی کشف الاسرار و شطحیات عربی و فارسی و غیره دارند. مسافرت بسیار کرده با شیخ ابونجیب سهروردی مدتها به سرآورد. خرقه از سراج الدین محمود بن خلیفة بن عبدالسلم بن احمد پوشیده. صاحب فتوحات گفته است که وی عمری در مکه مجاور بوده و در استغراق و حال، فریاد و بانگ می‌کرد. چنانکه اهل طواف را مشوش می‌داشت و غالب، طواف وی بر بام حرم بود و حال وی صادق، یعنی تکلف نمی‌فرمود. مدت پنجاه سال در جامع عتیق شیراز وعظ می‌فرمود و در حال غلبهٔ وجد از وی سخنان بلند که هرکس فهم آن نداشت، ظهور می‌نمود. مجملاً در سنهٔ ۶۰۶ فوت یافت و مزارش معروف است. از اوست:
دوبیتی
اگر آهی کشم صحرا بسوزم
جهان را جمله سر تا پا بسوزم
بسوزم عالم ار کارم نسازی
چه فرمایی بسازی یا بسوزم
رباعی
دل داغ تو دارد ار نه بفروختمی
در دیده تویی اگر نه بردوختمی
جان منزل تست، ورنه روزی صدبار
در پیش تو چون سپند برسوختمی
٭٭٭
گر دست بر آن زلف نگون اندازی
زهاد به صومعه به خون اندازی
ور عکس جمال خود برون اندازی
بت‌ها به سجود سرنگون اندازی
٭٭٭
تا چند سخن تراشی ورنده زنی
تا کی به هدف تیر پراکنده زنی
گر یک سبق از علم خموشی دانی
بسیار بدین گفت و شنو خنده زنی
٭٭٭
زنهار درآن کوش که باشی پیوست
مقبول کسان گرت برآید از دست
مگذار که افتی از نظر، مردان را
هرچیز که از طاق دل افتاد شکست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۶۵ - رضی آرتیمانی قُدِّسَ سِرُّه
اسم شریفش میرزا محمد رضی از سادات رفیع الدرجات آرتیمان، مِنْمحال توسرکان مِنْتوابع همدان. سیدی است صاحب ذوق و حال و عارفی باافضال. در معارف الهیه، مسلم افاق و در مدارج حقانیه درعالم، طاق. معاصر شاه عباس ماضی صفوی و والد میرزا ابراهیم متخلص به ادهم است که از شعراست. یک هزار بیت دیوان دارند. تیمناً و تبرّکاً برخی از اشعارش نوشته می‌شود:
مِنْقصایده فی المواجید
بس که بر سر زدم ز فرقت یار
کارم از دست رفت و دست از کار
مشربم ننگ و عشقِ شورانگیز
مرکبم لنگ و راه ناهموار
ای که در عشق دم زنی به دروغ
خویش را هرزه می‌کنی آزار
این قدر شور نیست در سرِ تو
که پریشان شود ترا دستار
خنده زان رو کنی چو بی دردان
کت ندادند ذوق گریهٔ زار
در ره دوست پوست پوشیدیم
تا فکندیم هفت پوست چو مار
هیچ کس زو به ما نداد نشان
خاطر از هیچ جا نیافت قرار
تا به جایی رسید شور جنون
که بر افتاد پردهٔ پندار
دوست دیدم همه به صورت دوست
یار دیدم همه به صورت یار
خانهٔ او ز هر که جستم، گفت
لیسَ فِی الدار غیره الدیار
ای که گویی که دل ازو برگیر
گر توانی تو چشم ازو بردار
دور اگر نیست بر مراد مرنج
که نه در دست ماست این پرگار
صوفی ار سجدهٔ صنم نکنی
خرقه خصمت شود، کمر زنار
مرگ بهتر که صحبت بی دوست
گور خوشتر که خلوت بی یار
٭٭٭
کوی عشق است این و در وی صدبلا
راه عشق است این و در وی صد خطر
آسمان اینجا ببوسد آستان
جبرئیل اینجا بریزد بال و پر
جان دهند اینجا برای دردِ دل
سر نهند اینجا برای دردسر
دیده بردوز از خود و او را ببین
خود مبین اندر میان او را نگر
خود بسوز و هرچه می‌خواهی بساز
خود بباز و هرچه می‌خواهی ببر
در کلاه فقر می‌باید سه ترک
ترک دین و ترک دنیا، ترک سر
بوالعجب طوریست طور عاشقان
جمله باهم دوست‌تر از یکدگر
جای در زندان و دایم در سرود
پای در دامان و دایم در سفر
در فراق یکدگر اشکند و آه
در مذاق یکدگر شیر و شکر
نامه و پیغام گو هرگز مباش
می‌دهند اینجا به دل از دل خبر
مِنْرباعّیاته فی المعارف
در عشق اگر جان بدهی جان آنست
ای بی سر و سامان، سرو سامان آنست
گر در ره او دل تو دردی دارد
آن درد نگهدار که درمان آنست
٭٭٭
گر بویی از آن زلف معنبر یابی
مشکل که دگر پای خود از سریابی
از خجلت دانایی خود آب شوی
گر لذت نادانی ما دریابی
٭٭٭
از دوری راه تا به کی آه کنی
از رهرو و رهزن طلب راه کنی
یارب چه شود که بر سر هستی خود
یک گام نهی و قصّه کوتاه کنی
ساقی نامه
الهی به مستان میخانه‌ات
به عقل آفرینان دیوانه‌ات
به میخانهٔ وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
دماغم ز میخانه بویی شنید
حذر کن که دیوانه هویی شنید
بزن هر قدر خواهیم پا به سر
سر مست از پا ندارد خبر
به میخانه آی و صفا را ببین
مبین خویشتن را خدا را ببین
بس آلوده‌ام آتش می کجاست
بر آسوده‌ام نالهٔ نی کجاست
تو شادی بدین زندگی عار کو
گشودند گیرم درت بار کو
جهان منزل راحت اندیش نیست
ازل تا ابد یک نفس بیش نیست
همه مستی وشور و حالیم ما
نه چون توهمه قیل و قالیم ما
مغنی سحر شد خروشی برآر
ز خامان افسرده جوشی برآر
بیا تا سری در سر خم کنیم
من و تو، تو و من همه گم کنیم
کدورت کشی از کف کوفیان
صفا خواهی اینک صف صوفیان
ازین دین به دنیافروشان مباش
بجز بندهٔ ژنده پوشان مباش
به شوریدگان گر شبی سر کنی
وزان می که مستند لب تر کنی
جمال محالی که حاشا کنی
ببندی دو چشم و تماشا کنی
که گفتت که چندین ورق را ببین
ورق را بگردان و حق را ببین
رخ ای زاهد از می پرستان متاب
تو در آتش افتاده‌ای من در آب
نماز ار نه از روی مستی کنی
به مسجد درون بت پرستی کنی
دلم گه از آن گه ازین جویدش
ببین کاسمان از زمین جویدش