عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۳
زانفاس گرامی آنچه صرف آه می گردد
به دیوان قیامت مد بسم الله می گردد
زخودرایی تو کجرو می شماری چرخ را، ورنه
در اقلیم رضا دایم فلک دلخواه می گردد
چو شمع آن کس که لرزد بر حیات خود نمی داند
که از لرزیدن افزون زندگی کوتاه می گردد
زخودسازی به فکر خانه سازی نیست صاحبدل
که از بی خانمانی آسمان خرگاه می گردد
زپیری می شود بی پرده عیب دل سیاهیها
کلف وقت تمامیها عیان از ماه می گردد
زحرف راستان کوتاه دار انگشت گستاخی
سرخود می خورد ماری که گرد راه می گردد
ره نزدیک بی انجام می گردد زتنهایی
به دل نزدیک راه دور از همراه می گردد
خرد از عهده نفس مزور بر نمی آید
که عاجز شیر نر از حیله روباه می گردد
چراغ از سرکشی غافل بود از پیش پای خود
کجا خودبین زعیب خویشتن آگاه می گردد؟
زدل جو آنچه می جویی که باشد در بدر دایم
سبک مغزی که رو گردان ازین در گاه می گردد
سرایت می کند در عالمی بی قیدی عالم
که از گمراهی رهبر جهان گمراه می گردد
زخون عاشقان پروا ندارد آن سبک جولان
وگرنه باد رنگین زین شهادتگاه می گردد
ضعیفان را به چشم کم مبین گربینشی داری
که گاهی کشوری زیر و زبر از آه می گردد
همان استادگی دارند در ریزش تهی چشمان
اگرچه از کشیدن بیش آب چاه می گردد
اگر جویای وصل کعبه ای بیدار کن دل را
که از گرد سپاه افزون غرور شاه می گردد
زخط گفتم به اصلاح آید آن ظالم، ندانستم
که از خوابیدگی دور و دراز این راه می گردد
زبان کردم زغمخواران غم خود را، ازین غافل
که درد سهل از پوشیدگی جانکاه می گردد
شود تلخ از کمند و دام بر صیاد آسایش
زجمع مال در دل بیش حب جاه می گردد
میاور حرف ناسنجیده از دل بر زبان صائب
که کوه از پوچ گوییها سبک چون کاه می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۴
به احسان خانه از سیل حوادث رسته می گردد
در بی خیر در اندک زمانی بسته می گردد
تو از کوتاه بینی می کنی اندیشه روزی
وگرنه آسیای آسمان پیوسته می گردد
مشودرهم زسختیهای دوران چون سبک مغزان
که سنگ آخر نصیب پسته لب بسته می گردد
مکن دل را به رنگ و بو پریشان چون هوسناکان
که از گردآوری برگ خزان گلدسته می گردد
منه پیش ره ارباب حاجت چوب ای غافل
که از دربان در ارباب دولت بسته می گردد
تو می سازی زغفلت گرم جای خود، نمی بینی
که چرخ از کهکشان اینجامیان بربسته می گردد
به تسبیح ریای زاهدان از ره مرو صائب
که چندین دام مکر اینجا عنان بگسسته می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۱
بجز چشمش که چشم از دیدن من از حیا بندد
کدامین آشنا دیدی که در بر آشنا بندد؟
نبندد دسته گل در گلستانها کمر دیگر
میان خویش را چون تنگ آن گلگون قبا بندد
به بیداری نمی آید زشوخی بر زمین پایش
مگر مشاطه در خواب آن پریرورا حنا بندد
به روی تازه چون گل تازه رو داریم گلشن را
نمی بندد کمر هر کس کمر در خون ما بندد
لباس فقر بر خاکی نهادان زود می چسبد
که آسان بر زمین نرم نقش بوریا بندد
زخواری و مذلت نیست پرواکامجویان را
که چندین عیب بر خود از طمعکاری گدا بندد
دهان خود زحرف نیک و بد می بایدش بستن
به خود هر کس که می خواهد دهان خلق را بندد
به زودی زان نمی گردد مزلف ساده روی من
که حیرت سبزه خط را ره نشو و نما بندد
بغیر از ناله افسوس حاصل نیست از عمرم
سزای آن که دل بر کاروانی چون درا بندد
شود رزق هما گر استخوان من، زبیتابی
عجب دارم دگر در استخوان مغز هما بندد
زتیغ غمزه دل در سینه افگار، صائب را
دو نیم از بهر آن شد تا در آن زلف دو تا بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۸
عجب دارم که یار این نابسامان را به یاد آرد
چه افتاده است کس خواب پریشان را به یاد آرد؟
فراموشی زیاران لازم افتاده است دولت را
کجا بر چرخ، عیسی دردمندان را به یاد آرد؟
نبیند داغ دشمنکامی از ایام، آگاهی
که در ایام دولت دوستداران به یاد آرد
به کافر نعمتی مشهور گردد ناجوانمردی
که با درد جگرسوز تو درمان را به یاد آرد
سزای خاکمال انتقام است آن دل غافل
که با دریای رحمت گرد عصیان را به یاد آرد
چو مور آن کس که از ملک قناعت گوشه ای دارد
زهی غفلت اگر ملک سلیمان را به یاد آرد
زبیدردی نمک را زخم ما خون می کند در دل
به مرهم چون فتد کارش نمکدان را به یاد آرد
نبیند بینوایی هرگز از دوران نواسنجی
که در ایام بی برگی گلستان را به یاد آرد
زکافر نعمتان قسمت است آن طوطی نادان
که با گفتار شیرین شکرستان را به یاد آرد
وطن را خواری اخوان کند خاک فراموشان
عزیز مصر هیهات است کنعان را به یاد آرد
خوشا رندی که چون از ساغر توحید می نوشد
خمارآلودگان بزم امکان را به یاد آرد
زیاد گریه مستانه خمیازه است کار دل
صدف را چاک گردد دل چو نیسان را به یاد آرد
زکنعان روی در دیوار زندان آورد صائب
چو یوسف سیلی بیداد اخوان را به یاد آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۱
زمژگان که ناخن در فضای سینه می بارد؟
که خون چون نافه ام از خرقه پشمینه می بارد
بود یک شمه از ناسازی گردون به میخواران
که ابر بی مروت در شب آدینه می بارد
به شیران طعمه از پهلوی خود گردون دهد، اما
اگر گاوی دهن را وا کند لوزینه می بارد
چراغ مهر از تردستی شبنم نمی میرد
عبث ابرتر مژگان به داغ سینه می بارد
اگر لب تشنه فیضی اثر بگذار در عالم
که بر خاک سکندر نور از آیینه می بارد
زرشک طبع گوهربار صائب بس که تب دارد
گهر همچون عرق از چهره گنجینه می بارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۲
کسی تاب خدنگ غمزه آن دلربا دارد
که چون آیینه از جوهر زره زیرقبا دارد
در آن وادی که من از تشنگی بر خاک می غلطم
سراب ناامیدی جلوه آن بقا دارد
به اندک روزگاری تاک شد از سرو رعناتر
نگردد زیر دست آن کس که دستی در سخا دارد
ندیدم یک نفس راحت زحس ظاهر و باطن
چه آسایش در آن کشور که ده فرمانروا دارد؟
من آن آتش نو امر غم که چون از یکدگر ریزم
زگرمی استخوانم شمع در راه هما دارد
مرا بیطاقتی محروم دارد از وصال او
که از آتش شرر را اضطراب دل جدا دارد
فریب دولت ده روزه دنیا مخور صائب
که آخر بدورق گرداندنی بال هما دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۳
مغیلان پای نازک طینتان را در حنا دارد
چه غم دارد ز خار آن کس که آتش زیر پا دارد؟
مکش رو در هم از حکم قضا، ور می کشی در هم
چه پروا آتش از چین جبین بوریا دارد؟
نشان مردمی در مردم عالم نمی یابم
اگر دارد وجودی مردمی، مردم گیا دارد
درین صحرای وحشت خضر دلسوزی نمی بینم
مگر هم گرم رفتاری چراغم پیش پا دارد
زمین خاکساری سایه گل بر نمی تابد
صبا با آن سبک‌روحی درین ره نقش پا دارد
درخت رز به صد رعنایی اول برون آمد
ز پا هرگز نیفتد هر که دستی در سخا دارد
به خاموشی ز مکر دشمن بد رگ مشو ایمن
چو توسن گوش خواباند لگدها در قفا دارد
ز پیش دیده صائب چنین دامن کشان مگذر
که چون بند قبا صد جا سر بند تو را دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۵
توانگر در دل از سامان خود آزارها دارد
به قدر فلس، زیر پوست ماهی خارها دارد
مگو بی پرده چون منصور حرف حق به هر باطل
که عشق از بهر بی ظرفان مهیا دارها دارد
چه حرف است این که می باشد سبکباری در آزادی؟
که سرو از تنگدستی بر دل خود بارها دارد
مجو در سایه بال هما امنیت خاطر
که این گنج گهر را سایه دیوارها دارد
مکن تکلیف سیر کوچه و بازار مجنون را
که این دیوانه با سودای خود بازارها دارد
به افسون بهاران از قفس بیرون نمی آید
نواسنجی که زیر بال و پر گلزارها دارد
تو ای کوته نظر فکر نگار ساده رویی کن
که چشم موشکاف ما به آن خط کارها دارد
به فکر شربت بیمار من آن لب کجا افتد؟
که در هر گوشه ای چون چشم خود بیمارها دارد
نمی افتد به دست کوتاه من دامن فرصت
وگرنه شکوه من در بغل طومارها دارد
مکن از نفس کافر دعوی تجرید را باور
که از قطع تعلق بر کمر زنارها دارد
مشو از انتظام کار نومید از پریشانی
که بی پرگار چون گردید دل، پرگارها دارد
مکن استادگی در بیع یوسف چون گرانجانان
که در مصر این متاع ناروا بازارها دارد
به بوی خون زصحرای ملامت پا مکش صائب
که زخم خار او در آستین گلزارها دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۹
ز گلهای چمن هر کس وفاداری طمع دارد
حیا و شرم از خوبان بازاری طمع دارد
زبیماران پرستاری توقع دارد آن غافل
کز آن چشم خمارآلود دلداری طمع دارد
ز زلف دل سیه هر کس که دارد چشم دلجویی
زغفلت از ره خوابیده بیداری طمع دارد
وفاداری زعمر بیوفا هر کس که می جوید
زسیلاب سبکرفتار خودداری طمع دارد
به پای خفته می خواهد فلک پیما شود هر کس
اثر با دامن آلوده از زاری طمع دارد
به زنگ آیینه تاریک خود را می کند صیقل
صفا هر کس که از گردون زنگاری طمع دارد
شکر از بوریا و چرب نرمی خواهد از سوهان
کسی کز زاهدان خشک همواری طمع دارد
کسی کز سرکشان دارد تواضع چشم از غفلت
دو تا گردیدن از انگشت زنهاری طمع دارد
به اندودن مس خود را طمع دارد طلا گردد
دل روشن کسی کز رخت زر تاری طمع دارد
ز آب زندگی لب تشنه برگردد چو اسکندر
کسی کز همرهان روز سیه یاری طمع دارد
کند روشن چراغ دشمن خود را، سبک مغزی
که پیش برق از کاغذ سپرداری طمع دارد
زخواب صبح می خواهد گرانجانی برد بیرون
زدولت هر سبک مغزی که بیداری طمع دارد
چو نرگس کاسه در یوزه بر کف هر نظر بازی
ازین دارالشفا یک چشم بیماری طمع دارد
اگر دندان گذارد بر جگر هموار می گردد
زسوهان درشت آن کس که همواری طمع دارد
سبکروحی توقع هر که دارد زین گرانجانان
زکوه آهنین صائب سبکباری طمع دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۱
لب خوش بوسه ای در تنگنای حیرتم دارد
میان نازکی در پیچ و تاب غیرتم دارد
عجب دارم که کار من به رسوایی نینجامد
نگاه دشنه ریزی در کمین طاقتم دارد
غبارم، هیچکس را نیست بر من دست بالایی
همیشه خاکساری بر سریر عزتم دارد
اگرچه خود به خاک راه یکسانم ولی شادم
که بال لامکان سیری همای همتم دارد
ندارم رنگ و بوی کزخزان پهلو تهی سازم
چو سرو آزادی و بی حاصلی بی آفتم دارد
حضور گوشه خلوت به عنقا باد ارزانی
خیال او میان انجمن در خلوتم دارد
زبان شعله را از کام مجمر می کشم بیرون
سمندر داغها بر دل ز رشک جرأتم دارد
فغان از چرخ کم فرصت که با این جوهر ذاتی
همیشه زیر تیغ دشمن کم فرصتم دارد
مزن خود را زرشک ای بوالهوس بر تیغ آه من
که کوه طور پاس خود زبرق غیرتم دارد
چسان شکر ظفرخان را نسازم ورد خود صائب؟
که حق عرش پروازی به بال شهرتم دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۳
مرا از لاف نه عجز سخن کوته زبان دارد
زجوهر تیغ من بند خموشی بر زبان دارد
نه از منزل خبر دارم، نه از فرسنگ آگاهی
سرزنجیر مجنون مرا ریگ روان دارد
شکستم قدر خود از جستن درمان، ندانستم
که اینجا مومیایی نیز درد استخوان دارد
در آن صحرا که مرغ من زغفلت دانه می چیند
زمین از تار و پود دام در بر پرنیان دارد
چه بیدردست بلبل در میان نغمه پردازان
که با شغل گرفتاری دماغ گلستان دارد
پناهی نیست در روی زمین خوشتر زبی برگی
کجا خار سر دیوار پروای خزان دارد؟
کدامین گرمرو یارب ازین صحرا مسافر شد؟
که هر ریگی درین وادی عقیقی در دهان دارد
به دست خود سلیمان مور را از خاک می گیرد
که می گوید سبکروحی بزرگی را زیان دارد؟
به جرم این که چون گل خنده رو افتاده ام صائب
به قصد جان من هر خار تیری در کمان دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۹
اگرچه لاله من ریشه در خاک چمن دارد
زوحشت برگ برگم داغ غربت در وطن دارد
به شمعی می برم غیرت درین هنگامه کثرت
که از فانوس با خود خلوتی در انجمن دارد
صدف را می توان سرحلقه دریادلان گفتن
که با چندین گهر مهر خموشی بر دهن دارد
مکرر می کند یک حرف را صدبار چون طوطی
سخنسازی که با آهن دلان روی سخن دارد
ز آب زندگانی خضر را لب تشنه می آرد
چه آب دلفریب است این که آن چاه ذقن دارد
حباب از بی دهانی می کشد خمیازه حسرت
زگوهر دانه یابد چون صدف هر کس دهن دارد
چو از سیماب شبنم نیست خالی گوش گل صائب
چه حاصل زین که بلبل پیش گل راه سخن دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۳
کجا پروای ما سرگشتگان آن مه جبین دارد؟
که خون صد چراغ مهر را در آستین دارد
زجمعیت امید بی نیازی داشتم، غافل
که آنجا صاحب خرمن نظر بر خوشه چین دارد
چه شیرینی است یارب با زمین پاک خرسندی
که هر نی را که می کاوی شکر در آستین دارد
امید جان شیرین داشتم از لعل سیرابش
ندانستم که از خط زهر در زیر نگین دارد
عدالت این تقاضا می کند کز خرمن قسمت
نیابد نان جو هر کس زبان گندمین دارد
بهشت نقد می خواهی به نقد وقت قانع شو
که روز خوش نبیند هر که چشم دوربین دارد
اگر عارف سفر از خود کند یک بار، می یابد
که دامان بهار عیش را صحرانشین دارد
اثر بگذار تا ایمن شوی از مرگ گمنامی
که از آیینه اسکندر حصار آهنین دارد
کدامین گوهر ارزنده افتاده است از دستش؟
که با صد چشم روشن آسمان رو بر زمین دارد
ندیدم تا به خاک افتاده نور مهر را صائب
نشد روشن که چرخ بیوفا با مهرکین دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۵
سر شوریده من هر نفس صد آرزو دارد
زهی ساقی که چندین رنگ می در یک کدو دارد
به این منگر که بر لب مهر آن خورشید رو دارد
که با هر ذره چون خورشید چندین گفتگو دارد
منم کز تشنگی آب از دم شمشیر می جویم
وگرنه هر سرخاری ازو آبی به جو دارد
بغیر از گرم رفتاری من بیکس که را دارم؟
که در شبها چراغم پیش پای جستجو دارد
ورق گردانی باد خزان سازد نفس گیرش
زگل هر کس که چون بلبل نظر بر رنگ و بو دارد
مجو برگ نشاط از عالم دلمرده امکان
که تاک این گلستان اشک خونین در گلو دارد
کنند از خاکساران اغنیا در یوزه همت
که ساغرهای زرین چشم بر دست سبو دارد
مباش ای پاکدامن از شبیخون هوس ایمن
کز این بی آبرو پیراهن یوسف رفو دارد
چنان ناسازگاری عام شد در روزگار ما
که طفل از شیر مادر استخوان اندر گلو دارد؟
گوارا باد ذوق گریه پنهان بر آن بلبل
که گل را در لباس اشک شبنم تازه رو دارد
زدست تنگ غم آه از گلویم برنمی آید
خوش آن گردن که طوق از حلقه های موی او دارد
مریز آب رخ خود بهر آب زندگی صائب
که خضر وقت گردد هر که پاس آبرو دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۷
زچشم بد خدا آن پاک دامن را نگه دارد
که این پروانه گستاخ در فانوس ره دارد
شکستم شهپر دل را زبیباکی، ندانستم
که این باز سبک پرواز نقش دست شه دارد
مسخر کرد خط آن روی آتشناک را آخر
ز آتش رو نتابد هر که از دلها سپه دارد
نگردد تشنه خاک وطن سیراب در غربت
که یوسف بر لب نیل آرزوی آب چه دارد
زبس کردم شمار جرم خود فرسوده شد دستم
کسی تا کی حساب ریگ صحرا را نگه دارد
درین وحدت سرا هر چشم دارد سرمه خاصی
حباب بحر وحدت چشم برگرد گنه دارد
زدل کز گرد عصیان تیره شد نومید چه باشم؟
که باغ امیدواری بیش از ابر سیه دارد
نشاط از غم، غم از شادی طلب گر بینشی داری
که برق خنده رو در ابر گریان جایگه دارد
به نور بی نیازی چهره چون خورشید روشن کن
که دایم از طمع داغ کلف بر چهره مه دارد
نه در دوزخ نه در جهت دلم آسوده شد صائب
سپند من نمی دانم کجا آرامگه دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۰
گریبان دلم را نعره مستانه ای دارد
سر زنجیر این دیوانه را دیوانه ای دارد
ترا سامان کاوش نیست از کوتاهی بینش
وگرنه هر شراری در دل آتشخانه ای دارد
به خود از پیچ و تاب رشک چون زنجیر می پیچم
چو بینم کودکی سر در پی دیوانه ای دارد
در اقلیم قناعت نیست رسم خرمن اندوزی
گره در کارش افتد هر که اینجا دانه ای دارد
تن سنگین دلان را خانه زنبور می سازد
کمان ابروی خوبان عجب سر خانه ای دارد
به مصرف جنگ دارد نقد احسان گرانجانان
حضور گنج را یا مار، یا ویرانه ای دارد
اگر سیل پریشان گرد، اگر مهتاب می آید
دل خوش مشرب ما گوشه ویرانه ای دارد
دل صد پاره ما نیز گاهی ریزشی دارد
اگر ابر بهاران گریه مستانه ای دارد
زتهمت خار در پیراهن معشوق می ریزد
زلیخا بی تکلف عشق نامردانه ای دارد
به صحرا می دهد سر کعبه را چون محمل لیلی
بیابانگرد ما خوش جذبه دیوانه ای دارد
کسی در آشیان تا کی دل خود را خورد صائب؟
قفس هر چند دلگیرست آب و دانه ای دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۵
چه پروا داغ من از دیده های شور می دارد؟
چه باک از دامن افشانی چراغ طور می دارد؟
از ان لبهای نو خط می توان پوشید چشم، اما
دل مجروح ما حق نمک منظور می دارد
زدل بردن نگردد سیر در ایام خط خالش
که چون این دانه گردد سبز حرص مور می دارد
مرا زیر و زبر مگذار در خاک فراموشان
که گرد دامنی این خانه را معمور می دارد
کجا هر خام دستی می تواند پنجه زد با من؟
سمندر دست بر آتش مرا از دور می دارد
توان شیرین به چشم خلق شد از دردمندیها
دل پررخنه، شان خانه زنبور می دارد
نباشد مانعی پروانه را در گرد سرگشتن
زنزدیکی مرا پاس ادب مهجور می دارد
به سربازی علم شو تا حیات جاودان یابی
که چوب دار بر پا رایت منصور می دارد
به بی برگی توان مقهور کردن نفس سرکش را
که این مکاره را بی چادری مستور می دارد
مران از کوی خود ای سنگدل زنهار صائب را
که بلبل گلشن خاموش را پرشور می دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۵
دل بیمار من ناز مداوا برنمی دارد
گرانی از دم جان بخش عیسی بر نمی دارد
نماند از خون دل چندان که مژگانی کنم رنگین
همان دست از دل آن مژگان گیرا برنمی دارد
مگر با خار دیوارش نظر بازی کنم، ورنه
گل این بوستان بار تماشا برنمی دارد
مبادا هیچ کافر را الهی خصم کم فرصت!
به ترک سرفلک دست از سرما برنمی دارد
به می اصلاح سودا می کنم هر چند می دانم
که خامی را زعنبر جوش دریا برنمی دارد
ز نامردان به مردان زال دنیا بیشتر پیچد
که دست از دامن یوسف زلیخا بر نمی دارد
بدان هرگز نمی گردند خوب از صحبت نیکان
ز سوزن تنگ چشمی قرب عیسی بر نمی دارد
وطن هر چند دلگیرست بر غربت شرف دارد
به آهن، دل شرار از سنگ خارا بر نمی دارد
تو می اندیشی از خار ملامت، ورنه صاحبدل
نیارد در نظر تا خار را پا بر نمی دارد
اگرچه دامن ما بر فلک چون ابر می ساید
همان خار علایق دست از ما برنمی دارد
به هر نقش و نگاری کی مقید می شود صائب؟
دلی کز سرکشی عبرت ز دنیا برنمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۸
سبکسیر توکل کی پی هر رهنما گیرد؟
زمین بی نیازی نیست ممکن نقش پا گیرد
(زخورشید اختر ما تیره روزان کی جلا گیرد؟
چه پرتو چشم روزن از چراغ آسیا گیرد؟)
زمرگ تلخ پروا نیست بی برگ و نوایان را
چراغ تنگدستان خامشی را از هوا گیرد
ز ارباب طمع آزاد مردان می شمارندش
اگر پهلوی اهل فقر نقش بوریا گیرد
نه بر خود رحم دارد نفس نافرمان نه بر مردم
سگ دیوانه چون بیگانه پای آشنا گیرد
زخست تا نگیرد باز پس چشمش نیاساید
پر کاهی اگر از کشت گردون کهربا گیرد
زخورشید درخشان است نعل سایه در آتش
زهی غافل که جا در سایه بال هما گیرد
برد از راه بیرون هر دلیلی بی بصیرت را
به آسانی زدست کور هر طفلی عصا گیرد
زخون خویش غیرت می برم بر دامن پاکش
چسان بینم که آن دست بلورین را حنا گیرد؟
سیه دل شکوه از وضع جهان دارد، نمی داند
که عالم یوسفستان می شود چون دل جلا گیرد
نهالی را که رود نیل شایسته است میرابش
ز آب چاه کنعان تا به کی نشو و نما گیرد؟
چو دل شد آب، دست سعی از تدبیر کوته کن
که این دریا عنان اختیار از ناخدا گیرد
امید دستگیری دارد از مستغرق دریا
به مخلوق آن که از خالق زغفلت التجا گیرد
میان محرم و بیگانه فرقی نیست در غیرت
نخواهم خون من دامان آن گلگون قبا گیرد
زبس در خاکساری ریشه محکم کرده ام صائب
زپا افتد اگر استاده ای دست مرا گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۰
شعور از زاهد خشک آن لب می نوش می گیرد
زسنگ خاره دل آن چشم بازیگوش می گیرد
توان از بندگی آزادگان را صید خود کردن
که قمری سرو را از طوق در آغوش می گیرد
سبوی باده را از دست هم گیرند مخموران
نباشد بار بر دل هر که بار از دوش می گیرد
به همواری زفکر خصم بدگوهر مشو ایمن
که اکثر پای مردم را سگ خاموش می گیرد
زراه بردباری خصم را شیرین زبان کردم
که موم از نیش زنبوران به نرمی نوش می گیرد
بود بالاتر از گفتار، شان مهر خاموشی
نگیرد خوان زنعمت آنچه از سرپوش می گیرد
چو مژگان می شود خار سر دیوارها رنگین
چنین از ناله ام گر خون گلها جوش می گیرد
زبان خار تهمت کوته است از پاکدامانان
به جرأت شمع را فانوس در آغوش می گیرد
به من صائب کجا همچشم گردد ابر نیسانی؟
که دریا از صدف پیش سر شکم گوش می گیرد