عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۶
در دل چو غنچه چند کنی رنگ و بو گره؟
واکن به ناخن از دل پرآرزو گره
جز تیغ آبدار درین روزگار نیست
آبی که تشنه را نشود در گلو گره
وقت است شق چو نار شود پوست بر تنم
از بس شده است در دل من آرزو گره
بیهوده شاخ گل همه تن دست گشته است
نتوان زدن به بال و پر رنگ و بو گره
بی ابر دامن صدفش پرگهر شود
از غیرت آن کسی که کند آبرو گره
در عین وصل باخبر از حسرت من است
هر تشنه را که آب شود در گلو گره
از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا
چون گوهرست قسمت من از دو سو گره
راه سلوک تنگتر از چشم سوزن است
تا کی زنی به رشته جان ز آرزو گره؟
صائب هزار عقده دل باز می شود
گر وا شود ز جبهه آن تندخو گره
واکن به ناخن از دل پرآرزو گره
جز تیغ آبدار درین روزگار نیست
آبی که تشنه را نشود در گلو گره
وقت است شق چو نار شود پوست بر تنم
از بس شده است در دل من آرزو گره
بیهوده شاخ گل همه تن دست گشته است
نتوان زدن به بال و پر رنگ و بو گره
بی ابر دامن صدفش پرگهر شود
از غیرت آن کسی که کند آبرو گره
در عین وصل باخبر از حسرت من است
هر تشنه را که آب شود در گلو گره
از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا
چون گوهرست قسمت من از دو سو گره
راه سلوک تنگتر از چشم سوزن است
تا کی زنی به رشته جان ز آرزو گره؟
صائب هزار عقده دل باز می شود
گر وا شود ز جبهه آن تندخو گره
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۷
در مجمع ما نیست کسی را غم خانه
چون ریگ روان قافله ماست روانه
از هر دو جهان حاصل من ناوک آهی است
مانند کمان پاک فروشم ز دو خانه
رزمی است پرآشوب مصیبتکده خاک
بشتاب که خود را بدرآری ز میانه
چون تیر که در وصل کمان است گشادش
باشد به میان رفتن من بهر کرانه
با قامت خم حلقه به گوش در دل باش
در بحر کمان روی مگردان ز نشانه
در پرده شب نوش می ناب که دریافت
عمر ابدی خضر به یک جام شبانه
هر چند برآورده آن جان جهانم
چون خانه ندارم خبر از صاحب خانه
بس تیر سبکسیر که بر خاک نشاند
هر کس که ز ثابت قدمان شد چو نشانه
دل زود توان کند ز یاران مخالف
خوش باش به ناسازی اوضاع زمانه
جمعی که به معنی نرسیدند ز دعوی
آشوب دماغند چو حمام زنانه
فریاد که چون صورت دیوار ندارم
صائب خبر از خانه و از صاحب خانه
چون ریگ روان قافله ماست روانه
از هر دو جهان حاصل من ناوک آهی است
مانند کمان پاک فروشم ز دو خانه
رزمی است پرآشوب مصیبتکده خاک
بشتاب که خود را بدرآری ز میانه
چون تیر که در وصل کمان است گشادش
باشد به میان رفتن من بهر کرانه
با قامت خم حلقه به گوش در دل باش
در بحر کمان روی مگردان ز نشانه
در پرده شب نوش می ناب که دریافت
عمر ابدی خضر به یک جام شبانه
هر چند برآورده آن جان جهانم
چون خانه ندارم خبر از صاحب خانه
بس تیر سبکسیر که بر خاک نشاند
هر کس که ز ثابت قدمان شد چو نشانه
دل زود توان کند ز یاران مخالف
خوش باش به ناسازی اوضاع زمانه
جمعی که به معنی نرسیدند ز دعوی
آشوب دماغند چو حمام زنانه
فریاد که چون صورت دیوار ندارم
صائب خبر از خانه و از صاحب خانه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴۳
چون چنگ هر رگ من، دارد سری به ناله
دارد نشان داغی، هر عضو من چو لاله
با تیره روزگاران ماتم چه کار سازد؟
سرمه چه رنگ دارد بر دیده غزاله؟
جز خون دل نصیبی از خوان قسمتم نیست
چون لاله دفتر داغ تا شد به من حواله
صحبت ز پرتو او رنگ نشاط دارد
بی پان می مبادا هرگز لب پیاله
در دست آه من نیست بر گرد او نگشتن
بی اختیار گردد بر گرد ماه هاله
کیفیت است مطلب از عمر، نه درازی
خضر و حیات جاوید، ما و می دو ساله
دارد نشان داغی، هر عضو من چو لاله
با تیره روزگاران ماتم چه کار سازد؟
سرمه چه رنگ دارد بر دیده غزاله؟
جز خون دل نصیبی از خوان قسمتم نیست
چون لاله دفتر داغ تا شد به من حواله
صحبت ز پرتو او رنگ نشاط دارد
بی پان می مبادا هرگز لب پیاله
در دست آه من نیست بر گرد او نگشتن
بی اختیار گردد بر گرد ماه هاله
کیفیت است مطلب از عمر، نه درازی
خضر و حیات جاوید، ما و می دو ساله
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴۶
مباش از سخن سخت در شکست پیاله
که بهتر از ید بیضاست پشت دست پیاله
هزار شیشه تقوی خورد به سنگ ملامت
چو گرم عشوه شود چشم نیم مست پیاله
چرا تراود ازو صد هزار سجده رنگین؟
اگر صراحی می نیست پای بست پیاله
ز هوش ناقص ما بیدلان چه کار گشاید؟
که عقل می خورد امروز روی دست پیاله
به غیر سینه صائب به هیچ جا ننشیند
خدنگ غمزه چو بیرون جهد ز شست پیاله
که بهتر از ید بیضاست پشت دست پیاله
هزار شیشه تقوی خورد به سنگ ملامت
چو گرم عشوه شود چشم نیم مست پیاله
چرا تراود ازو صد هزار سجده رنگین؟
اگر صراحی می نیست پای بست پیاله
ز هوش ناقص ما بیدلان چه کار گشاید؟
که عقل می خورد امروز روی دست پیاله
به غیر سینه صائب به هیچ جا ننشیند
خدنگ غمزه چو بیرون جهد ز شست پیاله
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۰
دل چه افتاده است در این خاکدان بندد کسی؟
در تنور سرد از بهر چه نان بندد کسی؟
پای خواب آلود منزل را نمی بیند به خواب
با زمین گیری چه طرف از آسمان بندد کسی؟
با قد خم گشته راه عشق رفتن مشکل است
در جوانی به که این زه بر کمان بندد کسی
تا به چند از سادگی بر کشتی جسم گران
هر نفس لنگر به جای بادبان بندد کسی؟
در گلستانی که روید دام چون سنبل ز خاک
به که بر شاخ بلندی آشیان بندد کسی
این بیابان را به تنهایی بریدن مشکل است
چون جرس خود را مگر بر کاروان بندد کسی
از نزول درد و غم اظهار دلگیری خطاست
حیف باشد در به روی میهمان بندد کسی
چون قفس در هر رگم چاکی سراسر می رود
دست عشق لاابالی را چسان بندد کسی؟
راه امن بیخودی را کاروان در کار نیست
دل چرا صائب به این افسردگان بندد کسی؟
در تنور سرد از بهر چه نان بندد کسی؟
پای خواب آلود منزل را نمی بیند به خواب
با زمین گیری چه طرف از آسمان بندد کسی؟
با قد خم گشته راه عشق رفتن مشکل است
در جوانی به که این زه بر کمان بندد کسی
تا به چند از سادگی بر کشتی جسم گران
هر نفس لنگر به جای بادبان بندد کسی؟
در گلستانی که روید دام چون سنبل ز خاک
به که بر شاخ بلندی آشیان بندد کسی
این بیابان را به تنهایی بریدن مشکل است
چون جرس خود را مگر بر کاروان بندد کسی
از نزول درد و غم اظهار دلگیری خطاست
حیف باشد در به روی میهمان بندد کسی
چون قفس در هر رگم چاکی سراسر می رود
دست عشق لاابالی را چسان بندد کسی؟
راه امن بیخودی را کاروان در کار نیست
دل چرا صائب به این افسردگان بندد کسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۱
خاک ما در گوشه میخانه بودی کاشکی
حشر ما با شیشه و پیمانه بودی کاشکی
تا شدی محو از بساط آفرینش تخم شید
نقل مستان سبحه صد دانه بودی کاشکی
در غم روی زمین افکند معموری مرا
سیل دایم فرش این ویرانه بودی کاشکی
در حریم زلف، بی مانع سراسر می رود
دست ما را اعتبار شانه بودی کاشکی
چند با بیگانگان عمر گرامی بگذرد؟
آشنارویی درین غمخانه بودی کاشکی
حسن را دارالامانی نیست چون آغوش عشق
شمع در زیر پر پروانه بودی کاشکی
آشنایی در محبت پرده بیگانگی است
با من آن ناآشنا بیگانه بودی کاشکی
حشر ما با شیشه و پیمانه بودی کاشکی
تا شدی محو از بساط آفرینش تخم شید
نقل مستان سبحه صد دانه بودی کاشکی
در غم روی زمین افکند معموری مرا
سیل دایم فرش این ویرانه بودی کاشکی
در حریم زلف، بی مانع سراسر می رود
دست ما را اعتبار شانه بودی کاشکی
چند با بیگانگان عمر گرامی بگذرد؟
آشنارویی درین غمخانه بودی کاشکی
حسن را دارالامانی نیست چون آغوش عشق
شمع در زیر پر پروانه بودی کاشکی
آشنایی در محبت پرده بیگانگی است
با من آن ناآشنا بیگانه بودی کاشکی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۹
نیست جز داغ عزیزان حاصل پایندگی
خضر، حیرانم چه لذت می برد از زندگی
بی رفیقان موافق آب خوردن سهل نیست
خضر هیهات است گردد سبز از شرمندگی
از سبکروحان دل روشن گرانی می کشد
می کند آیینه را تاریک آب زندگی
برنمی دارد شراکت طبع ارباب طمع
خصم درویشان بود سگ از ره گیرندگی
بید مجنون در تمام عمر سر بالا نکرد
حاصل بی حاصلی نبود به جز شرمندگی
عذر نامقبول را بر طاق نسیان نه، که نیست
مجرمان را عذرخواهی به ز سرافکندگی
دیده ای کز سرمه توفیق روشن می شود
صرف عیب خویش دیدن می کند بینندگی
از طریق کسب نتوان در نظرها شد عزیز
گوهر از صلب صدف می آورد ار زندگی
در لباس ابر باشد تیغ بازی های برق
در سواد چشم شرم آلود او بازندگی
می کند مژگان شرم آلود در دل رخنه بیش
در نیام این تیغ را افزون بود برندگی
می کند با مزرع امید صائب کار برق
چون ز مقدار ضرورت بیش شد بارندگی
خضر، حیرانم چه لذت می برد از زندگی
بی رفیقان موافق آب خوردن سهل نیست
خضر هیهات است گردد سبز از شرمندگی
از سبکروحان دل روشن گرانی می کشد
می کند آیینه را تاریک آب زندگی
برنمی دارد شراکت طبع ارباب طمع
خصم درویشان بود سگ از ره گیرندگی
بید مجنون در تمام عمر سر بالا نکرد
حاصل بی حاصلی نبود به جز شرمندگی
عذر نامقبول را بر طاق نسیان نه، که نیست
مجرمان را عذرخواهی به ز سرافکندگی
دیده ای کز سرمه توفیق روشن می شود
صرف عیب خویش دیدن می کند بینندگی
از طریق کسب نتوان در نظرها شد عزیز
گوهر از صلب صدف می آورد ار زندگی
در لباس ابر باشد تیغ بازی های برق
در سواد چشم شرم آلود او بازندگی
می کند مژگان شرم آلود در دل رخنه بیش
در نیام این تیغ را افزون بود برندگی
می کند با مزرع امید صائب کار برق
چون ز مقدار ضرورت بیش شد بارندگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۲
چشم خونبارست ابر نوبهار زندگی
آه افسوس است سرو جویبار زندگی
نیست غیر از لب گزیدن نقلی این پیمانه را
دردسر بسیار دارد میگسار زندگی
برگ او از دست افسوس و ثمر باردل است
دل منه چون غافلان بر برگ و بار زندگی
دیده از روی تائمل باز کن چون عارفان
کز نگاهی ریزد از هم پود و تار زندگی
می برد با خود ز بی تابی کمند و دام را
در کمند هر که می افتد شکار زندگی
اعتمادی نیست بر شیرازه موج سراب
دل منه بر جلوه ناپایدار زندگی
یک دم خوش را هزاران آه حسرت در قفاست
خرج بیش از دخل باشد در دیار زندگی
باده یک ساغرند و پشت و روی یک ورق
چون گل رعنا خزان و نوبهار زندگی
از تزلزل بیخودان نیستی آسوده اند
بر نفس پیوسته لرزد شیشه بار زندگی
در شبستان عدم باشد حضور خواب امن
نیست جز تشویش خاطر در دیار زندگی
چون حباب پوچ از پاس نفس غافل مشو
کز نسیمی رخنه افتد در حصار زندگی
بارها سر داد بر باد و همان از سادگی
شمع گردن می کشد از انتظار زندگی
دارد از برق سبک جولان طمع استادگی
هر که از غفلت دهد با خود قرار زندگی
چون نگردد سبز در میدان جانبازان عشق؟
نیست خضر نیک پی گر شرمسار زندگی
گر به سختی بیستون گردیده ای، چون جوی شیر
نرم سازد استخوانت را فشار زندگی
مرگ چون موی از خمیر آسان کشد بیرون ترا
ریشه گر در سنگ داری در دیار زندگی
چون شرر با روی خندان خرده جان کن نثار
چند لرزی بر زر ناقص عیار زندگی
تا نگردیده است دست از رعشه ات بی اختیار
دست بردار از عنان اختیار زندگی
موج آب زندگانی می شمارد تیغ را
هر که پیش از مرگ شست از خود غبار زندگی
می تواند شد شفیع روزگاران دگر
آنچه صرف عشق شد از روزگار زندگی
تا دم صبح قیامت نقش بندد بر زمین
هر که افتد از نفس در زیر بار زندگی
خاک صحرای عدم را توتیا خواهیم کرد
آنچه آمد پیش ما از رهگذار زندگی
سبزه زیر سنگ نتوانست قامت راست کرد
چیست حال خضر یارب زیر بار زندگی
برگ سبزی می کند ما بینوایان را نهال
بیش از این خشکی مکن ای نوبهار زندگی
دارد از هر موجه ای صائب درین وحشت سرا
نعل بی تابی در آتش جویبار زندگی
آه افسوس است سرو جویبار زندگی
نیست غیر از لب گزیدن نقلی این پیمانه را
دردسر بسیار دارد میگسار زندگی
برگ او از دست افسوس و ثمر باردل است
دل منه چون غافلان بر برگ و بار زندگی
دیده از روی تائمل باز کن چون عارفان
کز نگاهی ریزد از هم پود و تار زندگی
می برد با خود ز بی تابی کمند و دام را
در کمند هر که می افتد شکار زندگی
اعتمادی نیست بر شیرازه موج سراب
دل منه بر جلوه ناپایدار زندگی
یک دم خوش را هزاران آه حسرت در قفاست
خرج بیش از دخل باشد در دیار زندگی
باده یک ساغرند و پشت و روی یک ورق
چون گل رعنا خزان و نوبهار زندگی
از تزلزل بیخودان نیستی آسوده اند
بر نفس پیوسته لرزد شیشه بار زندگی
در شبستان عدم باشد حضور خواب امن
نیست جز تشویش خاطر در دیار زندگی
چون حباب پوچ از پاس نفس غافل مشو
کز نسیمی رخنه افتد در حصار زندگی
بارها سر داد بر باد و همان از سادگی
شمع گردن می کشد از انتظار زندگی
دارد از برق سبک جولان طمع استادگی
هر که از غفلت دهد با خود قرار زندگی
چون نگردد سبز در میدان جانبازان عشق؟
نیست خضر نیک پی گر شرمسار زندگی
گر به سختی بیستون گردیده ای، چون جوی شیر
نرم سازد استخوانت را فشار زندگی
مرگ چون موی از خمیر آسان کشد بیرون ترا
ریشه گر در سنگ داری در دیار زندگی
چون شرر با روی خندان خرده جان کن نثار
چند لرزی بر زر ناقص عیار زندگی
تا نگردیده است دست از رعشه ات بی اختیار
دست بردار از عنان اختیار زندگی
موج آب زندگانی می شمارد تیغ را
هر که پیش از مرگ شست از خود غبار زندگی
می تواند شد شفیع روزگاران دگر
آنچه صرف عشق شد از روزگار زندگی
تا دم صبح قیامت نقش بندد بر زمین
هر که افتد از نفس در زیر بار زندگی
خاک صحرای عدم را توتیا خواهیم کرد
آنچه آمد پیش ما از رهگذار زندگی
سبزه زیر سنگ نتوانست قامت راست کرد
چیست حال خضر یارب زیر بار زندگی
برگ سبزی می کند ما بینوایان را نهال
بیش از این خشکی مکن ای نوبهار زندگی
دارد از هر موجه ای صائب درین وحشت سرا
نعل بی تابی در آتش جویبار زندگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۶
چاره از من می کند پرهیز از بیچارگی
غم به گرد من نمی گردد ز بی غمخوارگی
چاره این چاره جویان را مکرر کرده ام
امتحان از دردمندی ها همان بیچارگی
نیستم بر خاطر صحرا گران چون گردباد
کرده ام تا راست قامت، می برم آوارگی
گر نمی آری چراغی آه سردی هم بس است
پا مکش ای سنگدل از خاک ما یکبارگی
چاک تهمت بود اگر بر جامه یوسف گران
عاقبت شد شهپر پرواز کنعان، پارگی
ما عبث در زلف او دل بر اقامت بسته ایم
حاصل سنگ از فلاخن نیست جز آوارگی
روزی روشندلان دل خوردن است از آسمان
قسمت اخگر ز خاکستر بود دلخوارگی
عیبها را کیمیای فقر می سازد هنر
بر لباس تنگدستان پینه نبود پارگی
داشت صائب چاره جویی دربدر دایم مرا
پشت بر دیوار راحت دادم از بیچارگی
غم به گرد من نمی گردد ز بی غمخوارگی
چاره این چاره جویان را مکرر کرده ام
امتحان از دردمندی ها همان بیچارگی
نیستم بر خاطر صحرا گران چون گردباد
کرده ام تا راست قامت، می برم آوارگی
گر نمی آری چراغی آه سردی هم بس است
پا مکش ای سنگدل از خاک ما یکبارگی
چاک تهمت بود اگر بر جامه یوسف گران
عاقبت شد شهپر پرواز کنعان، پارگی
ما عبث در زلف او دل بر اقامت بسته ایم
حاصل سنگ از فلاخن نیست جز آوارگی
روزی روشندلان دل خوردن است از آسمان
قسمت اخگر ز خاکستر بود دلخوارگی
عیبها را کیمیای فقر می سازد هنر
بر لباس تنگدستان پینه نبود پارگی
داشت صائب چاره جویی دربدر دایم مرا
پشت بر دیوار راحت دادم از بیچارگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۸
من به حال مرگ و تو درمان دشمن می کنی
این ستم ها چیست ای بی درد بر من می کنی؟
بد نکردم چون تویی را برگزیدم از جهان
خاک عالم را چرا در دیده من می کنی؟
می توان دل را به اندک روی گرمی زنده داشت
آتش ما را چرا محتاج دامن می کنی؟
نیستی گردون، ولی بر عادت گردون تو هم
می کشی آخر چراغی را که روشن می کنی
گرم می پرسی مرا بهر فریب دیگران
در لباس دوستداران کار دشمن می کنی
نیست با سنگین دلان هرگز سر و کاری ترا
خنده بر سرگشتگی های فلاخن می کنی
این ستم ها چیست ای بی درد بر من می کنی؟
بد نکردم چون تویی را برگزیدم از جهان
خاک عالم را چرا در دیده من می کنی؟
می توان دل را به اندک روی گرمی زنده داشت
آتش ما را چرا محتاج دامن می کنی؟
نیستی گردون، ولی بر عادت گردون تو هم
می کشی آخر چراغی را که روشن می کنی
گرم می پرسی مرا بهر فریب دیگران
در لباس دوستداران کار دشمن می کنی
نیست با سنگین دلان هرگز سر و کاری ترا
خنده بر سرگشتگی های فلاخن می کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵۵
زمین از دامن تر عالم آب است پنداری
ز غفلت آسمان ها پرده خواب است پنداری
ز شوخی گر چه آسایش نفهمیده است مژگانش
نظر با شوخی چشمش رگ خواب است پنداری
مرا کز دوری او با در و دیوار در جنگم
قدح زخم نمایان، باده خوناب است پنداری
به خون تشنه است چندانی که از خط خاک می لیسد
به ظاهر گر چه لعل یار سیراب است پنداری
ز لغزیدن میسر نیست پردازد به خودداری
رخش آیینه و نظاره سیماب است پنداری
ز سوز عشق می بالم به خود چون شعله هر ساعت
نهالم را ز آتش ریشه در آب است پنداری
ز بس کز منت خشک کریمان زخمها خوردم
به کامم موج آب خضر قلاب است پنداری
دل آزاده می گردد سیاه از پرتو منت
به چشم روزن من گل ز مهتاب است پنداری
نپیچند از کجی سر، تیغ اگر بر فرقشان بارد
کجی در کیش مردم طاق محراب است پنداری
چنان شد زندگانی تلخ بر من زین ترشرویان
که مرگ تلخ در چشمم شکرخواب است پنداری
ز سوز سینه، گر افتد به دریا راه من صائب
به چشم تشنه ام صحرای بی آب است پنداری
ز غفلت آسمان ها پرده خواب است پنداری
ز شوخی گر چه آسایش نفهمیده است مژگانش
نظر با شوخی چشمش رگ خواب است پنداری
مرا کز دوری او با در و دیوار در جنگم
قدح زخم نمایان، باده خوناب است پنداری
به خون تشنه است چندانی که از خط خاک می لیسد
به ظاهر گر چه لعل یار سیراب است پنداری
ز لغزیدن میسر نیست پردازد به خودداری
رخش آیینه و نظاره سیماب است پنداری
ز سوز عشق می بالم به خود چون شعله هر ساعت
نهالم را ز آتش ریشه در آب است پنداری
ز بس کز منت خشک کریمان زخمها خوردم
به کامم موج آب خضر قلاب است پنداری
دل آزاده می گردد سیاه از پرتو منت
به چشم روزن من گل ز مهتاب است پنداری
نپیچند از کجی سر، تیغ اگر بر فرقشان بارد
کجی در کیش مردم طاق محراب است پنداری
چنان شد زندگانی تلخ بر من زین ترشرویان
که مرگ تلخ در چشمم شکرخواب است پنداری
ز سوز سینه، گر افتد به دریا راه من صائب
به چشم تشنه ام صحرای بی آب است پنداری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۷
مرا چون دیگران گرزان که اسبابی نشد روزی
به این شادم که دل را پرده خوابی نشد روزی
گوارا کرد بر من درد می را خاکساری ها
اگر از جام قسمت باده نابی نشد روزی
به کوری سوختم چون شمع در بتخانه غفلت
بسر بردن شبی در کنج محرابی نشد روزی
مگر از اشک حسرت دامن دریا به دست آرد
خس بی دست و پایی را که سیلابی نشد روزی
ندارد حاصلی جمعیت بسیار بی قسمت
که گوهر را ز دریا قطره آبی نشد روزی
ندید آسایش ساحل درین دریای پروحشت
ز حیرت چشم هر کس را شکرخوابی نشد روزی
چه حاصل زین که دریا را به شور آورد طبع ما؟
چو بخت خفته ما را کف آبی نشد روزی
به کوری شست دست از تار و پود زندگی صائب
کتان شوربختی را که مهتابی نشد روزی
به این شادم که دل را پرده خوابی نشد روزی
گوارا کرد بر من درد می را خاکساری ها
اگر از جام قسمت باده نابی نشد روزی
به کوری سوختم چون شمع در بتخانه غفلت
بسر بردن شبی در کنج محرابی نشد روزی
مگر از اشک حسرت دامن دریا به دست آرد
خس بی دست و پایی را که سیلابی نشد روزی
ندارد حاصلی جمعیت بسیار بی قسمت
که گوهر را ز دریا قطره آبی نشد روزی
ندید آسایش ساحل درین دریای پروحشت
ز حیرت چشم هر کس را شکرخوابی نشد روزی
چه حاصل زین که دریا را به شور آورد طبع ما؟
چو بخت خفته ما را کف آبی نشد روزی
به کوری شست دست از تار و پود زندگی صائب
کتان شوربختی را که مهتابی نشد روزی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۹
دگر چه شد که ز حالم خبر نمی گیری
ز بوسه نام مرا در شکر نمی گیری
فریب می دهی از وعده دروغ مرا
شکوفه می کنی اما ثمر نمی گیری
دل رمیده من در کمین پروازست
چرا خبر ز من ای بی خبر نمی گیری؟
در آستانه دیگر سراغ خواهی کرد
سر مرا اگر از خاک برنمی گیری
دل شکسته نخواهد به این کسادی ماند
ازین متاع چرا بیشتر نمی گیری؟
متاع یوسفی من به جا نمی ماند
چرا به قیمت خاک این گهر نمی گیری؟
شکار مفت مرا شاهباز بسیارست
چرا مرا به ته بال و پر نمی گیری؟
بگو صریح که از انتظار خون نکنم
اگر دل از من خونین جگر نمی گیری
همیشه دور به کام کسی نمی گردد
چرا به ساغری از ما خبر نمی گیری؟
درازدستی آه مرا به لطف ببخش
عنان جور و ستم را اگر نمی گیری
چگونه دل به تو بندد کسی، که با این ربط
خبر ز صائب خونین جگر نمی گیری
ز بوسه نام مرا در شکر نمی گیری
فریب می دهی از وعده دروغ مرا
شکوفه می کنی اما ثمر نمی گیری
دل رمیده من در کمین پروازست
چرا خبر ز من ای بی خبر نمی گیری؟
در آستانه دیگر سراغ خواهی کرد
سر مرا اگر از خاک برنمی گیری
دل شکسته نخواهد به این کسادی ماند
ازین متاع چرا بیشتر نمی گیری؟
متاع یوسفی من به جا نمی ماند
چرا به قیمت خاک این گهر نمی گیری؟
شکار مفت مرا شاهباز بسیارست
چرا مرا به ته بال و پر نمی گیری؟
بگو صریح که از انتظار خون نکنم
اگر دل از من خونین جگر نمی گیری
همیشه دور به کام کسی نمی گردد
چرا به ساغری از ما خبر نمی گیری؟
درازدستی آه مرا به لطف ببخش
عنان جور و ستم را اگر نمی گیری
چگونه دل به تو بندد کسی، که با این ربط
خبر ز صائب خونین جگر نمی گیری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۹
ز عشق شد همه غم های بی شمار یکی
یکی هزار شد چون شود هزار یکی
ز آشکار و نهانی که می رسد به نظر
نهان یکی است درین بزم و آشکار یکی
دو برگ نیست موافق ز صنع رنگ آمیز
اگر چه هست درین بوستان بهار یکی
شرار در جگر سنگ چشم بینا یافت
نشد گشاده شود چشم اعتبار یکی
به هر دلی نکند درد و داغ عشق اقبال
به داغ شه نرسد از دو صد شکار یکی
ز رهروان که درین ره غبار گردیدند
نخاست همچو من از خاک انتظار یکی
ز اختیار، فضولی است گفتگو کردن
به عالمی که بود صاحب اختیار یکی
به هر چه چشم گشایی چو آب درگذرست
درین ریاض بود سرو پایدار یکی
به روزگار جوانی شکسته دل بودم
خزان گلشن من بود با بهار یکی
ز نامه ها که نوشتم به خون دل صائب
مرا بس است اگر می رسد به یار یکی
یکی هزار شد چون شود هزار یکی
ز آشکار و نهانی که می رسد به نظر
نهان یکی است درین بزم و آشکار یکی
دو برگ نیست موافق ز صنع رنگ آمیز
اگر چه هست درین بوستان بهار یکی
شرار در جگر سنگ چشم بینا یافت
نشد گشاده شود چشم اعتبار یکی
به هر دلی نکند درد و داغ عشق اقبال
به داغ شه نرسد از دو صد شکار یکی
ز رهروان که درین ره غبار گردیدند
نخاست همچو من از خاک انتظار یکی
ز اختیار، فضولی است گفتگو کردن
به عالمی که بود صاحب اختیار یکی
به هر چه چشم گشایی چو آب درگذرست
درین ریاض بود سرو پایدار یکی
به روزگار جوانی شکسته دل بودم
خزان گلشن من بود با بهار یکی
ز نامه ها که نوشتم به خون دل صائب
مرا بس است اگر می رسد به یار یکی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۵
مکش چو تنگدلان آه از پریشانی
که دل ز حق شود آگاه از پریشانی
دل چو آینه زان رند پاکباز طلب
که نیست در جگرش آه از پریشانی
دهد به باد فنا آنچه جمع آورده است
اگر غنی شود آگاه از پریشانی
کدام درد به این درد می رسد که کسی
به درد خود نبرد راه از پریشانی؟
نمانده است به دستم ز تار و پود حیات
به غیر آه سحرگاه از پریشانی
ز خرمنی که به عمر دراز کردم جمع
نمانده غیر پر کاه از پریشانی
کمال فقر همین بس که ایمن است فقیر
ز شور چشمی بدخواه از پریشانی
همان که راه نموده است توشه خواهد داد
مکن ملاحظه در راه از پریشانی
به سیم قلب چو یوسف فروختند مرا
برادران به لب چاه از پریشانی
نسیم سنبل فردوس، روح تازه کند
ملول کی شود آگاه از پریشانی؟
اگر چه هست ولی نعمتی چو خورشیدش
همان خورد دل خود ماه از پریشانی
مساز دامن زلف دراز خود را جمع
که دست من شده کوتاه از پریشانی
نماز و روزه منعم نمی رسد صائب
به آه و ناله جانکاه از پریشانی
که دل ز حق شود آگاه از پریشانی
دل چو آینه زان رند پاکباز طلب
که نیست در جگرش آه از پریشانی
دهد به باد فنا آنچه جمع آورده است
اگر غنی شود آگاه از پریشانی
کدام درد به این درد می رسد که کسی
به درد خود نبرد راه از پریشانی؟
نمانده است به دستم ز تار و پود حیات
به غیر آه سحرگاه از پریشانی
ز خرمنی که به عمر دراز کردم جمع
نمانده غیر پر کاه از پریشانی
کمال فقر همین بس که ایمن است فقیر
ز شور چشمی بدخواه از پریشانی
همان که راه نموده است توشه خواهد داد
مکن ملاحظه در راه از پریشانی
به سیم قلب چو یوسف فروختند مرا
برادران به لب چاه از پریشانی
نسیم سنبل فردوس، روح تازه کند
ملول کی شود آگاه از پریشانی؟
اگر چه هست ولی نعمتی چو خورشیدش
همان خورد دل خود ماه از پریشانی
مساز دامن زلف دراز خود را جمع
که دست من شده کوتاه از پریشانی
نماز و روزه منعم نمی رسد صائب
به آه و ناله جانکاه از پریشانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۰
با زهر چشم خنده هم آغوش کرده ای
بادام تلخ را چه شکرپوش کرده ای؟
داریم چون قبا سربندت هزار جا
ما را چه ناامید ز آغوش کرده ای؟
تا چشم را به هم زده ای، از سپاه ناز
تاراج عافیتکده هوش کرده ای
در پیش آفتاب چه پرتو دهد چراغ؟
گل را خجل ز صبح بناگوش کرده ای
حق نمک چگونه فراموش من شود؟
داغ مرا به خنده نمک پوش کرده ای
شکر توام ز تیغ زبان موج می زند
چون آب اگر چه خون مرا نوش کرده ای
صائب ز فکرهای ثریا نثار خود
ما را چه حلقه هاست که در گوش کرده ای
بادام تلخ را چه شکرپوش کرده ای؟
داریم چون قبا سربندت هزار جا
ما را چه ناامید ز آغوش کرده ای؟
تا چشم را به هم زده ای، از سپاه ناز
تاراج عافیتکده هوش کرده ای
در پیش آفتاب چه پرتو دهد چراغ؟
گل را خجل ز صبح بناگوش کرده ای
حق نمک چگونه فراموش من شود؟
داغ مرا به خنده نمک پوش کرده ای
شکر توام ز تیغ زبان موج می زند
چون آب اگر چه خون مرا نوش کرده ای
صائب ز فکرهای ثریا نثار خود
ما را چه حلقه هاست که در گوش کرده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۵
اکسیر شادمانی است خاک دیار طفلی
بازیچه ای است عشرت از رهگذار طفلی
شیرافکنان غم را در چشم خاک ریزد
بر هر طرف که تازد دامن سوار طفلی
در عالم مکافات هرباده را خماری است
تلخی زندگانی باشد خمار طفلی
در برگریز پیری شد رخنه های آفت
هر خنده ای که کردیم در نوبهار طفلی
خطی کشید بر خاک گردون کینه پرور
هر جلوه ای که کردیم در روزگار طفلی
شد از فشار گردون موی سفید و سرزد
شیری که خورده بودیم در روزگار طفلی
هر چند گرد پیری بر رخ نشست ما را
مشغول خاکبازی است دل بر قرار طفلی
شد عمر و خارخارش در دل هنوز باقی است
هر چند بوده ده روز صائب بهار طفلی
بازیچه ای است عشرت از رهگذار طفلی
شیرافکنان غم را در چشم خاک ریزد
بر هر طرف که تازد دامن سوار طفلی
در عالم مکافات هرباده را خماری است
تلخی زندگانی باشد خمار طفلی
در برگریز پیری شد رخنه های آفت
هر خنده ای که کردیم در نوبهار طفلی
خطی کشید بر خاک گردون کینه پرور
هر جلوه ای که کردیم در روزگار طفلی
شد از فشار گردون موی سفید و سرزد
شیری که خورده بودیم در روزگار طفلی
هر چند گرد پیری بر رخ نشست ما را
مشغول خاکبازی است دل بر قرار طفلی
شد عمر و خارخارش در دل هنوز باقی است
هر چند بوده ده روز صائب بهار طفلی
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۱۶
ساقیا می دن رفوقیل چاک بولموش کونلومی
قیل بوایسی قان ایلن پیوند اوزلموش کونلومی
قالمیشم یرده قاناتسیز قوش کیمی پروازدن
یولاسال جام شراب ایلن بوزولموش کونلومی
آرتوق ایلر باده صافی منیم ویرانلیغیم
درد ایلن تعمیر قیل ساقی پوزولموش کونلومی
زهددن قان قورویوپدور باغریم ایچره لاله تک
تازه قیل اسکی می ایلن بوقورولموش کونلومی
لطف قیل صهبای روشن ایله ای ماه تمام
بایرام آیی ایله گیل غمدن بوکولموش کونلومی
جام ورماق رسمدور ساقی، دوتولموش آی ایچون
صیقل جام ایله پرداز ایت دوتولموش کونلومی
ایله کیم صائب، غم دوران دوتوپدور چوره می
سیر گل ممکن دگول آچسون دوتولموش کونلومی
قیل بوایسی قان ایلن پیوند اوزلموش کونلومی
قالمیشم یرده قاناتسیز قوش کیمی پروازدن
یولاسال جام شراب ایلن بوزولموش کونلومی
آرتوق ایلر باده صافی منیم ویرانلیغیم
درد ایلن تعمیر قیل ساقی پوزولموش کونلومی
زهددن قان قورویوپدور باغریم ایچره لاله تک
تازه قیل اسکی می ایلن بوقورولموش کونلومی
لطف قیل صهبای روشن ایله ای ماه تمام
بایرام آیی ایله گیل غمدن بوکولموش کونلومی
جام ورماق رسمدور ساقی، دوتولموش آی ایچون
صیقل جام ایله پرداز ایت دوتولموش کونلومی
ایله کیم صائب، غم دوران دوتوپدور چوره می
سیر گل ممکن دگول آچسون دوتولموش کونلومی
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۱۹
مین دل محزونیله بیر تازه قربانیز هله
زخم تیر غمزه مستینله بیجانیز هله
اولمادان غم چکمه ریز دور زمانیندان سنین
ناله و آه ایتمه ده دل ایندی حیرانیز هله
لطف ایدرسن، گر چه سن اغیاره هر دم دوستیم
روز و شب بیز فرقتینله زار و نالانیز هله
عید وصلینه مشرف اولمادان اغیار دون
دستینی بوس ایله دیک بیزاونلا شادانیز هله
دام دوزخ ایچره اغیار اولماسین اصلا خلاص
صائبا بیز جنت دلداره مهمانیز هله
زخم تیر غمزه مستینله بیجانیز هله
اولمادان غم چکمه ریز دور زمانیندان سنین
ناله و آه ایتمه ده دل ایندی حیرانیز هله
لطف ایدرسن، گر چه سن اغیاره هر دم دوستیم
روز و شب بیز فرقتینله زار و نالانیز هله
عید وصلینه مشرف اولمادان اغیار دون
دستینی بوس ایله دیک بیزاونلا شادانیز هله
دام دوزخ ایچره اغیار اولماسین اصلا خلاص
صائبا بیز جنت دلداره مهمانیز هله
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۸