عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۶۱ - حکایت پیر هشیار با مرید فراموشکار
ساده مریدی ز جهان شسته دست
آمد و در صحبت پیری نشست
گرم نکرده به زمین جا هنوز
خاست ازان انجمن جان فروز
پیر برآشفت که تعجیل چیست
نفرت دیو از دم جبریل چیست
گفت قضا پرده کش هوش گشت
نادره چیزیم فراموش گشت
می روم این لحضه به هر راه و کوی
تا کنم آن گمشده را جست و جوی
پیر خروشید که ای بوالهوس
در دو جهان هست یکی چیز و بس
کان نه سزاوار فراموشی است
قبله گویایی و خاموشی است
گر همه آفاق در آغوش تو
باشد و آن چیز فراموش تو
غایت آگاهی تو غافل است
حاصل اوقات تو بی حاصل است
ور بود آن چیز فرا یاد تو
شاد کن خاطر ناشاد تو
گو دو جهان گشته فراموش باش
لب ز سخن شان شده خاموش باش
جامی ازین مشغله خاموش کن
هر چه نه آن چیز فراموش کن
زانکه سرانجام تو خاموشی است
وآخر کار تو فراموشی است
آمد و در صحبت پیری نشست
گرم نکرده به زمین جا هنوز
خاست ازان انجمن جان فروز
پیر برآشفت که تعجیل چیست
نفرت دیو از دم جبریل چیست
گفت قضا پرده کش هوش گشت
نادره چیزیم فراموش گشت
می روم این لحضه به هر راه و کوی
تا کنم آن گمشده را جست و جوی
پیر خروشید که ای بوالهوس
در دو جهان هست یکی چیز و بس
کان نه سزاوار فراموشی است
قبله گویایی و خاموشی است
گر همه آفاق در آغوش تو
باشد و آن چیز فراموش تو
غایت آگاهی تو غافل است
حاصل اوقات تو بی حاصل است
ور بود آن چیز فرا یاد تو
شاد کن خاطر ناشاد تو
گو دو جهان گشته فراموش باش
لب ز سخن شان شده خاموش باش
جامی ازین مشغله خاموش کن
هر چه نه آن چیز فراموش کن
زانکه سرانجام تو خاموشی است
وآخر کار تو فراموشی است
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱ - آغاز
جامی : سبحةالابرار
بخش ۵۰ - حکایت آن حکیم دریا دل ساحل گرد که غریقی را به کمند نصیحت از گرداب اندوه بیرون آورد
زد حکیمی به لب دریا گام
تا کشد تازه شکاری در دام
آرد انداخته دامی ز نظر
ماهی حکمتی از بحر بدر
دید مردی غم گیتی در دل
کرده بر ساحل دریا منزل
سر اندوه فرو برده به خویش
ناوک آه برآورده ز کیش
گفت چندین به دل اندوه که چه
کم ز کاهی غم چون کوه که چه
داد پاسخ که ز ناسازی بخت
کار شد بر من دلسوخته سخت
نه دلی ساده ز نقش هوسم
نه رسیدن به هوس دسترسم
کیسه از زر تهی و کاسه ز لوت
مانده پشت و شکم از قوت و قوت
گفت پندار که از مال و منال
کشتیی بود تو را مالامال
بحر زد موجی و کشتی بشکست
پاره ای تخته ات افتاد به دست
شدی از هول بر آن تخته سوار
بعد یک ماه رسیدی به کنار
یا خود انگار که بودت به زمین
قاف تا قاف جهان زیر نگین
بر تو زین دایره حادثه ناک
ریخت رنجی که رسیدی به هلاک
با تو گفتند کزین غم نرهی
تا ز سر افسر شاهی ننهی
باختی ملک و ز مردن جستی
به فلاکت ز هلاکت رستی
این دم این گنج سلامت که تو راست
عمر بی رنج و غرامت که تو راست
بهتر از کشتی پر مال و زرت
خوشتر از افسر زرین به سرت
شکر گو شکر کزین دیر سپنج
جز غم و رنج نبیند گله سنج
تا کشد تازه شکاری در دام
آرد انداخته دامی ز نظر
ماهی حکمتی از بحر بدر
دید مردی غم گیتی در دل
کرده بر ساحل دریا منزل
سر اندوه فرو برده به خویش
ناوک آه برآورده ز کیش
گفت چندین به دل اندوه که چه
کم ز کاهی غم چون کوه که چه
داد پاسخ که ز ناسازی بخت
کار شد بر من دلسوخته سخت
نه دلی ساده ز نقش هوسم
نه رسیدن به هوس دسترسم
کیسه از زر تهی و کاسه ز لوت
مانده پشت و شکم از قوت و قوت
گفت پندار که از مال و منال
کشتیی بود تو را مالامال
بحر زد موجی و کشتی بشکست
پاره ای تخته ات افتاد به دست
شدی از هول بر آن تخته سوار
بعد یک ماه رسیدی به کنار
یا خود انگار که بودت به زمین
قاف تا قاف جهان زیر نگین
بر تو زین دایره حادثه ناک
ریخت رنجی که رسیدی به هلاک
با تو گفتند کزین غم نرهی
تا ز سر افسر شاهی ننهی
باختی ملک و ز مردن جستی
به فلاکت ز هلاکت رستی
این دم این گنج سلامت که تو راست
عمر بی رنج و غرامت که تو راست
بهتر از کشتی پر مال و زرت
خوشتر از افسر زرین به سرت
شکر گو شکر کزین دیر سپنج
جز غم و رنج نبیند گله سنج
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۲۴ - عقد سی و نهم در نصیحت نفس خود که از همه گرفتارتر است و به نصیحت سزاوارتر
جامی این پرده سرایی تا چند
چون جرس هرزه درایی تا چند
چند بیهوده کنی خوش نفسی
هیچ نگرفت دلت زین جرسی
ساز بشکست چه افغان است این
تار بگسست چه دستان است این
نامه عمر به توقیع رسید
نظم احوال به تقطیع کشید
تنگ شد قافیه عمر شریف
دمبدم می شودش مرگ ردیف
سر به جیبی همه شب قافیه جوی
تنت از معنی باریک چو موی
گه شوی سوی مقاصد قاصد
باشی آن را به قصاید صاید
مدح ارباب مناصب گویی
فتح ابواب مطالب جویی
گه پی ساده دلی سازی جا
بر سر لوح بیان حرف هجا
گه کنی میل غزل پردازی
عشق با طرفه غزالان بازی
گه پی مثنوی آری زیور
بر یکی وزن هزاران گوهر
گه ز ترجیع شوی بندگشای
عقل و دین را فکنی بند به پای
گاهی از بهر دلر غمخواره
سازی از نظم رباعی چاره
گاه با هم دهی از طبع بلند
قطعه قطعه ز جواهر پیوند
گه به یک بیت ز غم فرد شوی
مرهم سینه پر درد شوی
گه کنی گم به معما نامی
خواهی از گمشده نامی کامی
گاهی از مرثیه ماتم داری
وز مژه خون دمادم باری
که فلان میر و فلان شاه بمرد
ملک و میراث به بدخواه سپرد
به که داری چو نهایت نگران
ماتم خویش به مرگ دگران
بین که چون سهم اجل را قوسی
کرد گردون ز پی فردوسی
با دل شق شده چون خامه خویش
ماند سر زیر ز شهنامه خویش
ناظم گنجه نظامی که به رنج
عدد گنج رسانید به پنج
روز آخر که ازین مجلس رفت
گنج ها داده ز کف مفلس رفت
گر چه می رفت به سحر افشانی
بر فلک دبدبه خاقانی
گشت پامال حوادث دبه اش
بی صدا شد چو دبه دبدبه اش
انوری کو و دل انور او
حکمت شعر خردپرور او
کو ظهیر آن که چو خضر آب حیات
کلک او داشت روان در ظلمات
هر کمالی که سپاهانی داشت
که به کف تیغ سخنرانی داشت
شد ازین دایره دیر مسیر
آخرالامر همه نقص پذیر
گرد حرفی که رقم زد سعدی
بر رخ شاهد معنی جعدی
صرصر قهر چو شد حادثه زای
آمد آن جعد معنبر در پای
حافظ از نظم بلند آوازه
کرد آیین سخن را تازه
لیک روز و شبش از بیشه کمند
زان بلندی سوی پستی افکند
پخت از دور مه و گردش سال
میوه باغ خجندی به کمال
لیک باد اجل آن میوه پاک
رخت در خطه تبریز به خاک
آن دو طوطی که به نوخیزیشان
بود در هند شکرریزیشان
عاقبت سخره افلاک شدند
خامشان قفس خاک شدند
گام بگشا که شگرفان رفتند
یک به یک نادره حرفان رفتند
زود برگرد چو برخواهی گشت
زین تبه حرف که فرصت بگذشت
کیست کز باغ سخنرانی رفت
که نه با داغ پشیمانی رفت
چون جرس هرزه درایی تا چند
چند بیهوده کنی خوش نفسی
هیچ نگرفت دلت زین جرسی
ساز بشکست چه افغان است این
تار بگسست چه دستان است این
نامه عمر به توقیع رسید
نظم احوال به تقطیع کشید
تنگ شد قافیه عمر شریف
دمبدم می شودش مرگ ردیف
سر به جیبی همه شب قافیه جوی
تنت از معنی باریک چو موی
گه شوی سوی مقاصد قاصد
باشی آن را به قصاید صاید
مدح ارباب مناصب گویی
فتح ابواب مطالب جویی
گه پی ساده دلی سازی جا
بر سر لوح بیان حرف هجا
گه کنی میل غزل پردازی
عشق با طرفه غزالان بازی
گه پی مثنوی آری زیور
بر یکی وزن هزاران گوهر
گه ز ترجیع شوی بندگشای
عقل و دین را فکنی بند به پای
گاهی از بهر دلر غمخواره
سازی از نظم رباعی چاره
گاه با هم دهی از طبع بلند
قطعه قطعه ز جواهر پیوند
گه به یک بیت ز غم فرد شوی
مرهم سینه پر درد شوی
گه کنی گم به معما نامی
خواهی از گمشده نامی کامی
گاهی از مرثیه ماتم داری
وز مژه خون دمادم باری
که فلان میر و فلان شاه بمرد
ملک و میراث به بدخواه سپرد
به که داری چو نهایت نگران
ماتم خویش به مرگ دگران
بین که چون سهم اجل را قوسی
کرد گردون ز پی فردوسی
با دل شق شده چون خامه خویش
ماند سر زیر ز شهنامه خویش
ناظم گنجه نظامی که به رنج
عدد گنج رسانید به پنج
روز آخر که ازین مجلس رفت
گنج ها داده ز کف مفلس رفت
گر چه می رفت به سحر افشانی
بر فلک دبدبه خاقانی
گشت پامال حوادث دبه اش
بی صدا شد چو دبه دبدبه اش
انوری کو و دل انور او
حکمت شعر خردپرور او
کو ظهیر آن که چو خضر آب حیات
کلک او داشت روان در ظلمات
هر کمالی که سپاهانی داشت
که به کف تیغ سخنرانی داشت
شد ازین دایره دیر مسیر
آخرالامر همه نقص پذیر
گرد حرفی که رقم زد سعدی
بر رخ شاهد معنی جعدی
صرصر قهر چو شد حادثه زای
آمد آن جعد معنبر در پای
حافظ از نظم بلند آوازه
کرد آیین سخن را تازه
لیک روز و شبش از بیشه کمند
زان بلندی سوی پستی افکند
پخت از دور مه و گردش سال
میوه باغ خجندی به کمال
لیک باد اجل آن میوه پاک
رخت در خطه تبریز به خاک
آن دو طوطی که به نوخیزیشان
بود در هند شکرریزیشان
عاقبت سخره افلاک شدند
خامشان قفس خاک شدند
گام بگشا که شگرفان رفتند
یک به یک نادره حرفان رفتند
زود برگرد چو برخواهی گشت
زین تبه حرف که فرصت بگذشت
کیست کز باغ سخنرانی رفت
که نه با داغ پشیمانی رفت
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۷۴ - در مخاطبه نفس و ترقی دادن وی از حضیض خویشتنداری و خودپسندی به ذروه دست کوتاهی و همت بلندی
به کار پختگان رو آر جامی
مکن زین بیشتر در کار خامی
چه باشد پختگی آزاده بودن
به خاک نیستی افتاده بودن
نبینی زیر این زنگارگون کاخ
که از خامیست میوه بر سر شاخ
بیفتد چون کند در پختگی روی
نخورده سنگ طفلان جفاجوی
ز خوان پخته کاران توشه ای گیر
ز سنگ انداز خامان گوشه ای گیر
طمع را از قناعت بیخ بر کن
طلب را از توکل شاخ بشکن
به شهرستان همت ساز خانه
به عزلتگاه عنقا آشیانه
زبان مگشای در مدح زبونان
مکش از بهر یک نان ننگ دونان
سران ملک را زن پشت پایی
قویدستان گیتی را قفایی
نطر کن در فصول چارگانه
که می گردد بر آن دور زمانه
ببین یکسان بهار پار و امسال
خزان هر دو را بنگر به یک حال
میان هر دو تابستان و دی نیز
بر این منوال ممکن نیست تمییز
نمی دانم درین شکل مدور
چرا شادی بدین وضع مکرر
مکرر گر چه سحرآمیز باشد
طبیعت را ملال انگیز باشد
زیان بگذار و فکر سود خود کن
ز هستی روی در نابود خود کن
درون از شغل مشغولان بپرداز
دل از مشغولی غولان بپردازد
فسون عشق در دوران میاموز
چراغ از بهر شبکوران میفروز
همی دار از گزاف انفاس را پاس
که شرط رهرو آمد پاس انفاس
نفس کز روی آگاهی نیاید
مزید عمر آگاهان نشاید
چراغ زندگانی را بود پف
دماغ عقل را دود تأسف
جوانی تیرگی برد از دیارت
منور شد به پیری روزگارت
سرآمد ظلمت کوری و دوری
برآدم نیر «الشیب نوری »
ازان ظلمت ندیدی هیچ کامی
بزن در پرتو این نور گامی
بود زین کام راه آری به جایی
کز آنجا بشنوی بوی وفایی
چه رنگ آخر تو را از مو سفیدی
چو ندهد مو سفیدی رو سفیدی
به دل گر هست ازان رنگت حجابی
مکن همچون سیهکاران خضابی
ز پیری بر سرت برف شگرف است
وز آن غم گریه تو آب برف است
درآ گریان به راه عذرخواهی
به آب برف شوی از دل سیاهی
سیاهی گر ندانی شستن از دل
ندانم زین سیهکاری چه حاصل
قلم بفکن که دستت رعشه دار است
ورق بردر که فکرت هرزه کار است
چراغ فکر را تابی نمانده ست
ریاض شعر را آبی نمانده ست
نبینم از چنان فرخنده باغی
تو را در دست جز پای کلاغی
بدین پا راه طاووسان چه پویی
خلاص از حبس محبوسان چه جویی
خلاصی رستن است از وهم و پندار
نه تحریر سطور و نظم اشعار
نظامی کو نظم دلگشایش
تکلف های طبع نکته زایش
درون پرده اکنون جای کرده
و زو مانده همه بیرون پرده
نیابد بهره تا در پرده باشد
جز از سری که با خود برده باشد
ندارد آن سر «الا من اتی الله
بقلب سالم » مما سوی الله
دلی کرده ازین پیغوله تنگ
سوی فسحتسرای قدس آهنگ
ازین دام گرفتاران رمیده
به زیر دامن عرش آرمیده
درون از نقش کثرت پاک شسته
ز کثرت سر وحدت باز جسته
به پهلوی خود این دل را نیابی
چه باشد گر ز خود پهلو بتابی
نهی پهلو به مرد کاردانی
میان کاردانان پهلوانی
چه خوش گفت آن دل او گنج عرفان
که باشد روزه داری صرفه نان
همی آید نماز از هر زن پیر
که باشد شیوه او عجز و تقصیر
دلی گر مرد این راهی به دست آر
که پیش کاردانان این بود کار
چنان دل را که شرحش با تو گفتم
به وصفش گوهر اسرار سفتم
بجوی از پهلوی پیر مکمل
که این باشد به دست آوردن دل
مکن زین بیشتر در کار خامی
چه باشد پختگی آزاده بودن
به خاک نیستی افتاده بودن
نبینی زیر این زنگارگون کاخ
که از خامیست میوه بر سر شاخ
بیفتد چون کند در پختگی روی
نخورده سنگ طفلان جفاجوی
ز خوان پخته کاران توشه ای گیر
ز سنگ انداز خامان گوشه ای گیر
طمع را از قناعت بیخ بر کن
طلب را از توکل شاخ بشکن
به شهرستان همت ساز خانه
به عزلتگاه عنقا آشیانه
زبان مگشای در مدح زبونان
مکش از بهر یک نان ننگ دونان
سران ملک را زن پشت پایی
قویدستان گیتی را قفایی
نطر کن در فصول چارگانه
که می گردد بر آن دور زمانه
ببین یکسان بهار پار و امسال
خزان هر دو را بنگر به یک حال
میان هر دو تابستان و دی نیز
بر این منوال ممکن نیست تمییز
نمی دانم درین شکل مدور
چرا شادی بدین وضع مکرر
مکرر گر چه سحرآمیز باشد
طبیعت را ملال انگیز باشد
زیان بگذار و فکر سود خود کن
ز هستی روی در نابود خود کن
درون از شغل مشغولان بپرداز
دل از مشغولی غولان بپردازد
فسون عشق در دوران میاموز
چراغ از بهر شبکوران میفروز
همی دار از گزاف انفاس را پاس
که شرط رهرو آمد پاس انفاس
نفس کز روی آگاهی نیاید
مزید عمر آگاهان نشاید
چراغ زندگانی را بود پف
دماغ عقل را دود تأسف
جوانی تیرگی برد از دیارت
منور شد به پیری روزگارت
سرآمد ظلمت کوری و دوری
برآدم نیر «الشیب نوری »
ازان ظلمت ندیدی هیچ کامی
بزن در پرتو این نور گامی
بود زین کام راه آری به جایی
کز آنجا بشنوی بوی وفایی
چه رنگ آخر تو را از مو سفیدی
چو ندهد مو سفیدی رو سفیدی
به دل گر هست ازان رنگت حجابی
مکن همچون سیهکاران خضابی
ز پیری بر سرت برف شگرف است
وز آن غم گریه تو آب برف است
درآ گریان به راه عذرخواهی
به آب برف شوی از دل سیاهی
سیاهی گر ندانی شستن از دل
ندانم زین سیهکاری چه حاصل
قلم بفکن که دستت رعشه دار است
ورق بردر که فکرت هرزه کار است
چراغ فکر را تابی نمانده ست
ریاض شعر را آبی نمانده ست
نبینم از چنان فرخنده باغی
تو را در دست جز پای کلاغی
بدین پا راه طاووسان چه پویی
خلاص از حبس محبوسان چه جویی
خلاصی رستن است از وهم و پندار
نه تحریر سطور و نظم اشعار
نظامی کو نظم دلگشایش
تکلف های طبع نکته زایش
درون پرده اکنون جای کرده
و زو مانده همه بیرون پرده
نیابد بهره تا در پرده باشد
جز از سری که با خود برده باشد
ندارد آن سر «الا من اتی الله
بقلب سالم » مما سوی الله
دلی کرده ازین پیغوله تنگ
سوی فسحتسرای قدس آهنگ
ازین دام گرفتاران رمیده
به زیر دامن عرش آرمیده
درون از نقش کثرت پاک شسته
ز کثرت سر وحدت باز جسته
به پهلوی خود این دل را نیابی
چه باشد گر ز خود پهلو بتابی
نهی پهلو به مرد کاردانی
میان کاردانان پهلوانی
چه خوش گفت آن دل او گنج عرفان
که باشد روزه داری صرفه نان
همی آید نماز از هر زن پیر
که باشد شیوه او عجز و تقصیر
دلی گر مرد این راهی به دست آر
که پیش کاردانان این بود کار
چنان دل را که شرحش با تو گفتم
به وصفش گوهر اسرار سفتم
بجوی از پهلوی پیر مکمل
که این باشد به دست آوردن دل
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۵ - صفت خزان و فرو ریختن برگ جمال لیلی از شاخسار حیات و وصیت کردن که وی را در زیر پای مجنون به خاک کنند
چون از نفس خزان درختان
گشتند به باد داده رختان
از خلعت سبز عور ماندند
وز برگ و بهار دور ماندند
گلزار ز هر گل و گیاهی
شد رنگرزانه کارگاهی
بنمود هزار رنگ بی قیل
صباغ فلک ز یک خم نیل
طاووس درخت پر بینداخت
سلطان چمن سپر بینداخت
از پنجره های لاجوردی
کم شد سیهی فزود زردی
بستان ز هوای سرد بفسرد
تب لرزه ز رخ طراوتش برد
گرداب شمر در آن علیلی
قاروره نمایی و دلیلی
شد هر شاخی ز برگ و بر پاک
بر دوش درخت مار ضحاک
از خون خوردن انار خندان
آلوده به خون نمود دندان
به گشت چو عاشقی رخش زرد
از درد نشسته بر رخش گرد
نارنج به شاخ پیش بینا
گوی زر و صولجان مینا
عناب ز برگ زرد پیدا
اشک و رخ عاشقان شیدا
رز کرده گهی ز شاخ انگور
عقد در ناب و ساعد حور
گاه از سر دار طارم تاک
آویخته زنگیان بی باک
گه داده به دست دستبوسان
رنگین انگشت نوعروسان
امرود به شاخ خود نشسته
بر دسته عود گوشه بسته
بادام به عبرت ایستاده
صد چشم به هر طرف نهاده
باغی تهی از گل و شگوفه
بغداد بدل شده به کوفه
بغداد به کوفگی نشانمند
با کرگس و کوف گشته خرسند
در زاویه زوال یابی
عالم ز خزان بدین خرابی
وان غیرت گلرخان بغداد
یعنی لیلی گلی چمن زاد
افتاد به خار خار مردن
تن بنهاده به جان سپردن
گریان شد کای ستوده مادر
پاکیزه فراش پاک چادر
ای مریم مهد مهرجویی
بلقیس سبای نیکخویی
یک لحظه به مهر باش مایل
کن دست به گردنم حمایل
روی شفقت بنه به رویم
بگشا نظر کرم به سویم
زین پیش ز گفت و گوی مردم
بر من نامد تو را ترحم
نگذاشتیم به دوست پیوند
تا فرقت وی به مرگم افکند
مرد او ز غم فراق و من نیز
دل بنهادم به مرگ و تن نیز
روزم بی او به شب رسیده
جانم محمل به لب کشیده
محمل چو ببندد از لبم هم
بهرم فکنی بساط ماتم
بین غرقه به خون نشیمنم را
وز سیل مژه بشو تنم را
از خلعت عصمتم کفن کن
رنگش ز سرشک لعل من کن
زان رنگ ببخش رو سفیدیم
کانست علامت شهیدیم
از آتش سینه مجمرم ساز
وز دود جگر معطرم ساز
بر بند عصابه نیازم
زان ساز به عشق سرفرازم
بر رخ داغم ز دود غم کش
زان نیل سعادتم رقم کش
یاد آر حریف مقبلم را
وآراسته ساز محملم را
روی سفرم به خاک او کن
جایم به مزار پاک او کن
بشکاف زمین به زیر پایش
زن حفره به قبر دلگشایش
نه بر کف پای او سر من
ساز از کف پایش افسر من
تا حشر که در وفاش خیزم
آسوده ز خاک پاش خیزم
مادر چو شنید آرزویش
از درد نهاد رو به رویش
بگریست که ای خجسته فرزند
وز صحبت من گسسته پیوند
زین پیش اگر نه بر مرادت
رفتم دل ازان حزین مبادت
آن روز نبود بی غباری
در کار تو هیچم اختیاری
وامروز که باشد اختیارم
مقصود تو را به جان برآرم
لیلی چو مراد خود روا دید
از ذوق چو تازه گل بخندید
رو سوی دیار یار دیرین
افشاند به خنده جان شیرین
مادر می دید جانفشانیش
می سوخت ز حسرت جوانیش
می کند ز سر به پنجه های موی
می کوفت به کف طپانچه بر روی
روی از ناخن خراش می کرد
ناخن ناخن تراش می کرد
از آه به سینه چاک می زد
بر خویش در هلاک می زد
دستی ننهاد بر دل خویش
جز وقت طپانجه بر دل ریش
بر دل کف راحتش همین بود
تسکین جراحتش همین بود
دل چون ز طپانچه گشتیش تنگ
بر سینه به درد کوفتی سنگ
در سنگ زدن چو گرم گشتی
سنگ از گرمیش نرم گشتی
چون برد به سر به گریه و سوز
روزی که مباد کس بدان روز
آهنگ به ساز رفتنش کرد
ترتیب جهاز رفتنش کرد
زان بیش که خواستی دل او
آراسته ساخت محمل او
بر محمل او چو نخل بستند
از شاخ خزان ورق شکستند
یعنی که گلی بدین لطیفی
شد رهزنش آفت خریفی
نگذشته هنوز نوبهارش
در جان ز خزان خلید خارش
او خفته به هودج عروسی
مادر به رهش به خاکبوسی
او رفته به دوش مهربانان
مادر ز عقب سرشک رانان
او رانده به وصل دوست محمل
مادر ز فراق سنگ بر دل
بردندش ازان قبیله بیرون
یکسر به حظیره گاه مجنون
خاکش به جوار دوست کندند
در خاک چو گوهرش فکندند
پهلوی هم آن دو گوهر پاک
خفتند فراز بستر خاک
شد روضه آن دو کشته غم
سر منزل عاشقان عالم
باران کرم نثارشان باد
سرسبز کن مزارشان باد
ایشان بستند رخت ازین حی
ما نیز روانه ایم در پی
هر دم هوسی نشاید اینجا
جاوید کسی نپاید اینجا
گردون که به عشوه جان ستانیست
زه کرده به قصد ما کمانیست
زان پیش کزین کمان کین توز
بر سینه خوریم تیر دلدوز
آن به که به گوشه ای نشینیم
زین مزرعه خوشه ای بچپینیم
زان خوشه کنم توشه خویش
گیریم ره نجات در پیش
از هستی خود نجات یابیم
وز عمر ابد حیات یابیم
عمری که درین حیات فانیست
برقی ز سحاب زندگانیست
در برق ورق گشاد نتوان
بر نور وی اعتماد نتوان
نور ازل و ابد طلب کن
آن را چو بیافتی طرب کن
آن نور نهفته در گل توست
تابنده ز مشرق دل توست
دل را به خیال گل میارای
وین روزنه را به گل میندای
چون روزنه را به گل ببستی
در ظلمت آب و گل نشستی
شد نور تو زین حجاب مستور
خود گو که چه بهره یابی از نور
ای نور ازل در آرزویت
از ظلمتیان بتاب رویت
ظلمت که حجاب نور باشد
آن به که ز دیده دور باشد
خوش آنکه شوی ز پای تا فرق
چون ذره در آفتاب خود غرق
هر چند نشان خویش جویی
کم یابی اگر چه بیش جویی
دلگرم شوی به آفتابی
خود را همه آفتاب یابی
بی برگی تو شود همه برگ
ایمن گردی ز آفت مرگ
جایی دل تو مقام گیرد
کانجا جز مرگ کس نمیرد
اینست حیات جاودانی
رمزی گفتیم اگر بدانی
گشتند به باد داده رختان
از خلعت سبز عور ماندند
وز برگ و بهار دور ماندند
گلزار ز هر گل و گیاهی
شد رنگرزانه کارگاهی
بنمود هزار رنگ بی قیل
صباغ فلک ز یک خم نیل
طاووس درخت پر بینداخت
سلطان چمن سپر بینداخت
از پنجره های لاجوردی
کم شد سیهی فزود زردی
بستان ز هوای سرد بفسرد
تب لرزه ز رخ طراوتش برد
گرداب شمر در آن علیلی
قاروره نمایی و دلیلی
شد هر شاخی ز برگ و بر پاک
بر دوش درخت مار ضحاک
از خون خوردن انار خندان
آلوده به خون نمود دندان
به گشت چو عاشقی رخش زرد
از درد نشسته بر رخش گرد
نارنج به شاخ پیش بینا
گوی زر و صولجان مینا
عناب ز برگ زرد پیدا
اشک و رخ عاشقان شیدا
رز کرده گهی ز شاخ انگور
عقد در ناب و ساعد حور
گاه از سر دار طارم تاک
آویخته زنگیان بی باک
گه داده به دست دستبوسان
رنگین انگشت نوعروسان
امرود به شاخ خود نشسته
بر دسته عود گوشه بسته
بادام به عبرت ایستاده
صد چشم به هر طرف نهاده
باغی تهی از گل و شگوفه
بغداد بدل شده به کوفه
بغداد به کوفگی نشانمند
با کرگس و کوف گشته خرسند
در زاویه زوال یابی
عالم ز خزان بدین خرابی
وان غیرت گلرخان بغداد
یعنی لیلی گلی چمن زاد
افتاد به خار خار مردن
تن بنهاده به جان سپردن
گریان شد کای ستوده مادر
پاکیزه فراش پاک چادر
ای مریم مهد مهرجویی
بلقیس سبای نیکخویی
یک لحظه به مهر باش مایل
کن دست به گردنم حمایل
روی شفقت بنه به رویم
بگشا نظر کرم به سویم
زین پیش ز گفت و گوی مردم
بر من نامد تو را ترحم
نگذاشتیم به دوست پیوند
تا فرقت وی به مرگم افکند
مرد او ز غم فراق و من نیز
دل بنهادم به مرگ و تن نیز
روزم بی او به شب رسیده
جانم محمل به لب کشیده
محمل چو ببندد از لبم هم
بهرم فکنی بساط ماتم
بین غرقه به خون نشیمنم را
وز سیل مژه بشو تنم را
از خلعت عصمتم کفن کن
رنگش ز سرشک لعل من کن
زان رنگ ببخش رو سفیدیم
کانست علامت شهیدیم
از آتش سینه مجمرم ساز
وز دود جگر معطرم ساز
بر بند عصابه نیازم
زان ساز به عشق سرفرازم
بر رخ داغم ز دود غم کش
زان نیل سعادتم رقم کش
یاد آر حریف مقبلم را
وآراسته ساز محملم را
روی سفرم به خاک او کن
جایم به مزار پاک او کن
بشکاف زمین به زیر پایش
زن حفره به قبر دلگشایش
نه بر کف پای او سر من
ساز از کف پایش افسر من
تا حشر که در وفاش خیزم
آسوده ز خاک پاش خیزم
مادر چو شنید آرزویش
از درد نهاد رو به رویش
بگریست که ای خجسته فرزند
وز صحبت من گسسته پیوند
زین پیش اگر نه بر مرادت
رفتم دل ازان حزین مبادت
آن روز نبود بی غباری
در کار تو هیچم اختیاری
وامروز که باشد اختیارم
مقصود تو را به جان برآرم
لیلی چو مراد خود روا دید
از ذوق چو تازه گل بخندید
رو سوی دیار یار دیرین
افشاند به خنده جان شیرین
مادر می دید جانفشانیش
می سوخت ز حسرت جوانیش
می کند ز سر به پنجه های موی
می کوفت به کف طپانچه بر روی
روی از ناخن خراش می کرد
ناخن ناخن تراش می کرد
از آه به سینه چاک می زد
بر خویش در هلاک می زد
دستی ننهاد بر دل خویش
جز وقت طپانجه بر دل ریش
بر دل کف راحتش همین بود
تسکین جراحتش همین بود
دل چون ز طپانچه گشتیش تنگ
بر سینه به درد کوفتی سنگ
در سنگ زدن چو گرم گشتی
سنگ از گرمیش نرم گشتی
چون برد به سر به گریه و سوز
روزی که مباد کس بدان روز
آهنگ به ساز رفتنش کرد
ترتیب جهاز رفتنش کرد
زان بیش که خواستی دل او
آراسته ساخت محمل او
بر محمل او چو نخل بستند
از شاخ خزان ورق شکستند
یعنی که گلی بدین لطیفی
شد رهزنش آفت خریفی
نگذشته هنوز نوبهارش
در جان ز خزان خلید خارش
او خفته به هودج عروسی
مادر به رهش به خاکبوسی
او رفته به دوش مهربانان
مادر ز عقب سرشک رانان
او رانده به وصل دوست محمل
مادر ز فراق سنگ بر دل
بردندش ازان قبیله بیرون
یکسر به حظیره گاه مجنون
خاکش به جوار دوست کندند
در خاک چو گوهرش فکندند
پهلوی هم آن دو گوهر پاک
خفتند فراز بستر خاک
شد روضه آن دو کشته غم
سر منزل عاشقان عالم
باران کرم نثارشان باد
سرسبز کن مزارشان باد
ایشان بستند رخت ازین حی
ما نیز روانه ایم در پی
هر دم هوسی نشاید اینجا
جاوید کسی نپاید اینجا
گردون که به عشوه جان ستانیست
زه کرده به قصد ما کمانیست
زان پیش کزین کمان کین توز
بر سینه خوریم تیر دلدوز
آن به که به گوشه ای نشینیم
زین مزرعه خوشه ای بچپینیم
زان خوشه کنم توشه خویش
گیریم ره نجات در پیش
از هستی خود نجات یابیم
وز عمر ابد حیات یابیم
عمری که درین حیات فانیست
برقی ز سحاب زندگانیست
در برق ورق گشاد نتوان
بر نور وی اعتماد نتوان
نور ازل و ابد طلب کن
آن را چو بیافتی طرب کن
آن نور نهفته در گل توست
تابنده ز مشرق دل توست
دل را به خیال گل میارای
وین روزنه را به گل میندای
چون روزنه را به گل ببستی
در ظلمت آب و گل نشستی
شد نور تو زین حجاب مستور
خود گو که چه بهره یابی از نور
ای نور ازل در آرزویت
از ظلمتیان بتاب رویت
ظلمت که حجاب نور باشد
آن به که ز دیده دور باشد
خوش آنکه شوی ز پای تا فرق
چون ذره در آفتاب خود غرق
هر چند نشان خویش جویی
کم یابی اگر چه بیش جویی
دلگرم شوی به آفتابی
خود را همه آفتاب یابی
بی برگی تو شود همه برگ
ایمن گردی ز آفت مرگ
جایی دل تو مقام گیرد
کانجا جز مرگ کس نمیرد
اینست حیات جاودانی
رمزی گفتیم اگر بدانی
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۳ - خردنامه سقراط
زهی گنج حکمت که سقراط بود
مبرا ز تفریط و افراط بود
شد از جودت فکر ظلمت زدای
همه نور حکمت ز سر تا به پای
سرانجام خلعت پرستان شناخت
ز بی خلعتی خلعت خویش ساخت
ز خمخانه چرخ پر اشتلم
به خانه درون داشت یک کهنه خم
به فصل زمستان در آن سرزمین
به شبها ز سرما شدی خم نشین
چو خورشید خیمه به گردون زدی
ز تدویر خم خیمه بیرون زدی
نشستی ز عریان تنی بی حجاب
شدی گرم در پرتو آفتاب
یکی روز تن عور خورشیدوار
رسیدش به سر شاه آن روزگار
بدو گفت کای پیر دانش پذیر
بدینسان چرایی ز ما گوشه گیر
قدم باز می داری از راه ما
نمی آوری رو به درگاه ما
بگفتا که تنگ است بر من مجال
ز شغلی که باشد مرا ماه و سال
بگفتش که چندین تورا شغل چیست
که بی آن نیاری یکی لحظه زیست
بگفتا پی دولت زندگی
همی سازم اسباب پایندگی
بگفتش که اسباب آن پیش ماست
رساندن به حاجتوران کیش ماست
بگفت ار بدانم که آن پیش توست
ببندم کمر در رضای تو چست
به دست تو برگ حیات تن است
که آن سد راه نجات من است
حیات دل و جان بود کام من
که آن بندد از راه تو گام من
بگفتش به هر چیز داری نیاز
بگو تا کنم از برای تو ساز
بگفتا نیاز من خاکسار
به تو غیر ازین نیست ای شهریار
که این خلعت گرم کز عکس مهر
به دوشم کشیده ست اکنون سپهر
به تاراج سایه نگیری ز من
به لطف این توقع پذیری ز من
گذاری که یکدم به بی پردگی
برد مهر چرخ از من افسردگی
چو بشنید شاه از وی این گفت و گوی
شد از خاصگان بهر او جامه جوی
یکی جامه دادند او را عطا
ز مویینه چین و خز خطا
بگرداند حالی ازان جامه پشت
به نرمی فرو خواند حرفی درشت
که کی زندگان را کشیدن نکوست
ز مرده کفن یار ز مردار پوست
ز سردی دی چون شوم رنج یاب
شبم خم پسند است و روز آفتاب
هزار آفرین بر حکیمی چنین
برون پایه اش زآسمان و زمین
نه بر جانش از دور افلاک درد
نه بر طبعش از عالم خاک گرد
درین کار شاگرد بودش هزار
فلاطون از آنها یکی در شمار
فلاطون فلاطونی از وی گرفت
فلاطونی افزونی از وی گرفت
به حکمت چو در ثمین سفته است
به دانا فلاطون چنین گفته است
که ای رسته از تنگنای خیال
زده در هوای خرد پر و بال
بر آن دار همت ز آغاز کار
که گردی شناسای پروردگار
بدانی حق دولت بندگیش
نهی پا به راه پرستندگیش
روی راه خوشنودیش صبح و شام
به کسب رضایش کنی اهتمام
ز حکمت به معراج عزت برآی
بنه بر سر چرخ گردنده پای
بسا دست کوته ز بی مایگی
که دارد ز حکمت فلک پایگی
اگر بودی از جهل هر سینه صاف
برافتادی از خلق رسم خلاف
ره مرد دانا یکی بیش نیست
به جز طبع نادان دو اندیش نیست
نبینی درین ششدر دیولاخ
ز شادی دل شش نفر را فراخ
یکی آن حسدور به هر کشوری
که رنجش بود راحت دیگری
چو حال کسی بیند از خویش به
فتد بر رگ جانش از غم گره
دوم کینه ورزی که از خلق زشت
بود کینه خلقش اندر سرشت
چو نتواند از کس شدن کینه کش
نباشد ز کینداریش سینه خوش
سیم نو توانگر که بهر درم
بود روز و شب بر دل او دو غم
یکی آنکه چون چیزی آرد به کف
دوم آنکه ناگه نگردد تلف
چهارم لئیمی که با گنج سیم
بود همچو نام زرش دل دو نیم
که ناگه نیابد بدو فقر راه
نگردد بدان روز عیشش تباه
بود پنجمین طالب پایه ای
که در خورد آن نبودش مایه ای
کند آرزوی مقام بلند
که نتواند آنجا فکندن کمند
ششم از ادب خالی اندیشه ای
که باشد حریف ادب پیشه ای
چو طبعش بود از ادب بی نصیب
کشد نو به نو مالشی از ادیب
بود سیم و زر رنج دین پروران
طبیبان آن رنج دانشوران
کشد رنج را چون سوی خود طبیب
کجا باشدش از مداوا نصیب
ازان کس بپرهیز و فعل و فنش
که دارد دلت بی سبب دشمنش
اگر ره نگرداند از گرگ و میش
بود یاور او در آزار خویش
زبان را چه داری به گفتن گرو
ز هر سو گشا گوش حکمت شنو
خدا یک زبانت بداد و دو گوش
که کم گوی یعنی و افزون نیوش
خموشی بود دولت ایزدی
دلیل هنرمندی و بخردی
ز بسیار دانان فراست گواست
که بسیار گوی از کیاست جداست
سخن را کزان بسته داری نفس
یکی مرغ دان پایبند قفس
چو گفتی قفس یافت بر وی شکست
طمع بگسل از وی که آید به دست
مکش زیر ران مرکب حرص و آز
ز گیتی به قدر کفایت بساز
به هر روز تا شب ز خوان سپهر
بسنده ست یک خشت نانت چو مهر
بیفکن ز کف کاسه زر ناب
کف خویش را کاسه کن بهر آب
ز زربفت هستی مشو خودفروش
کهن خرقه نیستی کش به دوش
مکش بهر معموری خانه رنج
به ویرانه خود را نهان کن چو گنج
به خود بند در خدمت خود کمر
به مخدومی از کس مکش درد سر
ز چوبت کف پای نعلین سای
به از نعل زر بر سم بادپای
چراغ شبت بس بود ماهتاب
ادیم زمین بهر تو نطع خواب
بدین حال با حکمت اندوزیت
سلوک عمل گر شود روزیت
بری گوی دولت ز همپیشگان
شوی سرور حکمت اندیشگان
رهانی ز سود و زیان خویش را
رسانی به پیشینیان خویش را
حذر کن ز آسیب جادو زنان
به دستان سران را ز پای افکنان
به روی زمین دام مردان مرد
بساط وفا و مروت نورد
ازیشان در درج حکمت به بند
وزیشان نگون قدر هر سربلند
ازیشان خردمند را پایه پست
وزیشان سپاه خرد را شکست
دهد طعم شهد و شکر زهرشان
مخور زهر را چون شکر بهرشان
مشو غره حلم مرد حلیم
که بر حلم عمری نشیند مقیم
درختیست صندل خنک در مزاج
پی علت گرم طبعان علاج
به هم در شده شاخه ها زان درخت
چو در اصطکاک افتد از باد سخت
زند آتشی شعله زان اصطکاک
که ریزد ازان شاخ و برگش به خاک
اگر پیر باشد عوان ور جوان
به هر حال نبود عوان جز عوان
تنش گر چه از ضعف پیریست سست
بود سیرت بد در او تندرست
درونش سیاه از دل تیره خوی
کیش سود دارد سفیدی موی
به سال و مه ار گرگ گردد بزرگ
نیاید برون هرگز از خوی گرگ
به پیمان مشو بند فرمان او
که دام فریب است پیمان او
مبادا به آن دامت اندر کشد
به تزویر جانت ز تن برکشد
مبرا ز تفریط و افراط بود
شد از جودت فکر ظلمت زدای
همه نور حکمت ز سر تا به پای
سرانجام خلعت پرستان شناخت
ز بی خلعتی خلعت خویش ساخت
ز خمخانه چرخ پر اشتلم
به خانه درون داشت یک کهنه خم
به فصل زمستان در آن سرزمین
به شبها ز سرما شدی خم نشین
چو خورشید خیمه به گردون زدی
ز تدویر خم خیمه بیرون زدی
نشستی ز عریان تنی بی حجاب
شدی گرم در پرتو آفتاب
یکی روز تن عور خورشیدوار
رسیدش به سر شاه آن روزگار
بدو گفت کای پیر دانش پذیر
بدینسان چرایی ز ما گوشه گیر
قدم باز می داری از راه ما
نمی آوری رو به درگاه ما
بگفتا که تنگ است بر من مجال
ز شغلی که باشد مرا ماه و سال
بگفتش که چندین تورا شغل چیست
که بی آن نیاری یکی لحظه زیست
بگفتا پی دولت زندگی
همی سازم اسباب پایندگی
بگفتش که اسباب آن پیش ماست
رساندن به حاجتوران کیش ماست
بگفت ار بدانم که آن پیش توست
ببندم کمر در رضای تو چست
به دست تو برگ حیات تن است
که آن سد راه نجات من است
حیات دل و جان بود کام من
که آن بندد از راه تو گام من
بگفتش به هر چیز داری نیاز
بگو تا کنم از برای تو ساز
بگفتا نیاز من خاکسار
به تو غیر ازین نیست ای شهریار
که این خلعت گرم کز عکس مهر
به دوشم کشیده ست اکنون سپهر
به تاراج سایه نگیری ز من
به لطف این توقع پذیری ز من
گذاری که یکدم به بی پردگی
برد مهر چرخ از من افسردگی
چو بشنید شاه از وی این گفت و گوی
شد از خاصگان بهر او جامه جوی
یکی جامه دادند او را عطا
ز مویینه چین و خز خطا
بگرداند حالی ازان جامه پشت
به نرمی فرو خواند حرفی درشت
که کی زندگان را کشیدن نکوست
ز مرده کفن یار ز مردار پوست
ز سردی دی چون شوم رنج یاب
شبم خم پسند است و روز آفتاب
هزار آفرین بر حکیمی چنین
برون پایه اش زآسمان و زمین
نه بر جانش از دور افلاک درد
نه بر طبعش از عالم خاک گرد
درین کار شاگرد بودش هزار
فلاطون از آنها یکی در شمار
فلاطون فلاطونی از وی گرفت
فلاطونی افزونی از وی گرفت
به حکمت چو در ثمین سفته است
به دانا فلاطون چنین گفته است
که ای رسته از تنگنای خیال
زده در هوای خرد پر و بال
بر آن دار همت ز آغاز کار
که گردی شناسای پروردگار
بدانی حق دولت بندگیش
نهی پا به راه پرستندگیش
روی راه خوشنودیش صبح و شام
به کسب رضایش کنی اهتمام
ز حکمت به معراج عزت برآی
بنه بر سر چرخ گردنده پای
بسا دست کوته ز بی مایگی
که دارد ز حکمت فلک پایگی
اگر بودی از جهل هر سینه صاف
برافتادی از خلق رسم خلاف
ره مرد دانا یکی بیش نیست
به جز طبع نادان دو اندیش نیست
نبینی درین ششدر دیولاخ
ز شادی دل شش نفر را فراخ
یکی آن حسدور به هر کشوری
که رنجش بود راحت دیگری
چو حال کسی بیند از خویش به
فتد بر رگ جانش از غم گره
دوم کینه ورزی که از خلق زشت
بود کینه خلقش اندر سرشت
چو نتواند از کس شدن کینه کش
نباشد ز کینداریش سینه خوش
سیم نو توانگر که بهر درم
بود روز و شب بر دل او دو غم
یکی آنکه چون چیزی آرد به کف
دوم آنکه ناگه نگردد تلف
چهارم لئیمی که با گنج سیم
بود همچو نام زرش دل دو نیم
که ناگه نیابد بدو فقر راه
نگردد بدان روز عیشش تباه
بود پنجمین طالب پایه ای
که در خورد آن نبودش مایه ای
کند آرزوی مقام بلند
که نتواند آنجا فکندن کمند
ششم از ادب خالی اندیشه ای
که باشد حریف ادب پیشه ای
چو طبعش بود از ادب بی نصیب
کشد نو به نو مالشی از ادیب
بود سیم و زر رنج دین پروران
طبیبان آن رنج دانشوران
کشد رنج را چون سوی خود طبیب
کجا باشدش از مداوا نصیب
ازان کس بپرهیز و فعل و فنش
که دارد دلت بی سبب دشمنش
اگر ره نگرداند از گرگ و میش
بود یاور او در آزار خویش
زبان را چه داری به گفتن گرو
ز هر سو گشا گوش حکمت شنو
خدا یک زبانت بداد و دو گوش
که کم گوی یعنی و افزون نیوش
خموشی بود دولت ایزدی
دلیل هنرمندی و بخردی
ز بسیار دانان فراست گواست
که بسیار گوی از کیاست جداست
سخن را کزان بسته داری نفس
یکی مرغ دان پایبند قفس
چو گفتی قفس یافت بر وی شکست
طمع بگسل از وی که آید به دست
مکش زیر ران مرکب حرص و آز
ز گیتی به قدر کفایت بساز
به هر روز تا شب ز خوان سپهر
بسنده ست یک خشت نانت چو مهر
بیفکن ز کف کاسه زر ناب
کف خویش را کاسه کن بهر آب
ز زربفت هستی مشو خودفروش
کهن خرقه نیستی کش به دوش
مکش بهر معموری خانه رنج
به ویرانه خود را نهان کن چو گنج
به خود بند در خدمت خود کمر
به مخدومی از کس مکش درد سر
ز چوبت کف پای نعلین سای
به از نعل زر بر سم بادپای
چراغ شبت بس بود ماهتاب
ادیم زمین بهر تو نطع خواب
بدین حال با حکمت اندوزیت
سلوک عمل گر شود روزیت
بری گوی دولت ز همپیشگان
شوی سرور حکمت اندیشگان
رهانی ز سود و زیان خویش را
رسانی به پیشینیان خویش را
حذر کن ز آسیب جادو زنان
به دستان سران را ز پای افکنان
به روی زمین دام مردان مرد
بساط وفا و مروت نورد
ازیشان در درج حکمت به بند
وزیشان نگون قدر هر سربلند
ازیشان خردمند را پایه پست
وزیشان سپاه خرد را شکست
دهد طعم شهد و شکر زهرشان
مخور زهر را چون شکر بهرشان
مشو غره حلم مرد حلیم
که بر حلم عمری نشیند مقیم
درختیست صندل خنک در مزاج
پی علت گرم طبعان علاج
به هم در شده شاخه ها زان درخت
چو در اصطکاک افتد از باد سخت
زند آتشی شعله زان اصطکاک
که ریزد ازان شاخ و برگش به خاک
اگر پیر باشد عوان ور جوان
به هر حال نبود عوان جز عوان
تنش گر چه از ضعف پیریست سست
بود سیرت بد در او تندرست
درونش سیاه از دل تیره خوی
کیش سود دارد سفیدی موی
به سال و مه ار گرگ گردد بزرگ
نیاید برون هرگز از خوی گرگ
به پیمان مشو بند فرمان او
که دام فریب است پیمان او
مبادا به آن دامت اندر کشد
به تزویر جانت ز تن برکشد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۹ - حکایت آن حکیم از مردم بر کرانه و سؤال و جواب او با پادشاه زمانه
حکیمی ز مردم کناری گرفت
ز غارتگران کنج غاری گرفت
جز آن غار آرامگاهی نداشت
غذا غیر برگ گیاهی نداشت
چو کرم بریشم گیاخوار بود
به تن از لعابش یکی تار بود
گروهی به آن تار دور از گزند
به قید ارادت شده پایبند
شه کشور از مسند عز و ناز
بدان غار شد سینه پر نیاز
لقای حکیمش خوش آمد چنان
که از عشق وی رفتش از کف عنان
بدو گفت کای قبله مقبلان
قبول تو اقبال صاحبدلان
دل من اسیر کمند تو شد
سرم پست قدر بلند تو شد
حیات ابد را تویی جان من
جدا از تو بودن چه امکان من
بن غار منزلگه اژدهاست
که از بیم مردم در او کرده جاست
تویی خلق را گشته امیدگاه
چه حاجت که آری به اینجا پناه
تو شاهی و از روی تو شهر خوش
متاع اقامت سوی شهر کش
اگر رنجه سازی سوی شهر پای
کنم بهرت آماده باغ و سرای
غلامان خدمتگر با ادب
کنیزان سیمینبر نوش لب
دگر از سبب های طیب معاش
که یابند ازان جسم و جان انتعاش
بگفتا که می خواهم اینها بلی
که تا بگذرد عمر من خوش ولی
به شرطی ز تو گیرم این ساز و برگ
که از دامنم بگسلی دست مرگ
ز بخشش چه سود ای به بخشش مثل
چو تو هر چه بخشی ستاند اجل
چه خوش گفت این نکته دانای راز
که مپذیر چیزی که گیرند باز
فریب است از مرغ در دام اسیر
زدن مرغ بگشاده پر را صفیر
به آنست کو دام خود بردرد
نه مرغ دگر را به دام آورد
بیا ساقیا زان می راوگی
که صید طرب را کند ناوگی
بده تا درین دام دل ناشکیب
ببندیم گوش از صفیر فریب
بیا مطربا وان نی فارسی
که بر رخش عشرت کند فارسی
بزن تا به همراهی آن سوار
کنیم از بیابان محنت گذار
ز غارتگران کنج غاری گرفت
جز آن غار آرامگاهی نداشت
غذا غیر برگ گیاهی نداشت
چو کرم بریشم گیاخوار بود
به تن از لعابش یکی تار بود
گروهی به آن تار دور از گزند
به قید ارادت شده پایبند
شه کشور از مسند عز و ناز
بدان غار شد سینه پر نیاز
لقای حکیمش خوش آمد چنان
که از عشق وی رفتش از کف عنان
بدو گفت کای قبله مقبلان
قبول تو اقبال صاحبدلان
دل من اسیر کمند تو شد
سرم پست قدر بلند تو شد
حیات ابد را تویی جان من
جدا از تو بودن چه امکان من
بن غار منزلگه اژدهاست
که از بیم مردم در او کرده جاست
تویی خلق را گشته امیدگاه
چه حاجت که آری به اینجا پناه
تو شاهی و از روی تو شهر خوش
متاع اقامت سوی شهر کش
اگر رنجه سازی سوی شهر پای
کنم بهرت آماده باغ و سرای
غلامان خدمتگر با ادب
کنیزان سیمینبر نوش لب
دگر از سبب های طیب معاش
که یابند ازان جسم و جان انتعاش
بگفتا که می خواهم اینها بلی
که تا بگذرد عمر من خوش ولی
به شرطی ز تو گیرم این ساز و برگ
که از دامنم بگسلی دست مرگ
ز بخشش چه سود ای به بخشش مثل
چو تو هر چه بخشی ستاند اجل
چه خوش گفت این نکته دانای راز
که مپذیر چیزی که گیرند باز
فریب است از مرغ در دام اسیر
زدن مرغ بگشاده پر را صفیر
به آنست کو دام خود بردرد
نه مرغ دگر را به دام آورد
بیا ساقیا زان می راوگی
که صید طرب را کند ناوگی
بده تا درین دام دل ناشکیب
ببندیم گوش از صفیر فریب
بیا مطربا وان نی فارسی
که بر رخش عشرت کند فارسی
بزن تا به همراهی آن سوار
کنیم از بیابان محنت گذار
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۰ - داستان ملاقات اسکندر باآن پادشاه زاده گریزان از تخت و افسر و مقالات ایشان با یکدگر
مغنی چو بندد در آهنگ فقر
ز پشمینه ابریشم چنگ فقر
دهد این نوای کهن را نوی
که خسر است دیباچه خسروی
خوش آن شه که این نغمه را گوش کرد
نوای غنا را فراموش کرد
برافشاند از لذت این سماع
به ملک جهان آستین وداع
چو اسکندر آن شاه کشور ستان
کشید از پی فتح شهری سنان
بر آن شهر زد حمله بار نخست
ز خار سنانش گل فتح رست
ازان گل شد آن شهر خندان چو باغ
وز آن یافت آن تیره زندان چراغ
در آن روشنی خلق جمع آمدند
چو پروانگان سوی شمع آمدند
ازیشان بپرسید شاه جهان
که ای آگهان ز آشکار و نهان
ز شاهان پیشین کسی زنده هست
که بر تخت شاهی تواند نشست
بگفتند آری کسی مانده است
که از نقد شاهی کف افشانده است
ز سر کرده بیرون تمنای تاج
فروبسته دست از قبول خراج
ز خرپشته گورها کرده جاست
ز الواحشان خوانده حرف فناست
چنان گشته آن شیر دل صید گور
کز آهوی چین است طبعش نفور
گرفته ز شاهی ره بندگان
نیاید به منزلگه زندگان
چو در موعظت گوهرافشان کند
سخنهاش تأثیر در جان کند
شود کاسه گیر از سر مردگان
دهد شربت وعظ افسردگان
ز تنهای فرسودگان سرمه وش
شود دیده خلق را سرمه کش
بفرمود شه تا به فر حضور
دهد مجلسش را چو خورشید نور
سوی شاه بعد از زمانی دو سه
درآمد به دست استخوانی دو سه
سکندر بدو گفت ازین سبز خوان
چه گیری به دست این دو سه استخوان
بگفتا که کردم درین دشتگاه
به گور گدایان و شاهان نگاه
نشد استخوان های شاهان جدا
به چشم من از استخوان گدا
چو آخر گرفتار یکرنگی اند
ز آغاز با هم چرا جنگی اند
دگرباره گفتش که ای ارجمند
اگر هوشیاری و همت بلند
بیا تا به شاهی رسانم تو را
وز این خیره گردی رهانم تو را
بگفتا نه زان گونه دون همتم
که گردد ز شاهی فزون همتم
ز همت بلندیم سرمایه ایست
کزان تخت شاهی کمین پایه ایست
نخواهد دلم فارغ از هر هوس
به جز چار چیز از دو گیتی و بس
یکی عمر پاینده سرمدی
ز طاعتوری حاصل و بخردی
حیاتی بقای ابد دامنش
فنا رخت بسته ز پیرامنش
دوم نوبهار جوانی کزان
به یکسو بود دستبرد خزان
خزان بهار شباب است شیب
جوان را ز پیری فزون نیست عیب
سوم شادیی پایه اش پست نی
غم این جهان را بر او دست نی
همه راحت و رنج ها دور ازو
دل و دیده جاوید پر نور ازو
چهارم غنایی چنان دلپسند
که از ذل فقرش نباشد گزند
نهد مایه خرمی در مزاج
بشوید ز خاطر غم احتیاج
بدو گفت شه کای به دانش عزیز
نه مقدور من باشد این چار چیز
درین کارگه هر که جز کردگار
ندارد درین چار هیچ اختیار
بگفت اذن ده تا روم بر دری
کزین نخل مقصود یابم بری
برآید ز احسان او کام من
ز بام فلک بگذرد نام من
سکندر چو آن نکته را گوش کرد
ز چیزی که می گفت خاموش کرد
رسوم تکلف ز وی دور داشت
ز تکلیف شاهیش معذور داشت
بیا ساقیا می به کشتن فکن
کزین موج زن بحر کشتی شکن
سلامت کشم رخت خود بر کنار
وز این بی قراریم زاید قرار
بیا مطربا زخمه بر چنگ زن
وزآن پرده این دلکش آهنگ زن
که خوش وقت آن بی سر و پا گدای
که زد افسر شاه را پشت پای
ز خود هر که خالی رود چون حباب
سزد گر نهد پای بر روی آب
رهد هر که باشد سبک رو چو کف
درین قلزم از بیم موج تلف
ز پشمینه ابریشم چنگ فقر
دهد این نوای کهن را نوی
که خسر است دیباچه خسروی
خوش آن شه که این نغمه را گوش کرد
نوای غنا را فراموش کرد
برافشاند از لذت این سماع
به ملک جهان آستین وداع
چو اسکندر آن شاه کشور ستان
کشید از پی فتح شهری سنان
بر آن شهر زد حمله بار نخست
ز خار سنانش گل فتح رست
ازان گل شد آن شهر خندان چو باغ
وز آن یافت آن تیره زندان چراغ
در آن روشنی خلق جمع آمدند
چو پروانگان سوی شمع آمدند
ازیشان بپرسید شاه جهان
که ای آگهان ز آشکار و نهان
ز شاهان پیشین کسی زنده هست
که بر تخت شاهی تواند نشست
بگفتند آری کسی مانده است
که از نقد شاهی کف افشانده است
ز سر کرده بیرون تمنای تاج
فروبسته دست از قبول خراج
ز خرپشته گورها کرده جاست
ز الواحشان خوانده حرف فناست
چنان گشته آن شیر دل صید گور
کز آهوی چین است طبعش نفور
گرفته ز شاهی ره بندگان
نیاید به منزلگه زندگان
چو در موعظت گوهرافشان کند
سخنهاش تأثیر در جان کند
شود کاسه گیر از سر مردگان
دهد شربت وعظ افسردگان
ز تنهای فرسودگان سرمه وش
شود دیده خلق را سرمه کش
بفرمود شه تا به فر حضور
دهد مجلسش را چو خورشید نور
سوی شاه بعد از زمانی دو سه
درآمد به دست استخوانی دو سه
سکندر بدو گفت ازین سبز خوان
چه گیری به دست این دو سه استخوان
بگفتا که کردم درین دشتگاه
به گور گدایان و شاهان نگاه
نشد استخوان های شاهان جدا
به چشم من از استخوان گدا
چو آخر گرفتار یکرنگی اند
ز آغاز با هم چرا جنگی اند
دگرباره گفتش که ای ارجمند
اگر هوشیاری و همت بلند
بیا تا به شاهی رسانم تو را
وز این خیره گردی رهانم تو را
بگفتا نه زان گونه دون همتم
که گردد ز شاهی فزون همتم
ز همت بلندیم سرمایه ایست
کزان تخت شاهی کمین پایه ایست
نخواهد دلم فارغ از هر هوس
به جز چار چیز از دو گیتی و بس
یکی عمر پاینده سرمدی
ز طاعتوری حاصل و بخردی
حیاتی بقای ابد دامنش
فنا رخت بسته ز پیرامنش
دوم نوبهار جوانی کزان
به یکسو بود دستبرد خزان
خزان بهار شباب است شیب
جوان را ز پیری فزون نیست عیب
سوم شادیی پایه اش پست نی
غم این جهان را بر او دست نی
همه راحت و رنج ها دور ازو
دل و دیده جاوید پر نور ازو
چهارم غنایی چنان دلپسند
که از ذل فقرش نباشد گزند
نهد مایه خرمی در مزاج
بشوید ز خاطر غم احتیاج
بدو گفت شه کای به دانش عزیز
نه مقدور من باشد این چار چیز
درین کارگه هر که جز کردگار
ندارد درین چار هیچ اختیار
بگفت اذن ده تا روم بر دری
کزین نخل مقصود یابم بری
برآید ز احسان او کام من
ز بام فلک بگذرد نام من
سکندر چو آن نکته را گوش کرد
ز چیزی که می گفت خاموش کرد
رسوم تکلف ز وی دور داشت
ز تکلیف شاهیش معذور داشت
بیا ساقیا می به کشتن فکن
کزین موج زن بحر کشتی شکن
سلامت کشم رخت خود بر کنار
وز این بی قراریم زاید قرار
بیا مطربا زخمه بر چنگ زن
وزآن پرده این دلکش آهنگ زن
که خوش وقت آن بی سر و پا گدای
که زد افسر شاه را پشت پای
ز خود هر که خالی رود چون حباب
سزد گر نهد پای بر روی آب
رهد هر که باشد سبک رو چو کف
درین قلزم از بیم موج تلف
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۳ - ظاهر شدن علامات وفات بر اسکندر و مکتوب نوشتن وی به سوی مادر
چنین داد داننده داد سخن
ز مشکل گشای سپهر کهن
که از وضع افلاک و سیر نجوم
ز حال سکندر چنین زد رقوم
که چون صبح اقبالش آید به شام
بگردد تر و خشک گیتی تمام
به جایی که مرگش مقدر بود
زمین آهن و آسمان زر بود
بود زیر پا آهنین بسترش
به بالای سر سایبان زرش
سکندر چو آمد ز دریا برون
سپه را سوی روم شد رهنمون
همی رفت آورده پا در رکاب
چو عمر گرانمایه با صد شتاب
همی راند شکر به هر کوه و دشت
به هر روز از کشوری می گذشت
نبودی در آن جنبش کوه گاه
به جز خانه زینش آرامگاه
یکی روز در گرمگاه تموز
گرفته جهان خسرو نیمروز
به دشتی رسید آتشین ریگ و خاک
چو طشتی پر از اخگر تابناک
هوایش چو آه ستمدیده گرم
ز بس گرمیش سنگ چون موم نرم
به هر راهش از نعل های مذاب
نشان سم بادپایان پر آب
سمندر اگر کردی آنجا گذر
چو پروانه اش سوختی بال و پر
چو تابه زمین آتش افشان در او
چو ماهی شده مار بریان در او
اگر پر درم مشت بستی لئیم
فرو ریختی همچو سیماب سیم
سکندر در آن دشت پر تاب و تف
همی راند از پردلان بسته صف
ز آسیب ره در خراش و خروش
به تن خونش از گرمی خور به جوش
ز جوشش چو زد در تنش موج خون
ز راه دماغش شد از سر برون
فرو ریختش بر سر زین زر
ز ماشوره عاج مرجان تر
بسی کرد در دفع خون حیله ساز
ولی خون نیستاد ازان حیله باز
ز سیل اجل بر وی آمد شکست
بر آن سیل رخنه نیارست بست
بر او تنگ شد خانه پشت زین
شد از خانه مایل به سوی زمین
ز خاصان یکی سوی او رفت زود
به تدریجش آورد ازان زین فرود
ز جوشن به پا مفرش انداختش
ز زرین سپر سایبان ساختش
به بالای جوشن به زیر سپر
زمانی فتاد از جهان بی خبر
چو بگشاد ازان بی خودی چشم هوش
به گوشش فرو گفت پنهان سروش
که اینست جایی که دانا حکیم
در آنجا ز مرگ خودت کرد بیم
چو از مردن خویش آگاه شد
بر او راه امید کوتاه شد
دبیری طلب کرد روشن ضمیر
که بر لوح کافور ریزد عبیر
نویسد کتابی سوی مادرش
تسلی ده جان غم پرورش
چو بهر نوشتن ورق کرد باز
سر نامه را ساخت مشکین طراز
به نام خداوند پست و بلند
حکیم خرد بخش بخرد پسند
ازو عقل را رو در آوارگی
وزو عشق را چاره بیچارگی
هراسندگان را بدو صد امید
شناسندگان را ازو صد نوید
بسا شهریاران و شاهنشهان
که کردند تسخیر ملک جهان
ز زین پای ننهاده بالای تخت
به تاراج آفاتشان داده رخت
یکی زان قبل بنده اسکندر است
که اکنون به گرداب مرگ اندر است
سفر کرد گرد جهان سال ها
ز فتح و ظفر یافت اقبال ها
چو آورد رو در ره تختگاه
اجل زد بر او ره در اثنای راه
دو صد تحفه شوق ازان ناتوان
نثار ره بانوی بانوان
چراغ دل و دیده فیلقوس
فروزنده کشور روم و روس
نمی گویم او مهربان مادر است
که از مادری پایه اش برتر است
ازو دیده ام کار خود را رواج
و زو گشته ام صاحب تخت و تاج
دریغا که رفتم به تاراج دهر
ز دیدار او هیچ نگرفته بهر
دریغا که خفتم به دل داغ مرگ
نه از باغ او شاخ دیده نه برگ
بسی بهر آسانیم رنج برد
پی راحتم راه محنت سپرد
ازین چشمه لیک آبرویی ندید
ز خارم گل آرزویی نچید
جهاندیده دهقان درختی نشاند
به پایش ز جوی جگر آب راند
پس از سال ها داد چون میوه بار
به آن میوه دهقان شد امیدوار
ز ناگه برآمد یکی باد سخت
هم آن میوه بر باد شد هم درخت
درخت نوم من که اسکندرم
جهاندیده دهقان من مادرم
اگر من فتادم ز پای از نخست
قبای بقا هم بر او نیست چست
چه از جنس حیوان چه نوع بشر
که زاد اندرین کهنه دیر دو در
که آخر به صد نامرادی نمرد
ازین ورطه کس جان به شادی نبرد
چو از من برد قاصد نامه بر
به آن مادر مهربان این خبر
وز این غم بسوزد دل و جان او
شود خونفشان چشم گریان او
همان به که حکمت شناسی کند
نه چون سفلگان ناسپاسی کند
قدم در طریق صبوری نهد
جزع را به رخ داغ دوری نهد
نکوشد چو خور در گریبان دری
نپوشد چو مه جامه نیلوفری
اگر شعله دل کند اخگرش
نبیند زمین فرش خاکسترش
نه از پنجه گیسوی سنبل کند
نه از ناخنان چشمه در گل کند
ننالد ز رنج و نموید ز درد
نمالد به خاک سیه روی زرد
وگر بس نیاید به اندوه خویش
شود پست از اندوه چون کوه خویش
بکش گو چو شاهان یکی خوان عام
بخوان سوی آن مرد و زن را تمام
طعامی بنه پیش هر یک چنان
که برباید از دست رغبت عنان
وزآن پس بر آن جمع سوگند ده
ز سوگند بر دستشان بند نه
که هر کس درین تنگنای سپنج
ز مرگ عزیزی کشیده ست رنج
نیارد بدین طعمه ها دست آز
کند چشم امید از اینها فراز
اگر یک تن آرد سوی طعمه دست
به یک لقمه بر خوانش آرد شکست
سزد گر خورد غم ز خوان فراق
که با طعمه خواران خوش است اتفاق
وگر نی نشاید ز صاحب خرد
که در مجلس جمع تنها خورد
چرا غم خورد زیرک هوشیار
چو ز آغاز می داند انجام کار
سرانجام گیتی به خون خفتن است
به خواری به خاک اندرون خفتن است
کسی را که انجام کار این بود
پی دیگران از چه غمگین بود
تفاوت ندارد درین کس ز کس
جز این کاوفتد اندکی پیش و پس
چو آخر درین مهد باید غنود
ازین چند روزه تفاوت چه سود
گرانمایه عمرم که مستعجل است
ز میقات سی کرده رو در چل است
گرفتم که از سی به سیصد رسد
به هر روز ملکی مجدد رسد
چه حاصل ازان هم چو جاوید نیست
ز چنگ اجل رستن امید نیست
نیم من جز آن مرغ شیرین نفس
که ملک جهان بود بر من قفس
تنم در قفس بود با درد و داغ
ولی دل به جان آرزومند باغ
خوش آن کز قفس ره به باغم نمود
جدا کرد نور چراغم ز دود
رخ آوردم اینک به باغ و بهار
نهادم به ره دیده انتظار
بود کان ز من مانده در من رسد
وز این تیره گلخن به گلشن رسد
به یک جای گیریم با هم مقام
بر این ختم شد نامه ام والسلام
چو نامه ز مضمون به عنوان رسید
چو منشور عمرش به پایان رسید
به عنوانش از خون دل رنگ داد
ز داغ جگر سوز مهرش نهاد
ببوسید و مقصود را نام برد
پی بردن آنجا به قاصد سپرد
بیا ساقیا تا به می برده پی
کنیم از میان قاصد و نامه طی
ببندیم بار از مضیق خیال
گشاییم در بارگاه وصال
بیا مطربا کز صدای نفیر
ببندیم بر خامه صوت صریر
زنیم آتش از آه هنگامه را
بسوزیم هم خامه هم نامه را
ز مشکل گشای سپهر کهن
که از وضع افلاک و سیر نجوم
ز حال سکندر چنین زد رقوم
که چون صبح اقبالش آید به شام
بگردد تر و خشک گیتی تمام
به جایی که مرگش مقدر بود
زمین آهن و آسمان زر بود
بود زیر پا آهنین بسترش
به بالای سر سایبان زرش
سکندر چو آمد ز دریا برون
سپه را سوی روم شد رهنمون
همی رفت آورده پا در رکاب
چو عمر گرانمایه با صد شتاب
همی راند شکر به هر کوه و دشت
به هر روز از کشوری می گذشت
نبودی در آن جنبش کوه گاه
به جز خانه زینش آرامگاه
یکی روز در گرمگاه تموز
گرفته جهان خسرو نیمروز
به دشتی رسید آتشین ریگ و خاک
چو طشتی پر از اخگر تابناک
هوایش چو آه ستمدیده گرم
ز بس گرمیش سنگ چون موم نرم
به هر راهش از نعل های مذاب
نشان سم بادپایان پر آب
سمندر اگر کردی آنجا گذر
چو پروانه اش سوختی بال و پر
چو تابه زمین آتش افشان در او
چو ماهی شده مار بریان در او
اگر پر درم مشت بستی لئیم
فرو ریختی همچو سیماب سیم
سکندر در آن دشت پر تاب و تف
همی راند از پردلان بسته صف
ز آسیب ره در خراش و خروش
به تن خونش از گرمی خور به جوش
ز جوشش چو زد در تنش موج خون
ز راه دماغش شد از سر برون
فرو ریختش بر سر زین زر
ز ماشوره عاج مرجان تر
بسی کرد در دفع خون حیله ساز
ولی خون نیستاد ازان حیله باز
ز سیل اجل بر وی آمد شکست
بر آن سیل رخنه نیارست بست
بر او تنگ شد خانه پشت زین
شد از خانه مایل به سوی زمین
ز خاصان یکی سوی او رفت زود
به تدریجش آورد ازان زین فرود
ز جوشن به پا مفرش انداختش
ز زرین سپر سایبان ساختش
به بالای جوشن به زیر سپر
زمانی فتاد از جهان بی خبر
چو بگشاد ازان بی خودی چشم هوش
به گوشش فرو گفت پنهان سروش
که اینست جایی که دانا حکیم
در آنجا ز مرگ خودت کرد بیم
چو از مردن خویش آگاه شد
بر او راه امید کوتاه شد
دبیری طلب کرد روشن ضمیر
که بر لوح کافور ریزد عبیر
نویسد کتابی سوی مادرش
تسلی ده جان غم پرورش
چو بهر نوشتن ورق کرد باز
سر نامه را ساخت مشکین طراز
به نام خداوند پست و بلند
حکیم خرد بخش بخرد پسند
ازو عقل را رو در آوارگی
وزو عشق را چاره بیچارگی
هراسندگان را بدو صد امید
شناسندگان را ازو صد نوید
بسا شهریاران و شاهنشهان
که کردند تسخیر ملک جهان
ز زین پای ننهاده بالای تخت
به تاراج آفاتشان داده رخت
یکی زان قبل بنده اسکندر است
که اکنون به گرداب مرگ اندر است
سفر کرد گرد جهان سال ها
ز فتح و ظفر یافت اقبال ها
چو آورد رو در ره تختگاه
اجل زد بر او ره در اثنای راه
دو صد تحفه شوق ازان ناتوان
نثار ره بانوی بانوان
چراغ دل و دیده فیلقوس
فروزنده کشور روم و روس
نمی گویم او مهربان مادر است
که از مادری پایه اش برتر است
ازو دیده ام کار خود را رواج
و زو گشته ام صاحب تخت و تاج
دریغا که رفتم به تاراج دهر
ز دیدار او هیچ نگرفته بهر
دریغا که خفتم به دل داغ مرگ
نه از باغ او شاخ دیده نه برگ
بسی بهر آسانیم رنج برد
پی راحتم راه محنت سپرد
ازین چشمه لیک آبرویی ندید
ز خارم گل آرزویی نچید
جهاندیده دهقان درختی نشاند
به پایش ز جوی جگر آب راند
پس از سال ها داد چون میوه بار
به آن میوه دهقان شد امیدوار
ز ناگه برآمد یکی باد سخت
هم آن میوه بر باد شد هم درخت
درخت نوم من که اسکندرم
جهاندیده دهقان من مادرم
اگر من فتادم ز پای از نخست
قبای بقا هم بر او نیست چست
چه از جنس حیوان چه نوع بشر
که زاد اندرین کهنه دیر دو در
که آخر به صد نامرادی نمرد
ازین ورطه کس جان به شادی نبرد
چو از من برد قاصد نامه بر
به آن مادر مهربان این خبر
وز این غم بسوزد دل و جان او
شود خونفشان چشم گریان او
همان به که حکمت شناسی کند
نه چون سفلگان ناسپاسی کند
قدم در طریق صبوری نهد
جزع را به رخ داغ دوری نهد
نکوشد چو خور در گریبان دری
نپوشد چو مه جامه نیلوفری
اگر شعله دل کند اخگرش
نبیند زمین فرش خاکسترش
نه از پنجه گیسوی سنبل کند
نه از ناخنان چشمه در گل کند
ننالد ز رنج و نموید ز درد
نمالد به خاک سیه روی زرد
وگر بس نیاید به اندوه خویش
شود پست از اندوه چون کوه خویش
بکش گو چو شاهان یکی خوان عام
بخوان سوی آن مرد و زن را تمام
طعامی بنه پیش هر یک چنان
که برباید از دست رغبت عنان
وزآن پس بر آن جمع سوگند ده
ز سوگند بر دستشان بند نه
که هر کس درین تنگنای سپنج
ز مرگ عزیزی کشیده ست رنج
نیارد بدین طعمه ها دست آز
کند چشم امید از اینها فراز
اگر یک تن آرد سوی طعمه دست
به یک لقمه بر خوانش آرد شکست
سزد گر خورد غم ز خوان فراق
که با طعمه خواران خوش است اتفاق
وگر نی نشاید ز صاحب خرد
که در مجلس جمع تنها خورد
چرا غم خورد زیرک هوشیار
چو ز آغاز می داند انجام کار
سرانجام گیتی به خون خفتن است
به خواری به خاک اندرون خفتن است
کسی را که انجام کار این بود
پی دیگران از چه غمگین بود
تفاوت ندارد درین کس ز کس
جز این کاوفتد اندکی پیش و پس
چو آخر درین مهد باید غنود
ازین چند روزه تفاوت چه سود
گرانمایه عمرم که مستعجل است
ز میقات سی کرده رو در چل است
گرفتم که از سی به سیصد رسد
به هر روز ملکی مجدد رسد
چه حاصل ازان هم چو جاوید نیست
ز چنگ اجل رستن امید نیست
نیم من جز آن مرغ شیرین نفس
که ملک جهان بود بر من قفس
تنم در قفس بود با درد و داغ
ولی دل به جان آرزومند باغ
خوش آن کز قفس ره به باغم نمود
جدا کرد نور چراغم ز دود
رخ آوردم اینک به باغ و بهار
نهادم به ره دیده انتظار
بود کان ز من مانده در من رسد
وز این تیره گلخن به گلشن رسد
به یک جای گیریم با هم مقام
بر این ختم شد نامه ام والسلام
چو نامه ز مضمون به عنوان رسید
چو منشور عمرش به پایان رسید
به عنوانش از خون دل رنگ داد
ز داغ جگر سوز مهرش نهاد
ببوسید و مقصود را نام برد
پی بردن آنجا به قاصد سپرد
بیا ساقیا تا به می برده پی
کنیم از میان قاصد و نامه طی
ببندیم بار از مضیق خیال
گشاییم در بارگاه وصال
بیا مطربا کز صدای نفیر
ببندیم بر خامه صوت صریر
زنیم آتش از آه هنگامه را
بسوزیم هم خامه هم نامه را
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۷ - ندبه حکیم اول
یکی گفت وقت است ای هوشیار
که گیریم از حال شاه اعتبار
ببینیم کایام با او چه کرد
سپهر کج اندام با او چه کرد
فلک تاج دولت ربود از سرش
لباس بزرگی کشید از برش
هر آن سختیی کز سرای درشت
ز اقبال دولت بر او داشت پشت
کنون رو به سوی وی آورده است
به پای سریرش پی آورده است
هر آسانیی کز مدار سپهر
نمود اندر ایام شاهیش چهر
کنون روی اقبال ازو تافته ست
به تیغ غمش زهره بشکافته ست
ازان بخت بیدار از اینسان که خفت
سزد گر کند مرد دانا شگفت
چنین کز شکر خنده اش لب جداست
به خون گر بگریند بر وی رواست
ولی گل چو صرصر ز شاخش ربود
بر او گریه ز ابر بهاران چه سود
که گیریم از حال شاه اعتبار
ببینیم کایام با او چه کرد
سپهر کج اندام با او چه کرد
فلک تاج دولت ربود از سرش
لباس بزرگی کشید از برش
هر آن سختیی کز سرای درشت
ز اقبال دولت بر او داشت پشت
کنون رو به سوی وی آورده است
به پای سریرش پی آورده است
هر آسانیی کز مدار سپهر
نمود اندر ایام شاهیش چهر
کنون روی اقبال ازو تافته ست
به تیغ غمش زهره بشکافته ست
ازان بخت بیدار از اینسان که خفت
سزد گر کند مرد دانا شگفت
چنین کز شکر خنده اش لب جداست
به خون گر بگریند بر وی رواست
ولی گل چو صرصر ز شاخش ربود
بر او گریه ز ابر بهاران چه سود
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۵ - جواب نوشتن مادر اسکندر نامه ارسطو را
چو سرچشمه فیض اسکندری
کزو بود همچون صدف گوهری
در آن کاغذی کز ارسطو رسید
بسی داروی صبر پیچیده دید
ز داروی او دفع تیمار کرد
دوای دل و جان بیمار کرد
بلی شربتی بود آن معنوی
به وی از شفاخانه عیسوی
وز آن پس یکی نامه انگیز کرد
سر نامه را عنبرآمیز کرد
به نام حکیمی که هر نیک و بد
به حکم ویست از ازل تا ابد
اگر بر درش مرگ اگر زندگیست
سرآورده در ربقه بندگیست
بود حکمت او نهان در همه
به حکمت بود حکمران بر همه
به حکم وی آیند خلق و روند
به جز حکم او حکم کس نشنوند
سکندر که بر چرخ افسر کشید
نیارست از حکم او سرکشید
به فرمان او زیست چندان که زیست
چو فرمان مرگ آمدش خون گریست
ولی گریه اش هیچ کاری نکرد
به آن آب دفع غباری نکرد
مرا گر چه بر دل نشست آن غبار
شد آن سرمه دیده اعتبار
بدیدم سرانجام کار همه
که بر چیست آخر قرار همه
مرا زین مصیبت که ناگه رسید
صد اندوه بر جان آگه رسید
دلم بود در صبر لیکن چو کوه
نجنبید ازین ماتم پر ستوه
چه امکان بود سیل انبوه را
که از بیخ و بن برکند کوه را
کسی کز غم خود بود دل گران
چرا گرید از ماتم دیگران
اگر مرگ را سازگاری کنم
ازان به که بر مرده زاری کنم
مرا خود چنین بود حال ای حکیم
که آمد خطی از تو عنبر شمیم
به هر نقطه زو نکته ای دلپسند
به هر حرف ازو صد فرح کرده بند
به جان اختر هوش ازان تاب یافت
به دل مزرع صبر ازان آب یافت
اساس خرد دید ازان محکمی
غم و محنت آورد رو در کمی
حیات ابد رشح کلک تو باد
نظام ادب نظم سلک توباد
چو آن نامه غم به پایان رساند
نم حسرت از چشم گریان فشاند
وز آن پس یکی لحظه خندان نزیست
کنم قصه کوتاه چندان نزیست
نه او زیست جاوید نی ما زییم
کمینگاه مرگیم هر جا زییم
مکن هستی جاودانی هوس
که این خاصه کردگار است و بس
بیا ساقیا کان که فرزانه است
زده دست در دست پیمانه است
چو آرد غم مرگ بر دل شکست
نگیرد کسی غیر پیمانه دست
بیا مطربا تا ز چنگ سپهر
ببریم چون بخردان تار مهر
که آخر اجل تیغ خواهد کشید
به ناخواست این رشته خواهد برید
کزو بود همچون صدف گوهری
در آن کاغذی کز ارسطو رسید
بسی داروی صبر پیچیده دید
ز داروی او دفع تیمار کرد
دوای دل و جان بیمار کرد
بلی شربتی بود آن معنوی
به وی از شفاخانه عیسوی
وز آن پس یکی نامه انگیز کرد
سر نامه را عنبرآمیز کرد
به نام حکیمی که هر نیک و بد
به حکم ویست از ازل تا ابد
اگر بر درش مرگ اگر زندگیست
سرآورده در ربقه بندگیست
بود حکمت او نهان در همه
به حکمت بود حکمران بر همه
به حکم وی آیند خلق و روند
به جز حکم او حکم کس نشنوند
سکندر که بر چرخ افسر کشید
نیارست از حکم او سرکشید
به فرمان او زیست چندان که زیست
چو فرمان مرگ آمدش خون گریست
ولی گریه اش هیچ کاری نکرد
به آن آب دفع غباری نکرد
مرا گر چه بر دل نشست آن غبار
شد آن سرمه دیده اعتبار
بدیدم سرانجام کار همه
که بر چیست آخر قرار همه
مرا زین مصیبت که ناگه رسید
صد اندوه بر جان آگه رسید
دلم بود در صبر لیکن چو کوه
نجنبید ازین ماتم پر ستوه
چه امکان بود سیل انبوه را
که از بیخ و بن برکند کوه را
کسی کز غم خود بود دل گران
چرا گرید از ماتم دیگران
اگر مرگ را سازگاری کنم
ازان به که بر مرده زاری کنم
مرا خود چنین بود حال ای حکیم
که آمد خطی از تو عنبر شمیم
به هر نقطه زو نکته ای دلپسند
به هر حرف ازو صد فرح کرده بند
به جان اختر هوش ازان تاب یافت
به دل مزرع صبر ازان آب یافت
اساس خرد دید ازان محکمی
غم و محنت آورد رو در کمی
حیات ابد رشح کلک تو باد
نظام ادب نظم سلک توباد
چو آن نامه غم به پایان رساند
نم حسرت از چشم گریان فشاند
وز آن پس یکی لحظه خندان نزیست
کنم قصه کوتاه چندان نزیست
نه او زیست جاوید نی ما زییم
کمینگاه مرگیم هر جا زییم
مکن هستی جاودانی هوس
که این خاصه کردگار است و بس
بیا ساقیا کان که فرزانه است
زده دست در دست پیمانه است
چو آرد غم مرگ بر دل شکست
نگیرد کسی غیر پیمانه دست
بیا مطربا تا ز چنگ سپهر
ببریم چون بخردان تار مهر
که آخر اجل تیغ خواهد کشید
به ناخواست این رشته خواهد برید
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۶ - در بی وفایی این رباط دو در و بساط آی و گذر که آینده در وی به محنت زید و رونده از وی به حسرت رود
رباطیست گیتی دو در ساخته
پی رهروان رهگذر ساخته
یکی می رسد وان دگر می رود
ولیکن به خون جگر می رود
ازین رفتن و آمدن چاره نیست
دل کیست زین غم که صد پاره نیست
رباط ار چه باشد سراسر سرور
اقامت در او باشد از راه دور
چو گردد مسافر مقیم رباط
چه سان در وطن گستراند بساط
ره زیرک آخر اندیش گیر
ز اول طریق وطن پیش گیر
گر آدم نژادی درین دیولاخ
عمارت مکن باغ و ایوان و کاخ
کسانی که کشتند پیش از تو باغ
بر ایشان نگر باغ را گشته داغ
تگرگ آمده ز ابر بی آب مرگ
نه در باغشان شاخ مانده نه برگ
بر ایوانشان طاق پرکنگره
پی قطعشان گشته بران اره
بریده به سان درخت کهن
ازین باغ ویرانشان بیخ و بن
بود دور ازیشان پر اندوه کاخ
از آنش دو حرف از سه حرف است آخ
کلوخی کزان کاخ افتاده پست
نکرده بر آن جز کلاغی نشست
خوش آن مرغ زیرک درین طرفه باغ
که ننشیندش بر کلوخی کلاغ
نه هرگز یکی دانه کرده ست کشت
نه خشتی نهاده ست بالای خشت
چو مرغی که آید ز بالا به زیر
بود صبحگه گرسنه شام سیر
ادیم زمین را زده پشت پای
شده بر سر چرخ نعلین سای
بدیده ست از آغاز انجام را
گزیده ست بر کام ناکام را
درین مرحله پر نشیب و فراز
به جز چشم عبرت نکرده ست باز
مرا و تو را نیز دادند چشم
بر احوال گیتی گشادند چشم
بیا تا به عبرت نگاهی کنیم
وز این کوچگه رو به راهی کنیم
ببینیم از آغاز کآدم چه کرد
چو زد خیمه بیرون ز عالم چه کرد
چه شد نوح و بهر چه بودش نشست
به کشتی که طوفان مرگش شکست
کجا شد خلیل و نمکدان او
که از مرگ شد بی نمک خوان او
چه شد حال یعقوب و یوسف کجاست
کزو جز نفیر تأسف نخاست
ز مصر از چه رو کوس تحویل زد
که مصر از غمش جامه در نیل زد
سلیمان کجا خفت و کو آصفش
چرا خاتم ملک رفت از کفش
کلیم و عصا کو و آن طور و نور
به فرعونیان از وی آشوب و شور
مسیحا که در مرده جان می دمید
ببین تا ازان مرده جانان چه دید
محمد که خورشید افلاک بود
در آخر مقامش ته خاک بود
شنیدی سر انجام پیغمبران
بیا بشنو افسانه دیگران
حکیمان که دانشوران بوده اند
به هر کار حیلتگران بوده اند
نیارست ازان زیرکان هیچ کس
که تأخیر مردن کند یک نفس
همه سر درین ورطه بنهاده اند
به صد درد و اندوه جان داده اند
چه گویم ز شاها که چون رفته اند
درونها پر از خون برون رفته اند
به تاراج داده اجل رختشان
شده پایمال خسان تختشان
برهنه شده تارک سر ز تاج
تهی گشته مخزن ز مال و خراج
زدی کوسشان دولت از پشت پیل
اجل عاقبت کوفت طبل رحیل
به صد نازقالب که پرورده اند
ازان قالب خشت پر کرده اند
اگر بایدت صورت حالشان
به هر دور ادبار و اقبالشان
به تاریخ های جهان در نگر
که دانم به تفصیل یابی خبر
که آن بر سر بستر خوش مرد
به تیغ عدو آن دگر جان سپرد
یکی تن ازیشان سلامت نجست
که چرخش به زخم غرامت نخست
جهانی که پایان او این بود
در او بخردان را چه تسکین بود
ز بیداد این سبز گنبد گری
نگویم بر ایشان که بر خود گری
بر این رفتگان گریه بس در خور است
ولی از همه بر خود اولی تر است
پی رهروان رهگذر ساخته
یکی می رسد وان دگر می رود
ولیکن به خون جگر می رود
ازین رفتن و آمدن چاره نیست
دل کیست زین غم که صد پاره نیست
رباط ار چه باشد سراسر سرور
اقامت در او باشد از راه دور
چو گردد مسافر مقیم رباط
چه سان در وطن گستراند بساط
ره زیرک آخر اندیش گیر
ز اول طریق وطن پیش گیر
گر آدم نژادی درین دیولاخ
عمارت مکن باغ و ایوان و کاخ
کسانی که کشتند پیش از تو باغ
بر ایشان نگر باغ را گشته داغ
تگرگ آمده ز ابر بی آب مرگ
نه در باغشان شاخ مانده نه برگ
بر ایوانشان طاق پرکنگره
پی قطعشان گشته بران اره
بریده به سان درخت کهن
ازین باغ ویرانشان بیخ و بن
بود دور ازیشان پر اندوه کاخ
از آنش دو حرف از سه حرف است آخ
کلوخی کزان کاخ افتاده پست
نکرده بر آن جز کلاغی نشست
خوش آن مرغ زیرک درین طرفه باغ
که ننشیندش بر کلوخی کلاغ
نه هرگز یکی دانه کرده ست کشت
نه خشتی نهاده ست بالای خشت
چو مرغی که آید ز بالا به زیر
بود صبحگه گرسنه شام سیر
ادیم زمین را زده پشت پای
شده بر سر چرخ نعلین سای
بدیده ست از آغاز انجام را
گزیده ست بر کام ناکام را
درین مرحله پر نشیب و فراز
به جز چشم عبرت نکرده ست باز
مرا و تو را نیز دادند چشم
بر احوال گیتی گشادند چشم
بیا تا به عبرت نگاهی کنیم
وز این کوچگه رو به راهی کنیم
ببینیم از آغاز کآدم چه کرد
چو زد خیمه بیرون ز عالم چه کرد
چه شد نوح و بهر چه بودش نشست
به کشتی که طوفان مرگش شکست
کجا شد خلیل و نمکدان او
که از مرگ شد بی نمک خوان او
چه شد حال یعقوب و یوسف کجاست
کزو جز نفیر تأسف نخاست
ز مصر از چه رو کوس تحویل زد
که مصر از غمش جامه در نیل زد
سلیمان کجا خفت و کو آصفش
چرا خاتم ملک رفت از کفش
کلیم و عصا کو و آن طور و نور
به فرعونیان از وی آشوب و شور
مسیحا که در مرده جان می دمید
ببین تا ازان مرده جانان چه دید
محمد که خورشید افلاک بود
در آخر مقامش ته خاک بود
شنیدی سر انجام پیغمبران
بیا بشنو افسانه دیگران
حکیمان که دانشوران بوده اند
به هر کار حیلتگران بوده اند
نیارست ازان زیرکان هیچ کس
که تأخیر مردن کند یک نفس
همه سر درین ورطه بنهاده اند
به صد درد و اندوه جان داده اند
چه گویم ز شاها که چون رفته اند
درونها پر از خون برون رفته اند
به تاراج داده اجل رختشان
شده پایمال خسان تختشان
برهنه شده تارک سر ز تاج
تهی گشته مخزن ز مال و خراج
زدی کوسشان دولت از پشت پیل
اجل عاقبت کوفت طبل رحیل
به صد نازقالب که پرورده اند
ازان قالب خشت پر کرده اند
اگر بایدت صورت حالشان
به هر دور ادبار و اقبالشان
به تاریخ های جهان در نگر
که دانم به تفصیل یابی خبر
که آن بر سر بستر خوش مرد
به تیغ عدو آن دگر جان سپرد
یکی تن ازیشان سلامت نجست
که چرخش به زخم غرامت نخست
جهانی که پایان او این بود
در او بخردان را چه تسکین بود
ز بیداد این سبز گنبد گری
نگویم بر ایشان که بر خود گری
بر این رفتگان گریه بس در خور است
ولی از همه بر خود اولی تر است
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۷ - حکایت عمر گذرانیدن دیوانه بلخی از گریه بسیار به شوری و تلخی
سراسیمه ای خانه در بلخ داشت
که بر مردگان گریه تلخ داشت
در آن شهر بی گریه کم زیستی
به خون بهر هر مرده بگریستی
به هر حلقه غم که پرداختی
از اشک چو لعلش نگین ساختی
نصیحتگری گفت با او نهفت
که ای هر کس از حال تو در شگفت
تو را این همه گریه زار چیست
نه مزدوری این گونه بیگار چیست
مریز اشک خود را به هر خاک کوی
که این آب چشم است نی آب جوی
بخندید دیوانه کای بیخرد
که شاخ قبولت بود بیخ رد
من این گریه از بهر خود می کنم
نه از مرگ هر نیک و بد می کنم
به مردن هر آن زنده کز پا فتاد
ازان مردن خویشم آمد به یاد
ز غم آتش افتاد در جان من
شد از دود پر چشم گریان من
ازان آتشم دود خیزد ز چشم
وز آن دودم این آب ریزد ز چشم
زهی مرد نادان که از مرگ خویش
نگردد جگرپاره و سینه ریش
نگرید ز درد دل خود به خون
غم دل به آن گریه ندهد برون
بیا ساقیا تا جگر خون کنیم
وز این می قدح را جگرگون کنیم
که غمدیده را آه و زاری به است
جگرخواری از میگساری به است
بیا مطربا کز طرب بگذریم
ز چنگ طرب تارها بردریم
ز چنگ اجل چون نشاید گریخت
ز چنگ رب تار باید گسیخت
که بر مردگان گریه تلخ داشت
در آن شهر بی گریه کم زیستی
به خون بهر هر مرده بگریستی
به هر حلقه غم که پرداختی
از اشک چو لعلش نگین ساختی
نصیحتگری گفت با او نهفت
که ای هر کس از حال تو در شگفت
تو را این همه گریه زار چیست
نه مزدوری این گونه بیگار چیست
مریز اشک خود را به هر خاک کوی
که این آب چشم است نی آب جوی
بخندید دیوانه کای بیخرد
که شاخ قبولت بود بیخ رد
من این گریه از بهر خود می کنم
نه از مرگ هر نیک و بد می کنم
به مردن هر آن زنده کز پا فتاد
ازان مردن خویشم آمد به یاد
ز غم آتش افتاد در جان من
شد از دود پر چشم گریان من
ازان آتشم دود خیزد ز چشم
وز آن دودم این آب ریزد ز چشم
زهی مرد نادان که از مرگ خویش
نگردد جگرپاره و سینه ریش
نگرید ز درد دل خود به خون
غم دل به آن گریه ندهد برون
بیا ساقیا تا جگر خون کنیم
وز این می قدح را جگرگون کنیم
که غمدیده را آه و زاری به است
جگرخواری از میگساری به است
بیا مطربا کز طرب بگذریم
ز چنگ طرب تارها بردریم
ز چنگ اجل چون نشاید گریخت
ز چنگ رب تار باید گسیخت
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۷ - در مذمت شعرای روزگار
«شعر در نفس خویشتن بد نیست»
پیش اهل دل این سخن رد نیست
«نالهٔ من ز خست شرکاست»
تن چو نالام ز شر ایشان کاست
پیش از این فاضلان شعر شعار
کسب کردی فضایل بسیار
مستمر بر مکارم اخلاق
مشتهر در مجامع آفاق
همه را دل ز همت عالی
از قناعت پر، از طمع خالی
وه کز ایشان بجز فسانه نماند
جز سخن هیچ در میانه نماند
لفظ شاعر اگر چه مختصرست
جامع صد هزار شین و شرست
نیست یک خلق و سیرت مذموم
که نگردد ازین لقب مفهوم
شاعری گرچه دلپذیرم نیست
طرفه حالی کز آن گزیرم نیست
میکنم عیب شعر و، میگویم!
میزنم طعن مشک و، میبویم!
طعنه بر شعر، هم به شعر زنم
قیمت و قدر آن ، بدو شکنم
چکنم؟ در سرشت من اینست!
وز ازل سرنوشت من اینست!
پیش اهل دل این سخن رد نیست
«نالهٔ من ز خست شرکاست»
تن چو نالام ز شر ایشان کاست
پیش از این فاضلان شعر شعار
کسب کردی فضایل بسیار
مستمر بر مکارم اخلاق
مشتهر در مجامع آفاق
همه را دل ز همت عالی
از قناعت پر، از طمع خالی
وه کز ایشان بجز فسانه نماند
جز سخن هیچ در میانه نماند
لفظ شاعر اگر چه مختصرست
جامع صد هزار شین و شرست
نیست یک خلق و سیرت مذموم
که نگردد ازین لقب مفهوم
شاعری گرچه دلپذیرم نیست
طرفه حالی کز آن گزیرم نیست
میکنم عیب شعر و، میگویم!
میزنم طعن مشک و، میبویم!
طعنه بر شعر، هم به شعر زنم
قیمت و قدر آن ، بدو شکنم
چکنم؟ در سرشت من اینست!
وز ازل سرنوشت من اینست!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۶ - خاتمهٔ کتاب
جامی! از شعر و شاعری بازآی!
با خموشی ز شعر دمساز آی!
شعر، شعر خیال بافتن است
بهر آن شعر، مو شکافتن است
به عبث، شغل مو شکافی چند؟
شعرگویی و شعربافی چند؟
هست همت چو مغز و کار چو پوست
کار هر کس به قدر همت اوست
نه، چه گفتم؟ چه جای این سخن است؟
رای دانا ورای این سخن است
کار، فرخنده گشته از فرهنگ
کارگر را در او چه تهمت و ننگ؟
همت مرد چون بلند بود
در همه کار ارجمند بود
کار کید ز کارخانهٔ خیر
در دو عالم بود نشانهٔ خیر
مدح دونان به نغز گفتاری
خردهدان را بود نگونساری
همه ملک جهان، حقیر بود
زآنکه آخر فناپذیر بود
با دهانی ز قیل و قال خموش
میکنم از زبان حال، خروش
آن خروشی که گوش جان شنود
بلکه اهل خرد به آن گرود
بر همین نکته ختم شد مقصود
للهالحمد والعلی والجود
با خموشی ز شعر دمساز آی!
شعر، شعر خیال بافتن است
بهر آن شعر، مو شکافتن است
به عبث، شغل مو شکافی چند؟
شعرگویی و شعربافی چند؟
هست همت چو مغز و کار چو پوست
کار هر کس به قدر همت اوست
نه، چه گفتم؟ چه جای این سخن است؟
رای دانا ورای این سخن است
کار، فرخنده گشته از فرهنگ
کارگر را در او چه تهمت و ننگ؟
همت مرد چون بلند بود
در همه کار ارجمند بود
کار کید ز کارخانهٔ خیر
در دو عالم بود نشانهٔ خیر
مدح دونان به نغز گفتاری
خردهدان را بود نگونساری
همه ملک جهان، حقیر بود
زآنکه آخر فناپذیر بود
با دهانی ز قیل و قال خموش
میکنم از زبان حال، خروش
آن خروشی که گوش جان شنود
بلکه اهل خرد به آن گرود
بر همین نکته ختم شد مقصود
للهالحمد والعلی والجود
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۴ - در تنبیه سخنوران
قافیهسنجان چو در دل زنند
در به رخ تیرهدلان گل زنند
روی چو در قافیهسنجی کنند
پشت برین دیر سپنجی کنند
تن بگذارند و همه جان شوند
کوه ببرند و پی کان شوند
گوهر این کان همه یکرنگ نیست
لؤلؤ عمان همه همسنگ نیست
گوهر و لعل از دل کان میطلب!
هر چه بیابی به از آن میطلب!
هر که به خس کرد قناعت، خسی است
بهطلبی کن که به از به بسی است
ناشده از خوی بدت دل تهی
کی رسد از نظم تو بوی بهی
هر چه به دل هست ز پاک و پلید
در سخن آید اثر آن پدید
چون گره نافه گشاید نسیم
غالیه بو گردد و عنبر شمیم
شاهد پرورده به صد عز و ناز
بیش به مشاطه ندارد نیاز
بر رخش از غالیهٔ مشکسای
خوب بود خال، ولی یک دو جای
خال که از قاعده افزون فتد
بر رخ معشوق، نه موزون فتد
خال، جمالش به تباهی کشد
روی سفیدش به سیاهی کشد
این همه گفتیم ولی زین شمار
چاشنی عشق بود اصل کار
عشق که رقص فلک از نور اوست
خوان سخن را نمک از شور اوست
جامی اگر در سرت این شور نیست
خوان سخن گربنهی، دور نیست
مرد کرمپیشه کجا خوان نهد
تا نه ز آغاز نمکدان نهد؟
در به رخ تیرهدلان گل زنند
روی چو در قافیهسنجی کنند
پشت برین دیر سپنجی کنند
تن بگذارند و همه جان شوند
کوه ببرند و پی کان شوند
گوهر این کان همه یکرنگ نیست
لؤلؤ عمان همه همسنگ نیست
گوهر و لعل از دل کان میطلب!
هر چه بیابی به از آن میطلب!
هر که به خس کرد قناعت، خسی است
بهطلبی کن که به از به بسی است
ناشده از خوی بدت دل تهی
کی رسد از نظم تو بوی بهی
هر چه به دل هست ز پاک و پلید
در سخن آید اثر آن پدید
چون گره نافه گشاید نسیم
غالیه بو گردد و عنبر شمیم
شاهد پرورده به صد عز و ناز
بیش به مشاطه ندارد نیاز
بر رخش از غالیهٔ مشکسای
خوب بود خال، ولی یک دو جای
خال که از قاعده افزون فتد
بر رخ معشوق، نه موزون فتد
خال، جمالش به تباهی کشد
روی سفیدش به سیاهی کشد
این همه گفتیم ولی زین شمار
چاشنی عشق بود اصل کار
عشق که رقص فلک از نور اوست
خوان سخن را نمک از شور اوست
جامی اگر در سرت این شور نیست
خوان سخن گربنهی، دور نیست
مرد کرمپیشه کجا خوان نهد
تا نه ز آغاز نمکدان نهد؟
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۲ - در اشارت به هشیاری روز و بیداری شب
هست یکی نیمهٔ عمر تو روز
نیمهٔ دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
میگذرد، آن به خود و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانهای
خفته به شب مردهٔ کاشانهای
روز چنان میگذرد شب چنین
کی شوی آمادهٔ روز پسین؟
شب چو رسد، شمع شبافروز باش
همنفس گریهٔ جانسوز باش
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
نیمهٔ دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
میگذرد، آن به خود و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانهای
خفته به شب مردهٔ کاشانهای
روز چنان میگذرد شب چنین
کی شوی آمادهٔ روز پسین؟
شب چو رسد، شمع شبافروز باش
همنفس گریهٔ جانسوز باش
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۷ - در اشارت به عشق
رونق ایام جوانیست عشق
مایهٔ کام دو جهانیست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطهٔ جان و تن ما ازوست
مردن ما، زیستن ما، ازوست
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
زندگی دل به غم عاشقیست
تارک جان در قدم عاشقیست
مایهٔ کام دو جهانیست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطهٔ جان و تن ما ازوست
مردن ما، زیستن ما، ازوست
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
زندگی دل به غم عاشقیست
تارک جان در قدم عاشقیست
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۹ - در عشق
ای دلت شاه سراپردهٔ عشق
جان تو زخم بلاخوردهٔ عشق
عشق پروانهٔ شمع ازل است
داغ پروانگیاش لم یزل است
بیقراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه از آن جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بیعشق، تن بیجان است
جان از او زندهٔ جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب!
گنج پایندگی از عشق طلب!
عشق هر جا بود اکسیر گرست
مس ز خاصیت اکسیر، زرست
عشق نه کار جهان ساختن است
بلکه نقد دو جهان باختن است
عشق نه دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود بازرهد!
نغمهٔ ترک خودی سازدهد
نه ره دولت دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبا نگرد
قبلهٔ همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت بندش
ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند
هر دماش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید
جان تو زخم بلاخوردهٔ عشق
عشق پروانهٔ شمع ازل است
داغ پروانگیاش لم یزل است
بیقراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه از آن جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بیعشق، تن بیجان است
جان از او زندهٔ جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب!
گنج پایندگی از عشق طلب!
عشق هر جا بود اکسیر گرست
مس ز خاصیت اکسیر، زرست
عشق نه کار جهان ساختن است
بلکه نقد دو جهان باختن است
عشق نه دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود بازرهد!
نغمهٔ ترک خودی سازدهد
نه ره دولت دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبا نگرد
قبلهٔ همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت بندش
ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند
هر دماش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید