عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
هست چو شبنم از خودی، ننگ حجاب بر سرم
تا رسد آفتاب من، گرم عتاب بر سرم
پیر مغان اشارتم کرد به غسل توبه ای
ریخت حریف میکده، جام شراب بر سرم
بارد اگر از آسمان برق بلا به راه تو
پا نکشم، که شد یکی آتش و آب بر سرم
ساقی سنگدل مرا چند بهانه می دهی؟
بادهٔ ناب در کفت، شور شراب بر سرم
وا رهد از کف اجل، جان فسردهٔ حزین
تیغ کرشمه ای رسد، گر به شتاب بر سرم
تا رسد آفتاب من، گرم عتاب بر سرم
پیر مغان اشارتم کرد به غسل توبه ای
ریخت حریف میکده، جام شراب بر سرم
بارد اگر از آسمان برق بلا به راه تو
پا نکشم، که شد یکی آتش و آب بر سرم
ساقی سنگدل مرا چند بهانه می دهی؟
بادهٔ ناب در کفت، شور شراب بر سرم
وا رهد از کف اجل، جان فسردهٔ حزین
تیغ کرشمه ای رسد، گر به شتاب بر سرم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۷
دو روزی کز قضا بایست با این کاروان باشم
مرا کم قیمتی نگذاشت بر طبعی گران باشم
به قید سخت رویانم، ملایم طینتی دارم
چو مغز از چرب و نرمی در شکنج استخوان باشم
در آب و گل نشاند از باغ جان، قدسی نهالم را
فلک می خواست چون گل دست فرسودِ خزان باشم
سر تسلیم و خاک عجز و آداب رضاجویی
اگر باید که دور از کوی آن آرام جان باشم
درین غربت به افسونهای مهر آشنارویان
اگر بندم دلی، از بی وفایان جهان باشم
نیندازم به فرش سنبل و گل، طرح آسایش
درین بستان سرا، هم مشرب آب روان باشم
نمی باشم زیان خواه کسی چون شمع در محفل
اگر باشم، زیان خویش و سود دیگران باشم
ز همراهان ندارم بار منّت یک سر سوزن
درین وادی چه افتاده ست،از خواری کشان باشم؟
دلم رنجد حزین ازگفتگوی صورت آرایان
اگر سنجد لب معنی، حدیثی ترجمان باشم
مرا کم قیمتی نگذاشت بر طبعی گران باشم
به قید سخت رویانم، ملایم طینتی دارم
چو مغز از چرب و نرمی در شکنج استخوان باشم
در آب و گل نشاند از باغ جان، قدسی نهالم را
فلک می خواست چون گل دست فرسودِ خزان باشم
سر تسلیم و خاک عجز و آداب رضاجویی
اگر باید که دور از کوی آن آرام جان باشم
درین غربت به افسونهای مهر آشنارویان
اگر بندم دلی، از بی وفایان جهان باشم
نیندازم به فرش سنبل و گل، طرح آسایش
درین بستان سرا، هم مشرب آب روان باشم
نمی باشم زیان خواه کسی چون شمع در محفل
اگر باشم، زیان خویش و سود دیگران باشم
ز همراهان ندارم بار منّت یک سر سوزن
درین وادی چه افتاده ست،از خواری کشان باشم؟
دلم رنجد حزین ازگفتگوی صورت آرایان
اگر سنجد لب معنی، حدیثی ترجمان باشم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
ز مستی های صهبای ازل میخانهٔ خویشم
چو چشم خوش نگاهان سرخوش از پیمانهٔ خویشم
تجلی کرده در جانم جمال شعله رخساری
ز ایمانم چه پرسی؟ گبر آتش خانه خویشم
دلم چون شعله جواله با خود عشق می بازد
چراغ خلوت خاص خود و پروانه خویشم
به یک عکس است چشم، آیینهٔ تصویر را دایم
همین محو تماشای رخ جانانه خویشم
به امّید اسیری رفته ام از خود بیابانها
به ذوق آشنایی های او بیگانهٔ خویشم
برون از من نباشد جلوه گاهی حق و باطل را
خرابات دلم، هم کعبه هم بتخانهٔ خویشم
دل صد چاکم آراید حواس آشفتگیها را
که هم زلف پریشان خود و هم شانه خویشم
فسونی از نفس هر دم به گوشم می زند هستی
گران بالین خواب غفلت از افسانهٔ خویشم
شکستم قدر خود را در جهان از خوش عنانیها
من سرگشته، آب آسیای دانه خویشم
به آبا فخرکردن کار کودک مشربان باشد
فراموش است درس ابجد طفلانهٔ خویشم
خروش سینه چون سیلاب دارد پای کوبانم
طربناک از سماع نالهٔ مستانهٔ خویشم
به مطرب نیست حاجت چون جرس شوریده مغزان را
فغان خیز است دیوار و در کاشانهٔ خویشم
حزین از گوشهٔ دل پا برون ننهاده ام هرگز
اگر گنجم اگر دیوانه، در ویرانهٔ خویشم
چو چشم خوش نگاهان سرخوش از پیمانهٔ خویشم
تجلی کرده در جانم جمال شعله رخساری
ز ایمانم چه پرسی؟ گبر آتش خانه خویشم
دلم چون شعله جواله با خود عشق می بازد
چراغ خلوت خاص خود و پروانه خویشم
به یک عکس است چشم، آیینهٔ تصویر را دایم
همین محو تماشای رخ جانانه خویشم
به امّید اسیری رفته ام از خود بیابانها
به ذوق آشنایی های او بیگانهٔ خویشم
برون از من نباشد جلوه گاهی حق و باطل را
خرابات دلم، هم کعبه هم بتخانهٔ خویشم
دل صد چاکم آراید حواس آشفتگیها را
که هم زلف پریشان خود و هم شانه خویشم
فسونی از نفس هر دم به گوشم می زند هستی
گران بالین خواب غفلت از افسانهٔ خویشم
شکستم قدر خود را در جهان از خوش عنانیها
من سرگشته، آب آسیای دانه خویشم
به آبا فخرکردن کار کودک مشربان باشد
فراموش است درس ابجد طفلانهٔ خویشم
خروش سینه چون سیلاب دارد پای کوبانم
طربناک از سماع نالهٔ مستانهٔ خویشم
به مطرب نیست حاجت چون جرس شوریده مغزان را
فغان خیز است دیوار و در کاشانهٔ خویشم
حزین از گوشهٔ دل پا برون ننهاده ام هرگز
اگر گنجم اگر دیوانه، در ویرانهٔ خویشم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
چه پروا توشهٔ واماندگی چون در کمر دارم
به جایی می رسم اکنون که سامان سفر دارم
خرد در عاشقی بر من عبث افسانه می خواند
درین مکتب کتاب هفت ملت را ز بر دارم
یتیمان محبت را وفایی دایه نگذارد
که با هر قطره اشک گرم خود لخت جگر دارم
عجب نبود اگر زرّین چو خورشید است مژگانم
خیال آتشین رخساره ای شمع نظر دارم
کهن ویرانهٔ عالم، حزین از من خطر دارد
که طوفانی نهان در آستین از چشم تر دارم
به جایی می رسم اکنون که سامان سفر دارم
خرد در عاشقی بر من عبث افسانه می خواند
درین مکتب کتاب هفت ملت را ز بر دارم
یتیمان محبت را وفایی دایه نگذارد
که با هر قطره اشک گرم خود لخت جگر دارم
عجب نبود اگر زرّین چو خورشید است مژگانم
خیال آتشین رخساره ای شمع نظر دارم
کهن ویرانهٔ عالم، حزین از من خطر دارد
که طوفانی نهان در آستین از چشم تر دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
زاهد از پای خم باده چه سان برخیزم؟
من نیفتاده ام آن سان که توان برخیزم
صبح محشر که سر از خواب گران بردارم
هم به رخساره ی ساقی نگران برخیزم
دست افتاده کسی نیست که گیرد، جز می
اگر آید به کفم رطلل گران، برخیزم
نظری بر دل زارم فکن ای نور قدیم
رخ نما، تا ز ظلام حدثان برخیزم
مشکل این است که از کوی تو نتوانم خاست
ور نه آسان ز سر هر دو جهان برخیزم
من افتاده خدا را به خرابات برید
تا ز فیض نظر پیر مغان برخیزم
شدم از دست حزین ، دوش که حافظ می گفت
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم؟
من نیفتاده ام آن سان که توان برخیزم
صبح محشر که سر از خواب گران بردارم
هم به رخساره ی ساقی نگران برخیزم
دست افتاده کسی نیست که گیرد، جز می
اگر آید به کفم رطلل گران، برخیزم
نظری بر دل زارم فکن ای نور قدیم
رخ نما، تا ز ظلام حدثان برخیزم
مشکل این است که از کوی تو نتوانم خاست
ور نه آسان ز سر هر دو جهان برخیزم
من افتاده خدا را به خرابات برید
تا ز فیض نظر پیر مغان برخیزم
شدم از دست حزین ، دوش که حافظ می گفت
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
عمارت برنمی تابم، ملامتخانه ی عشقم
نمی خواهد کسی آبادیم، ویرانهٔ عشقم
ز داغ سینه دارم لاله زاری در کنار خود
ز سوز دل سمندر ساز آتشخانه عشقم
پس از مرگ از زمین مرقدم مردم گیا روید
مرا هرگز نسازد خاک پنهان، دانهٔ عشقم
قدم گر می کشد اشک از برم، سیلاب می آید
خرابی می کند تعمیر من، کاشانهٔ عشقم
بدایت نیست سیرم را، نهایت نیست شوقم را
مپرس آغاز و انجام مرا افسانهٔ عشقم
گناه من چه باشد وز ثواب من چه می آید
قلم در کش بد و نیک مرا، دیوانه عشقم
حزین از نشئه سر جوش معنی نیستم خالی
تهی هرگز نمی گردم ز می، میخانه ی عشقم
نمی خواهد کسی آبادیم، ویرانهٔ عشقم
ز داغ سینه دارم لاله زاری در کنار خود
ز سوز دل سمندر ساز آتشخانه عشقم
پس از مرگ از زمین مرقدم مردم گیا روید
مرا هرگز نسازد خاک پنهان، دانهٔ عشقم
قدم گر می کشد اشک از برم، سیلاب می آید
خرابی می کند تعمیر من، کاشانهٔ عشقم
بدایت نیست سیرم را، نهایت نیست شوقم را
مپرس آغاز و انجام مرا افسانهٔ عشقم
گناه من چه باشد وز ثواب من چه می آید
قلم در کش بد و نیک مرا، دیوانه عشقم
حزین از نشئه سر جوش معنی نیستم خالی
تهی هرگز نمی گردم ز می، میخانه ی عشقم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۳
ما خضر دل به چشمه پیکان فروختیم
ارزان به تیغ غمزه رگ جان فروختیم
رنج تو بود راحت ما دل فتادگان
ای زهد، مژده باد که ایمان فروختیم
دادیم گرد هستی خود را به سیل اشک
ویرانه ای که بود به طوفان فروختیم
کالای زشت نیست پسند مبصّران
آگاهی ای که بود به نسیان فروختیم
چیزی که داشت سعی تهیدست در بساط
پای شکسته بود به دامان فروختیم
آبادی خرابه دنیا که می کند؟
این عشوه خانه را به بخیلان فروختیم
مرهم بهای مهر طبیبان که می دهد؟
ناسور داغ را به نمکدان فروختیم
بردیم نقد حسرت و دادیم دل به تو
خاطر گران مدار که ارزان فروختیم
غفلت علاج تفرقهٔ روزگار بود
مژگان اگر به خواب پریشان فروختیم
گرید به حال سینهٔ ناپخته، کار دل
ما این تنور سرد به طوفان فروختیم
کاسد شدهست در همه بازار جنس ناز
از بس که دین به گبر و مسلمان فروختیم
اندوه روزگار، سویدای دل گرفت
آخر به دیو خاتم فرمان فروختیم
عزت که بود موهبت کبریا حزین
مشکل به دست آمد و آسان فروختیم
ارزان به تیغ غمزه رگ جان فروختیم
رنج تو بود راحت ما دل فتادگان
ای زهد، مژده باد که ایمان فروختیم
دادیم گرد هستی خود را به سیل اشک
ویرانه ای که بود به طوفان فروختیم
کالای زشت نیست پسند مبصّران
آگاهی ای که بود به نسیان فروختیم
چیزی که داشت سعی تهیدست در بساط
پای شکسته بود به دامان فروختیم
آبادی خرابه دنیا که می کند؟
این عشوه خانه را به بخیلان فروختیم
مرهم بهای مهر طبیبان که می دهد؟
ناسور داغ را به نمکدان فروختیم
بردیم نقد حسرت و دادیم دل به تو
خاطر گران مدار که ارزان فروختیم
غفلت علاج تفرقهٔ روزگار بود
مژگان اگر به خواب پریشان فروختیم
گرید به حال سینهٔ ناپخته، کار دل
ما این تنور سرد به طوفان فروختیم
کاسد شدهست در همه بازار جنس ناز
از بس که دین به گبر و مسلمان فروختیم
اندوه روزگار، سویدای دل گرفت
آخر به دیو خاتم فرمان فروختیم
عزت که بود موهبت کبریا حزین
مشکل به دست آمد و آسان فروختیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
حساب از سختی آرام فرسا برنمی دارم
شرار آسا سر از بالین خارا برنمی دارم
مرا تکلیف معموری کند خضر و نمی داند
که آسان دست از دامان صحرا برنمی دارم
وداع آرزو کردم که راه بیخودی طی شد
تجرد مشربم بار تمنا برنمی دارم
ندارم آگهی از جلوه های آن سهی بالا
گران خوابم، به محشر هم سر از جا بر نمی دارم
کباب طاقتم کز همنشینان مانده ام تنها
سپند از بزم آتش رفت و من پا بر نمی دارم
به دستم در طریقت دامن مقصد نمی آید
اگر در آستین خرقه مینا بر نمی دارم
حزین آزادگی را، زاد ره، باید سبکباری
به غیر از عبرت از اسباب دنیا برنمی دارم
شرار آسا سر از بالین خارا برنمی دارم
مرا تکلیف معموری کند خضر و نمی داند
که آسان دست از دامان صحرا برنمی دارم
وداع آرزو کردم که راه بیخودی طی شد
تجرد مشربم بار تمنا برنمی دارم
ندارم آگهی از جلوه های آن سهی بالا
گران خوابم، به محشر هم سر از جا بر نمی دارم
کباب طاقتم کز همنشینان مانده ام تنها
سپند از بزم آتش رفت و من پا بر نمی دارم
به دستم در طریقت دامن مقصد نمی آید
اگر در آستین خرقه مینا بر نمی دارم
حزین آزادگی را، زاد ره، باید سبکباری
به غیر از عبرت از اسباب دنیا برنمی دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
بالین نهاده ام به سر کوی خویشتن
دارم سری چو غنچه به زانوی خویشتن
آغوش دایه، بود مرا کام اژدها
در آتشم ز خیرگی خوی خویشتن
تنها ز دوستان نیم امروز شرمسار
دارد فلک مرا خجل از روی خویشتن
دستی ز همرهان نبود زیر بار ما
آورده ایم زور به بازوی خویشتن
در موج خیز دهر ز طوفان حادثات
چینی ندیده ایم در ابروی خویشتن
این جرعه های زهر که پیمود روزگار
شیرین نمودم از شکرین خوی خویشتن
دریوزه پیش بحر نصیب حباب باد
چون تیغ تر بود لبم از جوی خویشتن
نبود نظر به سرمهٔ مردم، سیه مرا
چشم من است و خاک سرکوی خویشتن
در پنجهٔ غمی که فشارد گلو، حزین
در حیرتم ز کلک سخن گوی خویشتن
دارم سری چو غنچه به زانوی خویشتن
آغوش دایه، بود مرا کام اژدها
در آتشم ز خیرگی خوی خویشتن
تنها ز دوستان نیم امروز شرمسار
دارد فلک مرا خجل از روی خویشتن
دستی ز همرهان نبود زیر بار ما
آورده ایم زور به بازوی خویشتن
در موج خیز دهر ز طوفان حادثات
چینی ندیده ایم در ابروی خویشتن
این جرعه های زهر که پیمود روزگار
شیرین نمودم از شکرین خوی خویشتن
دریوزه پیش بحر نصیب حباب باد
چون تیغ تر بود لبم از جوی خویشتن
نبود نظر به سرمهٔ مردم، سیه مرا
چشم من است و خاک سرکوی خویشتن
در پنجهٔ غمی که فشارد گلو، حزین
در حیرتم ز کلک سخن گوی خویشتن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۳
من رند خراباتم،سر مست و خراب اولی
وین عقل نصیحت گر، مغلوب شراب اولی
در خرقه نمی گنجم، با سبحه نمی سازم
ایام بهار آمد، ساقی می ناب اولی
بی عشق چه فیض آخر، از عمر توان بردن
هر جاکه دلی باشد، زان طره به تاب اولی
از برق جلال آمد، گلگونه جمالش را
نظارهٔ حسن او، در عین عتاب اولی
رندان قلندروش، از بزم برون رفتند
محفل چو شود خالی، خاموشی و خواب اولی
تا عمر بود بستان، از ساقی ما جامی
فرصت چو رود از دست، ای دوست شتاب اولی
این دل که حزین دارد، از خیل وفاکیشان
از آتش عشق او، در سینه کباب اولی
وین عقل نصیحت گر، مغلوب شراب اولی
در خرقه نمی گنجم، با سبحه نمی سازم
ایام بهار آمد، ساقی می ناب اولی
بی عشق چه فیض آخر، از عمر توان بردن
هر جاکه دلی باشد، زان طره به تاب اولی
از برق جلال آمد، گلگونه جمالش را
نظارهٔ حسن او، در عین عتاب اولی
رندان قلندروش، از بزم برون رفتند
محفل چو شود خالی، خاموشی و خواب اولی
تا عمر بود بستان، از ساقی ما جامی
فرصت چو رود از دست، ای دوست شتاب اولی
این دل که حزین دارد، از خیل وفاکیشان
از آتش عشق او، در سینه کباب اولی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
ز عاشق شکوه ای جز مهر ورزیدن نمی دانی
عبث رنجیده ای، اسباب رنجیدن نمی دانی
از آن، لب زیر دندان ندامت داری، ای عاقل
که چون دیوانگان، زنجیر خاییدن نمی دانی
گل داغی ز باغ زندگانی نیست در دستت
تهی کف می روی زاهد،که گل چیدن نمی دانی
نخوردی خون دل ای صوفی و در رقص طاماتی
چه مستی می کنی، چون باده نوشیدن نمی دانی؟
حزین اکنون نواسنج گلستان شد، تو ای بلبل
نفس را درگلو بشکن که نالیدن نمی دانی
عبث رنجیده ای، اسباب رنجیدن نمی دانی
از آن، لب زیر دندان ندامت داری، ای عاقل
که چون دیوانگان، زنجیر خاییدن نمی دانی
گل داغی ز باغ زندگانی نیست در دستت
تهی کف می روی زاهد،که گل چیدن نمی دانی
نخوردی خون دل ای صوفی و در رقص طاماتی
چه مستی می کنی، چون باده نوشیدن نمی دانی؟
حزین اکنون نواسنج گلستان شد، تو ای بلبل
نفس را درگلو بشکن که نالیدن نمی دانی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
مست صهبای الستم یللی
از می توحید مستم یللی
حبس تن بر مرغ روحم تنگ بود
این قفس، در هم شکستم یللی
کس به من، بیگانه تر از من نبود
ز اختلاط غیر، رستم یللی
چون دل من خلوت خاص تو بود
در به روی غیر بستم یللی
هیچ نقصانی مرا از مرگ نیست
آنچه بودم باز هستم یللی
از حجاب جسم بیرون آمدم
آخر این سد را شکستم یللی
در سماع عشق، محفل گرم بود
چون سپند از جای جستم یللی
در خرابات مغان، بیخود حزین
خوش به کام دل نشستم یللی
از می توحید مستم یللی
حبس تن بر مرغ روحم تنگ بود
این قفس، در هم شکستم یللی
کس به من، بیگانه تر از من نبود
ز اختلاط غیر، رستم یللی
چون دل من خلوت خاص تو بود
در به روی غیر بستم یللی
هیچ نقصانی مرا از مرگ نیست
آنچه بودم باز هستم یللی
از حجاب جسم بیرون آمدم
آخر این سد را شکستم یللی
در سماع عشق، محفل گرم بود
چون سپند از جای جستم یللی
در خرابات مغان، بیخود حزین
خوش به کام دل نشستم یللی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
خاطر از دردسر بیهده آزاده کنی
سر اگر در ره رندان دل افتاده کنی
لوحت آخر اجل از نقش خودی ساده کند
حالیا مصلحت آن است که خود ساده کنی
همچو گل می رود از کف به نسیمی، هشدار
برگ عیشی که به صد خون دل آماده کنی
صوفی، ار می نکشی، ساغری از ما بستان
تا مگر آب رخ خرقه و سجاده کنی
ساقی، از دست کریم تو چه کم خواهد شد
چون سبو، خود به گلوی من اگر باده کنی؟
تازه شمشاد من، از خانه به گلشن بخرام
جلوه ای تا به تذروان چمن زاده کنی
واله حسن بیان تو، جهانی ست حزین
زیبد ار ناز به این حسن خداده کنی
سر اگر در ره رندان دل افتاده کنی
لوحت آخر اجل از نقش خودی ساده کند
حالیا مصلحت آن است که خود ساده کنی
همچو گل می رود از کف به نسیمی، هشدار
برگ عیشی که به صد خون دل آماده کنی
صوفی، ار می نکشی، ساغری از ما بستان
تا مگر آب رخ خرقه و سجاده کنی
ساقی، از دست کریم تو چه کم خواهد شد
چون سبو، خود به گلوی من اگر باده کنی؟
تازه شمشاد من، از خانه به گلشن بخرام
جلوه ای تا به تذروان چمن زاده کنی
واله حسن بیان تو، جهانی ست حزین
زیبد ار ناز به این حسن خداده کنی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۸
ای از شرار عشق تو هر سینه آتشخانه ای
دل شمع رخسار تو را، آتش به جان پروانه ای
اندیشه ی پیر خرد، با کبریای عشق تو
در وادی واماندگی، بازیچهٔ طفلانه ای
هر چند مست و بیخودم، غافل ز یادت نیستم
ای نغمهٔ تسبیح تو در هر لب پیمانه ای
مجنون صفت با وحشتم دامان صحرا تنگ بود
روزی که من هم داشتم، با خود دل دیوانه ای
میخانه ها در جوش تو، دیوار و در مدهوش تو
مست از لب خاموش تو، ناقوس هر بتخانه ای
عاشق چه سان در دورِ او دل را نگهداری کند؟
چشمی که در هر گردشی خالی کند پیمانه ای
ساقی اگر آزرده ای، باز از حزین خویشتن
شوید غبار خاطرت از گریهٔ مستانه ای
دل شمع رخسار تو را، آتش به جان پروانه ای
اندیشه ی پیر خرد، با کبریای عشق تو
در وادی واماندگی، بازیچهٔ طفلانه ای
هر چند مست و بیخودم، غافل ز یادت نیستم
ای نغمهٔ تسبیح تو در هر لب پیمانه ای
مجنون صفت با وحشتم دامان صحرا تنگ بود
روزی که من هم داشتم، با خود دل دیوانه ای
میخانه ها در جوش تو، دیوار و در مدهوش تو
مست از لب خاموش تو، ناقوس هر بتخانه ای
عاشق چه سان در دورِ او دل را نگهداری کند؟
چشمی که در هر گردشی خالی کند پیمانه ای
ساقی اگر آزرده ای، باز از حزین خویشتن
شوید غبار خاطرت از گریهٔ مستانه ای
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۳
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۹
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۱
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۳