عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۸
رخ خویش اگر نمائی دل عالمی ربائی
دو جهان بهم برآید ز نقاب اگر برآئی
ز مشارق هویت چو بتابد آفتابت
ز ظلال اثر نماند ز کمال روشنائی
هله ای شه مجرد بنمای طلعت خود
نه توئی بهل نه اوئی نه منی بمان نه مائی
غم خویش با که گویم بکدام راه پویم
خبر تو از که جویم تو که در صفت نیائی
بجمال لایزالت بکمال بیزوالت
بگداز هستی ما که نماند این جدائی
دل و دین چو میربائی ز پس هزار پرده
چه قیامتی که باشد چو نقاب برگشائی
چو بنزد تست روشن که بحسن بی نظیری
عجب ار جمال خود را بکسی دگر نمائی
چو خلیل عشق اوئی مگریز ز آتش دل
که گل و سمن بروید چو بآتش اندرآئی
تو سبوی پر ز آبی بکنار بحر وحدت
اگرت سبو شکسته تو شکسته دل چرائی
ز لباس هستی خود چو حسین شو مجرد
پس از آن درآ بدریا که تو مرد آشنائی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۹
بیا ایکه جانرا مداوا توئی
که ما دردمند و مسیحا توئی
جهان چون تن است و تو جان جهان
که چون جان نهان و هویدا توئی
چو ظاهر بباطن بیامیختی
گهی ما تو باشیم و گه ما توئی
غلط میکنم ما و تو خود کجاست
در آنجا که ای جان تنها توئی
بزن آتش ای عشق در ما و من
که ما جمله لائیم والا توئی
بهر گوشه ای از تو صد فتنه است
که سرمایه شور و غوغا توئی
تو معشوقی ای عشق و هم عاشقی
که لیلی و مجنون شیدا توئی
ز عالم چو آیینه ای ساختی
تماشاگر و هم تماشا توئی
فزایش نخواهم من از دیگری
که روح مرا راحت افزا توئی
ز هر ذره جلوه دهی حسن خویش
که در دیده پیوسته بینا توئی
گر آشفته آید حدیث حسین
تو معذور دارش که گویا توئی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۰
دوش مرا رخ نمود دلبر روحانئی
داد بدست دلم سبحه سبحانئی
من چو بفرمان او سبحه گرفتم بدست
برد ز من دین و دل از ره پنهانئی
گشت دلم مست او جان شده پابست او
خورده هم از دست او باده جانانئی
سوی من شه نشان کرد جنیبت روان
کرد در اقلیم جان غارت سلطانئی
آن شه پر مکر و فن داشت خرابی من
تا بنهد از کرم گنج بویرانئی
آه که از عشق دوست کین همه فتنه ازوست
عابد دیرینه شد عاشق رهبانئی
کرد ز خود فانیم داد پریشانیم
برد مسلمانیم آه مسلمانئی
سطوت عشق جلیل ساخته بی قال و قیل
خون دلم را سبیل بر خطر جانئی
آه که از بیخودی من چه شغب ها کنم
گر نکند شاه من رسم نگهبانئی
دوست چو آمد عیان رفت حسین از میان
عاریه دارد بدوش خلعت انسانئی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۱
روانی نقد جان درباز اگر سودای ما داری
چو شمع از تاب دل بگداز اگر پروای ما داری
شهنشاه جهان گردد غلام بنده فرمانت
چو بر منشور آزادی خط طغرای ما داری
چو از کبر و ریا رستی جمال کبریا بینی
بدان چشمی که نورانی ز خاک پای ما داری
سر رشته بدستم ده مزن دم پای از سرکن
اگر تو رأی غواصی در این دریای ما داری
بهر سو چند میپوئی چو مقصد کوی عشق آمد
چرا یار دگر جوئی چو دل جویای ما داری
بچشمت میل غیرت کش که غیری در نظر ناید
اگر تو میل دیدار جهان آرای ما داری
بهر کس دل چو میبندی نمی بینی که در عالم
بحسن و لطف و زیبائی کجا همتای ما داری
جراحتهای این ره را چو راحتها شناس ار تو
هوای بزم روح افزای راحت زای ما داری
حسینا چون گداطبعان بهر می لب نیالائی
اگر تو ذوق سرمستی از این صهبای ما داری
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۴
هر جا که هست چون تو گلی سرو قامتی
از بلبلان خسته برآید قیامتی
گر جان و دل بروی تو ایثار کردمی
باشد که نی کند دل و جانم غرامتی
ناصح ندیده چهره لیلی چرا کند
مجنون خسته را ز محبت ملامتی
عالم چو از تطاول زلف تو در هم است
حال مرا چگونه بود استقامتی
صد آبروی یابم اگر باشدم بحشر
از خاک آستان تو بر رخ علامتی
عمری که غافل از رخ خوبت گذاشتم
ضایع گذشت و هست بر آنم ندامتی
چشم حسین چشمه خونین روان کند
هر جا که بی حبیب نماید اقامتی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۶
اگر شبی ز جمالت نقاب بگشائی
بچهره خلوت عشاق را بیارائی
ز عید رسمی مردم چه حاصل است مرا
خجسته عید من آندم که روی بگشائی
اگر کشش نکند جذبه عنایت تو
چه سود کوشش آشفتگان شیدائی
برفت تا تو برفتی فروغ صحبت ما
بیا بیا که تو خورشید مجلس آرائی
چه طرفه ای تو که یکدم شکیب نیست مرا
که را ز جان گرامی بود شکیبائی
ز چشم مردم صورت پرست پنهانی
ولیک در نظر اهل دل هویدائی
دلا برای تماشا بهر طرف منگر
نگر بخویش که تو جان هر تماشائی
تو قطره ای که جدا گشته ای ز جوشش بحر
درآ ببحر که گه موج و گاه دریائی
چو نور چشم حسینی چگونه نشناسد
بهر لباس که ای نازنین برون آئی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۸
شبی از روی دلداری اگر دیدار بنمائی
چو خورشید جهان آرا همه عالم بیارائی
تو اندر پرده پنهان و جهان پر شورش از عشقت
قیامت باشد آنساعت که از پرده برون آئی
نه صبر از تو بود ممکن اگر پنهان شوی یکدم
نه طاقت میکند یاری اگر دیدار بنمائی
گر از روی رضا یکدم نظر بر عالم اندازی
دری از روضه رضوان بروی خلق بگشائی
تو با چندین نشانیها ز چشم خلق پنهانی
ولی در عین پنهانی بر عارف هویدائی
مشو غایب ز من یکدم که آرام دل و جانی
مرو از چشم من بیرون که نور چشم بینائی
جهان آیینه ای آمد صفا و روشنیش از تو
همه عالم سراسر تن تو تنها جان تنهائی
بلطفم سوی خود میکش که من ذره تو خورشیدی
بخویشم آشنائی ده که من قطره تو دریائی
حسین اشعار شیرینت چنان بگرفت عالم را
که طوطی را نمیتابد بعهد تو شکرخائی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۰
من آنکسم که ندارم بجز گنه کاری
کجاست خود چو من اندر جهان گنهکاری
بهر که مینگرم تخم خیر میکارد
چو من ندیده کسی در جهان تبه کاری
منم که در همه عالم ندیده است کسی
چو من بدست هوا و هوس گرفتاری
خراب گشته مهر جمال مهروئی
ز پا فتاده ز دست هوای دلداری
دریغ عمر عزیزم که میشود ضایع
در آرزوی وصال بت جگر خواری
ستمگری صنمی شوخ دیده ای کاو را
بجز جفا و ستم نیست روز و شب کاری
بهیچ یار مده دل حسین و رنج مکش
که نیست در همه عالم بکام دل یاری
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۱
ای سروناز رونق بستان ما توئی
ای نور دیده شمع شبستان ما توئی
از بار غم چه غم چو توئی دستگیر ما
وز درد دل چه باک چو درمان ما توئی
ما را بر آنچه حکم کنی اعتراض نیست
ما بنده ایم و حاکم و سلطان ما توئی
فرمان ما برند سلاطین روزگار
گر گوئیم که بنده فرمان ما توئی
گفتم بطره تو شبی کز تطاولت
دیوانه ایم و سلسله جنبان ما توئی
احوال ما بدوست بگو مو بمو از آنک
واقف ز حال زار پریشان ما توئی
ای یوسف مسیح دم از پیش ما مرو
کارام روح و روح دل و جان ما توئی
کنج دل حسین نشد جای هیچکس
مانند گنج در دل ویران ما توئی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۲
بسته ام دل بغم عشق پری رخساری
صنم سیمبری حور ملک کرداری
شادی خاطر هر شیفته غمگینی
مرهم سینه هر سوخته بیماری
دلبری سرو قدی سیمبری مهروئی
بت شکرشکن و طوطی خوش گفتاری
هیچکس را نبود رغبت مشک تاتار
گر برد باد صبا از سر زلفش تاری
واقف از حال دل غمزدگان خویش است
نه چو خوبان زمان عشوه ده غداری
گر چه پیش من دلخسته نیامد یکدم
بر دل خسته من نیست از او آزاری
ای حسین از سر جان بگذر و بگزین عشقش
که نباشد به از این در همه عالم کاری
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۴
روزم چو شب تیره شد از درد جدائی
ای روشنی دیده غمدیده کجائی
حال من مجروح جگرخسته چه دانی
جانا چو نداری خبر از درد جدائی
گر بهر عیادت قدمی رنجه نکردی
باری چو بمیرم بسر تربتم آئی
از خسته دلان وه که چه فریاد برآید
ناگه تو اگر از در عشاق درآئی
آنرا که چو من صید غم عشق تو گردد
نی پای گریز است و نه امید رهائی
بی درد دلارام نمیگیردم آرام
ای درد دلارام توام عین دوائی
ما همچو حسین از غم تو چاره نداریم
تو چاره جان و دل بیچاره مائی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۸
حیف آیدم که چون تو نگار پریوشی
گردد ندیم و همنفس دیو ناخوشی
تا عالمی نسوزد از این آه آتشین
از خون دیده میزنم آبی بآتشی
عشاق را بقامت تو دل همی کشد
چون قد تو ندید کسی سرو دلکشی
سلطانیم نگر که همه شب بکوی تو
بالین ز خشت دارم و از خاک مفرشی
تا دیده دل بروی تو آنخال عنبرین
دارم بسان زلف تو حال مشوشی
من نیز بودم آدمی و عقل داشتم
دیوانه گشتم از غم چون تو پریوشی
در روز حشر مست برآید حسین اگر
نوشد ز لعل تو می صافی بیغشی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۹
ای در اقلیم معانی زده کوس شاهی
بنده امر و مطیع تو ز مه تا ماهی
هر که خاک ره تو تاج سر خود نکند
پیش ارباب معانی بود از بی راهی
هست افکار تو مشاطه ابکار غیوب
که ز اسرار سراپرده غیب آگاهی
خلق دنیا چو طفیلند و توئی حاصل کون
اهل معنی همه خیلند و تو شاهنشاهی
درع حکمت چو بپوشی و درآئی در صف
شیر در بیشه معنی کندت روباهی
آنقدر هست قبول تو در آن در که رسد
هر دم از حکم قضا آنچه تو در میخواهی
از همه فضل و عنایات الهی نه بس است
این سعادت که تو شایسته آن درگاهی
گر بدامان وصالت نرسد نیست عجب
دست امید حسین از جهة کوتاهی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۰
آه که از ره کرم یار نکرد یارئی
سوختم از غم و نشد رنجه بغمگسارئی
بر سر صید خود مرا کشت و نگاه هم نکرد
لایق صید خسروی نیست چو من شکارئی
چاره کار عاشقان زاری و زور و زر بود
زور و زرم چو نیست هست چاره بنده زارئی
کبر و ریا نمیکنم بر در کبریای او
عزت و سرفرازیم مسکنت است و خوارئی
نیستم آتشی صفت سر بهوا نمی کشم
بر درش آبروی من هست ز خاکسارئی
من بامید لطف تو آمده ام به پیش در
بدرقه طریق من هست امیدوارئی
با تن همچو برگ که کوه بلا همی کشم
پیشه عاشقان بود طاقت و برد بارئی
شد ز علاج درد من عقل بعجز معترف
زانکه ز عشق خورده ام ضربت زخم کارئی
گر به نثارت آورم همچو حسین جان بکف
از رخ اهل دل کشم خجلت و شرمسارئی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۱
تا ز حسن خویش عکسی در جهان انداختی
عاشقان را آتش اندر خانمان انداختی
ریخته در کام هستی جرعه ای از جام عشق
شور و غوغا در زمین و آسمان انداختی
تا شناسد مر ترا در هر لباسی چشم جان
خلعت درد طلب بر دوش جان انداختی
هر که از عشق جمالت فرش هستی دربراست
نطع اقبالش بملک جاودان انداختی
در هوایت عالمی چون ذره بر هم میزند
تا ز مهر آوازه در کون و مکان انداختی
بحر وحدت را تموج داده از بهر ظهور
در تلاطم زان رشاش بی کران انداختی
تا جمال وحدت از اغیار باشد مختفی
صورت امواج کثرت در میان انداختی
در معنی و کف صورت از این دریای ژرف
رقت جوشیدن هویدا و نهان انداختی
اصل وحدت از تموج کی شود زایل ولیک
هر زمان کوتاه بین را در گمان انداختی
کرده ترک عشق را سرلشگر خیل وجود
رسم عادت در اقالیم روان انداختی
سوختی در یکنفس خاشاک هستی حسین
ز آتش غیرت که در وی ناگهان انداختی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۲
دلا چون در خم چوگان عشق دوست چون گوئی
اگر ضربت زند شاید که از خدمت سخن گوئی
اگر کشتن بود کامش ترا باید شدن رامش
نخواهی جستن از دامش که او شیر و تو آهوئی
ز جام عشق اگر مستی بشو دست از غم هستی
چو در دلدار پیوستی ز غیر او چه میجوئی
ز شوق روی آن دلبر فدا کن مال و جان و سر
ز عقل و دین و جان بگذر اگر دیوانه اوئی
چو یار آمد بدلجوئی بهر جانب چه میپوئی
چو با تست آنچه میجوئی چرا آشفته هر سوئی
از این تخمیر آب و گل توئی مقصود حق ای دل
توئی دریای بی ساحل بصورت گر چه چون جوئی
ز گوهرهای گنج شه بغواصی شوی آگه
در این دریا اگر یکره دو دست از جان فرو شوئی
حسین از فیض سبحانی مشامی جوی روحانی
که از نفخات ربانی ریاحین رضا بوئی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۳
ای دوست سعی کن که بدست آوری دلی
گر بایدت ز عمر گرانمایه حاصلی
بنشان بچشمت از سر حرمت چو توتیا
گردی که خیزد از اثر پای مقبلی
گر چشم مرحمت بگشائی بحال خلق
رحمی کنی هر آینه بر اشگ سایلی
چون خاک راه بر در ارباب دل نشین
باشد که بر تو یک نظر افتد ز کاملی
بی روی زرد و سوز درون و سرشک لعل
در جمع اهل دل نشوی شمع محفلی
کشتی دل غریق محیط بلای اوست
کو باد رحمتی که رساند بساحلی
از عشق ساز بدرقه راه ای حسین
بی راهبر کسی نبرد پی بمنزلی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۴
اگر بگوشه چشمی بسوی ما نگری
ز جمع گوشه نشینان هزار دل ببری
بهر کسی که نمائی جمال خود هیهات
دریغ جان من از حسن خویش بیخبری
بنوش لعل لب خویش راحت روحی
به نیش غمزه اگر چه جراحت جگری
منم که شاهی عالم بهیچ نشمارم
اگر مرا تو کمینه غلام خود شمری
ز خاک من بمشامت رسد شمیم وفا
پس از وفات اگر تو بتربتم گذری
من و توئیم یکی در مقام وحدت عشق
بصورت ارچه منم دیگر و تو هم دگری
اگر مراد طلب میکنی حسین از دوست
بآه نیم شبی ساز و گریه سحری
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۵
جان و جهان فدایت ای آنکه به ز جانی
ذوقی است جان سپردن چون جان تو می ستانی
مردن بداغ دردت عیش است بی نهایت
گشتن قتیل عشقت عمریست جاودانی
از حال مست این ره هشیار نیست آگه
ساقی بیار جامی زان باده ای که دانی
چون گریه دو چشمم غماز حال من شد
نشگفت اگر بماند راز دلم نهانی
بی همدمان یکدل از زندگی چه حاصل
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
گر دوست جوئی ای دل از خویش بی نشان شو
تا زو نشان بیابی در عین بی نشانی
ایمرغ سدره منزل بگشای بال و بر پر
زین خارزار صورت در گلشن معانی
یارب چه عیش باشد در گلشنی نشستن
کایمن بود بهارش از آفت خزانی
بر تخت ملک سرمد دارد حسین مسند
گر بگذرد چه نقصان زین خاکدان فانی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۶
راه اگر سوی خرابات مغان دریابی
دارد امید که اسرار نهان دریابی
از سر هستی موهوم سبک برخیزی
گر از آن ساقی جان رطل گران دریابی
دوست را کز دو جهان مسند او بیرونست
چو تبرا کنی از هر دو جهان دریابی
تا نشانی بود آن نام تو باقی در عشق
نیست ممکن که از او نام و نشان دریابی
خلوت دل که در او یار تو ماوی سازد
ادب آن نیست که اغیار در آن دریابی
گر دل از مهر هوای دگران برگیری
دوست را جانب خود دل نگران دریابی
همه تن خاک شو اندر ره دلدار حسین
تا رهی سوی سراپرده جان دریابی