عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۷
دوش خوردم از شراب عشق او پیمانه
گشت عقلم بیقرار و بیدل و دیوانه
آشنائی کرد با من عشق عالم سوز او
گشتم از دین و دل و جان و خرد بیگانه
روح قدسی مست گردد عقل دیوانه شود
گر کند ساقی مجلس غمزه مستانه
طعنه کم زن بر من دیوانه ای فرزانه دل
زانکه من بودم در اول همچو تو فرزانه
رازهای عشق موسی را از این شیدا شنو
قصه لیلی و مجنون نیست جز افسانه
کعبه دل را تو پرداز از خیال غیر دوست
ورنه خوانند اهل دل آن خانه را بتخانه
محو شو در یار همچون آینه یکروی باش
گرد خود کم گرد و دوروئی مکن چون شانه
در میان پاکبازان راه کی یابی حسین
تا نبازی جان خود را در ره جانانه
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۸
ای آنکه در دیار دلم خانه کرده ای
گنجی از آنمقام بویرانه کرده ای
گه عقلها بنرگس مخمور برده
گه فتنه ها بغمزه مستانه کرده ای
عالم پر از روایح و مشک و عبیر شد
چون گیسوی معنبر خود شانه کرده ای
تا ای پری سلاسل مشکین نموده ای
ارباب عقل را همه دیوانه کرده ای
در آرزوی لعل شکر بار خویشتن
چشم مرا خزینه دردانه کرده ای
من در بروی غیر ز غیرت چو بسته ام
تا در حریم جان و دلم خانه کرده ای
مرغ دل مرا که نشیمن ز سدره داشت
ایشمع دلفروز تو پروانه کرده ای
خود کرده آشنا بمن ای شوخ دلربا
آنگه روش چو مردم بیگانه کرده ای
برخوان وصل داده صلا اهل عشق را
یاد حسین بیدل شیدا نکرده ای
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۹
ای همچو جان سوی بدن ناگه بر ما آمده
جانها فدای جان تو ای جان تنها آمده
اندر دیار جان من تا تو چه غارتها کنی
چون برده بودی عقل و دل وز بهر یغما آمده
ترکان کافرکیش تو پیوسته با تیر و کمان
کرده کمین دین و دل وز بهر یغما آمده
یعقوب جان در کنج تن دریافت بوی پیرهن
از خاک پایت چشم او زان روی بینا آمده
خیاط قدرت جامه ای کز بهر یوسف دوخته
بر قامت رعنای او بس چست و زیبا آمده
حال حسین خسته دل دانسته ای تو از کرم
بهر مداوای دلش همچون مسیحا آمده
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۰
گر ماه من بتابد از بام تا بخانه
گردد جهانیان را پر آفتاب خانه
از گلشن وصالش باد ار برد نسیمی
از شرم آب گردد گل در گلاب خانه
مطلوب را چو هر جا باید طلب نمودن
زهاد و کنج مسجد ما و شراب خانه
خلوتسرای دلبر خالی ز غیر باید
تا چند کنج دل را سازی کتابخانه
گفتم که ساز خانه در چشم من چو مردم
گفتا کسی بسازد بر روی آب خانه
ای از فروغ رویت پر آفتاب صحرا
ای از نسیم مویت پرمشک ناب خانه
فراش شمع مجلس گوئی نشان که امشب
از تاب عارضت شد پر ماهتاب خانه
با یاد تست دوزخ جان را مقام راحت
بی روی تست جنت دل را عذاب خانه
تا آفتاب تابان از بام و در درآید
خواهد حسین کو را گردد خراب خانه
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۱
باز این چه فتنه است که آغاز کرده ای
با عاشقان خویش مگر راز کرده ای
با جغد و با عقاب چرا همنفس شدی
از آشیان قدس چو پرواز کرده ای
مرغ دلم ز قید هوا رسته بود لیک
صیدش تو شاهباز چو شهباز کرده ای
چشم کسی ندید چنین فتنه ها که تو
با چشم شوخ و غمزه غماز کرده ای
بر رخ کشیده پرده مه و مهر از حیا
هر دم که پرده از رخ خود باز کرده ای
آوازه جمال تو بگرفت شرق و غرب
وانگاه صید خلق بآواز کرده ای
جان حسینی و دل عشاق برده ای
تا در حصار نغمه شهناز کرده ای
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۳
ما را چو عهد خویش فراموش کرده ای
گویا حدیث مدعیان گوش کرده ای
بر روی زهره خط غلامی کشیده ای
چون تار طره زیب بناگوش کرده ای
تا قلب عاشقان شکند لشکر غمت
مه را ز مشک سوده زره پوش کرده ای
سجاده ها ز دوش فکندند زاهدان
زان شیوه های خوش که شب دوش کرده ای
ای ترک نیم مست که ما را بغمزه ای
مست و خراب و واله و مدهوش کرده ای
جانم فدای جان چنان ساقی ای که او
این باده ها که از خم سر نوش کرده ای
ما دیگ دل بر آتش سوزان نهاده ایم
ای مدعی بگو تو چرا جوش کرده ای
از نامرادی من بیچاره فارغی
چون تو مراد خویش در آغوش کرده ای
تو طوطی حسین و شکر گفته حبیب
شکر چه حاصل است تو خاموش کرده ای
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۴
ای ز دردت عاشقان خسته درمان یافته
وز جراحتهای تو دل راحت جان یافته
خازن حسن از سویدای دل سودائیان
از برای گنج عشقت کنج ویران یافته
آرزومندان دیدار تو از سیلاب اشگ
کشتی هستی خود در موج طوفان یافته
وقت دیدارت که آن میقات عید اکبر است
تیغ عشق تو ز جان خسته قربان یافته
خضر در ظلمات عمری جست آب زندگی
عاشقان از خاک کویت آب حیوان یافته
قاصدان کعبه کوی تو در وادی شوق
سندس و استبرق از خار مغیلان یافته
گشته سلطان اقالیم محبت چون حسین
هر که از دیوان عشق دوست فرمان یافته
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۵
دلا از جان روان بگذر اگر جویای جانانی
که واماندن بجان از دوست باشد بس گرانجانی
بدرد عشق او میساز کاندر قصر اقبالش
چو حلقه پیش در مانی اگر در بند درمانی
محبت را دلی باید خراب از دست محنتها
که گنج خاص سلطانی نباشد جز بویرانی
اگر ملک قدم خواهی قدم بیرون نه از هستی
بقای جاودان یابی چو تو از خود شوی فانی
ز خورشید حقایق پرتوی بر جان تو تابد
اگر گرد علایق را بآب دیده بنشانی
ترا در صف این هیجا ز سر باید گذشت اول
وگرنه پای بیرون نه که تو نی مرد میدانی
بدارالملک مصر جان اگر خواهی شهنشاهی
بخلوتخانه عزلت چو یوسف باش زندانی
چو سلطانی همی خواهی طلب کن ملک درویشی
که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی
اگر در وادی اقدس ندای قدس میجوئی
چو موسی بایدت کردن بجان دهسال چوپانی
رفیق نفس سرکش را اگر گوئی وداع ای دل
ندای مرحبا یابی ز دارالملک روحانی
اگر بر خوان خورسندی برای عیش بنشینی
کند روح الامین آنجا بشهپرها مگس رانی
ز گرد ماسوی اول برافشان آستین ای دل
که تا بر آستان او چو من جان را برافشانی
سلیما یکنفس بستان سلیمان وار خاتم را
بزور بازوی همت ز دست دیو نفسانی
که تا در عالم وحدت برای جلوه جاهت
همه روح القدس خواهد زدن کوس سلیمانی
ز تو تا منزل مقصود گامی بیش ننماید
اگر تو باره همت در این ره تیزتر رانی
دمی مرآة جانت را بذکر حق مصقل کن
که تا گردد ز خورشید جمال دوست نورانی
ظلال عالم صورت حجاب شمس کبری شد
مبین در سایه تا بینی که تو مهر درخشانی
از این بیدای پر آفت بمقصد ره توان بردن
قلاووزی اگر یابی ز توفیقات ربانی
قلاووزت اگر باید تبرا کن ز خود اول
تولا با علی میجوی اگر جویای عرفانی
بدین سلطان دو گیتی نهانی عشق بازی کن
که بر تو منکشف گردد همه اسرار پنهانی
اگر تو عارفی ای دل مکن زین خاندان دوری
که معروف جهان گردی در اسرار خدا دانی
طواف کعبه صورت میسر گر نمیگردد
بیا در کعبه معنی دمی جو فیض دیانی
اگر از خواجه یثرب بصورت دوری ایصادق
بحمدالله ز نزدیکان سلطان خراسانی
امام هشتمین سلطان علی موسی الرضا کز وی
بیاموزند سلطانان همه آئین سلطانی
بخلوتخانه وحدت چو او در صدر بنشیند
کجا تمکین کند هرگز ملایک را بدربانی
بهنگام صلای عام اگر از خوان خاصانش
فقیری لقمه ای یابد کند اظهار سلطانی
گزیده گوشه فقر است و اندر عین درویشی
گدایان در خود را دهد ملک جهانبانی
همی خورشید را شاید که از صدق و صفا هردم
بعریانان دهد زربفت اندر عین عریانی
دبیرستان غیبی را چو جان او معلم شد
نماید عقل کل پیشش کم از طفل دبستانی
چو در میدان لاهوتی بود هنگام جولانش
برای مرکبش سازند نعل از تاج خاقانی
براق برق جنبش را چو سوی لامکان تازد
نهد خاک رهش بر سر چو افسر عرش رحمانی
سر سودا اگر داری بیا ای عاشق صادق
که گر یک جان دهی اینجا دو صد جان باز بستانی
ترا زین جان پر علت عطای فیض شاهی به
براق بادپا بهتر ز اسب لنگ پالانی
بده نقد دو عالم را و بستان خاک درگاهش
که هرگز جوهری نبود بدین خوبی و ارزانی
الا ای شاه دین پرور ترا زیبد سرافرازی
که نور دیده زهرا و نقد شاه مردانی
ز سبحات جمال تو بسوزد دیده دلها
که هردم بر تو میتابد تجلیهای سبحانی
کمینه خادمانت را ندای ایزدی آمد
که فاروق فریقینی و ذوالنورین فرقانی
ز رای عالم آرایت چراغ شرع را پرتو
ز پای عرش فرسایت قوی پشت مسلمانی
چو بی فرمان حق هرگز نیامد هیچ کار از تو
سلاطین جهان هردم کنندت بنده فرمانی
کمینه پایه قدرت رسید از جذبه حق جای
که کار عقل کل آنجا نباشد غیر حیرانی
حسین خسته را دریاب ای سلطان دو گیتی
که دور از تو بجان آمد دلش از قید جسمانی
بآب رحمت و رأفت بشو لوح ضمیرش را
ز تسویلات نفسانی و تخییلات شیطانی
تو احمد سیرتی شاها و من در مدحت و خدمت
زمانی کرده حسانی و گاهی جسته سلمانی
اگر در مرقدت شاها حسین این شعر برخواند
ندا آید از آن روضه که قد احسنت حسانی
ز خوان فضل و اکرامت نصیبی ده گدایانرا
که کام بزم ای سلطان بقا نزل و رضا خوانی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۶
دلا تا کی ز نادانی همه نقش جهان بینی
صفا ده دیده خود را که تا دیدار جان بینی
چو در بند صور باشی همه خاک آیدت گیتی
چو از صورت برون آئی جهان پر گلستان بینی
ز عشق پرده سوز ای دل بعالم آتشی افکن
که تا در زیر هر پرده جمال دلستان بینی
از این و آن حجاب آمد ترا در راه عشق ای دل
چو در دلدار پیوندی نه این بینی نه آن بینی
ز کثرت جان خرم را غم و اندوه میزاید
بوحدت آی تا خود را همیشه شادمان بینی
تن از دیدار جان مانع شود چشم جهان بین را
حجاب تن چو برداری جمال جان عیان بینی
کف تیره حجاب آمد ز آب صافی ای صوفی
هلا بشکاف این کف را که تا آب روان بینی
صدف تا نشکنی گوهر نیاید در نظر پیدا
چو بشکستی صدف در وی بسی گوهر نهان بینی
سحاب تیره چون آمد ز مهر و مه شود حایل
چو ابر از پیش برخیزد تو مهر و مه عیان بینی
مجرد شو ز خویش آنگه در این دریا قدم درنه
که چون با خویشتن آئی نهنگ جان ستان بینی
اگر با خویشتن عمری بسر در راه او پوئی
نه از مقصد نشان یابی نه این ره را کران بینی
ز خاک درگه مردی بچشم دل بکش گردی
پس آنگه در جهان بنگر که تا جان جهان بینی
ز فیض رحمت ایزد طراز آستین یابی
اگر در چشم دل زان در غبار آستان بینی
بجیب همت ارزانی بدارالملک ربانی
ز سوی حضرت قدسی جنیبتها روان بینی
پی معراج روحانی برآ زین فرش ظلمانی
که تا بر عرش رحمانی ز جذبه نردبان بینی
براق برق جنبش را چو در میدان برانگیزی
کمینه جای جولانش ز اوج آسمان بینی
در آن میدان چو قلاشان سبکره کی توانی شد
ز جوش غفلت از دوشت چو گوش دل گران بینی
اگر دست غم عشقش عنان همتت گیرد
ملک اندر رکاب آید فلک را همعنان بینی
نقوش نفس شهوانی چو از خاطر برون رانی
رموز سر غیبی را ز خاطر ترجمان بینی
سمند همت ار یابی بهل آرایش حکمت
چه حاجت مرکب جم را که تا بر گستوان بینی
ز شیطان از چه پرهیزی چو با رحمان بود کارت
ز رهزن از چه اندیشی چو حق را پاسبان بینی
ز گفتار و زبان دانی چو در حیرت فرومانی
بگاه کشف اسرارش همه تن را زبان بینی
اگر از تن برون آئی درآئی در حریم جان
وگر از خود فنا گردی بقای جاودان بینی
اگر ای طایر قدسی ز حبس تن برون آئی
ز شاخ سدره طوبی نخستین آشیان بینی
بده جان و غمش بستان از ایرا اندرین سودا
نه در دنیا پشیمانی نه در عقبی زیان بینی
خلیل آسا ز عشق او درآ در آتش سوزان
که در هر گوشه آتش هزاران بوستان بینی
حذر کم کن اگر آتش بود پر اخگر و شعله
کز اخگر لاله ها یابی ز شعله ارغوان بینی
تو از خود ناشده فانی نیابی وصلت باقی
کنار دوست چون یابی که خود را در میان بینی
خیانت چیست میدانی در اینره خویشتن دیدن
ز خود بگذر در او بنگر امین شو تا امان بینی
اگر چون روح ربانی خدا خواهی شرف یابی
وگر چون نفس شهوانی هوا جوئی هوان بینی
ز غیر او ستان دل را چو او را دلستان دانی
ز عیب آخر تبرا کن چو او را غیب دان بینی
ز دست دل مده دردش اگر درمان همیخواهی
مشو دور از بر عیسی چو خود را ناتوان بینی
مشو مغرور این عالم که چون بر هم نهی دیده
نه تاج خسروان یابی نه طغرای طغان بینی
گه از حسن و جمال او نهاد تو شود فرخ
گه از نقش خیال او بهار اندر خزان بینی
نه آن فرخ نهار است آنکه باشد ظلمت شامش
نه آن خرم بهار است این که آنرا مهرگان بینی
ز ویرانی مترس ای جان که چون دل گشت ویرانه
غمش در کنج این ویران چو گنج شایگان بینی
ز کبر و از ریا بگذر بکوی کبریا تا تو
ز قبض و رحمت ایزد ردا و طیلسان بینی
جهان شو از جهان زیرا جهان دیر مغان آمد
که در وی اختر و گردون هم آتش هم دخان بینی
بخاک فرش ظلمانی میالا دامن همت
که تا عرش جهان بانی و رای لامکان بینی
چو دل از درد خرم شد دل از دلدار برتابی
چو قلب از عشق صافی شد جهان اندر جنان بینی
حسین از دامن مردی بچشم جان بکش گردی
که با این چشم نورانی نشان بی نشان بینی
چو گرد آلوده موئی را زمین بوسی کنی یکدم
ز یمن همتش خود را خداوند زمان بینی
برافشان دست از دستان بیا با دوستان بنشین
که تا ز اسرار روحانی هزاران داستان بینی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۷
گر تو روی دل خود آینه سیما بینی
چهره دوست در آن آینه پیدا بینی
چون تو از ظلمت هستی نفسی باز رهی
همه آفاق پر از نور تجلی بینی
دل بآب مژه و آه جگر صافی کن
تا چو آیینه پاکیزه مجلی بینی
از دم و نم رخ آئینه شود تیره ولیک
روی آئینه دل زین دو مصفا بینی
بزم اقبال تو آراسته گردد آندم
که چراغ از تف جان و مژه شعلا بینی
چند گوئی که ندیدم اثر طلعت دوست
دیده از خواب گران باز گشا تا بینی
سر موئی اگر از سر هویت دانی
دوست را در همه آفاق هویدا بینی
رشته صد تو بود اندر نظر ظاهر بین
چو سر رشته بیابی همه یکتا بینی
گر بباران نگری قطره فزونست از حد
چون بدریا برسد خود همه دریا بینی
نور انجم چو بیامیخت نگردد ممتاز
گر چه بر چرخ بسی گوهر رخشا بینی
یک مسمی چو تجلی کند از بهر ظهور
اختلاف صور و کثرت اسما بینی
سوی وحدت نظری کن بکمال اخلاص
تا در او اسم و صفت عین مسمی بینی
واحدی در همه اعداد چنان سیاریست
سریان احد اندر همه اشیا بینی
سبل هستی خود دور کن از دیده دل
تا رخ دوست بدان دیده بینا بینی
اختلافت صور آمد سبب کثرت و بس
چون ز تنها گذری دلبر تنها بینی
سقف دیوار چو مانع شود از پرتو شمس
نور خورشید بهر خانه ز مجرا بینی
صورت جزوی هر خانه چو ویران گردد
نور بی شایبه کثرت اجزا بینی
پنبه از گوش بدر کن که همی گوید یار
من چو اندر نظرم چند بهر جا بینی
قانع وعده فردا شده ای خود چه شود
اگر امروز تو فردائی ما را بینی
ما چو بحریم و تو چون قطره ز ما گشته جدا
چون تو دریا برسی خود همه دریا بینی
تو نقاب رخ مائی چو ز خود باز رهی
بی حجاب از رخ ما جای تماشا بینی
ما چو آبیم تو چون کف که بود بر سر آب
چون ز کف درگذری آب همانا بینی
ما چو دریم گرانمایه و تو چون صدفی
چون صدف را شکنی لؤلؤی لالا بینی
دیده از ما طلب و چهره بدان دیده ببین
کی بهر دیده حسین روی دلارا بینی
بنده یار شوی شاهی عالم یابی
خواری عشق کشی عزت والا بینی
رنج نابرده کجا گنج بدستت آید
درد نادیده کجا روی مداوا بینی
شوره از خاک دمد پس گل و سنبل روید
غوره از تاک رسد پس می حمرا بینی
وعده یسر پس از عسر بود در قرآن
طلعت نوروز بعد از شب یلدا بینی
خطر بادیه مردانه دو سه روز بکش
کآنچه دلبر کند آنرا همه زیبا بینی
در هواهای هویت به پر عشق بپر
کآشیان برتر ازین عرش معلا بینی
منتهای سفر روح قدس را در سر
گاه معراج دلت پایه ادنی بینی
آن محبت که ظهور همه از جوشش اوست
تو مپندار که او را شنوی یا بینی
روح را در طلبش عاجز و حیران یابی
عقل را در صفتش واله و شیدا بینی
آفت جان و دل گوشه نشینان عشقست
که بهر گوشه از او فتنه و غوغا بینی
آتش عشق گهی در دل یوسف یابی
گاه در جان غم اندوز زلیخا بینی
نازنینی است که گه ناز کند گاه نیاز
تا تو در وی صفت وامق و عذرا بینی
گاه از دیده مجنون نگرد در لیلی
گاه در دیدنش از دیده لیلا بینی
آنچنان گنج که در عرش نگنجید حسین
دیده بگشای که در کنج سویدا بینی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۸
ای دل چه پای بسته بند علایقی
بگذر ز خلق اگر تو طلبکار خالقی
در نه قدم ببادیه شوق چون جمال
گر بر جمال کعبه مقصود عاشقی
اندر فضای گلشن جانست مسکنت
در تنگنای گلخن صورت چه لایقی
کی پای بر بساط حریم حرم نهی
تا تو نشسته بر سر دست و تمارقی
آثار تو چو مشعله روز روشن است
هر چند تیره حال چو شبهای عاشقی
شاهان نهاده رخ بسم اسب از شرف
تو از خری فتاده بصف در بیادقی
با هیچکس مواصلت اندر جهان مجوی
کز هر چه هست در همه عالم مفارقی
قطع علایق است کلید در بهشت
طوبی لک ار نه بسته بند علایقی
گوئی که مهر حضرت او رهبر من است
کو مهر اگر چو صبح در این قول صادقی
تا کی کنی طباح نجاح اندر این قفس
پر باز کن که بلبل باغ حدایقی
بگشای پرو بال و گذر کن ز هفت و نه
کز سه و چار و پنج و شش اندر مضایقی
وز دمنه شکوک مشام هوا تو بند
گر طالب شمیم ریاض حقایقی
کی پی سپر کنی درجات رفیع را
تا پای بند حل نجات دقایقی
گر تو عبادت از پی جنت همی کنی
عابد نه ای بفتوی عشاق فاسقی
گویند قدسیان بر تو طرقوا مدام
محبوس این محل و درود طوارقی
بیرون سپید و دل سیهی همچو آینه
یکرنگ و صاف گرد و رها کن منافقی
حوری روح چهره خود کی نمایدت
با دیو نفس تا تو برغبت موافقی
حسن عذار روح چو هرگز ندیده ای
زان بسته حکایت عذرا و وامقی
گر پیرو فرشته جان نیستی حسین
با دیو نفس خود نه همانا موافقی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۹
از دست شر نفس از آن روی ایمنی
کاندر سپاه سایه خیرالخلایقی
تا همچو سایه بر در او گشته ای مقیم
مانند آفتاب جهانتاب شارقی
از یمن رای روشن او همچو ماه و مهر
نور مغاربی و فروغ مشارقی
او بوالوفا و تو ز وفای ولای او
هر دم نبیل دولت و اقبال واثقی
ای آنکه از سوابق الطاف کردگار
بر فارسان حلیه تحقیق سابقی
دارند اهل فضل بذات تو افتخار
کز فاضلان جمله آفاق فایقی
از روی فضل مفخر اهل مدارسی
در حسن خلق رهبر اهل خوانقی
مصباح فضل را بداریت تو موقدی
اصباح شرع را بهدایت تو فایقی
در وادی مقدس قدوسیان غیب
علمت کشد بجودی و حکمت شوایقی
زان سر که در سرادق غیب است سر آن
ما را چو محرم حرم آن سرادقی
ره ده در آن حرم من محروم را از آنک
من بس بعید و تو بجنابش ملاصقی
ای عیسی زمانه تو دانی دوای ما
کاندر علاج خسته دلان نیک حاذقی
در کام جان خسته دلان ریز جرعه ای
زان خمر بی خمار که هر لحظه ذائقی
ما را خلاص ده ز بطالت بحق آنک
حق را ز غیر حق چو تو فاروق فارقی
زاری کنان بقای تو خواهم بصدق از آنک
بازار اهل صدق و صفا را تو نافقی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۰
ایکه در اقلیم دلها حاکم و سلطان توئی
جمله عالم یک تن تنها و در وی جان توئی
از که جویم انس دل چون مونس جان یاد تست
با که گویم درد خود هم غایت درمان توئی
گر لب از گفتار بندم هم توئی اندیشه ام
ور بنالم از فراقت همدم افغان توئی
پرده ها انگیختی بر خلق بهر احتجاب
در پس هر پرده دیدم شاهد پنهان توئی
قدرتت چوگان و عالم گوی و میدان لامکان
فارس چابک سوار شاهد میدان توئی
آن و این گفتن مرا عمری حجاب راه بود
چون گشادی چشم من دیدم که این و آن توئی
گر چه ویران شد دل عاشق ز دردت باک نیست
گنج پنهان چون در آن کنج دل پنهان توئی
عاشق و معشوق را ای عشق با تو کار نیست
ناله یعقوب و حسن یوسف کنعان توئی
جان رنجور حسین از تو شفا دارد امید
ای خدائی که مفرح بخش رنجوران توئی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۱
گر عشق ازل بدرقه راه نبودی
جانم ز حریم حرم آگاه نبودی
گر طالب حق دامن پیری نگرفتی
شایسته درگاه شهنشاه نبودی
گر طور ز موسی نبدی از اثر عشق
سر مست تجلی رخ شاه نبودی
گر کعبه ز احمد نشدی صاحب تشریف
تا حشر سزاوار چنین جاه نبودی
گر شاه خلایق نشدی جلوه گر حسن
چندین تتق و خیمه و خرگاه نبودی
منصور ز جانبازی خود شوق نکردی
گر جذب نهانیش ز درگاه نبودی
گر جان حسین از غم فرقت نشدی ریش
هر دم جگرش سوخته از آه نبودی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۲
فرخنده زمانی که تو دیدار نمائی
فرخ نفسی کز در عشاق درآئی
نی صبر مرا کز تو زمانی بشکیبم
نی طاقت آنم که تو دیدار نمائی
در پرده نهانی و من از عشق تو سوزان
ای وای از آن لحظه که از پرده برآئی
گویند که از پرتو انوار جمالت
سوزند جهانی چو نقابی بگشائی
در پیش تو جانباختن و سوختن ای جان
زان به که بسوزد دلم از داغ جدائی
عار آیدم از سلطنت ملک دو عالم
گر بر در تو باشدم امکان گدائی
شاهان جهان بنده درگاه حسین اند
تا گفته ای از لطف که تو بنده مائی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۳
اگر تو عاشق حسنی چرا وابسته جانی
روان بگذر ز جان ای دل اگر جویای جانانی
غم سودای عاشق را چه شادیهاست اندر پی
جراحتهای جانان را چه راحتهاست پنهانی
اگر سلطانیت باید بیا درویش این در شو
که سلطانی ست درویشی و درویشی ست سلطانی
درخت آتشین عشقست اندر وادی ایمن
اناالله بشنوی از وی اگر موسی عمرانی
اگر آتش فرو گیرد همه آفاق عالم را
سمندروار ای عاشق در آتش رو بآسانی
خلیل عشق جانانی مپرهیز از تف آتش
که آتش با خلیل او کند رسم گلستانی
حجاب او توئی ای دل برو از خویشتن بگسل
که از سبحات وجه او رسد انوار سبحانی
چو میدانی که گنج شه بود در کنج ویرانها
برای نقد عشق او رضا در ده بویرانی
بخلوت خانه وصلت مرا ره ده که در عشقت
بجان آمد حسین ای جان در این وادی ز حیرانی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۴
بشارت باد ای عاشق که یار آمد بمهمانی
سبک جان را نثارش کن مکن دیگر گرانجانی
چرا آشفته عقلی گر از عشقش خبر داری
چرا وابسته جانی اگر جویای جانانی
اگر خواهی که عشق او گریبان گیر جان گردد
برافشان دامن همت ز گرد عالم فانی
الا ای طایر قدسی در این گلشن چه میپوئی
مگر یادت نمی آید ز گلشنهای روحانی
چو بومان گرد هر ویران چرا سرگشته میکردی
بسوی شاه خود بازآ که تو شهباز سلطانی
برآور یکنفس از جان بسوزان این دو عالم را
که تا جانان پدید آید از این جلباب ظلمانی
به تیغ عشق قربان شو شهید عشق جانان شو
که تا عمر ابد یابی بحکم نص فرقانی
دلا در بوته عشقش دمی بگداز و صافی شو
که نقد قلب نستانند صرافان ربانی
حسین ار بنده فرمان شوی سلطان عشقش را
سلاطین جهان الحق کنندت بنده فرمانی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۵
بار دیگر فتنه ای در انس و جان انداختی
چهره بنمودی و آتش در جهان انداختی
از برای خاکساران بر سر کوی طلب
فرش عزت بر فراز آسمان انداختی
عشق را سرمایه ای داده ز حسن دلبران
شورش و آشوب در کون و مکان انداختی
بوئی از گلزار لطف خویش بخشیدی بگل
غلغلی در بلبلان بوستان انداختی
تیغ بی باکی نهاده در کف سلطان عشق
رسم یغمای خرد در ملک جان انداختی
داده وحدت را ظهور اندر جلابیب صور
نام کثرت در میان این و آن انداختی
لب فرو بستم ز اسرارت ولی از جرعه ای
بیخودم کردی و آخر در زبان انداختی
حسن را با ناز پیوستی و در اهل نیاز
عشق و تقوی را جدائی در میان انداختی
از محبت شعله ای افروختی وز پرتوش
شعله در جان حسین ناتوان انداختی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۶
ای عشق منم از تو سرگشته و سودائی
وندر همه عالم مشهور بشیدائی
در نامه مجنون تا از نام من آغازند
زین بیش اگر بردم سر دفتر دانائی
ای باده فروش من سرمایه جوش من
از تست خروش من من نایم و تو نائی
سرمایه ناز از تو هم اصل نیاز از تو
هم وامق شیدائی هم دلبر عذرائی
گر زندگیم خواهی بر من نفسی در دم
من مرده صد ساله تو جان مسیحائی
اول تو و آخر تو ظاهر تو و باطن تو
مستور ز هر چشمی در عین هویدائی
تیری ستم اندوزی بر دیده من دوزی
آخر چه جگر سوزی یارب چه دلارائی
پروانه صفت سوزان از شوق فشانم جان
تا گوئیم ای جانان تو سوخته مائی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۷
چه حذر کنم ز مردن که توام بقای جانی
چه خوش است جان سپردن اگرش تو میستانی
هله تیغ عشق برکش بکش این شکسته دل را
که ز کشتن تو یابد دل مرده زندگانی
پی جستن نشانت ز نشان خود گذشتم
که کسی نشان نیابد ز تو جز به بی نشانی
ز خمار خودپرستی چو مرا نماند طاقت
قدحی بیار ساقی ز چنان مئی که دانی
ز زلال خضر جامی بچشان و ده بقائی
که بجان رسیدم ای جان ز غم جهان فانی
نفسی مرو ز پیشم بنما جمال خویشم
بشکن هزار توبه که بلای ناگهانی
گه جلوه جمالت قدح از حدق بسازم
که چشم شراب غیبی به پیاله نهانی
لب ما و آستینت سر ما و آستانت
اگرم بخویش خوانی و گرم ز پیش رانی
چو حسین عاشقی تو که هزار ذوق یابد
بگه سئوال رویت بجواب لن ترانی