عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۳
ای تن تو به طبع بار بیمار کشی
خوشدل خوشدل رنج و غم یار کشی
از چرخ همی بلای بسیار کشی
خوش بر تو نهد بار که خوش بار کشی
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
ایام نشاط و شادمانی بگذشت
دوران مراد و کاردانی بگذشت
فریاد که عمر و زندگانی بنماند
هیهات که عالم جوانی بگذشت
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
در خانه خود به کمترین مایه قوت
بیچاره به سر کنی به صد صبر و سکوت
بر سفره مردم نکشی دست به لوت
تا پر نکنی شکم به سان الموت
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰
صافی جهان چو نیست می ساز به درد
پشمینه بپوش چون همی باید مرد
از مرگ چه دشوار تر آن کز ره عجز
حاجت به در همچو خودی باید برد
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۴
اکنون که نماند مایه حشمت و جاه
آمد اجل و گرفت ما را سر راه
کردیم دراز پای بر بستر مرگ
چون دست تصرف ز تعلق کوتاه
مولوی : فیه ما فیه
فصل شصت و هشتم - میان بنده و حق حجاب همين دوست و باقی حجب ازین دو ظاهر میشود
میان بنده و حق حجاب همين دوست و باقی حجب ازین دو ظاهر میشود و آن صحّت است و مال آنکس که تن درستست میگوید خدا کو من نمیدانم و نمیبینم همين که رنجش پیدا میشود آغاز میکند که یااللّه یااللّه و بحق همراز و همسخن میگردد پس دیدی که صحّت حجاب او بود، و حقّ زیر آن درد پنهان بود، و چندانک آدمی را مال و نوا هست اسبب مرادات مهیاّ میکند و شب و روز بآن مشغولست همين که بینواییش رو نمود نفس ضعیف گشت و گرد حق گردد: مستیّ و تهی دستیت آورد بمن من بندهٔ مستی و تهی دستی تو حقّ تعالی فرعون را چهارصد سال عمر و ملک و پادشاهی و کامروایی داد جمله حجاب بود که او را از حضرت حقّ دور میداشت یک روزش بی مرادی و درد سر نداد تا نبادا که حقّ را یادآرد گفت تو بمراد خود مشغول میباش و ما را یاد مکن شبت خوش باد. از ملکت سير شد سلیمان وایّوب نگشت از بلاسير
مولوی : المجلس الخامس
مناجات
ای ملکی که ذاتت باقی و قایم است و ملکی و دولتیکه تو بخشی دایم است، ملک توحیدمان تو دادهای بی سابقهٔ خدمت و بی لاحقهٔ طاعت، تاج زرین «ولقدکرمنا» بر فرق ما نهادهای، به ناشکری ما و به تقصير ما به تاراج قهر از سرما برمگير. دشمن ابلیس به قصد ما،گرد ما تکاپوی میکند مکرها میاندیشد تا جامهٔ آشنایی و خلعت روشنائی از سرما برکشد. ای خالق دشمن و دوست! این بندگان را دشمنکام او مگردان. دوست شفیع و نور رفیع پیغامبر ماست صلوات الله علیهکمر شفاعت بر میان بسته است و برگوشهٔ صراط ایستاده تا زمرۀ امت را از دود عذاب، بسلامتگذراند. آن آفتاب عالم و رحمت بنی آدم را بر ما مشفق و مهربانگردان و به ستاری خویش ما را از او خجل مگردان. ای ملک تو را از ثواب دادن مطیعان زیانی نی، و از عذابکردن مجرمان سودی نی! به حق جگرهایکبابگشته ازتاب آتش محبت توکه جگر ما را به آتش فراق ابد سوخته مگردان. هرچه خواهی، توانیکرد و هر عتابکه فرمایی، سزاوار آنیم و جز فضل و رحمت تو حیله و چاره ندانیم، ای چارهگر بیچارگان و ای پناه آوارگان! سایهٔ لطف ابدی بر سر ما انداز و انعام عامتکه دل دوستان را صدف دُرِ توحیدکرده است، آلایش ما را بدان انعام، آرایشگردان. صدف دل ما را به دست تلف، عذاب مده. پیش خلف و سلف ما را رسوا مکن. چون جهان بکام توست و فلک، غلام توست و قاهران آسمان و زمين مقهور تواند و نیّرات درخشان،گدای نور تواند و ملوک و سلاطين زکات خوار دولت منصور تواند، از چنين دولتیکه ما را واقفکردی محروم مگردان، ما را تمام از خود، بیخودگردان.
بادۀ عشق در دهای ساقی تا شود لاف عقل در باقی
از آن شرابیکه در روز الست، ذرات ارواح، مست وار «بلی» گفتند، تمام بر ما ریز، ما را از دست صدهزار اندیشه و وسوسه باز خر.
ای ساقی از آن باده که اول دادی رطلی دو در انداز و بیفزا شادی
یا چاشنئی از آن نبایست نمود یا مست و خراب کن چو سر بگشادی
آغاز و افتتاح این خبر به حدیثیکنیم از اخبار خوش آثار سرور و مهتر و بهتر عالم و آدم، رسول ثقلين، آفتاب کونين، رحمت عالم، فخر بنی آدم، آنکه پیش از آنکه آفتاب وجودش از مشرق آب وگِل برآید، آثار نورش چون صبح، عالم را از نور پرکرده بود. چنانکه میآورندکه قحطی افتاده بود درمکه پیش از این،کافران به نزدیک عبدالمطلب آمدندکه آخر تدبير این چیست؟کسی بایستیکه حلقهٔ در رحمت بجنبانیدی و بر در قضا تقاضاکردیکه آتش قحط، دود از خلق برآورد، هم اکنون نه حیوان ماند و نه نبات، هم اکنون نفی شود خطهٔ اثبات. عبدالمطلبگفت: مرا باری نه بر آسمان آب روی است و نه در زمين، اما نوری بود در پیشانی من از عدن عدنان آمده بر ناف عبد مناف،گذرکرده، آن را به ودیعت به عبدالله دادند. عبدالله به امانت به ایمنه سرپد. اکنون آن نور به عالم ظهور آمده است. او را بیارید تا به حرمت او از خدا باران خواهیم، باشدکه به دولت او کاری برآرید.
محمد (ص) را بیاوردند. عبدالمطلب پیش او برخاست، او را درصدر نشاند.
گفتند: طفلی را بر صدر مینشانی؟
گفت: آری اگر چه بصورت من در صدر نشستهام، اما از بارگاه معنی غلغله میشنومکه او به صدر از تو حق تراست. بعد از ان عبدالمطلب او را بنواخت، چنانکه پادشاه زادگان را بندگان مینوازند و به در خانهٔکعبه آورد. با او بازی میکرد و او را برمیانداخت، چنانکه عادت استکه طفلان را به بازی به دست براندازند وگفت: ای خداوند! این بندۀ توست محمد وگریه بروی افتاد.
دایهٔ لطف قدیم را مهر بجنبید، دريای رحمت به جوش آمد، بخاری از جانب زمين برآمد و بر چشم ابر زد، باران باریدنگرفت به اطراف، چاهها وگردابها پر و نباتها سيراب شدند. عالم مرده زنده شد. چون به سبب ذات مبارک او، در هنگام طفولیتکافران بت پرست از بلا خلاص یافتند، روزیکه این شفیع قیامت،کمر شفاعت بر میان بندد و شفاعتکردنگيرد به ذات خود، آن رحمت بی پایانکی روا داردکه مومنان در عقوبت مانند؟ این مهترکه شمّهای از فضایل او شنیدی، چنين میفرمایدکه:
«العلم حیوة القلوب و العملکفارة الذنوب. الناس رجلان: عالم ربانی و متعلم علی سبیل النجاة و سایر الناس همج ارتعوافی ریاض الجنه، قیل و ما ریاض الجنه قال حلق الذکر قیل و ما الرتوع؟ قال: الرغبة فی الدعاء من احب العلم و العلماء لم تکتب له خطیئته قطّ» صدق رسول الله
رسولکاینات، مهتر و بهتر موجودات صلی الله علیه و سلم چنين میفرماید: العلم حیات القلوب: علم زندگی دلهاست، زیرا علم آگاهی دل است. آگاهی زندگی است، بی آگاهی مردگی است. چون دست تو بی خبر شود، از سرما وگرما خبر ندارد و از زخم خبر ندارد،گوییکه: دستم مرده است. اکنون اگر دل اشارتکند دست راکه کوزه را برگير و دست، اشارت دل را فرمان نبرد، اگر به عذری و رنجی باشد، آن دست را مرده نگویند زیرا اشارت دل را فهم میکند و میخواهدکه بکند، اما منتظر استکه رنج از او برود. اما آن دستیکه هیچ خبر ندارد از اشارت دل و هیچ عمل نکند و دل را جاسوسی هم نکندکه نداندکه سرماست یاگرماست یا آتش است یا زخم است، آن دست مرده باشد و همچنين هر آدمئیکه نداند و حس نیابدکه اثرگرمای طاعت چیست و اثر سرمای معصیت چیست و اثر زخم عتاب چیست، آن شخص همچو آن دست مرده باشد، صورت شخص هست ولی معنی نیست، چنانکه بر سر بستانها شخصی سازند از بهر مترس. شبکسی پنداردکه پاسبان استکه باغ و بوستان را نگاه میدارد. او خودکسی نباشد. آنهاکه به نور صبح بدو نگرند، دانندکهکسی نیست: «و ترا هم ینظرون الیک و هم لایبصرون». اگر تو از ظلمت نفس و هوی بيرون آیی و در نور صبح دل درآیی و به نور دل بنگری، اغلب خلق را در بستان دین، همچو آن مترس بستان بینی.
میدان فراخ و مرد میدانی نی حوال جهان چنانکه میدانی نی
ظاهرهاشان به اولیا ماند لیک در باطنشان بوی مسلمانی نی
نعوذبالله. دیگر چه میفرماید رسول محبوب: «و العملکفاره الذنوب» یعنی عمل صالح، عملهای بد را محو کند و پاککند. مثلاً تو اندیشیدیکه فلانکس در حق من چنين بدکرد و چنين سعی و دشمناذگیکرد، ترا خشمی آمدکه او را بزنم و در زندانکنم. باز اندیشیدیکه فلان روز چنين نیکوییکرد و چنين خدمتکرد و از بهر من به فلانکس جنگکرد آن خشم از تو رفت وگفتی: نشاید چنين دوستی را آزردن، آن خطاکهکرده بود، بقصد نبود و عذر خواستنگرفتی. همچنين اکرم الاکرمين طاعتها فرمود و آموخت بندگان را تا عذر خواه بدی و فساد شود، چنانکه داروها آفرید تا دفع بیماریها باشد و جوشنها و زرهها و سرپها آفرید تا دفع زخم شمشير و تير و نیزۀگناهان باشد شمشيرگرکه شیطان است، شمشير تیز میکند و سرپگرکه عقل و علم است، سرپ را محکم می کند و تير تراش نفس، پیکان را سر تیز میکند و زرهگر توبه، حلقههای زره را تنگ و محکم میکند. این عامل قهر است و آن عامل لطف. ای برادر! سوی تیغ میروی بی سرپ توبه و طاعت مرو.
دیگرچه میفرماید: «الناس رجلان: عالم و متعلم علی سبیل النجاة» عالم همچون قلاوز است مر مسافران ره روان را بهکار آید. کسی راکه دل سفر آخرت ندارد، چه داند قدر قلاوزرا؟ عالم، طبیب است مر علتهای صعب را. بیمار زار داند قدر طبیب را، زر و مال فدا میکند و منت بر جان خود مینهد. مرده چه داند قدر طبیب را؟ داروکسی را بهکار آیدکه دردی دارد آنکه درد ندارد بهگوش میشنود او چه داند قدر دارو را؟کسی راکه درد چشم نیست، داروی چشم را چهکند؟ آن راکه درد چشم است، نیم درم سنگ داروی چشم، پیش او صدهزار درم می ارزد.
آن شنیدیکه رفت نادانی به عیادت به درد دندانی
گفت: بادست ازین مباش حزین گفت: آری ولی به نزد تو این
بر من این غم چوکوه پولادست چون تو زین فارغی، ترا بادست
اکنون دانش راه دین و دانش مکر نفس و دفع مکر او و دانش راه روشنایی دل و دین، آنکس داند اکنونکه روزی روشنایی دیده باشد و جان او روزی دولت چشیده باشد و از آن دولت به روز محنت افتاده باشد و ازمیان گلستان و سیبستان و شکرستان بی نهایت در تاریکی خارستانگرفتار شده باشد، همچو آدم و حوا، بهشت دیده و نعمت بهشت چشیده به شومی نفس و مکر شیطان،گندم معصیت ناگاه خورده و از چنان بهشت و بوستانی، به چنين زندانی و خاکدانی افتادهکه «اهبطوا منها جمیعا» لاجرم چندین سالگریان باشد و دست بر سر میزند و در آفتاب میگردد و میگرید تا از آب دیدۀ او زمين هندستان دل، چنين داروها و عقاقير بروید. آب دیدۀ گناهکاران، داروست در این جهان و در آن جهان.
گر نبودی سوز سینه و آب چشم عاشقان خودنبودی درحقیقت آب وآتش در جهان
تا آتش به چوب نرسد، چگونه سوزد؟ و چون یک سر چوب نسوزد، از آن سر دیگر آب چون روان شود؟
ای شمع زرد رویکه با اشک دیده ای سر خیل عاشقان مصیبت رسیدهای
فرهاد وقت خویشی، میسوز و میگداز تا خود چرا ز صحبت شيرین بریدهای؟
بعضیگویند: شمع از بهر آنگریدکه آتش همخانهٔ او شده است و بعضی میگویند: از بهر آن میگریدکه شهد شيرین از خانهٔ او رفته است، او به زبان حال میگوید:
حال شبهای مرا همچو منی داند و بس تو چه دانیکه شب سوختگان چونگذرد
*
پرسید یکی که: عاشقی چیست؟ گفتم که: چو من شوی بدانی
هر شبانگاهیکه طاس مرصع زحل بر سر پایهٔ چرخ میدرخشید، نسر طایرگردهامونگردون میگردید، مشتری از باغ فلکی چون لاله از دامن راغ میتافت، زهرۀ زیبا پیش شمع جوزا، برکارگاه ثریا، دیبای چگلی میبافت، هر شبانگاهیکه چنين طناب ظلمت خود بگسترانیدی حبیب عجمی، از عبادتگاه خود به نزد عیال آمدی عیال و فرزندان همهٔ روز منتظر بودهکه شبانگاه پدر درآید و ما را چیزکی آرد. راست چون حبیب نماز شام درآمدی، دست تهی عرق خجالت بر جبين او نشسته، انگشت تشویر به دندان گرفته که با زن و فرزند چه عذرگویم؟ عیال گفتی: هیچ آوردهای؟
حبیبگفتیکه: استادم وکارفرمایم، سیم، حواله به روز آدینهکرده است. آن یک هفته، عیال و فرزندان منتظر می ماندند. چون روز آدینه آمد و خورشید رخشان سر از برج قيرگون خود برزد، حبیب از خجالتکنجی رفت و می نالید و میگفت: ای دستگير درماندگان حبیب را خجل مگردان.
ملک جل جلاله بزرگی را به خواب نمود و از واقعهٔ او خبر دادکه حبیب با عیال، هفتهای استکه به امیدکرم ما، وعده به روز آدینه میدهد. آن بزرگ چندانی زر وگندمگوسفندان و تختهای جامه و غير آن به خانهٔ حبیب فرستادکه در خانه نمیگنجید. همسایگان و خلق حيران ماندندکه این ازکجاست؟
آرندگان گفتندکه: کارفرمای حبیب، عذر میخواهدکه این ماحضری را خرج می کنید تا دیگر رسیدن.
گفتند: سبحان الله! حبیب، مزدوری و خدمت کدام کریم کرده است که چندین خزینه و نعمت می کشیدند؟ آن اندازۀکرم آدمیان نیست، مگر خدمت حق میکرده است که اکرم الاکرمين است؟
لطفت به کدام ذره پیوست دمی کان ذره به از هزار خورشید نشد؟
شبانگاه حبیب از عبادتگاه خود به هزار شرم بازگشت که: امروز چه عذرگویم؟ بهانه ای میاندیشید چون به نزدیک خانه آمد در این اندیشه، عیال و فرزندان درپیش دویدند، در دست و پای او می افتادند و همسایگان سجده میکردند، زهیکریمیکه تو خدمت اوگزیدی و مزدوری اوکردی، زهی بخشنده، زهی بخشایندهکه خانهٔ ما را همچو انار پرگوهرکرد. خانه، مال و نعمت را برنمیتابد. تدبير خانهٔ دیگر میبایدکرد. ایشان از اینها برمی شمردند و حبیب میپنداردکه بر او افسوس میکنند و تَسْخَرْ میزنندکه هفتهای استکه ما را با آدینه وعده می دهد چون آدینه آمد،گریختی این ساعت میآیی خواستگفتن مرا افسوس مدارید، ازگوشهٔ بیگوشه آواز آمد، آوازیکه آوازهای همهٔ عالم از آدمی و پری و فرشته، خروشانند و نعره زنانند و ربناگویانند. در آن آواز این بود که: ای حبیب ما! آنکرامت و عطای ملک قدوس است نه استهزا و افسوس است، آن همه زرها وگوهرها و تختهٔ جامهها وگوسفندان و شمعکه فرستادیم ایشان را، مزد خدمت تو نیست، حاشا ازکرم ما! آن استخوانی استکه انداختیم پیش سگان نفس ایشان، آن نفس خصومتگر بیشين طلب بدگمان ایشان انداختیم تا بدان استخوان مشغول شوند عیال و فرزندان، ترا به تقاضای سخت از نماز و حضور ما برنیاورند. ای نفس! بتر از آنگاویکه در اخبار آوردهاندکه در ساحلی از ساحلها، حق تعالیگاوی آفریده است از مدت شش هزار سال پیش، هر روزیکه بدمد، آنگاو از خواب بیدار شود، صحرای آن ساحل راکه چشم بهکنار آن نرسد، سبز و پرگیاه بیند، چندان بلند آنگیاهکهگاو در اوگم شود و آنگاو تنها، او را مزاحمی نی. درافتد و آن گیاهها را همه بخورد، جوع البقر از این رو نام نهادهاند طبیبان رنجوری را. چون شب شود، آن همه گیاهها را خورده باشد آنگاو و فربه شده چنانکه افزون از صفت. بعد از آن نماز شام نظرکند در آن همه صحرا، یک بند گیاه نبیند.
آنگاو با خودگوید: امروز چندینگیاه ببایست تا سير شدم. شکم پرکردم. آه فردا چه خورم؟ چندان آهکند و غم فردا بخوردکه همچنان لاغر شودکه بود و هیچ دریادش نیایدکه بارها من چنين غم خوردهام بهرزه و حق تعالی به خلافگمان من، صحرا را پرگیاه سبز و تر و تازهگردانید، چندین سال است.
پاک آن قادریکه رایت نصرت بر اولیای خود آشکاراکرد و آن قهاریکه بر اعدای خود آیت حجت پیداکرد و آنکریمیکه دوستان خود را خلعت سیادت و سعادت پوشانید و آن عادلیکه بر دشمنان خود، باران خواری و نگوساری بارانید.وحی فرستاد بر آن نبی با خبر محمد رسول الله، صلی الله علیه و سلم: ای محمد! مراکه آفریدگارم، در عالم غیب در هرکنجی صدهزارگنج استکه خاطر هر ناگنجی بدان نرسد.
«حجاب دیدۀ نامحرمان زیادت باد»
آن راکه خواهیم برگزینیم و خانهٔ سینهٔ وی را مفتاح خزاین غیبگردانیم و انوار بی شمار بروی نثارکنیم و مدد لطایف بی عدد بروی ایثارکنیم و تقوی را دثار ویگردانیم تاکلام نامخلوق ازوی خبر میدهد: «هدیً للمتقين الذین یؤمنون بالغیب» دست ایشان بهگنج نعمت غیب رسد در بحر آلاء و نعما غریق شوند، در سراپردۀ قدم، قدم بر بساط فضل نهند ازکاس محبت، شراب الفت چشیده و شخص دولت ایشان سر به ثریاکشیده و قلم و لوح این رقم به روزگار ایشان زده. «ان الابرار لفی نعیم»، در آن برگزیدنکس را بر من اعتراضی نی، آن راکه خواهم بردارم و آن راکه خواهم فروگذارم، تا نهاد یکی را عیبهٔ عیبگردانیم و سرمهٔ بی خبری در دیدۀ وی کشیم تا عسلکسل از شرابخانهٔ ابلیس علیه اللعنه مینوشدکه: «و ان الفجار لفی جحیم».
اما فتح بابیکه طالبان شریعت و سالکان طریقت را باشد، هیچ شبی از ایشانگرد آن نگردد چون فتح باب اصلی نه وصلی از عالم غیب، نه از عالم ریب، از نزد عالم الغیب به سالکی یا به عاشقی رسد از غیب، در فرع بایدکه راست رود تا خود را از این دریای بی پایان این نفس طرار خودپرست و این هوای غدار منگویکه او فرعون بی فر و عون استکه «انا ربکم الاعلی» میگوید و از آهنگ نهنگ نفس بگریزد و در حبل متين آویزد که: «واعتصموا بحبل الله» و اینکلمه را ورد خود سازد و ازگفتهٔ من، خود را عنوان نسازدکه «فذلک حرمان» بر جریدۀ جریمهٔ خودکشد و از آن رقم این آیتکه: «فخسفنا به و بداره الارض» اهل دنیا آرد و هوا در هاویه زند تا جماعتی از ایشان، در هوای بُعد افتادند، از بی باکی و ناپاکی حلال و پاک بگذاشتند، مشغول جام و جامه و غلام و حطام و مرکب و ستام شدند. و به چربی لقمه و بزرگی طعمهٔ لذت ساختند تا خود را در آتش دوزخ انداختند و حطب جهنم شدند.
«اولئک کالانعام بل هم اضل» و «سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لایؤمنون» لاجرم در عالم قیامت ورد ایشان این باشدکه: «یالیتنیکنت تراباً» و جماعتی از معاصی رویگردانیدند و دنیا را ردکردند، با خلق انس گرفتند نه برای خدا برای آنکه ایشان را عابد و زاهد خوانند. ایشان از صدق این حدیث بی خبرند، بانفاق آشنا گشتهاند این چنين سالوسی را از بهر جاه دنیا چه آید؟ «فمثلهکمثل الکلب» تا به فروغ دروغ ایشان مغرور شدند و بر هوای نفس رفتند، نه بر درس شرع «و من سنّ سنة سیئة فله وزرها و وزرمن عمل بها». در قیامت همهٔ مطیعان را ثواب جزا باشد و او در وحلِ «ظلمات بعضها فوق بعض» بماند نه در دنیاکامی داشته و نه در عقبیکام داشته این مفلسان در عقب مخلصان میآیند و همیگویندکه:«انظرونانقتبس من نورکم» جواب میآید: «قیل ارجعوا ورائکم فالتمسوانورا» آن قوم، خودپرستانند تا قرآنکریم برسید طریقت و مفتی شریعتگوید: «افرایت من اتخذ الهه هواه و اضلّه الله ... الایه».
یک جماعتی دیگرکه عقل آن جهانی داشتند و بوی اخلاص به مشام ایشان رسیده بود، قدم بر هوای نقد نهادند و نفس شوم را قهرکردند طمع آن را، تا نفس ایشان به هوای ابد رسد و فردوس اعلی، مطلب ایشانگردد و این بشارت از قرآنکریم به سمع جمع رسیده بود: «و فیها ما تشتهیه الانفس». اینگروه از هوای نفسگذشتند، اما ميراث ابلهی بردندکه صدر نبوت خبرکرده استکه: «اکثر اهل الجنة البله» باز جماعتی قدم بر هوای نفس نهادند و دنیا و لذت دنیا را پشت پای زدند و عقبی را به آنکه خلعت بقا داشت، پشت دست زدند از صورت دعوی در حقیقت معنی آویختند و این طایفه، سالکان طریقت و طالبان عين حقند تعالی و تقدس که در انوار الله افتادهاند. گاه هست از جمال احدیت شدند وگاه نیستکمال صمدیت گشتند. در نیست، هست و در هست، نیست لطف و قهر بماندند. این طایفه، انبیااند صلوات الله علیهم اجمعين.
مولوی : المجلس السادس
من بعض معارفه افاض الله علینا انوار لطائفه
الحمدلله المقدس عن الاضداد و الأشکال، المنزه عن الأندادو الأمثال، المتعالی عن الفناء و الزّوال، القدیم الذی لم یزل و لایزال، مقلب القلوب و مصرف الدهور و القضاء و محول الاحوال لایقال متی والی متی فاطلاق هذه العبارة علی القدیم محال، ابداً العالم بلا اقتداء و لامثال، خلق آدم وذریته من الطين الصلصال فمنهم للنعیم و منهم للجحیم و منهم للابعاد و منهم للوصال، منهم من سقی شربة الادبار و منهم منکسی ثیاب الاقبال، قطع الالسنة عن الاعتراض فی المقال. قوله تعالی: «لایسئل عما یفعل و هم یسئلون» جل ربنا عن الممارات و الجدال و من این للخلق التعرض و السؤال و قدکان معدوماً ثم وجد، ثم یتلاشی و یسير سير الجبال: «و تری الجبال تحسبها جامدة و هی تمر مر السحاب صنع الله الذی اتقنکل شیء». «لا اله الاهو» الکبير المتعال». بعث نبینا محمداً صلی الله علیه و سلم عند ظهور الجهال و غلبة الکفر و الاضلال فنصح لأمته بالقول و الفعال و اوضح لهم مناهج الحرام و الحلال و جاهد فی سبیل الله علیکل حال حتی عاد بحر الباطل کالآل فاعتدل الحق سعیه ای اعتدال صلی الله علیه و علی آله خير آل و علی صاحبه ابی بکر الصدیق المنفق علیهکثير المال و علی عمر الفاروق الخاض فی طاعته غمرات الاهوال و علی عثمان ذی النورین المواصل لتلاوة الذکر فی الغدوّ و الآصال و علی علی بن ابی طالبکاسرالاصنام و قاتل الابطال و مارتعت بِصَحْصَحِها غفرالزال و ضوء الحندس و بیض الذبال صلوة دائمه بالتضرع و الابتهال.
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۶۹ - در حکمت
اگر آید ز دوستی گنهی
بگناهی نباید آزردن
ور زبان را بعذر بگشاید
باید آن عذر نیک بپذردن
زانکه نزدیک بخردان بترست
عفو ناکردن از گنه کردن
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲۵ - در تغزل
امروز بی رخت ، ای سیمین بر
از رنج تن و درد دل و خون جگر
عمریست ، که گر عوض کنم با مرگش
چیز دگرم نهاد باید بر سر
جامی : دفتر اول
بخش ۳۴ - در بیان آنکه حضرت خواجه بزرگوار قدس سره می فرمودند که بنای کار را به نفس می باید کرد چنانکه اشتغال به وظیفه و زمان حال از تذکر ماضی و تفکر در مستقبل را مشغول گرداند و نفس را مگذارد که ضایع گذرد
خواجه پاک دین پاک نفس
روح الله روحه الاقدس
گفت عارف که در وفا فرد است
کار خود بر نفس بنا کرده ست
هیچگه پیش و پس نمی نگرد
نقد خود جز نفس نمی شمرد
ما مضی مات و المؤمل غیب
نیست جز نقد وقتش اندر جیب
می کند از سر شعور و وقوف
هر نفس را به حق آن مصروف
شده امروز و دی و فردایش
نقطه خاک گشته مأموایش
شغل حالش سترده است از دل
ذکر ماضی و فکر مستقبل
خارج از اختلاف روز و شب است
وقت را گاه ابن و گاه آب است
این وقت است اگر تصرف حال
باشد او را محول احوال
ورز قید تصرفش بدر است
وقت فرزند اوست او پدر است
نیست او ابن وقت ابوالوقت است
وقتش ایمن ز وصمت و مقت است
وقت ها را به قدرت مولا
می کند صرف افضل و اولی
جامی : دفتر اول
بخش ۸۴ - در تأسف و تلهف بر نایافت صحبت عزیزانی که اذا رأوا ذکر الله نشان ایشان است و اولئک الذین انعم الله علیهم در شأن ایشان است
سالها شد که روی در دیوار
دل برآرم به گرد شهر و دیار
تا بیایم نشان آدمیی
کاید از وی نسیم محرمیی
بروم خاک پای او باشم
نقد جان زیر پای او پاشم
یک زمان یکزبان شوم با او
دو بگویم دو بشنوم با او
چشم باشم چو مجلس آراید
گوش باشم چو نکته فرماید
دیدنش از خدا دهد یادم
کند از دیدن خود آزادم
سخنش را چو جا کنم در گوش
سازدم از سخنوری خاموش
وه کزین کس نشانه پیدا نیست
اثری در زمانه قطعا نیست
ور کسی را برم گمان که وی است
چون شود ظاهر آنچنان که وی است
یابمش معجبی به خود مغرور
طورش از اهل دین و دانش دور
نه ازین کار در دلش دردی
نه ازین راه بر رخش گردی
نه ز علم و دراستش خبری
نه ز سر وراثتش اثری
سخن او به غیر دعوی نی
همه دعوی و هیچ معنی نی
کار او روز و شب خلاف هوا
ورد او صبح و شام نفی سوا
آن هوا را کند خلاف ولی
که بود عشق حضرت مولی
وان سوا را کند به نفی ز جان
که بود غیر او نه غیر خدای
طالبان را شود به توبه دلیل
بنماید به سوی زهد سبیل
توبه از آمدن به خانه او
زهد از خوان لولیانه او
چون پی گفتگو نهد مجلس
تا شود مایه بخش هر مفلس
به یکی لحظه سازدش روزی
مایه غیبت شبانروزی
رهنما نیست آن که راهزن است
بر سر راه خلق چاه کن است
چون شود گم به سوی حق ره ازو
هست شیطان نعوذ بالله ازو
گر کسی را بود شکیبایی
وقت تنهایی است و یکتایی
خانه در کوی انزوا کردن
رو به دیوار عزلت آوردن
دل به یکباره در خدا بستن
خاطر از فکر خلق بگسستن
بر در دل نشستن از پی پاس
تا به بیهوده نگذرد انفاس
ور ز غوغای نفس اماره
از جلیسی نباشدت چاره
شو انیس کتابهای نفیس
انها فی الزمان خیر جلیس
مصحفی جوی روشن و خوانا
راست چون طبع مردم دانا
وز حدیث صحیح مصطفوی
ناشی از خلق و سیرت نبوی
نسخه ای چون بخاری و مسلم
که ز سقم و علل بود سالم
وز تفاسیر آنچه مشهور است
که ز تحریف مبتدع دور است
وز اصول و فروع شرع هدی
آنچه الیق نماید و اولی
وز فنون ادب چو نحو و چو صرف
آنچه باشد در آن علوم شگرف
وز رسالات اهل کشف و شهود
وز مقالات اهل ذوق و وجود
آنچه باشد به عقل و فهم قریب
که شود منکشف به فکر لبیب
وز دواوین شاعران فصیح
وز مقولات ناظمان ملیح
آنچه قبضت کند به بسط بدل
چه قصاید چه مثنوی چه غزل
چون تو را جمع گردد این اسباب
روی دل ز اختلاط خلق بتاب
گوشه ای گیر و گوش با خود دار
دیده عقل و هوش با خود دار
بگذر از نفس و صاحب دل باش
حسب الامکان مراقب دل باش
از کلام و حدیث غیرهما
بهره وقت خود بگیر اما
نه چنان کان به غفلت انجامد
دل به غیر خدای آرامد
نیست مانند عمر را مپسند
صرف آن جز به یار بی مانند
صرفه در صرف عمر کن حرفه
که ز کوشش فزون بود صرفه
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۵ - در بیان سهر و بیخوابی که رکن چهارم ولایت و مقام ابدال است
خواب مرگ و حیات بیداریست
صلح مرگ از حیات بیزاریست
می گریزی ز زخم نشتر مرگ
چه کنی روی در برادر مرگ
خواب دزدیست زندگانی کاه
نقد خود را ز دزد دار نگاه
مثلی روشن است بر که و مه
که سپردن به دزد کالا به
مگر این دزد ازان بود بالا
که سپردن توان به او کالا
باشد ای کرده رو به راه طلب
نیم عمر تو روز و نیمی شب
شب تو چون همه گذشت به خواب
عر تو نیمه شد به وقت حساب
بر تو خواهی دراز گردد روز
چیزی از شب بدزد و بر وی دوز
فی المثل گر شود ز عمر تو کم
روزی افتی میان غصه و غم
صد شب از عمر خویش کم کردی
غم آن از غرور کم خوردی
قصد شبگیر کن که بی شبگیر
نیست این راه انقطاع پذیر
شبروان را ز ره بریدن شب
گر چه باشد هزار گونه تعب
چون به منزل شتر بخوابانند
آن زمان مدح شبروی خوانند
انما السائرون کل رواح
یحمدون السری لدی الاصباح
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷۲ - حکایت بر سبیل تمثیل
خسروی را که بود فرزندان
وقت رفتن رسید ازین زندان
هر یکی را به حیله کاری و فن
داد تیری که زور کن بشکن
یک به یک را چو قوت تن بود
زور کردن همان شکستن بود
تیرها دسته کرد دیگر بار
نه فزون و نه کم ازان به شمار
نتوانست کس که زور زند
دسته تیر را به هم شکند
گفت باشید اگر به هم هم پشت
بشکند زود پشت خصم درشت
ور بدارید از آنچه گفتم دست
زودتان اوفتد ز خصم شکست
یک یک انگشت اگر دهی به کسی
که بود زور او کم از تو بسی
تابد انگشت تو چنان به شتاب
که در آن تافتن رود ز تو تاب
ور به هر پنج تا بیش پنجه
دستش از تافتن کنی رنجه
جمع را هست قوت معتاد
که نباشد میسر از آحاد
جامی : دفتر دوم
بخش ۷۰ - در ذکر موت و اهوال آن
صرصر مرگ را ببین چه فن است
سر شکن بیخ کن ثمر فکن است
شاخ پیوندها شکسته اوست
بیخ امیدها گسسته اوست
وی فکنده ست ازین درخت بلند
میوه نارسیده فرزند
چند کردن به حول و قوت فخر
کثمود الذین جابوا الصخر
رو به قرآن بخوان که باد چه کرد
یا جنود ثمود و عاد چه کرد
دست بگسل ز نقل و باده و جام
یاد کن زان که ریزدت در کام
ساقی مرگ جام تلخ مذاق
حین یلتف ساقکم بالساق
پیش از آن دم که بر سر بستر
پیچدت پایها به یکدیگر
پای ازین تنگنای بیرون نه
رخت ازین تیره جای بیرون نه
آن بود پا برون نهادن تو
رخت از اینجا برون نهادن تو
که ببری ز غیر حق پیوند
نهی از بندگیش بر خود بند
الم مرگ قطع پیوند است
زانچه اکنون دلت به آن بند است
بندها را چو بگسلی امروز
به همین قطع و اصلی امروز
چون بمیری ز خویش پیش از مرگ
نخوری زخم نیش بیش از مرگ
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۹ - در صفت ضعف و پیری و سد باب منفعت گیری
عمرها شد تا درین دیر کهن
تار نظمم بسته بر عود سخن
هر زمان از نو نوایی می زنم
دم ز دیرین ماجرایی می زنم
رفت عمر و این نوا آخر نشد
کاست جان وین ماجرا آخر نشد
پشت من چون چنگ خم گشت و هنوز
هر شبی در ساز عودم تا به روز
عود ناساز است و کرده روزگار
دست مطرب را ز پیری رعشه دار
نغمه ی این عود موزون چون بود
لحن این مطرب به قانون چون بود
وقت شد کین عود را خوش بشکنم
بهر بوی خوش در آتش افکنم
خام باشد عود را ناخوش زدن
خوش بود در عود خام آتش زدن
بو که عطر افشان شود این عود خام
عقل و دین را زان شود خوشبو مشام
عقل و دین را تقویت دادن به است
زانکه این تن روی در سستی نه است
رخنه ها در رسته ی دندان فتاد
کی توان بر خوردنی دندان نهاد
هم قواطع از بریدن کند گشت
هم طواحن ز آرد کردن در گذشت
خوردنم می باید اکنون طفل سان
نان خاییده به دندان کسان
قامتم شد کوز و ماندم سر به پیش
گشته ام مایل به سوی اصل خویش
مادرم خاک است و من طفل رضیع
میل مادر نیست از طفلان بدیع
زود باشد کآرمیده ز اضطراب
در کنار مادر افتم مست خواب
از دو چشم من نیاید هیچ کار
از فرنگی شیشه ناکرده چهار
درد پا تا گشت همزانوی من
شد پس زانو نشستن خوی من
پای من در خاستن باشد زبون
تا نگردد ساعدم تن را ستون
این خلل ها مقتضای پیری است
وای آن کو مبتلای پیری است
هر خلل کز پیری افتد در مزاج
نیست مقدور طبیب آن را علاج
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴۳ - حکایت آن زاغ بر لب دریای شور که حواصل وی را آب شیرین می داد اما وی را آن قبول نیفتاد
بود همچون بوم زاغی روز کور
جا گرفته بر لب دریای شور
بودی از دریای شور آبشخورش
دادی آن شورابه طعم شکرش
از قضا مرغی حواصل نام او
حوصله سر چشمه انعام او
سایه دولت به فرق او فکند
نامدش شورابه دریا پسند
گفت پیش آی ای ز شوری در گله
کآب شیرینت دهم از حوصله
گفت ترسم کآب شیرین چون چشم
طعم آب شور گردد ناخوشم
زآب شیرین مانم و باشد نفور
طبع من ز آبشخور دریای شور
بر لب دریا نشسته روز و شب
در میان هر دو مانم تشنه لب
به که سازم هم به آب شور خویش
تا نیاید رنج بی آبیم پیش
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۳۷ - حکایت زنده دلی که با مردگان انس گرفته بود و از زندگان فرار می نمود
زنده دلی از صف افسردگان
رفت به همسایگی مردگان
پشت ملامت به عمارات کرد
روی ارادت به مزارات کرد
حرف فنا خواند ز هر لوح خاک
روح بقا جست ز هر روح پاک
گشتی ازین سگ منشان تیز تگ
همچو تگ آهوی وحشی ز سگ
کارشناسی پی تفتیش حال
کرد ازو بر سر راهی سؤال
کین همه از زنده رمیدن چراست
رخت سوی مرده کشیدن چراست
گفت بلندان به مغاک اندراند
پاک نهادان ته خاک اندراند
مرده دلانند به روی زمین
بهر چه با مرده شوم همنشین
همدمی مرده دهد مردگی
صحبت افسرده دل افسردگی
زیر گل آنان که پراکنده اند
گر چه به تن مرده به جان زنده اند
مرده دلی بود مرا پیش ازین
بسته هر چون و چرا پیش ازین
زنده شدم از نظر پاکشان
آب حیاتست مرا خاکشان
جامی ازین مرده دلان گوشه گیر
گوش به خود دار و ز خود توشه گیر
هر چه درین دایره بیرون توست
گام سعایت زده در خون توست
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۴۰ - مقاله دهم در اشارت به سهر که نشانه هوشیاری و علامت بخت بیداریست
ای به شکر خواب سحر داده هوش
خیز که برخاست ز مرغان خروش
مرغ سحر زنده و تو مرده ای
او ز نوا گرم و تو افسرده ای
ترک هوا گوی و نوایی بزن
چنگ به دامان وفایی بزن
هر شب ازین پرده زنگارگون
این همه لعبت که سر آرد برون
هست پی آنکه شود آشکار
بر نظرت قدرت لعبت نگار
شرم تو بادا که کنی تا به روز
راه نظر را به مژه میخ دوز
ننگری این دیر بقا پرده را
وین همه اوضاع نوآورده را
بر نکنی سر که بر این پرده چیست
نقش نگارنده درین پرده کیست
سبحه انجم به ثریا که داد
طارم چارم به مسیحا که داد
تار که بر بط ناهید بست
رنگ که بر محمل خورشید بست
نیل بر این صفحه خضرا که بیخت
مهره درین حقه مینا که ریخت
خرقه شب غالیه گون از چه شد
دامنش آلوده به خون از چه شد
شمع سحر لمعه نور از که یافت
جبهه مه داغ قصور از که یافت
هست درین دایره قال و قیل
این همه بر هستی صانع دلیل
نقش نگر جانب نقاش رو
حسن بنا بین و به بنا گرو
بیش درین مرحله غافل مخسب
پای برآر از گل و در گل مخسب
خلعت عمر تو عجب کوته است
خون به دل از کوتهیش ته ته است
بیش میفزای به مقراض خواب
کوتهی آن که نیفتد صواب
خواب چو مرگ ار نبود ضد زیست
نکته «النوم اخ الموت » چیست
چهره این اخ به تف آلوده باد
خود به تف این اخ چه مناسب فتاد
هست یکی نیمه ز عمر تو روز
نیمه دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
می گذرد آن به خور و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانه ای
خفته به شب مرده کاشانه ای
روز چنان می گذرد شب چنین
کی شوی آماده روز پسین
شب چو رسد شمع شب افروز باش
همنفس گریه جانسوز باش
اشک همی ریز به صد درد و سوز
عذر همی خواه ز تقصیر روز
هر چه به روز از دل جافی کنی
وای تو گر شب نه تلافی کنی
روز تو شد شام به عصیانگری
شام به روز آر به عذر آوری
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
روز که صد گونه گنه کرده ای
نامه اعمال سیه کرده ای
شب ز مژه بهر سفیدی روی
از رخ آن نامه سیاهی بشوی
چند کنی خواب ز خودکامگی
با دل فارغ ز سیه نامگی
کرده تو خواب و ز ورای حجاب
ناظر حال تو منزه ز خواب
شب چه کنی روز به بی حاصلی
کو به تو خوش حاضر و تو غافلی
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۵۶ - مقاله هژدهم در اشارت به عشق که شور آن نمک خوان جگرخواران است و جراحت آن راحت جان دلفگاران
رونق ایام جوانیست عشق
مایه کام دو جهانیست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطه جان و تن ما ازوست
مردن ما زیستن ما ازوست
علوی و سفلی همه بند ویند
پست شو قدر بلند ویند
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
چون به تن آزاده ز مهر است دل
سنگ سیاهیست در آن تیره گل
هر که نه در آتش عشق است غرق
از دل او تا به صنوبر چه فرق
کار صنوبر چو بود غافلی
از غم عشق، او که و صاحبدلی
زندگی دل به غم عاشقیست
تارک جان بر قدم عاشقیست
تا نشود عشق به دل پردگی
گرمی دل نیست جز افسردگی
ای شده کار تو بد از نیکوان
جفت صد اندوه ز طاق ابروان
حال تو از خال سیاهان تباه
روز تو از مشک عذاران سیاه
رهزن خوابت شده چشمان مست
توبه تو یافته زیشان شکست
هر که شد از سروقدان سرفراز
ساخت سرت پست به خاک نیاز
هر که به رخ نقطه سودا نهاد
داغ غمت بر دل شیدا نهاد
هر که به لب آب حیات آمدت
رخ ز خطش در ظلمات آمدت
گه دم از اندیشه ماهی زنی
ماه فلک بینی و آهی زنی
گه ز گلی خرم و خندان شوی
نغمه سرا بلبل بستان شوی
گه به غزالی دل شیدا دهی
روی چو دیوانه به صحرا نهی
یار هم آغوش به هر باده نوش
تو پس زانوی غم اندر خروش
یار هم آواز به هر حیله ساز
تو ز تب فرقت او در گداز
یار هم آهنگ به هر سینه تنگ
تو ز دلش کوفته بر سینه سنگ
زیرکیی ورز و چنان گیر یار
کش بود اندر دل و جانت قرار
محرم خلوتگه رازت شود
مونس شب های درازت شود
جغد نیی جلوه به هر کاخ چند
مرغ نیی نغمه ز هر شاخ چند
جلوه گر کنگر یک کاخ شو
نغمه زن طارم یک شاخ شو
رو به یکی آر که فرخندگیست
ترک دویی کن که پراکندگیست
میوه مقصود کی آرد درخت
تا نکند پای به یک جای سخت