عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
اگر مشتاق جانانی مکن جانا گران جانی
در این ره سر نمی ارزد به یک ارزن ز ارزانی
حضیض چاه و اوج جاه با هم همعنان هستند
نمی گردد عزیز مصر جز صدیق زندانی
بجو سرچشمۀ حیوان اگر پای طلب داری
که همت خضر را بخشد نجات از طبع حیوانی
به آداب شریعت بند کن دیو طبیعت را
در اقلیم حقیقت چون چنین کردی سلیمانی
اگر مجنون لیلائی ترا آشفتگی باید
نیابی خاطر مجموع را جز در پریشانی
زنی گر تیشۀ مستی به بیخ ریشۀ هستی
توان گفتن که فرهاد لب شیرین دورانی
دُر اشک و عقیق خون بهای بادۀ گلگون
بود سیب زنخدان بهتر از یاقوت رمانی
بدانائی مناز ای دل که آن نقشی بود باطل
اگر محصول آن حاصل نباشد غیر نادانی
تو گر سودای گل داری چرا پس در پی خاری
و گر دیوانۀ یاری چرا پس یار دیوانی
بسیرت آدمی گاهی ملک باشد گهی حیوان
نه در هر صورت انسان بود معنای انسانی
اگر طوطی سخن راند که از وی آدمی ماند
ندارد باز همچون مفتقر لطف سخندانی
در این ره سر نمی ارزد به یک ارزن ز ارزانی
حضیض چاه و اوج جاه با هم همعنان هستند
نمی گردد عزیز مصر جز صدیق زندانی
بجو سرچشمۀ حیوان اگر پای طلب داری
که همت خضر را بخشد نجات از طبع حیوانی
به آداب شریعت بند کن دیو طبیعت را
در اقلیم حقیقت چون چنین کردی سلیمانی
اگر مجنون لیلائی ترا آشفتگی باید
نیابی خاطر مجموع را جز در پریشانی
زنی گر تیشۀ مستی به بیخ ریشۀ هستی
توان گفتن که فرهاد لب شیرین دورانی
دُر اشک و عقیق خون بهای بادۀ گلگون
بود سیب زنخدان بهتر از یاقوت رمانی
بدانائی مناز ای دل که آن نقشی بود باطل
اگر محصول آن حاصل نباشد غیر نادانی
تو گر سودای گل داری چرا پس در پی خاری
و گر دیوانۀ یاری چرا پس یار دیوانی
بسیرت آدمی گاهی ملک باشد گهی حیوان
نه در هر صورت انسان بود معنای انسانی
اگر طوطی سخن راند که از وی آدمی ماند
ندارد باز همچون مفتقر لطف سخندانی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
دارم ای دوست ز بیداد تو فریاد بسی
چکنم چون نبود دادگر دادرسی
بخت آشفته نخفته است که گردد بیدار
مرده هرگز نشود زنده ببانگ جرسی
طبع، افسرده و دل مرده و تن آزرده
بار الها برسانم به مسیحا نفسی
ای به بازیچه ز اقلیم حقیقت شده دور
جهد کن تا که به مردان طریقت برسی
مرغ گلزار بهشتی تو، بزن بال و پری
تا بکی شیفتۀ دانه و آب و قفسی
طوطی عالم اسراری و شیرین گفتار
حیف باشد که تو با زاغ و زغن هم نفسی
تا بکی سر به گریبان طبیعت داری
چند در دامنۀ دام هوا و هوسی
مفتقر سایۀ سلطان هما را بطلب
ورنه در مرحلۀ عشق کم از خر مگسی
چکنم چون نبود دادگر دادرسی
بخت آشفته نخفته است که گردد بیدار
مرده هرگز نشود زنده ببانگ جرسی
طبع، افسرده و دل مرده و تن آزرده
بار الها برسانم به مسیحا نفسی
ای به بازیچه ز اقلیم حقیقت شده دور
جهد کن تا که به مردان طریقت برسی
مرغ گلزار بهشتی تو، بزن بال و پری
تا بکی شیفتۀ دانه و آب و قفسی
طوطی عالم اسراری و شیرین گفتار
حیف باشد که تو با زاغ و زغن هم نفسی
تا بکی سر به گریبان طبیعت داری
چند در دامنۀ دام هوا و هوسی
مفتقر سایۀ سلطان هما را بطلب
ورنه در مرحلۀ عشق کم از خر مگسی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
گر سوی ملک عدم باز بیابی راهی
شاید از سر وجودت بدهند آگاهی
تو گر از چاه طبیعت بدر آئی بیرون
یوسف مملکت مصری و صاحب جاهی
در ره مصر حقیقت که هزاران خطر است
نیست چون چاه طبیعت به حقیقت چاهی
تا به زندان تن و بند زن و فرزندی
تو و آزادگی از ماه بود تا ماهی
کنج خلوت بطلب گنج تجلی یابی
دولت معرفت از فقر بجو، نز شاهی
زنگ دل را به یکی قطرۀ اشگی بزدای
بصفا کوش اگر جام جهان بین خواهی
چشمۀ آب بقا در خور اسکندر نیست
همتی کن که کند خضر ترا همراهی
روی در شاهد هستی کن و چون شمع بسوز
ورنه گر کوه شوی باز نیرزی کاهی
مفتقر بندۀ درگاه ولایت شو و بس
نیست در ملک حقیقت به از این درگاهی
شاید از سر وجودت بدهند آگاهی
تو گر از چاه طبیعت بدر آئی بیرون
یوسف مملکت مصری و صاحب جاهی
در ره مصر حقیقت که هزاران خطر است
نیست چون چاه طبیعت به حقیقت چاهی
تا به زندان تن و بند زن و فرزندی
تو و آزادگی از ماه بود تا ماهی
کنج خلوت بطلب گنج تجلی یابی
دولت معرفت از فقر بجو، نز شاهی
زنگ دل را به یکی قطرۀ اشگی بزدای
بصفا کوش اگر جام جهان بین خواهی
چشمۀ آب بقا در خور اسکندر نیست
همتی کن که کند خضر ترا همراهی
روی در شاهد هستی کن و چون شمع بسوز
ورنه گر کوه شوی باز نیرزی کاهی
مفتقر بندۀ درگاه ولایت شو و بس
نیست در ملک حقیقت به از این درگاهی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
در کوی عشق کوهی کمتر بود ز کاهی
جز عاشقان نیابند این نکته را کماهی
گر ابر، تیر بارد شوریده سر نخارد
کاندیشه کس ندارد از رحمت الهی
پای از طلب کشیدن آئین عاشقی نیست
در وادی فنا رو ای انکه مرد راهی
خودخواهی ار بپرسی نوعی ز بت پرستیست
در کیش عشق نبود بدتر از این گناهی
با نیستی و مستی پیوسته کنج هستی
این مدعا ندارد جز جان و دل گواهی
درویشی است و همت فرصت شمر غنیمت
کین موهبت نیابی در عین پادشاهی
از دولت سکندر تا فر همت خضر
بالاتر است و برتر از ماه تا بماهی
فردا ز رو سفیدی نام و نشان نیابی
امروزه گر نشوئی این ننگ رو سیاهی
ای دوست مفتقر را آگهی شر رفشان ده
تا گیرد از من آهی در خرمن مناهی
جز عاشقان نیابند این نکته را کماهی
گر ابر، تیر بارد شوریده سر نخارد
کاندیشه کس ندارد از رحمت الهی
پای از طلب کشیدن آئین عاشقی نیست
در وادی فنا رو ای انکه مرد راهی
خودخواهی ار بپرسی نوعی ز بت پرستیست
در کیش عشق نبود بدتر از این گناهی
با نیستی و مستی پیوسته کنج هستی
این مدعا ندارد جز جان و دل گواهی
درویشی است و همت فرصت شمر غنیمت
کین موهبت نیابی در عین پادشاهی
از دولت سکندر تا فر همت خضر
بالاتر است و برتر از ماه تا بماهی
فردا ز رو سفیدی نام و نشان نیابی
امروزه گر نشوئی این ننگ رو سیاهی
ای دوست مفتقر را آگهی شر رفشان ده
تا گیرد از من آهی در خرمن مناهی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
رموز عشق تا با ما نیامیزی نیاموزی
که گوهر تا خزف از کف نیندازی نیندوزی
شهود شاهد هستی نمی شاید ز هر پستی
که شمع جمع را تا قد نیفرازی نیفروزی
اگر با شمع رخسارش بسازی همچو پروانه
بقربانی بسوزی تا نمی سازی نمی سوزی
ندارد جام جم بی می نمایشهای گوناگون
نه هم بی بادۀ صافی صفائی باد نوروزی
بروی و موی جانان کی توانی دیده کردن باز
تو که چشم طمع از جان نمی بندی نمی دوزی
برو فرزانه از این گنبد فیروزه گون بالا
که در فرزانگی باشد هزاران فرّ و فیروزی
نگیری روزه تا از آرزوهای جهان عمری
نگردد مفتقر! روزی ترا دیدار او روزی
که گوهر تا خزف از کف نیندازی نیندوزی
شهود شاهد هستی نمی شاید ز هر پستی
که شمع جمع را تا قد نیفرازی نیفروزی
اگر با شمع رخسارش بسازی همچو پروانه
بقربانی بسوزی تا نمی سازی نمی سوزی
ندارد جام جم بی می نمایشهای گوناگون
نه هم بی بادۀ صافی صفائی باد نوروزی
بروی و موی جانان کی توانی دیده کردن باز
تو که چشم طمع از جان نمی بندی نمی دوزی
برو فرزانه از این گنبد فیروزه گون بالا
که در فرزانگی باشد هزاران فرّ و فیروزی
نگیری روزه تا از آرزوهای جهان عمری
نگردد مفتقر! روزی ترا دیدار او روزی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
خواهی اگر بکوی حقیقت سفر کنی
باید ز شاهراه طریقت گذر کنی
گر بی رفیق پای نهی در طریق عشق
خود را یقین دچار هزاران خطر کنی
هرگز بطوف کعبۀ جانان نمی رسی
تا آنکه در منای وفا ترک سر کنی
گر بگذری ز ظلمت حس و خیال و وهم
چون آفتاب از افق عقل سر کنی
وندر فضای عشق اگر بال و پر زنی
از آشیان قدس توان سر بدر کنی
آن دم ترا ز سرّ حقیقت خبر کنند
کز بی خودی ز خود نتوانی خبر کنی
ناموس حق به بانگ انا الحق مده بباد
تا جلوه از حقیقت خود خوبتر کنی
گر بنگری بطلعت لیلی چنانکه هست
مجنونم ار ز شوق تو شب را سحر کنی
کلک زبان بریده ندانم چه می کند
خوبست مفتقر که سخن مختصر کنی
باید ز شاهراه طریقت گذر کنی
گر بی رفیق پای نهی در طریق عشق
خود را یقین دچار هزاران خطر کنی
هرگز بطوف کعبۀ جانان نمی رسی
تا آنکه در منای وفا ترک سر کنی
گر بگذری ز ظلمت حس و خیال و وهم
چون آفتاب از افق عقل سر کنی
وندر فضای عشق اگر بال و پر زنی
از آشیان قدس توان سر بدر کنی
آن دم ترا ز سرّ حقیقت خبر کنند
کز بی خودی ز خود نتوانی خبر کنی
ناموس حق به بانگ انا الحق مده بباد
تا جلوه از حقیقت خود خوبتر کنی
گر بنگری بطلعت لیلی چنانکه هست
مجنونم ار ز شوق تو شب را سحر کنی
کلک زبان بریده ندانم چه می کند
خوبست مفتقر که سخن مختصر کنی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
دارم ای دوست ز بیداد تو فریاد بسی
چکنم چون نبود دادگری، دادرسی
در طریقت نسزد جز گله از دوست به دوست
به حقیقت نبود داد رسی جز تو کسی
بی تو ای روح روان زنده نشاید آنی
بی دلارام دل آرام نگیرد نفسی
دل که باشد حرم قدس تو ای کعبۀ حسن
جز طواف سر کوی تو ندارد هوسی
حاش لله که رسد دست به آن دامن پاک
که شنیدست که سیمرغ شکار مگسی؟
بخت آشفته نخفتست که گردد بیدار
مرده هرگز نشود زنده به بانگ جرسی
طبع افسرده و دل مرده و تن آزرده
بار الها برسانم به مسیحا نفسی
بزن ای بلبل شوریده گلزار ازل
پر و بالی چه ز پا بستۀ هر خار و خسی
مفتقر طوطی شکر شکن یاری تو
تا بکی هم نفس زاغ و زغن در قفسی
چکنم چون نبود دادگری، دادرسی
در طریقت نسزد جز گله از دوست به دوست
به حقیقت نبود داد رسی جز تو کسی
بی تو ای روح روان زنده نشاید آنی
بی دلارام دل آرام نگیرد نفسی
دل که باشد حرم قدس تو ای کعبۀ حسن
جز طواف سر کوی تو ندارد هوسی
حاش لله که رسد دست به آن دامن پاک
که شنیدست که سیمرغ شکار مگسی؟
بخت آشفته نخفتست که گردد بیدار
مرده هرگز نشود زنده به بانگ جرسی
طبع افسرده و دل مرده و تن آزرده
بار الها برسانم به مسیحا نفسی
بزن ای بلبل شوریده گلزار ازل
پر و بالی چه ز پا بستۀ هر خار و خسی
مفتقر طوطی شکر شکن یاری تو
تا بکی هم نفس زاغ و زغن در قفسی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
صفحات دفتر کن فکان ز کتاب حسن تو آیتی
کلمات محکمه البیان ز لطیفۀ تو کنایتی
طعات طور تجلی از طعان روی تو جلوه ای
جذوات وادی ایمن است ز جذبۀ تو حکایتی
عبقات قدس ز بوستان معارف تو شمیمه ای
نفحات انس ز داستان افاضۀ تو عنایتی
نه به خط و نقطۀ خال تو قلم ازل زده تا ابد
نه به مثل طرۀ مرسل تو مسلسل است روایتی
نه به بزم غیب به دلربائی تست شاهد وحدتی
نه به ملک عشق چه لالۀ رخ تست شمع هدایتی
نه چه صبح روشن غرۀ تو فکنده پرتو مرحمت
نه چه شام تیرۀ طرۀ تو بلند ظل حمایتی
نه که در محیط فلک عیان چه تو آفتاب حقیقتی
ندهد بسیط زمین نشان چه تو شهریار ولایتی
نه محاسن شیم ترا بشمار و هم شماره ای
نه معالی همم ترا به حساب عقل نهایتی
نه محیط کشف و شهود را چه تو محوری چه تو مرکزی
نه نزول فیض وجود را چه تو مقصدی چه تو غایتی
نه فکنده رخنه بکشوری چه سپاه عشق تو لشکری
نه به پا به عرصۀ دلبری چه لوای حسن تو آیتی
تو که در قلمرو دل شهی ز درون مفتقر آگهی
نکنی ز بنده چرا گهی نه تقفدی نه رعایتی
کلمات محکمه البیان ز لطیفۀ تو کنایتی
طعات طور تجلی از طعان روی تو جلوه ای
جذوات وادی ایمن است ز جذبۀ تو حکایتی
عبقات قدس ز بوستان معارف تو شمیمه ای
نفحات انس ز داستان افاضۀ تو عنایتی
نه به خط و نقطۀ خال تو قلم ازل زده تا ابد
نه به مثل طرۀ مرسل تو مسلسل است روایتی
نه به بزم غیب به دلربائی تست شاهد وحدتی
نه به ملک عشق چه لالۀ رخ تست شمع هدایتی
نه چه صبح روشن غرۀ تو فکنده پرتو مرحمت
نه چه شام تیرۀ طرۀ تو بلند ظل حمایتی
نه که در محیط فلک عیان چه تو آفتاب حقیقتی
ندهد بسیط زمین نشان چه تو شهریار ولایتی
نه محاسن شیم ترا بشمار و هم شماره ای
نه معالی همم ترا به حساب عقل نهایتی
نه محیط کشف و شهود را چه تو محوری چه تو مرکزی
نه نزول فیض وجود را چه تو مقصدی چه تو غایتی
نه فکنده رخنه بکشوری چه سپاه عشق تو لشکری
نه به پا به عرصۀ دلبری چه لوای حسن تو آیتی
تو که در قلمرو دل شهی ز درون مفتقر آگهی
نکنی ز بنده چرا گهی نه تقفدی نه رعایتی
غروی اصفهانی : دیوان کمپانی
مسمط مربع
ز شوق آن روی با طراوت
نهاده بر کف سر ارادت
اگر برانی زهی شقاوت
وگر بخوانی زهی سعادت
به درد عشق تو دردمندم
ز رنج هجر تو مستمندم
چه باشی ای سرو سر بلندم
مریض خود را کنی عیادت
من آنچه از غم نصیب دارم
از آن رخ دلفریب دارم
نه تاب صبر و شکیب دارم
نه دیگرم طاقت جلادت
چرا چو بلبل نمی خروشم
که عشوۀ گل ربوده هوشم
از این پس ار در سخن نکوشم
زهی خرافت زهی بلادت
من و سماع رباب مطرب
من و سؤال و جواب مطرب
من و حضور جناب مطرب
وز او افاضت وز او افادت
مرا کن ای شهریار نامی
غلام آن آستان سامی
اگر نیم لایق غلامی
ولی مرا می سزد سیادت
بر آستانت بسر نیازم
بر آستانت که سر فرازم
همین بود روزه و نمازم
زهی حضور و زهی عبادت
گذشت عمری به تشنه کامی
زخم وحدت نخورده جامی
نه بیم ننگ و نه فکر نامی
زهی ریاضت زهی زهادت
نظاره ای ای نگار جانی
مگر مرا سوی خود کشانی
ز خودپرستی مرا رهانی
اگرچه سخت است ترک عادت
دلی ندانم منزه از عیب
ز ظلمت شک و شبهه و ریب
مگر کند شمع محفل غیب
تجلی از عرصۀ شهادت
به یک تجلای عالم افروز
شب سیه را کند به از روز
به طالع سعد و بخت فیروز
بیابی ای مفتقر مرادت
نهاده بر کف سر ارادت
اگر برانی زهی شقاوت
وگر بخوانی زهی سعادت
به درد عشق تو دردمندم
ز رنج هجر تو مستمندم
چه باشی ای سرو سر بلندم
مریض خود را کنی عیادت
من آنچه از غم نصیب دارم
از آن رخ دلفریب دارم
نه تاب صبر و شکیب دارم
نه دیگرم طاقت جلادت
چرا چو بلبل نمی خروشم
که عشوۀ گل ربوده هوشم
از این پس ار در سخن نکوشم
زهی خرافت زهی بلادت
من و سماع رباب مطرب
من و سؤال و جواب مطرب
من و حضور جناب مطرب
وز او افاضت وز او افادت
مرا کن ای شهریار نامی
غلام آن آستان سامی
اگر نیم لایق غلامی
ولی مرا می سزد سیادت
بر آستانت بسر نیازم
بر آستانت که سر فرازم
همین بود روزه و نمازم
زهی حضور و زهی عبادت
گذشت عمری به تشنه کامی
زخم وحدت نخورده جامی
نه بیم ننگ و نه فکر نامی
زهی ریاضت زهی زهادت
نظاره ای ای نگار جانی
مگر مرا سوی خود کشانی
ز خودپرستی مرا رهانی
اگرچه سخت است ترک عادت
دلی ندانم منزه از عیب
ز ظلمت شک و شبهه و ریب
مگر کند شمع محفل غیب
تجلی از عرصۀ شهادت
به یک تجلای عالم افروز
شب سیه را کند به از روز
به طالع سعد و بخت فیروز
بیابی ای مفتقر مرادت
غروی اصفهانی : دیوان کمپانی
مثنوی
بیا ای بلبل خوش لهجۀ من
بیا ای روح بخش مهجۀ من
سخن گوی از گل و از عشوۀ گل
نوائی زن به یاد بوی سنبل
حدیث حسن لیلای قدم گوی
ز مجنون وز صحرای عدم گوی
به خوبی از لب شیرین سخن کن
نوائی هم ز شور کوهکن کن
سرودی زن چه مرغان شب آویز
به یاد گلرخان شورش انگیز
بگو از داستان محفل قدس
بگو از دوستان مجلس اُنس
بیا ای مطرب بزم حقیقت
بزن سازی به آئین طریقت
ولی زنهار زنهار از رقیبان
ز خودخواهان و از مردم فریبان
بزن در پرده این ساز و نوا را
مکن رسوا تو مشتی بینوا را
که هر گوشی نباشد محرم راز
مگر صاحبدلی با عشق دمساز
سماع مجلس روحانیان را
نمی شاید مگر سودائیان را
که هر کس را به سر سودای یار است
به دنیا و به عقبی بختیار است
سر پر شور از سودای شیرین
نمی غلطد مگر در پای شیرین
نه هر دل را گدازد عشق لیلی
به مجنون می برازد عشق لیلی
نگارا تا به چند این خودپرستی
بفرما مطلقم از قید هستی
چه سرو آزادم از هر خار و خس کن
چه بلبل فارغم از این قفس کن
به گلزار معارف بلبلم کن
مرا دستان آن شاخ گلم کن
بده چون خضر ازین ظلمت نجاتم
بنوشان از کرم آب حیاتم
مرا با خضر رهبر همرهم کن
ز اسرار حقیقت آگهم کن
تجلی کن در این طور دل من
که تا فانی شود آب و گل من
قیامت کن به پا زان قد و قامت
دری بگشا ز باغ استقامت
مرا پروانۀ آن شمع قد کن
رها از ننگ و نام و نیک و بد کن
بده بر باد زلف مشکسا را
به باد فتنه ده بنیاد ما را
ببر از بوی آن مشکین شمامه
ز سر هوشم الی یوم القیامه
به روی خویشتن کن دیده بازم
به پا بوسی خود کن سر فرازم
زهی منت ز یمن کوکب من
نهی گر غنچۀ لب بر لب من
بنوشم جرعه ای زان چشمۀ نوش
کنم دنیا و عقبی را فراموش
بکوش ای مفتقر در تشنه کامی
که تا گیری ز دست دوست جامی
بیا ای روح بخش مهجۀ من
سخن گوی از گل و از عشوۀ گل
نوائی زن به یاد بوی سنبل
حدیث حسن لیلای قدم گوی
ز مجنون وز صحرای عدم گوی
به خوبی از لب شیرین سخن کن
نوائی هم ز شور کوهکن کن
سرودی زن چه مرغان شب آویز
به یاد گلرخان شورش انگیز
بگو از داستان محفل قدس
بگو از دوستان مجلس اُنس
بیا ای مطرب بزم حقیقت
بزن سازی به آئین طریقت
ولی زنهار زنهار از رقیبان
ز خودخواهان و از مردم فریبان
بزن در پرده این ساز و نوا را
مکن رسوا تو مشتی بینوا را
که هر گوشی نباشد محرم راز
مگر صاحبدلی با عشق دمساز
سماع مجلس روحانیان را
نمی شاید مگر سودائیان را
که هر کس را به سر سودای یار است
به دنیا و به عقبی بختیار است
سر پر شور از سودای شیرین
نمی غلطد مگر در پای شیرین
نه هر دل را گدازد عشق لیلی
به مجنون می برازد عشق لیلی
نگارا تا به چند این خودپرستی
بفرما مطلقم از قید هستی
چه سرو آزادم از هر خار و خس کن
چه بلبل فارغم از این قفس کن
به گلزار معارف بلبلم کن
مرا دستان آن شاخ گلم کن
بده چون خضر ازین ظلمت نجاتم
بنوشان از کرم آب حیاتم
مرا با خضر رهبر همرهم کن
ز اسرار حقیقت آگهم کن
تجلی کن در این طور دل من
که تا فانی شود آب و گل من
قیامت کن به پا زان قد و قامت
دری بگشا ز باغ استقامت
مرا پروانۀ آن شمع قد کن
رها از ننگ و نام و نیک و بد کن
بده بر باد زلف مشکسا را
به باد فتنه ده بنیاد ما را
ببر از بوی آن مشکین شمامه
ز سر هوشم الی یوم القیامه
به روی خویشتن کن دیده بازم
به پا بوسی خود کن سر فرازم
زهی منت ز یمن کوکب من
نهی گر غنچۀ لب بر لب من
بنوشم جرعه ای زان چشمۀ نوش
کنم دنیا و عقبی را فراموش
بکوش ای مفتقر در تشنه کامی
که تا گیری ز دست دوست جامی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱
ای دور مانده از حرم خاص کبریا
سوی وطن رجوع کن از خطه ی خطا
در خارزار انس چرا می بری به سر
چون در ریاض انس بسی کرده ای چرا
بگذر ز دلق کهنه ی فانی که پیش از این
بر قامت تو دوخته اند از بقا قبا
از کوچه ی حدوث قدم گر برون نهی
گوید ز پیشگاه قدم حق که مرحبا
بزدای زنگ غیر ز عبرت ز روی دل
کآیینه ی دل است نظرگاه پادشا
آیینه را ز آه بود تیرگی ولیک
از آه صبح آینه دل برد صفا
کبر و ریا گذار و قدم در طریق نه
تا راه باشدت به سر کوی کبریا
بیگانه شو ز خویش بگرد تنت متن
تا جان شود به حضرت جانانت آشنا
تا کی ضلال تفرقه جویای جمع شو
کز نور جمع ظلمت فرقت شود هبا
در راه دوست هستی موهوم تو بلاست
هان نفی کن بلای وجود خودت بلا
تا تو به حرف لا نکنی نفی هر دو کون
تو از کجا و منزل الالله از کجا
مقصود هفت چرخی و سلطان هشت خلد
این پنج نوبه ی کوفته در دار ملک لا
از پنج حس و شش جهت آن دم که بگذری
لا در چهار بالش وحدت کشد تو را
عشق است پیشوای تو در راه بیخودی
پس واگریز از خودی و جوی پیشوا
در جان چو سوز عشق نباشد کجا برد
مشکوة دل ز شعله ی مصباح دین ضیا
آن شهسوار بر سر میدان عاشقی
جولان کند که از همه عالم شود جدا
مهمیز شوق چون بزند بر براق عشق
از سدره نطع سازد و از عرش متکا
از کام عشق بگذر و راه رضا سپر
زیرا که از رضا همه حاجت شود روا
چون تو مراد خویش به دلبر گذاشتی
هر دم هزار گونه مرادت دهد عطا
سیراب شد چنانکه دگر تشنگی ندید
هر کس که راه یافت به سرچشمه ی رضا
گر آرزوی شاهی ملک رضا کنی
پیوسته باش بنده ی درگاه مرتضی
سردار دین احمد و سردار دار فضل
سالار اهل ملت و سلطان اصفیا
سوی وطن رجوع کن از خطه ی خطا
در خارزار انس چرا می بری به سر
چون در ریاض انس بسی کرده ای چرا
بگذر ز دلق کهنه ی فانی که پیش از این
بر قامت تو دوخته اند از بقا قبا
از کوچه ی حدوث قدم گر برون نهی
گوید ز پیشگاه قدم حق که مرحبا
بزدای زنگ غیر ز عبرت ز روی دل
کآیینه ی دل است نظرگاه پادشا
آیینه را ز آه بود تیرگی ولیک
از آه صبح آینه دل برد صفا
کبر و ریا گذار و قدم در طریق نه
تا راه باشدت به سر کوی کبریا
بیگانه شو ز خویش بگرد تنت متن
تا جان شود به حضرت جانانت آشنا
تا کی ضلال تفرقه جویای جمع شو
کز نور جمع ظلمت فرقت شود هبا
در راه دوست هستی موهوم تو بلاست
هان نفی کن بلای وجود خودت بلا
تا تو به حرف لا نکنی نفی هر دو کون
تو از کجا و منزل الالله از کجا
مقصود هفت چرخی و سلطان هشت خلد
این پنج نوبه ی کوفته در دار ملک لا
از پنج حس و شش جهت آن دم که بگذری
لا در چهار بالش وحدت کشد تو را
عشق است پیشوای تو در راه بیخودی
پس واگریز از خودی و جوی پیشوا
در جان چو سوز عشق نباشد کجا برد
مشکوة دل ز شعله ی مصباح دین ضیا
آن شهسوار بر سر میدان عاشقی
جولان کند که از همه عالم شود جدا
مهمیز شوق چون بزند بر براق عشق
از سدره نطع سازد و از عرش متکا
از کام عشق بگذر و راه رضا سپر
زیرا که از رضا همه حاجت شود روا
چون تو مراد خویش به دلبر گذاشتی
هر دم هزار گونه مرادت دهد عطا
سیراب شد چنانکه دگر تشنگی ندید
هر کس که راه یافت به سرچشمه ی رضا
گر آرزوی شاهی ملک رضا کنی
پیوسته باش بنده ی درگاه مرتضی
سردار دین احمد و سردار دار فضل
سالار اهل ملت و سلطان اصفیا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲
آن ما حی جلالت و حامی دین حق
آن والی ولایت جان شاه اولیا
داماد مصطفای معلا علی که هست
خاک درش ز روی شرف کعبه ی علا
روح الامین امانت از او کرده اقتباس
روح القدس گرفته از او زینت و بها
آدم خلافتست و براهیم خلت است
چون نوح متقی است هم از قول مصطفی
موسی است در مهابت و عیسی است در ورع
جمشید در جلالت و احمد در اصطفا
بگذار احولی و دو بین کیست جز علی
مجموعه ی جمیع کمالات انبیا
گر زانکه نص نفسک نفسی شنیده
دانی که اصطفا است همان عین ارتضا
بشناس سر آیت دعوت به ابتهال
آنجا که گفت انفسنا حضرت خدا
تا همچو آفتاب شود بر تو منکشف
کین مرتضا است نفس محمد در ارتضا
او را ولایتی است به تخصیص از خدا
کآنرا بیان همی کند ایزد با نما
ای آستین دولت تو منشاء مراد
وی آستان حرمت تو قبله ی دعا
بر تارک جلال تو تاج لعمرک است
بر قد کبریای تو دیباج لافتی
گر چه یگانه ای و تو را نیست ثانی ای
ثانی تست حضرت عزت به هل اتی
نی نی چه حاجت است به تخصیص هر چه حق
گفت از برای احمد مرسل که در ثنا
آن جمله ی ثنا به حقیقت ثنای سست
جان تو جان اوست بدن گر چه شد دوتا
ای اولیا ز خرمن جود تو خوشه چین
وی اصفیا ز گنج عطای تو با نوا
هم عقل را معلم لطفت شده ادیب
هم خلق را مفرح خلقت شده شفا
با رأی روشنت چه زند ماه آسمان
در پیش آفتاب چه پرتو دهد سها
یادی نکرد هیچ کس از خواجه ی خلیل
چون فضل تو گشاد سر سفره ی سخا
با این همه نعیم و چنین بخشش عظیم
آخر روا بود من بیچاره ناشتا
عمری است تا حسین جگر خسته مانده است
در دست اهل نفس گرفتار صد بلا
در کرب و در بلا صفت ابتلای من
شاها همان حدیث حسین است و کربلا
امروز دست گیر که از پا فتاده ام
آخر نه دست من تو گرفتی در ابتدا
روی نیاز بر در فضلت نهاده ام
ای خاک آستان تو بهتر ز کیمیا
چون در بر آستان توام بر امید باز
باری بگو که حلقه به گوش منی درا
کوه ارادتم متزلزل نمی شود
لو بثت الجبال و لو دکت السما
آن والی ولایت جان شاه اولیا
داماد مصطفای معلا علی که هست
خاک درش ز روی شرف کعبه ی علا
روح الامین امانت از او کرده اقتباس
روح القدس گرفته از او زینت و بها
آدم خلافتست و براهیم خلت است
چون نوح متقی است هم از قول مصطفی
موسی است در مهابت و عیسی است در ورع
جمشید در جلالت و احمد در اصطفا
بگذار احولی و دو بین کیست جز علی
مجموعه ی جمیع کمالات انبیا
گر زانکه نص نفسک نفسی شنیده
دانی که اصطفا است همان عین ارتضا
بشناس سر آیت دعوت به ابتهال
آنجا که گفت انفسنا حضرت خدا
تا همچو آفتاب شود بر تو منکشف
کین مرتضا است نفس محمد در ارتضا
او را ولایتی است به تخصیص از خدا
کآنرا بیان همی کند ایزد با نما
ای آستین دولت تو منشاء مراد
وی آستان حرمت تو قبله ی دعا
بر تارک جلال تو تاج لعمرک است
بر قد کبریای تو دیباج لافتی
گر چه یگانه ای و تو را نیست ثانی ای
ثانی تست حضرت عزت به هل اتی
نی نی چه حاجت است به تخصیص هر چه حق
گفت از برای احمد مرسل که در ثنا
آن جمله ی ثنا به حقیقت ثنای سست
جان تو جان اوست بدن گر چه شد دوتا
ای اولیا ز خرمن جود تو خوشه چین
وی اصفیا ز گنج عطای تو با نوا
هم عقل را معلم لطفت شده ادیب
هم خلق را مفرح خلقت شده شفا
با رأی روشنت چه زند ماه آسمان
در پیش آفتاب چه پرتو دهد سها
یادی نکرد هیچ کس از خواجه ی خلیل
چون فضل تو گشاد سر سفره ی سخا
با این همه نعیم و چنین بخشش عظیم
آخر روا بود من بیچاره ناشتا
عمری است تا حسین جگر خسته مانده است
در دست اهل نفس گرفتار صد بلا
در کرب و در بلا صفت ابتلای من
شاها همان حدیث حسین است و کربلا
امروز دست گیر که از پا فتاده ام
آخر نه دست من تو گرفتی در ابتدا
روی نیاز بر در فضلت نهاده ام
ای خاک آستان تو بهتر ز کیمیا
چون در بر آستان توام بر امید باز
باری بگو که حلقه به گوش منی درا
کوه ارادتم متزلزل نمی شود
لو بثت الجبال و لو دکت السما
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳
دامن همت برافشان ای دل از کبر و ریا
بعد از آن بر دوش جان افکن ردای کبریا
عمر رفت از دست و تو در خواب غفلت مانده ای
قافله بگذشت و تو می نشنوی بانگ صلا
چون زنان صورت پرستی کم کن اندر راه عشق
جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ
بند تن بودن نیفزاید تو را جز بندگی
دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا
دلق فانی را به دست همت دل چاک زن
تا بیابد شاهد جانت قبائی از بقا
رخش همت را برون ران از مضیق این جهان
تا رسد از عالم وحدت ندای مرحبا
پای همت چون توانی یافت در گلزار انس
پس چرا در خارزار انس می جویی چرا
طلعت جانان به چشم جان تو بینی گر کشی
خاک پای نیستی در چشم جان چون توتیا
شاخ وحدت در ریاض جان نخواهد تازه شد
تا نخواهی کند از گلزار دل بیخ هوا
بدرقه از عشق ساز و رخت هستی را بکش
زین رصدگاه حوادث سوی اقلیم بقا
بگذر از حبس وجود و نامرادی پیشه کن
کاندر این اقلیم گردد حاجت جانت روا
زان ممالک هست کسری ملک کسری و قباد
زان مسالک نیست خطوی خطه ی چین و خطا
فیض صد دریا و از ابر تفرد یک سرشک
برگ صد طوبی و از باغ تجرد یک کیا
از تعلق گشت قارون مبتلا زیر زمین
وز تجرد رفت عیسی جانب چارم سما
چون بلای تست هستی دم ز لای نفی زن
تا بلا یابد دل و جانت خلاصی از بلا
آتش از لا برفروز و خرمن هستی بسوز
تا بیابی از نوال خوان الاالله نوا
داد لا نا داده از الا مجو حظی که هست
بر سر خط حقایق لا چو شکل اژدها
کعبه ی صورت اگر دور است و ره ناایمن است
کعبه ی معنی بجو ای طالب معنی بیا
گر خلیل الله به بطحا کعبه ای بنیاد کرد
در خراسان کرد ایزد کعبه ی دیگر بنا
از شرف آن کعبه آمد قبله گاه خاص و عام
در صفا این کعبه آمد سجده گاه اصفیا
از صفا و مروه آن کعبه اگر دارد شرف
از مروت وز صفا این کعبه دارد صد بها
از منا بازار آن کعبه اگر آراسته است
اندر این کعبه بود بازار حاجات و منا
از وجود مصطفی گر گشت آن کعبه عزیز
یافت این کعبه شرف از نور چشم مصطفی
خواجه ی هر دو سرا یعنی امام هشتمین
سر جان مرتضی سلطان علی موسی الرضا
بعد از آن بر دوش جان افکن ردای کبریا
عمر رفت از دست و تو در خواب غفلت مانده ای
قافله بگذشت و تو می نشنوی بانگ صلا
چون زنان صورت پرستی کم کن اندر راه عشق
جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ
بند تن بودن نیفزاید تو را جز بندگی
دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا
دلق فانی را به دست همت دل چاک زن
تا بیابد شاهد جانت قبائی از بقا
رخش همت را برون ران از مضیق این جهان
تا رسد از عالم وحدت ندای مرحبا
پای همت چون توانی یافت در گلزار انس
پس چرا در خارزار انس می جویی چرا
طلعت جانان به چشم جان تو بینی گر کشی
خاک پای نیستی در چشم جان چون توتیا
شاخ وحدت در ریاض جان نخواهد تازه شد
تا نخواهی کند از گلزار دل بیخ هوا
بدرقه از عشق ساز و رخت هستی را بکش
زین رصدگاه حوادث سوی اقلیم بقا
بگذر از حبس وجود و نامرادی پیشه کن
کاندر این اقلیم گردد حاجت جانت روا
زان ممالک هست کسری ملک کسری و قباد
زان مسالک نیست خطوی خطه ی چین و خطا
فیض صد دریا و از ابر تفرد یک سرشک
برگ صد طوبی و از باغ تجرد یک کیا
از تعلق گشت قارون مبتلا زیر زمین
وز تجرد رفت عیسی جانب چارم سما
چون بلای تست هستی دم ز لای نفی زن
تا بلا یابد دل و جانت خلاصی از بلا
آتش از لا برفروز و خرمن هستی بسوز
تا بیابی از نوال خوان الاالله نوا
داد لا نا داده از الا مجو حظی که هست
بر سر خط حقایق لا چو شکل اژدها
کعبه ی صورت اگر دور است و ره ناایمن است
کعبه ی معنی بجو ای طالب معنی بیا
گر خلیل الله به بطحا کعبه ای بنیاد کرد
در خراسان کرد ایزد کعبه ی دیگر بنا
از شرف آن کعبه آمد قبله گاه خاص و عام
در صفا این کعبه آمد سجده گاه اصفیا
از صفا و مروه آن کعبه اگر دارد شرف
از مروت وز صفا این کعبه دارد صد بها
از منا بازار آن کعبه اگر آراسته است
اندر این کعبه بود بازار حاجات و منا
از وجود مصطفی گر گشت آن کعبه عزیز
یافت این کعبه شرف از نور چشم مصطفی
خواجه ی هر دو سرا یعنی امام هشتمین
سر جان مرتضی سلطان علی موسی الرضا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴
گوهر درج جلالت ماه برج سلطنت
آفتاب اوج عزت شاه فوج اولیا
مصطفی و مرتضی هر چند فخر عالمند
از وجود اوست فخر مصطفی و مرتضی
بوده عالم از سجودش قبله روحانیان
گشت عالم از وجودش شاه تخت اجتبا
چشم عقل از توتیای خاک قبرش برده نور
جان خلق از خلق روح افزای او دیده شفا
چون براق برق جنبش قدر او در تاخته
عرش نطعش آمده خورشید گشته متکا
ذات با جود و سجودش بود از ابنای نوح
کشتیش زان یافت بر جودی محل استوا
چون یکی بود از دعاگویان جان او خلیل
آتش نمرود بر وی گشت باغ دلگشا
گر سلیمان لذت فقرش دمی دریافتی
کی طلب کردی ز ایزد ملکت و تاج و لوا
اولین و آخرین چون از کمالش واقفند
از کمالش بهره ای میخواست موسی در دعا
از دم پاکش نسیمی داشت انفاس مسیح
زان سبب هر درد را بود از دم عیسی دوا
نزل عرفان می چرد پیوسته رخش همتش
اندر آن حضرت که نی چونست آنجا نی چرا
عطف دامان کمالش جیب دیباج کرم
خاک درگاه جلالش زیور تاج وفا
با فروغ روی او مهر از ضیا کی دم زند
جز بدان روئی که نبود اندر او هرگز حیا
آستانش سدره و جاروب پر جبرئیل
جبرئیل این سدره یابد بس بود بی منتها
ای سواد خوابگاهت نور چشم ملک دین
وی حریم بارگاهت کعبه ی عز و علا
موی عنبرسای تو تعبیر واللیل آمده
روی روح افزای تو تعبیر سروالضحی
گرد صحن روضه ات بر فرق ملت تاج سر
خاک پای مشهدت در چشم دولت توتیا
زاب چشم عاشقان درگهت طوبی لهم
طوبی و فردوس اعلا یافته نشو و نما
در وفاتت ابر با صد ناله بارنده ز اشک
در عزایت آسمان پوشیده این نیل وطا
آستانت بوسه داده هر صباحی آفتاب
تا تواند شد مگر قندیل این دولت سرا
فخر آبائت نبی مخصوص ما زاغ البصر
جد اعلایت علی سلطان ملک انما
هیچ ثانی نیست جدت را ولی ثانی اوست
حضرت عزت ز بهر عزتش در هل اتی
ای امیرالمؤمنین ای قرة العین الرسول
ای امام المتقین ای رهنمای اولیا
من ثنایت چون توانم گفت ای سلطان که هست
نفس ناطق را زبان نطق ابکم زین ثنا
عقل کل بیگانه دارد خویش را از نعت تو
من در این درباری آخر چون نمایم آشنا
بنده را در پیش مداحان درگاهت چه قدر
خود بر خورشید تابان کی دهد پرتو سها
لیک ضایع کرده ام عمر از مدیح هر کسی
عمر ضایع کرده را می سازم از نعتت قضا
مس کاسد میبرم با جنس فاسد سوی تو
آخر ای خاک درت سرمایه ی هر کیمیا
تا به ناکامی جدا شد ز آستان تو سرم
نیست داغ غم ز جان و اشکم از دیده جدا
چون حسین کربلا دور از تو بیچاره حسین
میگذارد اندر این خوارزم با کرب و بلا
آفتاب اوج عزت شاه فوج اولیا
مصطفی و مرتضی هر چند فخر عالمند
از وجود اوست فخر مصطفی و مرتضی
بوده عالم از سجودش قبله روحانیان
گشت عالم از وجودش شاه تخت اجتبا
چشم عقل از توتیای خاک قبرش برده نور
جان خلق از خلق روح افزای او دیده شفا
چون براق برق جنبش قدر او در تاخته
عرش نطعش آمده خورشید گشته متکا
ذات با جود و سجودش بود از ابنای نوح
کشتیش زان یافت بر جودی محل استوا
چون یکی بود از دعاگویان جان او خلیل
آتش نمرود بر وی گشت باغ دلگشا
گر سلیمان لذت فقرش دمی دریافتی
کی طلب کردی ز ایزد ملکت و تاج و لوا
اولین و آخرین چون از کمالش واقفند
از کمالش بهره ای میخواست موسی در دعا
از دم پاکش نسیمی داشت انفاس مسیح
زان سبب هر درد را بود از دم عیسی دوا
نزل عرفان می چرد پیوسته رخش همتش
اندر آن حضرت که نی چونست آنجا نی چرا
عطف دامان کمالش جیب دیباج کرم
خاک درگاه جلالش زیور تاج وفا
با فروغ روی او مهر از ضیا کی دم زند
جز بدان روئی که نبود اندر او هرگز حیا
آستانش سدره و جاروب پر جبرئیل
جبرئیل این سدره یابد بس بود بی منتها
ای سواد خوابگاهت نور چشم ملک دین
وی حریم بارگاهت کعبه ی عز و علا
موی عنبرسای تو تعبیر واللیل آمده
روی روح افزای تو تعبیر سروالضحی
گرد صحن روضه ات بر فرق ملت تاج سر
خاک پای مشهدت در چشم دولت توتیا
زاب چشم عاشقان درگهت طوبی لهم
طوبی و فردوس اعلا یافته نشو و نما
در وفاتت ابر با صد ناله بارنده ز اشک
در عزایت آسمان پوشیده این نیل وطا
آستانت بوسه داده هر صباحی آفتاب
تا تواند شد مگر قندیل این دولت سرا
فخر آبائت نبی مخصوص ما زاغ البصر
جد اعلایت علی سلطان ملک انما
هیچ ثانی نیست جدت را ولی ثانی اوست
حضرت عزت ز بهر عزتش در هل اتی
ای امیرالمؤمنین ای قرة العین الرسول
ای امام المتقین ای رهنمای اولیا
من ثنایت چون توانم گفت ای سلطان که هست
نفس ناطق را زبان نطق ابکم زین ثنا
عقل کل بیگانه دارد خویش را از نعت تو
من در این درباری آخر چون نمایم آشنا
بنده را در پیش مداحان درگاهت چه قدر
خود بر خورشید تابان کی دهد پرتو سها
لیک ضایع کرده ام عمر از مدیح هر کسی
عمر ضایع کرده را می سازم از نعتت قضا
مس کاسد میبرم با جنس فاسد سوی تو
آخر ای خاک درت سرمایه ی هر کیمیا
تا به ناکامی جدا شد ز آستان تو سرم
نیست داغ غم ز جان و اشکم از دیده جدا
چون حسین کربلا دور از تو بیچاره حسین
میگذارد اندر این خوارزم با کرب و بلا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶
دلا تا کی پزی سودا درون گنبد خضرا
قدم بر فرق فرقد نه بهل بازیچه ی دنیا
از این سودای بی حاصل نخواهی یافتن سودی
مده سرمایه دولت ز دست خویشتن عمدا
برای وعده ی فردا مباش امروز در زحمت
اگر دیدار میخواهی دمی از دید خود فردآ
حجاب طلعت جانان توئی تست ای نادان
حجاب از پیش برخیزد چو تو از خود شوی یکتا
جهان پر دلبر زیباست کو یک عاشق صادق
فلک پر کوکب رخشاست کو یک دیده ی بینا
زهی حسرت که ای عاشق به صورت دوری از معنی
زهی حیرت که ای تشنه به کف محجوبی از دریا
حجاب از پیش دور افکن اگر دیدار میجوئی
صدف بشکاف تا یابی نشان لؤلؤ لالا
دهان بر بسته دل پر خون چو غنچه تا به کی باشی
به خنده از پس پرده برون آ ای گل رعنا
مرا از تو شگفت آید که اندر بحر بی پایان
تو بینی زورق و هرگز نبینی موج دریا را
عجب چشمی است چشم تو که چندین ذره در عالم
تو بینی و نمی بینی رخ ماه جهان آرا
تو این کشتی هستی را به بحر نیستی افکن
که ملاح بقا گوید که بسم الله مجزیها
ز میدان جهان و جان براق عشق بیرون ران
که تا روح القدس گوید که سبحان الذی اسری
نشان سطوت وحدت چو در عین فنا بینی
مقام قرب او ادنی شناسی پایه ی ادنی
ز جسم و جان تو را نعلین و تو در وادی اقدس
چو موسی بگذر از نعلین و رو در وادی نجوی
اگر ملک قدم خواهی قدم بیرون نه از هستی
برآ بر کوه قاف اول اگر میبایدت عنقا
به احسان گر وجود خود بسازی بذل عشق او
برو در حق تو زاید حدیث احسن الحسنی
اگر سرمایه ی وصلش به دست آوردنت باید
بسوزان هر دو عالم را بسوز آن آتش سودا
چو تو از خود برون آئی درآئی در حریم جان
گر از گلخن برون آئی روی در گلشن اعلا
چو شهبازی و شهبازت همی خواند به سوی شه
نمی پری و در پری چو زاغان جانب صحرا
دو سه روزی چو شهبازان ببند از غیر شه دیده
که تا چون چشم بگشائی ببینی شاه خوش سیما
اگر دیدار ننماید به مشتاقان خود فردا
چه نفع از روضه ی رضوان چه سود از سایه ی طوبی
به یاد او بود دوزخ مرا خوش تر ز صد جنت
ولی دور از جمال او چو دوزخ جنت الماوی
چو با دلدار بنشینی چه دیر آن خانه چه کعبه
چو با خورشید همراهی چه جا بلقا چه جا بلسا
نظر امروز پیدا کن اگر فردا لقا خواهی
که اینجا هر که هست اعمی بود در آخرت اعمی
نخستین دیده کن روشن به نور سینه ی صافی
که تا بینی کلیم آسا شناسی قدس در سینا
به نور عشق چون روشن شود چشم جهان بینت
نبینی جز یکی شاهد به زیر پرده ی سما
مسمی جز یکی نبود اگر اسما است بی غایت
چنین باید که بشناسی رموز علم الاسمأ
نظر بر نور اگر داری تعدد را فنا یابی
اگر چه بر فلک باشد هزاران کوکب رخشا
همان آبی که در دریا هزاران قطره دریا شد
چو آید جانب دریا شود آن جمله ناپیدا
تو مرآت صنایع را به چشم عارفان بنگر
که در چشم خدابینت نماید هر یکی زیبا
اگر چشمت خلل دارد قلاویزی به دست آور
که بی همراه این ره را نشاید رفت بر عمیا
بلای راه بسیار است بی لا رفتن امکان نیست
که رهبر چون ز لا نبود نیابی ره سوی الا
قلاووزی چو لا هرگز کجا یابی که در پیشت
کمر بسته است خدمت را و کرده از سر خود پا
پی معراج الاالله ز شکل لا بود سلم
تو بی یاری این سلم سلامت کی روی بالا
نداده داد لا هرگز ز دینت کی خبر باشد
که دین گنجی است بی پایان و لا چون شکل اژدرها
خس و خاشاک هستی را بروب از صحن قصر دل
که از بهر چنین رفتن چو جاروبی است شکل لا
ره پر غول در پیش و ترانی چشم و نی رهبر
اگر بر هم نهی دیده نه سر یابی و نی کالا
تو غافل خفته در ره بیابانی چنین هایل
نخواهد شد بدین رفتن میسر قطع ره قطعا
به بیداری و هشیاری توان پی برد این ره را
دمی بیدار شو مستان ز مستان هوا صهبا
مده دامان همت را به دست آرزو یکدم
که در عقبی شوی والی به یمن همت والا
طریق عشق را ای دل چو همت راهبر گردد
روی زین عالم سفلی بسوی ذروه اعلا
براق برق رفتار است همت در طریق حق
چو او در زیر ران آید بمعراج آی از بطحا
کسی کز همت عالی طراز آستین سازد
کشد دامان عزت را بدین نه طارم مینا
اگر از آتش عشقش چراغ همت افروزی
ببینی نور ربانی میان لیله ظلما
همای همت ار سایه دمی بر فرقت اندازد
کشند از بهر سلطانی هر دو عالمت طغرا
ترا از پشته همت پدید آید همه دولت
چنان کز پهلوی آدم پدیدار آمده حوا
بفقر و نامرادی سازگر شور غمش داری
که دارد نیش با نوش و برآید خار با خرما
صبوری ورز اگر خواهی که کام دل بدست آری
سرانجام همه کارت بود از صبر پابرجا
دمد شوره ز خاک آنگه برآید لاله و سنبل
رسد غوره ز تاک آنگه پدید آید می حمرا
اگر در راه درد او بود روی تو زرد اولی
که بر خوان شهنشاهی مزعفر به بود حلوا
نیاز از ناز به سازد در این ره کاسب جنگی را
بود بر گستوان بهتر بروز جنگ از هرا
خداوندا بده کامی مرا از ذوق درویشی
که از روی زبان دانی زبون آمد دل دردا
دلم بخش و زبان بستان که از بهر دو سه حرفی
اسیر هر قفس گشته است دایم طوطی گویا
خداوندا بجان آمد دلم از درد بی دردی
شفای خویش از قانون طلب بر بوعلی سینا
دلم تا شد اشارت دان درد تو نمی جوید
مداوای دلم جانا بدرد خویشتن فرما
حسین اندر بیابان حوادث گشت سرگشته
بلطف خویشتن او را بسوی خود رهی فرما
قدم بر فرق فرقد نه بهل بازیچه ی دنیا
از این سودای بی حاصل نخواهی یافتن سودی
مده سرمایه دولت ز دست خویشتن عمدا
برای وعده ی فردا مباش امروز در زحمت
اگر دیدار میخواهی دمی از دید خود فردآ
حجاب طلعت جانان توئی تست ای نادان
حجاب از پیش برخیزد چو تو از خود شوی یکتا
جهان پر دلبر زیباست کو یک عاشق صادق
فلک پر کوکب رخشاست کو یک دیده ی بینا
زهی حسرت که ای عاشق به صورت دوری از معنی
زهی حیرت که ای تشنه به کف محجوبی از دریا
حجاب از پیش دور افکن اگر دیدار میجوئی
صدف بشکاف تا یابی نشان لؤلؤ لالا
دهان بر بسته دل پر خون چو غنچه تا به کی باشی
به خنده از پس پرده برون آ ای گل رعنا
مرا از تو شگفت آید که اندر بحر بی پایان
تو بینی زورق و هرگز نبینی موج دریا را
عجب چشمی است چشم تو که چندین ذره در عالم
تو بینی و نمی بینی رخ ماه جهان آرا
تو این کشتی هستی را به بحر نیستی افکن
که ملاح بقا گوید که بسم الله مجزیها
ز میدان جهان و جان براق عشق بیرون ران
که تا روح القدس گوید که سبحان الذی اسری
نشان سطوت وحدت چو در عین فنا بینی
مقام قرب او ادنی شناسی پایه ی ادنی
ز جسم و جان تو را نعلین و تو در وادی اقدس
چو موسی بگذر از نعلین و رو در وادی نجوی
اگر ملک قدم خواهی قدم بیرون نه از هستی
برآ بر کوه قاف اول اگر میبایدت عنقا
به احسان گر وجود خود بسازی بذل عشق او
برو در حق تو زاید حدیث احسن الحسنی
اگر سرمایه ی وصلش به دست آوردنت باید
بسوزان هر دو عالم را بسوز آن آتش سودا
چو تو از خود برون آئی درآئی در حریم جان
گر از گلخن برون آئی روی در گلشن اعلا
چو شهبازی و شهبازت همی خواند به سوی شه
نمی پری و در پری چو زاغان جانب صحرا
دو سه روزی چو شهبازان ببند از غیر شه دیده
که تا چون چشم بگشائی ببینی شاه خوش سیما
اگر دیدار ننماید به مشتاقان خود فردا
چه نفع از روضه ی رضوان چه سود از سایه ی طوبی
به یاد او بود دوزخ مرا خوش تر ز صد جنت
ولی دور از جمال او چو دوزخ جنت الماوی
چو با دلدار بنشینی چه دیر آن خانه چه کعبه
چو با خورشید همراهی چه جا بلقا چه جا بلسا
نظر امروز پیدا کن اگر فردا لقا خواهی
که اینجا هر که هست اعمی بود در آخرت اعمی
نخستین دیده کن روشن به نور سینه ی صافی
که تا بینی کلیم آسا شناسی قدس در سینا
به نور عشق چون روشن شود چشم جهان بینت
نبینی جز یکی شاهد به زیر پرده ی سما
مسمی جز یکی نبود اگر اسما است بی غایت
چنین باید که بشناسی رموز علم الاسمأ
نظر بر نور اگر داری تعدد را فنا یابی
اگر چه بر فلک باشد هزاران کوکب رخشا
همان آبی که در دریا هزاران قطره دریا شد
چو آید جانب دریا شود آن جمله ناپیدا
تو مرآت صنایع را به چشم عارفان بنگر
که در چشم خدابینت نماید هر یکی زیبا
اگر چشمت خلل دارد قلاویزی به دست آور
که بی همراه این ره را نشاید رفت بر عمیا
بلای راه بسیار است بی لا رفتن امکان نیست
که رهبر چون ز لا نبود نیابی ره سوی الا
قلاووزی چو لا هرگز کجا یابی که در پیشت
کمر بسته است خدمت را و کرده از سر خود پا
پی معراج الاالله ز شکل لا بود سلم
تو بی یاری این سلم سلامت کی روی بالا
نداده داد لا هرگز ز دینت کی خبر باشد
که دین گنجی است بی پایان و لا چون شکل اژدرها
خس و خاشاک هستی را بروب از صحن قصر دل
که از بهر چنین رفتن چو جاروبی است شکل لا
ره پر غول در پیش و ترانی چشم و نی رهبر
اگر بر هم نهی دیده نه سر یابی و نی کالا
تو غافل خفته در ره بیابانی چنین هایل
نخواهد شد بدین رفتن میسر قطع ره قطعا
به بیداری و هشیاری توان پی برد این ره را
دمی بیدار شو مستان ز مستان هوا صهبا
مده دامان همت را به دست آرزو یکدم
که در عقبی شوی والی به یمن همت والا
طریق عشق را ای دل چو همت راهبر گردد
روی زین عالم سفلی بسوی ذروه اعلا
براق برق رفتار است همت در طریق حق
چو او در زیر ران آید بمعراج آی از بطحا
کسی کز همت عالی طراز آستین سازد
کشد دامان عزت را بدین نه طارم مینا
اگر از آتش عشقش چراغ همت افروزی
ببینی نور ربانی میان لیله ظلما
همای همت ار سایه دمی بر فرقت اندازد
کشند از بهر سلطانی هر دو عالمت طغرا
ترا از پشته همت پدید آید همه دولت
چنان کز پهلوی آدم پدیدار آمده حوا
بفقر و نامرادی سازگر شور غمش داری
که دارد نیش با نوش و برآید خار با خرما
صبوری ورز اگر خواهی که کام دل بدست آری
سرانجام همه کارت بود از صبر پابرجا
دمد شوره ز خاک آنگه برآید لاله و سنبل
رسد غوره ز تاک آنگه پدید آید می حمرا
اگر در راه درد او بود روی تو زرد اولی
که بر خوان شهنشاهی مزعفر به بود حلوا
نیاز از ناز به سازد در این ره کاسب جنگی را
بود بر گستوان بهتر بروز جنگ از هرا
خداوندا بده کامی مرا از ذوق درویشی
که از روی زبان دانی زبون آمد دل دردا
دلم بخش و زبان بستان که از بهر دو سه حرفی
اسیر هر قفس گشته است دایم طوطی گویا
خداوندا بجان آمد دلم از درد بی دردی
شفای خویش از قانون طلب بر بوعلی سینا
دلم تا شد اشارت دان درد تو نمی جوید
مداوای دلم جانا بدرد خویشتن فرما
حسین اندر بیابان حوادث گشت سرگشته
بلطف خویشتن او را بسوی خود رهی فرما
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷
ز درد جور آن دلبر مکن ای دل شکایتها
که دردش عین درمانست و جور او عنایتها
کلیم درگه اوئی گلیم فقر در برکش
ز فرعونی چه میجوئی سریر ملک و رایتها
خلیل عشق جانانی درآ در آتش سوزان
نه نمرودی که تا باشی شهنشاه ولایتها
چه راحتهاست پنهانی جراحتهای جانانرا
دریغا تو نمیدانی جفاها را ز راحتها
اگر چه ناز معشوقی کشد تیغ و کشد عاشق
بهر دم میکند لطفی به پنهانی حمایتها
بیا وز عشق موئی را ز من بشنو بگوش جان
حدیث لیلی و مجنون نشانست و حکایتها
منم مجنون آن لیلی که صد لیلی است مجنونش
بیا در چشم من بنگر ز عشق اوست آیتها
سرشکم لعل و رویم زر شد از تأثیر عشق او
بلی بر عشق آسانست از اینگونه کفایتها
بسوز دل چه میسازی عجب نبود حسین الحق
اگر در جان اهل دل کند آهت سرایتها
که دردش عین درمانست و جور او عنایتها
کلیم درگه اوئی گلیم فقر در برکش
ز فرعونی چه میجوئی سریر ملک و رایتها
خلیل عشق جانانی درآ در آتش سوزان
نه نمرودی که تا باشی شهنشاه ولایتها
چه راحتهاست پنهانی جراحتهای جانانرا
دریغا تو نمیدانی جفاها را ز راحتها
اگر چه ناز معشوقی کشد تیغ و کشد عاشق
بهر دم میکند لطفی به پنهانی حمایتها
بیا وز عشق موئی را ز من بشنو بگوش جان
حدیث لیلی و مجنون نشانست و حکایتها
منم مجنون آن لیلی که صد لیلی است مجنونش
بیا در چشم من بنگر ز عشق اوست آیتها
سرشکم لعل و رویم زر شد از تأثیر عشق او
بلی بر عشق آسانست از اینگونه کفایتها
بسوز دل چه میسازی عجب نبود حسین الحق
اگر در جان اهل دل کند آهت سرایتها
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸
ای صفات کبریایت برتر از ادراک ما
قاصر از کنه کمالت فکرت و ادراک ما
ما چو خاشاکیم در دریای هستی روی پوش
موج وحدت کی بساحل افکند خاشاک ما
ما بجولانگاه وحدت غیر شه را ننگریم
گر دو عالم را به بندد بخت بر فتراک ما
از وفاداری چو خاک پای اهل دل شدیم
قبله اهل وفا شد تا قیامت خاک ما
درد راحت بخش خود بر ما حوالت کن که نیست
جز بدردت شادی جان و دل غمناک ما
جز بسوز شمع دیدارت نمیسازد بلی
همچو پروانه دل آشفته بیباک ما
از جراحتها چه راحتها است ما را ایکه هست
نیش تو نوش حسین و زهر تو تریاک ما
قاصر از کنه کمالت فکرت و ادراک ما
ما چو خاشاکیم در دریای هستی روی پوش
موج وحدت کی بساحل افکند خاشاک ما
ما بجولانگاه وحدت غیر شه را ننگریم
گر دو عالم را به بندد بخت بر فتراک ما
از وفاداری چو خاک پای اهل دل شدیم
قبله اهل وفا شد تا قیامت خاک ما
درد راحت بخش خود بر ما حوالت کن که نیست
جز بدردت شادی جان و دل غمناک ما
جز بسوز شمع دیدارت نمیسازد بلی
همچو پروانه دل آشفته بیباک ما
از جراحتها چه راحتها است ما را ایکه هست
نیش تو نوش حسین و زهر تو تریاک ما
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹
شه من بدرد عشقت بنواز جان ما را
که دلم ز درد یابد همه راحت و دوا را
چو جمال خود نمائی نظرم بخویش نبود
چو مه تمام بینم چه نظر کنم سها را
بکمال عشقبازان نرسند خودپرستان
بحریم پادشاهی چه محل بود گدا را
ز خودی برآی آنگه ار نی بگوی ای دل
که تو تا توئی نبینی سبحات کبریا را
اگر ای کلیم داری خبری ز ذوق نازش
ز کلام لن ترانی تو نظاره کن لقا را
ظلمات هستی خود تو بصدق در سفر کن
چو خضر اگر بجوئی سر چشمه بقا را
چو بدوست انس یابی دل خود ز انس برکن
مشناس هیچکس را چو شناختی خدا را
بحسین خسته هر دم چو مسیح جان ببخشد
سحری ز کوی جانان چو گذر بود صبا را
که دلم ز درد یابد همه راحت و دوا را
چو جمال خود نمائی نظرم بخویش نبود
چو مه تمام بینم چه نظر کنم سها را
بکمال عشقبازان نرسند خودپرستان
بحریم پادشاهی چه محل بود گدا را
ز خودی برآی آنگه ار نی بگوی ای دل
که تو تا توئی نبینی سبحات کبریا را
اگر ای کلیم داری خبری ز ذوق نازش
ز کلام لن ترانی تو نظاره کن لقا را
ظلمات هستی خود تو بصدق در سفر کن
چو خضر اگر بجوئی سر چشمه بقا را
چو بدوست انس یابی دل خود ز انس برکن
مشناس هیچکس را چو شناختی خدا را
بحسین خسته هر دم چو مسیح جان ببخشد
سحری ز کوی جانان چو گذر بود صبا را
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰
گشت مسلم ز عشق ملک معانی مرا
شهره آفاق کرد عشق نهانی مرا
از مدد شاه عشق ملک بقا یافتم
کی بفریبد کنون ملکت خانی مرا
غرقه دریا شدم لاجرم از بهر آب
هیچ نباید کشید رنج اوانی مرا
درد و جراحات عشق کم مکن از جان من
ای که بهنگام درد راحت جانی مرا
از که بود عزتم گر تو ذلیلم کنی
کیست که خواند بخویش گر تو برانی مرا
از کرم دیگران رنج روانم رسید
با همه فقر و الم گنج روانی مرا
خلوت خاص حقی قصر شه مطلقی
ای دل اهل صفا قبله از آنی مرا
نیست مرا حاصلی بی تو ز جان و جهان
ای که بلطف و کرم جان و جهانی مرا
آنچه بدانم توئی قبله جانم توئی
نیست بجز سوی تو دل نگرانی مرا
از غمت ایماه من پیر شدم چون حسین
آه که آمد بشب روز جوانی مرا
شهره آفاق کرد عشق نهانی مرا
از مدد شاه عشق ملک بقا یافتم
کی بفریبد کنون ملکت خانی مرا
غرقه دریا شدم لاجرم از بهر آب
هیچ نباید کشید رنج اوانی مرا
درد و جراحات عشق کم مکن از جان من
ای که بهنگام درد راحت جانی مرا
از که بود عزتم گر تو ذلیلم کنی
کیست که خواند بخویش گر تو برانی مرا
از کرم دیگران رنج روانم رسید
با همه فقر و الم گنج روانی مرا
خلوت خاص حقی قصر شه مطلقی
ای دل اهل صفا قبله از آنی مرا
نیست مرا حاصلی بی تو ز جان و جهان
ای که بلطف و کرم جان و جهانی مرا
آنچه بدانم توئی قبله جانم توئی
نیست بجز سوی تو دل نگرانی مرا
از غمت ایماه من پیر شدم چون حسین
آه که آمد بشب روز جوانی مرا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱
چون تو جان منی ای جان چه کنم جان و جهان را
چو منم زنده به عشقت چه کشم منت جان را
چو رسد از تو جراحت بود آن منت و راحت
به دو صد لابه از آن رو طلبم زخم سنان را
چو حدیث تو نگویم صفت عشق نجویم
چو ره عشق بپویم چه کنم پای دوان را
چو ز عشق تو خرابم به جناب تو شتابم
چو نشان تو نیابم بهلم نام و نشان را
چو شدم سوی تو بینا کنم از خویش تبرا
چو شدم غرقه دریا چه کنم قعر و کران را
هله ای عاشق صادق بگسل بند علایق
چو نهی روی به خالق منگر خلق جهان را
دل ز اندیشه جدا جو گذر از خویش و خداجو
تو در اقلیم فنا جو همگی امن و امان را
دلت از فیض نهانی نشود لوح معانی
چو حسین ار نگذاری روش نطق زبان را
چو منم زنده به عشقت چه کشم منت جان را
چو رسد از تو جراحت بود آن منت و راحت
به دو صد لابه از آن رو طلبم زخم سنان را
چو حدیث تو نگویم صفت عشق نجویم
چو ره عشق بپویم چه کنم پای دوان را
چو ز عشق تو خرابم به جناب تو شتابم
چو نشان تو نیابم بهلم نام و نشان را
چو شدم سوی تو بینا کنم از خویش تبرا
چو شدم غرقه دریا چه کنم قعر و کران را
هله ای عاشق صادق بگسل بند علایق
چو نهی روی به خالق منگر خلق جهان را
دل ز اندیشه جدا جو گذر از خویش و خداجو
تو در اقلیم فنا جو همگی امن و امان را
دلت از فیض نهانی نشود لوح معانی
چو حسین ار نگذاری روش نطق زبان را