عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
عشق آمد و مرا ز الم می‌کند خلاص
شوق غم توام ز ستم می‌کند خلاص
شور جنونت ار برسد یک‌ جهت مرا
از ورطه وجود و عدم می‌کند خلاص
یاری کند اگر مژه در راه کوی دوست
ما را ز دست نقش قدم می‌کند خلاص
یک جلوه تو ای مه من بت‌پرست را
یک‌بارگی ز قید صنم می‌کند خلاص
وصلت دچار گر شود ای دل‌ربا مرا
از جستجوی دیر و حرم می‌کند خلاص
ما را دل از نظاره گل‌های داغ تو
از آرزوی باغ ارم می‌کند خلاص
قصاب اگر نقاب گشاید ز رخ نگار
دست مرا ز دامن غم می‌کند خلاص
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
چندان‌که حمد و سجده بود در نماز فرض
باشد میان ما و تو ناز و نیاز، فرض
مشق حقیقت است تماشای صنع دوست
باشد به طالبان تو عشق مجاز، فرض
بی‌رنج، راحتی نتوان یافت زین سفر
در راه کوی تو است نشیب و فراز، فرض
شب‌ها چنان‌که سوختن آید به کار شمع
باشد به اهل بزم تو سوز و گداز، فرض
الفاظ شوخ، زینت روی معانی است
باشد عروس بکر سخن را جهاز، فرض
قصاب می‌رویم به طوف حریم دوست
بر ما شده است رفتن راه حجاز، فرض
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
می‌رسد هر لحظه زخم تازه بر جان بی‌غلط
کرده مژگانت دلم را تیرباران بی‌غلط
عمر جاویدان نهان در چشمه لب‌های او است
می‌دهد خضرم نشان آب حیوان بی‌غلط
نیست جز لعل تو درمان در جهان درد مرا
نسخه می‌بندد طبیب دردمندان بی‌غلط
از فریب کفر چشمش نیستم ایمن اگر
رو کند بر قبله آن برگشته مژگان بی‌غلط
مدعای دل سراغ غنچه لب‌های او است
می‌کند هر صبحدم سیر گلستان بی‌غلط
قاتل فرهاد شیرین بود از آن غافل مباش
گر شود آن لعل شکّربار خندان بی‌غلط
بر سر راهش نشین قصاب پنهان از نظر
شاید آن شوخت کند امروز قربان بی‌غلط
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
دل به دهر حیله‌گر دادم، غلط کردم غلط
رفت ذوق هستی از یادم، غلط کردم غلط
خرمن عمری که جمع آورده بودم سال‌ها
داد دهر سفله بر بادم، غلط کردم غلط
ز آرزوی کوی شیرین، کوه عصیان روزگار
بست بر گردن چو فرهادم، غلط کردم غلط
یادگار از من به غیر از معصیت چیزی نماند
نفس کافر بود استادم، غلط کردم غلط
در چمن عمری ندانستم که اصل جلوه چیست
من همان در فکر شمشادم، غلط کردم غلط
کاری از من برنیامد تا به کار آید مرا
بود چون در دل غمت شادم، غلط کردم غلط
با هزاران ماجرا دارد همان طول امل
زین جهان قصاب دل‌شادم، غلط کردم غلط
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
گوییا خط عارض آن دل‌ربا را کرده حفظ
طوطی این آیینه گیتی‌نما را کرده حفظ
جز خضر، عمر ابد دیگر نصیب کس نشد
خط او سرچشمه آب بقا را کرده حفظ
زعفرانی ساخت در عشق تو ما را ضعف تن
کاه ما از جذبه رنگ کهربا را کرده حفظ
کاروان شب گذشت از دل فغانی برنخاست
پنبه غفلت به گوش ما صدا را کرده حفظ
خسته عشقیم و درد ما است محتاج وفا
از ره شوخی طبیب ما دوا را کرده حفظ
ناله بی‌تابی دل در فلک پیچیده است
شورش دیوانه‌ام دارالشفا را کرده حفظ
با رضای دل گزیدم خاک درگاه رضا
آنکه قصاب از گزند دهر ما را کرده حفظ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
مرا که هست ز هر باب کردگار حفیظ
به هر دری که نهم روی هست یار حفیظ
شدیم تفرقه از باد غم در این وادی
مگر تو ام شوی ای آتشین عذار حفیظ
به هم رسان گل داغی وز آتش ایمن باش
چرا که نخل چمن را است برگ و بار حفیظ
به دوست دشمنی دهر، اعتبار مکن
نگشته است به کس دهر کج‌مدار حفیظ
به پاس جلوه معشوق عشوه در کار است
کسی به گل نتواند شدن چون خار حفیظ
به زیر سایه کم‌فرصتان پناه مبر
نگرددت دم شمشیر آبدار حفیظ
به گریه کوش که آتش نسوزدت قصاب
مگر همان شودت چشم اشگبار حفیظ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
من که در بزم تو دارم راه پایی همچو شمع
می‌کنم پیدا برای خویش جایی همچو شمع
نیست قدری شمع را چون آفتاب آید برون
پیش رخسار تو کی دارم بهایی همچو شمع
هر کجا سوزان نشینم در صفات حسن تو
با زبانی آتشین گویم ثنایی همچو شمع
می‌گذارم ز آتشی بر خویش و می‌لرزم به هم
تا چو ماهی می‌کنم در خود شنایی همچو شمع
از گریبان گر سری چون شعله بیرون می‌کنم
چاک می‌سازم به سر گاهی قبایی همچو شمع
نیست دوشم زیر بار منت هر ناکسی
من که از پهلوی خود دارم ردایی همچو شمع
می‌شوم سوزان و می‌گریم به حال خویشتن
می‌کنم در سوختن گاهی حیایی همچو شمع
چون توانم سوختن قصاب امشب تا به صبح
من که در بزم بقا دارم فنایی همچو شمع
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
هم در زمین و هم به سما می‌کنم سماع
چون نخل شعله در همه‌جا می‌کنم سماع
چون کاه باد برده به هر جا که می‌روم
در اشتیاق کاهربا می‌کنم سماع
جام میم پر از می و در دست رعشه‌دار
دور از صدای ساز و نوا می‌کنم سماع
چون ذره‌ای که می‌شود از آفتاب دور
تا گشته‌ام ز یار جدا می‌کنم سماع
در چشم اهل دل اثرم هست و بود نیست
عکسم من و در آینه‌ها می‌کنم سماع
یک‌جا عروسی است و دگرجای ماتم است
من در میان خوف و رجا می‌کنم سماع
قصاب طرفه شور جنونی است بر سرم
در آرزوی دار صفا می‌کنم سماع
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
لب آن شوخ طالب علم خندان است در واقع
چو باز این غنچه شد حالم گلستان است در واقع
سخن با آنکه او با من به لفظ خویش می‌گوید
نمی‌دانم چرا عالم پریشان است در واقع
به سر دستار می‌پیچد و من با خویش می‌گفتم
که بر گرد سرش گردیدن آسان است در واقع
میان او که در دست تصور در نمی‌آید
چرا در دست تصویر قلمدان است در واقع
اگر صد جان ستاند در عوض بوسی دهد زان لب
بده بستان عزیز من که ارزان است در واقع
نمک‌پاش است لعلش در تبسم بر جراحت‌ها
چه شورش‌ها در این کنج نمک‌دان است در واقع
اگر نه روی او قصاب را نور نظر باشد
چرا چون چشم قربان‌گشته حیران است در واقع
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
بسوز بر تن خاکی ز داغ یار چراغ
به دست خویش ببر بر سر مزار چراغ
مده ز کف دل روشن به پشت‌گرمی مهر
برای تیرگی شب نگاهدار چراغ
به خلق و چرب‌زبانی سخن دریغ مکن
که ماند از تو به یک‌سو به یادگار چراغ
دلیل تیره‌دلان شو که دستگیری غیر
چنان بود که گذاری به رهگذار چراغ
فزون ز قسمت خود از جهان مخواه ز کس
مدار بیهده در پیش چشم تار چراغ
ز تیرگی نتواند به پیش پا دیدن
اگر دهنت به دست گدا هزار چراغ
حذر ز آه پریشان‌دلان نما قصاب
منه به رهگذر بار زینهار چراغ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
تنها نه دل لاله کباب است در این باغ
مرغ سحری در تاب و تاب است دراین باغ
هر برگ گلی دست حنابسته ساقی اس
هر گل قدحی پر ز شراب است در این باغ
هر جنبش اشجار چمن موجه دریا است
هر غنچه سربسته حباب است در این باغ
هر سرو خدنگی است که رو کرده به افلاک
هر ریشه او بال عقاب است در این باغ
هر برگ گل و سبزه که بر خاک فتاده است
از باد صبا مست و خراب است در این باغ
مستانه گل و لاله و شمشاد برقصند
اطراف چمن عالم آب است در این باغ
بر روی عروسان گل و لاله ز شبنم
هر قطره که بینی تو گلاب است در این باغ
قصاب در این غلغله هشیار کسی نیست
خندیدن تو کفر و غذاب است در این باغ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
روز و شب در بزم دوران بی‌قرارم همچو دف
بس‌که سیلی‌خوار دست روزگارم همچو دف
چون که می‌سازد به گرم و سرد طبعم روزگار
زآب و آتش می‌رسد گاهی مدارم همچو دف
کی از این بی‌خانمانی منت از دونان کشم
من که از پهلوی خود باشد حصارم همچو دف
زینتی جز پوست بر بالای من زیبنده نیست
با غم دیبای اطلس نیست کارم همچو دف
گشته‌ام پنهان به زیر خرقه عریان تنی
کی دگر از دهر چشم فتنه دارم همچو دف
در بساط نغمه‌سنجان حلقه‌ها دارم به گوش
پای تا سر در محبت داغ‌دارم همچو دف
تا زچشم بد به هنگام حجاب ایمن بود
پیش روی یار دائم بی‌قرارم همچو دف
تا صدای یار نگذارد ز مجلس پا برون
بهر حفظ ناله‌اش پرگاروارم همچو دف
می‌برندم گرچه قصاب این زمان بر روی دست
پیش جانان غیر افغان نیست کارم همچو دف
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
دیده تا چند به دیوار تو یا شاه نجف
مردم از حسرت دیدار تو یا شاه نجف
زین گلستان گل عیشم رسد آن دم که فتد
نظرم بر گل رخسار تو یا شاه نجف
روضه خلد برین خوار بود در نظرش
هر که گل چید ز گلزار تو یا شاه نجف
نیست حرفی که ز سرّ دو جهان آگاه است
هرکه شد آگه از اسرار تو یا شاه نجف
نقد و جنس دو جهان را به فدای تو نمود
هرکه گردید خریدار تو یا شاه نجف
گفتی آیی به سرم چون رودم از تن جان
نیست انکار در اقرار تو یا شاه نجف
بیمی از تاب صف حشر ندارد قصاب
هست در سایه دیوار تو یا شاه نجف
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
مقصد عاشق همین یار است دنیا بر طرف
زندگی بی یار دشوار است عقبا بر طرف
می‌برد تا بندر صورت دل سرگشته را
کار ما با چشم خون‌بار است دریا بر طرف
برگرفت از روی چون گل پرده بلبل شد خموش
غبن، حسن فیض گلزار است غوغا بر طرف
اینقدرها جان من کردن ستم بر عاشقان
نقص خوبی‌های دلدار است از ما بر طرف
گر بپرسند از تو روز حشر خون‌دار تو کیست
مصلحت قصاب انکار است دعوا بر طرف
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
غم از آیینه خاطر زدودم تا شدم عاشق
در دولت به روی خود گشودم تا شدم عاشق
نبودم تا به درد و داغ همدم در عدم بودم
پدید آمد در این عالم وجودم تا شدم عاشق
برون بردم ز چوگان محبت داغ جانان را
ز دل گوی سعادت را ربودم تا شدم عاشق
در این گلشن پی تعظیم تا آن دل‌ربا برخواست
به رنگ بید مجنون در سجودم تا شدم عاشق
ز یک نظّاره‌اش نقد دو عالم را ز کف دادم
عیان از آستین شد دست جودم تا شدم عاشق
به بازار جنون قصاب بردم شیشه دل را
به سنگ امتحانش آزمودم تا شدم عاشق
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
گشت آن روزی که پیدا در سرم سودای عشق
شد تهی از عقل تا خالی نماید جای عشق
از نزولش دارد او شوقی که سر تا پای من
می‌شوم هر دم بلاگردان سر تا پای عشق
کلبه تاریک، روشن می شود از آفتاب
شد دلم پرنور از نور جهان‌آرای عشق
آب گوهر را همان گوهر تواند ضبط کرد
نیست جز دل جای دیگر درخور مأوای عشق
در برش هم ابره کوتاهی کند هم آستر
از دو عالم گر قبا دوزند بر بالای عشق
پشت پای نیستی بر هر دو عالم می‌زند
عشق‌ورزی را که باشد تاب استغنای عشق
کی‌ توانم کرد شرح وصف ذاتش را تمام
تا به روز حشر گر انشا کنم املای عشق
آنچه من دیدم از آن قصاب می‌ترسم که باز
شور محشر را به یکدیگر زند غوغای عشق
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
می‌روم تا کوی جانان آخر از تأثیر عشق
سالکان را نیست بهتر هادی‌ای از پیر عشق
آسمان لاجوردی رنگ پرنقش و نگار
هست سرلوح سردیباچه تفسیر عشق
خانه کعبه است مروارید قدرش را صدف
لیله‌القدر است مشک نافه نخجیر عشق
در سر آن کیمیا می‌رو که مینای قمر
هست جزو کمترین اجزایی از اکسیر عشق
جبرئیلش از شرف گهواره‌جنبانی کند
از دهانش آید آن طفلی که بوی شیر عشق
چون فروماند از خرد، زد بر در دیوانگی
می‌توان استاد افلاطون شد از تدبیر عشق
می‌زدم گاهی شبیخونی به زلف سرکشی
از کمان ابرویی قصاب خوردم تیر عشق
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
کم خور ای روشن‌ضمیر از سفره دو نان و نمک
نیست آسان خوردن دانا دل از نادان نمک
می‌خورند از بس‌که با یکدیگر از روی نفاق
عالمی را در حقیقت کرده سرگردان نمک
قدر مردان بر طرف شد زین نمک‌نشناس چند
تا به کی نوشند این مردان ز نامردان نمک
شرط‌ها دارد به‌جا آوردن آن مشگل است
خوردن آسان نیست ور یک ذرّه با رندان نمک
لقمه‌ای بی خون زخم دل گوارای تو نیست
درد اگر خواهی مخور از دست بی‌دردان نمک
از برای امتحان ناکس و کس کافی است
یک سرانگشتی که بخشد در بن دندان نمک
دوش گریان می‌شدم قصاب از کویش که ریخت
آن سراپا ناز بر زخم دلم خندان نمک
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
پس از وفاتم اگر بگذری تو بر سر خاک
زنم به‌جیب کفن تا به‌طرف دامن چاک
تو دوست باش فدا گردمت اگر نه مرا
ز دوست دشمنی اهل روزگار چه باک
به تار زلف گلوگیر سرکش تو دلم
چو زخم‌خورده شکاری است بسته بر فتراک
فرو گذاشت زآه و فغان نخواهم کرد
ز ناوکت چو جرس گر شود دلم صد چاک
ز نیک و بد نتوانی به خویشتن پرداخت
نسازی آینه را تا ز زنگ کلفت پاک
یقین شناس که انسان نمود بی‌بود است
در آب بنگر و از عکس خویش کن ادراک
شدم ز خود به خیالت، به داغ می‌سازم
که بی بدل نتوانم بریدن از تریاک
نگه به جانب قصاب کن که حافظ گفت
اگر تو زهر دهی به که دیگران تریاک
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
دهری که از او کام روا نیست چه حاصل
یاری که در او مهر و وفا نیست چه حاصل
اینجا است که هر دل‌شده بیمار هوایی است
درد است فراوان و دوا نیست چه حاصل
گیرم که به ظلمات رسیدی چو سکندر
قسمت چو تو را آب بقا نیست چه حاصل
گیرم که سراپای تو گوهر شد و معدن
چون در دل سخت تو سخا نیست چه حاصل
عمامه به سر، خرقه به بر، سبحه در انگشت
چون روی دلت سوی خدا نیست چه حاصل
داری چو دل آیینه اقلیم‌نمایی
اما چو در او نور صفا نیست چه حاصل
بر سر نزدم از غم او پنجه خونین
زین باغ گلی بر سر ما نیست چه حاصل
از تیره‌دلی راه به زلف تو نبردم
ما را به سر این بال هما نیست چه حاصل
قصاب سراپای نگارم همه نیکو است
در فکر من بی‌سروپا نیست چه حاصل