عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳۰
الا ای گل لاله رخسار من
مکن بیش ازین قصد آزار من
تو سلطانی و من ترا بنده ام
نظر زین بِه انداز در کار من
تو در خواب نازی و آگه نیی
ز طوفان این چشم بیدار من
هَمَت رحمتی در دل آید اگر
به گوشَت رسد ناله زار من
هم از پرتو آتش سینه است
که زرد است چون شمع رخسار من
من اندر فراق تو جان می دهم
نپرسی که چون است بیمار من
مرا جان و دل آرزومند تُست
اگر تو ملولی ز دیدار من
نه جز ناله یک دم مرا همدمی ست
نه جز غم کسی هست غمخوار من
نشد کام حاصل به سعی جلال
دریغ آن همه سعی و تیمار من
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳۲
باز برآمد اختر میمون
باز پس آمد بخت همایون
صبح سعادت زد نفس امشب
بخت مساعد یار شد اکنون
شد به مرادم دور زمانه
گشت به کامم گردش گردون
دوش در آمد ساقی گل رخ
در قدح افکند باده گلگون
جان به تن آرد باده که دارد
طعم طبرزد رنگ طبرخون
چون رخ خوبت دیدم و گفتم
قدرت حق بین خالق بی چون
بس که دعا خواندم از اوّل
شد به اجابت آخر مقرون
غمزه مستت هست حرامی
باد حلالش گر خورَدَم خون
هست جلال را چون گهر امشب
طبع تو روشن، نظم تو موزون
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳۳
چه نکهت است مگر بوی بوستان است این
چه دولت است مگر روی دوستان است این
علاج این تن رنجور ناتوان است آن
دوای این دل مهجور پر فغان است این
عجب که جوشش صفرای عشق افزون است
ز اشک دیده که مانند ناودان است این
برفت بلبل شیدا چو من به طرف چمن
ز دست دوست به دستان چه داستان است این
کنون کف من و جام شراب، ای زاهد!
مراست سود در آن گر ترا زیان است این
خوشا کسی که به غفلت ز دست نگذارد
عنان عمر که با باد هم عنان است این
هر آن که دید به فصل بهار آه مرا
گمان برد که مگر موسم خزان است این
که را فرستم تا با لبش سخن گوید
مگر نسیم سَحَر را که کار جان است این
جلال! طرف گلستان و صحبت یاران
مده ز دست که خود حاصل جهان است این
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳۴
چرا گل می کند بیداد چندین؟
که بلبل می کند فریاد چندین
سراسر سرو آزادت غلام است
که دارد بنده آزاد چندین
اگر گل رنگِ رخسارت بدیدی
به حُسن خود نبودی شاد چندین
حذر کن از درون دردمندان
مکن با عاشقان بیداد چندین
سر زلف تو گر بادش نبردی
چرا سرها شدی بر باد چندین
چه سیل است اینکه از چشمم روان است
نباشد دجله بغداد چندین
به بویت زنده ام عمری ست ورنی
نشاید زیستن از یاد چندین
جلال! آن قامت و بالا نظر کن
مکن وصف گل و شمشاد چندین
مدان نالیدنم از هفت گردون
که باری می کشم هفتاد چندین
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳۵
درد ما دوری درمان برنتابد بیش ازین
پشت طاقت بار هجران بر نتابد بیش ازین
هیچ زلفی بار دلها برنگیرد بیش از آن
هیچ جانی درد جانان بر نتابد بیش ازین
من که وصلش رانده ام در هجر تا کی داردم
سلطنت ورزیده زندان برنتابد بیش ازین
هر که عمری رانده باشد کامی اندر دولتی
محنت حال پریشان برنتابد بیش ازین
ما به بویی از نسیم زلف جانان مانده ایم
هستی ما منّت جان برنتابد بیش ازین
من همی بارم سرشک و عقل می گوید مکن
عالم از خاک است و طوفان برنتابد بیش ازین
دود هم روزی برآید از گریبان جلال
کآتش اندر زیردامان بر نتابد بیش ازین
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳۷
گر عاقلی در عشق او، دیوانه شو دیوانه شو
ور هوش داری زودتر مستانه شو مستانه شو
مستی چشم یار بین مستی گزین مستی گزین
زنجیر زلف او بگیر دیوانه شو دیوانه شو
گر عاشقی زو غم مخور وز آتش عشقش گذر
پس پیش شمع روی او پروانه شو پروانه شو
رویی مبین جز روی او ، سویی مشو جز سوی او
گر می شوی در کوی او مردانه شو مردانه شو
گر مرد عشقی مردسان بیرون نِه از خانه قدم
ور مرد عشقش نیستی با خانه شو با خانه شو
از خودپرستان در گذر با بی خودان پیوند کن
در قعر بحر بی خودی دُردانه شو دُردانه شو
از مخزن شمس الضّحی این قفل ظلمت برگشا
وآنگه کلید عشق را دندانه شو دندانه شو
خواهی که گردی چون جلال از آشنایان درش
یکبارگی از خویشتن بیگانه شو بیگانه شو
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۰
آهی که من خسته برآرم ز جگرگاه
نُه پرده افلاک بسوزم به سحرگاه
از عشق نترسیدم و بنیاد مرا بود
افتد به خطر هر که نترسد ز خطرگاه
بر صدر سلاطین چو به مسند بنشینند
شرط است که درویش نرانند ز درگاه
گر طرّه عنبرشکن از هم بگشایی
پنهان کند اندام ترا تا به کمرگاه
سروی که نیابند ترا جز به خرامش
ماهی که نبینند ترا جز به گذرگاه
بر چرخ تفاخر کنم آن دم که درآیی
ماننده خورشید مرا از در خرگاه
آن غمزه خون ریز که مست است و سیه دل
او را ز چه رو روضه خلد است نظرگاه
هم لطف خیالت که قدم رنجه نماید
وآید بر بالین من خسته به هرگاه
از چشم جلال ار بچکد خون، عجبی نیست
ناچار رود خون چو بود ریش جگرگاه
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۵
قدحی نوش کن و جرعه به مخموران ده
نوشدارو ز لب لعل به رنجوران ده
تا رود عافیت مردم مستور به باد
خبر مستی آن غمزه به مستوران ده
گفته ای هر که کشد هجر به وصلم برسد
ای صبا! لطف کن این مژده به مهجوران ده
دل ما گرم و هوا گرم و بیابان در پیش
شربتی سرد اگرت هست به محروران ده
دیده یک لحظه مدار از رخ خوبان خالی
چشم را روشنی از طلعت منظوران ده
شب ما تیره شد ای ماه دل افروز برآی
نور رویت به شب تیره بی نوران ده
به گدایی درت نام برآورد جلال
منصب سلطنت وصل به مشهوران ده
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۷
ای جمال رخ تو تا بوده
عاشقان در غمش نیاسوده
دلها را به مهر ببریده
جانها را ز عشق فرسوده
بر سر کویت آنگه افتاده ست
جان عشّاق توده بر توده
عاشقانت هر آنچه جز غم تست
دست همّت بدان نیالوده
حُسن تو جلوه داد یک نوبت
عالمی را ز هوش بربوده
تا تو در پرده رفته هیچ کسی
پرده از روی کار نگشوده
از جمالت به کس نداده نشان
عقل هر چند راه پیموده
عشق تو در ضمیر دلها هست
آفتابی به گِل بیندوده
هست در دولت غم عشقت
آه ما سر بر آسمان سوده
دردسر می دهند مستان را
هوشیاران به پند بیهوده
چشمه ای پر دُر است چشم جلال
آتش عشق آبش افزوده
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۸
معشوقه به چنگ آر و می و چنگ و چغانه
کاحوال جهان جمله فسون است و فسانه
ساقی به می از لوح دلم عقل فروشوی
تا چند غم عالم و افسوس زمانه
کوته نظران چهره مقصود نبینند
تیر از نظر راست شود سوی نشانه
آن سوز که در سینه من دوش نهان بود
امروز به خورشید رسانید زبانه
گر اهل دلی عیب مکن بی خبران را
بر عاشق دلداده نگیرند بهانه
پُر شو ز مَی ای دلشده تا دوش به دوشت
آرند چو چنگ از در میخانه به خانه
آمد به لب خشک ز غم کشتی جانم
وین بحر طلب را نه پدید است کرانه
خرّم دل آن کاو چو جلال از همه عالم
بگرفت کناری و برون شد ز میانه
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۹
ای ز نور رخت افتاده به شک پروانه
شمع رخسار ترا شمع فلک پروانه
قدسیان باز گرفتند ز رویت شمعی
جور فرّاش شد آن را و ملک پروانه
شمع رخسار تو یک نوبت اگر شعله زدی
بگرفتی ز سما تا به سمک پروانه
کار دل راست کن ای دوست به یک پروانه
کار شمعی نشود راست به یک پروانه
شمع بنهاده و پروانه شده مایل تو
گویی افتاد ز روی تو به شک پروانه
پیش آن چهره نباشد عجب ای شمع اگر
کند از صفحه دل مهر تو حک پروانه
شمع آتش شد و آتش محک عاشق از آنک
می زند قلب دل خود به محک پروانه
شمع دولت بفروزد دگر اقبال جلال
گر دهد لعل تو او را به نمک پروانه
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۵
ای ز چشمان تو در دیده بختم خوابی
وز سر زلف تو در رشته جانم تابی
خنک آن باد که از خاک درت برخیزد
برزند چون بوزد آتش جان را آبی
ای ز نوش لب تو چشمه حیوان جامی
وی ز گلزار رخت روضه رضوان نامی
کی دلی جان ببرد از سر زلف تو چو هست
هر سر موی تو در حلق دلی قلاّبی
دل عشّاق و سر زلف و بناگوش تو هست
کاروانی و شب تیره و خوش مهتابی
پرتو عارض تو از خم ابرویت هست
همچو قندیل فروزان ز خم محرابی
بی تکلّف شب تاریک جهان روز شود
نیم شب گر ز جمال تو در افتد تابی
نیست اسباب وصال تو مهیّا و خوشا
دولتی را که مهیّاست همه اسبابی
ای جلال! اشک ببار از غم اگر دل ریشی
خنک آن ریش که از وی بچکد خونابی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۲
بکوش تا دل آزرده ای به دست آری
که اهل دل نپسندند مردم آزاری
چه سود عهده عهدی که می کنی با من
تو عهد می کنی امّا به جا نمی آری
اگر تو یار منی دور شو ز اغیارم
نه دوستی ست که با دشمنان کنی یاری
به دور نرگس مخمور باده پیمایت
ز روزگار برافتاد نام هشیاری
تو حال دوش ز من پرس از آنکه تا به سحر
ترا به خواب گذشت و مرا به بیداری
به ظاهرم نگری سرّ سینه کی دانی
که پاره های دل است این که اشک پنداری
هنوز با همه سختی امید می دارم
که هم به روز مبدّل شود شب تاری
اگرچه بر سر خاکم نشانده ای سهل است
امید هست که بازم ز خاک برداری
بیا که در قدمت جان دهم به آسانی
که در فراق تو جان می دهم به دشواری
جلال! زور و زر و زاری است چاره وصل
چو زور و زر نبود چاره نیست جز زاری
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۳
صبحدم می گفت نالان بلبلی بر شاخساری:
گل بخواهد رفت تا دیگر که بیند نوبهاری
هر که را روزی صفایی رو نماید در زمانه
روزگارش تیره گرداند به اندک روزگاری
لاله هر سال از چمن یک بار روید وین عجب بین
کز سرشک دیده ام هر دم بروید لاله زاری
شمع بر بالین من تا روز هر شب زنده دارد
بر من دل خسته می گرید زهی دلسوز یاری
بر من آن کس را بسوزد دل که همچون شمع باشد
شب نشینی تن گدازی زرد رویی اشکباری
ناصحم گوید به یکبار اختیار از دست مگذار
این نصیحت گو کسی را کن که دارد اختیاری
شیوه طوطی هوس دان عاشقی از بلبل آموز
کآن یکی با شهد الفت دارد این با نوک خاری
در میان بحر محنت غرقم از شوق میانش
با کنار افتادمی گر بودی امّید کناری
سالها بر خاک کویش زندگانی صرف کردم
عمر بگذشت و ازین در برنیامد هیچ کاری
ای جلال! اندر پی هر سختیی آسانی است
هر بهاری را خزانی هر خزانی را بهاری
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۴
چنین کرشمه کنان گر به شهر برگذری
هزار دل بربایی هزار جان ببری
مرا دلی ست پرآتش و زان همی ترسم
که دامن تو بسوزد چو در دلم گذری
چه جای وعظ حکیم است و پند هشیاران
مرا که عمر به مستی گذشت و بی خبری
تو روشنایی چشمی و هر کجا که منم
چو روشنایی چشمم همیشه در نظری
به پرده داری خود باد را مجال مده
که دید گل هم ازین پرده دار، پرده دری
بیا و ناله بلبل ببین و گریه ابر
در آن زمان که بخندد شکوفه سحری
جلال! بر لب دریا به دست ناید کام
درون بحر قدم نه چو طالب گهری
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۶
ای برگ گل سوری! از خار مکن دوری
از خار مکن دوری، ای برگ گل سوری!
آن را که تو منظوری در چشم جهان ناید
در چشم جهان ناید آن را که تو منظوری
ای دوست به دستوری در پای تو می میرم
در پای تو می میرم ای دوست به دستوری
پیداست که مخموری از باده دوشینه
از باده دوشینه پیداست که مخموری
در پرده مستوری مستی نتوان کردن
مستی نتوان کردن در پرده مستوری
شادیم به رنجوری با نرگس بیمارت
با نرگس بیمارت شادیم به رنجوری
خورشید به مزدوری خط داد به رخسارت
خط داد به رخسارت خورشید به مزدوری
سر تا به قدم نوری ای شمع جهان آرا
ای شمع جهان آرا سر تا به قدم نوری
تو مستی و معذوری گر خون دلم ریزی
گر خون دلم ریزی تو مستی و معذوری
آن عارض کافوری از مشک سیه بنما
از مشک سیه بنما آن عارض کافوری
افکند غم دوری در جان جلال آتش
در جان جلال آتش افکند غم دوری
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۷
بزن تیغ و مکن تندی و تیزی
حلالت باد اگر خونم بریزی
چرا چون دور بر من می کنی جور
چرا چون بخت با من می ستیزی
چه شد کز مهربان خود ملولی
چه شد کز عاشق خود می گریزی
فکندی شور در ما تا کی آخر
شکر شیرینی و بازار تیزی
نسیم دوستی یابد دماغت
پس از صد سال اگر خاکم ببیزی
جلال ار یار دارد قصد جانت
چه یاری کز سر جان برنخیزی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۸
بده ساقی شراب لایزالی
به دست عاشقان لاابالی
تموّج فی السّفینَه بَحرُ خَمر
کاَنَّ الشّمس فی جَوف الهلالِ
مبادا چشم ما بی باده روشن
مبادا جان ما از عشق خالی
به چشم خفته شب کوته نماید
سَلوا عَن مُقلتی طولَ اللّیالی
همه چیزی زوالی یابد آخر
وَ عشقی قَد تبرّء عَنْ زَوالی
مگر بگذشته ای بر خاک کویش
که جان می بخشی ای باد شمالی
ز بی خویشی نمی دانم پس و پیش
وَ ما اَدْریٰ یمینی عنْ شِمالی
اگر در آب باشم ور در آتش
خیالُک مونسی فی کلّ حالی
اردتُ المالَ مالی غَیرَ قلب
و هذا القلبُ فی دُنیای مالی
چرا از دوستی دل برگرفتی
اگر نه دشمن جان جلالی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۹
ای چشم و دهان تو به هم خواب و خیالی
روی تو و ابروی تو بدری و هلالی
آن زلف تو بر روی تو دیوی ست پریزاد
یا نی که به هم بر شده نوری و ظلالی
تا سوختگان ناله برآرند چو بلبل
یک ره بنما همچو گل از پرده جمالی
دی باد صبا حال سر زلف تو می گفت
بیچاره دل افتاد از آن حال به حالی
ای باد! بگو حال من خسته بر دوست
گر زان که ترا هست درین پرده مجالی
کان عاشق دلسوخته در هجر تو بگداخت
در وی بنمانده ست اثر جز که خیالی
تا خود چه بلا خواست ز بالای تو گویی
بر عالمیان رای خداوند تعالی
ای مه! بنما چهره که روزم به شب آمد
کآن روز که بی تو گذرد هست چو سالی
شد نیست به یکبار جلال از خود اگر بود
بر خاطرت از هستی او گرد ملالی
عمرش به زوال آید و هرگز نپذیرد
در خاطر او آتش عشق تو زوالی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۰
خیز که شب رفت و صبح کرد تجلّی
بزم برآرای همچو جنّت اعلی
روضه مینو ست یا مدینه شیراز
نکهت خلد است یا هوای مصلّی
باغ سبق برده از حظیره فردوس
سرو خرامان شکست رونق طوبی
از خم کاکل فروغ طلعت ساقی
چون شب دیجور عکس نور تجلّی
ساعد و لعلش به قتل عاشق و احباب
هم ید بیضا نموده هم دم عیسی
قبله ما نیست جز درت که نباشد
قبله مجنون جز آستانه لیلی
کعبه رندان بود حریم خرابات
توبه مستان بود ز توبه و تقوی
خدمت دردی کشان بی دل و دین کن
تا بدهندت مراد دنیی و عقبی
زهره مجلس به بارگاه شهنشاه
نغمه شعر جلال برده به شعری
مالک دین و جمال م لّت ابواسحق
آنکه به فرمان اوست عرصه دنیی
خسرو اعظم خدایگان سلاطین
جان جهان پادشاه صورت و معنی