عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۶
دوش جان را در فضای کوی جانان یافتم
کوی او را از صفا جولانگه جان یافتم
بر سر آن کوی او نعره زنان چون جان خویش
جان مشتاقان جان را من فراوان یافتم
چون عروج عشق کردم در سماوات ضمیر
پای خود بر تارک گردون گردان یافتم
چون دل من در حریم کوی وصلت پا نهاد
اندر آن کو کفر و ایمان هر دو یکسان یافتم
دامن مطلوب چون بگرفت دست همّتم
هر دو عالم در یکی گوی گریبان یافتم
دوست برقع باز کرد و من بدیدم روی او
حسن او را ماورای وصف انسان یافتم
گرچه راه او سراسر خار اندر خار بود
عارض او را گلستان در گلستان یافتم
جامی از دستش بنوشیدم چنان از خود شدم
خویش را در بی خودی خویش پنهان یافتم
ای که دایم طالب داروی دردی از طبیب
ترک دارو کن که دردش عین درمان یافتم
با وجود سر ترا سامان نباشد، زانکه من
چون قدم بر سر زدم آنگاه سامان یافتم
ای جلال! از کان دل جوهر چه می جویی که من
قیمتی جوهر که جستم اندر آن کان یافتم
تو کلید گنج را در آستین خویش جوی
کآنچه من می جستم اندر زیر دامان یافتم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۸
باز از چمن غیب برآورد صبا دم
ساقی منشین خیز و بده جام دمادم
در جام صفاهاست که بی جام جهان تاب
کی صبح برآرد ز سر صدق و صفا دم
من مَ ی خورم و جرعه بدین دخمه فشانم
کاندر خم این خمکده بگرفت مرادم
از اهل جهان یافت نشد اهل وفایی
کز رنگ وفا بوی ندارد گل آدم
دم می دهدت عمر دم از عمر مزن هیچ
در کوی فنا چند توان زد ز بقا دم
سرّی ست ز جان، چرخ ز بس جان که ربوده ست
کز رنگ رخ کاه زند کاه رُبا دم
بر خاک جلال ار گذری ای که یقینی
تقصیر مکن فاتحه ای بر گِل ما دم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۲
در ره کعبه مقصود و بیابان حرم
هر که از سر نکند پای زهی سست قدم
زندگی با الم و زخم نخواهد مجروح
گر کشی عین کرامت بود و محض کرم
نبرد خواب مرا هیچ شب از دست خیال
دوست در پیش نظر چون بنهم دیده به هم
می نوشتم صفت شوق تو بر لوح درون
آتشی خاست که نه لوح بماند و نه قلم
من که با دوست نشستم به مراد دل خویش
اگرم جمله جهان دشمن جانند چه غم
حیف باشد که کسی محرم این راز شود
نیست با درد تو دل در حرم جان محرم
صنما روی بپوشان ز نظرها ورنه
بیم آنست که مردم بپرستند صنم
من که در خاک سر کوی تو مسکن دارم
فارغ از گلشن فردوسم و گلزار ارم
هر که با درد تو خوش گشت نجوید درمان
دل که با زخم تو خو کرد نخواهد مرهم
چون ببینم دهن تنگ ترا بیم بود
که به یک آه کنم عالم موجود عدم
چشم و دل لایق آن نیست که جای تو بود
تنگنایی ست پر از آتش و جایی پُرنم
دعوی عشق هر آن کس که کند همچو جلال
مدّعی باشد اگر هیچ بنالد ز الم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۵
به دستی دل، به دستی سنگ دارم
که من با دل فراوان جنگ دارم
به عشقت تا چو سروم پای در بند
لقب آزاده یک رنگ دارم
سرت با من به یک بالین کی آید؟
که بستر خاک و بالین سنگ دارم
گرم سر می رود نگذارم از دست
من این دامن که اندر چنگ دارم
مرا گویی دهانم روزی تست
حقیقت روزیی بس تنگ دارم
الا ساقی می خون رنگ در دِه
که در آیینه دل زنگ دارم
صدای پند در گوشم نگیرد
که گوشی بر نوای چنگ دارم
اگر همچون جلالم بنده خوانی
ز شاهی دو عالم ننگ دارم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۹
گرچه غریق بحر مضایق چو لنگرم
آخر دلی وسیع چو بحری ست در برم
چون بحر اگر چه نیست به جز باد در کفم
از گوهر نسفته چو دریا توانگرم
من صافی اندرون و حریفان دور ما
خونم همی خورند به دستان که ساغرم
از سوز سینه دامن عودی آسمان
دود دلم گرفته تو گویی که مجمرم
چون تیغ اگر برهنه ام از جور روزگار
زانم زبان دراز که پاکیزه گوهرم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۱
در پایت اوفتادم ای دوست! دست گیرم
می کن بزرگی خود منگر که من حقیرم
ای شمع جمع خوبان! پروانه وار روزی
گرد سرت بگردم در پیش پات میرم
از دست چشم و زلفت پیش که داد خواهم؟
[این] می کشد به بندم [وان] می کشد به تیرم
خیز ای طبیب نادان! ترک معالجت کن
من درد عشق دارم درمان نمی پذیرم
چون کشته تو گردم گر بگذری به خاکم
از خاک سر برآرم تا دامنت بگیرم
ای دوستان! مجویید از بند او خلاصم
آزادم از دو عالم تا در کفش اسیرم
روی از تو برنچینم گر می کشی به تیغم
چشم از تو برندوزم گر می زنی به تیرم
من ترک او نگویم ور جان رَود درین سر
کز جان گزیر باشد وز دوست ناگزیرم
هر شب به خار و خارا غلطم ز درد دوری
وز شوق وصل گویی پهلوست بر حریرم
تا از جلال دوری دوری نکرد یک دم
نام تو از زبانم، یاد تو از ضمیرم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۳
من شمع طلعتت را پروانه ای حقیرم
پروانه وار روزی در پیش پات میرم
از دست چشم و زلفت پیش که دادخواهم؟
این می کشد به بندم وان می کشد به تیرم
خیز ای طبیب نادان! ترک معالجت کن
من درد عشق دارم درمان نمی پذیرم
بر خاکم ار خرامی چون سرو و من چو سبزه
از خاک سر برآرم تا دامنت بگیرم
ای دوستان! مجویید از بند او خلاصم
آزادم از دو عالم تا در کفَش اسیرم
باران اشک بارم چون ابر و برق خیزد
از آه دردناکم وز آتش نفیرم
روی از تو بر نپیچم گر می کشی به تیغم
چشم از تو بر ندوزم گر می زنی به تیرم
در پایت اوفتادم ای دوست دست من گیر
می کش به ناوک خود [منگر] که من حقیرم
من ترک او نگویم ور جان رود درین سر
کز جان گزیر باشد وز دوست ناگزیرم
بر خاک آستانش هر شب مقام سازم
وز شوق وصل گویی پهلوست بر حریرم
تا از جلال دوری روزی نکرد یارم
نام تو از زبانم یاد تو از ضمیرم
هر چند دوست هرگز یاد جلال نارد
یک لحظه نیست خالی از یاد او ضمیرم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۶
شکر است که سجّاده درافتاد ز دوشم
تا من نتوانم که دگر زهد فروشم
دل هر نفسم پند همی داد که هش دار
المنّة لِلّه که نه دل ماند و نه هوشم
زین پس من و رندی و سر کوی خرابات
وز هر که جهان پند دهندم ننیوشم
شیخم سخنی گفت و دلم زو ننیوشید
ساقی قدحی ده که به روی تو بنوشم
هرچند که پوشیده ام این دلق مرقّع
زنّار هوس می کندم از تو چه پوشم
هر صبح به مسجد چه نهم پای که هر شب
از میکده آرند سوی خانه به دوشم
غلغل به صف قدس درافتد چو درآید
در نیم شبان از در میخانه خروشم
آتش زندم اندر خم و خمخانه افلاک
بر خود چو خُم باده هر آن گه که بجوشم
ای زاهد شب خیز مده دردسرِ ما
کز یا رب تو خواب نیامد شب دوشم
وی چاکر سرحلقه رندان خرابات
من حلقه به گوشان ترا حلقه به گوشم
گویند که باز آی جلال از مَی و معشوق
تقدیر چو یاری ندهد هرزه چه کوشم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۰۳
روزی کزین سراچه سفلی گذر کنم
وانگه به سوی عالم علوی سفر کنم
کرّوبیان عرش و مقیمان قدس را
از درد خویش و حسن تو یک یک خبر کنم
از گریه فرش را همه در موج خون کشم
وز ناله عرش را همه زیر و زبر کنم
نار جحیم را بازنشانم به آب چشم
یک بار چون برآتش دوزخ گذر کنم
وآنگه چنان ز درد تو آهی برآورم
کاهْ لِ بهشت را همه خونین جگر کنم
بر من نعیم جنّت اعلی کنند عرض
کوته نظر نِیَم که بر آنها نظر کنم
از نو درون خاطر خود جا کنم ترا
و آنها که غیر تُست ز خاطر بِدَر کنم
در روز رستخیز که سر بر کنم ز خاک
نامَردم ار ز هول قیامت حذر کنم
در عرصه گاه حشر درآیم خراب و مست
شوریده وار رایت عشق تو بر کنم
هر لحظه ساز عشق به سوزی دگر زنم
هر دم سماع شوق به حالی دگر کنم
آن دم جمال اگر بنمایی جلال را
یابم کمال وصل و سخن مختصر کنم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۰۴
هر شام شمع چرخ ز طارم درافکنم
وز آه تیره دود به عالم درافکنم
از چهره گه فشانم بر جان زار خود
چرخ کبودپوش به ماتم درافکنم
روزی ز تاب ذرّه به یک منجنیق آه
نُه قلعه فلک همه از هم درافکنم
یک دم برآورم چو دم صبح و چرخ را
هر مشعله که هست به طارم درافکنم
مغز زمانه جوش زند هر شبی چو من
در ساغر ضمیر می غم درافکنم
از سوز من بسوزد و خاکستری می شود
گر آتشی ز دل به جهنّم درافکنم
گر تخت و مُ لک جم همگی زان من شود
ترسم ز دست بخت که خاتم درافکنم
دردی و مرهمی اگر افتد به دست دل
دردم به دل ماند و مرهم درافکنم
از گریه جلال درآید به موج خون
گر قطره ای به دیده قلزم درافکنم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۰۵
کی دهد دستم که در پایت سراندازی کنم
تو زنی چوگان و من چون گوی سربازی کنم
نکته ای زان لب بگو تا برفشانم جان و دل
گوهری فرمای تا من کیسه پردازی کنم
گر گدا خوانی مرا بی شک به سلطانی رسم
ور مگس گویی مرا پیوسته شهبازی کنم
تا به آزادی و یکرنگی شدم ثابت قدم
شاید ار چون سرو دعوی سرافرازی کنم
با من آشفته همچون طرّه طرّاری مکن
ورنه پیش مردمت چون غمزه غمّازی کنم
کشتنم اولی که با ناجنس بودن در قفس
من نه آن مرغم که با زاغان هم آوازی کنم
غازی است آن غمزه و من دست و پایی می زنم
تا تن خود را شهید غمزه غازی کنم
ساکنان قدس این نُه تو سپر در رو کشند
هر سحر کز آه سوزان ناوک اندازی کنم
شهسوار ترک من گر بگذرد من چون جلال
خویشتن را خاک نعل توسن تازی کنم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۰۸
ما سر بر آستانه دلبر نهاده ایم
جایی که پای دوست بود سر نهاده ایم
دل بر گرفته ایم ز شادی روزگار
یکبارگی و بر غم دلبر نهاده ایم
ما را به ناامیدی ازین در مران که ما
با صد امید روی بدین در نهاده ایم
بر ما چه مستزاد کند دیگری که ما
وصل تو با دو کون برابر نهاده ایم
تهدید ما به آتش دوزخ مکن که ما
خود را به اختیار در آذر نهاده ایم
فارغ ز جنّتیم که نام رخ و لبت
باغ بهشت و چشمه کوثر نهاده ایم
از زلف و چشم تست که آشفته ایم و مست
بر بخت تیره جرم بر اختر نهاده ایم
در دل خیال زلف تو داریم و خاصّ و عام
بردند بو که عود به مجمر نهاده ایم
عشق نخست تازه و ما با تو هر زمان
بنیاد عشق بازی دیگر نهاده ایم
عمری ست تا به همدمی شوق چون جلال
بر کف به یاد لعل تو ساغر نهاده ایم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۱
ما شب و روز رند و و مَی خواریم
ساکن آستان خمّاریم
جام در دست و دوست پیش نظر
وز دو عالم فراغتی داریم
صبحدم چون نهیم مَی بر کف
عالم هست نیست پنداریم
دو جهان را به نیم جو نخریم
جام مَی را به جان خریداریم
روز و شب رند و مست و مدهوشیم
کس نبیند دمی که هشیاریم
ما صبوحی کشان سرمستیم
ما خراباتیان مَی خواریم
شامگه بر کنار صحراییم
صبحدم در میان گلزاریم
دل و دین گو برو ز دست که ما
شیوه خود ز دست نگذاریم
سلطنت دونِ ماست تا چو جلال
بنده خسرو جها نداریم
هر زمان نام شیخ ابواسحق
بر دل و دست و دیده بنگاریم
ما غلامان حلقه در گوشیم
بر جبین داغ بندگی داریم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۳
بیا که داد صبوح از بهار بستانیم
برات بی غمی از روزگار بستانیم
بیا که هر چه بدان دسترس بود بدهم
ز دست و جام مَی خوشگوار بستانیم
اگر ز توبه در اندیشه ای به گردن ما
که فتوی از گل و از نوبهار بستانیم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۶
سحر چون غنچه بگشاید گریبان
بیا بشنو خروش عندلیبان
خروش بلبلان تیغ در چنگ
چنان کز منبر آواز خطیبان
برآید سرو خوش چون گل درآید
خوش است آزادگان را با غریبان
چه خوش باشد که بنشینند در باغ
به پای گل حبیبان با حبیبان
من از دانش نفورم وز ادب دور
کجا سودم کند پند ادیبان
قدح در دور ما بر خاک ریزند
نصیب ما فدای بی نصیبان
مرا دردی که دارم از تو در دل
دریغ آید که گویم باطبیبان
جلال آن کز حبیبش ناگزیر است
بباید بردنش جور رقیبان
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۸
آن ابرو و رخ نیست هلال و قمر است آن
وان عارض ولب نیست که شمع و شکر است آن
گر دردسری هست ترا راحت جان است
ور راحت دل می طلبی دردسر است آن
سیلاب که بر چهره ام از دیده روان است
بازیچه مپندار که خون جگر است آن
بدنامی عشّاق که در چشم تو عیب است
نزد من اگر عیب نگیری هنر است آن
عیب و هنرش زود شود فاش هر آن چیز
کاندر نظر مردم صاحب نظر است آن
ز آشفتگی آشفته کند حال جهانی
زلف تو که سر فتنه دور قمر است آن
ای خواجه هشیار! به سر منزل خوبان
آهسته قدم نِه که مقام خطر است آن
پاکیزه تر از حسن رُخت را صفتی هست
از حُسن فزون است که چیزی دگر است آن
ترسم که خیالت چو قدم رنجه نماید
در دیده من جای نماند که تر است آن
این کام جلال است که در پای تو میرد
از خویش مرانش که ز مرگش بتر است آن
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۲۱
چون سایه منم فتان و خیزان
وز سایه خویشتن گریزان
باریکم و دردناک و دلسوز
مانند چراغ صبح خیزان
در کنج خرابه ای به تنها
دل تنگ نشسته اشک ریزان
با اختر خویش در لجاجت
با طالع خویشتن ستیزان
گر خاک جلال را ببیزند
مدهوش شوند خاک بیزان
رمزی گفتم که شکل آن را
ادراک کنند ذهن تیزان
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۲۲
ای چشم نیم مست تو خمّار عاشقان
زلف دراز دست تو عطّار عاشقان
از خون عاشقان سر کویت شکفته است
خیز و بکن تفرّج گلزار عاشقان
بی روی دوست نعمت دنیا و آخرت
چندان بها نیافت به بازار عاشقان
هر روز درد عشق زیادت همی شود
تا می کند خیال تو تیمار عاشقان
گفتی به یک کرشمه کنم کار تو تمام
پوشیده نیست سعی تو در کار عاشقان
بس جان که بی دریغ ببازند اگر کنی
بویی ز چین زلف خود ایثار عاشقان
هستند چشم و زلف تو در ملک دلبری
دلبند بی دلان و جگرخوار عاشقان
ای یار شادکام که آسوده خفته ای
غافل مشو ز دیده بیدار عاشقان
حال جلال رنگ رُخَش می کند بیان
پیداست رنگ عشق ز رخسار عاشقان
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۲۳
ای حریم آستانت مسکن آوارگان
مرهم دلخستگانی چاره بیچارگان
مای بیچاره که با غم همنشین و همدمیم
همدمی کو تا کند غمخواری غمخوارگان
گر برآید آفتاب عالم افروزم به بام
خیره ماند بر جمالش دیده نظّارگان
منصب وصلت کجا درخورد هر سرگشته ای ست
ذرّه کی یابد وصال خسرو سیّارگان
مشک قیمت کی گرفتی درجهان گر نیستی
چین گیسوی ترا باد صبا بازارگان
ما گریبان می دریم از درد و کس را نیست خود
رحمتی بر حالت زار گریبان پارگان
در جهان جز آستانت نیست مأوای جلال
ای حریم آستانت مسکن آوارگان
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۲۷
ای زلف تو بخت تیره من
تاریکی او چو روز روشن
زین پس سرِ ما و خاک پایت
چون دست نمی رسد به دامن
عشق تو رسید و کرد تاراج
جان و دل و صبر و هوش از من
سوزد تر و خشک جمله یکسان
آتش چو در اوفتد به خرمن
بازیچه مدان که آتشی هست
این دود که می رود ز روزن
تا غمزه تو دلی رباید
صدجانِ بستان به وجه احسن
ای حلقه زلف تا بدارت
ارباب قلوب را نشیمن
آن کاکل عنبرین بر افشان
وین گرمی آفتاب بشکن
تا چند جلال دل شکسته
بی دوست بود به کام دشمن