عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۶
گر به پاکی خضر وقتی و روح القدسی
تا نیابی نظر اهل صفا هیچ کسی
فرض کردیم که سجاده فکندی بر آب
چون نداری گهر معرفتی کم زخمی
تا نیاری قدم از منزل هستی بیرون
سالها گر بروی راه به جانی نرسی
ای که از دل نفست راست برون می آید
نفس اینست که از خویش ببری
نیست حاجت که بود سد سکندر در پیش
نفسی در میان تو و او مانع و حایل تو بسی
رانده اند از شکرستان سعادت زایتست
که شب و روز هواخواه هوا چون مگسی
حاصل از زهد بجز دردسری نیست کمال
تا که در صومعه مشغول هوا و هوسی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۲
من آن بهتر که باشم رند و عامی
که نیکو نیست عشق و نیکنامی
نوشتند از ازل بر سر چو جامم
کران لب باشدم بس تلخکامی
بدان ساعد بغین شد لاف سیمم
که آن از سادگی بودست و خامی
مه نو ز ابرویش خود را فزون دید
همین باشد نشان نا تمامی
کمال این پنج بیت آن پنج گنج است
که ماند از تو چوآنها از نظامی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
بار دل بر تن نهادن کار ارباب دل است
این که عیسی بار خر بردوش گیرد مشکل است
ای عزیزان ره رو راه دلارام است دل
چون سبک بار است پیش از کاروان در منزل است
مرغ عرشی آرزوی آشیان دارد ولی
چون کند پرواز تادر بنداین آب و گل است
اشتیاق روی جانان است جان را در جهان
تا نپنداری که در زندان رضوان غافل است
انتظاری می نماید روزگار وصل را
اختیاری چون ندارد میل او بی حاصل است
عاشقان در انتظار دوست جانی می دهند
در سر هریک خیال آن که با من مایل است
گرچه در دریای عرفان هست کشتی ها روان
هر که زین دریا نشانی می دهد بر ساحل است
ذوق دل بخشد سخن های همام از بهر آنک
جان او سیراب از انفاس اصحاب دل است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
سلطان جان ز عالم علوی نگاه کرد
بپر شکار روی بدین دامگاه کرد
آمد به بند چار طبایع اسیر گشت
بر خویش عیش عالم علوی تباه کرد
چون مدتی به منزل سفلی بیارمید
رخ را ز دود گلخن دنیا سیاه کرد
پس نفس تیره شکل ز روی مناسبت
پیوند جان گزید چو دروی نگاه کرد
با جان چو نفسیافت مجال برادری
چون یوسفش بد مکر گرفتار چاه کرد
توفیق در رسید ز چاهش خلاص داد
بازش به مصر عالم جان پادشاد کرد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
رندی و بر نا پیشه یی میر مغان را می رسد
از تن نیایدھیچ کار این شیوه جان را می رسد
در بی نوایی عاشقی رندان خوش دل را رسد
با فقر دایم تازگی سر و جوان را می رسد
در عشق جانان یافت جان از گوهر معنی نشان
بخشیده خورشیددان لعلی که کان را می رسد
از عشق در صاحب نظر بینم نددر خامان اثر
دل دارد از معنی خبر دعوی زبان را می رسد
خورشیدراگودم مزن بنشین به جای خویشتن
در ملک جانان سلطنت جان جهان را می رسد
دایم حدیث دلبران گوید همام مهربان
کاین گفت و گوی شاهدان شیرین لبان را میرسد
وقت سحر اوصاف گل از لهجه بلبل شنو
کافسانه شیرین لبان شیرین زبان را می رسد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
ای سراندازان سراندازی کنید
خرقه بازی چیست جان بازی کنید
کاسه های سر چو از سودای دوست
نیست خالی کیسه پردازی کنید
تا رسیدن با شبستان وصال
با خیال دوست همرازی کنید
عشق سلطان است چون خواهد خراج
جان ببخشید و سرافرازی کنید
طالبان نوق را گو در سماع
استماع شعر شیرازی کنید
زاهدان را گو که با مستان عشق
از ضرورت ترک غمازی کنید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
نوبهار و بوی زلف یار و انفاس نسیم
اهل دل را میدهد پیغام جنتات نعیم
صبح سر برزد ز مشرق باده پیش آر ای ندیم
یک زمانم بی خبر کن تاکی از امید و بیم
مرغ گویا گشت مطرب گو نوایی خوش بزن
یاد ده ما را وفای یار و پیمان قدیم
هر گران جانی نشاید مجلس اصحاب را
با ملیحی شنگ باشد یا سبک روحی ندیم
در چنین موسم که گلها خیمه بر صحرازدند
گر درون خانه بنشینی بود عیبی عظیم
وصل جانان را غنیمت می شمر فصل بهار
فرصتی کز دست شد نتوان خرید اورا به سیم
عالم حسن وملاحت نیست این میدان خاک
خار می ماند به جا و گل نمی ماند مقیم
بعد ازین ما و گل افشان وسماع و روی دوست
کوس عشق شاهدان نتوان زدن زیر گلیم
صحبت خوبان نباشد بی ملامت ای همام
مدعی را گو که از جاهل نمی رنجد حکیم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
تا سرم خالی نگردد از خیال ما و من
خویشتن باشم حجاب روی یار خویشتن
تن که زحمت می دهد جان را نخواهم صحبتش
حیف باشد در میان جان و جانان پیرهن
رونق حسن پری رویان نماند در جهان
گر نقاب از رخ براندازد جهان آرای من
چون بود خورشید را از جانب مشرق طلوع
سهل باشد گر سهیلی بر نیاید از یمن
جان مشتاق مرا سودای زلفت در سرست
لا تلومونی فذاک الشوق من حب الوطن
ای زعکس حسن رویت زاب و گل پیدا شده
خوب رویان در مه و خورشید تابان طعنه زن
پادشاهی و منم درویش سر بر آستان
جمله اجزای وجودم سایلان بی سخن
جرعه یی از جام خود در کام این ناکام ریز
آب حیوان در دهان تشنه باید ریختن
گر چکد بر مرغ بریان قطره یی ز آب حیات
بال بگشاید در آتش بر پرد از بسا بزن
هر که از عشقت جوانی بازیابد چون همام
گو دگر لاف از حیات روح حیوانی مزن
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
ترسا بچه یی ناگه بر کف می گلناری
از صومعه باز آمد سرمست به عیاری
بنشست چو عیتاران آن مونس غمخواران
از پسته خندان کرد آغاز شکر باری
افتاد ز عشق او در صومعه غوغایی
جستند ز سا لوسی پیران همه بیزاری
از دیدهٔ پیر ما شد اشک روان حالی
چون دید مریدان را از عشق بدان زاری
بگشاد زبان کای زین این بی ادبی تا چند
از روی چنین پیری خود شرم نمیداری
ترسا بچه گفت او را من گر چه ز می مستم
ای پیر تو نیز آخر مست می پنداری
من مستم و آگاهم از مستی خود باری
مستی تو و میلافی از عالم هشیاری
ای پیر ازین مستی هشیار شوی حالی
گر نوش کنی جامی زین بادهٔ گلناری
پیر از سخن کودک زد چاک گریبان را
برخاست غرامت را افتاده به صد خواری
می بستد و خندان شد بروی همه آسان شد
اندر صف رندان شد مشهور به میخواری
دردا که چنین پیری دردی کش طفلی شد
از گفته ترسایی برگشت ز دین داری
هر بیدل بی معنی این رمز کجا داند
مگشای همام این سیر گر صاحب اسراری
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
تا پند بود دل به ریا پروردن
درباده نهم سر پس ازین تا گردن
تا تو برهی ز غیبت من کردن
من باز رهم ز باده پنهان خوردن
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
ای عادت تو به باده جان پروردن
می خور که ملامتت نخواهم کردن
می چون به لبت رسد ز شرم آب شود
پس باده تو را حلال باشد خوردن
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - در نعت سیدالمرسلین (ص)
هر که ره با دلیل پیماید
گرچه زحمت کشد بیاساید
از آفت ره کسی خبر دارد
که قدم در پی نظر دارد
هرکه بی همرهی رود به سفر
یابد اندر سفر عذاب سقر
تا نباشد تو را رفیق شفیق
ره مرو ذاک فی الطریق
چون مسافر رسد به امن آباد
طریق رنج راه خودش نیاید
شرح راه زمین بیان کردم
یاد گرد معنی و راه آن گردم
بی دلیلی نبود حق پیدا
کی رسد عقل آدمی آنجا
انبیا هادیان این راهند
کز بد و نیک راه آگاهند
ره نمایان خلق ایشانند
پیشوایان نوع انسانند
سر ایشان علیهم الصلوات
هست باحق همیشه در خلوات
چشم را پرتوی همی باید
گرنه تنها از و چه کار آید
عقل را نیز در ره باری
میدهد نور انبیا یاری
نور ایشان چو صبح صادق بود
بعد از ان آفتاب روی نمود
خاتم الانبیا و أفضلهم
مقتدى الاولیا و أکملهم
مصطفی و محمد و احمد
خوانده بر نور او عقول ابجد
نور او بود اول الانوار
جان او گشته مخزن الاسرار
برگزیده عنایت قدمش
آسمان بوسه داده بر قدمش
از لطافت تنش روان گشته
آب از انگشت او روان گشته
سر انگشت آن نذیر بشیر
کرده پستان خشک را پر شیر
آمده سنگ ریزه در تسبیح
در کفش همچو ذاکران فصیح
خاک لشکر شکن ز بازویش
که ز دست خداست نیرویش
بی غروب آفتاب دولت او
انس و جن مفتخر به ملت او
نام او متصل به نام خدا
زو کلام خدا رسیده به ما
اوست مقصود و کاینات طفیل
اوست سلطان و دیگران سرخیل
نام او ذکر اهل معنی شد
سکته نقد دین و دنیی شد
زو زمین شد چو آسمان پرنور
منزل خاک شد جهان سرور
زبدهٔ کاینات او را دان
بحر آب حیات او را دان
مالک الملک در نوشت زمین
بهر محبوب خود رسول امین
دید اطراف مشرق و مغرب
ناگذشته زمکه و یثرب
گفت ملکی که حق مرا بنمود
امتم را شود مسخر زود
ره نمایان که پیش از و بودند
در جهان معجزات بنمودند
گشت در باد و آب و آتش و خاک
ظاهر آثار آن نه در افلاک
مصطفی کرده ماه را به دو نیم
معجز شهمچوخلق اوست عظیم
اظهر معجزات او قرآن
هست گنج فواید دو جهان
بحر عذب است و گوهر معنی
زو توانگر ایمه دنیی
آفتاب سپهر دانایی ست
عقل را یار و نور بینایی ست
ظلمت کفر از جهان برداشت
زنگی از آیینه زمان برداشت
هرکه بود از عرب سخن پرداز
عاجز آمد ز مثل این اعجاز
وان که انصاف داد و سر بنهاد
دست ایمان در دلش بگشاد
گفت از بهر اشرف انسان
حرمش کان خلقه القرآن
بود پیش از رسول در عالم
ظلمت جهل وکفر هردو به هم
چون بر آمد ز شرق لم یزلی
آفتاب عنایت ازلی
نور ایمان و علم پیدا شد
چشم دل زین دو نور بینا شد
دین حق گشت در جهان پیدا
هکذا هکذا و الا لا
علم و حلم و وفا و عدل و کرم
ورع و مردمی علو هم
فضل یزدان به مصطفی بخشید
زو نصیبی به اولیا بخشید
بود سلطان و رو به فقر آورد
با نبوت به فقر فخر آورد
آدمی را که هست جان جهان
زنده جاودان به او شد جان
نور او را گذر به آدم بود
نفس آدم از و مکرم بود
شد به آن نور آدم خاکی
قبلة قدسیان افلاکی
سر نهادند قدسیان بر خاک
پیش جد مخاطب لولاک
این کرامت خلیفهٔ اول
یافت از نور احمد مرسل
طیبه شد نام آن خجسته مقام
که درو یافت مصطفی آرام
بر سر هر زمین که کرد گذر
شرف خاک داد بر عنبر
که قسم یاد می کند یزدان
به قدمگاه دوست در قرآن
آرزومند روی اوست بهشت
به تقاضای بوی اوست بهشت
چون در آمد به جنة المأوی
برد سر زیر سایه اش طوبی
کوثر آب حیات را گوید
خنک آبی که رخ بدان شوید
گر به رضوان جمال بنماید
جاودان جان او بیاساید
شوق جنت به خادمش سلمان
غالب آمد ز شوق او به جنان
شب معراج چون که دیدبهشت
اثر خویش در بهشت بهشت
جبرییلش چو داد آگاهی
شب معراج و کرد همراهی
در حرم بود پیش بیت حرام
که خلیل و حبیب راست مقام
بنده را برده فضل من اسرى
از حرم تا به مسجد اقصی
بعد از آن گشت بر براق سوار
جبرئیل امین رفیقش و یار
هر دو زانجا به آسمان رفتند
زین جهان سوی آن جهان رفتند
سدره شد منتهای سیر ملک
مصطفی شد برون ز هفت فلک
بیشتر زان نبود حد براق
یافت از حضرتش براق فراق
جذبهٔ حق براق جان آمد
جان به درگاه بی نشان آمد
نور حق یار شد محمد را
به احد ره نمود احمد را
بنده را نور کردگار جهان
مدد چشم گشت و گوش و زبان
دید و بشنید و گفت لا أحصى
أنت تثنی علیک ما تشنی
محرم راز های ما أوحى
کس نیامد مگر رسول خدا
شاه شاهان دین و دنیی اوست
فتاب جهان معنی اوست
گشت انوار او جهان آرای
دوستانش نجوم راهنمای
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - در وصف عشق
ذوق وجد وسماع وجان بازی
هست در قوم ملت تازی
زانکه ایشان ز دل خبر دارند
با نشاط از شراب اسرارند
عاشقان حبیب معبودند
مخلصان چون ایاز محمودند
ساقیا باده ده حریفان را
گرم کن مجلس ظریفان را
نه شرابی که آن شر انگیزد
فتنه یی ناگهان برانگیزد
آفت عقل و دین و دانایی
مستیش را نتیجه رسوایی
باده یی کان به کام جان نوشند
نخرندش به سیم و نفروشند
قوت جان عابدان زان می
دولت حسن شاهدان زان می
سینه عاشقانش خمخانه
دهن عارفانش پیمانه
روح راحت رسان روح افزا
روح را مایه فتوح افزا
مستیش به بسی ز هشیاری
خواب آن خوبتر ز بیداری
غفلت آرد ولی ز شهوت و آز
بی خبر دارد از جهان مجاز
اگر از دور دختر انگور
بشنود بوی آن شراب طهور
مست گردد چنان که از مستی
هیچ یادش نیاید از هستی
جز به رندان فقر آن ندهند
جرعه ییزان به خسروان ندهند
در خرابات فقر رندانند
کز نظرهای خلق پنهانند
خورده از دست دوست جام شراب
رسم و بنیاد حرص کرده خراب
مست از می خراب از ساقی
فانی از خود به عشق او باقی
عشق ابری ست آب حیوان بار
بر دل عاشقان خوش گفتار
زنده گردد ز آب حیوان دل
چون ز باران نو بهاری گل
دل چو یا بد حیات جاویدان
اثری نیز هم دهد به زبان
هرچه دل راند بر زبان قلم
هست از آثار عشق در عالم
این نمط را سخن که میرانم
لایق عشق نیست میدانم
سخنی بس بلند می باید
تا که تقریر عشق را شاید
وان نه اندازه زبان من است
که بسی برتر از بیان من است
الیک چون کردم این سخن آغاز
هم بر آرم به قدر خویش آواز
پادشاهی که وصف اوست قدم
مبدع کاینات شد ز عدم
بی نهایت جمال او چو جلال
عقل کل را نبوده است مجال
کاورد در نظر جمالش را
با تصور کند مثالش را
لایق روی اوست هم نظرش
خود ندیده ست دیده دگرش
کی برد بهره دیدویی ز لقا
تا نگردد به نور او بینا
یافت نوری که چشم آن نور است
دولت ناظری که منظور است
به حقیقت چو بنگری ای دوست
گفت غیر مراد او هم اوست
سخنش جز به او نمی زیبد
عشق او هم به او همی زیبد
به گروهی ز بندگان لطیف
داده است از نحبهم تشریف
جان ایشان چو کرد آیند وار
پرتوی از جمال او اظهار
دوست جانی دگر به جان بخشید
تا به آن جان محبتش ورزید
سر این حال عاشقان دانند
که یحبونه به جان خوانند
بود پیوند حسن و عشق به هم
از ازل تا ابد نگردد کم
جاودان است حسن در اظهار
هست ازو گرم عشق را بازار
عشق از سلطنت به یک چوگان
کرد نه گوی آسمان گردان
گویها شد زنور بینایی
گرم روتر زهر توانایی
گشت معلوم کآسمان در چرخ
آمد از شوق اختران بر چرخ
عشق خورشید عالم جان است
جاودان ظاهر و درفشان است
جان چو شد آفتاب عشق پرست
بنهد شمع عقل را از دست
در جهانی که نور جاوید است
دیده فارغ ز ماه و خورشید است
عشق جان است و کایناتش تن
جمله اجزای تن ازو به سخن
عشق شاه است و بارگاهش دل
دل چون گلشنش بود منزل
دل به انوار معرفت روشن
دار و ز اخلاق خویش چون گلشن
تازند عشق در دلت خرگاه
که به گلخن فرو نیاید شاه
عشق را با دلی بود پیوند
که نیاید ز آب و گل در بند
عقل را هست پیشه معماری
می کند سعی در جهان داری
هرچه در سالها نهد بنیاد
عشق در یک نفس دهد بر باد
هر درختی که عشق جنباند
میوه بر شاخ او کجا ماند
عقل آموزگار جان آمد
عشق فارغ ازین و آن آمد
چون کند شهریار عشق شکار
عقل و جان را کجا دهد زنهار
حسن از عشق آتشی افروخت
که پر و بال عقل جمله بسوخت
عقل و علم و عبادت و تقوی
بنمایند راه با دعوی
عشق دعوی شکرهمی باید
تا به معنیت راه بنماید
عشق با فقر هم عنان آمد
وز غنا آستین فشان آمد
سر بنه خواجگی بنه از سر
تا تو از بیسری شوی سرور
هر که از عشق می زند نفسی
کی بود در سرش دگر هوسی
الاف بیهوده زو قبول مکن
حال باید گواه دل نه سخن
به زبان کار بر نمی آید
کرم و ذوق دل همی باید
چیست دانی نشان این معنی
باختن مال و جاه بیدعوی
دست بگشادن و زبان بستن
ره بریدن به دوست پیوستن
طالب در به وقت غوطه زدن
می رود کف گشاده بسته دهن
تو به دریای عشق غوطه زنان
چه روی بسته کف گشاده دهان
هر که زین بحر طالب گهر است
اجتهادش مناسب گهر است
شود از بند جان و تن آزاد
می کند غوصه هرچه بادا باد
این چنین جوی گوهر شهوار
ورنه خرمهره را خر از بازار
التفاتی اگر به جان داری
یا تعلق به این جهان داری
از محبت هنوز بی خبری
بی خبر نام عشق چند بری
به زبان راز دل من پیدا
عشق خود هست بی زبان گویا
مهره دل چو مهر دوست ببرد
مهربان گشت زنده یی که بمرد
زنده عشق عین جان باشد
سخنش بی زبان روان باشد
کهنه جانی فدای جانان کن
تا تو را تازه جان ببخشد کن
در جهانی که جان همی بارد
نیم جانی که در حساب آرد
عاشقان چون کنند جان افشان
جان خود نیز در میان افشان
جان که بهر نثار جانان است
پیش اصحاب ذوق جان آن است
عاشقانی که محرم یارند
خازنان کنوز اسرارند
گرچه مستند نیک باخبرند
هستی خویشتن عدم شمرند
عاشقی گر زغایت مستی
کند آغاز دعوی هستی
سخن از جان جان شنو نه زتن
که به او زیید این سخن گفتن
پادشاه است در حساب نه تخت
مثل تخت هست همچو درخت
کامد از جانب درخت ندی
الیک موسی شنید از مولی
اوست سبحانی و انا الحق گوی
اولیا راست آب او در جوی
هستی اور است نیستی ما را
بیش نیست از نمود اشیا را
اوست موجود و کاینات ازو
فاعلم أنه لا وجود الا هو
این معانی که در بیان آمد
گرچه راحت فزای جان آمد
به حدیثی چنین دقیق و لطیف
نتوان کرد عشق را تعریف
در نیابند عشق را به سخن
ذوق دل را همی مشاهده کن
گر کنی سالها حدیث شکر
از حلاوت مذاق را چه خبر
آن که وقتی شکر چشیده بود
نوق آتش به جان رسیده بود
بی سخن باخبر بود زشکر
این چنین است حال حسن و نظر
سمع از آواز خوش مشام از طیب
می رسانند هم به روح نصیب
هرگز این ذوقهای وجدانی
یافتن از حروف نتوانی
گر دهد آفریدگار لطیف
بنده یی را ز لطف خود تشریف
از محبت دلش شود آگاه
همچو یوسف شود ز چاه به جاه
ای کریمی که جان همی بخشی
این جهان و ان جهان همیبخشی
جان ما را ز عشق جانی بخش
شکر انعام را زبانی بخش
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱ - نیایش و عرض شکوی
پرتو روی تو را نیست جهان پرده دار
امتلأ الخافقین شارق ضوء النهار
ای من و بهتر ز من، بندهٔ فرمان تو
گر دل و گر دین بری، این لنا الاختیار؟
عالم اگر دشمن است چون تو پناهی چه غم؟
رد شطاط الذی، عند ذوی الاقتدار
لطف تو بیگانه نیست، از چه شفیع آورم؟
بائسک المستجیر، عزتک المستجار
لاله گلزار توست، سینه اخگرفروز
واله دیدار توست دیده اخترشمار
زاهد گر باهشی، باده کش و توبه کن
از خرد دوربین وز هوس نابکار
گوش به حکم توایم، مرد زبان نیستیم
طاعت اگر ردکنی، حاش لنا الاختیار
عربده افزون کند حادثه با گوشه گیر
لطمه زند بیشتر، موج به دریا کنار
وه که ندارد درنگ، گردش گردنده چرخ
شهد کند در شرنگ، ساغر لیل و نهار
زحمت بیهوده دید ناخن اندیشه ام
آه که جز باد نیست، در گره روزگار
این به دمی بسته است وان به غمی می رود
هستی بد عهد بین، شادی بی اعتبار
همسر دیرینه اند، دیده گشا و ببین
خنده رنگین گل، گریه ابر بهار
آه چه سازد کسی با تب و تابی چنین؟
چهره روز آتشین، طره شب تابدار
خار به چشمم خلد، از گل و ربحان او
روی جهان دیدنی نیست درین روزگار
از فلک پشت خم، شد قد دونان علم
کار جهان شد بهم، گشت هنر عیب و عار
تافت به فن زال دهر، دست قوی چیرگان
همچو کمان حلقه شد، بازوی خنجرگذار
تاب تحمّل نماند، یا لجاالهاربین
علم ستیرالجبین، جهل خلیع العذار
پشت جوانمرد را بار لئیمان شکست
ریخت جو برگ خزان، پنجهٔ گوهرنثار
بار خران چون برد، دوش غزال حرم؟
شیر ژیان چون کشد ناز سگ جیفه خوار؟
هر طرفی یکّه تاز، کودن دون فطرتی ست
تکیه زنان هر خری ست جای صدور کبار
خامه همان به که رو تابد ازین گفتگو
نیست به شکر نکو، حنظل ناخوشگوار
رونق بستان بود شور صفیرت حزین
بلبل دستان شود، چون تو یکی از هزار
چون که پی امتحان با مژه خون چکان
خامه نهی در بنان، صفحه کشی در کنار
مایه به معدن دهد کلک جواهر رقم
نکته به دامن برد طبع بدایع نگار
صبح قیامت دمید از جگر سوخه
خوشترم آمد درین گرم صفیر اختصار
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - قصیده در پند و اندرز
ای دل لباس عاریتی از جهان مخواه
بر دوش، بار منت هفت آسمان مخواه
تا می توان به لخت جگر ساخت، صبر کن
دون همّتانه، از فلک سفله نان مخواه
دل می خراش و قوت نما و غذا مجوی
لب تشنه باش و رشحی ازین خاکدان مخواه
پروانه تا توان شدن، ازگلستان مگوی
بر شاخسار شعله نشین، آشیان مخواه
در شام هجر، جامهٔ نیلی به بر مکن
از صبح عید، حلّهٔ کافورسان مخواه
داری طمع که دور به کام دلت شود
از دوست غیر کام دل دشمنان مخواه
خواهی قدم به تارک روحانیان زنی
سر را به داغ عشق ده و طیلسان مخواه
پروانه وار بال ملمّع به تن خوش است
در بر حریر شعله کن و پرنیان مخواه
از هر دو کون، شاهد زیبای فقر را
بگزین قرین و خسروی قیروان مخواه
در موج خیز حادثه چین بر جبین مزن
گر تیغ کین ز چرخ ببارد امان مخواه
خواهی که راز غیب نیوشی خمش نشین
داری طمع که گوش دهندت، زبان مخواه
بی همدمان، ز روضه رضوان فرح مجوی
بی روی دوستان طرب بوستان مخواه
مهر و وفا ز طینت سیمین تنانا مجوی
رسم محبت از دل نامهربان مخواه
دیدار یار می طلبی طاقت تو کو؟
گلگشت ماهتاب به ملک کتان مخواه
سویت سموم اگر بوزد، رو به پس مکن
خورشید حشر اگر بدمد، سایبان مخواه
در بحر بی کران بلا دست و پا مزن
درکام اژدها چو درافتی امان مخواه
از جلوه های عالم فانی ز جا مرو
بنشین و ابرش فلکش زیر ران مخواه
بر نفس خود سوار شو و بارگی مجوی
بر نطع فقر واکش و برگستوان مخواه
ترک تعلق ایمنت از راهزن کند
برگ سفر ز خود بفشان، کاروان مخواه
این نُه صدف ز گوهر مهر و وفا تُهیست
جنس وفا ز جوهریِ آسمان مخواه
دنبال جلوه های سراب جهان مَرو
دل پاس دار و دیدهٔ حسرت فشان مخواه
تا موسیان طبع کجا رو به حق کنند
ناقوسیان بتکده لبّیک خوان مخواه
در گلشن زمانه، حزین را نشان مجوی
عنقای مغرب از قفس بلبلان مخواه
بفکن ز کف صحیفه و بشکن دوات را
زبن بیش، بار خامه به دوش بنان مخواه
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در توصیف خود سروده است
بنده ام، مسکنت سرای من است
خاکم، افتادگی عصای من است
سر ز تیغ جفا نمی تابم
هر چه خواهد کند، خدای من است
صافیِ می فروش دیر مغان
به ز سجّادهٔ ریای من است
ناتوان ناله ای که می شنوی
در نی استخوان نوای من ست
مزرعم دانهٔ ندامت داد
کف افسوس، آسیای من است
شهری عشقم و غریب جهان
ملک کونین، روستای من است
ای مغان آتش مرا بخرید
کف خاکستری بهای من است
بلبل مست گلشن معنی
طبع بیگانه آشنای من است
نمک سینهٔ جگرریشان
به زبان غزلسرای من است
استخوانی که در تن معنیست
سیر مغز، از نواله های من است
بر ضمیرفلک، صفیرم ریخت
در صماخ فلک صدای من است
بی خبر نیستم،که قاصد شوق
هدهد وادی سبای من است
جرس کاروان بی خبری
دلخراشیدهٔ نوای من است
شکن آموز زلف سروقدان
شکن قامت دوتای من است
زبب گوش وکنار شاهد عشق
گهر کلک نکته زای من است
صاف صدق و زلال مهر و وفا
درد میخانهٔ صفای من است
ز آسمان برترم به یک قامت
بر سر روزگار، پای من است
زال دنیا اگر به کامم نیست
گنه از نفس پارسای من است
سرو دیهیم کشورآرایان
پشت پا خوردهٔ گدای من است
برد افلاک اگر به هم دوزند
کوته از قد کبریای من است
صبح گردن فراز در میدان
سایه پرورده لوای من است
حرکات ممثل و مایل
خارج از خط استوای من است
همّت من اگر گشاید روی
نقد کونین، رونمای من ست
در سلوک، آسمان سهیمم نیست
انتهای وی ابتدای من است
عرصهٔ دهر را پیاده نیم
اشهب عمر، بادپای من است
یک پر کاه در بساطم نیست
جذبه کی کار کهربای من است؟
نیست نقصان حزین مرا از مرگ
عشق سرمایهٔ بقای من است
برنتابد خرابی آثارم
قصر خلد سخن بنای من است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸
گوشی نشنیده ست صفیر از قفس ما
چون شمع، به لب سوخته آید نفس ما
با قافلهٔ لاله درین دشت رفیقیم
گلبانگ خموشی ست فغان جرس ما
کوتاه صفیرم، قفسم را بگذارید
جایی که رسد ناله به فریادرس ما
در پا سر خاریش خلیده ست چو بلبل
هر دل که خروشد به خراش نفس ما
افتاده حزین از سر آن زلف رساتر
در جلوه گری خامه ى مشکین نفس ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
تا فکند از نظرآن سروسرافراز مرا
شده هر شاخ گلی، چنگل شهباز مرا
نه سپند است، ندانم دل بی طاقت کیست؟
سوخت در بزم تو، از شعلهٔ آواز مرا
من که از دل شده ام در غم صیاد اسیر
چه ضرور است شکستن، پر پروز مرا
خون دل خواستم از عشق تو درپرده خورم
کرد رسوای جهان، دیدهٔ غمّاز مرا
کششی کز نگه کافر او می بینم
ترسم از کعبه به بتخانه برد باز مرا
می برد نغمه حافظ، دلم از هوش حزین
اینقدر نشئه نبخشد، می شیراز مرا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
گیرد شرار عبرت، از بی بقایی ما
برق آستین فشاند، بر خودنمایی ما
ای عجز همّتی کن، تا بال و پر بریزیم
صیاد ما ندارد، فکر رهایی ما
تا بود ناله ای بود، چون نی در استخوانم
امروز تازه نبود، درد آشنایی ما
هر چند ما و شبنم، از پا فتادگانیم
دارد سراغ جایی، بی دست و پایی ما
از خون ما نکردی، سرخ آن کف نگارین
گیرد مگر رکابت، اشک حنایی ما
ما و تو در حقیقت، چون آتش و سپندیم
ای عشق از تو آید، مشکل گشایی ما
لب هرزه نال می شد، از آرزو گذشتیم
شرمنده دعا نیست، بی مدعایی ما
ای برهمن نداری، در پیش ما وقاری
برتر نشیند ازکفر، زهد ریایی ما
غیرت اگر نمی شد، مهر لب سپندم
می سوخت عالمی را، آتش نوایی ما
گر دیر و کعبه دادیم، درگاه عشق داریم
این آستان نرنجد، از جبهه سایی ما
کرده ست در جوانی، اقبال پست پیرم
شد حلقه ساز قامت، کوته عصایی ما
جانا خبر نداری، از خسته حزینت
داد از جراحت دل، آه از جدایی ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
ساقی قدحی در ده، از خود بستان ما را
مستانه بگو رمزی، بگشای معمّا را
ظلمتکدهٔ عاشق، زان چهره منوّر کن
تا چند به روز آرم تاریکی شبها را
از غنچهٔ لب بگشای، با مرده دلان حرفی
یک ره به دم احیاکن اعجاز مسیحا را
خورشید نهان گردد، در دود کباب دل
از رخ چو برافشانی، آن زلف سمن سا را
پنهان ز نظر گیری، از شیخ و برهمن دل
در پرده چو بنمایی، آن حسن دلارا را
گفتی غم ما خواهی، دل بند و ز جان بگسل
اینک دل و جان بستان، بیعانهٔ سودا را
در ساغر هشیاران، این نشئه نمی گنجد
حیرت زدگان دانند، آن عارض زیبا را
چون سایه به خاک افتد، تب لرزه بر اندامش
گر سرو چمن بیند، آن قامت رعنا را
جایی که به رقص آید، طور از ارنی گفتن
مستان لقا دانند، بیهوشی موسا را
از خود چو نظر بندی، دلدار نماید رو
بیدار دلان دانند، فیض شب اسرا را
ای قاضی اگر خواهی، گردد ز تو حق راضی
روآتش می در زن، این دفتر فتوا را
تا خود نکند فانی، صوفی نشود صافی
اثبات به خود کردم، از نفی خود الّا را
شد عین همه عالم، آن دلبر پنهانی
فرقی نتوان کردن،از اسم مسمّا را
خواهم که نفرسایی، جان از غم هجرانم
اغفرلی و ارحمنی نادیتُکَ غفّا را
با مغبچگان بستی، پیوند حزین آخر
تا در سر می کردی، سجّادهٔ تقوا را