عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۷
زهی کشیده دل ما به زلف در زنجیر
به بوی زلف تو ما دل نهاده بر زنجیر
فرو گذاشته بر سرو از کلاله کمند
نهاده بر ورق گل ز مشک تر زنجیر
گشاده روی زمین را ز رو دریچه خلد
ببسته موی میان را ز مو کمر زنجیر
مرا ز زلف تو باشد دماغ سودایی
نمی شود نفسی غایب از نظر زنجیر
بیا و زلف پریشان خود به دستم ده
که نیست چاره دیوانگان مگر زنجیر
دلم ز حلقه زلفت خلاص کی یابد
که مو به مو همه بند است و سر به سر زنجیر
مبند این همه دل را به زلف در رخسار
که در بهشت نباشند خلق در زنجیر
مرا ز بند و ز زنجیر چند ترسانی
که همچو آب کنم ز آتش جگر زنجیر
به بی خودی سر زلفت کسی به دست آرد
که چون جلال شود پای بند هر زنجیر
به بوی زلف تو ما دل نهاده بر زنجیر
فرو گذاشته بر سرو از کلاله کمند
نهاده بر ورق گل ز مشک تر زنجیر
گشاده روی زمین را ز رو دریچه خلد
ببسته موی میان را ز مو کمر زنجیر
مرا ز زلف تو باشد دماغ سودایی
نمی شود نفسی غایب از نظر زنجیر
بیا و زلف پریشان خود به دستم ده
که نیست چاره دیوانگان مگر زنجیر
دلم ز حلقه زلفت خلاص کی یابد
که مو به مو همه بند است و سر به سر زنجیر
مبند این همه دل را به زلف در رخسار
که در بهشت نباشند خلق در زنجیر
مرا ز بند و ز زنجیر چند ترسانی
که همچو آب کنم ز آتش جگر زنجیر
به بی خودی سر زلفت کسی به دست آرد
که چون جلال شود پای بند هر زنجیر
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۹
افکند گل ز چهره خود روی پوش باز
وز بلبلان خسته برآمد خروش باز
آن را که در ازل خرد و هوش برده اند
تا بامداد حشر نیاید به هوش باز
شد در سکون صومعه سر رشته ام ز دست
پای من و طواف درِ مَی فروش باز
هر صبح کز شراب کنم توبه نصوح
بینی که شام مست کشندم به دوش باز
در خواب دوش طرّه او داشتم به دست
دستم نسیم غالیه دارد ز دوش باز
آن را شراب صرف محبّت بود حلال
کز دست دوست زهر نداند ز نوش باز
در هجر ناله سود ندارد که گل چو رفت
بلبل زبان ببندد و گردد خموش باز
آزاد گشتم از گره زلف او، ولی
بگشاد حلقه ای و شدم حلقه گوش باز
بعد از هزار سال چو نام لبت برند
خون در تن جلال درآید به جوش باز
وز بلبلان خسته برآمد خروش باز
آن را که در ازل خرد و هوش برده اند
تا بامداد حشر نیاید به هوش باز
شد در سکون صومعه سر رشته ام ز دست
پای من و طواف درِ مَی فروش باز
هر صبح کز شراب کنم توبه نصوح
بینی که شام مست کشندم به دوش باز
در خواب دوش طرّه او داشتم به دست
دستم نسیم غالیه دارد ز دوش باز
آن را شراب صرف محبّت بود حلال
کز دست دوست زهر نداند ز نوش باز
در هجر ناله سود ندارد که گل چو رفت
بلبل زبان ببندد و گردد خموش باز
آزاد گشتم از گره زلف او، ولی
بگشاد حلقه ای و شدم حلقه گوش باز
بعد از هزار سال چو نام لبت برند
خون در تن جلال درآید به جوش باز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۱
نازنینان و چار بالش ناز
خاکساران و آستان نیاز
جور و خواری کشیدن از محبوب
خوش تر است از هزار نعمت و ناز
گوش مجنون و حلقه لیلی
سر محمود و آستان ایاز
نام و ناموس و دین و دنیا را
چه محل پیش عاشق جانباز
ای که عیبم همی کنی در عشق
یک نظر بر جمال او انداز
عشق در هر دلی فرو ناید
زانکه هر سینه نیست محرم راز
من ازین در کجا توانم رفت؟
مرغ پَر بسته چون کند پرواز؟
نه قراری که دم فرو بندم
نه مجالی که برکشم آواز
گر به بوی تو جان بر افشانم
هم به بوی تو زنده گردم باز
همه گفتار دشمنان مشنو
یک دم آخر به دوستان پرداز
ساعتی این شکسته را دریاب
یک زمان این غریب را بنواز
امشب از رفته باز نتوان گفت
زانکه شب کوته است و قصّه دراز
گر بگرید جلال معذور است
کش چو شمع است کار سوز و گداز
خاکساران و آستان نیاز
جور و خواری کشیدن از محبوب
خوش تر است از هزار نعمت و ناز
گوش مجنون و حلقه لیلی
سر محمود و آستان ایاز
نام و ناموس و دین و دنیا را
چه محل پیش عاشق جانباز
ای که عیبم همی کنی در عشق
یک نظر بر جمال او انداز
عشق در هر دلی فرو ناید
زانکه هر سینه نیست محرم راز
من ازین در کجا توانم رفت؟
مرغ پَر بسته چون کند پرواز؟
نه قراری که دم فرو بندم
نه مجالی که برکشم آواز
گر به بوی تو جان بر افشانم
هم به بوی تو زنده گردم باز
همه گفتار دشمنان مشنو
یک دم آخر به دوستان پرداز
ساعتی این شکسته را دریاب
یک زمان این غریب را بنواز
امشب از رفته باز نتوان گفت
زانکه شب کوته است و قصّه دراز
گر بگرید جلال معذور است
کش چو شمع است کار سوز و گداز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۵
در خشم رفت و خوش نشد آن تندخو هنوز
باقی ست در میانه ما گفت و گو هنوز
چندان که پای سرو گیا بوسه می دهد
او می نیاورد به گیا سر فرو هنوز
ذکر بهشت و دوزخ آن کس کند که نیست
آگه ز آتش من و از حسن او هنوز
بر هر زمین که باد بَرَد بوی زلف او
بعد از هزار سال بود مشکبو هنوز
آمد به سر در آرزوی وصل عمر من
وز سر به در نمی رود این آرزو هنوز
گر فی المثل سپهر شود او در علوّ و قدر
پشتم بود ز محنت عشقش دو تو هنوز
گرچه بسوخت بال و پر از تف شمع عشق
پروانه کم نمی کند از جُست و جو هنوز
شاخ گل امید بخوشید از انتظار
وان آب رفته را بنیامد به جو هنوز
روزی که روزگار گِلم را سبو کند
لب تشنه لب تو بود آن سبو هنوز
ناید جلال از صف میدان عشق باز
سر را بریده در سر میدان چو گو هنوز
باقی ست در میانه ما گفت و گو هنوز
چندان که پای سرو گیا بوسه می دهد
او می نیاورد به گیا سر فرو هنوز
ذکر بهشت و دوزخ آن کس کند که نیست
آگه ز آتش من و از حسن او هنوز
بر هر زمین که باد بَرَد بوی زلف او
بعد از هزار سال بود مشکبو هنوز
آمد به سر در آرزوی وصل عمر من
وز سر به در نمی رود این آرزو هنوز
گر فی المثل سپهر شود او در علوّ و قدر
پشتم بود ز محنت عشقش دو تو هنوز
گرچه بسوخت بال و پر از تف شمع عشق
پروانه کم نمی کند از جُست و جو هنوز
شاخ گل امید بخوشید از انتظار
وان آب رفته را بنیامد به جو هنوز
روزی که روزگار گِلم را سبو کند
لب تشنه لب تو بود آن سبو هنوز
ناید جلال از صف میدان عشق باز
سر را بریده در سر میدان چو گو هنوز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۷
ای زلف و رخ تو چون شب و روز
این دلبند است و آن دل افروز
این دلجوی است و آن دلارام
این دل خواه است و آن دل اندوز
زلف سیه تو چون شب قدر
رخسار مه تو روز نوروز
بلبل که نوا همی نوازد
گو ناله عاشقان بیاموز
گر مجلس ما نه لایق تست
شمعی ز جمال خود برافروز
این درد بدل شود به درمان
کاندر پی هر شبی بود روز
با شمع چو حال خود بگفتم
بر من بگریست از سر سوز
این طرفه نگر که نام بختم
زیرا سیه است که هست پیروز
تا چند جلال! فکر فردا
خوش باش به نقد حالی امروز
این دلبند است و آن دل افروز
این دلجوی است و آن دلارام
این دل خواه است و آن دل اندوز
زلف سیه تو چون شب قدر
رخسار مه تو روز نوروز
بلبل که نوا همی نوازد
گو ناله عاشقان بیاموز
گر مجلس ما نه لایق تست
شمعی ز جمال خود برافروز
این درد بدل شود به درمان
کاندر پی هر شبی بود روز
با شمع چو حال خود بگفتم
بر من بگریست از سر سوز
این طرفه نگر که نام بختم
زیرا سیه است که هست پیروز
تا چند جلال! فکر فردا
خوش باش به نقد حالی امروز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۹
مرد این میدان نه ای همچون زنان در خانه باش
ور سوی میدان مردان می روی مردانه باش
هر کجا ماهی ببینی خرمن خود را بسوز
هر کجا شمعی ببینی پیش او پروانه باش
یوسف ار دستت دهد گو باش در زندان مقیم
گنج اگر حاصل شود گو جای در ویرانه باش
گر مهی بیمار شو، ور با خودی بی خویش گرد
ور به هوشی مست شو، ور عاقلی دیوانه باش
ساقیا! ما را ز لعل خویش کن مست و خراب
گو شراب عاشقان بی ساغر و پیمانه باش
چون جلال آزاد شو از دوست وز دشمن ببر
فارغ از نیک و بد هر خویش و هر بیگانه باش
ور سوی میدان مردان می روی مردانه باش
هر کجا ماهی ببینی خرمن خود را بسوز
هر کجا شمعی ببینی پیش او پروانه باش
یوسف ار دستت دهد گو باش در زندان مقیم
گنج اگر حاصل شود گو جای در ویرانه باش
گر مهی بیمار شو، ور با خودی بی خویش گرد
ور به هوشی مست شو، ور عاقلی دیوانه باش
ساقیا! ما را ز لعل خویش کن مست و خراب
گو شراب عاشقان بی ساغر و پیمانه باش
چون جلال آزاد شو از دوست وز دشمن ببر
فارغ از نیک و بد هر خویش و هر بیگانه باش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۶
گل خودروی و شمشاد قصب پوش
در آمد شاد و خندان از درم دوش
نقاب مشک بو بگشاده از ماه
کمند عنبرین افکنده بر دوش
ز بند پرنیان آزاده سَروش
ولی دربند هندویی زره پوش
نمی دانم چه در گوشش همی گفت
که حاجب بُرده بودش سر سوی گوش
چو من لطف سراپایش بدیدم
در افتادم ز پای و رفتم از هوش
مرا چون دید بر خاک اوفتاده
به بوی وصل او سرمست و مدهوش
به صد لطفم ز روی خاک بر داشت
کشید از یکدلی تنگم در آغوش
چنان مستغرق وصلش شدم من
که کردم دین و دنیا را فراموش
مرا گویند چون دیدی وصالش
جلال از دست غم من بعد مخروش
ولی چون گل برون آید ز غنچه
کجا بلبل تواند بود خاموش
چو وقت گل ز مَی منعت کند شیخ
ز می بنیوش و پند شیخ منیوش
در آمد شاد و خندان از درم دوش
نقاب مشک بو بگشاده از ماه
کمند عنبرین افکنده بر دوش
ز بند پرنیان آزاده سَروش
ولی دربند هندویی زره پوش
نمی دانم چه در گوشش همی گفت
که حاجب بُرده بودش سر سوی گوش
چو من لطف سراپایش بدیدم
در افتادم ز پای و رفتم از هوش
مرا چون دید بر خاک اوفتاده
به بوی وصل او سرمست و مدهوش
به صد لطفم ز روی خاک بر داشت
کشید از یکدلی تنگم در آغوش
چنان مستغرق وصلش شدم من
که کردم دین و دنیا را فراموش
مرا گویند چون دیدی وصالش
جلال از دست غم من بعد مخروش
ولی چون گل برون آید ز غنچه
کجا بلبل تواند بود خاموش
چو وقت گل ز مَی منعت کند شیخ
ز می بنیوش و پند شیخ منیوش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۸
به سر طواف کنم بر در شراب فروش
که حلقه در این کعبه کرده ام در گوش
ز جام باده اگر یافتم حیات ابد
عجب مدار که آب حیات کردم نوش
ندانم این مَی ناب از کدام میکده بود
که عاشقان همه مستند و عارفان مدهوش
چنان ز بزم طرب برکشیم نعره شوق
که در حظیره قدس اوفتد غریو و خروش
از آن زمان که سر من گران شد از مَی عشق
همیشه غاشیه سر همی کشم بر دوش
به عهد حُسن تو از عاشقان فغان برخاست
به دور گل ننشینند بلبلان خاموش
مکن ملامت مستان عشق ای هشیار!
ببین که پرده خود می درند پرده بپوش
به جان همی خرم آیین و رسم رندان را
خلاف شیوه آن زاهدان زرق فروش
اگر جلال بنالد ز شوق معذور است
که هر چه بر سر آتش بود بر آرد جوش
که حلقه در این کعبه کرده ام در گوش
ز جام باده اگر یافتم حیات ابد
عجب مدار که آب حیات کردم نوش
ندانم این مَی ناب از کدام میکده بود
که عاشقان همه مستند و عارفان مدهوش
چنان ز بزم طرب برکشیم نعره شوق
که در حظیره قدس اوفتد غریو و خروش
از آن زمان که سر من گران شد از مَی عشق
همیشه غاشیه سر همی کشم بر دوش
به عهد حُسن تو از عاشقان فغان برخاست
به دور گل ننشینند بلبلان خاموش
مکن ملامت مستان عشق ای هشیار!
ببین که پرده خود می درند پرده بپوش
به جان همی خرم آیین و رسم رندان را
خلاف شیوه آن زاهدان زرق فروش
اگر جلال بنالد ز شوق معذور است
که هر چه بر سر آتش بود بر آرد جوش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۹
تا کی از دست جفایت تیره بینم روز خویش
ساعتی دلسوز شو بر عاشق دلسوز خویش
بخت پیروزم تو باشی گر در آیی از درم
من شوم از جان غلام طالع پیروز خویش
عالمی بی روی تو در ظلمت غم سوختند
برفکن معجر ز رخسار جهان افروز خویش
ای ملامتگر ! ز جان من چه می خواهی بگو
من خود اندر آتشم زین جان درد اندوز خویش
روزگارم تار و روزم تیره دست از من بدار
تابگریم ساعتی بر روزگار و روز خویش
هر که را گوشی بود موقوف پیغام بلاست
کی تواند گوش کردن پند نیک آموز خویش
در جوانی پیر گشتم از غم تیمار عشق
برگ ریزان خزانی دیدم از نوروز خویش
هر شبی بنشینم و با شمع گویم درد دل
هم به نزد سوخته گر زآنکه گویی سوز خویش
ای کمان ابرو! بترس از ناوک آه جلال
بردلش چند آزمایی ناوک دل دوز خویش
ساعتی دلسوز شو بر عاشق دلسوز خویش
بخت پیروزم تو باشی گر در آیی از درم
من شوم از جان غلام طالع پیروز خویش
عالمی بی روی تو در ظلمت غم سوختند
برفکن معجر ز رخسار جهان افروز خویش
ای ملامتگر ! ز جان من چه می خواهی بگو
من خود اندر آتشم زین جان درد اندوز خویش
روزگارم تار و روزم تیره دست از من بدار
تابگریم ساعتی بر روزگار و روز خویش
هر که را گوشی بود موقوف پیغام بلاست
کی تواند گوش کردن پند نیک آموز خویش
در جوانی پیر گشتم از غم تیمار عشق
برگ ریزان خزانی دیدم از نوروز خویش
هر شبی بنشینم و با شمع گویم درد دل
هم به نزد سوخته گر زآنکه گویی سوز خویش
ای کمان ابرو! بترس از ناوک آه جلال
بردلش چند آزمایی ناوک دل دوز خویش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۰
زلف تو بر ماه نهد پای خویش
پهلوی خورشید کند جای خویش
عاقبتش سر ببرند آن که او
بیش ز اندازه نهد پای خویش
سلسله بر پای صبا می نهد
از شکن سلسله آسای خویش
هرکسی آشفته دیگر کسی ست
وز همه آشفته و شیدای خویش
حاصلش آشفتگی و تیرگی ست
هر که بود معتقد رای خویش
دیر که سودای خطت پُخت زود
سر بنهد در سر سودای خویش
کار جهان بین که کند هندویی
هم سر بالای تو بالای خویش
پاس رخت دارد در صبح و شام
دزد بود خازن کالای خویش
کرد تمنّای رُخت چون جلال
هست پریشان ز تمنّای خویش
پهلوی خورشید کند جای خویش
عاقبتش سر ببرند آن که او
بیش ز اندازه نهد پای خویش
سلسله بر پای صبا می نهد
از شکن سلسله آسای خویش
هرکسی آشفته دیگر کسی ست
وز همه آشفته و شیدای خویش
حاصلش آشفتگی و تیرگی ست
هر که بود معتقد رای خویش
دیر که سودای خطت پُخت زود
سر بنهد در سر سودای خویش
کار جهان بین که کند هندویی
هم سر بالای تو بالای خویش
پاس رخت دارد در صبح و شام
دزد بود خازن کالای خویش
کرد تمنّای رُخت چون جلال
هست پریشان ز تمنّای خویش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۱
آتش دل چند سوزد رشته جانم چو شمع؟
ای صبا! تشریف ده تاجان برافشانم چو شمع
راز من چون شمع روشن گشت در هر محفلی
بس که سیل آتشین از دیده می رانم چو شمع
دارم امشب گرمیی در سر که ننشینم ز پای
تا سراپای وجود خود نسوزانم چو شمع
هر شبم تا صبحدم آتش به سر بر می رود
و آب حسرت می رود از رخ به دامانم چو شمع
یک زمان میرم زمانی خانه را روشن کنم
تا به جان کندن شبی را روز گردانم چو شمع
نیست دلسوزی که بر بالین من گرید دمی
در شب تنهایی ار بر لب رسد جانم چو شمع
گر سرم از دست خواهد رفت ننشینم ز پای
تا ترا در بزم خود یک دم بننشانم چو شمع
قدسیان آیند پیرامون کویم در طواف
گر شبی از نور خود بفروزی ایوانم چو شمع
ناصحم گوید نیاری برد جان از سوز عشق
گرنه سوز عشق باشد زنده کی مانم چو شمع
هر سحرگاهی چه آیم سوی مسجد چون جلال
من که هر شامی حریف بزم رندانم چو شمع
ای صبا! تشریف ده تاجان برافشانم چو شمع
راز من چون شمع روشن گشت در هر محفلی
بس که سیل آتشین از دیده می رانم چو شمع
دارم امشب گرمیی در سر که ننشینم ز پای
تا سراپای وجود خود نسوزانم چو شمع
هر شبم تا صبحدم آتش به سر بر می رود
و آب حسرت می رود از رخ به دامانم چو شمع
یک زمان میرم زمانی خانه را روشن کنم
تا به جان کندن شبی را روز گردانم چو شمع
نیست دلسوزی که بر بالین من گرید دمی
در شب تنهایی ار بر لب رسد جانم چو شمع
گر سرم از دست خواهد رفت ننشینم ز پای
تا ترا در بزم خود یک دم بننشانم چو شمع
قدسیان آیند پیرامون کویم در طواف
گر شبی از نور خود بفروزی ایوانم چو شمع
ناصحم گوید نیاری برد جان از سوز عشق
گرنه سوز عشق باشد زنده کی مانم چو شمع
هر سحرگاهی چه آیم سوی مسجد چون جلال
من که هر شامی حریف بزم رندانم چو شمع
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۲
ما بریدیم به دوران تو از کام طمع
هر که شد پخته دوران نبود خام طمع
از لب لعل تو دندان طمع برکندیم
کام چون نیست بریدیم به ناکام طمع
تو گدایی که دل از هر دو جهان می خواهی
از گدایان نتوان داشتن انعام طمع
به تو ز آغاز طمع کردم از آن خوار شدم
بکند خوار کسان را به سرانجام طمع
دیده تا چشم تو بیند نکند خواب خیال
دل که زلفت طلبد کی کند آرام طمع
سایه واگیری و بویی نفرستی هرگز
پس چه دارم به تو ای سرو گل اندام طمع
دوست را از من دل خسته جدا کرد ایّام
ای دریغا نه چنین بود ز ا یام طمع
عافیت نیست در آن کوی که خمّارانند
نیک نامی مکن از مردم بدنام طمع
ای طبیب! از سر بیمار مرو تا فردا
نیست امروز به تیمار تو تا شام طمع
از طمع بود که در دام غم افتاد جلال
از هوا مرغ درآرد به سوی دام طمع
هر که شد پخته دوران نبود خام طمع
از لب لعل تو دندان طمع برکندیم
کام چون نیست بریدیم به ناکام طمع
تو گدایی که دل از هر دو جهان می خواهی
از گدایان نتوان داشتن انعام طمع
به تو ز آغاز طمع کردم از آن خوار شدم
بکند خوار کسان را به سرانجام طمع
دیده تا چشم تو بیند نکند خواب خیال
دل که زلفت طلبد کی کند آرام طمع
سایه واگیری و بویی نفرستی هرگز
پس چه دارم به تو ای سرو گل اندام طمع
دوست را از من دل خسته جدا کرد ایّام
ای دریغا نه چنین بود ز ا یام طمع
عافیت نیست در آن کوی که خمّارانند
نیک نامی مکن از مردم بدنام طمع
ای طبیب! از سر بیمار مرو تا فردا
نیست امروز به تیمار تو تا شام طمع
از طمع بود که در دام غم افتاد جلال
از هوا مرغ درآرد به سوی دام طمع
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۵
مدّعی در عشق او گر طعنه زد بر من چه باک
طالبان دوست را از طعنه دشمن چه باک
دل سیاهی را که دارد جامه پاک از طعنه نیست
لاله را از ده زبانی کردن سوسن چه باک
عاشقان را هر دو عالم گرد خاطر گو مگرد
گر نگردد شمع را پروانه پیرامن چه باک
دشمنان و دوستان کردند بر من پشت، لیک
گر بود روی عنایت دوست را با من چه باک
یار در دل دارم و بر دوختم ز اغیار چشم
خانه پرنور است اگر تاریک شد روزن چه باک
چون سلامت ترک کردیم از ملامت باک نیست
هر که را در دیده پیکان است از سوزن چه باک
من که در باطن چو غنچه مهر دارم سر به مُهر
گر به ظاهر می درم بر خویش پیراهن چه باک
آنکه فردای قیامت دامنش خواهم گرفت
گر بود خون مَنش امروز در گردن چه باک
در میان ما و او پیوند جانی رفته است
جان اگر عزم جدایی می کند از تن چه باک
پاک خون دل ز راه دیده بر دامن چکید
چون دلم شد پاک اگر آلوده شد دامن چه باک
گر جلال از گنج وصلش یافت مقصودی چه شد
خوشه چینی خوشه ای گر بُرد از خرمن چه باک
طالبان دوست را از طعنه دشمن چه باک
دل سیاهی را که دارد جامه پاک از طعنه نیست
لاله را از ده زبانی کردن سوسن چه باک
عاشقان را هر دو عالم گرد خاطر گو مگرد
گر نگردد شمع را پروانه پیرامن چه باک
دشمنان و دوستان کردند بر من پشت، لیک
گر بود روی عنایت دوست را با من چه باک
یار در دل دارم و بر دوختم ز اغیار چشم
خانه پرنور است اگر تاریک شد روزن چه باک
چون سلامت ترک کردیم از ملامت باک نیست
هر که را در دیده پیکان است از سوزن چه باک
من که در باطن چو غنچه مهر دارم سر به مُهر
گر به ظاهر می درم بر خویش پیراهن چه باک
آنکه فردای قیامت دامنش خواهم گرفت
گر بود خون مَنش امروز در گردن چه باک
در میان ما و او پیوند جانی رفته است
جان اگر عزم جدایی می کند از تن چه باک
پاک خون دل ز راه دیده بر دامن چکید
چون دلم شد پاک اگر آلوده شد دامن چه باک
گر جلال از گنج وصلش یافت مقصودی چه شد
خوشه چینی خوشه ای گر بُرد از خرمن چه باک
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۷
غلغل میخوارگان و غلغله چنگ
طرفه نماید به طرف باغ شباهنگ
اختر شادی چو در قدح بدرخشد
غم نتواند قدم نهاد به فرسنگ
باده گساران نمی دهند مَی از دست
پرده سرایان نمی نهند دف از چنگ
همچو به دور گل است ناله بلبل
باده که در گردش است و غلغله چنگ
لاله تو گویی ز شاخ سرو شکفته است
بر کف ساقی سرو قد مَی گلرنگ
بر گل رعنا نظاره کن که ببینی
چهره گل چهر و رنگ گونه اورنگ
سرکشد از غنچه سرو راست نیاید
صحبت آزادگان و مردم دلتنگ
آتش جان من است بر دل جانان
لاله حمرا که سر برآورد از سنگ
ننگ بود کز جلال نام بر آید
مردم اوباش را ز نام بود ننگ
طرفه نماید به طرف باغ شباهنگ
اختر شادی چو در قدح بدرخشد
غم نتواند قدم نهاد به فرسنگ
باده گساران نمی دهند مَی از دست
پرده سرایان نمی نهند دف از چنگ
همچو به دور گل است ناله بلبل
باده که در گردش است و غلغله چنگ
لاله تو گویی ز شاخ سرو شکفته است
بر کف ساقی سرو قد مَی گلرنگ
بر گل رعنا نظاره کن که ببینی
چهره گل چهر و رنگ گونه اورنگ
سرکشد از غنچه سرو راست نیاید
صحبت آزادگان و مردم دلتنگ
آتش جان من است بر دل جانان
لاله حمرا که سر برآورد از سنگ
ننگ بود کز جلال نام بر آید
مردم اوباش را ز نام بود ننگ
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۸
اگرچه روز و شبم با تو در خیال خیال
مرا خیال وصالت بِهْ از وصال خیال
اگر خیال آن بود که فرق کنند
میان موی و میانت، زهی خیال خیال
از آن خیال تو مالند چون مرا بر روی
که دیده دست بشوید ز روی مال خیال
تن ضعیف من از هجر بر نهالی درد
کشیده از اثر ضعف چون نهال خیال
ز اشک آب گرفته است رودخانه چشم
چنان که وهم نیابد درو مجال خیال
خیال تو ز خیال جلال بود خیال
مبین خیال جلال و مگر جلال خیال
مکن حدیث کمال و خیال بازی او
ورا خیال کمال و مرا کمال خیال
مرا خیال وصالت بِهْ از وصال خیال
اگر خیال آن بود که فرق کنند
میان موی و میانت، زهی خیال خیال
از آن خیال تو مالند چون مرا بر روی
که دیده دست بشوید ز روی مال خیال
تن ضعیف من از هجر بر نهالی درد
کشیده از اثر ضعف چون نهال خیال
ز اشک آب گرفته است رودخانه چشم
چنان که وهم نیابد درو مجال خیال
خیال تو ز خیال جلال بود خیال
مبین خیال جلال و مگر جلال خیال
مکن حدیث کمال و خیال بازی او
ورا خیال کمال و مرا کمال خیال
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۹
ز بس که در نظر آمد مرا خیال خیال
وصال دوست گمان می برد وصال خیال
من ضعیف میانت چو در خیال آرم
بود عیان که خیالی ست در خیال خیال
در آرزوی دهانت دلم چنان تنگ است
که جای فکر در او نیست یا مجال خیال
چو روی مالِ خیالت به خون چشم تر است
به خون دیده بشویم روی مال خیال
خیال گفت بپیچ از تن چو مویت
من آن نِیَم که بپیچم سر از مثال خیال
رخ تو هست به چشمم خیال صورت جان
دهان نقطه موهوم گفت خال خیال
قدم ز شوق دو ابروت هر که دید چه گفت
زهی خیال هلال و خهی هلال خیال
خیال بین که مرا هست بر نهالی درد
که بر دهد قد سرو توام نهال خیال
ز حُسن تست خیال مرا هزاران وجه
که از خیال جمالت بود جمال خیال
چه حال شد که خیالت نمی دهد تشریف
شدم خیالی و بنگر که چیست حال خیال
به پرده رفت ز شرم آن خیال یار که گفت
ببین خیال جلال و نگر جلال خیال
همه جلال خیال است در خیال جلال
اگر خیال کمال است در کمال خیال
وصال دوست گمان می برد وصال خیال
من ضعیف میانت چو در خیال آرم
بود عیان که خیالی ست در خیال خیال
در آرزوی دهانت دلم چنان تنگ است
که جای فکر در او نیست یا مجال خیال
چو روی مالِ خیالت به خون چشم تر است
به خون دیده بشویم روی مال خیال
خیال گفت بپیچ از تن چو مویت
من آن نِیَم که بپیچم سر از مثال خیال
رخ تو هست به چشمم خیال صورت جان
دهان نقطه موهوم گفت خال خیال
قدم ز شوق دو ابروت هر که دید چه گفت
زهی خیال هلال و خهی هلال خیال
خیال بین که مرا هست بر نهالی درد
که بر دهد قد سرو توام نهال خیال
ز حُسن تست خیال مرا هزاران وجه
که از خیال جمالت بود جمال خیال
چه حال شد که خیالت نمی دهد تشریف
شدم خیالی و بنگر که چیست حال خیال
به پرده رفت ز شرم آن خیال یار که گفت
ببین خیال جلال و نگر جلال خیال
همه جلال خیال است در خیال جلال
اگر خیال کمال است در کمال خیال
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۱
دور نشاط آمد و دوران گل
بزم طرب ساز در ایوان گل
گلشن جان تازه کند هر سحر
گریه ابر و لب خندان گل
دل بگشاید به چمن تا گشاد
باد سحر گوی گریبان گل
پای من و رقص و طواف چمن
دست من و ساغر و دامان گل
موسم شادی ست چه خون می چکد
از سپر لاله و پیکان گل
جام جم از دست منه زانکه زود
باد برد تخت سلیمان گل
سرو از آن یافت بلندی که او
چتر کشد بر سر سلطان گل
خیز که هر صبح گل افشان کنیم
پیشتر از صبح گل افشان گل
باده به دور آر، که دور حیات
زود زوال است چو دوران گل
مرغ سحر را چه نوا بعد ازین
زان که جلال است ثناخوان گل
بزم طرب ساز در ایوان گل
گلشن جان تازه کند هر سحر
گریه ابر و لب خندان گل
دل بگشاید به چمن تا گشاد
باد سحر گوی گریبان گل
پای من و رقص و طواف چمن
دست من و ساغر و دامان گل
موسم شادی ست چه خون می چکد
از سپر لاله و پیکان گل
جام جم از دست منه زانکه زود
باد برد تخت سلیمان گل
سرو از آن یافت بلندی که او
چتر کشد بر سر سلطان گل
خیز که هر صبح گل افشان کنیم
پیشتر از صبح گل افشان گل
باده به دور آر، که دور حیات
زود زوال است چو دوران گل
مرغ سحر را چه نوا بعد ازین
زان که جلال است ثناخوان گل
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۳
رسید وقت صبوحی بیار ساقی جام
به یاد بزم صبوحی کشان دُرد آشام
به طرفِ باغ برآرای بزم چون فردوس
که باد صبح ز فردوس می دهد پیغام
بر آتش دل ما ریز آبِ چون آتش
که کار سوختگان پخته گردد از می خام
بیار باده که ارباب ذوق را به صبوح
گشایشی نشود جز ز پیر خلوت جام
مقام عشق مگو با خرد که ره نبرد
درون بزمگه خاصّ و عام کالانعام
مقام عالی اگر جویی از خرابی جوی
که ما به کوی خرابات یافتیم مقام
من از ملامت مردم ندارم اندیشه
مراد چون نتوان یافت از ملال و ملام
کسی که کام دل از زمانه می خواهد
همین که باده به کامش رسد رسید به کام
دل جلال به زنجیر عشق دربند است
که کی خلاص شود مرغ بال بسته به دام
به یاد بزم صبوحی کشان دُرد آشام
به طرفِ باغ برآرای بزم چون فردوس
که باد صبح ز فردوس می دهد پیغام
بر آتش دل ما ریز آبِ چون آتش
که کار سوختگان پخته گردد از می خام
بیار باده که ارباب ذوق را به صبوح
گشایشی نشود جز ز پیر خلوت جام
مقام عشق مگو با خرد که ره نبرد
درون بزمگه خاصّ و عام کالانعام
مقام عالی اگر جویی از خرابی جوی
که ما به کوی خرابات یافتیم مقام
من از ملامت مردم ندارم اندیشه
مراد چون نتوان یافت از ملال و ملام
کسی که کام دل از زمانه می خواهد
همین که باده به کامش رسد رسید به کام
دل جلال به زنجیر عشق دربند است
که کی خلاص شود مرغ بال بسته به دام
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۴
در میان موج بحری بیکران افتاده ام
موج بحر بیکران را در میان افتاده ام
منزلم بالای نُه چرخ است و من بر سطح خاک
زان همی نالم که از نُه نردبان افتاده ام
با همه رنج و بلایی در میان بنشسته ام
وز همه کام و مرادی بر کران افتاده ام
طایر قدسم ولی با خاکیان بنشسته ام
گوهری پاکم ولی در خاکدان افتاده ام
چون زمین سفلی نِیَم اصلم ز خاک سفله نیست
گوهری علوی منم کز آسمان افتاده ام
از ضعیفی در نمی یابم وجود خویش را
بلکه از هستی خویش اندر گمان افتاده ام
هر که را جانی ست با جانانی اندر خلوتی ست
این مذلّت بین که من برآستان افتاده ام
از مذلّت روز و شب با خاک راهم هم رکیب
گرچه با گردون به همّت هم عنان افتاده ام
خلق گویندم که در هجران چه می نالی جلال!
بلبلی مستم که دور از گلستان افتاده ام
موج بحر بیکران را در میان افتاده ام
منزلم بالای نُه چرخ است و من بر سطح خاک
زان همی نالم که از نُه نردبان افتاده ام
با همه رنج و بلایی در میان بنشسته ام
وز همه کام و مرادی بر کران افتاده ام
طایر قدسم ولی با خاکیان بنشسته ام
گوهری پاکم ولی در خاکدان افتاده ام
چون زمین سفلی نِیَم اصلم ز خاک سفله نیست
گوهری علوی منم کز آسمان افتاده ام
از ضعیفی در نمی یابم وجود خویش را
بلکه از هستی خویش اندر گمان افتاده ام
هر که را جانی ست با جانانی اندر خلوتی ست
این مذلّت بین که من برآستان افتاده ام
از مذلّت روز و شب با خاک راهم هم رکیب
گرچه با گردون به همّت هم عنان افتاده ام
خلق گویندم که در هجران چه می نالی جلال!
بلبلی مستم که دور از گلستان افتاده ام
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۵
تو آفتاب بلندی و من چنین پستم
به دامنت چه عجب گر نمی رسد دستم
قدح به دست حریفان باده پیما ده
مرا به باده چه حاجت که روز و شب مستم
درون کعبه دل در شدم طواف کنان
درو هر آنچه به جز دوست بود بشکستم
از آن زمان که تو برخاستی ز مجلس انس
به جست و جوی تو یک دم ز پای ننشستم
ز بند زلف تو نگشاد جز پریشانی
مرا که از همه عالم دل اندرو بستم
من از تجلّی حُسن تو گم شدم در خود
بسان ذرّه که با آفتاب پیوستم
به هر دو پای مقیّد شدم به دام بلا
اگرچه بود گمانم که از بلا رستم
نه صبر ماند و نه هوش و نه عقل ماند و نه دین
سعادتی ست که از دست دشمنان جَستم
مگو جلال خردمند و عاقل است که نیست
اگر به عاشق و دیوانه خوانی ام هستم
به دامنت چه عجب گر نمی رسد دستم
قدح به دست حریفان باده پیما ده
مرا به باده چه حاجت که روز و شب مستم
درون کعبه دل در شدم طواف کنان
درو هر آنچه به جز دوست بود بشکستم
از آن زمان که تو برخاستی ز مجلس انس
به جست و جوی تو یک دم ز پای ننشستم
ز بند زلف تو نگشاد جز پریشانی
مرا که از همه عالم دل اندرو بستم
من از تجلّی حُسن تو گم شدم در خود
بسان ذرّه که با آفتاب پیوستم
به هر دو پای مقیّد شدم به دام بلا
اگرچه بود گمانم که از بلا رستم
نه صبر ماند و نه هوش و نه عقل ماند و نه دین
سعادتی ست که از دست دشمنان جَستم
مگو جلال خردمند و عاقل است که نیست
اگر به عاشق و دیوانه خوانی ام هستم