عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۵۲ - عربیه
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۵۳ - در ستایش ایوان مبارک حضرت ابی عبدالله
تعالی الله از اینکاخ فلک فرساد بیناش
که سر بر اوج او ادنی زند قوسین ایوانش
سلیمان گوبیا صرح ممرد بین که از هر سو
بجای دیو و دد صف بسته فوج حور و غلمانش
عیان از شمسئه کاخ منور نور لاهوتش
نهان در حقه خاک معنبر سر یزدانش
به بطحا تابدار عکسی ز خشت طاق زرینش
بسوزد یکسر از برق تجلی کوه فارانش
الا ای آسمان هین دیده بگشا در زمین بنگر
عیان تمثال عرش و صورت تربیع ارکانش
معاذ الله خطا گفتم خدا را هست گر عرشی
همین کاخست برهان استوای نفس رحمانش
بحشر افتد جواب لن ترانی ز اوج ایوانش
زند گر صبح خلقت بانک ارنی پور عمرانش
فلکرا پشت پیشش خم چو دیوی پیش تخت جم
جهان چون حلقه خاتم در انگشت سلیمانش
امیر دین حسین بن علی بن ابی طالب
که در نسبت پدر عین الله آمد پور انسانش
نگشتی تا ابد واقف ز سر علم الاسماء
نبودی بوالبشر گردر ازل طفل دبستانش
بماندی تا ابد حوّای امکان چونشب آبستن
گر از صبح ازل طالع نگشتی روی رخشانش
ز کثرت گر سرائی ظل آتش نفس اوست مر آتش
ز وحدت گر ستائی نور ذات اوست عنوانش
خرد گر از حدوث دانش افتد در غلط شاید
که اوصاف وجوب آید همه مضمر در امکانش
شگفتی نی چنین زادی ز نسل حیدر و زهرا
چنان بحرین گوهر را چنین بایست مرجانش
رسد ناف از تذلل بر زمین غضبای گردونرا
نهند از هودج تمکین او بر کوه کوهانش
زمین افتاده زان بر پا که آید مهد تمکینش
فلک سر گشته زان بر سرکه گردد سایه گردانش
خروشان بحر گوهر زای از بیم کف رادش
چو بیماری که امید بقا نبود ز هجرانش
اگر یاران خون از پی نبارد ابر شمشیرش
بسوزد کشت کیهان یکسر از برق درخشانش
فروغ نور پیغمبر عیان از جبهه پاکش
شکوه سطوت حیدر نهان در جیب خفتانش
اگر با دست جبریل آفرین دامن بر افشاند
کشد یک آسمان افرشته سر از طرف وامانش
که سر بر اوج او ادنی زند قوسین ایوانش
سلیمان گوبیا صرح ممرد بین که از هر سو
بجای دیو و دد صف بسته فوج حور و غلمانش
عیان از شمسئه کاخ منور نور لاهوتش
نهان در حقه خاک معنبر سر یزدانش
به بطحا تابدار عکسی ز خشت طاق زرینش
بسوزد یکسر از برق تجلی کوه فارانش
الا ای آسمان هین دیده بگشا در زمین بنگر
عیان تمثال عرش و صورت تربیع ارکانش
معاذ الله خطا گفتم خدا را هست گر عرشی
همین کاخست برهان استوای نفس رحمانش
بحشر افتد جواب لن ترانی ز اوج ایوانش
زند گر صبح خلقت بانک ارنی پور عمرانش
فلکرا پشت پیشش خم چو دیوی پیش تخت جم
جهان چون حلقه خاتم در انگشت سلیمانش
امیر دین حسین بن علی بن ابی طالب
که در نسبت پدر عین الله آمد پور انسانش
نگشتی تا ابد واقف ز سر علم الاسماء
نبودی بوالبشر گردر ازل طفل دبستانش
بماندی تا ابد حوّای امکان چونشب آبستن
گر از صبح ازل طالع نگشتی روی رخشانش
ز کثرت گر سرائی ظل آتش نفس اوست مر آتش
ز وحدت گر ستائی نور ذات اوست عنوانش
خرد گر از حدوث دانش افتد در غلط شاید
که اوصاف وجوب آید همه مضمر در امکانش
شگفتی نی چنین زادی ز نسل حیدر و زهرا
چنان بحرین گوهر را چنین بایست مرجانش
رسد ناف از تذلل بر زمین غضبای گردونرا
نهند از هودج تمکین او بر کوه کوهانش
زمین افتاده زان بر پا که آید مهد تمکینش
فلک سر گشته زان بر سرکه گردد سایه گردانش
خروشان بحر گوهر زای از بیم کف رادش
چو بیماری که امید بقا نبود ز هجرانش
اگر یاران خون از پی نبارد ابر شمشیرش
بسوزد کشت کیهان یکسر از برق درخشانش
فروغ نور پیغمبر عیان از جبهه پاکش
شکوه سطوت حیدر نهان در جیب خفتانش
اگر با دست جبریل آفرین دامن بر افشاند
کشد یک آسمان افرشته سر از طرف وامانش
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۵۴ - در مدح حضرت علی ابن موسی الرضا
پیچم بخود چو مار در این تنگنای تار
دردا که شد طلسم من این آتشین حصار
گیجی است در دلم ز غم و رنج مهر و ماه
زین بس عجب مدار که پیچم بخود چو مار
دستی بخوان دهر نیالوده چون مگس
شد تار عنکبوت مرا دور روزگار
هر در شاهوار که بودم به بحر طبع
خون گشت قطره قطره فرو ریخت بر کنار
شد عقل چیربختی نطق مرا عقال
شد بخت تیر طبع مرا بخت دیوسار
نقصان فزود پایه من از کمال فضل
پستی گرفت شان من از رفعت تبار
آری ز خوشه سنک خورد نخل سربلند
آری ز ناقه تیر خورد آهوی تتار
ایچشم دل نگفتم باریک بین مشو
کاخر شوی بچشم بد روزگار تار
ایهوش دیگر آهن سردم بسر مکوب
ایفکر دیگر از رک اندیشه خون مبار
ایچشمۀ مداد من از غصه قیر شو
ایخانۀ نزار من از غم چو نی بزار
ایجان بر لب آمده کامی دو پیش نه
ایعمر دیر پا قدمی باز پس گذار
ای بخت تیره دست بدار از شکست من
توئی نسیم صبحگهی من نه زلف یار
هر دم بسینه میبردم سیخ آتشین
گردون چرا چو نی نکشم ناله های زار
بردم بسی ز کوکب طالع همی سپاس
کز علم هشت بر سر من تاج افتخار
غافل که کنج عقل تیر زد به تیم جو
تا مام غم بطالع قوسم نهاده بار
فارغ نبوده سینۀ تنگم ز تیرآه
طی کن بساط عیش که بگذشت نوبهار
آبی نه آب صدّاد بادی نه باد صبح
بنتی نه بنت سعدان صوتی نه صوت سار
خاکی نه عنبرین و هوائی نه مشگا
بیدی نه سایه افکن و ابری نه ژاله بار
نطق کلیم بسته و گوساله درّ خوار
پای مسیح خسته و دجال خرسوار
دوری چنان نگون که ربایند کوی سبق
طفلان نی سوار ز مردان کارزار
دانا قرین نقص ز زاوش علم زای
نادان بکار رقص زناهید شادخوار
آنرا ز کنج فصل مکان در حضیض ذل
وین را ز غنج هزل مدارا اوج اعتبار
بخت جوان ز چرخ طلب کن که عقل پیر
ماند در ایندیار به تقویم سال پار
در بوستان دهر رخ انبساط نیست
تا غنچه تنگدل بود و لاله داغدار
چشم گهر مدار زد و نان بد گهر
خر را بغیر مهره نباشد بگنج یار
آبی که داشت فضل و هنر ریخت هین بمیر
ای تشنه کاب رفته نیاید بجویبار
ایعقل پیر دفتر دانش بآب شوی
ایهوش چیر گوهر بینش بخاک دار
ای اشک چشم نیمشب ای آب زندگی
پنهان کنم چو خضر ز ابنای روزگار
دهقان دهر بیخته تخم نیاز بیخ
بر روی پروزن همه خس مانده است و خار
ایکاش مام دهر ززادن شدی عقیم
تا این بنین زباب نماندی بیادگار
در معرفت ضعیفتر از زال مرده ریک
بر مخرقت حریصتر از طفل شیرخوار
عهدی ولیک سست تر از تار عنکبوت
نیشی ولیک سخت تر از نیش تیرمار
دستی نه دست موسی و چوبی نه اژدها
شستی نه شست حیدر و تیغی نه ذوالفقار
تنگست این سرا بسرآ ایزمان عمر
سیرم زجان شتاب کن ایمرگ ناگداز
دوشم بسر برآمد و استاد عقل پیر
دیدم نوان بگوشه غم با دل فکار
گفت ایرسوم فضل و ادبرا تو اوستاد
گفت ایرموز علم و حکم را تو سیمبار
آیینه ضمیر تو جام جهان نما
سیاره خیال تو شید فلک سپار
اندر انین زفطنت تو هوش زیتموس
واندر طنین زحکمت تو گوش گوشیار
تیری قرین صورت جوزابگاه صبح
برسیم صفحه در کف تو کلک زرنگار
تا کی چو پور زال بچاه اندرت مقر
تا کی چو دانیال بچال اندرت قرار
گر در حضر عظیم بدی مرد را خطر
ور در وطن عزیز بدی شخص را جوار
یوسف چرا بچاه حسودان شدی اسیر
عیسی چرا بدار یهودان شدی دچار
چرخ از مسیر مسکن اجرام نوربخش
خاک از سکون مکان دود دیو و مور و مار
گردون اگر بخون تو یازیده دست چیر
دوران اگر بکین تو پاکرده استوار
رو کن بخاک درگه سلطان دین رضا
کاو داد زند بار ستاند زنند بار
زاستادم این سخن چو برآمد بگوش هوش
دردم ز جای جستم و بستم بسیج بار
کردم رکاب سخت و عنان سست بیدرلک
هشتم زشوق رو سوی خورشید ذره دار
کردم زدرج طبع یکی چامه مدیح
تقدیم بارگاه جلالش بر اهوار
ایطلعت تو هیکل توحید کردگار
موسی بخواب غشوه و در جلوه روی بار
فرزند خانه زاد خداوند لم یلد
همنام نقش بند، موالید هفت و چار
ناموس کردگار ترا مام بیقرین
سالار کاینات تر اباب تاجدار
امر تو بر ممالک ایجاد ناگزیر
حکم تو در مجاری اقدام ناگذار
طوری سنای تو چو سناباد طوس شد
گو با کلیم دامن سینا فروگذار
روشندلان عیب که پیک حواد شد
در ششجهه بامر تو پیوسته بی سپار
درج چهار گوهر و غواص هفت بحر
ضرغام نه کنام و سلیل دو شهریار
رفعت ترا فلک تو در او مهر دلفروز
عصمت ترا صدف تو درو درّ شاهوار
نوریکه آدم از آن در خور سجود
از مطلع جبین مبین تو آشکار
اعیان ماسوا همه یکسر ظلال تست
دیار نیست غیر وجود تو درد یار
روزیکه شد ز پرده ابداع کن بلند
آوازه حدوث موالید چارتار
جز صیت خلق چارده هیکل که از ازل
ایروز ممکنات جهان گردش اختیار
در پرده وجود سرودی دگر نبود
باقی همه حدیث و صدا بود کوهسار
حیران بورطه عظمت کشتی خرد
نی موج را نهایت نی بحر را کنار
مرآت حق نماست سراپا وجود تو
نشگفت اگر بنام خدا گشته نامدار
شیخ ار به نقص گفته من کپ زند بگو
نا بالغست عقل تو لالا بر او گمار
گر بار کاروان شب و روز واکنند
بیند همی عیان همه با چشم اعتبار
کاثقال علم تست که گردیده از ازل
سوی ابد روانه قطار از پی قطار
ذرات کاینات بساط شهود و غیب
از ذره تا بذره و از قطره تا بحار
آیات فضل تست که نبوشته کلک صنع
بر لوح آسمان و زمین باخط غبار
ابلیس را اگر رقم بندگی دهی
در حشر کمترین خدمش جنت است و نار
چوبی کجا بدست کلیم اژدها شدی
دست تو گر نبود بر آن دست دستیار
اینخود مبرهنست که یکدست بیصداست
بیهوده اینمثال نپذیرفته اشتهار
لطفت اگر به پشه ناچیز پر دهد
عنقابه پشت قاف عدم جوید استتار
ریزد بر اوجگاه عروجش عقاب پر
بازد زاهتز از هیوطش هما قرار
نسر کنام چرخ بدزدد بخویش بال
چون کبک کر ز جلوه شاهین جانشکار
پیلان مست نخوت نمرودی از دماغ
بیرون برد زصیت طنینش به پیل سار
شب باز اگر بظل همای تو جا کند
بر سر زآفتاب نهد تاج افتخار
از یکنظر بقوت اعجاز عیسوی
ضعف عشا برون برد از چشم روزگار
طاووس نیمروز کند کور پی چو بوم
دزدد بزیر پرده شب سر زچشم تار
هدهد که بیند آب روان در تک زمین
گردد زضعف باصره خویش شرمسار
از نه فلک به تهنیت و چشم روشنی
آید بر مسیح سر و شان دیده دار
تا روز واپسین نرود کس بخواب مرگ
گر زیر سر نهند سرش وقت احتضار
برگ چنار اگر نگوارد بطبع او
از بن برافکند زجهان ریشه چنار
گر ماه مصر را بغلامی کنی قبول
خور در بهاش در هم انجم کند نثار
تیر چو پی به کعبه مقصود برده
از خاک آستان درش جبهه برمدار
پرکن زتوشه در جهان دامن امید
در سفره کرم نبود جای انتظار
پای جراده است شها با تو مدح من
در پیشگاه تخت سلیمان بروز بار
ورنه من از کجا و مدبح تو از کجا
ای دفتر مدیح تو الواح روزگار
موئی بغفلت از در تو گر سپید شد
آورده ام رخ سیه اینک باعتذار
دردا که شد طلسم من این آتشین حصار
گیجی است در دلم ز غم و رنج مهر و ماه
زین بس عجب مدار که پیچم بخود چو مار
دستی بخوان دهر نیالوده چون مگس
شد تار عنکبوت مرا دور روزگار
هر در شاهوار که بودم به بحر طبع
خون گشت قطره قطره فرو ریخت بر کنار
شد عقل چیربختی نطق مرا عقال
شد بخت تیر طبع مرا بخت دیوسار
نقصان فزود پایه من از کمال فضل
پستی گرفت شان من از رفعت تبار
آری ز خوشه سنک خورد نخل سربلند
آری ز ناقه تیر خورد آهوی تتار
ایچشم دل نگفتم باریک بین مشو
کاخر شوی بچشم بد روزگار تار
ایهوش دیگر آهن سردم بسر مکوب
ایفکر دیگر از رک اندیشه خون مبار
ایچشمۀ مداد من از غصه قیر شو
ایخانۀ نزار من از غم چو نی بزار
ایجان بر لب آمده کامی دو پیش نه
ایعمر دیر پا قدمی باز پس گذار
ای بخت تیره دست بدار از شکست من
توئی نسیم صبحگهی من نه زلف یار
هر دم بسینه میبردم سیخ آتشین
گردون چرا چو نی نکشم ناله های زار
بردم بسی ز کوکب طالع همی سپاس
کز علم هشت بر سر من تاج افتخار
غافل که کنج عقل تیر زد به تیم جو
تا مام غم بطالع قوسم نهاده بار
فارغ نبوده سینۀ تنگم ز تیرآه
طی کن بساط عیش که بگذشت نوبهار
آبی نه آب صدّاد بادی نه باد صبح
بنتی نه بنت سعدان صوتی نه صوت سار
خاکی نه عنبرین و هوائی نه مشگا
بیدی نه سایه افکن و ابری نه ژاله بار
نطق کلیم بسته و گوساله درّ خوار
پای مسیح خسته و دجال خرسوار
دوری چنان نگون که ربایند کوی سبق
طفلان نی سوار ز مردان کارزار
دانا قرین نقص ز زاوش علم زای
نادان بکار رقص زناهید شادخوار
آنرا ز کنج فصل مکان در حضیض ذل
وین را ز غنج هزل مدارا اوج اعتبار
بخت جوان ز چرخ طلب کن که عقل پیر
ماند در ایندیار به تقویم سال پار
در بوستان دهر رخ انبساط نیست
تا غنچه تنگدل بود و لاله داغدار
چشم گهر مدار زد و نان بد گهر
خر را بغیر مهره نباشد بگنج یار
آبی که داشت فضل و هنر ریخت هین بمیر
ای تشنه کاب رفته نیاید بجویبار
ایعقل پیر دفتر دانش بآب شوی
ایهوش چیر گوهر بینش بخاک دار
ای اشک چشم نیمشب ای آب زندگی
پنهان کنم چو خضر ز ابنای روزگار
دهقان دهر بیخته تخم نیاز بیخ
بر روی پروزن همه خس مانده است و خار
ایکاش مام دهر ززادن شدی عقیم
تا این بنین زباب نماندی بیادگار
در معرفت ضعیفتر از زال مرده ریک
بر مخرقت حریصتر از طفل شیرخوار
عهدی ولیک سست تر از تار عنکبوت
نیشی ولیک سخت تر از نیش تیرمار
دستی نه دست موسی و چوبی نه اژدها
شستی نه شست حیدر و تیغی نه ذوالفقار
تنگست این سرا بسرآ ایزمان عمر
سیرم زجان شتاب کن ایمرگ ناگداز
دوشم بسر برآمد و استاد عقل پیر
دیدم نوان بگوشه غم با دل فکار
گفت ایرسوم فضل و ادبرا تو اوستاد
گفت ایرموز علم و حکم را تو سیمبار
آیینه ضمیر تو جام جهان نما
سیاره خیال تو شید فلک سپار
اندر انین زفطنت تو هوش زیتموس
واندر طنین زحکمت تو گوش گوشیار
تیری قرین صورت جوزابگاه صبح
برسیم صفحه در کف تو کلک زرنگار
تا کی چو پور زال بچاه اندرت مقر
تا کی چو دانیال بچال اندرت قرار
گر در حضر عظیم بدی مرد را خطر
ور در وطن عزیز بدی شخص را جوار
یوسف چرا بچاه حسودان شدی اسیر
عیسی چرا بدار یهودان شدی دچار
چرخ از مسیر مسکن اجرام نوربخش
خاک از سکون مکان دود دیو و مور و مار
گردون اگر بخون تو یازیده دست چیر
دوران اگر بکین تو پاکرده استوار
رو کن بخاک درگه سلطان دین رضا
کاو داد زند بار ستاند زنند بار
زاستادم این سخن چو برآمد بگوش هوش
دردم ز جای جستم و بستم بسیج بار
کردم رکاب سخت و عنان سست بیدرلک
هشتم زشوق رو سوی خورشید ذره دار
کردم زدرج طبع یکی چامه مدیح
تقدیم بارگاه جلالش بر اهوار
ایطلعت تو هیکل توحید کردگار
موسی بخواب غشوه و در جلوه روی بار
فرزند خانه زاد خداوند لم یلد
همنام نقش بند، موالید هفت و چار
ناموس کردگار ترا مام بیقرین
سالار کاینات تر اباب تاجدار
امر تو بر ممالک ایجاد ناگزیر
حکم تو در مجاری اقدام ناگذار
طوری سنای تو چو سناباد طوس شد
گو با کلیم دامن سینا فروگذار
روشندلان عیب که پیک حواد شد
در ششجهه بامر تو پیوسته بی سپار
درج چهار گوهر و غواص هفت بحر
ضرغام نه کنام و سلیل دو شهریار
رفعت ترا فلک تو در او مهر دلفروز
عصمت ترا صدف تو درو درّ شاهوار
نوریکه آدم از آن در خور سجود
از مطلع جبین مبین تو آشکار
اعیان ماسوا همه یکسر ظلال تست
دیار نیست غیر وجود تو درد یار
روزیکه شد ز پرده ابداع کن بلند
آوازه حدوث موالید چارتار
جز صیت خلق چارده هیکل که از ازل
ایروز ممکنات جهان گردش اختیار
در پرده وجود سرودی دگر نبود
باقی همه حدیث و صدا بود کوهسار
حیران بورطه عظمت کشتی خرد
نی موج را نهایت نی بحر را کنار
مرآت حق نماست سراپا وجود تو
نشگفت اگر بنام خدا گشته نامدار
شیخ ار به نقص گفته من کپ زند بگو
نا بالغست عقل تو لالا بر او گمار
گر بار کاروان شب و روز واکنند
بیند همی عیان همه با چشم اعتبار
کاثقال علم تست که گردیده از ازل
سوی ابد روانه قطار از پی قطار
ذرات کاینات بساط شهود و غیب
از ذره تا بذره و از قطره تا بحار
آیات فضل تست که نبوشته کلک صنع
بر لوح آسمان و زمین باخط غبار
ابلیس را اگر رقم بندگی دهی
در حشر کمترین خدمش جنت است و نار
چوبی کجا بدست کلیم اژدها شدی
دست تو گر نبود بر آن دست دستیار
اینخود مبرهنست که یکدست بیصداست
بیهوده اینمثال نپذیرفته اشتهار
لطفت اگر به پشه ناچیز پر دهد
عنقابه پشت قاف عدم جوید استتار
ریزد بر اوجگاه عروجش عقاب پر
بازد زاهتز از هیوطش هما قرار
نسر کنام چرخ بدزدد بخویش بال
چون کبک کر ز جلوه شاهین جانشکار
پیلان مست نخوت نمرودی از دماغ
بیرون برد زصیت طنینش به پیل سار
شب باز اگر بظل همای تو جا کند
بر سر زآفتاب نهد تاج افتخار
از یکنظر بقوت اعجاز عیسوی
ضعف عشا برون برد از چشم روزگار
طاووس نیمروز کند کور پی چو بوم
دزدد بزیر پرده شب سر زچشم تار
هدهد که بیند آب روان در تک زمین
گردد زضعف باصره خویش شرمسار
از نه فلک به تهنیت و چشم روشنی
آید بر مسیح سر و شان دیده دار
تا روز واپسین نرود کس بخواب مرگ
گر زیر سر نهند سرش وقت احتضار
برگ چنار اگر نگوارد بطبع او
از بن برافکند زجهان ریشه چنار
گر ماه مصر را بغلامی کنی قبول
خور در بهاش در هم انجم کند نثار
تیر چو پی به کعبه مقصود برده
از خاک آستان درش جبهه برمدار
پرکن زتوشه در جهان دامن امید
در سفره کرم نبود جای انتظار
پای جراده است شها با تو مدح من
در پیشگاه تخت سلیمان بروز بار
ورنه من از کجا و مدبح تو از کجا
ای دفتر مدیح تو الواح روزگار
موئی بغفلت از در تو گر سپید شد
آورده ام رخ سیه اینک باعتذار
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۵۵ - در توسل بحضرت امام ثامن الائمه
نسیم قدسی یکی گذر کن
به بارگاهی که لرزد آنجا
خلیل را دست قبیح را دل
مسیح را لب کلیم را پا
نخست نعلین زپای برکن
سپس قدم نه بطور ایمن
که در فضایش زصیحه لن
فتاده بیهوش هزار موسی
زآستانش ملایک و روح
رساند بر عرش صدای صبوح
بخاک راهش چوشاه تذوح
رسل بذلت همی جبین سا
نسیم جنت وزان زکویش
شراب تسنیم روان زجویش
حیوه جاوید دمیده بویش
بجسم غلمان بجان حورا
فلک بگردش پی طوافش
ملک بنازش زاعتکافش
زسر بلندی ندیده قافش
صدای سیمرغ نوای عنقا
مهین مطاف شه خراسان
امین ناموس ضمین عصیان
سلیل احمد خلیل رحمن
علی و عالی ولی واولا
بگو که نیر درآرزویت
کند زهر گل سراغ بویت
مگر فشاند پری بکویت
چو مرغ جنت بشاخ طوبی
به بارگاهی که لرزد آنجا
خلیل را دست قبیح را دل
مسیح را لب کلیم را پا
نخست نعلین زپای برکن
سپس قدم نه بطور ایمن
که در فضایش زصیحه لن
فتاده بیهوش هزار موسی
زآستانش ملایک و روح
رساند بر عرش صدای صبوح
بخاک راهش چوشاه تذوح
رسل بذلت همی جبین سا
نسیم جنت وزان زکویش
شراب تسنیم روان زجویش
حیوه جاوید دمیده بویش
بجسم غلمان بجان حورا
فلک بگردش پی طوافش
ملک بنازش زاعتکافش
زسر بلندی ندیده قافش
صدای سیمرغ نوای عنقا
مهین مطاف شه خراسان
امین ناموس ضمین عصیان
سلیل احمد خلیل رحمن
علی و عالی ولی واولا
بگو که نیر درآرزویت
کند زهر گل سراغ بویت
مگر فشاند پری بکویت
چو مرغ جنت بشاخ طوبی
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۵۶ - ایضا
زخاک اگر همه بعد از تو حور عین خیزد
سلاله چو تو مشکل زماء وطین خیزد
مه ار زچرخ بیارد بصد قران بالله
گر از زمین چو توئی ماه بیقرین خیزد
بر آن فرشته جان آفرین که نقش توبست
سزد که آب و گل و آدم آفرین خیزد
تبارک الله از آن جنبش و کرشمه ناز
کسی ندید که سروی بپا چنین خیزد
شود که تحفه برندش ببوستان بهشت
شمامه که از این جعد عنبرین خیزد
یقین نبود مرا تا نه کاکل تو شکست
که هرچه مشک بعالم همه زچین خیزد
زمن سپرس که بر جان لاغرت چه گذشت
زتیر پرس کزان بازوی سمین خیزد
مکش بروی خود آنطره چلیپائی
کزین معامله غوغای کفر و دین خیزد
برآفتاب جبینت توان قسم خوردن
که ماه یک شبه از جیب این جبین خیزد
زسبزه خیزد اگر انگبین عجب نبود
عجب زسبزه خطی کز انگبین خیزد
فکند جنبش مویش مرا بدریائی
که تا نگاه کند دیده موج چین خیزد
ستیزه جو که به تریاق زهرکس ماند
جواب تلخ کزان لعل شکرین خیزد
چو سنگ میزنی ای ترک سنگدل باری
چنان بزن که تواند کس از زمین خیزد
زکاوش تو مرا حرزجان غبار دریست
کز آستانه سلطان هشتمین خیزد
شهنشهی که بموی گر التفات کند
هزار ملک سلیمان اش از نگین خیزد
بقطره زیمنش اگر یسار دهد
هزار بحر گهر زایش از یمین خیزد
نه او خدا نه خدا و ولی خدا لقب است
هزار نکته دلش خود از همین خیزد
نه اسم او نه مسمی دوبین که شرک آرد
نه اسم عین مسمی که کفر و کین خیزد
علیست اسم وی او اسم کردگار ودود
ولیک اسم دوم نیز از اولین خیزد
پس ایندو اسم مرتب بوضع هر دو ازوست
تغایر از حول دیده دوبین خیزد
ولی در آیینه اسم جز مسمی نیست
چو او بجلوه درآید نمود ازین خیزد
پس او علی و علی او و هیچ نیست جز او
به بین در آیینه کز وی ترا یقین خیزد
فقیه شهر شکر غاید اندرین دعوی
عصا کشیده بتکفیرم از کمین خیزد
مار میت صریح کلام لم یزلیست
کدام کفر از این آیه مبین خیزد
لذا مع الله بیخود نگفت امام مبین
زجمع و فرق بهم فرق کفر و دین خیزد
زصحبت شه عشق است نیرا که مرا
زبحر طبع چنین گوهر ثمین خیزد
زنظم دلکش آنقهرمان ملک سخن
بر ایندو بیت گواهم کز آستین خیزد
بغیر حظ که از آن لعل شکرین خیزد
کجا شنیده کسی خار از انگبین خیزد
همیشه مشک زچین خیزد ایعجب زلفت
چگونه مشک از او صد هزار چین خیزد
هزار نکته دلکش بنظم رفت هنوز
از این دو بیت دلا طبع شرمگین خیزد
سلاله چو تو مشکل زماء وطین خیزد
مه ار زچرخ بیارد بصد قران بالله
گر از زمین چو توئی ماه بیقرین خیزد
بر آن فرشته جان آفرین که نقش توبست
سزد که آب و گل و آدم آفرین خیزد
تبارک الله از آن جنبش و کرشمه ناز
کسی ندید که سروی بپا چنین خیزد
شود که تحفه برندش ببوستان بهشت
شمامه که از این جعد عنبرین خیزد
یقین نبود مرا تا نه کاکل تو شکست
که هرچه مشک بعالم همه زچین خیزد
زمن سپرس که بر جان لاغرت چه گذشت
زتیر پرس کزان بازوی سمین خیزد
مکش بروی خود آنطره چلیپائی
کزین معامله غوغای کفر و دین خیزد
برآفتاب جبینت توان قسم خوردن
که ماه یک شبه از جیب این جبین خیزد
زسبزه خیزد اگر انگبین عجب نبود
عجب زسبزه خطی کز انگبین خیزد
فکند جنبش مویش مرا بدریائی
که تا نگاه کند دیده موج چین خیزد
ستیزه جو که به تریاق زهرکس ماند
جواب تلخ کزان لعل شکرین خیزد
چو سنگ میزنی ای ترک سنگدل باری
چنان بزن که تواند کس از زمین خیزد
زکاوش تو مرا حرزجان غبار دریست
کز آستانه سلطان هشتمین خیزد
شهنشهی که بموی گر التفات کند
هزار ملک سلیمان اش از نگین خیزد
بقطره زیمنش اگر یسار دهد
هزار بحر گهر زایش از یمین خیزد
نه او خدا نه خدا و ولی خدا لقب است
هزار نکته دلش خود از همین خیزد
نه اسم او نه مسمی دوبین که شرک آرد
نه اسم عین مسمی که کفر و کین خیزد
علیست اسم وی او اسم کردگار ودود
ولیک اسم دوم نیز از اولین خیزد
پس ایندو اسم مرتب بوضع هر دو ازوست
تغایر از حول دیده دوبین خیزد
ولی در آیینه اسم جز مسمی نیست
چو او بجلوه درآید نمود ازین خیزد
پس او علی و علی او و هیچ نیست جز او
به بین در آیینه کز وی ترا یقین خیزد
فقیه شهر شکر غاید اندرین دعوی
عصا کشیده بتکفیرم از کمین خیزد
مار میت صریح کلام لم یزلیست
کدام کفر از این آیه مبین خیزد
لذا مع الله بیخود نگفت امام مبین
زجمع و فرق بهم فرق کفر و دین خیزد
زصحبت شه عشق است نیرا که مرا
زبحر طبع چنین گوهر ثمین خیزد
زنظم دلکش آنقهرمان ملک سخن
بر ایندو بیت گواهم کز آستین خیزد
بغیر حظ که از آن لعل شکرین خیزد
کجا شنیده کسی خار از انگبین خیزد
همیشه مشک زچین خیزد ایعجب زلفت
چگونه مشک از او صد هزار چین خیزد
هزار نکته دلکش بنظم رفت هنوز
از این دو بیت دلا طبع شرمگین خیزد
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۵۷ - ایضا فی المدیحه
چه سرودیست که اینمرغ خوش الحان آورد
مژده باد بهاری بگلستان آورد
گو بمرغان زطرب نغمه داود کشید
بچمن باد صبا تخت سلیمان آورد
دلبرم با لب پرخنده ببالین آمد
مژده ایدل که طبیب آمد و درمان آورد
لوحش الله نشنیدیم که سروی بچمن
بار نسرین و گل و لاله و ریحان آورد
کافریرا که پرستش بصنوبر میکرد
سجده بایست بر این سرو خرامان آورد
روز خورشید جهان از شب یلدا بگذشت
صبح فیروز تو تا سر زگریبان آورد
ای صبا درشکن زلف بگو با دل ما
که خط سر زده بر قتل تو فرمان آورد
دیده بر گلشن روی تو گذشته است مگر
که زخون جگرم لاله بدامان آورد
بچمن غنچه خندان طرب آرد اما
بهر من گریه ببار اینگل خندان آورد
دیده را در نظر آیین بتان جلوه نداشت
دید تا کفر سر زلف تو ایمان آورد
حبذا دجله بغداد و لب آب فرات
خاک تبریز مرا تب بتن و جان آورد
من بفرزانگی استاد حکیمان بودم
بر من این آب و هوا فکر پریشان آورد
آسمانم حسد آورد بگلزار بهشت
ز زمین آخرم از فتنه شیطان آورد
گوئیا دید که گنجی است مرازیر زبان
دهنم بست بر این کلبه ویران آورد
یا چو دانست چو یوسف که عزیز پدرم
حسدم کرد بسوی چه کنعان آورد
گه بسیاره مصرم بغلامی بفروخت
گاهم از تهمت مکاره بزندان آورد
نه ستی و نه سمندر نه خلیلم یا رب
که مرا بر سر این آتش سوزان آورد
یا نه نوحم که کنم صبر بسگبازی قوم
کاسمان بر سر من اشک بدامان آورد
فلکا مادر ایام بصد قرن هنوز
نتواند چو منی طفل سخندان آورد
نه هر آن بقعه که خورشید فلک تافت بر او
کان از او بهر شهان لعل بدخشان آورد
نه هر آنقطره که در بطن صدف جای گرفت
بحر بر دامن از آن لولو غلطان آورد
نه هر آندست که چوبی بکف از نور گرفت
ساحرانرا ز عصا معجز ثعبان آورد
جوهر نکته سرائی چه زنثر و چه زنظم
هر که آورد برم قطره بعمان آورد
شاعری در خور من نیست که استاد خرد
اولین پایه مرا حکمت لقمان آورد
لیک چون پیر فلک همسر صبیانم کرد
ناگزیر است مرا بازی صبیان آورد
نیرا رشته نظم سخن از دست برفت
نتوان در غزل این قصه بپایان آورد
مرد حال دل خود پیش عجایز نبرد
باید این شکوه بنزد شه مردان آورد
علی آنعلت اولی که جهان نقش به بست
تا نه او سر بدراز پرده امکان آورد
نور خورشید عیانست مرا حاجت نیست
بهرانید عوی خود حجت و برهان آورد
داورا دادگرا جانم از این غم برهان
که مرا جان بلب این کلبه احزان آورد
مژده باد بهاری بگلستان آورد
گو بمرغان زطرب نغمه داود کشید
بچمن باد صبا تخت سلیمان آورد
دلبرم با لب پرخنده ببالین آمد
مژده ایدل که طبیب آمد و درمان آورد
لوحش الله نشنیدیم که سروی بچمن
بار نسرین و گل و لاله و ریحان آورد
کافریرا که پرستش بصنوبر میکرد
سجده بایست بر این سرو خرامان آورد
روز خورشید جهان از شب یلدا بگذشت
صبح فیروز تو تا سر زگریبان آورد
ای صبا درشکن زلف بگو با دل ما
که خط سر زده بر قتل تو فرمان آورد
دیده بر گلشن روی تو گذشته است مگر
که زخون جگرم لاله بدامان آورد
بچمن غنچه خندان طرب آرد اما
بهر من گریه ببار اینگل خندان آورد
دیده را در نظر آیین بتان جلوه نداشت
دید تا کفر سر زلف تو ایمان آورد
حبذا دجله بغداد و لب آب فرات
خاک تبریز مرا تب بتن و جان آورد
من بفرزانگی استاد حکیمان بودم
بر من این آب و هوا فکر پریشان آورد
آسمانم حسد آورد بگلزار بهشت
ز زمین آخرم از فتنه شیطان آورد
گوئیا دید که گنجی است مرازیر زبان
دهنم بست بر این کلبه ویران آورد
یا چو دانست چو یوسف که عزیز پدرم
حسدم کرد بسوی چه کنعان آورد
گه بسیاره مصرم بغلامی بفروخت
گاهم از تهمت مکاره بزندان آورد
نه ستی و نه سمندر نه خلیلم یا رب
که مرا بر سر این آتش سوزان آورد
یا نه نوحم که کنم صبر بسگبازی قوم
کاسمان بر سر من اشک بدامان آورد
فلکا مادر ایام بصد قرن هنوز
نتواند چو منی طفل سخندان آورد
نه هر آن بقعه که خورشید فلک تافت بر او
کان از او بهر شهان لعل بدخشان آورد
نه هر آنقطره که در بطن صدف جای گرفت
بحر بر دامن از آن لولو غلطان آورد
نه هر آندست که چوبی بکف از نور گرفت
ساحرانرا ز عصا معجز ثعبان آورد
جوهر نکته سرائی چه زنثر و چه زنظم
هر که آورد برم قطره بعمان آورد
شاعری در خور من نیست که استاد خرد
اولین پایه مرا حکمت لقمان آورد
لیک چون پیر فلک همسر صبیانم کرد
ناگزیر است مرا بازی صبیان آورد
نیرا رشته نظم سخن از دست برفت
نتوان در غزل این قصه بپایان آورد
مرد حال دل خود پیش عجایز نبرد
باید این شکوه بنزد شه مردان آورد
علی آنعلت اولی که جهان نقش به بست
تا نه او سر بدراز پرده امکان آورد
نور خورشید عیانست مرا حاجت نیست
بهرانید عوی خود حجت و برهان آورد
داورا دادگرا جانم از این غم برهان
که مرا جان بلب این کلبه احزان آورد
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۵۸ - وله ایضا رحمه الله
همتی کز پا نشستم یا علی
مانده ام بر گیر دستم یا علی
تا بدیدار تو چشمم باز شد
از جهان دل بر تو بستم یا علی
مردم ار مست می خمخانه اند
من ز مینای تو مستم یا علی
من ندانم چیستم یا کیستم
از تو هستم هرچه هستم یا علی
خواجگی کن عهد خود مشکن من ار
عهد خود با تو شکستم یا علی
پایه از چرخ بلندم برتر است
بر درت تا خاک پستم یا علی
از گیاه خاک بستان توام
گر تبر زدوز کیستم یا علی
برعطای تست چشمم کز خطا
تیر فرصت شد ز شستم یا علی
خلق اگر دل بر گدایان بسته اند
من گدای شه پرستم یا علی
ایعصای رهروان دستی که من
پای خویش از تیشه خستم یا علی
زاهدان در انتظار کوثرند
من خوش از جام الستم یا علی
پای مردی کن زلطفم دستگیر
نیر بی پا و دستم یا علی
مانده ام بر گیر دستم یا علی
تا بدیدار تو چشمم باز شد
از جهان دل بر تو بستم یا علی
مردم ار مست می خمخانه اند
من ز مینای تو مستم یا علی
من ندانم چیستم یا کیستم
از تو هستم هرچه هستم یا علی
خواجگی کن عهد خود مشکن من ار
عهد خود با تو شکستم یا علی
پایه از چرخ بلندم برتر است
بر درت تا خاک پستم یا علی
از گیاه خاک بستان توام
گر تبر زدوز کیستم یا علی
برعطای تست چشمم کز خطا
تیر فرصت شد ز شستم یا علی
خلق اگر دل بر گدایان بسته اند
من گدای شه پرستم یا علی
ایعصای رهروان دستی که من
پای خویش از تیشه خستم یا علی
زاهدان در انتظار کوثرند
من خوش از جام الستم یا علی
پای مردی کن زلطفم دستگیر
نیر بی پا و دستم یا علی
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۵۹ - وله ایضا رحمه الله
شه کبر یا منشا توئی که امیر عز مجلّلی
بتو زیبد عرش جلال حق که بتاج قدس مکلّلی
چو نخواست حق زکمال خود نظری بسوی مثال خود
بگرفت پیش جمال خود زهویت تو سینجلی
لمعات نخله موسوی نفخات خلقت عیسوی
زفروغ روی تو پرتوی زهوای گوی توشمألی
توئی ای امیر جهانگشا که زبدو خلقت ماسوی
بسریر رفعت کبریا نه نشسته چون تو مجللی
بظلم سکندر آبجو بطوی کلیسم فرشته خو
بسنای نو تو راه پو زضیای نار تو مصطلی
توئی آنکه خواست چو ذوالمنن زره عنایت و فضل و من
ز طلوع طلعت خویشتن بورای خویش تفضّلی
زتنزّه احدیتش زتقدس صمدیتش
بنمود سرّ هویتش زجلال ذات تو منجلی
توئی آنمثال بدیع حق که زبعد ذات میغ حق
نکشیده کلک صبغ حق بکمال شخص تو هیکلی
ز تو صادر اول ما ذکر بتو لاحق آخر مازبر
تو خود آنمهین مقتدر که هم آخری که هم اولی
بدلیل آیه انمّا و نبص سوره هل اتی
بصریح لو کشف الغطا و خطاب سر سینجلی
به نبی ظهیر و معین توئی و امیر ملک یقین توئی
و مجیر روح الامین توئی بکاینات توئی ولی
کسی در زپرده بجز صدا نشنید و خواندترا خدا
فلقدا شار نمابدا و حماک عنه بمعزلی
بحجاب قدس حریم حق توئی آن نهفته ندیم حق
که هنوز صنع قدیم حق ننموده کز نهان جلی
لمعات و جبک اشرقت و شعاع طلعتک اعتلی
ز چه روالست بربکم نزنی بزن که بلی بلی
بتو زیبد عرش جلال حق که بتاج قدس مکلّلی
چو نخواست حق زکمال خود نظری بسوی مثال خود
بگرفت پیش جمال خود زهویت تو سینجلی
لمعات نخله موسوی نفخات خلقت عیسوی
زفروغ روی تو پرتوی زهوای گوی توشمألی
توئی ای امیر جهانگشا که زبدو خلقت ماسوی
بسریر رفعت کبریا نه نشسته چون تو مجللی
بظلم سکندر آبجو بطوی کلیسم فرشته خو
بسنای نو تو راه پو زضیای نار تو مصطلی
توئی آنکه خواست چو ذوالمنن زره عنایت و فضل و من
ز طلوع طلعت خویشتن بورای خویش تفضّلی
زتنزّه احدیتش زتقدس صمدیتش
بنمود سرّ هویتش زجلال ذات تو منجلی
توئی آنمثال بدیع حق که زبعد ذات میغ حق
نکشیده کلک صبغ حق بکمال شخص تو هیکلی
ز تو صادر اول ما ذکر بتو لاحق آخر مازبر
تو خود آنمهین مقتدر که هم آخری که هم اولی
بدلیل آیه انمّا و نبص سوره هل اتی
بصریح لو کشف الغطا و خطاب سر سینجلی
به نبی ظهیر و معین توئی و امیر ملک یقین توئی
و مجیر روح الامین توئی بکاینات توئی ولی
کسی در زپرده بجز صدا نشنید و خواندترا خدا
فلقدا شار نمابدا و حماک عنه بمعزلی
بحجاب قدس حریم حق توئی آن نهفته ندیم حق
که هنوز صنع قدیم حق ننموده کز نهان جلی
لمعات و جبک اشرقت و شعاع طلعتک اعتلی
ز چه روالست بربکم نزنی بزن که بلی بلی
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۶۰ - مرحوم آخوند ملا محمد حجه اسلام پدر نیر طاب ثراهما
کرد خور عشق دوست از افق دل ظهور
ساحت جانرا گرفت پرتو الله نور
یوسف گل پیرهن آمده سوی وطن
گوشه بیت الحزن گشته سرای سرور
مطرب شیرین مقال برد ز دلها ملال
محو نمود از خیال صحبت غلمان و حور
شیخ که بودش بدوش منکرمی با خروش
کین بردش عقل و هوش آن بود از قول زور
دیدمش از یکطرف ساغر مینا بکف
خنده کنان از شعف آمده بر رقص و شور
گفتم ایا شیخ صاف کین بود از تو خلاف
این عمل جلف صاف باشد از عقل تو دور
گفت که سرّ نهان گشته بعالم عیان
جمله خلق جهان بر سر رقصند و شور
جمع شد از هر طرف منکر فضل و شرف
پیش خر خوش علف قدوره اهل غرور
تا که شنید این سرود اهل عناد و حسود
رفت بچرخ کبود عف عف کلب عقور
ساحت جانرا گرفت پرتو الله نور
یوسف گل پیرهن آمده سوی وطن
گوشه بیت الحزن گشته سرای سرور
مطرب شیرین مقال برد ز دلها ملال
محو نمود از خیال صحبت غلمان و حور
شیخ که بودش بدوش منکرمی با خروش
کین بردش عقل و هوش آن بود از قول زور
دیدمش از یکطرف ساغر مینا بکف
خنده کنان از شعف آمده بر رقص و شور
گفتم ایا شیخ صاف کین بود از تو خلاف
این عمل جلف صاف باشد از عقل تو دور
گفت که سرّ نهان گشته بعالم عیان
جمله خلق جهان بر سر رقصند و شور
جمع شد از هر طرف منکر فضل و شرف
پیش خر خوش علف قدوره اهل غرور
تا که شنید این سرود اهل عناد و حسود
رفت بچرخ کبود عف عف کلب عقور
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۶۱ - مدیحه من کلام آقامیرزا اسماعیل حجه الاسلام برادر نیرطاب ثراهما
ایمظهر صفات خداوند بیمثال
ایذات پاکت آئینه ذوالجلال
عکس است از جمال تو در جام آفتاب
وز عکس عکس بسته بمه در گه قبال
از فیض ایندو کوکب تابان بچاست جهان
جانها زنور روی تو بگرفته اعتدال
شمس الشموس از آنی و هم مونس نفوس
در عین قرب بعد بظاهر بسی محال
لیکن اگر بعالم باطن نهم قدم
بس واضح است در نظرم سر اینمقال
در جلوه بس قریب ولی در مقام ذات
هرگز بدرگهش نرسد طائر خیال
حق را ظهور ذات محال است ممتع
مرآت حق نماست بعالم علی و آل
ارواح شان نجوم سموات ممکنات
اوتادارض باشد اجساد کالجبال
شمس رواق حضرت سلطان دین رضا
آتش بطور از تف او دارد اشتعال
بر درگهش ملایک موت و حیوه و رزق
از بهر استفاضه گشوده کف سئوال
جبریل گر موکل خلقست و خادمی است
از خادمان در گه آشاه بیهمال
شاها ز انقلاب جهان بس مکدره
وز قیل قال خلق دلم گشته پرملال
بر هرچه بنگرم همه فانی است در نظر
بر جمله کاینات کشیدم خط زوال
نور هدایت ار نرسد از تو بر ضمیر
عالم تباه گردد در وادی ضلال
غمهای دل به پیش تو محتاج عرض نیست
با عالم خبیر چه حاجت بیان حال
زآب قبول و آتش شوق و هوای عشق
از خاک آستان تو بسرشته ذوالجلال
اینقالب ضعیف نیاز نیازمند
این چار عنصر است مرا مبدء و مآل
ایذات پاکت آئینه ذوالجلال
عکس است از جمال تو در جام آفتاب
وز عکس عکس بسته بمه در گه قبال
از فیض ایندو کوکب تابان بچاست جهان
جانها زنور روی تو بگرفته اعتدال
شمس الشموس از آنی و هم مونس نفوس
در عین قرب بعد بظاهر بسی محال
لیکن اگر بعالم باطن نهم قدم
بس واضح است در نظرم سر اینمقال
در جلوه بس قریب ولی در مقام ذات
هرگز بدرگهش نرسد طائر خیال
حق را ظهور ذات محال است ممتع
مرآت حق نماست بعالم علی و آل
ارواح شان نجوم سموات ممکنات
اوتادارض باشد اجساد کالجبال
شمس رواق حضرت سلطان دین رضا
آتش بطور از تف او دارد اشتعال
بر درگهش ملایک موت و حیوه و رزق
از بهر استفاضه گشوده کف سئوال
جبریل گر موکل خلقست و خادمی است
از خادمان در گه آشاه بیهمال
شاها ز انقلاب جهان بس مکدره
وز قیل قال خلق دلم گشته پرملال
بر هرچه بنگرم همه فانی است در نظر
بر جمله کاینات کشیدم خط زوال
نور هدایت ار نرسد از تو بر ضمیر
عالم تباه گردد در وادی ضلال
غمهای دل به پیش تو محتاج عرض نیست
با عالم خبیر چه حاجت بیان حال
زآب قبول و آتش شوق و هوای عشق
از خاک آستان تو بسرشته ذوالجلال
اینقالب ضعیف نیاز نیازمند
این چار عنصر است مرا مبدء و مآل
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۶۲ - ایضا قصیده من کلام آقا میرزا اسماعیل، المتخلص به نیر طاب ثراه، در مدح امیرالمؤمنین
دلا تا کی در این عالم غم و جور و محن بینی
بکار خویشتن هردم دو صد عقد و شکن بینی
اگر خواهی که در بزمی درآئی بهر استیناس
بسان شمع مجلس اشگریزی تب بتن بینی
وگر سوی گلستان رو کنی وقتی پی نزهت
همه گل خوار بینی گلستان بیت الحزن بینی
وگر خواهی که از الحان مرغان چمن وقتی
غمی از دل زدائی جمله را زاغ و زغن بینی
وگر خواهی که پروازی کنی زینکلبه احزان
شکسته بال باشی بر دو پای خود رسن بینی
دمی دست از علایق باز دار و رو مجرد شو
غبار از چشم خود برگیر تا راه وطن بینی
غریب و بیکس و نالان چو افتادی زعجز از پا
زعرشت دستگیر آمد چمن اندر چمن بینی
همه خار مغیلان ره عشقش بزیر پا
حریر پرنیان دانی و دیبا و پرن بینی
بلی گوئی بلا خواهی بلا پوئی بلا جوئی
که تا خود را بکوی وی اسیر و ممتحن بینی
خدا خواهی خدا خوانی خدا جوئی خدا گوئی
چو وجه ذوالجلالش را بهر سرّ و عان بینی
همه اشیاء به پیشت هالک آید غیر وجه رب
چو جمله ماسوا را زیر امرش مرتهن بینی
اگر نازی کند از هم بریزد جمله قالبها
نیاز جمله عالم را به پیش ذوالمنن بینی
گدای کوی او را افسر شاهی بسی ذلت
اگرچه در برش روزی دریده پیرهن بینی
چو وجه الله امرالله ظاهر در جهان خواهی
بهر سو رو کنی آنجا جمال بوالحسن بینی
امیرالمؤمنین حیدر علی بن ابیطالب
معین انبیا یکسر بهر عهد و زمن بینی
لله و ولی الله، عین الله و جنب الله
بهر سرّی که در خلقت علی را مؤتمن بینی
علی خواهد خدا خواهد خدا خواهد علی خواهد
خطا گفتم دوی نبود علیرا گر چو من بینی
علی اسم خدا باشد که مکنونست در عالم
علی چون روح عالم را سراپا چون بدن بینی
محرّک نیست غیر از او مسکن نیست غیر از وی
یکیرا زنده میدارد یکیرا در کفن بینی
به امر او ملک در بطن مادر میکشد صورت
برون آرد بدنیا هرچه از زشت و حسن بینی
پیمبر را ندانم منزلت چونست رتبت چند
که حیدر را باو گه عبد خوانی گه ختن بینی
رواج دین پیغمبر زتیغ آبدارش شد
بقای شرع پیغمبر به نسل بوالحسن بینی
بهر عصری امامی ظاهر از اولاد اطهارش
که تا عالم زنور او مطهر از وثن بینی
چو انوار خدا تابید بر اشرار این امت
چنانچه مهر عالمتاب را بر هر لجن بینی
زظلم و کفر آنها پر شد عالم عرصه شد تاریک
چنانچه از لجن ابری بهر دشت و دمن بینی
امام عصر غایب شد زانظار و جهان تاریک
اویس آسا جمالش را بباید از قرن بینی
وجودش لنگر ارض و سما و زیمن احسانش
جهان مرزوق و درگاهش پناه از اهرمن بینی
دم عیسی از او باشد ید موسی از او باشد
زلطف او خلیل اندر گلستان و چمن بینی
چو برحسن خدادادش بخیل دل کنی سیری
هزاران یوسف مصری بچاه اندر ذقن بینی
چو ذاتش وصف بیچونست و اوصافش زحد بیرون
چگویم من اگرچه صدزبان اندر دهن بینی
نیاز از غیر او بکسل توسل کن بدامانش
همه شاهان عالم را گدای اینحسن بینی
بکار خویشتن هردم دو صد عقد و شکن بینی
اگر خواهی که در بزمی درآئی بهر استیناس
بسان شمع مجلس اشگریزی تب بتن بینی
وگر سوی گلستان رو کنی وقتی پی نزهت
همه گل خوار بینی گلستان بیت الحزن بینی
وگر خواهی که از الحان مرغان چمن وقتی
غمی از دل زدائی جمله را زاغ و زغن بینی
وگر خواهی که پروازی کنی زینکلبه احزان
شکسته بال باشی بر دو پای خود رسن بینی
دمی دست از علایق باز دار و رو مجرد شو
غبار از چشم خود برگیر تا راه وطن بینی
غریب و بیکس و نالان چو افتادی زعجز از پا
زعرشت دستگیر آمد چمن اندر چمن بینی
همه خار مغیلان ره عشقش بزیر پا
حریر پرنیان دانی و دیبا و پرن بینی
بلی گوئی بلا خواهی بلا پوئی بلا جوئی
که تا خود را بکوی وی اسیر و ممتحن بینی
خدا خواهی خدا خوانی خدا جوئی خدا گوئی
چو وجه ذوالجلالش را بهر سرّ و عان بینی
همه اشیاء به پیشت هالک آید غیر وجه رب
چو جمله ماسوا را زیر امرش مرتهن بینی
اگر نازی کند از هم بریزد جمله قالبها
نیاز جمله عالم را به پیش ذوالمنن بینی
گدای کوی او را افسر شاهی بسی ذلت
اگرچه در برش روزی دریده پیرهن بینی
چو وجه الله امرالله ظاهر در جهان خواهی
بهر سو رو کنی آنجا جمال بوالحسن بینی
امیرالمؤمنین حیدر علی بن ابیطالب
معین انبیا یکسر بهر عهد و زمن بینی
لله و ولی الله، عین الله و جنب الله
بهر سرّی که در خلقت علی را مؤتمن بینی
علی خواهد خدا خواهد خدا خواهد علی خواهد
خطا گفتم دوی نبود علیرا گر چو من بینی
علی اسم خدا باشد که مکنونست در عالم
علی چون روح عالم را سراپا چون بدن بینی
محرّک نیست غیر از او مسکن نیست غیر از وی
یکیرا زنده میدارد یکیرا در کفن بینی
به امر او ملک در بطن مادر میکشد صورت
برون آرد بدنیا هرچه از زشت و حسن بینی
پیمبر را ندانم منزلت چونست رتبت چند
که حیدر را باو گه عبد خوانی گه ختن بینی
رواج دین پیغمبر زتیغ آبدارش شد
بقای شرع پیغمبر به نسل بوالحسن بینی
بهر عصری امامی ظاهر از اولاد اطهارش
که تا عالم زنور او مطهر از وثن بینی
چو انوار خدا تابید بر اشرار این امت
چنانچه مهر عالمتاب را بر هر لجن بینی
زظلم و کفر آنها پر شد عالم عرصه شد تاریک
چنانچه از لجن ابری بهر دشت و دمن بینی
امام عصر غایب شد زانظار و جهان تاریک
اویس آسا جمالش را بباید از قرن بینی
وجودش لنگر ارض و سما و زیمن احسانش
جهان مرزوق و درگاهش پناه از اهرمن بینی
دم عیسی از او باشد ید موسی از او باشد
زلطف او خلیل اندر گلستان و چمن بینی
چو برحسن خدادادش بخیل دل کنی سیری
هزاران یوسف مصری بچاه اندر ذقن بینی
چو ذاتش وصف بیچونست و اوصافش زحد بیرون
چگویم من اگرچه صدزبان اندر دهن بینی
نیاز از غیر او بکسل توسل کن بدامانش
همه شاهان عالم را گدای اینحسن بینی
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب اول: اندر شناخت راه حق تعالی
بدان و آگاه باش ای پسر که نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت چنانک اوست، جز آفریدگار عزّوجل که ناشناس را بر وی راه نیست و جز او همه شناخته گشتست و شناسندهٔ حق تعالی آنگاه باشی که ناشناس شوی و مثال شناختن چون منقوش است و شناسنده نقاش و گمان نقاش نقش، تا در منقوش قبول نقش نبود هیچ نقاش بر وی نقش نتواند کرد، نه بینی که موم نقش پذیرندهتر از سنگست و از موم مهره سازند و از سنگ نسازند، پس در همه شناختۀ قبول شناخت است و آفریدگار قابل آن و تو بگمان در خود نگر و در آفریدگار منگر که او را بشناس ببصیرت عقل و نگر تا درنگ ساخته راه سازنده از دست تو برناید که هم درنگی زمان بود و زمان گذرنده است و گذرنده را آغاز و انجام و این جهان را که بسته همی بینی ببند او خیره ممان و بیگمان مباش که بند ناگشاده نماند و در آلا و نعما آفریدگار اندیشه کن و در آفریدگار مکن که بیراهتر کسی آن بود که جایی کی راه نبود راه جوید چنانک رسول گفت علیه السلام تفکروا فی آلاء الله و لا تفکروا {فی} ذاته و اگر کردگار ما بر زبان خداوندان شرع بندگانرا گستاخی شناختن راه خود ندادی هرگز کس را دلیری آن نبودی که اندر شناختن راه خدای تعالی سخنی گفتی که بهر نامی و بهر صفتی که حق را بدان بخوانی بر موجب عجز و بیچارگی خویش دان، نه بر موجب الهیت و ربوبیت وی که خداوند را هرگز بسزای او نتوانی ستودن، پس چون او را بسزا شناختی بتوان ستودن؛ پس اگر حقیقت توحید خواهی که بدانی بدانک هر چیزکی در تو محالست در ربوبیت صدق است، چون یکیای که هر یکی را بحقیقت بدانست از محض شرک بری گشت و یکی بر حقیقت خدای است عزّوجل و جز او همه دو و هر چه بصفت دو گردد یا ترکیب آن دو بود چون عدد و جمع دو بود چون بصفات، یا بصورت دو بود چون جوهر، یا بتولد دو بود چون اصل و فرع، یا مکان دو بود چون عرض، یا بوهم دو بود چون عقل و نفس، یا باعتدال دو بود چون طبع و صورت، یا در مقابلهٔ چیزی دو بود چون مثل و شبه، یا از بهر ساز چیزی دو بود چون هیولی و عنصر، یا از برای صدر دو بود چون مکان و زمان، یا از برای حد دو بود چون گمان و نشان، یا از برای قبول دو بود چون خاصیت، یا بیش وهم بود چون مسکوک، یا هستی و نیستی جز او بود چون ضد و فوق و هر چه جز او چگونهگی دارد چون قیاس، این همه نشان دوی است و این را بحقیقت یکی نتوان گفت، یکی بحقیقت خدای است عزّوجل؛ چون چنین بود این چیز ها که نشان دوی است جز از حق سبحانه و تعالی بود. حقیقت توحید آنست که بدانی که هر چه در دل تو آید نه خدای بود که حق تعالی آفریدگار آن بود، بری از شبه و شرک، تعالی الله عما یصفون الملحدون و هو خبیر بما یعملون و الله عالم الغیب و الشهادة.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب پانزدهم: اندر تمتع کردن
بدان ای پسر، اگر کسی را دوست داری در مستی و هشیاری پیوسته بدو مشغول مباش، که آن نطفه کی از تو جدا گردد معلومست که تخم جانی و شخصی بود بهر یاری، پس اگر کنی در مستی کن، که بمستی زیانکارتر بود؛ اما بوقت خمار صوابتر و بهتر آید و بهر وقتی که یاد آید بدان مشغول مباش، که آن بهایم بود که هر وقت شغلی نداند، هر وقت که میباید بکند، باید که آدمی را وقتی پیدا بود، تا فرق بود میان وی و بهایم. اما از زنان و غلامان میل خویش بیک جنس مدار، تا از هر دو گونه بهرهور باشی و از دوگانه یکی دشمن تو نباشد و همچنانک گفتم مجامعت بسیار کردن زیان دارد ناکردن نیز زیان دارد، پس هر چه کنی باید کی باشتها کنی و بتکلف نکنی، تا زیان کمتر دارد؛ اما باشتها و بیاشتها پرهیز در گرمایگرم و در سرمایسرد، که درین دو فصل زیان کارتر باشد، خاصه پیران را و از همه فصلها در فصل بهار سازگارتر باشد، کی هوا معتدل باشد و چشمها را آب زیادت باشد و جهان روی بخوشی دارد، پس چون عالم کبیر آ{ن} چنان شود از تأثیر وی بر ما که عالم صغیرست همچنان شود، طبایع که در تن ما مختلف است معتدل شود، خون اندر رگها زیادت شود، منی در پشتها زیادت شود، بیقصدی مردم محتاج معاشرت و تمتع گردد؛ پس چون اشتهاء طبیعت صادق شود آنگاه زیان کمتر دارد و رگ زدن نیز همچنان، پس تا بتوانی در گرمایگرم . سرمایسرد رگ مزن و اگر خون زیادت بینی اندر تن، تسکین کن بشرابها و طعامهای موافق و مخالف چیزی مخور، در تابستان میل بغلامان کن و در زمستان میل بزنان و درین باب سخن مختصر آمد که کرا نکند.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب چهل و چهارم: در آیین جوانمردی
بدان ای پسر که اگر جوانمردی ورزی اول بدانک جوانمردی چیست و از چه خیزد، پس بدانک سه چیزست از صفات مردم که هیچ مردم را نیابی که بر خویشتن هم گواهی دهد که این مرا نیست، دانا و نادان و خردمند همه بدین از حق تعالی خشنودند، اگر چه حق تعالی کم کس را دادست این سه چیز و هر کرا این سه چیز باشد از جمله خاصگیان حق تعالی باشد: اول خرد، دوم راستی، سیوم مردمی، پس بحقیقت دیگری بدعوی کردن خلق هیچ کس نخیزد و راستی و مردمی دعوی بدروغ نمیکند، از بهر آنک هیچ جانوری نیست که این سه صفت در وی نیست، ولیکن کندی آلت و تیرگی راه اصل این دو تن بیشتر خلق بسته میدارد، که ایزد تعالی تن مردم را جمعی ساخت از متفرقات، تا اگر او را عالم کلی و عالم جزوی حوالی هر دو بود، چنانک در تن آدمی از طبایع افلاک و انجم و هیولی و عنصر صورتی و نفس و عقل که ایشان هر یک علی حده حالتیاند، بمراتب نه بترکیب و مردم مرکب و مجموع ازین عالمهاست. پس خالق این جمع ببندها قایم کرد، ایشانرا بیک دیگر قایم کرد و ببست، چنانک درین جهان بزرگ میبینی در بندگان و افلاک و طبایع که طبیعت بجنسیت ضد یک دیگرند و خاک و هوا ضد یک دیگرند، پس خاک واسطه گشت، میان آب و آتش بندی افتاد: خاک را بخشکی و با آتش و سردی با آب و آب را سردی با خاک و نرمی بهوا و هوا بنرمی با آب و بگرمی با آتش و آتش را بجوهر باثیر {و اثیر را} بتابش آفتاب که پادشاه انجم و افلاک است و شمس بجوهرست با هیولی و هیولی او از تابش هیولی که شمس را جوهر از عنصر خاص است و هیولی را با نفس بند افتاد بفیض علوی و نفس را با عقل و همچنین مطبوعات را بند افتاد با طبایع بمادت قوت دعوی اگر مطبوعات از طبایع مادت قوت نیابد بدان بندی که بدو بسته است تباه گردد و طبایع از فلک و فلک از هیولی و هیولی از نفس و نفس از عقل، هم برین جمله قیاس کن و نیز هر چه در تن آدمی تیرگی و گرانی گرد آمد از طبایع گرد آمد، صورت و چهره و حیوة و قوت و حرکات از افلاک گرد آمد و حواس پنجگانهٔ جسدانی چون شنودن و دیدن و بوییدن و چشیدن {و بساویدن} از هیولی گرد آمد و حواس روحانی چون یاد گرفتن و تدبیر کردن و تفکر کردن و خیال بستن و گفتن از نفس گرد آمد و هر چه در تن آدمی شریفتر چیزی است که آنرا معدنی پیدا نیست و اشارت بجای نتوان کرد، چون مردمی و دانش و کمال و شرف که مایۀ اینهمه عقل است و خرد، از فیض عقل علوی آمد در تن، پس تن بجان زنده است و جان بنفس و نفس بفعل هر کرا تن چنان بینی از جان لابدست و هر کرا گویا بینی از نفس لابدست و هر کرا نفس جویا بینی {از فعل لابدست} و این با همه آدمیان موجودست ولیکن چون میان تن و جان بیماری حجاب شود بند اعتدال سست شود، از جان بتن مادتی نرسد، یعنی جنبش و قوت و هر کرا میان نفس و جان گرانی صورت حجاب شود از نفس بجان مادتی نرسد تمام، یعنی حواس پنجگانه و هر کرا میان نفس و عقل تیرگی و ناشناسی حجاب گردد مادت عقل بنفس نرسد، یعنی اندیشه و تدبیر و مردمی و راستی. پس بحقیقت هیچ جسدی بیخردی و مردمی نباشد، ولکن فیض علوی منفذ روحانی بسته بود، دعوی یابی و معنی نه؛ پس هیچ کس نیست بدنیا که مردمی دعوی نکند، ولکن ای پسر تو جهد کن تا چون دیگران نباشی و دعوی بیمعنی نکنی و فیض علوی مبعد روحانی گشاده داری، بتعلیم و تفهیم، تا ترا همه معنى بیدعوی {بود} و بدان ای پسر که حکیمان از مردمی و {خرد} صورت ساختند با لفاظ بجسد، که آن صورت تن و جان و حواس و معانی بود چون مردی و گفتند: تن آن صورت جوانمردی بود و جانش راستیست و جوانیش دانش و معانیش صفاتش، صورت را ببخشیدند بر خلق، گروهی را تن رسید و دیگر را هیچ نه و گروهی را تن و جان رسید و گروهی را تن و جان و حواس و معانی؛ اما آن گروه کی نصیب ایشان نرسید آن قوم سپاهیان و عیاران و بازاریان اند، که مردمان ایشانرا نام جوانمردی نهادند و آن گروه که ایشان را تن و جان برسید خداوند معرفت ظاهرند و فقراء تصوف، که مردمان ایشانرا ورع و معرفت نام نهادند و آن گروه که ایشانرا تن و جان و حواس رسید حکما و انبیا و اصفیاند، که مردم ایشانرا دانش فزونی نام نهادند و آن گروه که ایشانرا تن و جان و حواس و معانی برسید روحانیان اند و این جمع آدمیان و پیغامبراناند. پس آن قوم که نصیب ایشان جوانمردی آمد بدان گروه تعلق دارند دانستن بحقیقت، چنانک گفتهاند که: اصل جوانمردی سه چیز است: اول آنک هر چه بگویی بکنی، دوم آنک راستی خلاف نکنی، سیوم آنک شکیب را کاربندی، از بهر آنک هر صفتی کی بجوانمردی تعلق دارد برابر این سه چیزست. پس ای پسر اگر بر تو مشکل شود من ببخشم مر این سه صفت را برین سه قوم و پایگاه و اندازهٔ هر یک پدید کنم تا بدانی:
فصل: بدانک جوانمردترین عیاران آن بود که او را از چند گونه هنر بود: یکی آنک دلیر و مردانه بود و شکیبا بهر کاری و صادق الوعده و پاک عورت و پاک دل و بکس زیان نکند و زیان خویش از بهر سود دوستان خویش روا دارد و از اسیران دست بکشد و بر بیچارگان ببخشاید و بدان را از بد کردن باز دارد و راست گوید و راست شنود و داد از تن خود بدهد و بر آن سفره که نان خورده باشد بد نکند و نیکی را بدی مکافات نکند و از زنان ننگ ندارد و بلا را راحت بیند و چون نیک نگری بازگشت این همه چیز بدان سه چیزست که یاد کردم، چنانک در حکایت میآرند:
حکایت: شنودم که روزی بقهستان قومی از عیاران نشسته بودند؛ مردی از در درآمد و سلام کرد و گفت: من رسولم از عیاران مرو و شما را سلام فرستادند و میگویند که: در قهستان چنین و چنین عیارانند، یک کس از ما بخدمت شما می آید و سوالی داریم اگر سوال ما را جواب بصواب دهیت که ما راضی شویم اقرار دهیم بکهتری شما و اگر جواب صواب ندهید اقرار دهیت بکهتری ما. گفتند: بگوی. گفت: بگویند که جوانمردی چیست و ناجوانمردی چیست و میان جوانمردی و ناجوانمردی فرق چیست و اگر عیاری بر راه گذری نشسته باشد، مردی بر وی بگذرد و زمانی باشد مردی با شمشیر از پس وی فراز آید و قصد کشتن وی دارد و این عیار را پرسد که: فلان مرد ازینجا گذشت؟ عیار را چه جواب باید داد؟ اگر بگوید غمز کرده باشد و اگر نگوید دروغ گفته باشد و این هر دو عیار پیشگی نیست. عیاران قهستان چون این مسئله بشنودند بیک دیگر همی نگریستند. مردی بود در آن میان، نام او فضل همدانی، برخاست و گفت: من جواب دهم. گفتند: بگوی. گفت: اصل جوانمردی آنست که هر چه بگویی بکنی و میان جوانمردی و ناجوانمردی فرق آنست که صبر کنی و جواب عیار آن بود که: از آنجا که نشسته باشد یک قدم فراتر نشیند و گوید: تا من اینجا نشسته ام کس نگذشت، تا راست گفته باشد.
و چون این سخن دانسته باشی درست گشت ترا که مایهٔ جوانمردی چیست.
صفت لشکریان: پس این جوانمردی کی در عیاران یاد کردیم سپاهیان را هم برین رسم نمودن شرط است تمامتر، سپاهی چون تمامتر عیاری بود، ولکن کرم و مهمان داری و سخاوت و حق شناسی و پاک جامگی و بسیار سلاحی در سپاهی باید که بیش بود، اما زنان دوستی و خویشتن داری و جرومی و سرافکندگی که در سپاهی هنرست و در عیاری عیب. اما جوانمردی مردم بازاری را هم شرط است و این فصل در باب پیشه و روان یاد کردیم.
صفت علماء دین: آن گروه که ایشانرا از صورت مردمی تن و جان رسید گفتیم که خداوندان معرفت دیناند و فقراء تصوف، که مردمی ایشانرا معرفت و ورع خوانند و این قوم را جوانمردی از همه بیش است، از بهر آنک جوانمردی برین صورت و راستی جان ایشان را امانست، یعنی راستی پس از حق ادب، این گروه از خداوندان معرفت دیناند، چون علما با مردمی، آنک این صفتها درو بود: یکی آنک گفتار با ورع دارد و پسندیده و همچنان کردار با ورع پسندیده و درین متعصب بود و از ریا دور بود و هرگز چشم بکس نشود جز بکار دین و از بهر نفاق دین پرده کس ندرد و عادت نکند فتوی بدستهٔ دادن، تا بدان دلیری نکنند و سوگند نخورند و نیز بفتوی بر خلق سخت نگیرند و اگر بیچارهٔ سهوی بیفتد و بنزدیک وی آید و درمانش داند بخیلی نکند و بطبع بیآموزد و دین بدنیا نفروشد و زهد بر خلق عرضه نکند و به نیک نامی معروف باشد و فاسق را بر فسق ملامت نکند، خاصه در پیش خلق و اگر کسی را وعظی کند پنهان از خلق کند، که در پیش مردمان ملامت جفا باشد و هرگز بخون خلق دلیری نکند و فتوی ندهد، اگر چه داند که آن کس مستوجب قتل است، از بهر آنک همه فتویهاء خطا در توان یافت الا خون، که مرده زنده نشود و واجب کند که در تعصب مذهب کسی را کافر نخواند، که کفر خلاف دین است نه خلاف مذهب و بر کتابی و علمی غریب انکار نکند، که نه هر چه او نداند کفر بود و عام را بر گناه دلیر نکند. هر فقیهی و معتمدی که بدین صفت باشد هم مردم بود و هم جوانمرد.
صفت اهل تصوف: شرط اهل تصوف و ادب و مردمی این قوم خود یاد کرده آمده است، استاد امام ابوالقاسم عبدالکریم قشیری در کتاب رسایل آداب التصوف و شیخ ابوالحسن المقدسی در بیان الصفا و ابومنصور الدمشقی در کتاب عظمة و على واحدی در کتاب البیان فی کشف العیان یاد کرده است و من بتمامی شرط این طریقت یاد نتوانم کرد درین کتاب، که از مشایخ یاد کردهاند در کتابهای دیگر و غرض درین کتاب مرا پند دادنست و روزبهی جستن است، ولکن شرط تنبیه بجای آوردم، تا اگر با این گروه مجالست کنی {نه} تو بر ایشان گران باشی و نه ایشان بر تو و شرط جوانمردی این قوم باز نمایم، از بهر آنک بر هیچ طایفه آن رنج نرسد در زندگانی کردن بحق و حرمت که باین طایفه، که خود را برتر و بهتر از همه خلق بوینند و شنودم که اول کسی که طریقت کشف کرد عزیز پیغامبر بود، علیه السلام، تا بدانجا رسید که جهودان لعنهم الله او را ابن الله گفتند، {خاک در دهان ایشان باد و شنیدم نیز که در ایام رسول اصحاب صفه دوازده کس بودند مرقع پوش و رسول با ایشان بخلوت بسیار نشستی و آن قوم را دوست داشتی}؛ پس کار جوانمردی این طایفه دشوار ترست از طایفهاء دیگر و ادب و جوانمردی درین دو گروه از دو گونه باشد: یکی خاصه فقراء تصوف را بود و دیگر محبان را و هر دو را یاد کنیم و بدان تمامترین درویشی آنست که مادام مجرد باشی و تجرید {و} یگانگی عین تصوف است.
حکایت: چنان شنودم که وقتی دو صوفی بهم میرفتند؛ یکی مجرد بود و دیگری پنج دینار داشت. مجرد دلیر همیرفت و باک نداشت و هر کجا رسیدی ایمن بودی و جایگاه مخوف میخفتی و میغلطیدی بمراد دل و خداوند پنج دینار از بیم نیارستی خفتن ولیکن بنفس موافق او بودی؛ تا وقتی بسر چاهی رسیدند، جایی مخوف بود و سر چند راه بود. صوفی مجرد طعام بخورد و خوش بخفت و خداوند پنج دینار از بیم نیارست خفتن. همی گفت: چکنم؟ پنج دینار زر دارم و این جای مخوف است و تو بخفتی و مرا خواب نمیگیرد، یعنی که نمییارم خفت و نمیارم رفت. صوفی مجرد گفت: پنج دینار بمن ده. بدو داد. وی بتک چاه انداخت، گفت: برستی، ایمن بخسب و بنشین، که مفلس در حصار رویین است.
پس باجماع مشایخ تصوف سه چیزست: تجرید و تسلیم و تصدیق؛ چون نظر یکی داری از آفت جدا باشی و از همگی خود بیمنع باشی، عین طریقت تو آنست؛ پس درویش که تسلیم بکار دارد، در حق خویش، با هیچ برادر مکاشفت نکند، مگر در حق برادر با خود و رشک او مادام باید که بر آن بود که چرا برادر من از من بهتر نیست و منی از سر بیرون کند و صاحب غرض نباشد و غرض جانب خود بگذارد و نظر تجرید و تصدیق کند و بچشم دوگانگی در هیچ کس ننگرد و نظر و پنداشت و خلاف بگسلد، که آن نظری بی پنداشت بود و تصدیق بود و هرگز کس برو خلاف نکند و عین حقیقت نفی دوگانگی است و عین صدق نفی خلاف است و بدان ای پسر که اگر کسی بصدق پای بر آب نهد آب در زیر پای او بسته گردد و اگر درین باب سخنی گویند و دانی که از طریق عقل آن روا بود، اگر چه ناممکن بود، چون حقیقت صدق بشناختی انکار مکن و باور دار، {که صدق اثری است که آنرا نه بعقل و نه بتکلف در دل خود جای نتوان داد مگر بعطای خدای عزوجل و سرشت تن} و درویش آن بود که بعین صدق نگرد و وحشت را پیشه نگیرد و بظاهر و باطن یکی بود و دل از تفکر توحید خالی ندارد و لختی در اندیشه آهستگی گزیند، تا در آتش تفکر سوخته نگردد، که خداوندان این طریقه تفکر را آتشی نهادند که آب او از تسلی بود؛ پس عشرت و رقص و سماع را دام تسلی نهادند و اگر درویش بسماع و قول راغب نباشد مادام از آتش تفکر سوخته گردد و آن را که تفکر توحید نباشد سماع و قول کردنش محال بود، که تیرگی بر تیرگیش افزاید و شیخ اخی زنگانی در آخر عمر سماع را منع کرد و گفت: سماع آبست، آب آنجا باید که آتش باشد، آب بر آب ریختن تیرگی و وحل افزاید؛ اگر در قومی که پنجاه مرد بود یکی با آتش بود، چهل و نه تن را از بهر یک تن تیرگی نتوان افزود، شکیب از آن یک تن نه توان ساخت که از آن دیگران صدق؛ اما اگر درویشی بود که نور ادب باطن روحانی نبود واجب کند ادب ظاهر داشتن است، تا آن دو بیک صورت آراسته بود؛ پس درویش باید که معتمد باشد و چرب زفان و بیآفت و پوشیده فسق و ظاهر و ورع و پاک جامه با آلتهاء سفر و حضر و درویشان تمام، چون عصا و رکوه و کوزهٔ طهارت و سجاده و مروحه و شانه و سوزن و ناخن پیرای و کتف، باید که از درزی و جامه شوی بینیاز بود و بدین دو چیز برادران را خدمت کند و سفر دوست دارد و تنها بسفر نشود و بجایگاه تنها در نشود، که آفت از تنهایی خیزد و چون در جایگاه شود مانع الخیر نباشد و کس را از تعرف منع نکند و نخست پایافزار چپ بیرون کند و پای راست در پوشد و میان بسته در میان خلق نشود و آنجا نشیند که سجاده او نهد و چون بنشیند بدستوری نشیند و بدستوری دو رکعتی بگزارد و هر وقتی که درآید و رود سلام کند یا نکند روا بود، اما بر صباح تقصیر نکند و صحبت با مردم نیک دارد و از منهیات پرهیز کند و اگر معاملت طامات نداند سخنهای طامات یاد میکند، تا در جایگاهی کی دیرتر ماند عزیزتر باشد و بستم صحبت کس نجوید و پیران را حرمت دارد، که حرمت فریضه است و صحبت نه و همه کاری برضا و حکم جمع کند و اگر جمع انکار کنند اگر چه بی گناه باشد جمع را خلاف نکند و استغفار و غرامت و خورده بر خلق سخت نگیرد، تا بر وی نیز خورده سخت نگیرند و از سر سجاده کم غایب شود و بقصد بازار نرود و اگر بکاری برخواهد خاستن بهر حاجتی که بود یا کاری از آن خویش خواهد کردن بدستوری جمع کند و اگر جامه بپوشد یا بیرون کند دستوری از جمع بخواهد یا از پیر جمع و بر سجاده متکی و مربع ننشیند و پنهان از قوم خرقه ندرد و پنهان از قوم چیزی نخورد، اگر همه یک بادام باشد، که آن را زشتی خوانند و نام چیزی بحس ظاهر نبرد، مگر بنامی که جمع خوانند و بین جمع سخن بسیار نگوید و اگر خرقه بنهند موافقت کند و اگر بردارند همچنین و تا بتواند خرقهٔ کس پاره نکند و تفرقه طعام نکند، که درین دو کار شرطهاست که هر کس بجای نتواند آوردن و آب بر دست ریختن بغنیمت دارد و پای بر خرقه و سجادۀ کسان ننهد و در میان جمع شتاب نرود و پیش جمع بسیار نگذرد و بر جای کسان ننشیند و جگر خواره نباشد و در وقتیکه سماع کنند یا خرقه پاره کنند یا سر آشکارا کنند برنخیزد و با هیچ کس سخن نگوید و رقص بیهوده نکند و چون جامه بر تن پاره شود در حال بیرون کند و پیش پیر نهد و اگر درویشی او را نکوهد یا بستاید شکر زبان او بکند و چیزی پیش نهد و اگر درویشی او را خرقهٔ دهد بستاند و بگوید که بشاید و ببوسد و آنگاه بدو باز دهد و اگر کار درویشی بکند یا جامهٔ دوزد یا بشوید بیشکری بدو باز ندهد و اگر اکراهی از وی بدرویشی رسد زود کفایت کند و کفارت کند و اگر راحتی رسد زود شکر آن بکند و انصاف از خود بدهد و تا بتواند از کس انصاف نخواهد، خاصه از درویشان؛ مردم اصفاهان ایشان خواهند و ندهند و قوم خراسان نخواهند و ندهند و قوم طبرستان نخواهند و بدهند و قوم پارس بخواهند و بدهند و شنودم که صوفیگری نخست در فارس پیدا آمد و درویش باید که در جوانی رنج خویش بگنج دارد و به پیری آهستگی گزیند و وقت نان خوردن از سفره غایب نباشد، تا قوم در انتظار نباشد و پیش از جمع دست بنان نکند و دست از نان باز نگیرد، الا باتفاق قوم و زیادت از تفرقه چشم ندارد و کس را دستوری در نصیب خویش انباز نکند و اگر بعلتی طعام نتواند خوردن پیش از نهادن سفره عذر آن بخواهد و بر سر سفره هیچ نگوید و اگر روزه دارد و سفره بنهند از روزهٔ خود خبر نکند و روزه بگشاید و طهارت بیتمیز نکند و پای بر زیر سجاده ننهد و الوان طهور نباشد. شرط جوانمردی و صوفی گری و ادبار اینست که گفتم؛ اما شرط محب آنست که طامات صوفیان را منکر نباشد و تفسیر طامات برسد و عیب ایشان بهنر دارد و بمثل کفر ایشان چون ایمان دارد و سر ایشان با کس نگوید و بر کار پسندیده نیکو گوید و بر ناپسندیده کفارت کند و چون پیش ایشان شود جامه پاک دارد و بحرمت بر جای نشیند خرقهٔ ایشانرا آنچ نصیب او بود حرمت دارد و نپوشد و بر سر نهد و بر زمین ننهد و بکاری دون بکار نبرد و تا بتواند از نیکی کردن خالی نباشد و اگر بیند که صوفیان خرقه بنهادند وی نیز بنهد و اگر چنان که آن خرقه از سر عشرت نهاده باشند بدعویی یا بطعامی باز خرد و بردارد و یک یک را ببوسد و بخداوند باز دهد و اگر آن خرقه از نقار افتاده باشد البته بدان مشغول نشود و به پیر باز گذارد و تا بتواند میان نقار صوفیان نگردد و اگر وقتی درافتد بجای بنشیند و هیچ سخن نگوید، تا ایشان خود کار خود بصلاح آرند و در میان صوفیان وکیل خدای نباشد که گوید: وقت نماز آمد، یا برخیزید تا نماز کنیم، باعث طاعت نباشد، که مستغنی اند از طاعت فرمودن کسی و در میان ایشان بسیار نخندد و نیز گران جان و ترش روی نباشد، که چنین کس را پایافزار خوانند و هرگاه که طعام شیرین یابد، اگر چه اندک بود، پیش ایشان برد و عذر اندک بگوید: هر چند اندکی بود نخواستم که رسی کنم، که حلوا بصوفیان اولی تر،
من صوفیم ای روی تو از خوبان فرد
هر کس داند پیر و جوان و زن و مرد
حلواست لب سرخ تو از شیرینی
حلوا در کار صوفیان باید کرد
هر گاه که چنین باشد تمامی و راستی محبان بجای آورده باشی، که شرط جوانمردی و راستی محبان اینست. اما آن گروه که ایشان را از صورت مردمی تن و جان و حواس رسید، یعنی جوانمردی و راست و دانش، آن پیغامبراناند، هر چندی که در وی این سه صفت موجود باشد و مجموع ناچاره پیغامبری مرسل باشد یا وصی حکیم، از بهر آنک هر دو تفسیر جسدانی و روحانی در وی بود، هنر جسدانی راستی و معرفتست و هنر روحانی دانش و اگر بر تو پوشیده ماند که چرا دانش را زبر معرفت جای دادند و چرا دانش را بر شناسنده ترجیح نهادند این بند بر تو بگشایم: بدانک معرفت بپارسی شناختن است و شناختن آن بود که چیزی را از حد شناختن بدر آشنایی آوری و بپارسی علم دانش است که آشنا را و بیگانه را در آشنایی و بیگانگی تمام بشناسی، تا درجات نیک و درجات بد بدانی و چنان دان که تمامی دانش بر پنج گونه است: آن سبب و کیفیت و کمیت و سبب یعنی جنسیتی و خوبی و چرائی و چندی و بهانه جنسیتی چنان بود که گوئی: فلان را شناسم که چیست و کیست و آن معرفت بود و بهایم با آدمی درین معرفت شریک است، از بهر آنک او غذا و بچهٔ خویش بشناسد و آدمی همچنین، ولکن چون در آدمی دانش زیادت آمد چیستی با چگونگی و چندی و چراء را و نهاد آدمی بدانست، نه بینی که چون بهایم را آتش در جای کنی که خورشگاه او بود تا سر بدو نکند و رنج آتش بدو نرسد دور نشود، از بهر آنک او آتش را بجنسیتی شمارد نه بچگونگی و آدمی چیستی و چگونگی بشناسد. پس معلوم شد که دانش زبر معرفت است، ازین سبب گفتم که هر کرا کمال دانش بودی وی پیغامبری بود، از بهر آنک پیغامبران را بر ما چندان شرف است که ما را بر بهایم، از بهر آنک بهایم را شناخت چیستی است و بس و آدمی را چندی و چگونگی و پیغامبران را که تمامترین مردمانند چگونگی و چندی و چرایی و نهایت و بهایم هم این داند که آتش بسوزد و بس، آدمی بداند که چون سوزد و تمامترین بداند که بسوزد و چون سوزد و چرا سوزد و بچه بهانه سوزنده است. اما تمامترین آدمی آن مردم است که او را تمامی جوانمردی بود و تمامی جوافردی آن بود که او را تمامی دانش بود و آن پیغامبران را بود و تمامی پیغامبری روحانی باشد، از بهر آنک درجهٔ آدمی بیشتر و برتر از منزلت پیغامبری منزلتی نیست. پس آن گروه که ایشان را از صورت مردمی تن و جان و حواس و معانی رسید جز پیغامبران نباشد. پس چون بحقیقت کسی را از صورت نصیب مردمی تمام رسیده باشد ازو جز بر موجب صفا صفت نتوان کرد و برتر از او همچون او بود و شناس او بمعامله بود، بقول و تجربت، که کسی که او را صفا نبود از خودی تنها و هم ازو بدو در ازو بود و هم در او بدو ازو بود، او ازو به او بود، او با او بود، آبش با صفایش با سلب بود و قصد او بیغرض و بیطلب بود، از وحشت بری بود و از خودی منزه بود و از سلب جدا باشد، بقای او در فنا بود، از فنا بفنا با بقا بود، در فنا با بقا باقی بود، در صفا بیصفت صافی بود و خود را در جز از خود بیند، جز از خود را بیخود نه بیند و در عین بعین بیعینی نگرد. پس منزلت این گروه اگر از بر بود و جای نظر بود روا باشد. پس ای پسر جهد کن تا بهر صفت که باشی بیش باشی و با جوانمردی قرین باشی، تا از جهان گزین باشی و از هر طایفهٔ که هستی و باشی اگر طریق جوانمردی خواهی سپردن ناحفاظ مباش و مادام همه چیز بسته دار: چشم و دست و زبان از نادیدنی و ناکردنی و ناگفتنی و سه چیز بر دوست و دشمن گشاده دار: در سرای و بند سفره و بند کیسه و بدآن قدر که طاقت داری دروغ مگوی، که اصل ناجوانمردی دروغ گفتن است و اگر کسی اعتماد کند بر جوانمردی تو، اگر خود عزیزترین کسی باشی و عزیزترین کسی را از آن تو کشته باشند و بزرگترین دشمنی باشد از آن تو، چون خود را تسلیم کرد و بعجز قرار داد و از همه خلق اعتماد بر تو کرد اگر جان تو بخواهد شد در آن کار بگذار تا بشود و باک مدار و از بهر او تا جان بکوش، تا ترا جوانمردی رسد و دیگر تا تو باشی بانتقام گذشته مشغول نباشی و بر وی خیانت نه اندیشی، که در شرط جوانمردی نیست و بدان ای پسر که این کوی کوی درازست و اگر جوانمردی هر طایفه را کشف کنم در چون و چرایی این طایفه سخن دراز گردد، اما سخنی مختصر بگویم، که هر چه گفتم تبع این سخن است: بدانک تمامترین جوانمردی آنست که چیز خویشتن را از آن خویشتن دانی و چیز دیگران را از آن دیگران و طمع از چیز خلق ببری و اگر ترا چیزی باشد خلق را نصیب کنی و چیز مردمان را طمع نداری و آنچ تو ننهاده باشی برنگیری و اگر بجای خلق نیکی نتوانی کرد باری بدی از خلق دور دار، که بزرگترین و مردمترین جوانمردی اینست. هر که چنین زندگانی کند که من گفتم هم دنیا او را باشد و هم آخرت. بدان ای پسر که درین کتاب چند جای سخن قناعت گفتم و دیگر باره تکرار میکنم: اگر خواهی که مادام دلتنگ نباشی قانع باش و حسود مباش، تا همیشه دل تو خوش باشد، که اصل غمناکی حسدست و بدان کار تأثیر فلک نیک و بد مردم میرسد و استاد من گفتی که: مرد باید که بیش بین باشد و پیش تأثیر فلک دایم گردن کشیده دارد و دهان باز کرده، تا اگر از فلک ضعفی رسد بگردن بگیرد و اگر لقمهٔ رسد بدهان بگیرد، چنانک حق سبحانه و تعالی میفرماید:فخذ ما آتیتک و کن من الشاکرین، تأثیر فلک ازین دو بیرون نیست؛ چون این طریق بر دست گرفتی تن آزاد تو هرگز بنده نگردد و طمع را در دل خود جای مده؛ بر آن جمله که ترا اتفاق افتاده باشد بنیک و بد راضی باش و بدانک همه طایفه که هستند همه بندهٔ یک خدایند عزوجل و همه فرزند آدماند علیه السلام، یکی از یکی کمتر نیست. چون مرد طمع از دل بیرون کرد و قناعت پیشه گرفت از همه جهان بینیاز باشد؛
بگسستی ایا بسر طمع آسان شد
منزلگهت از قناعت آبادان شد
پس محتشم ترین کسی در جهان او باشد که او را بکس نیاز نبود و خوارتر و فرومایهتر آن کس باشد که بخلق نیازمند باشد و ننگ ندارد و از بهر زر و سیم بندگی همچون خودی کند.
حکایت: شنودم که روزی شبلی رحمة الله علیه در مسجدی شد، تا دو رکعت نماز بگزارد و زمانی برآساید. در مسجد کودکان دبیرستان بودند؛ اتفاق را وقت نان خوردن کودکان بود و دو کودک بنزدیک شبلی رحمة الله علیه نشسته بودند، یکی پسر منعمی بود و یکی پسر درویشی و دو زنبیل نهاده بودند؛ در زنبیل پسر منعم نان و حلوا بود و در زنبیل پسر درویش نان تهی. پسر منعم نان و حلوا میخورد و پسر درویش از وی حلوا همی خواست. پسر منعم گفت: اگر ترا پارۂ حلوا بدهم تو سگ من باشی؟ گفت: باشم. گفت: بانگ کن تا ترا حلوا بدهم. آن بیچاره بانگ سگ همی کرد و پسر منعم حلوا بوی همی داد. چند کرت همچنین بکرد و شیخ شبلی رحمة الله در ایشان نظاره میکرد و میگریست. مریدان گفتند: ای شیخ، ترا چه رسید که گریان شدی؟ گفت: نگاه کنید که طامعی و بیقناعتی بمردم چه میکند؛ چه بودی اگر آن کودک به نان خشک تهی خود قانع بودی و طمع حلوای آن کودک نکردی؟ تا وی را سگ همچون خودی نبایستی بود.
پس ای پسر اگر زاهد یا فاسق باشی قانع و بسند کار، تا بزرگترین و پاکترین جهان تو باشی و بدان ای پسر که من درین چهل و چهار باب این کتاب در هر فنی که دانستم، چنانک توانستم، با تو سخن گفتم و در هر بابی سخنی چند ترا نصیحت کردم و پندی بدادم، مگر در باب خردمندی، که هیچ نمیتوانم گفتن که بستم عاقل باش، از آنک بستم عاقلی نتوان آموخت و بدانک عقل از دو گونه است: یکی عقل غریزی است و دیگر مکتسبی و عقل مکتسبی بتوان آموخت، اما عقل غریزی هدیه خدای است عزوجل، بتعلیم نتوان آموختن، اگر چنانک حق سبحانه و تعالی ترا عقل غریزی داده باشد زهی سعادت تو و در عقل مکتسبی رنجبر و بیآموز و مکتسبی با غریزی یار کن، تا بدیع الزمان باشی؛ پس اگر غریزی نباشد من و تو هیچ نتوانیم کردن، باری در مکتسبی تقصیر مکن چندانک طاقت باشد، بیآموز تا اگر از جمع خردمندان نباشی باری از جمع بیخردان نباشی و نیز از دوگانه یکی ترا حاصل بود بهتر که هیچ نباشد، که گفتهاند که: چون پدر نباشد هیچ بهتر از شوی مادر نیست. اکنون اگر خواهی که خردمند باشی حکمت آموز که خرد را بحکمت توان آموخت،
چنانک ارسطاطالیس حکیم را پرسیدند که: قوت خرد از چیست؟ گفت: همه کس را قوت از غذا باشد و غذاء خرد حکمت است.
اکنون ای پسر بدان که هر چه عادت من بود جمله را کتابی کردم از بهر تو و از هر علمی و هنری و هر پیشهٔ که من دانستم فصلی یاد کردم، در چهل و چهار باب این کتاب و بدانک ای پسر که از خردی تا به پیری عادت من این بود و چنین بودم و شست و سه سال عمر من بدین سیرت و بدین سان بپایان بردم و این کتاب آغاز کردم در سنة خمس وسبعین و اربعمائه و از پس این اگر حق تعالی عمر دهد هم برین باشم تا زنده باشم و آنچ بر خویشتن پسندیدم بر تو همان پسندیدم؛ اگر تو بهتر ازین عادتی و خصلتی همیبینی چنان باش که ترا بهتر بود و اگر نه این پندها و عادتهای من بگوش دل بشنو و کار بند و اگر نشنوی و نپذیری بر تو ستم نیست آن کس که او را خدای نیکبخت آفریده باشد بخواند و بداند، که جمله علامت نیکبختان است در دو جهان. ایزد تعالی و تقدس بر من و تو رحمت کناد و خشنودی من در تو اثر کناد، بحق محمد المصطفی و آله و عشرته الطاهرین و سلم تسلیما کثیرا و الحمدلله رب العالمین.
کتبه العبد الضعیف النحیف الراجی رحمة ربه محمد بن محمود بن علاءالدین البخاری الملقب بمحمد الفقاعی فی اواخر ذوالحجه سنة خمسین و سبعمائه، صاحبه و مالکه اعز اکرم اشرف اوحد اطهر اظهر مربی علما و مساکین مقبول الملوک و السلاطین استاد الصباغین استاد هندو بن الاجل المحترم المکرم المرحوم استاد بختیار الطوسی الملقب استاد هندوی آلکر اطال الله بقاه و رزقه تمام للعلم و الادب، آمین رب العالمین و بالله العصمة و التوفیق.
فصل: بدانک جوانمردترین عیاران آن بود که او را از چند گونه هنر بود: یکی آنک دلیر و مردانه بود و شکیبا بهر کاری و صادق الوعده و پاک عورت و پاک دل و بکس زیان نکند و زیان خویش از بهر سود دوستان خویش روا دارد و از اسیران دست بکشد و بر بیچارگان ببخشاید و بدان را از بد کردن باز دارد و راست گوید و راست شنود و داد از تن خود بدهد و بر آن سفره که نان خورده باشد بد نکند و نیکی را بدی مکافات نکند و از زنان ننگ ندارد و بلا را راحت بیند و چون نیک نگری بازگشت این همه چیز بدان سه چیزست که یاد کردم، چنانک در حکایت میآرند:
حکایت: شنودم که روزی بقهستان قومی از عیاران نشسته بودند؛ مردی از در درآمد و سلام کرد و گفت: من رسولم از عیاران مرو و شما را سلام فرستادند و میگویند که: در قهستان چنین و چنین عیارانند، یک کس از ما بخدمت شما می آید و سوالی داریم اگر سوال ما را جواب بصواب دهیت که ما راضی شویم اقرار دهیم بکهتری شما و اگر جواب صواب ندهید اقرار دهیت بکهتری ما. گفتند: بگوی. گفت: بگویند که جوانمردی چیست و ناجوانمردی چیست و میان جوانمردی و ناجوانمردی فرق چیست و اگر عیاری بر راه گذری نشسته باشد، مردی بر وی بگذرد و زمانی باشد مردی با شمشیر از پس وی فراز آید و قصد کشتن وی دارد و این عیار را پرسد که: فلان مرد ازینجا گذشت؟ عیار را چه جواب باید داد؟ اگر بگوید غمز کرده باشد و اگر نگوید دروغ گفته باشد و این هر دو عیار پیشگی نیست. عیاران قهستان چون این مسئله بشنودند بیک دیگر همی نگریستند. مردی بود در آن میان، نام او فضل همدانی، برخاست و گفت: من جواب دهم. گفتند: بگوی. گفت: اصل جوانمردی آنست که هر چه بگویی بکنی و میان جوانمردی و ناجوانمردی فرق آنست که صبر کنی و جواب عیار آن بود که: از آنجا که نشسته باشد یک قدم فراتر نشیند و گوید: تا من اینجا نشسته ام کس نگذشت، تا راست گفته باشد.
و چون این سخن دانسته باشی درست گشت ترا که مایهٔ جوانمردی چیست.
صفت لشکریان: پس این جوانمردی کی در عیاران یاد کردیم سپاهیان را هم برین رسم نمودن شرط است تمامتر، سپاهی چون تمامتر عیاری بود، ولکن کرم و مهمان داری و سخاوت و حق شناسی و پاک جامگی و بسیار سلاحی در سپاهی باید که بیش بود، اما زنان دوستی و خویشتن داری و جرومی و سرافکندگی که در سپاهی هنرست و در عیاری عیب. اما جوانمردی مردم بازاری را هم شرط است و این فصل در باب پیشه و روان یاد کردیم.
صفت علماء دین: آن گروه که ایشانرا از صورت مردمی تن و جان رسید گفتیم که خداوندان معرفت دیناند و فقراء تصوف، که مردمی ایشانرا معرفت و ورع خوانند و این قوم را جوانمردی از همه بیش است، از بهر آنک جوانمردی برین صورت و راستی جان ایشان را امانست، یعنی راستی پس از حق ادب، این گروه از خداوندان معرفت دیناند، چون علما با مردمی، آنک این صفتها درو بود: یکی آنک گفتار با ورع دارد و پسندیده و همچنان کردار با ورع پسندیده و درین متعصب بود و از ریا دور بود و هرگز چشم بکس نشود جز بکار دین و از بهر نفاق دین پرده کس ندرد و عادت نکند فتوی بدستهٔ دادن، تا بدان دلیری نکنند و سوگند نخورند و نیز بفتوی بر خلق سخت نگیرند و اگر بیچارهٔ سهوی بیفتد و بنزدیک وی آید و درمانش داند بخیلی نکند و بطبع بیآموزد و دین بدنیا نفروشد و زهد بر خلق عرضه نکند و به نیک نامی معروف باشد و فاسق را بر فسق ملامت نکند، خاصه در پیش خلق و اگر کسی را وعظی کند پنهان از خلق کند، که در پیش مردمان ملامت جفا باشد و هرگز بخون خلق دلیری نکند و فتوی ندهد، اگر چه داند که آن کس مستوجب قتل است، از بهر آنک همه فتویهاء خطا در توان یافت الا خون، که مرده زنده نشود و واجب کند که در تعصب مذهب کسی را کافر نخواند، که کفر خلاف دین است نه خلاف مذهب و بر کتابی و علمی غریب انکار نکند، که نه هر چه او نداند کفر بود و عام را بر گناه دلیر نکند. هر فقیهی و معتمدی که بدین صفت باشد هم مردم بود و هم جوانمرد.
صفت اهل تصوف: شرط اهل تصوف و ادب و مردمی این قوم خود یاد کرده آمده است، استاد امام ابوالقاسم عبدالکریم قشیری در کتاب رسایل آداب التصوف و شیخ ابوالحسن المقدسی در بیان الصفا و ابومنصور الدمشقی در کتاب عظمة و على واحدی در کتاب البیان فی کشف العیان یاد کرده است و من بتمامی شرط این طریقت یاد نتوانم کرد درین کتاب، که از مشایخ یاد کردهاند در کتابهای دیگر و غرض درین کتاب مرا پند دادنست و روزبهی جستن است، ولکن شرط تنبیه بجای آوردم، تا اگر با این گروه مجالست کنی {نه} تو بر ایشان گران باشی و نه ایشان بر تو و شرط جوانمردی این قوم باز نمایم، از بهر آنک بر هیچ طایفه آن رنج نرسد در زندگانی کردن بحق و حرمت که باین طایفه، که خود را برتر و بهتر از همه خلق بوینند و شنودم که اول کسی که طریقت کشف کرد عزیز پیغامبر بود، علیه السلام، تا بدانجا رسید که جهودان لعنهم الله او را ابن الله گفتند، {خاک در دهان ایشان باد و شنیدم نیز که در ایام رسول اصحاب صفه دوازده کس بودند مرقع پوش و رسول با ایشان بخلوت بسیار نشستی و آن قوم را دوست داشتی}؛ پس کار جوانمردی این طایفه دشوار ترست از طایفهاء دیگر و ادب و جوانمردی درین دو گروه از دو گونه باشد: یکی خاصه فقراء تصوف را بود و دیگر محبان را و هر دو را یاد کنیم و بدان تمامترین درویشی آنست که مادام مجرد باشی و تجرید {و} یگانگی عین تصوف است.
حکایت: چنان شنودم که وقتی دو صوفی بهم میرفتند؛ یکی مجرد بود و دیگری پنج دینار داشت. مجرد دلیر همیرفت و باک نداشت و هر کجا رسیدی ایمن بودی و جایگاه مخوف میخفتی و میغلطیدی بمراد دل و خداوند پنج دینار از بیم نیارستی خفتن ولیکن بنفس موافق او بودی؛ تا وقتی بسر چاهی رسیدند، جایی مخوف بود و سر چند راه بود. صوفی مجرد طعام بخورد و خوش بخفت و خداوند پنج دینار از بیم نیارست خفتن. همی گفت: چکنم؟ پنج دینار زر دارم و این جای مخوف است و تو بخفتی و مرا خواب نمیگیرد، یعنی که نمییارم خفت و نمیارم رفت. صوفی مجرد گفت: پنج دینار بمن ده. بدو داد. وی بتک چاه انداخت، گفت: برستی، ایمن بخسب و بنشین، که مفلس در حصار رویین است.
پس باجماع مشایخ تصوف سه چیزست: تجرید و تسلیم و تصدیق؛ چون نظر یکی داری از آفت جدا باشی و از همگی خود بیمنع باشی، عین طریقت تو آنست؛ پس درویش که تسلیم بکار دارد، در حق خویش، با هیچ برادر مکاشفت نکند، مگر در حق برادر با خود و رشک او مادام باید که بر آن بود که چرا برادر من از من بهتر نیست و منی از سر بیرون کند و صاحب غرض نباشد و غرض جانب خود بگذارد و نظر تجرید و تصدیق کند و بچشم دوگانگی در هیچ کس ننگرد و نظر و پنداشت و خلاف بگسلد، که آن نظری بی پنداشت بود و تصدیق بود و هرگز کس برو خلاف نکند و عین حقیقت نفی دوگانگی است و عین صدق نفی خلاف است و بدان ای پسر که اگر کسی بصدق پای بر آب نهد آب در زیر پای او بسته گردد و اگر درین باب سخنی گویند و دانی که از طریق عقل آن روا بود، اگر چه ناممکن بود، چون حقیقت صدق بشناختی انکار مکن و باور دار، {که صدق اثری است که آنرا نه بعقل و نه بتکلف در دل خود جای نتوان داد مگر بعطای خدای عزوجل و سرشت تن} و درویش آن بود که بعین صدق نگرد و وحشت را پیشه نگیرد و بظاهر و باطن یکی بود و دل از تفکر توحید خالی ندارد و لختی در اندیشه آهستگی گزیند، تا در آتش تفکر سوخته نگردد، که خداوندان این طریقه تفکر را آتشی نهادند که آب او از تسلی بود؛ پس عشرت و رقص و سماع را دام تسلی نهادند و اگر درویش بسماع و قول راغب نباشد مادام از آتش تفکر سوخته گردد و آن را که تفکر توحید نباشد سماع و قول کردنش محال بود، که تیرگی بر تیرگیش افزاید و شیخ اخی زنگانی در آخر عمر سماع را منع کرد و گفت: سماع آبست، آب آنجا باید که آتش باشد، آب بر آب ریختن تیرگی و وحل افزاید؛ اگر در قومی که پنجاه مرد بود یکی با آتش بود، چهل و نه تن را از بهر یک تن تیرگی نتوان افزود، شکیب از آن یک تن نه توان ساخت که از آن دیگران صدق؛ اما اگر درویشی بود که نور ادب باطن روحانی نبود واجب کند ادب ظاهر داشتن است، تا آن دو بیک صورت آراسته بود؛ پس درویش باید که معتمد باشد و چرب زفان و بیآفت و پوشیده فسق و ظاهر و ورع و پاک جامه با آلتهاء سفر و حضر و درویشان تمام، چون عصا و رکوه و کوزهٔ طهارت و سجاده و مروحه و شانه و سوزن و ناخن پیرای و کتف، باید که از درزی و جامه شوی بینیاز بود و بدین دو چیز برادران را خدمت کند و سفر دوست دارد و تنها بسفر نشود و بجایگاه تنها در نشود، که آفت از تنهایی خیزد و چون در جایگاه شود مانع الخیر نباشد و کس را از تعرف منع نکند و نخست پایافزار چپ بیرون کند و پای راست در پوشد و میان بسته در میان خلق نشود و آنجا نشیند که سجاده او نهد و چون بنشیند بدستوری نشیند و بدستوری دو رکعتی بگزارد و هر وقتی که درآید و رود سلام کند یا نکند روا بود، اما بر صباح تقصیر نکند و صحبت با مردم نیک دارد و از منهیات پرهیز کند و اگر معاملت طامات نداند سخنهای طامات یاد میکند، تا در جایگاهی کی دیرتر ماند عزیزتر باشد و بستم صحبت کس نجوید و پیران را حرمت دارد، که حرمت فریضه است و صحبت نه و همه کاری برضا و حکم جمع کند و اگر جمع انکار کنند اگر چه بی گناه باشد جمع را خلاف نکند و استغفار و غرامت و خورده بر خلق سخت نگیرد، تا بر وی نیز خورده سخت نگیرند و از سر سجاده کم غایب شود و بقصد بازار نرود و اگر بکاری برخواهد خاستن بهر حاجتی که بود یا کاری از آن خویش خواهد کردن بدستوری جمع کند و اگر جامه بپوشد یا بیرون کند دستوری از جمع بخواهد یا از پیر جمع و بر سجاده متکی و مربع ننشیند و پنهان از قوم خرقه ندرد و پنهان از قوم چیزی نخورد، اگر همه یک بادام باشد، که آن را زشتی خوانند و نام چیزی بحس ظاهر نبرد، مگر بنامی که جمع خوانند و بین جمع سخن بسیار نگوید و اگر خرقه بنهند موافقت کند و اگر بردارند همچنین و تا بتواند خرقهٔ کس پاره نکند و تفرقه طعام نکند، که درین دو کار شرطهاست که هر کس بجای نتواند آوردن و آب بر دست ریختن بغنیمت دارد و پای بر خرقه و سجادۀ کسان ننهد و در میان جمع شتاب نرود و پیش جمع بسیار نگذرد و بر جای کسان ننشیند و جگر خواره نباشد و در وقتیکه سماع کنند یا خرقه پاره کنند یا سر آشکارا کنند برنخیزد و با هیچ کس سخن نگوید و رقص بیهوده نکند و چون جامه بر تن پاره شود در حال بیرون کند و پیش پیر نهد و اگر درویشی او را نکوهد یا بستاید شکر زبان او بکند و چیزی پیش نهد و اگر درویشی او را خرقهٔ دهد بستاند و بگوید که بشاید و ببوسد و آنگاه بدو باز دهد و اگر کار درویشی بکند یا جامهٔ دوزد یا بشوید بیشکری بدو باز ندهد و اگر اکراهی از وی بدرویشی رسد زود کفایت کند و کفارت کند و اگر راحتی رسد زود شکر آن بکند و انصاف از خود بدهد و تا بتواند از کس انصاف نخواهد، خاصه از درویشان؛ مردم اصفاهان ایشان خواهند و ندهند و قوم خراسان نخواهند و ندهند و قوم طبرستان نخواهند و بدهند و قوم پارس بخواهند و بدهند و شنودم که صوفیگری نخست در فارس پیدا آمد و درویش باید که در جوانی رنج خویش بگنج دارد و به پیری آهستگی گزیند و وقت نان خوردن از سفره غایب نباشد، تا قوم در انتظار نباشد و پیش از جمع دست بنان نکند و دست از نان باز نگیرد، الا باتفاق قوم و زیادت از تفرقه چشم ندارد و کس را دستوری در نصیب خویش انباز نکند و اگر بعلتی طعام نتواند خوردن پیش از نهادن سفره عذر آن بخواهد و بر سر سفره هیچ نگوید و اگر روزه دارد و سفره بنهند از روزهٔ خود خبر نکند و روزه بگشاید و طهارت بیتمیز نکند و پای بر زیر سجاده ننهد و الوان طهور نباشد. شرط جوانمردی و صوفی گری و ادبار اینست که گفتم؛ اما شرط محب آنست که طامات صوفیان را منکر نباشد و تفسیر طامات برسد و عیب ایشان بهنر دارد و بمثل کفر ایشان چون ایمان دارد و سر ایشان با کس نگوید و بر کار پسندیده نیکو گوید و بر ناپسندیده کفارت کند و چون پیش ایشان شود جامه پاک دارد و بحرمت بر جای نشیند خرقهٔ ایشانرا آنچ نصیب او بود حرمت دارد و نپوشد و بر سر نهد و بر زمین ننهد و بکاری دون بکار نبرد و تا بتواند از نیکی کردن خالی نباشد و اگر بیند که صوفیان خرقه بنهادند وی نیز بنهد و اگر چنان که آن خرقه از سر عشرت نهاده باشند بدعویی یا بطعامی باز خرد و بردارد و یک یک را ببوسد و بخداوند باز دهد و اگر آن خرقه از نقار افتاده باشد البته بدان مشغول نشود و به پیر باز گذارد و تا بتواند میان نقار صوفیان نگردد و اگر وقتی درافتد بجای بنشیند و هیچ سخن نگوید، تا ایشان خود کار خود بصلاح آرند و در میان صوفیان وکیل خدای نباشد که گوید: وقت نماز آمد، یا برخیزید تا نماز کنیم، باعث طاعت نباشد، که مستغنی اند از طاعت فرمودن کسی و در میان ایشان بسیار نخندد و نیز گران جان و ترش روی نباشد، که چنین کس را پایافزار خوانند و هرگاه که طعام شیرین یابد، اگر چه اندک بود، پیش ایشان برد و عذر اندک بگوید: هر چند اندکی بود نخواستم که رسی کنم، که حلوا بصوفیان اولی تر،
من صوفیم ای روی تو از خوبان فرد
هر کس داند پیر و جوان و زن و مرد
حلواست لب سرخ تو از شیرینی
حلوا در کار صوفیان باید کرد
هر گاه که چنین باشد تمامی و راستی محبان بجای آورده باشی، که شرط جوانمردی و راستی محبان اینست. اما آن گروه که ایشان را از صورت مردمی تن و جان و حواس رسید، یعنی جوانمردی و راست و دانش، آن پیغامبراناند، هر چندی که در وی این سه صفت موجود باشد و مجموع ناچاره پیغامبری مرسل باشد یا وصی حکیم، از بهر آنک هر دو تفسیر جسدانی و روحانی در وی بود، هنر جسدانی راستی و معرفتست و هنر روحانی دانش و اگر بر تو پوشیده ماند که چرا دانش را زبر معرفت جای دادند و چرا دانش را بر شناسنده ترجیح نهادند این بند بر تو بگشایم: بدانک معرفت بپارسی شناختن است و شناختن آن بود که چیزی را از حد شناختن بدر آشنایی آوری و بپارسی علم دانش است که آشنا را و بیگانه را در آشنایی و بیگانگی تمام بشناسی، تا درجات نیک و درجات بد بدانی و چنان دان که تمامی دانش بر پنج گونه است: آن سبب و کیفیت و کمیت و سبب یعنی جنسیتی و خوبی و چرائی و چندی و بهانه جنسیتی چنان بود که گوئی: فلان را شناسم که چیست و کیست و آن معرفت بود و بهایم با آدمی درین معرفت شریک است، از بهر آنک او غذا و بچهٔ خویش بشناسد و آدمی همچنین، ولکن چون در آدمی دانش زیادت آمد چیستی با چگونگی و چندی و چراء را و نهاد آدمی بدانست، نه بینی که چون بهایم را آتش در جای کنی که خورشگاه او بود تا سر بدو نکند و رنج آتش بدو نرسد دور نشود، از بهر آنک او آتش را بجنسیتی شمارد نه بچگونگی و آدمی چیستی و چگونگی بشناسد. پس معلوم شد که دانش زبر معرفت است، ازین سبب گفتم که هر کرا کمال دانش بودی وی پیغامبری بود، از بهر آنک پیغامبران را بر ما چندان شرف است که ما را بر بهایم، از بهر آنک بهایم را شناخت چیستی است و بس و آدمی را چندی و چگونگی و پیغامبران را که تمامترین مردمانند چگونگی و چندی و چرایی و نهایت و بهایم هم این داند که آتش بسوزد و بس، آدمی بداند که چون سوزد و تمامترین بداند که بسوزد و چون سوزد و چرا سوزد و بچه بهانه سوزنده است. اما تمامترین آدمی آن مردم است که او را تمامی جوانمردی بود و تمامی جوافردی آن بود که او را تمامی دانش بود و آن پیغامبران را بود و تمامی پیغامبری روحانی باشد، از بهر آنک درجهٔ آدمی بیشتر و برتر از منزلت پیغامبری منزلتی نیست. پس آن گروه که ایشان را از صورت مردمی تن و جان و حواس و معانی رسید جز پیغامبران نباشد. پس چون بحقیقت کسی را از صورت نصیب مردمی تمام رسیده باشد ازو جز بر موجب صفا صفت نتوان کرد و برتر از او همچون او بود و شناس او بمعامله بود، بقول و تجربت، که کسی که او را صفا نبود از خودی تنها و هم ازو بدو در ازو بود و هم در او بدو ازو بود، او ازو به او بود، او با او بود، آبش با صفایش با سلب بود و قصد او بیغرض و بیطلب بود، از وحشت بری بود و از خودی منزه بود و از سلب جدا باشد، بقای او در فنا بود، از فنا بفنا با بقا بود، در فنا با بقا باقی بود، در صفا بیصفت صافی بود و خود را در جز از خود بیند، جز از خود را بیخود نه بیند و در عین بعین بیعینی نگرد. پس منزلت این گروه اگر از بر بود و جای نظر بود روا باشد. پس ای پسر جهد کن تا بهر صفت که باشی بیش باشی و با جوانمردی قرین باشی، تا از جهان گزین باشی و از هر طایفهٔ که هستی و باشی اگر طریق جوانمردی خواهی سپردن ناحفاظ مباش و مادام همه چیز بسته دار: چشم و دست و زبان از نادیدنی و ناکردنی و ناگفتنی و سه چیز بر دوست و دشمن گشاده دار: در سرای و بند سفره و بند کیسه و بدآن قدر که طاقت داری دروغ مگوی، که اصل ناجوانمردی دروغ گفتن است و اگر کسی اعتماد کند بر جوانمردی تو، اگر خود عزیزترین کسی باشی و عزیزترین کسی را از آن تو کشته باشند و بزرگترین دشمنی باشد از آن تو، چون خود را تسلیم کرد و بعجز قرار داد و از همه خلق اعتماد بر تو کرد اگر جان تو بخواهد شد در آن کار بگذار تا بشود و باک مدار و از بهر او تا جان بکوش، تا ترا جوانمردی رسد و دیگر تا تو باشی بانتقام گذشته مشغول نباشی و بر وی خیانت نه اندیشی، که در شرط جوانمردی نیست و بدان ای پسر که این کوی کوی درازست و اگر جوانمردی هر طایفه را کشف کنم در چون و چرایی این طایفه سخن دراز گردد، اما سخنی مختصر بگویم، که هر چه گفتم تبع این سخن است: بدانک تمامترین جوانمردی آنست که چیز خویشتن را از آن خویشتن دانی و چیز دیگران را از آن دیگران و طمع از چیز خلق ببری و اگر ترا چیزی باشد خلق را نصیب کنی و چیز مردمان را طمع نداری و آنچ تو ننهاده باشی برنگیری و اگر بجای خلق نیکی نتوانی کرد باری بدی از خلق دور دار، که بزرگترین و مردمترین جوانمردی اینست. هر که چنین زندگانی کند که من گفتم هم دنیا او را باشد و هم آخرت. بدان ای پسر که درین کتاب چند جای سخن قناعت گفتم و دیگر باره تکرار میکنم: اگر خواهی که مادام دلتنگ نباشی قانع باش و حسود مباش، تا همیشه دل تو خوش باشد، که اصل غمناکی حسدست و بدان کار تأثیر فلک نیک و بد مردم میرسد و استاد من گفتی که: مرد باید که بیش بین باشد و پیش تأثیر فلک دایم گردن کشیده دارد و دهان باز کرده، تا اگر از فلک ضعفی رسد بگردن بگیرد و اگر لقمهٔ رسد بدهان بگیرد، چنانک حق سبحانه و تعالی میفرماید:فخذ ما آتیتک و کن من الشاکرین، تأثیر فلک ازین دو بیرون نیست؛ چون این طریق بر دست گرفتی تن آزاد تو هرگز بنده نگردد و طمع را در دل خود جای مده؛ بر آن جمله که ترا اتفاق افتاده باشد بنیک و بد راضی باش و بدانک همه طایفه که هستند همه بندهٔ یک خدایند عزوجل و همه فرزند آدماند علیه السلام، یکی از یکی کمتر نیست. چون مرد طمع از دل بیرون کرد و قناعت پیشه گرفت از همه جهان بینیاز باشد؛
بگسستی ایا بسر طمع آسان شد
منزلگهت از قناعت آبادان شد
پس محتشم ترین کسی در جهان او باشد که او را بکس نیاز نبود و خوارتر و فرومایهتر آن کس باشد که بخلق نیازمند باشد و ننگ ندارد و از بهر زر و سیم بندگی همچون خودی کند.
حکایت: شنودم که روزی شبلی رحمة الله علیه در مسجدی شد، تا دو رکعت نماز بگزارد و زمانی برآساید. در مسجد کودکان دبیرستان بودند؛ اتفاق را وقت نان خوردن کودکان بود و دو کودک بنزدیک شبلی رحمة الله علیه نشسته بودند، یکی پسر منعمی بود و یکی پسر درویشی و دو زنبیل نهاده بودند؛ در زنبیل پسر منعم نان و حلوا بود و در زنبیل پسر درویش نان تهی. پسر منعم نان و حلوا میخورد و پسر درویش از وی حلوا همی خواست. پسر منعم گفت: اگر ترا پارۂ حلوا بدهم تو سگ من باشی؟ گفت: باشم. گفت: بانگ کن تا ترا حلوا بدهم. آن بیچاره بانگ سگ همی کرد و پسر منعم حلوا بوی همی داد. چند کرت همچنین بکرد و شیخ شبلی رحمة الله در ایشان نظاره میکرد و میگریست. مریدان گفتند: ای شیخ، ترا چه رسید که گریان شدی؟ گفت: نگاه کنید که طامعی و بیقناعتی بمردم چه میکند؛ چه بودی اگر آن کودک به نان خشک تهی خود قانع بودی و طمع حلوای آن کودک نکردی؟ تا وی را سگ همچون خودی نبایستی بود.
پس ای پسر اگر زاهد یا فاسق باشی قانع و بسند کار، تا بزرگترین و پاکترین جهان تو باشی و بدان ای پسر که من درین چهل و چهار باب این کتاب در هر فنی که دانستم، چنانک توانستم، با تو سخن گفتم و در هر بابی سخنی چند ترا نصیحت کردم و پندی بدادم، مگر در باب خردمندی، که هیچ نمیتوانم گفتن که بستم عاقل باش، از آنک بستم عاقلی نتوان آموخت و بدانک عقل از دو گونه است: یکی عقل غریزی است و دیگر مکتسبی و عقل مکتسبی بتوان آموخت، اما عقل غریزی هدیه خدای است عزوجل، بتعلیم نتوان آموختن، اگر چنانک حق سبحانه و تعالی ترا عقل غریزی داده باشد زهی سعادت تو و در عقل مکتسبی رنجبر و بیآموز و مکتسبی با غریزی یار کن، تا بدیع الزمان باشی؛ پس اگر غریزی نباشد من و تو هیچ نتوانیم کردن، باری در مکتسبی تقصیر مکن چندانک طاقت باشد، بیآموز تا اگر از جمع خردمندان نباشی باری از جمع بیخردان نباشی و نیز از دوگانه یکی ترا حاصل بود بهتر که هیچ نباشد، که گفتهاند که: چون پدر نباشد هیچ بهتر از شوی مادر نیست. اکنون اگر خواهی که خردمند باشی حکمت آموز که خرد را بحکمت توان آموخت،
چنانک ارسطاطالیس حکیم را پرسیدند که: قوت خرد از چیست؟ گفت: همه کس را قوت از غذا باشد و غذاء خرد حکمت است.
اکنون ای پسر بدان که هر چه عادت من بود جمله را کتابی کردم از بهر تو و از هر علمی و هنری و هر پیشهٔ که من دانستم فصلی یاد کردم، در چهل و چهار باب این کتاب و بدانک ای پسر که از خردی تا به پیری عادت من این بود و چنین بودم و شست و سه سال عمر من بدین سیرت و بدین سان بپایان بردم و این کتاب آغاز کردم در سنة خمس وسبعین و اربعمائه و از پس این اگر حق تعالی عمر دهد هم برین باشم تا زنده باشم و آنچ بر خویشتن پسندیدم بر تو همان پسندیدم؛ اگر تو بهتر ازین عادتی و خصلتی همیبینی چنان باش که ترا بهتر بود و اگر نه این پندها و عادتهای من بگوش دل بشنو و کار بند و اگر نشنوی و نپذیری بر تو ستم نیست آن کس که او را خدای نیکبخت آفریده باشد بخواند و بداند، که جمله علامت نیکبختان است در دو جهان. ایزد تعالی و تقدس بر من و تو رحمت کناد و خشنودی من در تو اثر کناد، بحق محمد المصطفی و آله و عشرته الطاهرین و سلم تسلیما کثیرا و الحمدلله رب العالمین.
کتبه العبد الضعیف النحیف الراجی رحمة ربه محمد بن محمود بن علاءالدین البخاری الملقب بمحمد الفقاعی فی اواخر ذوالحجه سنة خمسین و سبعمائه، صاحبه و مالکه اعز اکرم اشرف اوحد اطهر اظهر مربی علما و مساکین مقبول الملوک و السلاطین استاد الصباغین استاد هندو بن الاجل المحترم المکرم المرحوم استاد بختیار الطوسی الملقب استاد هندوی آلکر اطال الله بقاه و رزقه تمام للعلم و الادب، آمین رب العالمین و بالله العصمة و التوفیق.
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
غزل آغازین - شمارهٔ ۱
شد خاک راه این سر سودانوشت ما
این شد مگر ز روز ازل سرنوشت ما
از کوی دوست ما سوی جنت چرا رویم
رضوان حسد برد ز نعیم و بهشت ما
تخم اَمَل که دل به هوای تو کشته بود
جز دانههای اشک نیاید ز کشت ما
ور برده چون محرک جمع صور یکی است
بنگر محرک و منگر خوب و زشت ما
مقصود شاهدی چو تویی هر کجا که هست
دیگر نگفت مسجد ما یا کنشت ما
این شد مگر ز روز ازل سرنوشت ما
از کوی دوست ما سوی جنت چرا رویم
رضوان حسد برد ز نعیم و بهشت ما
تخم اَمَل که دل به هوای تو کشته بود
جز دانههای اشک نیاید ز کشت ما
ور برده چون محرک جمع صور یکی است
بنگر محرک و منگر خوب و زشت ما
مقصود شاهدی چو تویی هر کجا که هست
دیگر نگفت مسجد ما یا کنشت ما
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵
جز ناله نیست مونس جان دل ربوده را
شادی بود محال دل غم فزوده را
زاری چه سود شب همه شب بر در حبیب
از گریه نیست فایده بخت غنوده را
از ما صلاح و زهد چه جویی تو ای فقیه
باشد ندم چو تجربه آزموده را
گفتم دلم به فکر دهان تو تنگ شد
گفتا مکن تفکر امر نبوده را
گفتم نهان کنم غم عشقت درون دل
اشکم گشود جمله غم ناگشوده را
با شاهدی مکن سخن از کینه ای رقیب
تا نشنواندت سخن ناشنوده را
شادی بود محال دل غم فزوده را
زاری چه سود شب همه شب بر در حبیب
از گریه نیست فایده بخت غنوده را
از ما صلاح و زهد چه جویی تو ای فقیه
باشد ندم چو تجربه آزموده را
گفتم دلم به فکر دهان تو تنگ شد
گفتا مکن تفکر امر نبوده را
گفتم نهان کنم غم عشقت درون دل
اشکم گشود جمله غم ناگشوده را
با شاهدی مکن سخن از کینه ای رقیب
تا نشنواندت سخن ناشنوده را
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶
به عاشقان خود بنما جمال عالم آرا را
که دل پر خون شد از شوق تو مشتاقان شیدا را
توهم ای عقل نامحرم برون شو از سرای دل
که از بهر خیال دوست خالی می کنم جا را
بیا جانا اگر خواهی تماشای لب آبی
نشین بر گوشۀ چشم و ببین این موج دریا را
فضای دلگشا دادند از فیض رخت لیکن
نشین بر دیده گه گاه و ببین سرچشمه ما را
سگ کویش به تنگ آمد ز آه و نالهات هرشب
برو ای شاهدی یک شب ببر زین کوچه غوغا را
که دل پر خون شد از شوق تو مشتاقان شیدا را
توهم ای عقل نامحرم برون شو از سرای دل
که از بهر خیال دوست خالی می کنم جا را
بیا جانا اگر خواهی تماشای لب آبی
نشین بر گوشۀ چشم و ببین این موج دریا را
فضای دلگشا دادند از فیض رخت لیکن
نشین بر دیده گه گاه و ببین سرچشمه ما را
سگ کویش به تنگ آمد ز آه و نالهات هرشب
برو ای شاهدی یک شب ببر زین کوچه غوغا را
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷
لعل لب تو شفاست ما را
درد تو همه دواست ما را
تا گشت جدا دلم ز تیغت
هر لحظه غم جداست ما را
دل آینۀ جمال یارست
زین آینه پر صفاست ما را
گفتی بکشم تو را بجایی
این سعد بگو کجاست ما را
گر هست تو را هوای قتلم
بالله که همین هواست ما را
گر خال و خط تو مشک خوانیم
با خط تو بس خطاست ما را
ای شاهدی از غمش چه نالی
جورش همگی سزاست ما را
درد تو همه دواست ما را
تا گشت جدا دلم ز تیغت
هر لحظه غم جداست ما را
دل آینۀ جمال یارست
زین آینه پر صفاست ما را
گفتی بکشم تو را بجایی
این سعد بگو کجاست ما را
گر هست تو را هوای قتلم
بالله که همین هواست ما را
گر خال و خط تو مشک خوانیم
با خط تو بس خطاست ما را
ای شاهدی از غمش چه نالی
جورش همگی سزاست ما را
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸
کردی ز غم آباد چو کاشانۀ ما را
بازآ و ببین مونس همخانه ی ما را
مگذار که ویرانه شود از غم هجران
آباد چو کردی دل ویرانه ما را
زلف تو چه حاجت که بیارد همه زنجیر
یک سلسله زان بس دل دیوانه ما را
پروانۀ دل در طلب شمع رخ تست
پروا نکند شمع تو پروانه ی ما را
ای دیده چو دریا بشدی در بفشاندی
آور به نظر آن در یک دانه ی ما را
ای شاهدی ار مرد رهی رو به رهی کن
بنگر روش کوشش مردانه ی ما را
بازآ و ببین مونس همخانه ی ما را
مگذار که ویرانه شود از غم هجران
آباد چو کردی دل ویرانه ما را
زلف تو چه حاجت که بیارد همه زنجیر
یک سلسله زان بس دل دیوانه ما را
پروانۀ دل در طلب شمع رخ تست
پروا نکند شمع تو پروانه ی ما را
ای دیده چو دریا بشدی در بفشاندی
آور به نظر آن در یک دانه ی ما را
ای شاهدی ار مرد رهی رو به رهی کن
بنگر روش کوشش مردانه ی ما را
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹
باز نما به مطربان نغمۀ جان گداز را
تا بدرند از طرب پردۀ اهل راز را
گر بنشانیم شبی شمع صفت برابرت
پیش رخیت بنگری سوز دل گداز را
خوش بود ای سرور جان ناز تو و نیاز من
ناز بکن تو هر زمان تا نگری نیاز را
گر بنمایی ای صنم سجده گه دو ابرویت
جانب کعبه کی برند اهل نظر نیاز را
شاهدی از هوای جان خاک ره نگار شد
تا که رسد بپای بوس آن شه سرفراز را
تا بدرند از طرب پردۀ اهل راز را
گر بنشانیم شبی شمع صفت برابرت
پیش رخیت بنگری سوز دل گداز را
خوش بود ای سرور جان ناز تو و نیاز من
ناز بکن تو هر زمان تا نگری نیاز را
گر بنمایی ای صنم سجده گه دو ابرویت
جانب کعبه کی برند اهل نظر نیاز را
شاهدی از هوای جان خاک ره نگار شد
تا که رسد بپای بوس آن شه سرفراز را