عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
نمی آیی به بالینم نمی گیری خبر از من
الهی دل به بی رحمی دهی گردن بتر از من
به کنج خانه امشب از غمت چندان فغان کردم
که در فریاد شد همچون جرس دیوار و در از من
من آن مرغم که در صحن گلستان بود پروازم
تمنای وصالت ریخت آخر بال و پر از من
چه خواهی کرد اگر فردای محشر دامنت گیرم
چرا امروز می پیچی تو همچون غنچه سر از من
مرا کشتی و در آتش زدی و خشمگین رفتی
چه دیدی گوی ای بیرحم ای بیدادگر از من
نه من بازم نه تو صیدی نه من شیرم نه تو آهو
چرا ای بی مروت می گریزی این قدر از من
ز سودای تو در شهر انقدر افسانه گردیدم
که می خوانند مردم قصه ها در رهگذر از من
به مادر داده ام از خط رویت خط بیزاری
شده از دوستی های تو رو گردان پدر از من
محبت عاشقان را مستجاب الدعوه می سازد
عزیز مصر گردد هر که می یابد نظر از من
نگه را داده ام تا آب از روی عرقناکت
نمی گردد جدا تا روز محشر چشم تر از من
به چشم کم مبین ای آب حیوان طفل اشکم را
صدف در بحر عمان می شود عالی گهر از من
ز معشوقیست تمکین وز عاشق گرد سرگشتن
ز تو ایستادگی ای سرو چون قمری سفر از من
تو و چون جام می خرم من و چون گل دل پاره
شراب لعل فام از تو بود خون جگر از من
مکن از شکوه اهل غرض آزرده خاطر را
مرنج از گفته سیماوران این سیمبر از من
صدف بر موج آب این نقش گرد و داد بر گوهر
فراموشم کن هر کس شود صاحب هنر از من
مپرس ای سیدا امروز احوال سر و پایم
جدا گشتند از بهر سراغش پا و سر از من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
خانه ام از روی او امشب چمن خواهد شدن
شمع مجلس میل چشم انجمن خواهد شدن
بوستانی را که ماه من تماشا کرده است
غنچه هایش یوسف گل پیرهن خواهد شدن
ناله گر از سیه بختی به گلشن سر کنم
سرمه آواز مرغان چمن خواهد شدن
مرده پروانه را پیچند در فانوس شمع
پرده معشوق عاشق را کفن خواهد شدن
خال او در موسم خط کاروان ها می زند
دزد شد چون صاحب چشم راهزن خواهد شدن
خسروا مغرور تاج و تخت و گنج خود مشو
روز محشر خونبهای کوهکن خواهد شدن
نوخط من گر به شعر و شاعری دارد سری
با من آخر چون قلم یار سخن خواهد شدن
می رساند هر که چون سوسن زبان بر حرف ما
غنچه آسا مهرش آخر بر دهن خواهد شدن
وقت طفلی گرد او گردیده می گفتم به خود
آخر این آتش بلای جان من خواهد شدن
روزگاری شد که می گردیم همچون آفتاب
تا کدامین سرزمین ما را وطن خواهد شدن
سیدا گر آورد از زلف او بویی نسیم
کوچه های شهر صحرای ختن خواهد شدن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
کجا رفتی ز آغوش تماشا ای نگار من
نگه فواره خون شد به چشم انتظار من
به حاکم هر که اندازد نظر خاموش می گردد
به سنگ سرمه پهلو می زند سنگ مزار من
به رقص آورده چون فرهاد و مجنون کوه و صحرا را
گل داغ جنون من نسیم لاله زار من
چه روی آتشین است این چه قد شعله خیز است این
شرار خرمن برق است آغوش و کنار من
لب لعلت سرکویت خط سنبل خریدارت
شراب بی خمار من بهشت من بهار من
تویی درمان و درد من طبیب سیدای من
متاع خان و مان من چراغ روزگار من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
تا به او روشن کنم سوز نهان خویشتن
می زنم چون شمع در آتش زبان خویشتن
عمرها شد پیش تیرش چون هدف ایستاده ام
تا کند حال مرا خاطرنشان خویشتن
در بناگوش خط مشکین او می گفت زلف
هیچ کس قدری ندارد در زمان خویشتن
از حیا برآستان خانه پا ننهاده یی
نیستی کوته زبان از پاسبان خویشتن
در چمن تا از فغان خود سخن سرکرده ام
عندلیبان رفته اند از آشیان خویشتن
در پی زلفش حواسم را پریشان ساختم
هیچ کس غارت نکرده کاروان خویشتن
هر زمان چون موی آتش دیده می پیچد به خود
یاد کرده زلف او هندوستان خویشتن
آشنای با خط و رخسار او صورت نه بست
تا نکردم همچو مو کلک زبان خویشتن
وا شود مانند بال قمریان آغوش ها
سرو من روزی که بگشاید میان خویشتن
نیست غیر از باده دل روزیی اهل حجاب
غنچه دارد مشت خونی در دهان خویشتن
خویش را یوسف گذارد در ترازو همچو سنگ
حسن او روزی که بگشاید دکان خویشتن
بی طلب ای سیدا مقصد نمی آید به دست
جا به مجلس می کند نی از فغان خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
کرده ام چون غنچه سر در آستین خویشتن
بخیه بر لب دارم از چین جبین خویشتن
داغ همچون لاله دارد آرزوی دل مرا
سوختم از آتش پهلونشین خویشتن
گر می افسانه ام چون شمع چشمم را گداخت
آب گشتم از زبان آتشین خویشتن
رهنمایی می کنم بر خرمن خود برق را
می روم خود پیش پیش خوشه چین خویشتن
سیدا پر خون کنم چون گل دهان خصم را
سنگ بر کف دارم از فکر متین خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
کرده ام بالین آسایش ز دست خویشتن
خفته ام در سایه دیوار بست خویشتن
تا به کی ای پسته مغزم را پریشان می کنی
رفته ام من هم به سودای شکست خویشتن
ساقی ایام مهیا کرده جام انتقام
تکیه ای نرگس مکن بر چشم مست خویشتن
پنجه بر رو می زدم زین پیش طفل توبه را
می گزم چون غنچه اکنون پشت دست خویشتن
می روم زین بحر آخر سیدا با دست خشک
غیر مأیوسی نمی بینم به پشت خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
اگر یک دم شود خالی ز موج می سبوی من
نفس چون حلقه های دام پیچد بر گلوی من
هوای کوچه گردی نیست فرزند مرا بر سر
نمی آید به بیرون از حریم غنچه بوی من
مرا یک ره نمی آید به بر سرو روان او
ثمر هرگز نمی بندد نهال آرزوی من
دهد با تشنگان آب خدایی ساغر خشکم
شوند آسوده خلق از سایه نخل کدوی من
ز خود رم خورده در دام فریب کس نمی افتد
مشو ای گردباد آشفته بهر جستجوی من
گل رعنا برد رشک خزان و نوبهارم را
نمی سازد ز یکدیگر جدایی رنگ و بوی من
ز صحبت دست شستم روی تا در خلوت آوردم
طهارت می کنند این قوم با آب وضوی من
زبان خامه ام ای سیدا تا شعله افشان شد
به خود چون موی آتشدیده می پیچد عدوی من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
شبی ای شمع در آغوش ما جا می توان کردن
چو گل در گلشن ما سینه را وا می توان کردن
چرا یک ره نظر بر عالم ای نوخط نمی سازی
بهار آمد گلستان را تماشا می توان کردن
دکان واکرده در بازار محتاج خریداریم
متاع کم بها داریم و سودا می توان کردن
ز جوی شیر آمد رخنه ها در بیستون پیدا
به نرمی کوه را از جای بیجا می توان کردن
قدح را تا کی ای ساقی نهان در آستین داری
گهی سوی حریفان دست بالا میتوان کردن
در گلزار را ای باغبان تا چند بربندی
به حال عندلیبان گاه پروا میتوان کردن
باشک سرخ و رنگ کهربای سیدا بنگر
لبالب دامن از گلهای رعنا میتوان کردن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
به خاک افتاده گرد سرمه چشم سیاهت من
به خون غلطیده صید بسمل تیغ نگاهت من
اسیر غنچه خندان لعلت صد قفس بلبل
گریبان پیرهن چاک گل طرف کلاهت من
به گلشن بنده آزاد سرو قامتت قمری
غلام حلقه در گوش خط سنبل پناهت من
گدای مفلس بی خان و مان پیر تهیدستی
ز پا افتاده از خود رفته سرهای راهت من
به بزم دلبران گر دعویی شیرین لبی سازی
چو کوه بیستون امروز پا بر جا گواهت من
نگه بر عارضت چون سیدا دزدیده می سازم
چو پشت آئینه شرمنده روی چو ماهت من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
گذشتی مست با غیر و زدی آتش به داغ من
کجا رفتی بیا ای شبنم گلهای باغ من
به سوی کلبه من پاگذار و خانه روشن کن
پریده رنگ چون پروانه از روی چراغ من
به هر جا می روم بوی کباب آید ز اعضایم
نمی دانم که افگندست این آتش به داغ من
ز شب تا روز بر گرد سرم کاشانه می گردد
ز سنگ آسیا آورده آتش را چراغ من
به بوی سنبل زلفش نفس پرورده مغزم را
پریشانی نخواهد رفت بیرون از دماغ من
تو را چون بوی گل کردست در بر غنچه ام پنهان
منادی می کند باد صبا در کوچه باغ من
به سوی کلبه ام دیشب نظر کردی و بگذشتی
زیارتگاه شد پروانه را پای چراغ من
بسروقتم نمی آییی خزان گشتم نمی پرسی
بهشت من بهار من گل رعنای باغ من
چه کردم من چه گفتم من چه دیدی از چه رنجیدی
مه من کوکب من نور چشم من چراغ من
تکلم نی تبسم نی نگاهی نی ادایی نی
گل من شبنم من غنچه من بیدماغ من
به رخسارت عرق را سیدا دیدست می گوید
نگردد تا قیامت دور آب از روی باغ من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
غریبم نیست همچون لاله دلسوزی به داغ من
ز شب تا روز بی پروانه می سوزد چراغ من
گل نشکفته ام عمریست سر در پیرهن دارم
تماشای چمن رفتست بیرون از دماغ من
به تکلیفم اگر آید برون از راه برگردد
نفس کوتاه گردد صبحدم را از سراغ من
هوس کردم ز لعلت نوشدارو نیشها خوردم
مشبک گشته همچون خانه زنبور داغ من
غلط کردم علاج خویش جستم از تو ای لاله
تو هم چون گل نهادی داغ بر بالای داغ من
گلستان مرا آباد دارد سست بنیادی
نه آساید کسی در سایه دیوار باغ من
به ناخن دست بیعت داده زخم سینه ام چون گل
نمی یابم طبیبی تا نهد مرهم به داغ من
عصا بر کف مهیا کرده است از شمع پروانه
ز شب تا روز سرگردان بود بهر سراغ من
به بوی روغن آب است شبها خانه ام روشن
دل پروانه می سوزد به احوال چراغ من
چراغان می کنم هر شام و بخت تیره می آید
تماشا می توان کردن به شبها گشت زاغ من
شود از آب یک سرچشمه چندین کشتها حاصل
رساند لاله و گل نسبت خود را به داغ من
ز دوران آنقدر ای سیدا آزردگی دارم
نمک را می شمارد مرهم کافور داغ من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
خوش آن روزی که می نوشیده می رفتی به باغ من
چمن می ریخت شبها روغن گل در چراغ من
نمی دانم چه داری امشب ای بدخوی در خاطر
گه از شمع و گه از پروانه می سازی سراغ من
به زخم سینه چون گل روی بهبودی نمی بینم
چرا ای بی ترحم می زنی آتش به داغ من
دماغت امشب از هنگامه من تازه خواهد شد
چو شمع مهر و مه بی دود می سوزد چراغ من
چو مستان غنچه را در باغ بی روی تو بو کردم
به رنگ شیشه می می رود خون از دماغ من
گلستان مرا بر خاک یکسان کردی و رفتی
گریبان چاک از دست تو باشد کوچه باغ من
ندارد طاقت صاحب هنر هم پیشه عاجز
به صحرا لاله ها رفتند از سودای داغ من
سیه پوشیده شبها ماه من عزم کجا داری
زند هر شام بخت تیره پهلو بر چراغ من
به دل چون غنچه گل دارم از بوی تو پیغامی
نسیم صبح می سازد ز گلشنها سراغ من
ره کاشانه ام پروانه را رفتست از خاطر
نمی ریزد کسی عمریست روغن در چراغ من
به بویت گلشنم را انتظاری آنقدر دارم
گل خار سر دیوار شد گلهای باغ من
بیابان ختن ای سیدا گردیده گلزارم
گذر کردست آن نوخط مگر از کوچه باغ من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
ای دل چو بلبل از پی آن بی وفا مرو
از دست ما پریده چو رنگ حنا مرو
محراب ز انتظار تو آغوش کرده وا
بر خانه دل ز برای خدا مرو
در بزم گلرخان سبکی سنگ تفرقه است
ای بوی گل بهر نفسی چون صبا مرو
هر جا روی چو سایه به دست آر همرهی
چون آفتاب سرزده بی رهنما مرو
با قمریان حیات خود ای سرو بگذران
زینهار از نوای هزاران ز جا مرو
تا کی به ما سخن ز سر زلف می کنی
پیوسته ز سایه بال هما مرو
بیگانه وار حرف به گوش کسان منه
بیرون ز خود بهر سخنی آشنا مرو
ای سیدا تو پاس دل خود نگاه دار
تا سر بود به جای در آن کو بپا مرو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
خامه می پیچد به خود از خط چون زنجیر او
می کشد شرمندگی نقاش از تصویر او
خنجر عشق کشی دارد نهان در آستین
بوی خون کوهکن آید ز جوی شیر او
اهل تقوی بر دهن دارند ذکر ناوکش
زاهدان را چوب مسواک است چوب تیر او
در کمند سرمه آلود نگه کردست بند
هوشمندان را فریب چشم پرتدبیر او
آستین مدعا جویای دست بیخودیست
پای خواب آلوده خواهد گشت دامنگیر او
ای زلیخا زود یوسف را سوی کنعان فرست
مگذران از حد بیاندیش از دعای پیر او
سیدا از حال دل امروز پیش کس مگوی
خانه چون ویران شود مشکل بود تعمیر او
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
مجلس افروزیی رخساره نیکویت کو
کاکل افشانی آن قامت دلجویت کو
طایر ناوک مژگان تو پر ریخته شد
قادر انداز کمانداریی ابرویت کو
لیلی حسن تو چادر شب خط پوشیده
اضطراب دل مجنون سر کویت کو
دو جهان بود شهید نگه جادویت
فتنه نرگس مردمکش جادویت کو
آنکه از هیچ سبب رام نمی شد به کسی
ناشده رام کس آن تندی آهویت کو
آب می کرد به نظاره دل مردم را
پادشاهانه نظر کردن آهویت کو
حرف پهلوزده می گفت همه عمر به ما
آنکه چون بند قبا بود به پهلویت کو
می کشیدی به یک انداز کمان همه کس
قامتت گشت کمان قوت بازویت کو
خوی بیگانه وشی پیش گرفتی ورنه
سیدا از دل و جان بود دعاگویت کو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
ای سرمه صید کشته چشم سیاه تو
باشد کمند گردن آهو نگاه تو
سیلی زند خرام تو موج سراب را
صیاد را فریب دهد جلوه گاه تو
از دست برد شبنم آفت منزه است
چون برگ غنچه دامن عصمت پناه تو
عمریست همچو چشم گدا کوچه باغها
ایستاده اند منتظر گرد راه تو
طفلان بی پدر هوس تاج زر کنند
دل بسته است غنچه بطرف کلاه تو
از بس که انتظار هلاکم چو سیدا
چشمم شدست جوهر تیغ نگاه تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
وصف رخش گلست و ورق گلشن است ازو
شمع است خامه ام سخن روشن است ازو
بلبل به دوش شاخ کبابیست خونفشان
گل در کنار باغ سر بی تن است ازو
آن غنچه یی که چاک گریبان ندیده است
سرهای حلقه تکمه پیراهن است ازو
آن یوسفی که دیده زلیخای من به خواب
خورشید و مه چراغ ته دامن است ازو
عیسی دمی که چاک به گردون فگنده است
دامان صبح در طلب سوزن است ازو
در خانه ای که ماه من آرام کرده است
نه گنبد سپهر یکی روزن است ازو
خال رخش اگر چه سپندیست سوخته
آتش فتاده در دل هر خرمن است ازو
گردون که دامنش ز شفق گشته لاله زار
رخساره اش چو برگ گل سوسن است ازو
باد صبا که از نفسش مشک می دمد
دور ستاره سوخته گلخن است ازو
این داغها که بر جگر لاله مانده است
ای سیدا به جان فگار من است ازو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
شوخ نقاشی که رنگم می کند تسخیر او
بوی خون بلبل آید از گل تصویر او
شوخ نقاشی که خون می ریزد از تحریر او
می پرد رنگ از رخم از دیدن تصویر او
در بیابانی که من طرح شکار افگنده ام
از سواد سایه اش رم می کند نخچیر او
کوهکن را کرد عشق آشکار آخر هلاک
عاقبت دریای خون گردید جوی شیر او
سر بریدن خامه را راه سخن واکردن است
عرضحال خویش گویم در ته شمشیر او
در تلاش زلف او خوبان به هم پیچیده اند
حلقه گوش پریرویان بود زنجیر او
سیدا از بس که دارم اشتیاق ناوکش
سبز میگردد به مغز استخوانم تیر او
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
نمی نهم به در باغ خلد پا بی تو
نمایدم به نظر کام اژدها بی تو
ز رفتن تو جنون روی بر من آورده
به کوه و دشت گریزم ز آشنا بی تو
ز دوریی تو اسیرم بکنده زانو
مقید است به زنجیر دست و پا بی تو
ز پشت کلبه من آفتاب می گذرد
رمیده است ز کاشانه ام ضیا بی تو
کنند خنده به ناکامیم گل و غنچه
ز عندلیب به گوشم رسد نوا بی تو
فرو رفتن تو شده غنچه خسپ لاله و گل
نکرده است چمن سینه بر هوا بی تو
ز گریه خانه به سیلاب دادم و رفتم
ز سوز دل زدم آتش به بوریا بی تو
چو سایه از ته دیوار خود نمی جنبم
نمی روم من بیچاره هیچ جا بی تو
بهر زمین که گذارم قدم بسر غلتم
خورم ز گردش افلاک پیش پا بی تو
مرا اگر به تماشای لاله زار برند
بود به دیده من دشت کربلا بی تو
به فکر خواب سرم تا به روز می گردد
شدست بالش من سنگ آسیا بی تو
فراق تو زده آتش به ساکنان چمن
نهاده اند چو گل سینه بر هوا بی تو
به سیدا نظر ای لاله رو نمی سازی
گرفته چهره او رنگ کهربا بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
نمی نهم به تماشای گل قدم بی تو
نمی زنم به کسی همچو غنچه دم بی تو
کتابتی به تو انشا نمی توانم کرد
فتاده است ز انگشت من قلم بی تو
شدست کشورم از رفتن تو زیر و زبر
گرفته ملک دلم را سپاه غم بی تو
به داغ سینه خود مرهمی که بگذارم
فتیله می شود و می کند ستم بی تو
چو شمع شب همه شب سوختن بود کارم
ز دیده ریخته اشک و نشسته ام بی تو
به روی بستر خود خواب را نمی بینم
چو چشم آهوی وحشی نموده رم بی تو
دل کباب من از جای برنمی خیزد
نهاده آتش من سینه را به نم بی تو
خط غبار جمال تو بود سر خط من
قلم شکسته و گم کرده ام رقم بی تو
ز رفتن تو هلالی شدست ماه تمام
شدست نور چراغ سپهر کم بی تو
نمی کنند لبم تر ز چشمه زمزم
نمی دهند مرا جای در هرم بی تو
چو شمع ماتمیان دود شعله آهم
در آسمان زده چون کهکشان علم بی تو
غلام حلقه به گوش تو قمریان شده اند
چو طوق فاخته گردیده سرو خم بی تو
نمی کنی به لب خشک سیدا رحمی
کشیده است ارادت ز جام جم بی تو