عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۴
بیم و امید در دل اهل جهان پرست
هر جا که رنگ و بوست بهار و خزان پرست
دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت
ما را همان ز شکوه روزی دهان پرست
از چشم کور، قطره اشکی است بی شمار
گر ذره ای است مردمی از آسمان، پرست
نان خسان به خشکی منت سرشته است
زان لقمه الخدر که در او استخوان پرست
بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند
گوش گل از ترانه آب روان پرست
با خامشان بود در و دیوار هم سخن
چون بی زبان شوی همه جا همزبان پرست
از فیض عشق، روی زمین گوش به گوش
از گفتگوی صائب آتش زبان پرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۸
جانهای آرمیده ز مردم رمانترست
آبی که ایستاده تر اینجا روانترست
دست از ستم مدار که در روز بازخواست
از شمع کشته، شکوه ما بی زبانترست
خود را سبک مکن که به میزان اعتبار
هر کس سبک شود، به نظرها گرانترست
چون سیل زودتر به محیط بقا رسد
از بار درد هر که درین ره گرانترست
حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند
پای به خواب رفته درین ره روانترست
غافل ز من مباش که صد پرده درد من
از خواب ناز چشم تو ظالم گرانترست
ما چون حباب خانه سرانجام می کنیم
از موج اگر چه قافله ما روانترست
پاس وفا کشیده به بند گران مرا
ورنه ز عذر لنگ تو پایم روانترست
نسبت به سخت رویی ابنای روزگار
صد پرده از حباب، فلک شیشه جانترست
وحشت مرا ز سنگ ملامت حصار شد
بی آفت است هر که بلند آشیانترست
مگشا لب سؤال که روزی فزون خورد
هر کس که در بساط جهان بی دهانترست
در کارخانه ای که ندانند قدر کار
از کار هر که دست کشد کاردانترست
صائب به هوش باش که در سنگلاخ دهر
هر کس عنان کشیده رود خوش عنانترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۵
نقد نشاط در دل گنجینه خم است
این گنج در عمارت دیرینه خم است
جام جهان نما که در او راز می نمود
در زنگبار خجلت از آیینه خم است
مگذار شیخ را که به میخانه بگذرد
کان خودپرست دشمن دیرینه خم است
علمی که سرخ رویی یونانیان ازوست
چون نیک بنگری همه در سینه خم است
صائب خمار دست نمی دارد از سرم
چندان که خشت بر سر گنجینه خم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۲
احوال دل ز دیده خونبار روشن است
حال درون خانه نمایان ز روزن است
روشندلان همیشه سفر در وطن کنند
استاده است شمع و همان گرم رفتن است
در انتظام کار جهان اهتمام خلق
مشق جنون به خامه فولاد کردن است
جوهر بس است بیضه فولاد را حصار
آن را که دل قوی است چه حاجت به جوشن است؟
دست و دهن اگر چه نماید تنور رزق
نسبت به دست کوته ما چاه بیژن است
شستن به اشک، گرد کدورت ز روی دل
آیینه را به دامن تر پاک کردن است
ظالم به مرگ سیر نگردد ز خون خلق
در خواب، کار تشنه لبان آب خوردن است
دل چون کمال یافت نهد پای بر فلک
چون دانه خوشه گشت رجوعش به خرمن است
صائب ز خود برآی که شرط طریق عشق
گام نخست از خودی خود گذشتن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۳
راز نهان ز سینه در انداز جستن است
از زور باده شیشه ما در شکستن است
گفتن به آه درد دل خود ز بیکسی
مکتوب خود به بال و پر تیر بستن است
جستن مراد خود ز خسیسان دل سیاه
سوزن ز کاهدان شب تاریک جستن است
روزی طلب ز درگه حق کن که پیش خلق
لب بازکردنت در توفیق بستن است
بیخود به طوف کعبه روان شو که با خودی
احرام بستن تو چو زنار بستن است
گفتم کنم به گوشه نشینی علاج نفس
غافل که سرفرازی سگ در نشستن است
صائب ز سینه زنگ زدودن به اشک گرم
داغ کلف ز آینه ماه شستن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۹
نقش حصیر نیست که بر پیکر من است
شهباز اوج فقرم و این شهپر من است
این باده رسیده که در ساغر من است
حور من و بهشت من و کوثر من است
تا سر بر آستانه همت گذاشتم
خشتی است آفتاب که زیر سر من است
صبح قیامتی که جهان در حساب ازوست
یک آه سرد از دل غم پرور من است
خون می خورد ز تنگی میدان روزگار
این آب بیقرار که در گوهر من است
در وادیی که سیل برد کوه را ز جای
پای به خواب رفته من لنگر من است
در بند روزگار نباشد جنون من
زنجیر من چو تیغ همان جوهر من است
چون شمع استخوان مرا آب می کند
این آتشی که در ته خاکستر من است
از خارخار عشق به خون غوطه می زنم
از برگ گل چو شبنم اگر بستر من است
هر چند بسته ام به زمین سایه وار نقش
پرواز آفتاب به بال و پر من است
داغی که هست زیر سیاهی گشاده روی
امروز در بساط فلک اختر من است
از برگریز حادثه صائب مسلم است
این گلشنی که در ته بال و پر من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۵
رزق وسیع در قدم میهمان توست
هر کس که میهمان تو شد میزبان توست
نعمت شود زیاده به قدر زبان شکر
نخلی است این که ریشه آن در دهان توست
گر سایه ای به سوخته جانی فکنده ای
در آفتابروی جزا سایبان توست
آسودگی نتیجه ترک علایق است
پوشیدن نظر ز جهان دیده بان توست
در خاک و خون ترا نکشیده است تا زبان
در خامشی گریز که دارالامان توست
تیر دعای صافدلان نیست نارسا
هر نارسایی که بود در کمان توست
هر چند از رکاب تو دور افتاده ایم
دست ز کاررفته ما در عنان توست
غربت نمی کشی ز وطن هر کجا روی
از زیر بال خویش اگر آشیان توست
صائب ز نغمه تو شکرزار شد جهان
گفتار، حق خامه شیرین زبان توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۰
نه تخت جم، نه ملک سلیمانم آرزوست
راهی به خلوت دل جانانم آرزوست
چندین هزار دیده حیرانم آرزوست
دیگر نظاره رخ جانانم آرزوست
تا چند در سفینه توان بود تخته بند؟
چون موج، یک سراسر عمانم آرزوست
طوفان چه دست و پای زند در دل تنور؟
بیرون ز خویشتن دو سه جولانم آرزوست
تا خنده بر بساط فریب جهان کنم
چون صبح، یک دهن لب خندانم آرزوست
قانع به ریزه چینی انجم نیم چو ماه
از خوان آفتاب، لب نانم آرزوست
زین بوستان که پرده خارست هر گلش
چون غنچه جمع کردن دامانم آرزوست
چون مور اگر چه نیست مرا اعتبار خاک
مسند ز روی دست سلیمانم آرزوست
تا زین جهان مرده رهایی دهد مرا
یک زنده دل ز جمله یارانم آرزوست
رنج سفر ز ریگ بیابان فزونترست
وجه کفاف و کلبه ویرانم آرزوست
سنگین شد از کنار پدر خواب راحتم
چون ماه مصر سیلی اخوانم آرزوست
دربانی بهشت به رضوان حلال باد
آیینه داری رخ جانانم آرزوست
در چشم من سواد جهان خون مرده ای است
زین خون مرده چی دامانم آرزوست
بی آرزو دلی است، اگر مرحمت کنند
چیزی که از قلمرو امکانم آرزوست
صائب دلم سیاه شد از تنگنای شهر
پیشانی گشاد بیابانم آرزوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۷
عیش دل شکسته به آزار بسته است
جوش بهار آبله در خار بسته است
گرد کدورت از دل من دار می برد
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
دل در برم چو برگ خزان دیده می تپد
آرام من به ساغر سرشار بسته است
روی زمین ز سبزه بیگانه ساده است
آیینه نگاه تو زنگار بسته است
گرد یتیمی گهر شاهوار من
راه نگه به چشم خریدار بسته است
روی توجه دل شیرین به کوهکن
پاداش همتی است که بر کار بسته است
دیوانه ام، ز وسوسه رزق فارغم
رزقم به سیر کوچه و بازار بسته است
در پرده حسن از نگه شوخ چشم ماست
یوسف دکان ز جوش خریدار بسته است
مرگ از تعلق تو به اسباب مشکل است
از سر گذشتن تو به دستار بسته است
جوش بهار، رخنه به دیوار می کند
بیهوده باغبان در گلزار بسته است
تسبیح، گل به روزن توفیق می زند
سر رشته نجات به زنار بسته است
صائب چگونه منع کند عشق را ز دل؟
راه طبیب را که به بیمار بسته است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۲
بر گلشن آنچه زان گل خودرو گذشته است
بر زخم های تازه کی از بو گذشته است؟
امروز هیچ فاخته کوکو نمی زند
گویا به باغ آن قد دلجو گذشته است
اوقات من به اشک ندامت شده است صرف
چون سرو، عمر من به لب جو گذشته است
صد پرده شوختر بود از چشم خال تو
این نافه در دویدن از آهو گذشته است
ظلمی که بر تو رفت ز کوتاه دیدگان
بر ماه مصر کی ز ترازو گذشته است؟
از سردی زمانه نهال امید ما
مانند نخل موم ز نیرو گذشته است
از ما سراغ منزل آسودگی مجو
چون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است
صائب گذشته است ز افلاک آه من
هر گاه در دل آن قد دلجو گذشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۰
با داغ عشق، شعله غیرت نمانده است
گرمی در آفتاب قیامت نمانده است
از هیچ سینه رایت آهی بلند نیست
یک سرو در سراسر جنت نمانده است
از پیش کهربا گذرد برگ کاه، راست
گیرایی کمند محبت نمانده است
هنگامه ساز عشق به کنجی خزیده است
گردی به جا ز شور قیامت نمانده است
دریاست آرمیده و سیل است کند سیر
در هیچ مغز، شور محبت نمانده است
رنگ حیا ز سیب زنخدان پریده است
در میوه بهشت حلاوت نمانده است
خورشید فیض در پس دیوار رفته است
در سایه همای، سعادت نمانده است
گردیده است ابر کف ساقیان سراب
در گوهر شراب، سخاوت نمانده است
ادراک سر به جیب خموشی کشیده است
خاکستری ز شعله فطرت نمانده است
خضر آب زندگی به سکندر نمی دهد
در طبع روزگار مروت نمانده است
گرد نفاق روی زمین را گرفته است
در هیچ دل صفای محبت نمانده است
آفاق را تزلزل خاطر گرفته است
آرام در بهشت قناعت نمانده است
از برگریز حادثه در باغ روزگار
رنگینی از برای حکایت نمانده است
تنها نه ساز اهل زمین است بی نوا
در چنگ زهره پرده عشرت نمانده است
بیچاره ای که رم کند از خود کجا رود؟
آسودگی به گوشه عزلت نمانده است
یک اهل دل که مرهم داغ درون شود
در هیچ شهر و هیچ ولایت نمانده است
خرسند نیستیم که خامش نشسته ایم
ما را دماغ شکر و شکایت نمانده است
لخت جگر ز میوه فردوس نیست کم
افسوس ،قدردانی نعمت نمانده است
پیداست چیست حاصل آینده حیات
از رفته چون به غیر ندامت نمانده است
موی سفید، مشرق صبح ندامت است
صائب به توبه کوش که فرصت نمانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۱
امروز قدر نکته موزون نمانده است
انصاف در قلمرو گردون نمانده است
هیچ است صد رساله حکمت به چشم ما
بهتر ز خم اثر ز فلاطون نمانده است
یک عمر می توان سخن از زلف یار گفت
در بند آن مباش که مضمون نمانده است
صائب پیاله گیر که تا کرده ای نگاه
یک خشت از عمارت گردون نمانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۲
زاهد ز سبحه در پی تسخیر بوده است
خاکش خمیر مایه تزویر بوده است
شد رشته حیات ز پیری سبک عنان
موی سفید شهپر این تیر بوده است
یک دل گشاده از نفس گرم من نشد
این باغ پر ز غنچه تصویر بوده است
داند که من چه می کشم از تنگنای چرخ
چون طعمه هر که در دهن شیر بوده است
خون شکایت از لب خورشید می چکد
پستان صبحگاه چه بی شیر بوده است
حیرت علاقه دو جهان را ز من برید
دست ز کار رفته به شمشیر بوده است
از تیغ آبدار برد فیض آب خضر
هر کس ز زندگانی خود سیر بوده است
دیوانه شو که عشرت طفلانه جهان
در کوچه سلامت زنجیر بوده است
داند به من چه می رود از ترکتاز عشق
در راه سیل هر که زمین گیر بوده است
صائب به یک پیاله طلا گشت قلب من
آب و هوای میکده اکسیر بوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۲
خون در دلم ز غیرت آن گوشواره است
عالم سیاه در نظرم زان ستاره است
چون کودک یتیم درین تیره خاکدان
پهلوی خشک خویش مرا گاهواره است
بر من چنین که سخت گرفته است روزگار
آزاده آن شرار که در سنگ خاره است
تیغ دو دم ندیده چه بیداد می کند
آن ساده دل که طالب عمر دوباره است
صائب کسی که عاقبت اندیش اوفتاد
هر چند در ره است به منزل سواره است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۳
آب حیات ما ز شراب شبانه است
عیش مدام، زندگی جاودانه است
عاشق کجا به فکر سرانجام خانه است؟
پروانه را همین بال و پر آشیانه است
بر گوهرست دیده غواص از صدف
ما را غرض ز دیر و حرم آن یگانه است
چون کاروان ریگ روان عمر خاکیان
هر چند ایستاده نماید روانه است
سد سکندرش سپر کاغذین بود
بیچاره ای که تیر فضا را نشانه است
این کوره ای که چرخ ستمکار تافته است
بر سنگ جای رحم درین شیشه خانه است
عشاق را لب از طمع بوسه بسته است
از بس دهان تنگ تو شیرین بهانه است
روشنگر وجود بود گرمی طلب
چون خار و خس رسید به آتش زبانه است
صائب ز هر سخن که به آن تر زبان شوند
جز گفتگوی عشق سراسر فسانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۴
ما را ز عشق درد و غم بیکرانه است
دریای بیکنار سراسر میانه است
غفلت نگشت مانع تعجیل عمر را
در خواب نیز قافله ما روانه است
غافل مشو ز پاس نفس تا حیات هست
کاین شمع در کمین نسیم بهانه است
شد سنگ آب و سختی دل همچنان بجاست
با آن که سالهاست درین شیشه خانه است
هر چند روزگار کند شور بیشتر
خواب گران غفلت ما را فسانه است
از حرف سخن، روی نتابند مبرمان
مرغ حریص را گره دام دانه است
بر توسن سبکرو پا در رکاب عمر
موی سفید گشته ما تازیانه است
از دلبران طلب خبر دل رمیدگان
چون تیر در کمان نبود بر نشانه است
در گوشه قفس مگر از دل برآورم
این خارها که در دلم از آشیانه است
گردید از نظاره ما حس شوخ چشم
بر آهوی رمیده، نگه تازیانه است
در خاکساری آن که چو صائب تمام شد
بر صدر اگر قرار کند آستانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۷
با عارض تو چهره شدن کار آینه است
دولت نصیب دیده بیدار آینه است
خودبینی از سرشت بزرگان نمی رود
گر خود سکندرست گرفتار آینه است
بشکن طلسم صورت و جاوید زنده باش
آب حیات در پس دیوار آینه است
هر صبحدم به روی تو از خواب می جهد
حسرت مرا به دولت بیدار آینه است
زنگ کدورت از دل تاریک ما نبرد
صیقل که داس سبزه زنگار آینه است
حد کسی است بر رخ او حرف خط زند؟
این نقش را بر آب زدن کار آینه است
بی پرده می دهد به نظر جلوه عیب را
صائب رهین منت سرشار آینه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۴
ما را دماغ جنگ و سر کارزار نیست
ورنه دل دو نیم کم از ذوالفقار نیست
دیوانه ای که می رمد از سنگ کودکان
بیرون کنش ز شهر که کامل عیار نیست
از خواب درگذر که سپهر وجود را
انجم بغیر دیده شب زنده دار نیست
چون موجه سراب اسیر کشاکش است
پایی که در مقام رضا استوار نیست
پیداست چیست لنگر مشت غبار ما
در عالمی که کوه گران پایدار نیست
با زاهدان خشک مکن گفتگوی عشق
شمشیر چوب را جگر کارزار نیست
از دل برون نمی رود امید بخت سبز
هر چند تخم سوخته را نوبهار نیست
چون وا نمی کند گره از کار هیچ کس؟
دست فلک اگر ز شفق در نگار نیست
از هیزم است آتش سوزنده را حیات
منصور را ملاحظه از چوب دار نیست
چون ماهی ضعیف که افتد در آب تند
در اختیار خویش مرا اختیار نیست
از حال هم ز مرده دلی خلق غافلند
ورنه کدام سینه که لوح مزار نیست؟
خمیازه را به خنده غلط کرده اند خلق
ورنه گل شکفت درین خارزار نیست
(با حکمم ایزدی چه بود گیر و دار خلق؟
خاشاک را در آب روان اختیار نیست)
(در هیچ سینه نیست که نشکسته ناخنی
یک داغ سر به مهر درین لاله زار نیست)
ریحان زلف اگر چه ز دل زنگ می برد
صائب به دلنشینی خط غبار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۶
بی عشق، آه در جگر روزگار نیست
بی درد، تاب در کمر روزگار نیست
حیرانیان روی عرقناک یار را
پروای بحر پر خطر روزگار نیست
عقل زبون، رعیت این بی مروت است
در ملک بیخودی خبر روزگار نیست
بی چشم زخم، روی به خون شسته من است
رویی که زخمی نظر روزگار نیست
در زیر پوست نیست جهان وجود را
خونی که رزق نیشتر روزگار نیست
خط مسلمی ز علایق گرفته ام
ما را دماغ دردسر روزگار نیست
از چشم مور حرص، شکر خواب برده است
شیرینیی که در شکر روزگار نیست
تا نبض آرمیدگی دل نجسته است
اندیشه ای ز شور و شر روزگار نیست
آب مروتی که جگر سینه چاک اوست
زحمت مکش که در گهر روزگار نیست
آزادگان به ملک جهان دل نبسته اند
این بیضه زیر بال و پر روزگار نیست
آن را که عشق لنگر حیرت به دست داد
پروای بحر پر خطر روزگار نیست
صائب به خاک راه مریز آبروی خویش
چون آب رحم در جگر روزگار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۹
از چشم ما سرشک فشاندن کمال نیست
این خانه را به آب رساندن کمال نیست
ظلم است تیغ بر سپر افکندگان زدن
ناخن به داغ لاله رساندن کمال نیست
با ما ستاره سوختگان دشمنی بس است
نشتر به خون مرده خلاندن کمال نیست
دست تعدی از سر پیران کشیده دار
پشت کمان به خاک رساندن کمال نیست
از خاکمال، سایه محابا نمی کند
افتاده را به خاک کشاندن کمال نیست
دنیا و آخرت چه بود با وجود حق؟
بر هیچ و پوچ دست فشاندن کمال نیست
در پنجه تصرف اگر هست جوهری
در مغز سنگ ریشه دواندن کمال نیست
داری اگر براق تجرد به زیر ران
بر پشته سپهر جهاندن کمال نیست
برد قمار عشق به مقدار سادگی است
بر کاینات نقش نشاندن کمال نیست
آن را که بر جنون نزد از بوی نوبهار
ناخن به چوب گل نپراندن کمال نیست
زان خرمنی که خوشه پروین در او گم است
بر مور دانه ای نفشاندن کمال نیست
صائب مگو به مردن بیدرد حرف عشق
آب خضر به خاک فشاندن کمال نیست