عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷
در کمالت چه دهم داد سخندانی را
حد گذشته است از آنصورت انسانی را
جرم دل نیست که چشم از تو بگرداند باز
اختیاری نبود کشتی طوفانی را
پرده بردار که از لطف نیارد دیدن
چشم کوته نظران صورت روحانی را
با تو همچشمی آهوی ختن عین خطاست
سحر پهلو نزند آیت یزدانی را
تا شنیدم که بویرانه بود جای پری
دوست دارم بتمنای تو ویرانی را
حسن از آن پایه گذشته است که عاشق نشوند
پرده پوشی نتوان یوسف کنعانی را
تا صبا چنبر گیسوی تو در دست گرفت
بیخت بر فرق من اسباب پریشانی را
نیر از آه نهان پر شده دل میترسم
دود بالا رود این آتش پنهانی را
حد گذشته است از آنصورت انسانی را
جرم دل نیست که چشم از تو بگرداند باز
اختیاری نبود کشتی طوفانی را
پرده بردار که از لطف نیارد دیدن
چشم کوته نظران صورت روحانی را
با تو همچشمی آهوی ختن عین خطاست
سحر پهلو نزند آیت یزدانی را
تا شنیدم که بویرانه بود جای پری
دوست دارم بتمنای تو ویرانی را
حسن از آن پایه گذشته است که عاشق نشوند
پرده پوشی نتوان یوسف کنعانی را
تا صبا چنبر گیسوی تو در دست گرفت
بیخت بر فرق من اسباب پریشانی را
نیر از آه نهان پر شده دل میترسم
دود بالا رود این آتش پنهانی را
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸
صنما نه میل مسجد نه سر کنشت ما را
که قمار عشق از این غم همه داد گشت ما را
بفدای شورت ایعشق نه چنان ببر زهوشم
که بدفتر جنون هم نتوان نوشت ما را
دو هزار سنگ طفلان خورم هنوز سبزم
زفرح که پیر دهقان بره تو کشت ما را
زنظر تو شاه خوبان مفکن بهل نگارا
که مصوّران کج بین بکشند زشت ما را
نیم ار گل بهاری که بگلشنم بکاری
بگذار جای خاری بکنار کشت ما را
کشم آنخدنگ مژگان بدل و خوشست وقتم
که زغفلت آنکمانش زنظر نهشت ما را
نی من بخاک غم کن چوکشی زسنگ جورم
که سروش پاک طینت زغمت سرشت ما را
زخدا یگان محشر بود ار قبول نیر
تو بهل کشد بدوزخ ملک از بهشت ما را
که قمار عشق از این غم همه داد گشت ما را
بفدای شورت ایعشق نه چنان ببر زهوشم
که بدفتر جنون هم نتوان نوشت ما را
دو هزار سنگ طفلان خورم هنوز سبزم
زفرح که پیر دهقان بره تو کشت ما را
زنظر تو شاه خوبان مفکن بهل نگارا
که مصوّران کج بین بکشند زشت ما را
نیم ار گل بهاری که بگلشنم بکاری
بگذار جای خاری بکنار کشت ما را
کشم آنخدنگ مژگان بدل و خوشست وقتم
که زغفلت آنکمانش زنظر نهشت ما را
نی من بخاک غم کن چوکشی زسنگ جورم
که سروش پاک طینت زغمت سرشت ما را
زخدا یگان محشر بود ار قبول نیر
تو بهل کشد بدوزخ ملک از بهشت ما را
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹
کس نزد پای بگویت که نه سر داد آنجا
روید از خاک مگر خنجر بیداد آنجا
زلفت ار گرد برانگیخت زشهری چه عجب
خاک یکسلسله دل آمده بر باد آنجا
بهوای گل رویت چمنی باز نماند
که نیامد دل شوریده بفریاد آنجا
چه فتاده است در آنکوی که نگذشت بر او
باری از قافله دل که نیفتاد آنجا
خوشمقامیست فرح بخش خرابات مغان
بود از مغبچه کان تا ابدآباد آنجا
گر بصحرای جنون بگذری ای باد صبا
می بیار از دل زنجیری ما باد آنجا
نیرا بادیه عشق عجب دامگهی است
که رود سر زده صید از پی صیاد آنجا
روید از خاک مگر خنجر بیداد آنجا
زلفت ار گرد برانگیخت زشهری چه عجب
خاک یکسلسله دل آمده بر باد آنجا
بهوای گل رویت چمنی باز نماند
که نیامد دل شوریده بفریاد آنجا
چه فتاده است در آنکوی که نگذشت بر او
باری از قافله دل که نیفتاد آنجا
خوشمقامیست فرح بخش خرابات مغان
بود از مغبچه کان تا ابدآباد آنجا
گر بصحرای جنون بگذری ای باد صبا
می بیار از دل زنجیری ما باد آنجا
نیرا بادیه عشق عجب دامگهی است
که رود سر زده صید از پی صیاد آنجا
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
از حد گذشت جلوه فروهل نقاب را
زین تیره روز تر مپسند آفتاب را
معذورمی ایصنم همه گر تندی است وجور
مستی و از خطا نشناسی صواب را
میگفت دل چو میزدمش بوسه بر دهان
باید کشید تلخی این شکر اب را
تا شست چشم مست تو تیر و کمان گرفت
از چشم فتنه برد تمنای خواب را
گفتم میانه دولت چیست گفت هیچ
ای من ببوسم آن لب شیرین جواب را
بردی چو هوش من ز سر ایدوست دستگیر
دانی که اختیار نباشد خراب را
هرگز درم درآید و پندارمش که اوست
چون تشنه ای که آب شمارد سراب را
رشگ آیدم که افتد از او سایه بر زمین
ای آسمان دریچه به بند آفتاب را
زاهد ز ذوق حور برقص است و در نماز
دیگر مگو که عشق نباشد دواب را
نیر شکیب از او بتغافل توان نمود
از یاد تشنه گر بتوان برد آب را
زین تیره روز تر مپسند آفتاب را
معذورمی ایصنم همه گر تندی است وجور
مستی و از خطا نشناسی صواب را
میگفت دل چو میزدمش بوسه بر دهان
باید کشید تلخی این شکر اب را
تا شست چشم مست تو تیر و کمان گرفت
از چشم فتنه برد تمنای خواب را
گفتم میانه دولت چیست گفت هیچ
ای من ببوسم آن لب شیرین جواب را
بردی چو هوش من ز سر ایدوست دستگیر
دانی که اختیار نباشد خراب را
هرگز درم درآید و پندارمش که اوست
چون تشنه ای که آب شمارد سراب را
رشگ آیدم که افتد از او سایه بر زمین
ای آسمان دریچه به بند آفتاب را
زاهد ز ذوق حور برقص است و در نماز
دیگر مگو که عشق نباشد دواب را
نیر شکیب از او بتغافل توان نمود
از یاد تشنه گر بتوان برد آب را
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
مده بباد سر زلف عنبر آسارا
روا مدار پریشانی دل ما را
ببند دیده چو مجنون زهرچه جز رخ دوست
اگر مطالعه خواهی جمال لیلی را
چه جای ضعف من ناتوان که قوت عشق
زآسمان بزمین آورد مسیحا را
گذشت وعده وصل ایصبا ببین بخدا
که برکشید بدام آنغزال رعنا را
بتی که سر نشناسد ز پا کجا داند
چه حالتست اسیران بی سر و پا را
نظر خطاست بدیوار مهوشان کاینقوم
بسحر غمزه ببندند چشم بینا را
روا مدار پریشانی دل ما را
ببند دیده چو مجنون زهرچه جز رخ دوست
اگر مطالعه خواهی جمال لیلی را
چه جای ضعف من ناتوان که قوت عشق
زآسمان بزمین آورد مسیحا را
گذشت وعده وصل ایصبا ببین بخدا
که برکشید بدام آنغزال رعنا را
بتی که سر نشناسد ز پا کجا داند
چه حالتست اسیران بی سر و پا را
نظر خطاست بدیوار مهوشان کاینقوم
بسحر غمزه ببندند چشم بینا را
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
جدا از چشم او تن در تب زجان بر لبست امشب
شبی کاو را زپی صبحی نباشد آنشبست امشب
ببین بر چنبر کاکل رخ آنماه سنگین دل
مبند ای ساربان محمل قمر در عقربست امشب
جرس در ناله و صبح وداع و جسم و جان در پی
مخسب ایدل که وقت ذکر یارب یاریست امشب
خدا را آسمان لختی عنان صبح در هم کش
که پنهان با لبش دل را هزاران مطلب است امشب
بهنگام رحیل آهسته تر ران ناقه را جانا
که پای رفتنم لرزان زتیمار تب است امشب
زهجر وصل او امشب میان گریه میخندم
که دستی بر دل و دستی سیب غبغب است امشب
تو هم افتان و خیزان به که پوئی از قضای دین
چو جان پا در رکاب و دل روان با مرکبست امشب
دلا ای تیر آه از سینه سر بر کن که نیر را
سخنها به سپهر و جنگها با کوکبست امشب
شبی کاو را زپی صبحی نباشد آنشبست امشب
ببین بر چنبر کاکل رخ آنماه سنگین دل
مبند ای ساربان محمل قمر در عقربست امشب
جرس در ناله و صبح وداع و جسم و جان در پی
مخسب ایدل که وقت ذکر یارب یاریست امشب
خدا را آسمان لختی عنان صبح در هم کش
که پنهان با لبش دل را هزاران مطلب است امشب
بهنگام رحیل آهسته تر ران ناقه را جانا
که پای رفتنم لرزان زتیمار تب است امشب
زهجر وصل او امشب میان گریه میخندم
که دستی بر دل و دستی سیب غبغب است امشب
تو هم افتان و خیزان به که پوئی از قضای دین
چو جان پا در رکاب و دل روان با مرکبست امشب
دلا ای تیر آه از سینه سر بر کن که نیر را
سخنها به سپهر و جنگها با کوکبست امشب
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
گیرم اندر دل پر درد هزاران غم از اوست
داوری پیش که آرم که همه عالم از اوست
شادی خاطر او باد زما یکسان است
دل اگر غمزده از دوست وگر خرم ازوست
خون بده جای می کهنه مرا ای ساقی
شادی آنکه غمی تازه مرا هردم ازوست
زلف مشگین تو را کوتهی عمر مباد
گرچه زخم دل آشفته ما درهم ازوست
بنده خود کیست که با خواجه بانکار آید
تیغ از او بنده از او زخم از او مرهم ازوست
آنکه در عمر زظلمات سکندر میجست
مژده ای خضر که در زلف خم اندر خم ازوست
یا رب آن افعی بیجان بسر دانه خال
که رها کرد که مرغ دل مارارم ازوست
آنکه داد دل ما زان لب میگون گیرد
خط سبز است که پشت دل ما محکم ازوست
شب سر زلف تو آشفته مگر مستی خواب
که نسیم سحر امروز مسیحا دم ازوست
بس نه من در ضلب آنرخ گندم گونم
کاین سرشتی است که در آب گل آدم ازوست
لاوه زین پیش مزن طعنه بزنار کشیش
مگر این طره دستار تو زاهد کم ازوست
زاهد از رمز لب و نکته باریک میان
چه تمتع برد اسرار نهان مبهم ازوست
نیرا دل زغم دور جهان تنگ مدار
شادی روی حبیبی که جهان خرم ازوست
نور ذات ازلی مظهر آیات علی
که در احیای مسیحا نفسی مریم ازوست
داوری پیش که آرم که همه عالم از اوست
شادی خاطر او باد زما یکسان است
دل اگر غمزده از دوست وگر خرم ازوست
خون بده جای می کهنه مرا ای ساقی
شادی آنکه غمی تازه مرا هردم ازوست
زلف مشگین تو را کوتهی عمر مباد
گرچه زخم دل آشفته ما درهم ازوست
بنده خود کیست که با خواجه بانکار آید
تیغ از او بنده از او زخم از او مرهم ازوست
آنکه در عمر زظلمات سکندر میجست
مژده ای خضر که در زلف خم اندر خم ازوست
یا رب آن افعی بیجان بسر دانه خال
که رها کرد که مرغ دل مارارم ازوست
آنکه داد دل ما زان لب میگون گیرد
خط سبز است که پشت دل ما محکم ازوست
شب سر زلف تو آشفته مگر مستی خواب
که نسیم سحر امروز مسیحا دم ازوست
بس نه من در ضلب آنرخ گندم گونم
کاین سرشتی است که در آب گل آدم ازوست
لاوه زین پیش مزن طعنه بزنار کشیش
مگر این طره دستار تو زاهد کم ازوست
زاهد از رمز لب و نکته باریک میان
چه تمتع برد اسرار نهان مبهم ازوست
نیرا دل زغم دور جهان تنگ مدار
شادی روی حبیبی که جهان خرم ازوست
نور ذات ازلی مظهر آیات علی
که در احیای مسیحا نفسی مریم ازوست
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
چندم از کشمکش موی تو جان اینهمه نیست
عمر پیری کهن ای تازه جوان اینهمه نیست
دل ما و هدف نیر نگاهت هیهات
اعتبار من بی نام و نشان اینهمه نیست
مگرم از در لطفی اگر آید ساقی
که سبک روحی اینرضل گران اینهمه نیست
باز ماندی زره شهوت نفس ای زاهد
ذوق همخوابگی حور جنان این همه نیست
چند پوئی چو سکندر زپی آب بقا
ترک ظلمات جهان کن که جهان اینهمه نیست
بالش خشت و کلاه نمد فقر کجاست
لذت تخت جم و تاج کیان اینهمه نیست
خیمه ما بسر ذروه لاهوت زنید
وسعت دایره کونمکان اینهمه نیست
دمبدم ریزد اگر شهدروان زانلب نوش
چه عجب حوصله تنگ دهان اینهمه نیست
پنجه ساعد سیمین تو آزرده مباد
ورنه در دل اثر تیر و کمان این همه نیست
حشم غمره باندازه بتاراج فرست
فحت کشور غارت زدگان این همه نیست
نیرا هلهله پیر زنان میکشدم
باکم از کشمکش تیر زنان این همه نیست
عمر پیری کهن ای تازه جوان اینهمه نیست
دل ما و هدف نیر نگاهت هیهات
اعتبار من بی نام و نشان اینهمه نیست
مگرم از در لطفی اگر آید ساقی
که سبک روحی اینرضل گران اینهمه نیست
باز ماندی زره شهوت نفس ای زاهد
ذوق همخوابگی حور جنان این همه نیست
چند پوئی چو سکندر زپی آب بقا
ترک ظلمات جهان کن که جهان اینهمه نیست
بالش خشت و کلاه نمد فقر کجاست
لذت تخت جم و تاج کیان اینهمه نیست
خیمه ما بسر ذروه لاهوت زنید
وسعت دایره کونمکان اینهمه نیست
دمبدم ریزد اگر شهدروان زانلب نوش
چه عجب حوصله تنگ دهان اینهمه نیست
پنجه ساعد سیمین تو آزرده مباد
ورنه در دل اثر تیر و کمان این همه نیست
حشم غمره باندازه بتاراج فرست
فحت کشور غارت زدگان این همه نیست
نیرا هلهله پیر زنان میکشدم
باکم از کشمکش تیر زنان این همه نیست
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
در کار عشق حاجت تیغ و خدنگ نیست
خصمی که دل بصلح دهد جای جنگ نیست
طفلان بهایهوی کشندم بسوی دشت
کاندر خور جنون تو در شهر سنگ نیست
پیک پیام دوست بدر حلقه میزند
ای جان بدر شتاب که جای درنگ نیست
آئین قهر و مهر زمستان او مپرس
در کام ما تفاوت شهد و شرنگ نیست
گر دل زبون چشم تو گردید صعوه را
دل باختن زجلوه شهباز ننگ نیست
خواهد چه رنگ دیگرم این عشق پرفسون
بالاتر از سیاهی موی تو رنگ نیست
در عمر قانعم زدهانت ببوسه ای
رحمی که عیش کس چو من ایخواجه تنگ نیست
تن ده دلا بمرگ که زلف و رخ بتن
کمتر ز بحر قلزم و کام نهنگ نیست
گو نام خود ز دفتر اهل نظر بشوی
آنرا که چشم بر صنمی شوخ و شنگ نیست
نیر مباش غره که صوفی بغار شد
هر خفته ای فنه کوهی پلنگ نیست
خصمی که دل بصلح دهد جای جنگ نیست
طفلان بهایهوی کشندم بسوی دشت
کاندر خور جنون تو در شهر سنگ نیست
پیک پیام دوست بدر حلقه میزند
ای جان بدر شتاب که جای درنگ نیست
آئین قهر و مهر زمستان او مپرس
در کام ما تفاوت شهد و شرنگ نیست
گر دل زبون چشم تو گردید صعوه را
دل باختن زجلوه شهباز ننگ نیست
خواهد چه رنگ دیگرم این عشق پرفسون
بالاتر از سیاهی موی تو رنگ نیست
در عمر قانعم زدهانت ببوسه ای
رحمی که عیش کس چو من ایخواجه تنگ نیست
تن ده دلا بمرگ که زلف و رخ بتن
کمتر ز بحر قلزم و کام نهنگ نیست
گو نام خود ز دفتر اهل نظر بشوی
آنرا که چشم بر صنمی شوخ و شنگ نیست
نیر مباش غره که صوفی بغار شد
هر خفته ای فنه کوهی پلنگ نیست
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
امروز خرمن گل و نسرین و سوسنست
وینمونه بازغالیه و مشگ ولادنست
ای کز سرم میگذری باش یک زمان
کافشانمت بپای روانی که در تن است
زد آتشی به پرده ناموس سوز عشق
کامروز در جهان همه افسانه من است
آسوده نیست از شرر آهم آسمان
زلف تو تا بر آتش دل باد بیزن است
در حیرتم که اینهمه رودادنت چراست
برطره که خون جهانش بگردنست
گر ماه به تو لاف تقابل زند چه باک
حسن رخ تو بر همه چونمهر روشنست
در چین زلف روی تو پا در قفس همای
یا برگ گل بچنبر و یامه بخرمنست
بعد از توام چه حاجت صحرا و لاله زار
چون اشک لاله گونم و صحرای دامنست
گوش من و نصیحت دوران پیش بین
زین پس حکایت شتر و چشم سوزنست
نیر ملال دوست مبادا بروزگار
گر روزگار ما بتمنای دشمن است
وینمونه بازغالیه و مشگ ولادنست
ای کز سرم میگذری باش یک زمان
کافشانمت بپای روانی که در تن است
زد آتشی به پرده ناموس سوز عشق
کامروز در جهان همه افسانه من است
آسوده نیست از شرر آهم آسمان
زلف تو تا بر آتش دل باد بیزن است
در حیرتم که اینهمه رودادنت چراست
برطره که خون جهانش بگردنست
گر ماه به تو لاف تقابل زند چه باک
حسن رخ تو بر همه چونمهر روشنست
در چین زلف روی تو پا در قفس همای
یا برگ گل بچنبر و یامه بخرمنست
بعد از توام چه حاجت صحرا و لاله زار
چون اشک لاله گونم و صحرای دامنست
گوش من و نصیحت دوران پیش بین
زین پس حکایت شتر و چشم سوزنست
نیر ملال دوست مبادا بروزگار
گر روزگار ما بتمنای دشمن است
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
هر شکاری شود از جنگل شهباز گرفت
جز دو چشمت که دل از وی نتوان باز گرفت
زشبیخون سر زلف بهم نازده چشم
سر راهم سپه غمزه غماز گرفت
مشکن ایدوست دلم را که دگر ناید باز
مرغ وحشی جو ز دامی ره پرواز گرفت
چشم الفت دگر ایهوش مدار از سر من
خوابگاهی که تو دیدی حشم ناز گرفت
لب لعلت زخط سبز جهان کرد سیاه
ماتم غمزدگان نیک باعزاز گرفت
جادوانت همه گر سجده برد پیش سزاست
که فسون نگهت پایه اعجاز گرفت
دل غم عشق بصد پرده نهان داشت زخلق
زلف او باز شد و پرده زهر راز گرفت
واعظ ار غیب نظر بازی ما کرد چه باک
نیّرا گوش نباید بهر آواز گرفت
جز دو چشمت که دل از وی نتوان باز گرفت
زشبیخون سر زلف بهم نازده چشم
سر راهم سپه غمزه غماز گرفت
مشکن ایدوست دلم را که دگر ناید باز
مرغ وحشی جو ز دامی ره پرواز گرفت
چشم الفت دگر ایهوش مدار از سر من
خوابگاهی که تو دیدی حشم ناز گرفت
لب لعلت زخط سبز جهان کرد سیاه
ماتم غمزدگان نیک باعزاز گرفت
جادوانت همه گر سجده برد پیش سزاست
که فسون نگهت پایه اعجاز گرفت
دل غم عشق بصد پرده نهان داشت زخلق
زلف او باز شد و پرده زهر راز گرفت
واعظ ار غیب نظر بازی ما کرد چه باک
نیّرا گوش نباید بهر آواز گرفت
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
لوحش الله صنما اینچه دهانست و لبست
خوشه چینان بهم آئید که وقت رطبست
نه در اندیشه فردا و نه در حسرت دوش
الله الله شب وصل تو چه فرخنده شب است
در قیامت می کوثر ز تو باد ایزآمد
مستی اشتر بختی نه زآب عنب است
شکر است آن نه تکلم رطبست آن نه دهان
نمکست آن نه تبسم عسل است آن نه لب است
سرو سرکش اگر اینقامت رعنا بیند
پیش رفتار تو از پای نیفتد حطب است
بیمهابا مگذر از سرم ایشوخ عراق
زاب چشمم بحذر باش که شطالعربست
ایکه گفتی سپر از پنجه خوبان مفکن
دیگری جو که مرا جیب تهورقصب است
مشکل آنست که هر حادثه را سببی است
جز ملال تو که از صحبت ما بی سبب است
شب هجران تو شدم بخیالی آری
خسته را لذت خمیازه تقاضای تب است
گبرم از مام و بدر بی خبر آئی بر من
با رقیبت چه توان کرد که داء العصب است
با مده دل به بتان یا چو دهی حوصله کن
خانه آتش نکند آنکه حصارش قصب است
چونکه مقصود توئی راه چه دشوار و چه سهل
پرسش بادیه و کوه نه شرط طلب است
من بعمدانه در ایندا بره سرگردانم
از سر موی توام بند بپای ادب است
ایدل آماده پیکان سر مژگان باش
که نهان بامنش آهسته نگاهی عجب است
وقت آن است که سرمست بگلزار آئی
خاصه امروز که عید است و زمان طرب است
مایه عیش و تنعم همه جمع است ولی
باغ بیروی دل افروز تو زندان شب است
کوی سبقت چه عجب گر برم از فارس فارس
که مرا ارث فصاحت زامیر عربست
آنمهین صادر اول که بدیوان بقاست
فرد آخر که ز طومار عمل منتخب است
نیّر اندر دو جهان این شرفم بس که مرا
اکتساب حسب از آن شه عالی نسب است
خوشه چینان بهم آئید که وقت رطبست
نه در اندیشه فردا و نه در حسرت دوش
الله الله شب وصل تو چه فرخنده شب است
در قیامت می کوثر ز تو باد ایزآمد
مستی اشتر بختی نه زآب عنب است
شکر است آن نه تکلم رطبست آن نه دهان
نمکست آن نه تبسم عسل است آن نه لب است
سرو سرکش اگر اینقامت رعنا بیند
پیش رفتار تو از پای نیفتد حطب است
بیمهابا مگذر از سرم ایشوخ عراق
زاب چشمم بحذر باش که شطالعربست
ایکه گفتی سپر از پنجه خوبان مفکن
دیگری جو که مرا جیب تهورقصب است
مشکل آنست که هر حادثه را سببی است
جز ملال تو که از صحبت ما بی سبب است
شب هجران تو شدم بخیالی آری
خسته را لذت خمیازه تقاضای تب است
گبرم از مام و بدر بی خبر آئی بر من
با رقیبت چه توان کرد که داء العصب است
با مده دل به بتان یا چو دهی حوصله کن
خانه آتش نکند آنکه حصارش قصب است
چونکه مقصود توئی راه چه دشوار و چه سهل
پرسش بادیه و کوه نه شرط طلب است
من بعمدانه در ایندا بره سرگردانم
از سر موی توام بند بپای ادب است
ایدل آماده پیکان سر مژگان باش
که نهان بامنش آهسته نگاهی عجب است
وقت آن است که سرمست بگلزار آئی
خاصه امروز که عید است و زمان طرب است
مایه عیش و تنعم همه جمع است ولی
باغ بیروی دل افروز تو زندان شب است
کوی سبقت چه عجب گر برم از فارس فارس
که مرا ارث فصاحت زامیر عربست
آنمهین صادر اول که بدیوان بقاست
فرد آخر که ز طومار عمل منتخب است
نیّر اندر دو جهان این شرفم بس که مرا
اکتساب حسب از آن شه عالی نسب است
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گر باده کشانرا طرب از باده ناب است
روی تو بصد بار مرا به ز شراب است
دل رفت مرا خرقه و سجاده و تسبیح
در دجله بریزید که بغداد خراب است
هین دفتر دانائی من پاک بشوئید
کاین صفحه رخسار مرا به ز کتاب است
با من که بدریا زده ام شنعت تکفیر
تهدید بط ای مدعیان با شط آب است
صد چونمن اگر سوزد از این شعله تو خوشباش
من بیم تو دارم مثل سیخ و کباب است
می باد گران نوشد و با من بستیزد
از دست که نالم که مرا بخت بخوابست
مشکل من از ایندر ببرم جان بسلامت
من پیر و هنوز عشق تو را عهد شباب است
از چشم تو قهرم که ببوسی ندهد صلح
داند که میان من و لعلت شکراب است
عمرم همه با وعده فردای تو سر شد
چون تشنه که پویان پی دریای سرابست
شب عهد گذارد که دگر بیتو نخوابم
چون روز شود گویدم اینها همه خواب است
تا زنده ام ای گل هوس سنبل مویت
از چشمه چشمم نرود ریشه در آب است
روزی بغلط تیر نگاهی بمن انداز
کاینکار خطائی است که خوشتر ز صوابست
تا دیو نظر بر مه رویش نبرد راه
مژگان درازش بکمین تیر شهاب است
نیر کرم داور دین بدرقه ماست
در محکمه عدل چه پرواری حساب است
یاران طرب ما ز رخ ساقی حوض است
گر باده گشانرا طرب از باده ناب است
روی تو بصد بار مرا به ز شراب است
دل رفت مرا خرقه و سجاده و تسبیح
در دجله بریزید که بغداد خراب است
هین دفتر دانائی من پاک بشوئید
کاین صفحه رخسار مرا به ز کتاب است
با من که بدریا زده ام شنعت تکفیر
تهدید بط ای مدعیان با شط آب است
صد چونمن اگر سوزد از این شعله تو خوشباش
من بیم تو دارم مثل سیخ و کباب است
می باد گران نوشد و با من بستیزد
از دست که نالم که مرا بخت بخوابست
مشکل من از ایندر ببرم جان بسلامت
من پیر و هنوز عشق تو را عهد شباب است
از چشم تو قهرم که ببوسی ندهد صلح
داند که میان من و لعلت شکراب است
عمرم همه با وعده فردای تو سر شد
چون تشنه که پویان پی دریای سرابست
شب عهد گذارد که دگر بیتو نخوابم
چون روز شود گویدم اینها همه خواب است
تا زنده ام ای گل هوس سنبل مویت
از چشمه چشمم نرود ریشه در آب است
روزی بغلط تیر نگاهی بمن انداز
کاینکار خطائی است که خوشتر ز صوابست
تا دیو نظر بر مه رویش نبرد راه
مژگان درازش بکمین تیر شهاب است
نیر کرم داور دین بدرقه ماست
در محکمه عدل چه پرواری حساب است
یاران طرب ما ز رخ ساقی حوض است
گر باده گشانرا طرب از باده ناب است
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
زلف سرکش بین که پروای پریشانیش نیست
می دهد دلها به باد و چین به پیشانیش نیست
گشت زارم ای مسلمانان به فریادم رسید
چشم کافر دل که بوئی از مسلمانیش نیست
عقل رفت ار صبر بر غارت رود نبود شگفت
امن معدوم است در ملکی که سلطانیش نیست
کشتی ابرو خال کشتیبان و گیسو بادبان
دل مسافر حسن دریائی که پایانیش نیست
عشق سلطان قوی دل ناتوانی پس ضعیف
سرگرانیهای او دردی که درمانیش نیست
صد هزاران دل به تاری بسته جولان می دهد
بابلی چشمی که در سحر و فسون ثانیش نیست
سست پیمان است و با اغیار نارد سر وفا
گرچه این هم نیز دور از سست پیمانیش نیست
چونکه جانان می رود ای جان تو هم بربند رخت
بار دوش تن بود جانی که جانانیش نیست
حسن آنسوتر گذشته است از سخندانی تو را
ورنه نیر اعتراضی در سخندانیش نیست
می دهد دلها به باد و چین به پیشانیش نیست
گشت زارم ای مسلمانان به فریادم رسید
چشم کافر دل که بوئی از مسلمانیش نیست
عقل رفت ار صبر بر غارت رود نبود شگفت
امن معدوم است در ملکی که سلطانیش نیست
کشتی ابرو خال کشتیبان و گیسو بادبان
دل مسافر حسن دریائی که پایانیش نیست
عشق سلطان قوی دل ناتوانی پس ضعیف
سرگرانیهای او دردی که درمانیش نیست
صد هزاران دل به تاری بسته جولان می دهد
بابلی چشمی که در سحر و فسون ثانیش نیست
سست پیمان است و با اغیار نارد سر وفا
گرچه این هم نیز دور از سست پیمانیش نیست
چونکه جانان می رود ای جان تو هم بربند رخت
بار دوش تن بود جانی که جانانیش نیست
حسن آنسوتر گذشته است از سخندانی تو را
ورنه نیر اعتراضی در سخندانیش نیست
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
لب عذرا که دل وامق از آن خونین است
نوعروسیست که خون جگرش کابین است
نه گزیراست که غم کام من از زهر گشود
طعم پیمانه اگر تلخ و گر شیرین است
چشمت ار خنجر مستانه کشد شیوه اوست
گله ما همه از ناز لب نوشین است
وقت آنست کز بن کاسه پر گردونرا
پاک از خون کشم ار ماه و اگر پروین است
در آفاق به بست از شکران پسته تنگ
به لبت کانچه نگنجد بتصور این است
دل سنگ آب شد از ناله فرهاد بکوه
شب همه شب لب خسرو بلب شیرین است
آدمی نیست که نفریبدش از گندم خال
مار زیبا که بر آن روی بهشت آئین است
درد این نرگس بیمار تو الله چه بلا است
سرنه بینم که در این دردنه بر بالین است
کاروانرا سفر چین ز پی نافه خطاست
کانکه در زلف تو مقدار ندارد چین است
گر تمتع ز چنین روی بهشتی نهی است
زچه زاهد همه در حسرت حورالعین است
بر در میکده گر باده بجولان آری
همه گویند که آتشکده بر زین است
گر اشارت رودم ز ابروی پرچین بدو بوس
جان بسر میدودارچین و اگر ماچین است
ناله مرغ چمن وقت بهار است و مرا
بیرخت نی خبر از دی نه ز فروردین است
نیر ار سجده بر ابروی چنین کفر بود
شهد الله نتوان گفت بدنیا دین است
نوعروسیست که خون جگرش کابین است
نه گزیراست که غم کام من از زهر گشود
طعم پیمانه اگر تلخ و گر شیرین است
چشمت ار خنجر مستانه کشد شیوه اوست
گله ما همه از ناز لب نوشین است
وقت آنست کز بن کاسه پر گردونرا
پاک از خون کشم ار ماه و اگر پروین است
در آفاق به بست از شکران پسته تنگ
به لبت کانچه نگنجد بتصور این است
دل سنگ آب شد از ناله فرهاد بکوه
شب همه شب لب خسرو بلب شیرین است
آدمی نیست که نفریبدش از گندم خال
مار زیبا که بر آن روی بهشت آئین است
درد این نرگس بیمار تو الله چه بلا است
سرنه بینم که در این دردنه بر بالین است
کاروانرا سفر چین ز پی نافه خطاست
کانکه در زلف تو مقدار ندارد چین است
گر تمتع ز چنین روی بهشتی نهی است
زچه زاهد همه در حسرت حورالعین است
بر در میکده گر باده بجولان آری
همه گویند که آتشکده بر زین است
گر اشارت رودم ز ابروی پرچین بدو بوس
جان بسر میدودارچین و اگر ماچین است
ناله مرغ چمن وقت بهار است و مرا
بیرخت نی خبر از دی نه ز فروردین است
نیر ار سجده بر ابروی چنین کفر بود
شهد الله نتوان گفت بدنیا دین است
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چند برد زاهد انتظار قیامت
گو ز قیامت گذشت جلوه قامت
دل زقیامت براستی نتوان کند
گو بسر ما رود هزار قیامت
بست نگاه تو چشم عارف و عامی
سحر بتابید بر فنون کرامت
دل چه سلامت بدور چشم تو بیند
ایخم ابرو سر تو باد سلامت
خون بود آیت ز زخم ماهی دریا
سرخی چشمت بخون ماست علامت
آهوی وحشی است دل ز دیده میفکن
صید چو رفت از نظر چه سود ندامت
سرو قدی راست کرد تا بخرامد
پیش تو در گل فکند رحل اقامت
تیر نگاهی اگر ز چشم تو گم شد
خون نشد ایشوخ جان ببر بغرامت
عشق و ملامت کشی دو یار قدیمند
لطف مبر از من ایخدنگ ملامت
پای نگارین مکش ز دیده نیر
کز همه بیمهریست و از تو کرامت
گو ز قیامت گذشت جلوه قامت
دل زقیامت براستی نتوان کند
گو بسر ما رود هزار قیامت
بست نگاه تو چشم عارف و عامی
سحر بتابید بر فنون کرامت
دل چه سلامت بدور چشم تو بیند
ایخم ابرو سر تو باد سلامت
خون بود آیت ز زخم ماهی دریا
سرخی چشمت بخون ماست علامت
آهوی وحشی است دل ز دیده میفکن
صید چو رفت از نظر چه سود ندامت
سرو قدی راست کرد تا بخرامد
پیش تو در گل فکند رحل اقامت
تیر نگاهی اگر ز چشم تو گم شد
خون نشد ایشوخ جان ببر بغرامت
عشق و ملامت کشی دو یار قدیمند
لطف مبر از من ایخدنگ ملامت
پای نگارین مکش ز دیده نیر
کز همه بیمهریست و از تو کرامت
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
مگر قدم بره عشق هشتن آسان است
سر سران جهان ریگ این بیابان است
تمتعی که بود تشنه زار آب فرات
مرا ز خنجر قاتل هزار چندان است
در بهشت گشودند یا کلاله تو
که هر طرف نگری سربسر گلستان است
طبیب درد مرا تازه کن ز قوت عشق
گرت بضعف دل خسته میل درمانست
هزار بار گرم بشکنی قنینه دل
من آنکه با تو نخواهم شکست پیمانست
صبا بطره جانان ز من نهفته بگو
تو جمع باش که احوال دل پریشانست
بحسرت تو بپایان رسید عمر دراز
هنوز بادیه هجر را نه پایان است
حدیث سایه ابر است و خوب روز هجیر
تمتعی که مرا از وصال جانان است
مرا که دیده بزلف و رخ تو نیست چه سود
که کوه و دشت سراسر گلست و ریحانست
خیال چشم تو گر مستی آورد چه عجب
که هرچه سحر بگویند از او در امکانست
سر سران جهان ریگ این بیابان است
تمتعی که بود تشنه زار آب فرات
مرا ز خنجر قاتل هزار چندان است
در بهشت گشودند یا کلاله تو
که هر طرف نگری سربسر گلستان است
طبیب درد مرا تازه کن ز قوت عشق
گرت بضعف دل خسته میل درمانست
هزار بار گرم بشکنی قنینه دل
من آنکه با تو نخواهم شکست پیمانست
صبا بطره جانان ز من نهفته بگو
تو جمع باش که احوال دل پریشانست
بحسرت تو بپایان رسید عمر دراز
هنوز بادیه هجر را نه پایان است
حدیث سایه ابر است و خوب روز هجیر
تمتعی که مرا از وصال جانان است
مرا که دیده بزلف و رخ تو نیست چه سود
که کوه و دشت سراسر گلست و ریحانست
خیال چشم تو گر مستی آورد چه عجب
که هرچه سحر بگویند از او در امکانست
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ما را بدر میکده دادند اقامت
ایزهد ریائی بروی رو به سلامت
با نرگس جادو بدر صومعه بگذر
تا پیر خرابات نه لافدز کرامت
از کشمکش زلف درازت چه سرایم
کاین قصه بپایان نرسد تا بقیامت
فرهاد بخواب ار لب شیرین تو بیند
با تیشه ناخن بکند کوه ملامت
تابوت نشان گم نکند کو بمزارم
از سنگ ملامت بگمارند ملامت
فردای قیامت که سر از خاک برآرم
آه ار نبود بر سرم آنسایه قامت
من ربح و خسارت بدرستی نشناسم
بوسی ده و جانی ببر از من بغرامت
ایمردمک دیده من جای تو خالی
کز هجر تو در دیده نماند اشک ملامت
گفتی هوس عشق بتان مایه سوداست
ایمایه سودا سر زلف تو سلامت
نیّر خط مقیاس ز ابروی بتان گیر
تا کچ ننهی قبله محراب امامت
ایزهد ریائی بروی رو به سلامت
با نرگس جادو بدر صومعه بگذر
تا پیر خرابات نه لافدز کرامت
از کشمکش زلف درازت چه سرایم
کاین قصه بپایان نرسد تا بقیامت
فرهاد بخواب ار لب شیرین تو بیند
با تیشه ناخن بکند کوه ملامت
تابوت نشان گم نکند کو بمزارم
از سنگ ملامت بگمارند ملامت
فردای قیامت که سر از خاک برآرم
آه ار نبود بر سرم آنسایه قامت
من ربح و خسارت بدرستی نشناسم
بوسی ده و جانی ببر از من بغرامت
ایمردمک دیده من جای تو خالی
کز هجر تو در دیده نماند اشک ملامت
گفتی هوس عشق بتان مایه سوداست
ایمایه سودا سر زلف تو سلامت
نیّر خط مقیاس ز ابروی بتان گیر
تا کچ ننهی قبله محراب امامت
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
زغمت خون دلی نیست که در جامم نیست
دور غم شاد اگر دور فلک رامم نیست
در فراق لب شیرین تو ایچشمه نوش
بلبت تلخی زهری نه که در کامم نیست
بیتو شامی اگرایوصل بصبح آوردم
خون بدست آر که دیگر طمع شامم نیست
آنچنان برده ز سر هوش من آندانه خال
که پیم رفته بدام و خبر از دامم نیست
ایکه انگار من از ناله شبگیر کنی
بچه آرام دهم دل که دل آرامم نیست
کفر زلف تو که ایمان مرا غارت کرد
گرش از دست دهم بهره ز اسلامم نیست
نام من رفت بعشق تو در آفاق هنوز
من و سرگرمی سودا خبر از نامم نیست
دست در حلقه آنزلف مسلسل نزنید
طاقت سنگ و تماشای در و بامم نیست
خیز تا رخت بسر منزل عنقا فکنیم
بیش از این حالت دمسازی انعامم نیست
کافرم من اگر از کوی تو برتابم روی
گرچه بر خوان تو مهمانم و اکرامم نیست
نیّر ار ساقی حشرم ندهد جام مراد
وای بر من که چو زاهد رگ ابرامم نیست
علی آنکعبه مقصود کز آغاز وجود
جز بسوی حرم درگهش احرامم نیست
دور غم شاد اگر دور فلک رامم نیست
در فراق لب شیرین تو ایچشمه نوش
بلبت تلخی زهری نه که در کامم نیست
بیتو شامی اگرایوصل بصبح آوردم
خون بدست آر که دیگر طمع شامم نیست
آنچنان برده ز سر هوش من آندانه خال
که پیم رفته بدام و خبر از دامم نیست
ایکه انگار من از ناله شبگیر کنی
بچه آرام دهم دل که دل آرامم نیست
کفر زلف تو که ایمان مرا غارت کرد
گرش از دست دهم بهره ز اسلامم نیست
نام من رفت بعشق تو در آفاق هنوز
من و سرگرمی سودا خبر از نامم نیست
دست در حلقه آنزلف مسلسل نزنید
طاقت سنگ و تماشای در و بامم نیست
خیز تا رخت بسر منزل عنقا فکنیم
بیش از این حالت دمسازی انعامم نیست
کافرم من اگر از کوی تو برتابم روی
گرچه بر خوان تو مهمانم و اکرامم نیست
نیّر ار ساقی حشرم ندهد جام مراد
وای بر من که چو زاهد رگ ابرامم نیست
علی آنکعبه مقصود کز آغاز وجود
جز بسوی حرم درگهش احرامم نیست
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹