عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
طریق مدرسه و رسم خانقاه مپرس
ز راه رسم گذر کن طریق و راه مپرس
طریق فقر و فنا پیش گیر و خوش میباش
ز پس نظر مکن و غیر پیشگاه مپرس
ز تنگنای جسد چون برون نهی قدمی
بجز حظیره قدسی و پادشاه مپرس
ز اهل فقر و فنا پرس و فسق و فقر و فنا
از آنکه هست گرفتار مال و جاه مپرس
چو چهره شاه عیان گشت طرقو برخاست
تو شاه را دگر از لشکر و سپاه مپرس
چو پا بصدق نهادی و ترک سر کردی
اگر کلاه ربایندت از کلاه مپرس
چو نیست حال من ایدوست بر تو پوشیده
دگر چگونگی حالم از گواه مپرس
گناه هستی او محو کن چو محو توئی
گناه هستی او دیگر از گناه مپرس
چو مغربی برت ایدوست عذر خواه آمد
بلطف درگذر از جرم عذر خواه مپرس
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مرا ز من بستان دلبرا بجذبه خویش
که نیست هیچ حجابی چو من مرا در پیش
مرا ز من ز سوی کائنات با خود کش
کزان طرف همه نوش است و این طرف همه نیش
از آنکه با تو شده دوست دشمن خویشم
که هر که با تو بود دوست و هست دشمن خویش
طریق فقر و فنا را بمن نما که بود
طریق فقر و فنا بهترین ره آید رویش
چگونه یکقدم از خویشتن نهم بیرون
که هست هستی من سد راهم از پس و پیش
من از تو دور نبودم بهیچ وجه ولی
فکند دور مرا از تو عقل دور اندیش
تو با منی ز منت انفصاب ممکن نیست
کسی چگونه منفصل شود ز سایه خویش
چو سایه مانع شخص است از جمیع وجود
مپرس از او که ترا نیست دین و مذهب و کیش
چو سایه مانع شخص است از جمیع وجود
مرا بهیچ حسابی مگیر از پس و پیش
دوای درد تو ایمغربی بیردن ز تو نیست
که هم تو درد و دوایی و هم تو مرهم ریش
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
او چون فکند خویش تو خود را میفکنش
از خود شکسته است ازین بیش مشکنش
تا شد دلم مقیم سر زلف دلبرت
از یاد رفت منزل و ماوا و مسکنش
دل آنچنان بیاد تو مشغول گشته است
کاو هیچوقت یاد نمی آید از منش
اینمرغ جان که طایر عالی نشیمن است
عمریست تا که دور فتاد از نشیمنش
بیچاره بهر دانه فرود آمد از هوا
در دام شد اسیر پر و بال و گردنش
از گلشن خیال بچنین گلخن افتاد
بگرفت خسخت خاطر ازین جنس گلخنش
مرغان این چمن همه شب تا گه سحر
باشند در خروش ز فریاد کردنش
جانا دل از مصاحبت تن ملول شد
پیوسته ماجرا است شب و روز با منش
یارا چو شد اسیر قفس عندلیب جان
گاه که میفرست نسیمی ز گلشنش
تا چون نسیم گل بدماغش گذر کند
آید بیاد وصل گل و عهد سوسنش
باشد که بشکند قفس جسم را ز شوق
مرغ روان مغربی آید بماء منش
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
تا شراب عشق از جام ازل کردیم نوش
تا ابد هرگز نخواهیم آمد از مستی بهوش
آمد آوازی بگوش جان از جانان ما
ما بر آن آواز تا اکنون نهادستیم گوش
از سماع قولِ کُن وز نغمه روز الست
نیست جان ما دمی خالی ز فریاد و خروش
ساقیا درده شرابی کز شرار آتشش
چون خم و دیگی و دل جان آید از گرمی بجوش
باده گر بهر آن صدره گرو کرده است پیش
خویشتن را پیر ما در پیش یار میفروش
روی هر ساعت بنقشی مینماید آن نگار
مرد میباید که تا بشناسد او را در نقوش
شد جمال وحدتش را کثرت عالم حجاب
روی او را نقشهای مختلف شد روی پوش
کی تواند یافتن در پیش یار خویش یار
هر که یار هر دو عالم را ندید ز دوش
از زبان مغربی آن یار میگوید سخن
مدتی باشد که او شد از سخن گفتن خموش
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
بیا که کرده ام از نقش غیر آینه پاک
که تا تو چهره خود را بدو کنی ادراک
اگر نظر نکنی سوی من در آینه کن
تو خود بمثل منی کی نظر کنی خاشاک
اگر چه آینه روی جانفزای تو اند
همه عقول و نفوس عناصر و افلاک
ولی ترا ننماید بتو چنانکه توئی
مگر دل مسکین و بیدل و غمناک
تمام چهره خود را بدو توانی دید
که هست مظهر تام و لطیف و صافی و پاک
چرا گذر نکنی بر دلی که از پاکی
اذ مرت ربّه ما وجدت فیه سواک
ولو جلوت علی القلب ما جلوت علیه
لا جل قربته بل لا نه مجلاک
مرا که نسخه مجموع کاینات توام
روا مدار بخواری فکنده بر سر خاک
بساحل ار چه فکند به بحر باز آرم
که موج بحر محیط توام نیم خاشاک
ظهور تو بمن است و وجود من از تو
دلست مظهر لولای لم اکن لولاک
تو آفتاب منیری و مغربی سایه
ز آفتاب بود سایه را وجود و هلاک
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
تویی خلاصه ارکان انجم و افلاک
ولی چه سود که خود را نمیکنی ادراک
تو مهر مشرق جانی بغرب جسم نهان
تو درّ گوهر پاکی فتاده در دل خاک
توئی که آینه ذات پاک اللهی
ولی چه فایده هرگز نگردی آینه پاک
غرض تویی ز وجود همه جهان ور نی
لما یکَون فی السکَون کائن لولاک
همه جهان بتو شاد و خرّم و خندان
تو از برای چه دائم نشسته ای غمناک
همه جهان بتو مشغول تو ز خود غافل
همه ز غفلت تو خائفند و تو بی باک
نجات تو بتو است و هلاک تو از تو
ولی تو باز ندانی نجات را ز هلاک
تو عین نون بسیطی و موج بحر محیط
چنان مکن که شوی ظلمت خس و خاشاک
اگر چو مغربی آیی ز کاینات آزاد
بیکقدم بتوانی شر از سمک بسماک
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
زهی ساکن شده در خانه دل
گرفته سر بسر کاشانه دل
تو آن گنجی که از چشم دو عالم
شدی مستور در ویرانه دل
دلم بیتو ندارد زندگانی
که هم جانی و هم جانانه دل
بزنجیر سر زلفت گرفتار
شده پای دل دیوانه دل
چو دل پروانه شمع تو گردید
شده شمع فلک پروانه دل
همای جان که عالم سایه اوست
بدام اقتاده بهر دانه دل
بسی پیمود بر دل باده ساقی
ولیکن پر نشد پیمانه دل
خراباتی است بیرون از دو عالم
مگر نشنید ای افسانه دل
دلم از مغربی بگسست پیوند
که گه خویش است و گه بیگانه دل
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
اگرچه پادشه عالمم گدای توام
تو از برای منی و من از برای توام
جهان که بنده از بندگان حضرت تست
از آن فدای من آمد که من فدای توام
جهان بذات و صفت دم بدم غذای من است
که مت بذات و صفت دم بدم غذای توام
همیشه ذات تو مخفی و مرتدیست بمن
برای آنکه حجاب تو و ورای توام
دوای معلمم و اسم جامع اعظم
از آدم از عظمت بلکه کبریای توام
بروز عرض تو عالم بسوی من نکرد
میان عرصه که هم چیز و هم لوای توام
لقای خویش اگر آرزو کند دیدن
مرا ببین بحقیقت که من لقای توام
نظر بجانب من کن که روی خود بینی
از آنکه آینه روی جانفزای توام
مرا نگر که بمن ظاهر است جمله جهان
چرا که مظهر جام جهان نمای توام
تو بی وساطت من ره بحق کجا یابی
مدار دست ز من زانکه رهنمای توام
بگوش هوش جهان دوش مغربی میگفت
مرا شناس که من مظهر خدای توام
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
ما سالها مقیم در یار بوده ایم
اندر حریم محرم اسرار بوده ایم
با یار خوشخرامم و خندان بکام دل
بیزحمت و مشقت اغیار بوده ایم
اندر حرم مجاور و در کعبه معتکف
بی قطع راه و وادی خونخوار بوده ایم
پیش از ظهور این قفس تنگ کاینات
ما عندلیب گلشن اسرا بوده ایم
چنیدن هزار سال در اوج فضای قدس
بی پر و بال طایر و طیّار بوده ایم
والاتر از مظاهر اسماء ذات او
بالاتر از ظهور و ز اظهار بوده ایم
هم نقطه که اصل وجود است دایره
هم گرد نقطه دایر و دوّار بوده ایم
بی ما و بی شما کجا و کدام و کی
بی چند و چون و اندک و بسیار بوده ایم
با مغربی مغارب اسرار گشته ایم
بیمغربی مشارق انوار بوده ایم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
ما جام جهان نمای ذاتیم
ما مظهر جمله صفاتیم
ما نسخه نامه اللهیم
ما گنج طلسم کائناتیم
هم صورت واجب الوجودیم
هم معنی و جان ممکناتیم
هر چند که مجمل دو کَونیم
تفضیل جمیع مجملاتیم
برتر ز مکان و در مکانیم
بیرون ز جهات و در جهاتیم
ما هادی جمله علومیم
محبوس نحیف را نجاتیم
کو مرده بیا که روح بخشیم
کو تشنه بیا که ما فراتیم
ای درد کشیده ی دوا جوی
از ما مگذر که ما دوائیم
چون قطب ز جای خود نجنبیم
چون چرخ اگرچه بی ثباتیم
هم مغربیم و مشرق و شمس
مه ظلمت و چشمه حیاتیم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
هر سو که دویدم همه سوی تو دیدیم
هر جا که رسیدیم سر کوی تو دیدیم
هر قبله که بگزید دل از بهر اطاعت
آنقبله دل را خم ابروی تو دیدیم
هر سرو روان را که درین گلشن دهر است
بر رسته ببستان و لب جوی تو دیدیم
از باد صبا بوی خوشت دوش شنیدیم
با باد صبا قافله بوی تو دیدیم
روی همه خوبان جهان بهر تماشا
دیدیم ولی آینه روی تو دیدیم
در دیده شهلا بتان همه عالم
کردیم نظر نرگس جادوی تو دیدیم
تا مهر رخت بر همه ذرّات بتابید
ذرّات جهان را به تکاپوی تو دیدم
در ظاهر و باطن بمجاز و بحقیقت
خلق دو جهان را همه رو سوی تو دیدیم
هر عاشق دیوانه که در جملگی تست
بر پای دلش سلسله موی تو دیدم
سر حلقه رندان خرابات مغان را
دل در شکن حلقه گیسوی تو دیدم
از مغربی احوال مپرسید که او را
سود از ده طره هندوی تو دیدم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
مه مهر تو دیدیم و ز ذرّات گذشتیم
از جمله صفات از پی آنذات گذشتیم
چون جمله جهان مظهر آیات وجودند
اندر طلب از مظهر و آیات گذشتیم
با ما سخن از کشف و کرامات مگوئید
چون ما ز سر کشف و کرامات گذشتیم
دیدیم که اینها همگی خواب و خیال است
مردانه ازین خواب و خیالات گذشتبم
اگر جمله کمالات تو اینست
خوشباش که از جمله کمالات گذشتیم
دردسر ارشاد ز ما دور کن ای پیر
کز پیر و مریدی و ارادات گذشتیم
از خانقه و صومعه و زاویه رستیم
ز او راه رهیدین و ز اوقات گذشتیم
از مدرسه و درس و مقالات گذشتیم
وز شبه و تشکیک و سوالات گذشتیم
از کعبه و بتخانه و زنّار و چلیپا
از میکده و کوی خرابات گذشتیم
اینها بحقیقت همه آفات طریقند
المنته الله که ز آفات گذشتیم
ما از پی نوریکه بود مشرق انوار
از مغربی و کوکب و مشکوه گذشتیم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
بر دو عالم پادشاهی میکنم
گرچه از ایزد گدایی می کنم
بنده حقم خداوند جهان
بر جهان زو کدخدایی می کنم
مر سما ره چون زمین طی کرده ام
بر زمین اکنون سمائی میکنم
هر دو عالم را ز پس بگذاشتیم
تا که اکنون پیشوایی میکنم
دارم از وجهی به عالم اتصال
گرچه از عالم جدائی میکنم
زان پس از بیگانگی از کائنات
گاه گاهی آشنایی میکنم
خستگان را نوشدارو میدهم
بستگاهن را درگشائی میکنم
لا تظن انّی فقیر مفلس
چون بگنجت راهنمایی میکنم
مغربی مرده افسرده را
روح بخشی جانفزائی میکنم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
از خانقه و صومعه و مدرسه رستیم
در کوی مغان با می و معشوق نشستیم
سجّاده و تسبیح بیکسوس فکندیم
در خدمت ترسا بچه زنّار ببستیم
در مصطبع ها خرقه ناموس دریدیم
در میکده ها توبه سالوس شکستیم
از دانه تسبیح شمردن برهیدیم
وز دام صلاح و ورع و زهد بجستیم
در کوی مغان نیست شدیم از همه هستی
چون نیست شدیم از همه هستی، همه رستیم
زین پس مطلب هیچ زما دانش و فرهنگ
ای عاق ل هشیار که ما عاشق و مستیم
ما مست و خرابیم و طلبکار شرابیم
با آنکه چو ما مست و خراب است خوشستیم
المنته لله که ازین نفس پرستی
رستیم بکلی و کنون باده پرستیم
تا مغربی از مجلس ما رخت بدر برد
او بود حجاب ره ما رفت برستیم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ما مست و خراب چشم یاریم
آشفته زلف آن نگاریم
از روی نگار همچو مویش
سودا زدگان بیقراریم
چون چشم خوشش همیشه مستیم
مانند لبش شراب خواریم
گر در سر کوی آن پریروی
پیوسته چو چرخ در مداریم
سرگشته او بسان چرخیم
آشفته او چو روزگاریم
ما دست ز کار و بار شستیم
با عشق چو مرد کار و باریم
تا ما بخودیم در حجابیم
وز خویش بسی حجاب داریم
به زان نبود که خویشتن را
یکسر به نگار وا گذاریم
در هستی دوست نیست کردیم
وز هستی خویش یاد ناریم
چون خانه اگر ز سر برآییم
سر از خط دوست بر نداریم
ای ساقی از آن مئی که باقیست
درده قدحی که در خماریم
تا مست فرو رویم در خود
وز جیب عدم سری برآریم
در مهر رسیم مغربی وار
ایدوست دمی که ذرّه واریم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
گه از روی تو مجموعم گه از زلفت پریشانم
کزین در ظلمت کفرم وزان در نور ایمانم
نیم یک لحظه از سودای زلف و خال او خالی
گهی سرگشت اینم گهی آشفته آنم
حدیث کفر و دین پیشم مگو زیرا من مسکین
بجز رویش نمیبینم بجز مویش نمیدانم
ز شوق موی او باشد اگر زنّار دربندم
بیاد روی او باشد اگر قبله بگردانم
توئی مطلوب و مقصودم توئی معبود و مسجودم
اگر در مسجد اقصی و گر در دیر رهبانم
ادب از من چه میجویی چه میدانی که مدهوشم
طریق از من چه میپرسی چه میدانی که حیرانم
الا ای ساقی باقی بیاور باده و درده
که من از خویش بیزارم دمی از خویش بِرهانم
من آنطاقت کجا دارم که پیمان را نگهدارم
بیا ای ساقی باقی و بشکن عهد و پیمانم
تو مهر و مغربس سایه چنان کز تو پدید آید
که تا هم گم شوم در تو بتاب ای مهر تابانم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
ز چشم مست ساقی من ‌‌‌‌‌خرابم
نه آخر بیخود از جام شرابم
از آن ساعت که دیدم جام رویش
چو مویش روز و شب در پیچ و تابم
ندارم هیچ آرامی و خوابی
که چشم او ربود آرام و خوابم
گهی از ناله ام چون چرخ دولاب
که از سرگشتگی چون آسیابم
بجای اشک خون میبارم از چشم
نمان اندر جگر چون هیچ تابم
مرا عشقت چنان گم کرد از من
که من خود را اگر جویم نیابم
مرا عشق تو فانی کرد از من
چو دید از خود بغایت در عذابم
چنان باقی شدم اکنون بعشقت
که بی عشق تو چیزی در نیابم
کنون از مغربی رستم بکلی
که از مشرق برآمد آفتابم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
معنی حسن تو در صورت جان میبینم
عکس رخسار تو در جام جهان میبینم
دفتر حسن بتان را بنظر می دارم
از تو در هر ورقی نام و نشان میبینم
غمزه ایت را چو نظر میکنم از هر نظری
همه بر حسن رخت را نگران میبینم
گرچه از دیده اغیار نهان‌می گردی
منت از دیده اغیار عیان میبینم
میکنم هر نفسی دیده از نور تو وام
تا بدان دیده ترا گر بتوان میبینم
خویشتن را چو منم سایه تو زان شب و روز
در پیت بر صفت سایه دوان میبینم
که هویدا شوی از فرط نهانی بر من
گاه از فرط نهانیت عیان میبینم
تو یقینی و جهان جمله گمان من بیقین
مدتی شد که یقین را ز گمان میبینم
تو مرا مغربی از من به من و در من بین
چند گویی که ترا درد گران میبینم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
ما از میان خلق کناری گرفته ایم
واندر کنار خویش نگاری گرفته ایم
دامن نخست بر همه عالم فشانده ایم
وانگه بصدق دامن یاری گرفته ایم
از بهر قوت و طعمه شاهین جان و دل
از مرغزا قدس شکاری گرفته ایم
سرگشته گشته ایم‌ چو پرگار سالها
تا بر مسال نقطه قراری گرفته ایم
صد بار برون جسته ایم از حصار تن
تا بهر جان خویش حصاری گرفته ایم
اندر میان گرد به مردی رسیده ایم
تا عاقبت عنان سواری گرفته ایم
با آنکه هیچ کار نیاید ز مغربی
او را بیاری از پی کاری گرفته ایم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
یار تا من هستم از خود با خبر نگذاردم
تا ز من باقی بود اسم و اثر نگذاردم
تا ز من ما و منی را باز نستاند نگار
تا نسازد او ز‌من چیزی دگر نگذاردم
با وجود انکه گشتم در پیش از خویشتن
چون زمین و آسمان زیر و زبر نگذاردم
من بخود محجوبی از وی دارم امیدی که او
وز حجاب از خویشتن زین بیشتر نگذاردم
گرچه من اندر هوایش پر و بالی میزنم
لیکن امید است که او بی‌بال و پر نگذاردم
مردم چشمم از آنم چشم انسان کرده است
چونکه من انسان عینم از نظر نگذاردم
ور که دایدار و گفتارش یقین دانم که او
یکزمان بی سمع و یکدم بی بصر نگذاردم
من گدای او از آن گشتم بسان مغربی
کاو دگر همچون گدایان دربدر نگذاردم