عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۷
دارم دلی به مهر بتان عهد بسته‌ای
چون رنگ عاشقان به نگاهی شکسته‌ای
از خود طمع بریده‌تر از رنگ رفته‌ای
دندان به خون فشرده‌تر از زخمِ‌ بسته‌‌ای
افتاده‌ای ز گریه چو زخم فسرده‌ای
وامانده‌ای ز ناله چو تار گسسته‌ای
جانی به لب چو شمع سحرگه رسیده‌ای
عمری چو برق جسته، ز خود دست شسته‌ای
چون طفل غنچه خون ز لب دل مکیده‌ای
چون داغ لاله بر سر آتش نشسته‌ای
مجنونی از قلمرو عادت رمیده‌ای
دیوانه‌ای طلسم تکلّف شکسته‌ای
از لاله‌زار حسرت جاوید غنچه‌ای
وز گلستان گلبن امّید دسته‌ای
تاراج کرده تر ز حصار گرفته‌ای
بر باد رفته‌تر ز طلسم شکسته‌ای
خوش بی‌تکلف از سر عالم گذشته‌ای
آسوده‌ای ز بیم و ز امّید رسته‌ای
پیداست تا چه خیزد از جان رفته‌ای
معلوم تا چه آید از جسم خسته‌ای
فیّاض و دیده‌ای ز غم هجر گلرخان
دامن به خون فشانده چو زخم نبسته‌ای
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
سخت بی‌مهر و جفا پیشه و پر فن شده‌ای
جان من خوب به کام دل دشمن شده‌ای
نیستم داغ که بیگانه شدی با من لیک
داغ ازینم که فرمودة دشمن شده‌ای
چون طلا دست فشارِ دم گرمم بودی
که دمید این نفس سرد که آهن شده‌ای؟
لب پر از خندة گل، چهره پر از لالة رنگ
دگر از بهر تماشای که گلشن شده‌ای
آتش خانة من بودی و کافیت نبود
برقِ هر جا که یکی سوخته خرمن شده‌ای!
جرم من چیست گرم آتش سوداست بلند
که برین شعله تو عمریست که دامن شده‌ای
نرود یاد توام یک نفس از پیش نظر
من نیم بی‌تو دمی گر چه تو بی من شده‌ای
این زمان تیره شود خاطرت از من، چه عجب
که ز خاکسترم ای آینه روشن شده‌ای!
یار چون با تو ندارد سر یاری فیّاض
تو چه در دعوی مهرش رگ گردن شده‌ای؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
در جامة خوبی چه بلا حور سرشتی
چون بند قبا باز کنی طرفه بهشتی
هر کس که کند عیب کسی عیب سرشت است
جز زشت به آیینه که گفتست که زشتی!
گفتی بهلم، روزی بوسی لب لعلم
این وعده مرا جان بلب آورد و نهشتی
مهری که نداری به کسی چشم چه داری
در مزرعه آن دانه طمع دار که کشتی
فیّاض دریغ از تو که خامی، چه توان کرد!
در آتش غم سوختی اما نبرشتی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
جدا از من بهر کس خواستی مهر و وفا کردی
مرا از دام خود سر دادی و خود را رها کردی
چه کردی بی‌مروّت بی‌حقیقت بی‌وفا با من
که در دامم درآوردی و با دامم رها کردی
چه می‌گویم؟ ز ذوق آن چنان وصلم برآوردی
چه می‌پرسی؟ بحال این چنینم مبتلا کردی
وفا و مهربانی نام کردی کام دشمن را
ستم بر مهربانی، بر وفاداری جفا کردی
بر غم من بجای غیر کردی هر چه بیجا بود
کنون آن چشم هم داری که گویم من بجا کردی!
خطا باشد گمانِ جز صواب از دلبران اما
صوابست اینکه می‌گویم خطا کردی خطا کردی
تو هم طرفی نبستی گر مرا رسوا برآوردی
مرا بدنام کردی لیک خود را بی‌وفا کردی
ز من گیرند (دارو) عشقبازانِ تو، حکمت بین
که درد یک جهان عشاق را از من دوا کردی
بدل با دشمنم کردی دریغ از قدردانی‌ها
چه دلّالی که آتش را به خاکستر بها کردی!
شکر هر جا که می‌بیند مگس ناچار بنشیند
چرا با غیر لب را با تبسّم آشنا کردی
به پیشم می‌نشستی با رقیبم وعده می‌کردی
ترا بی‌شرم چون گویم مرا هم بی‌حیا کردی
عجب رسم نوست و طرز نو با مهربانی‌ها
که با من وعده‌ها کردی و با دشمن وفا کردی
نگهبانت ز بد چون سایة بال هما بودم
مرا از سر گمان دردسر کردی و واکردی
نکردی کاهلی تا گردم از هستی برآوردی
فلک را چشم روشن شد که خاکم توتیا کردی
به من جادوگری‌های تو ای ایام ظاهر شد
پس از آمیزش از هم شیرو شکر را جدا کردی
تو فیّاض این غزل فرموده گفتی لیک می‌دانم
که در دل داشتی حرفی بدین تقریب ادا کردی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
دلم خوشست اگر شکوه‌گر دعا بنویسی
که هر چه تو بنویسی بمدعّا بنویسی
چو شکوة تو بهست از دعای هر که بجز تست
چه لازمست که زحمت کشی دعا بنویسی
هزار ساله وفای مرا بسست که گاهی
کنی وفا و مرا نام بیوفا بنویسی
تراست خامة جادو زبان عجیب نباشد
اگر شکایت بیجای من بجا بنویسی
تو گر شمایل خوبی رقم کنی بتوانی
که هم کرشمه نگاری و هم ادا بنویسی
کتاب درد دلم مشکلست و مشکل مشکل
اگر تو گوش کنی تا بَرو چه‌ها بنویسی
از آن به من ننویسی تو نکته‌ای که مبادا
خدا نخواسته درد مرا دوا بنویسی
امید هست که تحریک لطف گوشة چشمی
کند اشاره که از بهر من شفا بنویسی
مروّتی که تو داری عجب ز خویش نداری
که خون بریزی و آنگاه خونبها بنویسی!
ترا که شیوة اخلاصم از قدیم عیانست
بغیر شکوة بیجا بمن چرا بنویسی؟
قبول کرده‌ام ای دوست جرم‌ها که نکردم
مگر تو هم خط بطلان ما مضی بنویسی
عجب ز طالع فیّاض ناامید ندارم
که در کتابت دشنام او دعا بنویسی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در نعت رسول اکرم(ص) و وصف معراج
ترا که مهر سپهری نزیبد ای دلبر
که همچو ماه شوی با کم از خودان همسر
ترا ز دور تماشا کنم که چون خورشید
فروغ مهر رخت خیرگی کند به نظر
دل مرا ز تو عشق تو بس بود حاصل
بلی به پرتو خور اکتفا کنند از خور
دلم ز شوق خدنگ تو آنچنان بالید
که تیر ناز تو بنشیند اندرو تا پر
به خون من مکن آلوده دست و دامن را
که نیست زخم ترا نیم جان من درخور
فرشتگان به سرت چون مگس هجوم آرند
اگر به خنده گشایی لبان چون شکر
کنون که عرصه خوبی مسلم است ترا
یکی به جلوه درآ ای نگار سیمین بر
ز نور عشق دل غیر چون شود روشن!
ز چاک سینه چو او را نه روزنست و نه در
به دل چو مهر تو باشد چه می‌کنم جان را؟
دو پادشاه نمی‌گنجد اندرین کشور
غنی ز مهر سپهرم که هست در دل من
غمت سپهر و تو خورشید و داغ‌ها اختر
دلم شکستی و خونم ز دیده می‌ریزد
عجب که شیشه شکست و چکد می از ساغر
به بند غصه چه داری دل مرا؟ بگشای
چه شد ز زلف تو؟ گو باش یک گره کم‌تر
دلم ز خون شده لبریز غنچه‌سان باری
نسیم لطفی اگر نیست، زخم جان‌پرور
به جای یک گره افتاده صد گره در آن
بسی عجب نبود قدر دل ندانم اگر
مرا که جز سر زلف تو آشنایی نیست
بسان دشمن تا کی بپیچد از من سر
چه طالع است ندانم که دایم از خونم
برای کام دل دشمنان زنی ساغر
کمی چه داشت جفای تو کز پی جورم
زمانه نیز به امداد چرخ بسته کمر
مرا برای تسلی چو طفل می‌گیرند
گهی جفای تو، گه جور آسمان در بر
ز بیخودی به دو دستم گرفته می‌دارند
ز جانبی غم و، اندوه جانبی دیگر
ز بس به تنگم از اوضاع این جهان خراب
پی خلاصی ازین تنگنای خوف و خطر
چو ذره جای کنم هر زمان به پرتو مهر
مگر برون فکنم خویش را ز روزن خور
یقین برون شدمی از جهان اگر نه مرا
نگاه داشتی امید طوف پیغمبر
مرا زمانه بیفکند تا که بردارد
ز خاک، لطف شهنشاه دوستان پرور
بهشت خود به در خانه‌ام دوان آید
اگر روم به در خانه سر و سرور
خدا یگان جهان شاه خطه ایمان
سپهر عالم جان پیشوای جن و بشر
شه سریر نبوت محمد عربی
که خاک درگهش افلاک راست کحل بصر
به پیش لطف عمیمش چه بندگی چه گناه
به دوستی سگان درش چه خیر و چه شر
به یاد شکر لطفش هر آنکه زهر خورد
به خاک پاش که یابد به ذوق طعم شکر
کسی که خوی به تریاک مهر او دارد
ز زهر معصیتش نیست هیچ‌گونه خطر
اگر نه شوق طواف درش بود خورشید
عجب عب که برون آورد سر از خاور
تو چون لوای شفاعت به محشر افرازی
که سایه بر سر مردم کنی ز تابش خور
عجب که سایه به کس افتد آن زمان کز تاب
به سایه تو خزد آفتاب هم مضطر
عبث مباد شود آفرینش دوزخ
تو گر شفیع شوی بر جهانیان یکسر
شفاعت تو حریص و من اندرین حیرت
که از شرافت آزادی تو در محشر
ندامتی که بود لازم گنه‌کاران
مباد زاهد بیچاره را کند مضطر
تو لطف خویش نپوشی و ترسم از شرمت
گناه‌کار شود بر گناه راعب‌تر
چه شد که رایت علمش گذر کند به فلک
کسی که مهر تواش نیست هادی و رهبر
همان سیاه گلیم است تیره روز چو جهل
به فرض غوطه‌خورد خصمت ار به چشمه‌خور
نسیم لطف تو در باغ اگر وزد شاید
ز سرو (و) بید دگر خلق برخورند ثمر
بر معدل انصاف تو ز غایت صدق
که هست منطقه آسمان فضل و هنر
بود معدل گردون ز بس کجی و خلاف
بسان منطقه در پیش او گسسته کمر
نه بی علامت حکمت روان برات قضا
نه خود مخالفت قدرت تو حد قدر
کمینه امت تو صد چو موسی عمران
کهین غلام جنابت هزار اسکندر
عقول کامله را از تو معنی عرفان
نفوس ناطقه را از تو داب خلق و سیر
کمینه پایه قدر تو موضعی که ز عجز
بریخت در ره او جبرئیل را شهپر
شبی که برق تجلی به هفت چرخ زدی
اگر نسوخت چرا شد به رنگ خاکستر؟
شبی که آمده‌ای از برش ز کف خضیب
فلک هنوز ز غم دست می‌زند بر سر
فضای عالم قدس تو عرصه‌ایست که نیست
در او خیال خرد را مجال راهگذر
خوش آن سفر، خنک ان راه کز شرف بودی
مسافرش تو و مقصد خدا، عروج سفر
دلیل جذبه و، محمل قطار هفت فلک
پیاده شاطر روح الامین، براق استر
چه سان براق؟ براقی چو باد در جولان
کدام مرکب؟ در ره ز برق چابک‌تر
فلک به پیش دمش گوی در خم چوگان
زمین به زیر سمش گرد در ره صرصر
چنان سریع رجوعی که هر کجا تازد
درآید از ره پیش از خط نظر به نظر
خور از مشابهت جبهه‌اش بلند اقبال
مه از مناسبت نعل او بلند اختر
به زیر ران تو آن بادپای برق دواست
براق نام ولی هست برق سیر و سیر
فلک به زیر سمش سرشکسته جست برون
از آن بود ز شفق دامن وی از خون تر
سبک روی که نیابد به قدر ذره گزند
چو نور باصره گر جلوه‌ای کند به نظر
گه عروج به معراجت ای شه کونین
ز بس شتاب که کرد از فلک چو برق گذر
به غیر یک پایش نارسیده بر گردون
که از نشانه نعلش هلال مانده اثر
شبی برآمده بر دور آسمان و هنوز
دونده در پی او از شتاب شمس و قمر
گواه سرعت او بس بود شب معراج
که بازگشت و همان می‌تپید حلقه در
اگرچه بود بسی تند لیک ماند به جا
چو پا نهادی بر لامکان ز روی ظفر
براق ماند و پر جبرئیل نیز بریخت
به موضعی که به نعلین پای رفتی بر
سخن دراز شد ای فکر یک زمان بنشین
به عرض حال بیارای ختم این دفتر
بزرگوار شها؛ واقفی که چرخ اثیر
چه‌سان به مردم دانا به کینه بسته کمر
نهال فضل نماند به باغ دهر به جا
به فرض مانده اگر هم، به جا نه برگ و نه بر
فلک به دامن محنت نهد به دایگی‌اش
هر ان نتیجه که زاییده مادران هنر
چنین که می‌گزد، اطوار مردمی همه را
چنان که از همه مردم رسد به مرد ضرر
به دیده داشتن مردمان چنان باشد
که کس به خانه خود پرورش دهد اژدر
چو جورها که نکرد آسمان ز روی نفاق
به اهل فضل ز ابنای انس و جن یکسر
خصوص با من سرگشته کز وفور جفا
نه سر ز پای کنم فرق و هم نه پای از سر
هزار خار شکسته به پا مرا از جور
گلی به سر زده‌ام تا ز گلستان هنر
ز بس گداخته‌ام، شخص استخوان شده‌ام
ز جور گردش این بد نهاد، چون مرمر
توجهی ز سگان در تو می‌خواهم
که پشت پای زنم بر جهانیان یکسر
به نیم جو نخرم مهر آسمان و زمین
گر التفات توام نیم جو شود یاور
به خاک پای تو سوگند می‌خورم اول
که هست تاج سر سروران جن و بشر
دگر به سلسله فیض اول و آخر
برم ز گردون سوگند نامه را برتر
به صانعی که ز قدرت چهار مادر را
به صنع خویش بخواباند زیر هفت پدر
ز ازدواج پس آنگه به هم رسانیده
نتیجه‌ای که قضا نام کرده نوع بشر
ازو که مبدع اشیاست سر زد این حرکت
پس آنگهش به ارادات لم یزل ز قدر
به نردبان تنزل فرو فرستاده
که تا به پله آخر نمود، جای و مقر
ترقی‌اش چو به معراج قدس فرموده
به پهلوی خودش آورد و کرد پیغمبر
به ذات واجب و آن اقتضای هستی عام
به فقر ممکن و آن بود از عدم کمتر
به آن وجود که سرچشمه وجود آن است
به آن عدم که به اطلاق نام کرده به در
بدان مراتب هستی که از مشیت شد
یکی مقدم ازین و موخر آن دیگر
بدان تجرد خالص که عقل را داده
بری ز شایبه خست مواد و صور
به عقل نورانی و به نفس روحانی
به طبع جسمانی و به حسن آینه‌گر
به بی‌ثباتی و سرگشتگی چرخ نهم
به ساده لوحی وی از نقوش نفع و ضرر
به آن احاطه عامش به عالم اجرام
که از تصرف وی نیست نیم ذره به در
به چرخ هشتم و آن برج‌های پهناور
که کنده‌ای شده هر یک به پای صد اختر
به آن کواکب سیاره کز مکارهشان
به هیچ جای به جز درگه تو نیست مقر
به فقر ماه نو آن کو ز مفلسی هر ماه
پی تواضع خورشید خم نموده کمر
به سوز عنصر نار آن لطیف گرم مزاج
که یاد می‌دهد از سینه‌های پر ز شرر
به سیر باد و سراسیمگی اوضاعش
که دایم است چو احوال عاشقان مضطر
به لطف آب و به پاکیزگی گوهر او
که هست زندگی کاینات را مصدر
به تیرگی و به افتادگی عنصر خاک
که پایمال جهان است و برندارد سر
به یک وجود و دو عالم، سه بعد و چارارکان
به پنج حس و به شش جانب و به هفت اختر
به هشت روضه و نه چرخ و ده مجرد خاص
به نفس ناطقه و پس عرض دگر جوهر
به خنده لب جدول به چین ابروی موج
به کوزه پر بحر و به حلق تشنه برّ
به سبزی چمن و تازه‌رویی گلشن
به تلخ کامی حنظل به عزت نوبر
به خنده‌های گل و گریه‌های بلبل زار
به داغ لاله به درد بنفشه از عبهر
به خوش تبسمی غنچه و به خنده گل
به تر زبانی سوسن به رنگ نیلوفر
به چین ابروی دریا و تیره‌روزی ابر
به سرکشی شهاب و به طلعت اختر
بایستادن دیوار و سرنشینی سقف
به تنگی دل روزن به روگشایی در
به پنبه‌کاری برف و به شیشه‌سازی یخ
به مهره‌بازی‌های تگرگ و رقص مطر
به صبح پرده برانداز و شام برقع‌پوش
به روز روی سفید و شب سیه پیکر
به چرخ گردی آه و جهان نوردی اشک
به گریه‌های شب هجر و ناله‌های سحر
به الفتی که بود دیده را به خونریزی
به نفرتی که بود خون دیده را ز جگر
به رغبتی که بود زلف یار را به شکن
به خنده‌ای که بود لعل یار را به شکر
بدان نگاه که در نبمه راه برخوردش
نگاه فتنه برانگیز یار عربده‌گر
به قطره‌ای که به مژگان رسیده برگردد
ز بیم عربده جویی تندخو دلبر
به تار رشته جانی که از کشاکش درد
چو سبحه در گرو صد گره بود پیکر
به لطف عام تو ای شهریار کشور دین
به رحمت تو که عامست همچو پرتو خور
به شیر بیشه مردانگی علی ولی
که حفظ دین تو کرده به ذوالفقار دو سر
به آب گوهر عصمت که دامن شرفش
ز نسبتت شده دریای یازده گوهر
به آن دو قطب سپهر امامت از پی هم
به حق تسعه دواره بعد یکدیگر
به حق اول و آخر به ظاهر و باطن
به مبدأ و به معاد و الست تا محشر
به حق این همه سوگندهای خرد و بزرگ
که عرض آن نفزودت به غیر درد سر
که گر فلک کندم استخوان تن همه خون
وگر به تیر شهابم هدف کند پیکر
چو سقف کهنه اگر بر سرم فرود آید
وگر ببارد سنگ ستاره‌ام بر سر
به دهر هر سر مویی که راست یا کج هست
کند به جان منش همچو تیر یا چو تبر
به نیم ذره نکاهد به دل هوای توام
به هیچ رو نروم از درت به جای دگر
چو نیم ذره ز لطف توام بود همراه
به زور دست همی بشکنم سر مه و خور
چو لطف عام توام در پناه خود گیرد
چه حد که یک سر مو کم کند ز من اختر
زبان شکوه درازست و طبع شوق فضول
به خلق خویش که از بلفضولیم بگذر
درازی سخنم مطلب مرا کم ساخت
ولی چو لطف تو داند نهفتنش بهتر
بریده بود سر رشته سخن لطفت
اشاره کرد که هان راه مدعا بسپر
چنین قصیده غرا که سر زد از طبعم
ز من نبود که لطف تو شد مرا یاور
ظهیر و انوری استاد طبع من بودند
زدم ز یمن مدیح تو تخته‌شان بر سر
کمال فخر همی کرد از طبیعت خویش
که برده است قسم‌نامه را به گردون بر
رسانده بودم سوگندنامه را به کمال
که برد لطف تواش یک سپهر ازو برتر
سپهر غاشیه‌ات تا همی کشد بر دوش
قضا به خادمیت تا که هست یار قدر
مخالفان ترا دوش زیر بار گناه
موافقان ترا چون قضا قدر یاور
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۵ - تجدید مطلع
تو در آیینه می بینی که عالم گلستان بینی
به حال من ببین تا فتنه آخر زمان بینی
صفای عاشقان آیینه معشوق می باشد
مرا پژمرده چون داری که خود را باغبان بینی
به هر ناکس تو قدر عشوه نادان روا داری
نگاهی را که برق خرمن صد خاندان بینی
تو خسران دو عالم سود عاشق می توانی کرد
به یک دیدن که از سامان ناز خود زیان بینی
بجز حسرت ز دیدار توام مطلب نمی باشد
چه نقصان گر ز ناکامی دلی را کامران بینی
ز یمن عشق با هم هم بهار و هم خزان دارم
مژه ابر بهار و چهره ام برگ خزان بینی
زبان از گفت و گو بستم ولی در شکر خاموشی
سر هر موی من با هر سر مو همزبان بینی
فتادم از تردد خود ولی در جستجوی تست
سرشکم را که بی تابانه هر جانب روان بینی
به فرمان ایستادستم به خدمت دل نهادستم
چنانم من که هر طورم که خواهی همچنان بینی
اگر در ناله برخیزم هوای مهرگان یابی
وگر در گریه بنشینم بهار ارغوان بینی
چنین نومید از خویشم که دشمن را چنان یابی
چنان امیدوارستم که هم خود را چنان بینی
اگر نومیدیم از خویش گفتن ر نمی شاید
ولی امیدواری را ز شوقم ترجمان بینی
امیدم سر بسر لیکن همه پرواز امیدم
به طوف مرقد پیغمبر آخر زمان بینی
چه مرقد آنکه در رفعت ز چرخش مرتفع یابی
چه مرقد آنکه در عزت به عرشش توامان بینی
بهار خلد تعبیر از هوای صاف او یابی
بهشت عدن را از خاک پاکش ترجمان بینی
چه وسعت در سرای اوست از معنی تعالی الله
که این نه خیمه را در صحن او یک سایبان بینی
چه معنی لوحش الله با هوای اوست کاندر وی
دم جبریل از استنشاق در قالب روان بینی
چه حکمت در هوای اوست ماشاالله از قدرت
کز آسیبش چون کان محدد بر کران بینی
ز دیو معصیت کادم نرست از وی معاذالله
در او گر جا توانی کرد تا محشر امان بینی
مدینه چون تنی دان کش مزاج معتدل باشد
بر او این مرقد پرنور را فایض چو جان بینی
در آن درگاه از بس سربلندی‌ها به خاکستی
زمینش گر بکاوی تا به مرکز آسمان بینی
زمین وی اگر نه آسمانستی به معنی پس
در او چون آفتاب عالم جان را مکان بینی
محمد کافرینش را طفیل هستیش یابی
وجودش علت ایجاد ملک کن فکان بینی
اگر او ممکنستی پس میان ممکن و واجب
عجب دارم که در معنی جدایی در میان بینی!
بود بر خط حکمش سر چه سفلی را چه علوی را
که آن را کاروان سالار و عالم کاروان بینی
همه سر در پیش دارند چه ماضی چه مستقبل
که هم بر رفته حکمش هم بر آینده روان بینی
چه خوش عام است سبحان الله این رحمت چه خلق است این
کزو با دوست بینی آنچه با دشمن همان بینی
نشست ار بررخش گرد یتیمی تیره نتوان شد
که عالم را ازین گرد یتیمی سرمه دان بینی
یتیم بی پدر، اما پدر مر جلمه عالم را
عطوفت بسکه بر عالم ز خلقش رایگان بینی
پدر بر سر نه او را لیک لطف ایزدش بر سر
پدر چکند کسی کش لطف ایزد مهربان بینی
نمی بینی به قرآنش که برهان را خجل یابی
ز بس در حرف حرف او حقیقت را عیان بینی
نمی خوانی حدیثش را که لب از گفتگو بندی
ز بس دروی یقین بی پرده داری بی گمان بینی
ز سلمانش همه علم فلاطون را زبون یابی
ز مقدادش همه آداب یونان را زیان بینی
به دیوانش هزاران چون ارسطو بی عمل یابی
به درگاهش هزاران چون سکندر پاسبان بینی
ترا با نور قرآنی چه حاجت علم یونانی
تو آتش در نظر داری و تابش از دخان بینی
کسی با مصطفی گوید ارسطالیس و افلاطون!
طلوع آفتاب آنگه تو نور فرقدان بینی!
فلاطون عقل می لافد محمد عشق می بافد
تو پشت کار این بنگر که روی کار آن بینی
ترا در عشق مردن به بود از زیستن در عقل
که این زنگار دل یابی و آن پرداز جان بینی
ترا ذوق شهادت آنکه از دل شعله زد باید
که برق تیغ را شمع مزار کشتگان بینی
ز عرفان تا به برهان فرق اگر خواهی چنان یابی
که جانان در کنار آنگه تو قاصد در میان بینی
تو با عشق آی در بازار شرع او که از هر سو
گر آیی در خرامش جمله صورت در دکان بینی
ز خاک طیبه کحل دیده ساز آنگه تماشا کن
اگر خواهی جمال طلعت روحانیان بینی
به خاک او که آب خضر ازو لب تشنه می میرد
لبی در بوسه تر کن تا حیات جاودان بینی
مرا این آرزو عمریست سر بر عرش می ساید
ولی برپا همی بند تعلق ها گران بینی
تن ار دور است از آن در لیک چشم معنوی بگشا
که روحم را در آن درگاه فرش آستان بینی
تنم از حسرت خاکش در آب دیده می غلطد
چو آن ماهی که دور از آب بر خاکش تپان بینی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در منقبت امیرالمومنین علی (ع)
شهید عشق تو آید به یاد جانش و لرزد
کند خیال خدنگ تو استخوانش و لرزد
مریض عشق ترا تا ز درد خسته نگردد
اجل به بالین آید به قصد جانش و لرزد
به خاک کشته خود گر کنی گذر ز ره ناز
ز شوق زنده شود جان نانتوانش و لرزد
قتیل تیغ نگاه تو از سیاست خویت
نفس برون رود از قالب تپانش و لرزد
ز بس که مضطرب از تن برون رود بنشیند
به شاخ سدره خجل جان گشتگانش و لرزد
خط نگاه ز رویت به دیده مضطرب آید
بسان دزد که دریافت پاسبانش و لرزد
غمت جدا ز دلم مضطرب بود چو دل من
بسان مرغ که گم کرده آشبانش و لرزد
غمت گذاشت دلم را و شد زبیکسی از خود
چو رهروی که گذارند کاروانش و لرزد
ز بس که گشته سراپا پر از جراحت تیغش
دلم ز بیم کند یاد ابروانش و لرزد
نگاه او چو کشد از نیام تیغ سیاست
اجل زبیم زند دست در عنانش و لرزد
هوس نگاری شوقم به دست و خامه حسرت
خیال بوسه کند نقش بر لبانش و لرزد
خیال بوسه آن لب به دل چه گونه نگارم
که می برد لب من نام آستانش و لرزد
چه گونه در کمر آرم دو دست شوخ وشی را
که زلف خیره کند دست در میانش و لرزد
ز هیچ خامه کند مانی تصور وانگه
به لوح ذره کشد صورت دهانش و لرزد
چنان فکنده به خواریم کافری که ز بیمش
فلک لقب کندم خاک آستانش و لرزد
نظر به سوی من افکند و مضطرب شدم از بیم
چو بسملی که نمایند قصد جانش و لرزد
چنان که دل ز جفاهای آن ستمگر بدخو
به دیده جای دهد ناوک سنانش و لرزد
سزد دگر که برم شکوه از غمش به جنابی
که پیر چرخ کند یاد امتحانش و لرزد
علی عالی آن کو ز شرم بی ادبی ها
فلک به دیده کشد خاک آستانش و لرزد
بلند رتبه شهی کز علو قدر نماید
فلک گدایی رفعت ز آستانش و لرزد
حریم روضه او گلشنی است درخور شانش
که چرخ نام کند روضه جنانش و لرزد
کمینه کوچه شهر جلال اوست طریقی
که عقل نام کند راه کهکشانش و لرزد
به میهمانی خدام او قضا ز خجالت
فرستد اطلس چرخ از برای خوانش و لرزد
به مکتب ادبش بار اگر دهند خرد را
چو طفل لوح به کف گیرد از بنانش و لرزد
بهگاه معرکه آن شیرافکن از دم تیغی
که مهر یاد کند تیغ خونفشانش و لرزد
اگر به موج کند آفتاب نسبت تیغش
ز بیم آب شود جمله استخواش ولرزد
چو باد قهرش در معرکه به جلوه درآید
چو بید تر شود اعضای دشمنانش و لرزد
چو آتش غضبش برفروزد از پی کینه
سپندوار زمین خیزد از مکانش ولرزد
ز مشت خار و خس استخوان دشمن جاهش
ز بیم کینه او خاست دود جانش و لرزد
سمند عمر خرامش چه تند و سرکش و شوخست
که می فرستد نعل مه آسمانش و لرزد
زمین ز سخت سمی های او چو زلزله گیرد
جهد ز روی ادب بوسه بر عنانش و لرزد
به گاه پویه چو خواهد که در رکاب وی افتد
به لب رسد ز دویدن زمانه جانش و لرزد
چو در جلو فکند سرعتش سپهر برین را
فتد ز پی به دو گام ابرش زمانش و لرزد
فلک بلرزد بر وی چو دود بر سر شعله
چو گرم پویه شود یک یک استخوانش و لرزد
ز مطلع دگرم روی صفحه نور گرفته
که آفتاب قسم می خورد به جانش و لرزد
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - مطلع دوم
کند سپهر خم اندیشه کمانش و لرزد
شعاع مهر تصور کند سنانش و لرزد
به یاد رستم اگر زور بازوی تو درآید
چو چله بند شود تیر در کمانش و لرزد
اگر تصور قهرت کند ز بیم مکافات
فلک ز یاد رود کین این و آنش و لرزد
به فرض مغرب اگر یاد هیات تو نماید
چو لقمه بند شود مهر در دهانش و لرزد
فصیح ناطقه گر چاشنی لفظ تو یابد
سخن گره شود از شرم بر زبانش و لرزد
نظر به کلک تو گر افکند عطارد گردون
عرق کند قلم از شرم در بنانش ولرزد
فلک چه هیبت ازو در دلش قرار گرفتست
که چون غبار نشیند بر آستانش و لرزد؟
چو خصم شعله شمشیر او ز دور ببیند
نفس چو دود برآرد ز بیم جانش و لرزد
ز بسکه در دل دشمن مهابت تو نشیند
فتد به قعر جهنم تن تپانش و لرزد
شها به مدح تو فیاض نکته سنج غیوریست
که در نثار دهد انجم آسمانش و لرزد
صبا چو بوی مدیح تو بشنود ز کلامش
کند نفس نفس از ذوق گلفشانش و لرزد
به باغ بلبل اگر نکته ای ازو بسراید
هزار بوسه زند غنچه بر دهانش و لرزد
ولی به پیش تو از خجلت آنچنان شده عاجز
که آب گشته ز شرم استخوان جانش و لرزد
چو عاشقی که به معشوق درد دل کند از شوق
هزار نکته گره گشته بر زبانش و لرزد
بین به مهر نهانش مبین به جرم عیانش
که آب کرده نهان خجلت عیانش ولرزد
همیشه تا که بود بید در کناره بستان
خجل ز قامت شمشاد نوجوانش و لرزد
بود چو قامت شمشاد راست کار حبیبت
چو بید خصم ترا باد سست جانش و لرزد
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در منقبت علی(ع)
به مشامم نرسد بوی گلی از چپ و راست
مگر از زلف کجت سلسله بر پای صباست
در چمن بسکه نسیم تو کند غارت هوش
نفسی بوی گل از جا نتواند برخاست
حسن را این همه سامان که ز روی تو فزود
بر پریشانی گل گریه شبنم بی جاست
سرفرازی ز قدت رتبه دیگر دارد
سرو و شمشاد گر از پای نشینند رواست
خاطرم جمع شد از دغدغه مرهمیان
که سر زلف تو بر داغ دلم غالیه ساست
نمک زهر به زخم جگرم باد حرام
حسرتش گرنه به شمشیر تو خمیازه گشاست
گیسوی حور کند جذب به تقریب عبیر
گر غباری ز سر زلف تو در خاطر ماست
در سر کوی تو کارش همه شب قطره زنی است
اشک را گرچه زخون جگرم پا به حناست
شده عمری که ز کم مایگی خون جگر
قسمت اشک من از آبله های کف پاست
بس که افتاده کوی تو شدم رشک برم
به غباری که ز راه تو تواند برخاست
طبع شوخ تو گر از مطلع اول نشکفت
مطلع دیگرم از پرده دل جلوه نماست
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - مطلع دوم
در چمن پیش لبت وا نشد ار غنچه رواست
که ز سامان جمال تو چمن تنگ فضاست
می تواند به دلم شیوه استغنا داد
آنکه سر تا قدمت را به تغافل آراست
دلبران عذر ستم خود طلبند از عشاق
تو جفایی که کنی عذر مرا باید خواست
می توان چاره ناز تو به استغنا لیک
نگذارد به خودم دل، چه کند عشق بلاست
مایل جنگی و از طرز نگه معلوم است
تشنه خونی و از رنگ تغافل پیداست
رو ترش کردنت از ناز برد غصه ز دل
گره چین جبینت گره عقده گشاست
نه همین حسرت پیکان تو در دل گره است
در دل از جوهر شمشیر توام آبله هاست
گفته ای در حق من حرف رقیب است صواب
این صوابی است که در سرحد اقلیم خطاست
جرم اگر خواستن تست گنه کار بسی است
این قدر فرق میان هوس و عشق چراست؟
روزی از خوان غمم هیچ مکرر نرسد
که مرا مادر طالع همگی نادره زاست
پرده چشم گر از گریه گشاید شاید
که نگاه تو ز کار دل من پرده گشاست
منت نیش غمم بر دل و جان بسیارست
که به عشق تو مرا چهره داغی آراست
عرض حسن تو ز تکرار مطالع غرض است
مهر هر روز در اقلیم دگر جلوه نماست
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - مطلع سوم
جلوه ات دوش که سامان چمن می آراست
پیش شمشاد قدت سرو نشست و برخاست
سایه سرمه ز نامحرمی آنجا نفتد
کنج چشمت که حرم گاه عروسان حیاست
حسرت شوق به انداز گریبان نرسد
سخن عقده گشایی تو در بند قباست
هر که درد تو به اندازه طاقت خواهد
بر از آن درد نبیند که سزاوار دواست
طور او وقت تجلی ببرد صبر از دست
ضبط دل با تو نه در حوصله طاقت ماست
عاشقان گرد ره وعده خوبان مخورید
نامه وصل بتان بر پر سیمرغ وفاست
اگر از راست نرنجد دل کم حوصله ام
حد عشق من و حسن تو کجا تا به کجاست
عشقم از هر چه توان گفت فزون است ولی
نتوان خواست ترا درخور حسنی که تراست
با چنین حسن مکن منع من از خواهش خویش
که ترا دیدن و عاشق نشدن کار خداست
ابر را مایه ز دریاست ولی چشم مرا
مژه ابریست که سرمایه ده صد دریاست
هر یک از دیده جدا خون دلم صرف کنند
غلط است اینکه اگر کیسه جدا کاسه جداست
پنبه در گوش نه ای گمشده وادی عشق
آنکه ره می زند این قافله را بانگ دراست
هرچه با خسته دلم غمزه بی رحم تو کرد
نگه گوشه چشمان تو عذر همه خواست
عمرها از تو به دل تخم وفا کاشته ام
آنچه برداشته ام حاصل این کشت جفاست
پختگی دل به وفای تو نهادن بوده است
آنچه می سوزدم اکنون طمع خام وفاست
گرچه ناکام توام شادم ازین کز دو جهان
به ولای شه مردان دم من کام رواست
شه اقلیم ولایت علی عالی قدر
که بر آیات جلالش دو جهان تنگ فضاست
کبریایش چو درآید به تجلی صفات
فتنه از کثرت اندیشه فتد در کم و کاست
خویش را در بغل فتنه نهان می خواهد
در مقامی که کفش قطره فشان بر دریاست
بحر از خجلت دستش به عرق می افتد
قطره را کی سر و سامان شکوه دریاست
مهر در پیش رخش دست نهد بر سر چشم
ذره را تاب نظر بازی خورشید کجاست
جوهر گل نگشاید گره پیشانی
تا شنیدست که او نایب دیوان قضاست
این خدا داند و آن نایب تقدیر خدا
کفر را بر سر این مساله با دین غوغاست
نه فلک نقطه موهوم نماید به نظر
در بر قصر جلالش که جهان تنهاست
قدرش آنجا که زند خیمه به صحرای ظهور
عرش را جا ز ادب در پس دیوار خفاست
با تمنای عطای کفش از گوهر کام
دامن فقر گرانمایه تر از جیب غناست
قبه بارگه اوست که از رفعت شان
چرخ را در کنف سایه دیوارش جاست
سایه بام وی آخر به سر چرخ افتاد
بیضه جغد ببینید که در ظل هماست
نه کنون شد شرفش قافله سالار وجود
قدرش از روز ازل سلسله جنبان قضاست
چرخ اگر کوی تو با کعبه شود مشتبه اش
بی تمیزی است که نشناخته دست چپ و راست
بر در کعبه قدر تو همان قبله خلق
که دراو حلقه در حلقه چشم بیناست
من در حلقه بگوشی زنم و در رشگم
که به گوش فلک آوازه این حلقه رساست
خون لعل از رگ کان نشتر جود تو گشود
بسکه از رشک عطای تو تبش در اعضاست
در زمان کف دربار تو از دعوی جود
خاک در کاسه تر از کان ز خجالت دریاست
آب شمشیر تو از تشنگی اش نرهاند
مرض دشمن جاه تو مگر استسقاست
برق شمشیر تو هرگه جهد از ابر غلاف
لشکر خصم ترا وعده باران بلاست
دشمن جاه ترا راه عدم گم نشود
کز دم تیغ کجت جاده دارد ره راست
جوهر تیغ تو در بیضه سمندر دارد
زان در آتشکده تیغ شر ربارش جاست
شعله قهر خدا خصم تو در تیغ تو دید
به یداللهیت اقرار اگر کرد بجاست
تا نشد تیغ تو کج راه خدا راست نشد
ابروی تیغ تو در وادی دین قبله نماست
دوستان شعله تیغ تو نبینند به خواب
التفات دم تیغ تو نصیب اعداست
بیضه جوهر تیغت چو دهد جوجه مرگ
آبش از خون سر دشمن و از مغز غذاست
وعده هایی که به پیکان تو کردست اجل
نرسد تا به دل خصم تو کی گردد راست؟
به رسالت نرود جز به سوی سینه خصم
بسته بر بال و پر تیر تو مکتوب فناست
زره چشم مکن سخت که رد نتوان کرد
سخن تیر تو در حق عدو حکم قضاست
سخنش سخت اثر در دل بدخواه تو کرد
ناوک خصم فریب تو زبانش گیراست
هر دم از کوتهی بخت چرا می نالد
سر خصمت که به فتراک کمند تو رساست
نیزه در گوش سمند تو ندانم که چه گفت
که جدا هر سر موئیش به شوخی برخاست
آن سبکرو که چو در دیده نهد پا گویی
که در آیینه دل صورت جان جلوه نماست
گرم سیری که چو گردن به عنان باز نهد
آنچه بر خاطر گردش نرسد باد صباست
شوخ چشمی که ز آسیب تنک چشمی او
دست بر پشت وی آن کس که رسانیده حناست
ندهد تن به تماشا که چو آهوی نگاه
مژه تا باز گشایی ز نظر ناپیداست
توسن عمر اگر سرعت ازو وام کند
خضر را عمر ابد مایه یک عهد صباست
مضطرب چون نشود گاه سبک خیزی او!
سم او خاره و میدان فلک پر میناست
میخ در چشم هلال ارکند از نعل سزد
دست وپایی که ز خون شفقش رنگ حناست
این چنین کز دو جهان رفته روا دانستم
که ز یکرنگی نعلش مه نو نیم رواست
نبود در ضرر از آتش و آبش که چو باد
گذرش گاه بر آتشکده گه بر دریاست
بر سرش شعله صفت دسته کاکل گویی
طره دود پریشان شده در دست صباست
باد آهی شود آشفته مگر موی گسست؟
به نگاهی جهد از جای مگر رنگ حیاست!
زین به پشت وی از آراستگی چون طاووس
دو رکاب از دو طرف حلقه چشم عذراست
دم از آشفته سری موی سر مجنون است
یال در سلسله بندی سر زلف لیلاست
جعد یال از دل سودازده اندوه بر است
گره موی دم از رشته جان عقده گشاست
به گه جلوه گری کاکل آشفته او
سر خط زلف پریشان عروسان ختاست
حمله اش در جگر کون و مکان رخنه فکن
وز دل فتح و ظفر شیهه او زنگ زد است
چشم نصرت همه بر نقش پی اوست بلی
صورت فتح در آیینه نعلش پیداست
زنگ اگر از دل ایام برد جا دارد
گرد راهش که بر آیینه خورشید ضیاست
کس ندیدست چو او دیده به جز همت تو
که به یک گام تواند ز دو عالم برخاست
ای منیعی که بشد لفظ تو تا زیب سخن
معنی پرده نشین چهره نیارست آراست
در مذاق فصحا طعم سخن بی مزه بود
تا نکرد از نمک لفظ فصیحت مزه راست
گوهر لفظ تو سیراب به نوعی است ز فیض
که چو امواج در او فوج معانی به شناست
به کلام تو بسنجند کلام دگری
که به دریای سخن گوهر لفظت یکتاست
فکر ارباب سخن گرچه بلندست ولی
نسبت سحر به اعجاز کجا تا به کجاست
شبچراغی است کلام تو که از پرتو آن
گوش چون دیده به اسرار معانی بیناست
می زند جوش ز گوش دل من چشمه نوش
که ز شیرینی لفظ تو پر از شهد صداست
دفترت طرفه سوادی است در اقلیم سخن
کز دم عیسی و آب خضرش آب و هواست
خطه فیض که در سایه سرچشمه آن
عمرها شد که خضر منتظر آب بقاست
سر خط مسطر او جدول فیضی است روان
عوض ریگ در او گوهر معنی پیداست
حلقه حرف کجش را دو جهان حلقه به گوش
در کف پیر خرد هر الف او چو عصاست
حلقه میم چو لعل لب خوبان به مزه
همچو ابروی بتان دایره نون ناراست
سرمه چشم جهان بین مضامین دقیق
خط و خال رخ خوبان معانی رساست
ابجد علم به تعلیم خدا کرده روان
فطرتت کو به دبستان ازل می پیراست
عقل کل در کف او لوح الفبا بودست
طفل طبعت چو دبستان ازل می آراست
قلم عقل ترا صفحه مشقی نشود
عقل اول که کهن نسخه تصویر قضاست
تاب خمیازه به آغوش دهد علم دو کون
هر کجا کنه تو در حوصله سنجی برخاست
درک کنهت نشود دست زد فهم کسی
این عروسی است که در حجله گه علم خداست
حسرت مرقد پاک تو دلم می سوزد
که در آن روضه مرا نقد جهان در کف پاست
حبذا روضه پرنور که در سایه آن
می توان دید کلید در فردوس کجاست
مهر اگر تیره شود شمع شبستانش هست
گر فتد چرخ ز پا قبّه او پابرجاست
خادمش شمع به کف شام چو بیرون آید
علم صبح تو گویی که ز مشرق برخاست
هر طرف بال و پر سوخته افتد ز ملک
چون ز نو خادم او چهره شمعی آراست
دود این شمع چو از دور عیان دید کلیم
در شک افتاد که از طور چراغی پیداست
عرش و کرسی چو فلک گرد سرش می گردند
دل خورشید ز قندیل زرش خون پالاست
مهر رادعوی هم چشمی شمعش مرض است
چرخ را همسری دود چراغش سوداست
قدر این قبه بلندست به حدی که به جهد
سر اندیشه به فتراک درش نیم رساست
به فریب چمن خلد ز دستش ندهم
گر ز راه تو مرا آبله ای بر کف پاست
گرچه از ذره کمم در دو جهان لیک چه غم
که دل از مهر توام ذره خورشید نماست
حرف عشق تو مرا ورد زبانست و دلست
چه غم ارطاعت من جمله ازین شغل قضاست
قد خمید از غم عشق تو و شادم که مرا
در همه عمر همین است نمازی که اداست
شکوه پیش تو ز بی مهری گردون نکنم
کاین غباری است که از راه تو روزی برخاست
بسته کام نیم پیش تو با دعوی عشق
که به ناکامیم اینک ز تو صد کام رواست
بس بود از توام این کام که روزی شنوم
از زبان تو که فیاض سگ کوچه ماست
حلقه بندگی تست به گوشم ز ازل
از سر زلف تو در گردن جان سلسله هاست
سگ زنجیر توام از که زنم لاف وفا
کار در دست توام از که شود کارم راست!
دست گیر دو جهانی و من افتاده ز پا
اگرم دست نگیری نتوانم برخاست
عرض ناکرده کنم شرخ تمنای تو طی
که ازین فرض ترم گام سخن عرض دعاست
تا بود ناصیه صبح درخشان از نور
تا ز آیینه شب صیقل مه زنگ زد است
صبح احباب بدین مژده فروزان بادا
که مه روی تو مهتاب کتان اعداست
ورد شام و سحرم شغل دعاگویی تو
تا ز سیمای سحر رنگ اجابت پیداست
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در منقبت و مدح علی(ع)
اگرم نه عافیت غمت رقم خلاصی جان دهد
که مرا ز کشمکش بلا و غم زمانه امان دهد؟
نرهد ز کشتن اسیر تو ز بلا و محنت زندگی
که تو می کشی و نگاه تو به تن شهید تو جان دهد
ز نگاه گرم تو رنگ من پرد ارز چهره عجب مدان
که نگاه رنگ پران تو به چشم نوید خزان دهد
تو عنان کشیده کنی نگاه و دوعالم از تو به خون دل
چه شود دمی که نگاه تو به سمند غمزه عنان دهد
تو به وعده می دهیم فریب و من از نهایت سادگی
به سراب برده‌ام این گمان که به تشنه آب روان دهد
نگهت نهفته به من رسید و ز ننگ کشتن من گذشت
به اجل که داشته این گمان که بگیرد آنگه امان دهد!
تو ستم زیاده ز حد کنی و دلم زیاده ز حد تنک
مگر آنکه داده جفا ترا به من از تو تاب و توان دهد
غم ناتوانی من نمی‌خوری و ندانم ازین سپس
که تواند آنکه چو من قرار ستیزه تو به جان دهد
نه غم ترا گذری به من, نه شکیب را نظری به من
که محبت تو ز جان من همه این برد همه آن دهد
نگهت به من گه بیخودی بود آنچنان که کسی به مست
که بود گران سرش از پیاله باده رطل گران دهد
دل قمریان به روش نمی‌برد ای صنم به چمن درآ
که خرام تو روشی ز جلوه به یاد سرو روان دهد
کشدم ملامت زندگی پس ازین ز غصه خوش آن زمان
که برای کشتنم ابروی تو به غمزه تو زبان دهد
نگه ستیزه‌گر تو رسم نوی نهاده به دلبری
دل مردمان برد آشکار و به طره تو نهان دهد
که به خسرو آورد این خبر که به یاد یار تو کوهکن
لب بیستون مکد از هوس دم تیشه بوسد و جان دهد
دل من به پرورش تو داده ز دیده خون جگر برون
چه گمان که نخل امید من هر آنچه خورده همان دهد
ز کمند طره پر )ز (تاب تو تابم آن قدری نماند
که به گاه جلوه نهال قامت تو به موی میان دهد
ز کمان ناز تو تیر غمزه نشانه‌ای چو طلب کند
همه جا اشاره ابروی تو به جان خسته نشان دهد
نگهت به من نفتد مگر که ستم به ناز تو گفته است
که به ناوک تو قرار چله‌نشینی‌یی چو کمان دهد
به دیار عشق پریرخان سود آن کند که زیان کند
چه خوش آن زمان که غم تو آید و سود من به زیان کند
نرسم به کام دل ار ز وصل تو, دلخوشم که مراد من
همه را به‌رغم فلک بود که شه زمین و زمان دهد
شه بحر و بر علی ولی که کف کفایت جود او
شکم گرسنه آز را ز عنای فاقه امان دهد
نظر عنایت و لطف اگر به غبار رهگذرش افکند
نبود عجب که غبار ره اثر نسیم جنان دهد
چه عجب به شعله اگر دهد نگهش طراوت شاخ گل
چه عجب که فیض نسیم گر نظرش به طبع دخان دهد
گل و سنبلش ز فلک دگر نکند تکلم فضل وی
ز غبار رهگذر صبا به چمن گر آب روان دهد
رسد ار )ز (صرصر قهر او اثری به گلشن جاودان
به گل همیشه بهار او اثر سموم خزان دهد
دهد ار به جنبش آن رضا و به منع این کند اقتضا
به زمان درنگ زمین دهد به زمین شتاب زمان دهد
دل غنچه را نظر عنایتش از نفس خفقان برد
دم صبح را اثر نگاه مهابتش خفقان دهد
ز مفاصل فلک امتناع نواهیش حرکت برد
به رگ و پی ز می امتثال اوامرش جریان دهد
نظر حمایت او ز چهره زرد خور یرقان برد
نگه سیاست او به لاله سرخ‌رو یرقان دهد
پرد ار به بال و پر هوای تو مرغ دل نبود عجب
به پر فتاده هوای مهر تو شاید ارطیران دهد
دل مرده را به مکالمت سخن تو زنده به جان کند
تن خسته را به ملایمت نفس تو تاب و توان دهد
به منا صحت نفست غبار شک از ضمیر خرد برد
به مجادلت سخن تو خاصیت یقین به گمان دهد
فتد از وقار تو سایه گر به غبار ره نبود عجب
که غبار را ز متانت تو وقار کوه گران دهد
ز مهابت تو اشارتی چو رسد به جلوه عجب مدان
که جبال را کند از زمین و به جلوه ریگ روان دهد
اگر از عبیر غبار کوی تو آب روی چمن شود
نفس صبا به مناسبت لب غنچه بوسد و جان دهد
نفتد به ناصیه بحر را دگر از مضایقه موج چین
گرش از رواشح دست خود کرم تو ریزه خوان دهد
نرسد ز سنگدلی جراحت کاوشش به جگر دگر
اگر از فواضل جود خود کرمت وظیفه کان دهد
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در منقبت امیر مومنان علی(ع)
اگر صبا بگشاید ز زلف یار گره
مرا به دل فکند رشگ او هزار گره
چنین که از دل و جانم برآوری تو دمار
برآرد از سر زلف تو هم دمار گره
هزار رشته جان شد گره گره زین پیش
روا مدار بر آن زلف تاب‌دار گره
ز ضعف تاب گره چون نداشت رشته جان
به تار زلف تو پیچیده شد هزار گره
گره ز رشته جان وا نشد به ناخن سعی
که نازکست بسی یار و استوار گره
گره گشود ز ابروی و راه شکوه ببست
گره‌گشایی او زد مرا به کار گره
خوش است چین به جبین وی ای شکرخنده
به لب میا و ز ابروش برمدار گره
از آنکه با سر زلف تو نسبتی دارد
مرا به دل فتد و دارد افتخارگره
گره بر ابروی خود می‌زنی و غیرت بین
که یافت بر سر چشم که اعتبار گره
به یک عبور نسیمی برون شد از زلفت
نبوده است به عهد تو پایدار گره
لبی به خنده گشودی به باغ و از حسرت
چو غنچه شد گل خندان به شاخسار گره
گره ز رشته جان وا نمی‌کنم هرگز
که مانده است ز زلف تو یادگار گره
چو در خزان به‌درآیی به عزم سیر چمن
ز رشک غنچه شود در دل بهار گره
روان به دیده ز دل قطره‌های خون نبود
ز آبیاری چشمم شد آبدار گره
ز دست یک گره دل به تنگ بودم از آن
که می‌فکند به کارم چو زلف یار گره
کنون چه چاره کنم کز غمت به سینه تنگ
به جای یک دلم افتاده صد هزار گره
چه‌سان نباشد کوتاه رشته عمرم
که خورده است ز زلف تو بیشمار گره
مرا که رشته جان از غم تو می‌بایست
چرا شد آخر چون تار تابدار گره
گره گره شده زلف کجت بدان ماند
که اوفتد به کند جهان مدار گره
کمند شیر شکاری که در هوای خمش
شده است رشته جان در تن شکار گره
علی عالی‌قدر آنکه ناخن عدلش
نهشت در دل پرکین روزگار گره
گره‌گشایی او بس که عقده‌ای نگذاشت
به عهد او نشود زلف را دچار گره
به عهد ناخن عدلش دگر چه چاره کند
مگر فتد به دل خصم شهریار گره
به دور وعده وفا دوست طبع معتدلش
نماند در دل شه راه انتظار گره
چشید کام دلم لذت گشایش او
هزار شکر که آمد مرا به کار گره
ز بیم او نتوان دم زد از ستم که شود
نفس به سینه مرد ستیزه‌کار گره
چنان نشاط گشایش رواج‌یافته است
که هست در دل عشاق, ناگوار گره
مهم عقل به نوعی به عقده افتاده است
که نیست تار سر زلف امیدوار گره
ز آبیاری عهد بهار دولت او
چنان ز فیض طراوت شد آبدار گره
که تار تار سر زلف خوبرویان را
کند چو رشته گوهر گهرنگار گره
چنان ز خاصیت خویش عقده افتاده است
که مرهمی است مرا بر دل فگار گره
شده ز عدل وی از فحطی گرفتاری
کمند را به دل اندیشه شکار گره
ز بس شکفتگی آرد نسیم عهدش اگر
به خنده درندهد تن کند چه کار گره
چه لازم است که ناخن به زور بگشاید
که خود به خنده درآید به اختیار گره
ز بس طراوت عهد خوشش نمی‌گیرد
چو قطره بر رگ جان از تری قرار گره
مدان ز فیض گشایش عجب که باز شود
چو غنچه خود به خود از خاطر فگاره گره
چنین که عقده نهفته است رو نمی‌دانم
چه‌گونه شد ز دل خصمش آشکار گره
چه بارهاست ازو بر دل عدو که ز رشک
چو سبحه رشته) جانش کند قطار گره
به اختیار جدایی نمی‌تواند کرد
فتاده در دل خصمش به اضطرار گره
به دست غصه رگ جان خصم او دامی است
که می‌کند شب و روز از حسد شگار گره
چو با زبانه قهرش سر جدل دارد
به کار شعله فتد دایم از شرار گره
ز دست جود ز بس کار تنگ شد ترسم
به کار دریا افتد حباب‌وار گره
نه گوهر است که از رشک بیشمار کفش
فتاده در دل دریاست بیشمار گره
ستاره نیست فلک را که رشک رفعت او
فکنده در دل بی‌طاقتش هزار گره
نه جوهر است که در جان تیغ بی‌باکش
فکنده کینه خصم ستیزه‌کار گره
به کینه شست گشا کآرزوی سینه خصم
شده است در دل پیکان آبدار گره
خدایگانا دور از در تو کشته مرا
هزار حسرت در جان بیقرارگره
غبار کوی توام سرمه‌ایست در چشمم
چو مردمک شده امید آن غبار گره
امید آبله برپا به راه طوف درت
شده چو آبله‌ام در دل فگار گره
توجهی که به اقبال خار راه درت
گشایم از دل پرآبله هزار گره
به غیر عزم طواف در تو کارم نیست
فلک ز دشمنی‌ام افکند به کار گره
همیشه تا به گشایش کند معامله وصل
همیشه تا به فروبستگی مدار گره
گشاد خاطر فیاض کام وصل تو باد
دگر نگردد ازین حسرتش دچار گره
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در منقبت امیرمومنان علی(ع)
ای لعل گرفته ز تکلم به گهر بر
وی کان نمک را ز تبسم به شکر بر
دارم چو دلت دوستر از جان و ندارم
آن بخت که چونت بکشم تنگ به بربر
هرگاه که بی‌روی تو در آینه دیدم
آیینه گرفتیم چو خورشید به‌زر بر
در زمره عشاق پریشان سر و سامان
جز زلف ترا دست که داده به کمر بر؟
عشق تو ز افسون خرد باک ندارد
کس رد نکند تیر قضا را به سپر بر
وز سلسله سوخته‌بختان پریشان
جز خال که افتاد ترا سوخته در بر
سوی تو که دیدست که از شرم کشیدست
گلبرگ ترت را ز عرق ژاله به بربر
دریاست که پیچیده به هم قطره اشکم
طوفان که نهفته است به این دیده تر بر؟
گر شعله کشد دود ز آتشکده خیزد
این دوزخ پیچیده به طومار شرر بر
ویرانه ما مژده تعمیر عجب یافت
سیل است که افتاده به دیوار و به در بر
مردم پی نظاره نظر تا بگشایند
چیزی نتواند که درآید به بصر بر
من دیده بپوشم چو رخ خوب تو بینم
تا روی ترا خوب درآرم به نظر بر
ترسم که شوم آب اگر با تو درآیم
چون قطره شبنم به گل تازه و تر بر
آیینه ز دیدار تو گل‌های عجب چید
گل بر سر گل ریخت به آغوش و به بربر
گردید سپهر دگری عرصه جان را
آهی که به یاد تو کشیدم به سحر بر
خورشید نوی شد به اثر کشور دل را
داغی که ز عشق تو نهادم به جگر بر
داغم که اثر در دل سخت تو ندارد
این ناله آغشته به خوناب اثر بر
غارت ز دو چشم تو فتادست به تاتار
شورش ز دو زلف تو فتادست به بربر
مژگان مرا وعده باران سرشک است
تا خط به رخ تست چو هاله به قمر بر
بر چهره زردم اثر سیلی غم بین
هرگز نزند کس به ازین سکه به زر بر
غمنامه عاشق به کبوتر نتوان داد
هرگز نسپردست کسی شعله به پر بر
عاشق ز کجا و سروسامان جدایی
پیچیده‌ام از درد تو خود را به سفر بر
اندیشه زلف تو به سودا کشد آخر
این دود مپیچاد کسی را به جگر بر
دل را به هوس‌های پریشان نتوان داد
کشتی به ازین باد مخالف به حذر بر
بار دل ساحل نتوان بود ازین بیش
دانسته فکن زورق هستی به خطر بر
دام عجبی عیش به راه تو فکندست
گر مرد غمی جانی ازین ورطه به در بر
گردیده به کام دل خسرو لب شیرین
فرهاد دگر گو نزند سر به کمر بر
از تخت جم و تاج کیان خوشترم آید
هرجا کف خاکی که توان کرد به سر بر
خاکی که توان کرد به سر خاک حریم است
کز غیرت وی آب شود خون به گهر بر
خاک حرم روضه پاکی که ملایک
چون سرمه امید کشیدش به بصر بر
با حسرت خاک در آن غیرت فردوس
در روضه رضوان نتوان برد به سر بر
درگاه شهنشاه دو عالم که به رفعت
گردون نتواند که درآید به نظر بر
آن شاه قضا حکم که تمثال نظیرش
صورت ننمودست به مرآت قدر بر
شاهی که بود حاجت ملت به وجودش
چون ماده محتاج به تقویم صور بر
گر تخت شهنشاهی او درنظر آید
در زیر بود نه فلک و او به ز بربر
سلطان هدا شیر خدا شاه ولایت
کز انفس و آفاق به فضل و به هنر بر
مداح پیمبر چه در احوال و چه اقوال
ممدوح خداوند به آیات و سور بر
آن خیر خلایق که چو او بعد نبی نیست
یک مرد خدا در ملک و جن و بشر بر
در طینت شمشیر وی آن شعله نهانست
کش جان عدو هیمه فرستد به سقر بر
در نعل سبک سیر وی آن آب نهفتست
کش پیکر دشمن نکشد جز به جگر بر
آن شوخ پریچهره که آرام ندارد
تا تنگ کشد مردم چشمش به نظر بر
جز در صف هیجا نتوان دید غبارش
تا سرمه کند شاهد فتحش به بصر بر
هرجا که رود چشم ظفر بر اثر اوست
تا آنکه چو معشوق کشد تنگ به بربر
از کوفتن آهن نعلش بدر آید
در سنگ اگر خصم کند جا چو شرر بر
در کر و فر حمله او پای که دارد؟
گر کوه بود خصم که آید به کمر بر
من سرعت سیرش نتوانم که نگارم
از بسکه درآید ز رقم خامه به سر بر
بر جاده مسطر رقم حرف شتابش
چون برق نماید ز رگ ابر گذر بر
با تیغ دو سر یکسره آفاق بگیرد
عالم همه گر تیغ و سنانست و سپر بر
از خار بن کفر رگ و ریشه برآرد
بالفرض اگر ریشه دواند به حجر بر
گر بانگ زند بر ازل از دور نهیبش
جز با ابدش دست نبینی به کمر بر
با حمله او کوه چه باشد که نبندد
کس سلسله موی به کوه و به کمر بر
گر رستم دستان و اگر سام نریمان
باشند پر کاهی و صرصر به گذر بر
اسلام قوی بازو از آن شد که نگه داشت
این بیضه به یک قبضه شمشیر دوسر بر
این جلوه که در دست در خیبر ازو دید
مشکل که به کف جلوه کند جرم سپر بر
داماد و پسر عم و برادر بجز او کیست
سالار رسل را به کمالات و هنر بر
بر جای نبی او ننشیند که نشیند!
لایق نبود مسند خور جز به قمر بر
ذاتی که پسر عم نبی بود و برادر
نه ملک به نفسیت وی بسته کمر بر
پیش از همه گردیده به اسلام مشرف
بیش از همه در جنب کمالات بشر بر
هم خویشی و هم پیشی و بیشی به کمالات
با آنهمه منصوص به قرآن و خبر بر
کس را به چنین ذات تقدم رسد آخر؟
لعنت به ابوبکر و به عثمان و عمر بر
شاها تویی آن سرور عالم که دو عالم
در عرصه جاهت چو به دریاست شمر بر
گر عقل به پیمودن جاه تو برآید
بر کنگره عرش بماند به سفر بر
بال و پر اندیشه بسوزد چو بپرد
بر اوج جلال تو به پرواز نظر بر
نقش پی پرآبله جویای درت را
پروین صفت افتاد به هر راهگذر بر
عشاق درت ناز بر افلاک فروشند
با اینهمه افتادگی از دور قمر بر
این رتبه به خورشید برابر ننماید
کی زردی رخسار فروشند به زر بر؟
با بندگیت از ستم چرخ چه نالم
از جور رقیبان نتوان شد به حذر بر
عمریست که از فیض تو فیاض جهانم
زآنگونه که لعل و گهر از تابش خور بر
من بنده آن بنده که مولاش تو باشی
من خاک در آن کو که سگت راست گذر بر
قنبر نبرد صرفه ز من روز قیامت
سیراب کجا؟ تشنه کجا؟ ناله خبر بر
فرقی نکند مهر ترا کس ز وجودم
چون شیر که آمیخته باشد به شکر بر
با آنکه تنک‌تر بود از آینه‌ام دل
مهر تو در او هست چو نقشی به حجر بر
چشمم ز فراق درت افتد چو به دریا
گویی که مگر بحر فتادست به بربر
تا مجمع ممکن بری از نفع و ضرر نیست
تا مرجع موجود به خیرست و به شر بر
بدخواه ترا خیر به شر باد مبدل
خواهان تو جز نفع نبیند ز ضرر بر
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - مطلع دوم
نموده عارضت آن نور وادی ایمن
چراغ در شب زلفت به موسی دل من
به ناز حسن تو چون آستین برافشاند
چراغ ایمن از آسیب او مباد ایمن
نه عارض است نمایان ز چین طره تو
فتاده بخت مرا آتش است در خرمن
به شام هجر چو آهی کشم سپهر از بیم
چراغ خویش نهان می‌کند ته دامن
پر است سینه‌ام از دود آه و می‌ترسم
خیالت ای مه سیمین عذار ماه ذقن
از این که خانه چو پردود شد برون آید
بهانه سازد و بیرون رود ز سینه من
پرم ز مهر تو زان ریزدم ز مژگان خون
که خود ز تنگی جا می نگنجدم در تن
تویی که تا مژه برهم زنی روان گردد
مرا ز زخم در ون خون دل سوی دامن
تو تیره کردی روز مرا ولی شادم
که روشن است ضمیرم به مهر شاه ز من
شهی که از اثر تربیت تواند کرد
چو آفتاب دل تیره مرا روشن
نبیره نبوی نور چشم مرتضوی
امام جمله آفاق شاهزاده حسن
شهنشهی که به تعظیم اوفتد هر شام
کلاه مهر فلک از سرش به خم گشتن
زمانه خون دلش را چو باده می‌نوشد
کسی که همچو صراحی ازو کشد گردن
بود ز گلشن قدرش گل همیشه بهار
سپهر را گل خورشید بر فراز چمن
پی نوشتن عنوان مدح او باشد
شفق که ساید شنجرف همچو دیده من
سپهر کیست به درگاه او گدا کیشی
کف خضیب برآورده شمع از روزن
محل فیض درش همچو عرصه عرفات
مکان نور جنابش چو وادی ایمن
جناب اوست نهال حیات را بستان
ضمیر اوست گل آفتاب را گلشن
به شکل دایره باشد گر امتداد زمان
قبای قدر ترا نیست دوره دامن
بیان قدر تو مستغنی است از تقریر
صفات ذات تو بالاتر است از گفتن
ز خط حکم تو حکم قضا نپیچد سر
ز طوق امر تو گردون نمی‌کشد گردن
ز لاف توبه خطای خود اعتراف کنند
ز عطر نافه) خلق تو آهوان ختن
شکسته شیشه درستی نمی‌پذیرد لیک
دل شکسته ز لطف تو می‌توان بستن
به یاد حفظ تو نبود عجب اگر نشود
به زور گوهر شبنم شکسته در هاون
رسن ز رشته جان افتدش به گردن وی
به دار خصم ترا گر شود گسسته رسن
تنی که تربیت از خاک درگه تو نیافت
به زندگی برد اندر برش لباس کفن
نه بر اطاعت امر تو گر رود گردون
پیش ببر, کمرش قطع کن, سرش بشکن
به سنگریزه شهر جلال و شوکت تو
هزار رشک بود لؤلؤی دیار عدن
ز ضبط عدل جهان پرور تو خوبان را
ستیزه از مژه دور است و تلخی از گفتن
ز ضبط عدل تو از بیم قهر نتواند
که بی‌اجابت درمان رود صبا به چمن
به یاد خاطر آیینه مشرب تو توان
ز لوح سینه عشاق گرد غم زفتن
اگر تصور لطفت کند عجب نبود
که همچو کوه ببالد به خویشتن ارزن
نسیم لطف تو بر دوزخ ار وزد شاید
که دوزخی ز عذاب ابد شود ایمن
اگر غنای تو قسمت کنند بر عالم
سزد که مور تغافل زند به صد خرمن
ز راست‌جویی عدلت که در زمانه پرست
عجب بود اگر افتد به زلف یار شکن
ز بهر نسخه معجونت در مطب قضا
ز انجم است جواهر ز آسمان هاون
اگر ز شعله رایت به دل فتد شرری
چو آفتاب شود داغ سینه‌ام روشن
اگر به دشمن خو صلح کرده‌ای چه عجب
که عادتست به لقمه دهان سگ بستن
شهید زهر تو گشتی ولی ز یکرنگی
حیات هر دو جهان گشته زهر مار به من
خدایگانا دارم حکایتی به زبان
ز عرض حال که خود هست دربرت روشن
چو روشن است به پیشت نهفتش اولی
که شاه خود داند رسم بنده پروردن
مرا چو لطف تو باشد شکایت از که کنم؟
مرا چو کوی تو باشد کجا برم مسکن؟
ز نارسایی بختم به روی هم گره است
ز سینه تا به زبانم هزارگونه سخن
شکایت از فلک دون نمی‌توانم کرد
وگرنه دارم ازو صد شکایت از هر فن
فلک که عادت او جهل پروریست مدام
به اهل فضل نسازد علی‌الخصوص به من
به اهل فضل نپرداخت بسکه گشت فلک
مدام درپی تحصیل کام هر کودن
همیشه دایه آداب و دانشم بیند
اگر به دیده انصاف بنگرد دشمن
از آن زمان که گرفتم به دست لوح و قلم
به یاد نیست مرا جز نوشتن و خواندن
به مهر فضل شدم دست پرور غربت
به دوستی غریبی بریده‌ام ز وطن
چه شد از اینکه سرآمد بد انوری در شعر
منم که نادره روزگارم از همه فن
هنر نمانده به عالم که من نپروردم
ادب نزاده ز مادر مگر به دامن من
مرا ز شاعری خود همیشه عار آید
چه کار افلاطون را به ژاژ خاییدن
به روی شعر نگاهی نکردمی هرگز
اگر نبایستی مدح مقتدا کردن
ز بوی زلف عروس جمال حضرت تو
گذشت از سرم آوازه ختا و ختن
مرا که مهر تو آواره دارد از دو جهان
چه شکوه‌ام دگر از غربت است یا ز وطن
شکایت از که و مه می‌کنم چرا و ز چه؟
حکایت از مه و خور می‌کنم چرا ز چه فن؟
به طرز اهل زمان گر نمی‌روم چه عجب
کنون که طرز سخن دارد افتخار به من
سخن بلند بود رتبه عدو پست است
گناه او نبود گر نمی‌رسد به سخن
رسید وقت دعا ختم کن سخن فیاض
که نیست شیوه اخلاص درد دل کردن
همیشه تا که دو چشم حیا بود اعمی
همیشه تا که زبان دعا بود الکن
معاندان ترا باد تیر در دیده
ملازمان ترا دربر از دعا جوشن
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در منقبت سیدالشهداء امام حسین(ع)
به یار نامه نوشتم به خون صبر و سکون
چو غنچه نامه پیچیده ته به ته پر خون
چه نامه, نامه آراسته بدین تقریر
چه نامه, نامه پیراسته بدین مضمون
که ای ز هجر توام جان اشتیاق به لب
که ای جدا ز توام چشم آرزو پرخون
منم که بی‌تو ندارم به جان ثبات و شکیب
منم که بی‌تو ندارم به دل قرار و سکون
تویی که بی‌منی آسوده ظاهر و باطن
تویی که بی‌منی آراسته درون و برون
چه گویمت که چه‌ها می‌کشم ز دست فراق
که کس مباد به دست عدوی خویش زبون
تو شاد زی به فراغت که دور از تو مرا
نصیب عشق به صحراکشیده رخت جنون
پی خلاصی من زین طلسم دم بدمم
خیال نرگس چشم تو می‌دمد افسون
همان به آب حیات لب تو تشنه لبم
اگرچه سرزده از دیده‌ام دو صد جیحون
خبر ز روز و شبم نیست این قدر دانم
که گاه‌گاه غمم می‌شود ز حد افزون
کمند زلف تو در گردن دلست همان
اگر ز پرده هفت آسمان شوم بیرون
گزند ناخن حسرت که کیست لیلی او؟
مرا به هم‌چو نمایند کاین بود مجنون
غم تو زد رهم از آشنا و بیگانه
ز خاک کوی توام نیز راند ذوق جنون
عریضه را به سیاهی نوشته‌ام یعنی
ز دوری تو به سرکار دل, ندارم خون
ز خون شکوه چو شد نامه سر بسر لبریز
به یادم آمد ناگه دل وفا افزون
که مانده بود در آن طره دور از بر من
نشسته در خم آن زلف تا کمر در خون
به مقتضای مروت بدین روش کردم
کنار نامه به احوال پرسیش مشحون
که این فریفته دام طره مفتون
بگو در آن خم زلف سیاه چونی چون؟
مرا به خواب نصیب است روی او دیدن
ولی به خواب نیم دست‌رس ز بخت زبون
تو چون به حلقه آن زلف دست‌رس داری
ترا که در خم آن زلفی از ازل مفتون
چنان‌که معنی پیچیده در شکنجه حرف
چنان‌که در شکن لفظ نارسا مضمون
به یاد چشم به خون جگر تپیده من
روا بود که ببینی به آن رخ گلگون
چو تیره غمزه خوری یاد کن ز سینه من
که جز به یاد تو من هم نمی‌خورم دم خون
اگرچه جای من آنجا پرست از اغیار
ولیک جای تو خالی به سینه محزون
به دست باد صبا گشت نامه چون مرسل
چو خاک‌بوس درش کرد ایستاد برون
از آن به پیش درش در برون توقف کرد
که باد را به حریمش نبود راه درون
گرفت دست ادب نامه را به پیش آورد
ستد ز دست وی و کرد لطف را ممنون
به دست ناز چو بگشود نامه را از هم
چه دید نامه درهم, چو طره مفتون
چو زخم تازه‌شکن بر شکن ز خون لبریز
ز حرف حرف چو دریای موج‌زن از خون
به طنز گفت به خط کسی نمی‌ماند
مگر که کاتب او طفل بوده یا مجنون!
معانیش همه بی‌ربط‌تر ز حرف وفا
عبارتش همه درهم‌تر از حدیث جنون
نه روشناس نظر نه به حرف دل نزدیک
نه لفظ اوست به طبع آشنا و نه مضمون
مگر مسوده زلف چین به چین بتی است!
مگر به حال دل بی‌دلی است این مشحون!
به پیش زلف خود افکند و گفت از سر ناز
سواد این چو تو داری تو فهم کن مضمون
چو زلف دید خط آشنا به خود پیچید
فکند عقده سررشته را به دست ظنون
پس از تأمل بسیار گفت این ز کسی است
که رفته از بر ما چون ز خویش صبر و سکون
کرا دماغ که بنویسد از طریق وفا
جواب و, پرسد کش حال چیست, واقعه چون؟
پیام داد زبانی ولی نهفته ز ناز
که ای ز دوری ما همچو بخت خویش زبون
چرا به دست جدایی چنین زبون شده‌ای؟
نگفتمت که ندارد فراق یار شگون؟
ز خاک درگه ما دوریت مناسب نیست
به سعی کوش که از چنگ غم شوی بیرون
اگر نباشدت آسان خلاصی از هجران
مدد طلب ز شهنشاه عرصه مسکون
شهنشهی که به حصر مدایحش نرسد
خرد اگر متفنن شود به جمع فنون
شهی که از شرف او رنگ پادشاهی او
ز پای پای نهادست بر سر گردون
شهی که قامت جاهش خمیده درناید
به سعی تا به ابد زیر این رواق نگون
امام مفترض‌الطاعه شاهزاده حسین
به ناز داشتهٔ لطف ایزد بی‌چون
عجب که گوشه دامن به دست حصر دهد
فضایلش که ز قید شمار جسته برون
جهات ست همه دریا و ذات او گوهر
نه آسمان همه طومار و ذات او مضمون
اگرنه رابط ایجاد او شدی بودی
ازل خزینه کاف و ابد طویله نون
برای مولد او کرد آسمان حرکت
زمین برای مقر وی اقتضای سکون
بود چو روزنه دیده پیش قصر جلال
به پیش خلوت قدسش سراچه گردون
به فرض ا گر کره نه سپهر پهن کنند
به پیش ساحت قدرش پلی است برهامون
اگرنه رایت او سرفراشتی به فلک
که داشتی نگه این کهنه سقف را چو ستون؟
به خون نشست به اندک مخالفت ز شفق
نبود بر فلک دون خلاف او میمون
غلط سرودم این نکته را خطا کردم
سزای او نبود گفت‌وگو برین قانون
زمانه کیست که با او درافتدی به گزاف؟
سپهر کیست که با او درآیدی به فسون؟
خلافش ار گذرد آفتاب را به ضمیر
چو داغ لاله سیه‌رو نشیند اندر خون
خلاف او نرود دهر در شهور و سنین
جز امر او نکند چرخ در دهور و قرون
نبود رغبتی او را بدین دو روزه حیات
نبود الفتی او را بدین سراچه دون
وگرنه گرد ازل از ابد برآوردی
رضای او به جهانگیری ار شدی مقرون
ارادتش سر پرگار اگر بجنباند
جهان به حیطه درآرد چو نون و نقطه نون
ز کلک امرش اگر نقطه‌ای فرو ریزد
سپهر غرقه شود همچو قطره در جیحون
گره به گوشه ابروی نهی اگر فکند
سپهر را حرکت منتقل شود به سکون
ابد کند سر خود را به در ز جیب ازل
پی نظاره جاهش که خیمه برده برون
برای قصر جلالش کشد مصالح کار
قضا که خشت مه و مهر بسته بر گردون
در آستانه او پست, آسمان بلند
به ساکنان درش تنگ, عرصه مسکون
به دهر رایت اقبال او نمی‌گنجد
چنان که در دل تنگ آه عاشق محزون
شکوه جاه و جلاش کسی چه سان بیند؟
که در شکنجه این شش جهت بود مسجون
فکنده سایه به ماضی و حال و استقبال
رسانده پایه به من کان و کاین و سیکون
ز حارسان شکوه وی است اسکندر
ز راویان علوم وی است افلاطون
به کفه خردش عقل عاقلان جهان
چو پیش عاقله کم سنگ ترهات جنون
نسیم لطف خوشش را طباع آب بقا
زبانه غضبش را طبیعت طاعون
به لاتناهی اعداد نیز نتوان کرد
شمار فضلش کز لاتناهی است فزون
عدد نگشت کمال محیطش ارچه نگشت
نهایتش چو کمالات او به پیرامون
که لاتناهی اعداد هست بالقوه
ز ننگ قوه بود لاتناهی‌اش بیرون
طلوع مطلع مدحش چه دلگشاست کنون
هزار خنده به خورشید می‌زند گردون
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - تجدید مطلع
ندانم از نظر من چسان بود مستور
رخی که یک نفس از خاطرم نگردد دور
نگاه بد نتوان بر جمال او دیدن
دعا کنیم کز آن روی چشم آینه دور
ز رشگ پیک نظر را نمی‌توانم دید
که در حوالی کویش کند به سهو مرور
مباد عرصه ی آفاق بوی او گیرد
نسیم را به سر کوی او مباد عبور
ز تاب نور نشاید جمال او دیدن
خوشا رخی که بود در شعاع خود مستور
به چشم ذره نظرکن که تا شود روشن
که آفتاب به هر ذره کرده است ظهور
زمین به خویش نگیرد ز ننگ، اگر عشاق
به غیر حسرت دیدار او برند به گور
جهان دل به دو مصرع گرفت ابرویش
که صاحب سخن از مطلعی شود مشهور
خیال دوست ز هر تار موی من جوشد
چو نقش صورت شیرین ز خامه ی شاپور
دلم ز جلوه ی عکسش چنین خراب چراست؟
رخی که خانه ی آیینه شد ازو معمور
پس از فراق توان قدر وصل دانستن
مرا ز کوی تو دوری ضرور بود ضرور
پس از مشاهده ی کوهکن یقینم شد
که وصل دوست میسر نبوده است به زور
من آن نیم که خلاصی ز درد و غم جویم
هزار چاره نمودم که داغ شد ناسور
به عشق روی تو صبرم فرار کرده ز دل
به یاد چشم تو خوابم ز چشم کرده نفور
ز سینه سوز تو کمتر نمی‌شود هرچند
نهد به داغ دلم پنبه مرهم کافور
جدا ز کوی تو راهی به هیچ سو نبرم
که روز هجر تو بر من شب است و من شب‌کور
به ذکر نام خوشت تشنه می‌رود سیراب
به یاد لعل لبت مست می‌شود مخمور
ز رشگ روی تو داغست زلف را مگشای
که داغ تازه خورشید می‌شود ناسور
دلم ز لعل تو بی‌نیش غیرنوش نخورد
رقیب بر سر شهدت نشسته چون زنبور
نگاه مست تو هرگه به طرف باغ افتاد
به تاک قطره می گشت دانه انگور
کنون که دور ز کویت اسیر هجرانم
چو در شکنجه ی شهباز، ناتوان عصفور
هوای فر سلیمانی است در سر من
که کرده تنگ جهان را به من چو دیده مور
ز ذوق خاک‌نشینی درگهی که بود
قضاش نادره معمار و آسمان مزدور
چه درگه آنکه بود آستان سبع شداد
به پیش محکمیش معترف به عجز و قصور
چه درگه آنکه نگردید دست قدرت را
بلندپایه‌تر از وی عمارتی مقدور
چه‌درگه آنکه به چندین هزار نقش و نگار
سپهر را نتوان گفت پیش او معمور
چه‌درگه آنکه به سطحش گر آفتاب افتد
گمان بری که به سطحش نشسته گرد فتور
هزار سال گذشت و بسا که هم گذرد
که بیم کهنگیش نیست از مرور دهور
بلند درگه سلطان شرع و ملت و دین
که صیت سلطنتش هست تا به نفخه ی صور
امام جعفر صادق که صبح صادق رای
به مهر خاک درش دم همی زند از نور
شهی که دایره ی عدل او دو عالم را
کشیده است در آغوش چون بلدراسور
به پیش عرصه ملک ابد نهایت او
نمود ملک سلیمانی است چون پی مور
سکون و جنبش رایات نصرتش تا هست
زمانه را حرکات سپهر نیست ضرور
ز بیم، تا به ابد متصل شود به عدم
صلابتش به ازل گر کند تغافل دور
چنین که داروی هر درد ازوست حیرانم
که آفتاب چرا مانده این چنین رنجور!
به هر طرف که کند میل، در قدم باشد
به پیش ابد چو صبا بر پسش ازل چو دبور
اگر ز چهره ی رایش نقاب بردارند
چو آفتاب شود کاینات غرقه ی نور
به گلشنی که چو خورشید پرتو اندازد
ز شاخ خشک برآید گل تجلی نور
به شکر نعمت او آسمان به یک سر پاست
که گر دمی بنشیند ز پای نیست شکور
محیط علمش اگر موج‌ور شود گردد
به نیم رشحه او حل مشکلات امور
به گرد خاطر او سیر فوج فوج اسرار
چنان‌که در چمن باغ خلد جلوه حور
بود ز دفترش افلاک آن ورق که بود
به نیم صفحه‌اش انجیل ضبط و نیم زبور
دو سایه از سخط و عفو او جحیم و نعیم
دو پرتو از غضب و لطف اوست ماتم و سور
اگر زبانه ی قهر خدا عیان خواهی
ببین به گوشه ابروی قهر او از دور
وگر گشاده در فیض را ندیدستی
ببین به جبهه صبح آیتش تبسم نور
جراحت دل صد خسته را شود مرهم
تبسمش به لب لعل چون شود پرشور
ز فیض معدلت عام او عجب نبود
خرابه دل عاشق اگر شود معمور
چو رنگ نهی برآید به چهره نگهش
ز بیم آب شود زهره در دل انگور
سیاستش به غضب چهره چون برافروزد
گره شود نفس نغمه در رگ طنبور
رسد به سبع شداد ار مهابتش فکند
در او به سعی تزلزل هزارگونه فتور
اگر نداند قدرش چه غم که رفته به خواب
رگ شعور حسودش که هست خصم شعور
زبان دشمن او نیش می‌زند بر دل
به نوش غوطه زند گر چو نشتر زنبور
چنان گرفته رگ حلق دشمنش را بخل
که آشنا به گلویش نشد به جز ساطور
به او عداوت بدخواهش اختیاری نیست
بود جبلی خفاش دشمنی با نور
وجود خصم برای ظهور اسبابست
که آفتاب به تقریب سایه شد مشهور
ز خلق اوست فلک مجمری که هست از وی
مشام عالم بالا پر از بخار و بخور
عذوبت سخنش در مذاق تشنه عقل
نشسته است چو می در طبیعت مخمور
به گاه نظم چو گردد سخن به وصف کفش
به موج بحر برآید مقطعات بحور
زهی به ذات و صفات از جهانیان ممتاز
چو در میانه انوار نور آتش طور
هلاک نظم علوم تو نظم عقد پرن
اسیر نثر کلام تو لؤلؤ منثور
زواهر حکمت آسمان دین را نجم
جواهر کلمت ملک شرع را دستور
ز خاک پای تو هر شب به دیده‌بانی دهر
کشد به دیده انجم سپهر سرمه نور
به کارخانه تقدیر مستمد از تست
به حل و عقل مقاصد مدبرات امور
بود اوامر «کن» را به خطة تقدیر
به خاطر تو ورود و ز سینة تو صدور
غبار راه تو بر تن برای حفظ شرف
هزاربار نکوتر از اطلس و سیفور
دمی به سایه دیوار کویت آسودن
مرا ز سایه طوبی به است و حور و قصور
چه خار و خس ز حریمت چه بالهای ملک
که رفته‌اند به جاروب طره، زمره حور
به منزلی که بود خاکروب بال ملک
چه عیش‌ها که توان کرد چشم دشمن کور
کند به شاکله هرچند میل باکی نیست
گزیده‌اند اگر بر تو خصم را جمهور
اگر به راه تو کمتر روند خلق چه باک
پل صراطی و سخت است بر صراط عبور
متابع تو اگر کم بود چه غم که شود
هزار قطره یکی گوهر، آنگهی به مرور
گهر ز طینت پاکست آنچنان کم‌یاب
خزف ز خست ذاتست آنقدر موفور
بود به مرتبه از کاینات بیش انسان
ولی بود به مراتب کم از شماره مور
همان به جنس بشر کن نظر که از کثرت
میان آدم و نا آدم است نسبت دور
هزار نطفه بباید که تا یکی گردد
به قابلیت اطوار متصف به وفور
چو گشت قابل اطوار قرن‌ها باید
که تا یکی به بر آید به صد مشقت و زور
رسید چون به بر از صدهزار کم افتد
یکی چنان که برد دیده نور و سینه سرور
خدایگانا خورشید عالم جانا
تویی که سر نبوت شد از تو محو ظهور
تویی خلاصه عترت تویی نقاوه نسل
که هست روح رسول از تو تا ابد مسرور
تویی تو آنکه پس پرده قضا عمری
ازل به روی تو افکنده بود چشم از دور
دوام دولت تست آنکه چشم بر ره اوست
ابد که در تتق غیب کرده رخ مستور
چه حاجت است به تعریف عقل ذات ترا
که بی‌نقاب درآید رخت به دیده کور
منم یکی ز غلامان درگهت که مدام
به مدحت تو زبانم بود زبانه نور
منم که هست ز فکر مدیح حضرت تو
سرادقات ضمیرم سرای پرده حور
هزار صورت شیرین سیه‌قلم دارم
سفیدروی‌تر از نقش خامه شاپور
درین قصیده تو کردی مدد روان مرا
وگرنه مانده به بند «ظهیر» بود این زور
کنون امید من اینست در دو عالم و بس
که با سگان درت سازدم خدا محشور
چو آفتاب کنم چرخ خاک را روشن
چراغ مهر ترا چون برم به خلوت گور
اگرچه زلت فیاض بیش در بیش است
گناه او به تو بخشد یقین خدای غفور
همیشه تا که گریبان عقل کل باشد
چو جیب خامه‌ام از مدحت تو مشرق نور
بود به دامن لطف تو متصل دستم
چو دست حسرت زاهد به طرف دامن حور
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - مطلع سوم
مرا دلی است ز درد فراق یار و دیار
تمام گریه حسرت تمام ناله زار
اگر به سیر چمن کم روم سبب آنست
که نیست ماتمیان را به بزم عشرت بار
مرا که سینه ز داغ ستم گلستانست
چه لازمست کشیدن کرشمه گلزار
هزار صحبت رنگین‌تر از می است مرا
چرا کشم ز پی باده دردسر ز خمار
زمانه از پی پامال کردنم پرورد
که نیست این گل پژمرده قابل دستار
ز سینه شعله‌فشان خیزد آه من که مدام
نفس ز کوره حداد جوشد آتش‌وار
سرم ز مغز تهی، همچو کاسه تنبور
نفس ولیک پر از خون ناله چون رگ تار
به غیر طفل سرشگم نه هیچ‌کس که مرا
غبار هجر دمی پاک سازد از رخسار
نباشد این همه باران که پیش دیده من
عرق ز چهره خجلت فشاند ابر بهار
چه منت از مه و خورشید می‌کشم که بس است
فروغ گوهر اشکم، چراغ در شب تار
میان فوج بلا آنچنان گداخته‌ام
که قطر دایرة درد شد تنم ناچار
چرا برای غم انگشتری ز زر نکنم؟
تنم که زرد و ضعیف و دوتاست از غم یار
دلم چو کوه به خود از نشاط غم بالید
اگرچه بار غمم جسم کرد زار و نزار
به روی بسترم از بسکه استخوان شکند
مدام ناله ز پهلو کنم چو موسیقار
به دفع فلسفیان گو کلامیان بکنند
جواز خرق فلک را ز آهم استفسار
ز بس که خوی به هجران شده مرا ترسم
که آرزو نشود دیده را دگر دیدار
فلک ز گردش خود باز استد ار شاید
کنون که کرد جدایی میانه من و یار
به شکوه فلکم گر زبان گشاده شود
سخن ببایدم از سر گرفت دیگر بار
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در منقبت امام محمدتقی(ع)
بی‌تو به زندان غم هیچ نجنبم ز جا
زلف تو زنجیر کرد موی به موی مرا
کس به کدامین امید از تو دلی خوش کند
عهد ندارد ثبات وعده ندارد وفا
سایه سودای او از سر ما کم مباد
زلف پریشان که هست سلسله‌جنبان ما
او همه تن کبر و ناز ما همه عجز و نیاز
ای دل خام آرزو او ز کجا ما کجا
روز وصالش نهشت شرم که بینم رخش
دل همه تن داغ من من همه داغ حیا
من به چه طالع دگر در دل او جا کنم
گریه من بی‌اثر ناله من نارسا
عمر نماند به کف، یار نیاید به چنگ
دل نشود ناامید، کام نگردد روا
یار ز ما در گریز، چرخ به ما در ستیز
وین دل پر رستخیز خود ننشیند ز پا
از پی ما می‌کشد عشق کمان ستم
بر دل ما می‌زند غمزه خدنگ جفا
بسکه غم هجر او تفرقه در ما فکند
دربر من دل جدا سوزد و داغش جدا
گریه من همچو آب سرو قدش را ضرور
خنده او چون نمک داغ دلم را سزا
خنده صبح مراست گریه غم در گلو
گریه شام مراست خنده غم بر قفا
می‌روم از خویشتن، بسته کمر بهر من
بوی سر زلف یار نامه به بال صبا
بوی کباب دلم مغز جگر می‌خورد
هان به حدیثم مباد گوش کسی آشنا
رفت ز عیشم شگون کرده‌ام این آزمون
رنگ ندارد کنون در کف من این حنا
کس به کدام اعتماد دل به جهان خوش کند
عمر چنین بی‌درنگ یار چنین بی‌وفا
کرد ز تاب ستم طاقت من پشت خم
گشت ز بس بار غم قامت صبرم دوتا
همچو کباب ضعیف گریه من بی‌سرشک
چون نفس صبحدم ناله من بی‌صدا
نعمت الوان غم می‌رسدم دم به دم
گه ز نوال ستم گه ز عطای بلا
گرد ره انتظار بوی سر زلف یار
آن تن ما را لباس، این دل ما را غذا
حاصلم از خشک و تر اشکی و لخت جگر
بر سر این ماحضر هر دو جهان را صلا
گریه تلاطم هنر، ناله تراکم اثر
دیده از آن در تعب سینه از آن در عنا
زورق هستی شکست بس که درین بحر خورد
لطمه باد عدم سیلی موج فنا
عشق وجود مرا رونق دیگر فزود
خورد مس هستیم غوطه درین کیمیا
چشم عدم روشن از گرد وجود منست
عشق به تدریج کرد خاک مرا توتیا
گو بشکن درد عشق یک به یکم استخوان
چند کند مغز من ناله نهان در عصا
یک سر مویی نماند در دل من جای عیش
چند کند کاوشم ناوک او جابه‌جا
ریشه امید من، حسرت جاوید من
آن یک ازل ابتدا، این یک ابد انتها
حسرت من جاودان، طاقت من ناتوان
بار ستم بی‌حساب تاب و توان بی‌نوا
ای به هلاک دلم، بسته کمر بر میان
وی به فریب دلم ریخته دامان به‌پا
از پی آزار جان، دست جفا بر میان
در ره امید دل، پای وفا در حنا
بهر گریبان دل، دست تطاول دراز
وز پی دامان وصل، طول امل نارسا
بی‌غمت اوقات من، جمله به باطل گذشت
در غم بود و نبود، در سر چون و چرا
تخم محبت ز تو در ته خاک عدم
خرمن مهر و وفا از تو به باد فنا
قاعده دوستی، ضابطه دشمنی
آن ز تو ناقص اساس، وین ز تو محکم بنا
هم ز تو ناقص عیار، نقد دغا و دغل
هم ز تو بی‌اعتبار، سکه مهر و وفا
دور نگردی به سهو، یک نفس از خاطرم
با همه بیگانگی، چون سخن آشنا
تاب و توانم دگر، در غم و حسرت نماند
به که برم زین الم، بر در شاه التجا
شاه زمین و زمن سرو بهار چمن
رنگ گل و یاسمن، بوی شمال و صیا
قرت عین رسول چشم و چراغ بتول
فخر نفوس و عقول، نقد علی رضا
هم شرف بوتراب، هم خلف بوالحسن
هم لقب او را تقی، هم صفت او را تقا
گلشن امید را خار رهش شاخ گل
دیده خورشید را خاک درش توتیا
تا که نهاد آشیان بر سر دیوار او
شد به سعادت مثل سایه بال هما
دامن خود را فلک، گرد از آن کرده است
تا کف فیاض او پر کندش از عطا
درگه او را به خواب بیند اگر آفتاب
هست دگر تا ابد این سرو آن متکا
دامن اگر برزند خیمه اجلال او
هشت بهشت برین، دیده شود برملا
روضه پرنور او، بین که ببینی عیان
هر طرفش آفتاب جلوه‌کنان چون سها
درگه او ارجمند، قبه او سربلند
منظر او دل‌نشین، عرصه او دل‌گشا
خاک درش را اگر سرمه کند آفتاب
شب نشود بعد ازین پرده روی ضیا
سایه دیوار وی همچو بهشت برین
کم نکند چارفصل، جلوه فیض هوا
عرصه صحنش به حسن به ز بهار و چمن
جلوه گردش ز فیض به ز شمال و صبا
بر در او گر نهد چهره زرد آفتاب
بر رخ گلشن زند سیلی موج صفا
گر کند از خشت وی ماه فلک کسب نور
شب پس ازین نشنود طعنه روز از قفا
عرصه او بس وسیع، قبه او بس رفیع
آن ز ازل تا ابد، این ز سمک تا سما
گر ز قضا و قدر، بهر جلای بصر
گردی از آن خاک در سرمه مه تیره را
تا ابد ایمن شدی از سبل انخساف
وز ازل ایمن بدی، از رمد انمحا
دانه شبنم اگر بسپردش حفظ تو
گوهر دندان شود در دهن آسیا
عرصه جاه ترا وهم بگشت و نیافت
نه اثر از ابتدا، نه خبر از انتها
شرق زمین‌بوس تو، قد فلک ساخت خم
علت پیری نبود، موجب این انحنا
خلق تو گر خاصیت فاش کند در چمن
بعد شکفتن گلش غنچه شود از حیا
شبنم لطف تو گر یاد گلستان کند
کم نشود چارفصل جلوه نشو و نما
بحر کفت گر دهد مایه ابر بهار
خوشه پروین شود، حاصل برگ گیا
در صدف گل شود، قطره باران گهر
دست ترا گر سحاب یاد کند در سخا
زود تواند گذشت در هنر از آفتاب
گر نظر تربیت کم نکنی از سها
کفر اگر رخ نهد بردرت ایمان شود
در دو جهان کس ندید خوشتر ازین کیمیا
بیضه بیضا نهد شب‌پره در آشیان
گر اثر تربیت عام کنی چون هما
دفتر علم ترا، هفت فلک یک ورق
گلشن خلق ترا هشت چمن یک گیا
ای به کمال شرف گوهر یکتای دین
وی به جمال خرد لمعه نور خدا
عقل نخستین ترا، دایه علم و ادب
علم لدنی ترا، میاه فهم و ذکا
پرتو رای تو گر پرده گشاید ز روی
نور تجلی شود ظلمت جهل و شقا
گر ز ضمیرت کند مهر فلک کسب نور
ماه دهد همچو روز، دیده دل را جلا
پیش ضمیر تو گر سجده کند آفتاب
افکند از نور روز بر کتف شب ردا
بوسه روح‌الامین وقف کف پای تست
درخور هر دست نیست نازکی این حنا
خنده صبح شرف از نفس پاک تست
غنچه تبسم نکرد جز ز نسیم صبا
غنچه پژمرده‌ایست خاطر فیاض لیک
از نفس پاک تو دارد امید نما
تیره ز افعال من نامه اعمال من
عاقبت حال من نیست به غیر از رجا
پر ز گنه دفترم، تیره رخ اخترم
خاک عدم بر سرم، گر ز تو نبود رضا
مهر تو در جان و دل، تخم تو در آب و گل
نیستم از خود خجل، در ره مهر و وفا
من سگ کوی توام، واله روی توام
زنده به بوی توام، همچو فنا در بقا
گرچه گنه کرده‌ام، نامه سیه کرده‌ام
مدح تو شه کرده‌ام مایه روز جزا
از گنه بی‌حساب مهر تو دارم جواب
بس بودم این صواب معذرت هر خطا
گرچه ندارم هنر، مهر تو دارم اثر
هیچ نخواهم دگر، مایه همین بس مرا
تا به قضا و قدر، هست ره خیر و شر
باد به دامت قدر، باد به کامت قضا