عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
ما رام خویش بهر تو دلدار گشتهایم
خود را به خاطر تو خریدار گشتهایم
یک کس خبر ز ذوق تماشای او نیافت
جز ما که محو لذّت دیدار گشتهایم
پر کردهایم دفتر و معنی همان یکی است
یک حرف بودهایم که بسیار گشتهایم
لاف فراخ حوصلگیهای ما خطاست
یک جرعه بیش نیست که سرشار گشتهایم
ترسند خلق از تو و ترک گنه کنند
ما تکیه بر تو کرده گنهکار کشتهایم
صد دشنه کار شوخی مژگان نمیکند
ظالم بیا ببین که چه گلزار گشتهایم
صد پرده بیش بر رخ مطلب فزوده شد
فیّاض بیخبر که خبردار گشتهایم
خود را به خاطر تو خریدار گشتهایم
یک کس خبر ز ذوق تماشای او نیافت
جز ما که محو لذّت دیدار گشتهایم
پر کردهایم دفتر و معنی همان یکی است
یک حرف بودهایم که بسیار گشتهایم
لاف فراخ حوصلگیهای ما خطاست
یک جرعه بیش نیست که سرشار گشتهایم
ترسند خلق از تو و ترک گنه کنند
ما تکیه بر تو کرده گنهکار کشتهایم
صد دشنه کار شوخی مژگان نمیکند
ظالم بیا ببین که چه گلزار گشتهایم
صد پرده بیش بر رخ مطلب فزوده شد
فیّاض بیخبر که خبردار گشتهایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
خود را به ناز آن بت طنّاز دادهایم
صد ملک دل به غارت یک ناز دادهایم
در راه عشق عافیت از ما مجو که ما
انجام را به مژدة آغاز دادهایم
دل را که آشیانة طاووس آرزوست
از خار خار وسوسه پرواز دادهایم
در بزم شوق ساغر لبریز وصل را
صد ره گرفتهایم و دگر باز دادهایم
گو آشیان طمع ببر از ما کنون که ما
خود را به یادِ جلوة پرواز دادهایم
هر بلبل نظاره که آهنگ دل نداشت
از شاخ گلبن مژه پرواز دادهایم
تا بستهایم راه امل بر حریم دل
در سینه راه جلوة صد راز دادهایم
با ما نسازد ار فلک سفله، گو مساز
اکنون که تن به طالع ناساز دادهایم
با لذّت غمت که دو عالم در آن گمست
غمهای رفته را همه آواز دادهایم
تا از کدام پرده برآید نوای ما
گوشی به نغمهریزی این ساز دادهایم
فیّاض حشر مرده دلانست هر نفس
تا ما به نطق رخصت اعجاز دادهایم
صد ملک دل به غارت یک ناز دادهایم
در راه عشق عافیت از ما مجو که ما
انجام را به مژدة آغاز دادهایم
دل را که آشیانة طاووس آرزوست
از خار خار وسوسه پرواز دادهایم
در بزم شوق ساغر لبریز وصل را
صد ره گرفتهایم و دگر باز دادهایم
گو آشیان طمع ببر از ما کنون که ما
خود را به یادِ جلوة پرواز دادهایم
هر بلبل نظاره که آهنگ دل نداشت
از شاخ گلبن مژه پرواز دادهایم
تا بستهایم راه امل بر حریم دل
در سینه راه جلوة صد راز دادهایم
با ما نسازد ار فلک سفله، گو مساز
اکنون که تن به طالع ناساز دادهایم
با لذّت غمت که دو عالم در آن گمست
غمهای رفته را همه آواز دادهایم
تا از کدام پرده برآید نوای ما
گوشی به نغمهریزی این ساز دادهایم
فیّاض حشر مرده دلانست هر نفس
تا ما به نطق رخصت اعجاز دادهایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
عمریست تا جدا ز تو مهوش نشستهایم
پروانهایم و دور ز آتش نشستهایم
با آنکه عیش از دل ما نسخه میبرد
دایم چو زلف یار مشوّش نشستهایم
در انتظار سرمة گردی از آن سوار
عمریست چشم بر ره ابرش نشستهایم
فارغ نشد رقیب ز خمیازه چون کمان
تا ما به پهلوی تو چو ترکش نشستهایم
ای زاهد از شکفتگی ما عجب مدار
عمری چون نشئه با می بیغش نشستهایم
چون داغ لاله بیغم عشق پریرخان
افسردهایم اگرچه در آتش نشستهایم
فیّاض غم مدار که هر چند پیش دوست
در خون نشستهایم ولی خوش نشستهایم
پروانهایم و دور ز آتش نشستهایم
با آنکه عیش از دل ما نسخه میبرد
دایم چو زلف یار مشوّش نشستهایم
در انتظار سرمة گردی از آن سوار
عمریست چشم بر ره ابرش نشستهایم
فارغ نشد رقیب ز خمیازه چون کمان
تا ما به پهلوی تو چو ترکش نشستهایم
ای زاهد از شکفتگی ما عجب مدار
عمری چون نشئه با می بیغش نشستهایم
چون داغ لاله بیغم عشق پریرخان
افسردهایم اگرچه در آتش نشستهایم
فیّاض غم مدار که هر چند پیش دوست
در خون نشستهایم ولی خوش نشستهایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
گاه خود خوردیم و گاهی صرف مردم کردهایم
مدّتی از پهلوی دل ما تنعّم کردهایم
ناله گر در دل شکستیم از شکیبایی نبود
آتشین بود آه، بر گردون ترحّم کردهایم
نشئهٔی شاید ببخشد عمر اگر باقی بود
بادهای از خون دل عمریست در خم کردهایم
عشق از خاصّیت خود میرساند دل به دل
ورنه ما در عشقبازی راه خود گم کردهایم
کاشیان فیّاض از ما آب رو کم دیدهاند
آب روی خویش صرف مردم قم کردهایم
مدّتی از پهلوی دل ما تنعّم کردهایم
ناله گر در دل شکستیم از شکیبایی نبود
آتشین بود آه، بر گردون ترحّم کردهایم
نشئهٔی شاید ببخشد عمر اگر باقی بود
بادهای از خون دل عمریست در خم کردهایم
عشق از خاصّیت خود میرساند دل به دل
ورنه ما در عشقبازی راه خود گم کردهایم
کاشیان فیّاض از ما آب رو کم دیدهاند
آب روی خویش صرف مردم قم کردهایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
ما فیض کعبه از در میخانه بردهایم
سر خطّ مشرب از خط پیمانه بردهایم
تا یک بکام سوختنی شد نصیب ما
بس شمعها به تربت پروانه بردهایم
فیض اثر ز بوم و بر بخت ما مجوی
ما آبروی نالة مستانه بردهایم
ما و دل از متاع غم جانفزای دوست
هر یک نصیب خویش جداگانه بردهایم
ای سیل برنگرد که از انتظار تو
شد عمرها که رخت به ویرانه بردهایم
با ما به جز صفای دو عالم نمانده است
از دل غبار محرم و بیگانه بردهایم
فیّاض اگر خراب شود آسمان چه باک
ما هر چه بردنی است ازین خانه بردهایم
از بزم یار تا ز ادب پا کشیدهایم
خون خوردهایم اگر لب ساغر مکیدهایم
چون شیشه راز دل به کسی سر نکردهایم
خون خوردهایم چون خم و دم در کشیدهایم
چاک کفن گواه که ما هم به عمر خویش
پیراهنی به کام دل خود دریدهایم
در راه عشق پای تو سنگ ره تو بس
ما پا شکستهایم و به منزل رسیدهایم
ره از در طلب قدمی تا به مطلب است
ما خود به هرزه راه درازی بریدهایم
معشوق را به دیدة عاشق توان شناخت
ما را مساز تیره که ما نور دیدهایم
فیّاض لب به خواهش ما تر مکن که ما
خونابهایم و از دل حسرت چکیدهایم
سر خطّ مشرب از خط پیمانه بردهایم
تا یک بکام سوختنی شد نصیب ما
بس شمعها به تربت پروانه بردهایم
فیض اثر ز بوم و بر بخت ما مجوی
ما آبروی نالة مستانه بردهایم
ما و دل از متاع غم جانفزای دوست
هر یک نصیب خویش جداگانه بردهایم
ای سیل برنگرد که از انتظار تو
شد عمرها که رخت به ویرانه بردهایم
با ما به جز صفای دو عالم نمانده است
از دل غبار محرم و بیگانه بردهایم
فیّاض اگر خراب شود آسمان چه باک
ما هر چه بردنی است ازین خانه بردهایم
از بزم یار تا ز ادب پا کشیدهایم
خون خوردهایم اگر لب ساغر مکیدهایم
چون شیشه راز دل به کسی سر نکردهایم
خون خوردهایم چون خم و دم در کشیدهایم
چاک کفن گواه که ما هم به عمر خویش
پیراهنی به کام دل خود دریدهایم
در راه عشق پای تو سنگ ره تو بس
ما پا شکستهایم و به منزل رسیدهایم
ره از در طلب قدمی تا به مطلب است
ما خود به هرزه راه درازی بریدهایم
معشوق را به دیدة عاشق توان شناخت
ما را مساز تیره که ما نور دیدهایم
فیّاض لب به خواهش ما تر مکن که ما
خونابهایم و از دل حسرت چکیدهایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
دل را به سر زلف تو دلدار سپردیم
شادیم که این مهره به آن مار سپردیم
معماری ویرانه جز از سیل نیاید
معمورة دل را به غم یار سپردیم
آزادهدلان شور دل تنگ ندانند
این نغمه به مرغان گرفتار سپردیم
داغ غم پنهان تو در پرده نسازد
این گل به کله گوشة اظهار سپردیم
فیّاض شد آن شرط که دیگر نستانیم
آن روز که ما دیده به دیدار سپردیم
شادیم که این مهره به آن مار سپردیم
معماری ویرانه جز از سیل نیاید
معمورة دل را به غم یار سپردیم
آزادهدلان شور دل تنگ ندانند
این نغمه به مرغان گرفتار سپردیم
داغ غم پنهان تو در پرده نسازد
این گل به کله گوشة اظهار سپردیم
فیّاض شد آن شرط که دیگر نستانیم
آن روز که ما دیده به دیدار سپردیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
یک عشوه از آن نرگس غمّاز ندیدیم
تا جان هدف ناوک صد ناز ندیدیم
در عهد تو دنبال رخ مهر فزایت
چشمی که به حسرت نبود باز ندیدیم
بیهمنفسی بین که درین گلشن گیتی
در ناله فزودیم و همآواز ندیدیم
چون تیره نباشیم که در مشرق طالع
یک صبح گریبان ترا باز ندیدیم!
آن بال فرو ریخته مرغیم که هرگز
در طالع خود جلوة پرواز ندیدیم
امنیّت معمورة عشقست که در وی
قفل در خلوتکدة راز ندیدیم
عمریست که در حلقة این غمکده فیّاض
سازی به جز از نالة خود ساز ندیدیم
تا جان هدف ناوک صد ناز ندیدیم
در عهد تو دنبال رخ مهر فزایت
چشمی که به حسرت نبود باز ندیدیم
بیهمنفسی بین که درین گلشن گیتی
در ناله فزودیم و همآواز ندیدیم
چون تیره نباشیم که در مشرق طالع
یک صبح گریبان ترا باز ندیدیم!
آن بال فرو ریخته مرغیم که هرگز
در طالع خود جلوة پرواز ندیدیم
امنیّت معمورة عشقست که در وی
قفل در خلوتکدة راز ندیدیم
عمریست که در حلقة این غمکده فیّاض
سازی به جز از نالة خود ساز ندیدیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
بر دل رقم حسرت جاهی نکشیدیم
از چشم فلک ناز نگاهی نکشیدیم
درخون نتپیدن گنه قاتل ما نیست
خود را به سر تیر نگاهی نکشیدیم
خود یک تنه در قلب عدو رخنه فکندیم
در چشم ظفر گرد سپاهی نکشیدیم
گر جان نفشاندیم به پایت ز ادب بود
بر آینة حسن تو آهی نکشیدیم
صد کوه کشیدیم به دوش از همه کس لیک
از خرمن منّت پر کاهی نکشیدیم
آغوش به دوش و بر مهری نگشودیم
خمیازه به لعل لب ماهی نکشیدیم
از سستی طالع چه بگویم که به یک بار
دل بر سر راه چو تو شاهی نکشیدیم
در جلوهگه ناز تو با حسرت بسیار
کم حوصلگی بود که آهی نکشیدیم
از چشم فلک ناز نگاهی نکشیدیم
درخون نتپیدن گنه قاتل ما نیست
خود را به سر تیر نگاهی نکشیدیم
خود یک تنه در قلب عدو رخنه فکندیم
در چشم ظفر گرد سپاهی نکشیدیم
گر جان نفشاندیم به پایت ز ادب بود
بر آینة حسن تو آهی نکشیدیم
صد کوه کشیدیم به دوش از همه کس لیک
از خرمن منّت پر کاهی نکشیدیم
آغوش به دوش و بر مهری نگشودیم
خمیازه به لعل لب ماهی نکشیدیم
از سستی طالع چه بگویم که به یک بار
دل بر سر راه چو تو شاهی نکشیدیم
در جلوهگه ناز تو با حسرت بسیار
کم حوصلگی بود که آهی نکشیدیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
دلا هنوز امیدی به چشم تر داریم
گمان صد اثر از آه بیاثر داریم
اگر اجازت آهی دهی به قوّت ضعف
امید هست که خود را ز خاک برداریم
پس از شکست به ساحل رسد سفینة موج
شکستهایم و همان بیم صد خطر داریم
در آن چمن که نسیم از حریر گل بیزند
پرند ناله به گلدوزی شرر داریم
شرابِ رنگ زند موج در پیالة گل
در آن چمن که به یادت پیاله برداریم
درین هوا که سبکروحی از نسیم پُرست
دماغی از نفس گل شکفتهتر داریم
درین بهارِ هوس چون نسیم لاله و گل
بدین خوشیم که بر موج خون گذر داریم
شبی به بزم گشودی تو جیب و ما از ذوق
هنوز آینة صبح در نظر داریم
ز ضعف خسته دلی همچو نالة عشّاق
نمیرسیم به جایی، ولی اثر داریم
فریب لطف زبانّی او مخور فیّاض
تو از زبانش و ما از دلش خبر داریم
گمان صد اثر از آه بیاثر داریم
اگر اجازت آهی دهی به قوّت ضعف
امید هست که خود را ز خاک برداریم
پس از شکست به ساحل رسد سفینة موج
شکستهایم و همان بیم صد خطر داریم
در آن چمن که نسیم از حریر گل بیزند
پرند ناله به گلدوزی شرر داریم
شرابِ رنگ زند موج در پیالة گل
در آن چمن که به یادت پیاله برداریم
درین هوا که سبکروحی از نسیم پُرست
دماغی از نفس گل شکفتهتر داریم
درین بهارِ هوس چون نسیم لاله و گل
بدین خوشیم که بر موج خون گذر داریم
شبی به بزم گشودی تو جیب و ما از ذوق
هنوز آینة صبح در نظر داریم
ز ضعف خسته دلی همچو نالة عشّاق
نمیرسیم به جایی، ولی اثر داریم
فریب لطف زبانّی او مخور فیّاض
تو از زبانش و ما از دلش خبر داریم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
هر دم ز گرمخویی خود برفروزیَم
پُر گرم هم مباش که ترسم بسوزیَم
باشد دهان تنگ توام روزی از ازل
زانست کز ازل به جهان تنگ روزیم
زان شب که دل به زلف سیاه تو بند شد
روشن نمود بر همه کس تیرهروزیم
خوش آنکه این لباس عناصر بیفکنم
تا چند بر بدن ز غذا پینه دوزیم
فیّاض ما به عیش ابد دل نهادهایم
دل خوش نمیشود ز نشاط دو روزیم
پُر گرم هم مباش که ترسم بسوزیَم
باشد دهان تنگ توام روزی از ازل
زانست کز ازل به جهان تنگ روزیم
زان شب که دل به زلف سیاه تو بند شد
روشن نمود بر همه کس تیرهروزیم
خوش آنکه این لباس عناصر بیفکنم
تا چند بر بدن ز غذا پینه دوزیم
فیّاض ما به عیش ابد دل نهادهایم
دل خوش نمیشود ز نشاط دو روزیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
آهی از دل از پیِ دفعِگزندی میکشیم
چشم بد را سرمه از دود سپندی میکشیم
تا شبی سر و قد او سایه بر ما افکند
ما و دل هر صبح یاهوی بلندی میکشیم
ناتوانی بین که در عشق تو بار عالمی
با تن زاری و جان دردمندی میکشیم
آستانت از وجود ما گرانی میکند
پای رغبت از سر کوی تو چندی میکشیم
هر نفس فیّاض با این تلخکامیهای خویش
کاسة زهری ز لعل نوشخندی میکشیم
چشم بد را سرمه از دود سپندی میکشیم
تا شبی سر و قد او سایه بر ما افکند
ما و دل هر صبح یاهوی بلندی میکشیم
ناتوانی بین که در عشق تو بار عالمی
با تن زاری و جان دردمندی میکشیم
آستانت از وجود ما گرانی میکند
پای رغبت از سر کوی تو چندی میکشیم
هر نفس فیّاض با این تلخکامیهای خویش
کاسة زهری ز لعل نوشخندی میکشیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
حاشا که غیر عشق حدیث دگر کنیم
یک حرف خواندهایم که یک عمر بر کنیم
اسباب از برای مسبّب بود به کار
ما از پی کلاه چرا ترک سر کنیم!
بر ما جهان ز خاطر مورست تنگتر
جای دگر کجاست که فکر سفر کنیم
زنگست زنگ، بوسة حورش بر آینه
دستی که با خیال تو شب در کمر کنیم
مطرب تو، داد ناله من از گریه میدهم
چون ابر و برق اگر مدد یکدگر کنیم
شرمنده گر ز دنیی و عقبی شدیم شکر
ما را نهشت عشق که فکر دگر کنیم
در راه عاشقی خطری چون رفیق نیست
ما بیخودان مباد که خود را خبر کنیم
افسانه بهر خواب بود طرفه این که ما
گردد حرام خواب چو افسانه سر کنیم
تنگست خاطر از غم عشق آنقدر که هست
ممکن گهی که خاطر ازین تنگتر کنیم
جایی که شهسوار فنا تیغ برکشد
جان میبریم اگر تن خود را سپر کنیم
فیّاض فتح باب دل از سرگذشتن است
پا میخوریم یک دم اگر فکر سر کنیم
یک حرف خواندهایم که یک عمر بر کنیم
اسباب از برای مسبّب بود به کار
ما از پی کلاه چرا ترک سر کنیم!
بر ما جهان ز خاطر مورست تنگتر
جای دگر کجاست که فکر سفر کنیم
زنگست زنگ، بوسة حورش بر آینه
دستی که با خیال تو شب در کمر کنیم
مطرب تو، داد ناله من از گریه میدهم
چون ابر و برق اگر مدد یکدگر کنیم
شرمنده گر ز دنیی و عقبی شدیم شکر
ما را نهشت عشق که فکر دگر کنیم
در راه عاشقی خطری چون رفیق نیست
ما بیخودان مباد که خود را خبر کنیم
افسانه بهر خواب بود طرفه این که ما
گردد حرام خواب چو افسانه سر کنیم
تنگست خاطر از غم عشق آنقدر که هست
ممکن گهی که خاطر ازین تنگتر کنیم
جایی که شهسوار فنا تیغ برکشد
جان میبریم اگر تن خود را سپر کنیم
فیّاض فتح باب دل از سرگذشتن است
پا میخوریم یک دم اگر فکر سر کنیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
دل به یاد تو سرخوش است همان
شعلة شوق سرکش است همان
پر برآوردم از خدنگ جفا
مژه دستی به ترکش است همان
کرد آشفته، خاطرِ جمعی
طرّة او مشوّش است همان
توتیا گشت استخوان و مرا
چشم بر گَردِ ابرش است همان
گر شدم از تو دور روزی چند
کششت در کشاکش است همان
بجهد گر سپندی از آتش
باز گشتن به آتش است همان
ناخوشیها اگر چه دید بسی
دل فیّاض او خوش است همان
شعلة شوق سرکش است همان
پر برآوردم از خدنگ جفا
مژه دستی به ترکش است همان
کرد آشفته، خاطرِ جمعی
طرّة او مشوّش است همان
توتیا گشت استخوان و مرا
چشم بر گَردِ ابرش است همان
گر شدم از تو دور روزی چند
کششت در کشاکش است همان
بجهد گر سپندی از آتش
باز گشتن به آتش است همان
ناخوشیها اگر چه دید بسی
دل فیّاض او خوش است همان
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
ز مژگان چند چون ابر بهاران
سرشک لالهگون بارم چو باران
به خاک کوهکن برمیفروزم
چراغ لالهای در کوهساران
خط سبزش مرا شوریدهتر کرد
جنون کهنه نو شد در بهاران
سمندش را به جولان خواهد آورد
بلند اقبالی این خاکساران
جدایی نو محبّ را بلایی است
به من در هجر او رحم است یاران
کشاکش با تمنّای تو دارد
بنازم حسرت امّیدواران!
نگه را رخصت خونریزیی ده
قراری کردهای با بیقراران
به مژگان تو در خنجر گذاری است
نگاهت آن سر خنجر گذاران
به غیر از خار خار دل نچیدم
گلی در آرزوی گلعذاران
مرا در دوستداری عمر بگذشت
ندیدم دوستی زین دوستداران
نبیند تیره روز و روزگاری
چون من فیّاض کس در روزگاران
سرشک لالهگون بارم چو باران
به خاک کوهکن برمیفروزم
چراغ لالهای در کوهساران
خط سبزش مرا شوریدهتر کرد
جنون کهنه نو شد در بهاران
سمندش را به جولان خواهد آورد
بلند اقبالی این خاکساران
جدایی نو محبّ را بلایی است
به من در هجر او رحم است یاران
کشاکش با تمنّای تو دارد
بنازم حسرت امّیدواران!
نگه را رخصت خونریزیی ده
قراری کردهای با بیقراران
به مژگان تو در خنجر گذاری است
نگاهت آن سر خنجر گذاران
به غیر از خار خار دل نچیدم
گلی در آرزوی گلعذاران
مرا در دوستداری عمر بگذشت
ندیدم دوستی زین دوستداران
نبیند تیره روز و روزگاری
چون من فیّاض کس در روزگاران
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
به نومیدی ستم باشد ز راه دوست برگشتن
چو اشک و آه عاشق تا توان زیر و زبر گشتن
پی دیدار آن با هر نگاهی آشنا باید
شدن چون سرمه در هر دیده و نور نظر گشتن
درین طوفان صرصر آرزوی شعلگی خامست
نداری خانه گر در سنگ نتوانی شرر گشتن
نه بر کف داغ عشق و نه به سر ژولیده موییها
چه لازم بر سر تیر حوادث بیسپر گشتن
روایی هر چه بینی نارواییها از آن خوشتر
شدن سنگ سیه بهتر درین دوران که زر گشتن
تفاوت در میان خوبرویان نقض یکرنگی است
به هر جا کاسة شیریست میباید شکر گشتن
تماشای دل خود کن چه لازم، همچو آیینه
پی در یوزة دیدار دایم دربهدر گشتن
نمیدانم کدامین عیشم امشب زار خواهد کشت
گهش در پای افتادن گهی بر گرد سر گشتن
ترا شوق نجف فیّاض اگر در خاک غلتاند
عجب نبود فلک را هم همین کامست در گشتن
چو اشک و آه عاشق تا توان زیر و زبر گشتن
پی دیدار آن با هر نگاهی آشنا باید
شدن چون سرمه در هر دیده و نور نظر گشتن
درین طوفان صرصر آرزوی شعلگی خامست
نداری خانه گر در سنگ نتوانی شرر گشتن
نه بر کف داغ عشق و نه به سر ژولیده موییها
چه لازم بر سر تیر حوادث بیسپر گشتن
روایی هر چه بینی نارواییها از آن خوشتر
شدن سنگ سیه بهتر درین دوران که زر گشتن
تفاوت در میان خوبرویان نقض یکرنگی است
به هر جا کاسة شیریست میباید شکر گشتن
تماشای دل خود کن چه لازم، همچو آیینه
پی در یوزة دیدار دایم دربهدر گشتن
نمیدانم کدامین عیشم امشب زار خواهد کشت
گهش در پای افتادن گهی بر گرد سر گشتن
ترا شوق نجف فیّاض اگر در خاک غلتاند
عجب نبود فلک را هم همین کامست در گشتن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
چو گرد چند به دنبال کاروان گشتن
توان به بال و پر مصرعی جهان گشتن
مراد جلوة نازست از سهی قدّان
وگرنه گِرد سرِ سرو میتوان گشتن
ترحّمی که به من کردهای گناه تو نیست
که از تصرّف عشق است مهربان گشتن
ز پیریم چه غم اکنون که ممکن است مرا
رخ تو دیدن و بار دگر جوان گشتن
چه خوش نماست از آن تندخو مرا فیّاض
به گریه دیدن و خندیدن و روان گشتن
توان به بال و پر مصرعی جهان گشتن
مراد جلوة نازست از سهی قدّان
وگرنه گِرد سرِ سرو میتوان گشتن
ترحّمی که به من کردهای گناه تو نیست
که از تصرّف عشق است مهربان گشتن
ز پیریم چه غم اکنون که ممکن است مرا
رخ تو دیدن و بار دگر جوان گشتن
چه خوش نماست از آن تندخو مرا فیّاض
به گریه دیدن و خندیدن و روان گشتن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
میشد از طَرة او کام دل آسان دیدن
میتوانستی اگر خواب پریشان دیدن
ما گذشتیم ز فکر سر و سامان چه کنیم
نتوان زلف ترا بی سرو سامان دیدن!
زدهای دستة گل بر سرو داغم چه کنم
بار بر خاطر دستار تو نتوان دیدن
غم ایّام چه بودی همه با من بودی
که پریشان بودن به که پریشان دیدن
پاک شو از همه خواهش که توانی فیّاض
هر چه خواهی همه در آینة جان دیدن
میتوانستی اگر خواب پریشان دیدن
ما گذشتیم ز فکر سر و سامان چه کنیم
نتوان زلف ترا بی سرو سامان دیدن!
زدهای دستة گل بر سرو داغم چه کنم
بار بر خاطر دستار تو نتوان دیدن
غم ایّام چه بودی همه با من بودی
که پریشان بودن به که پریشان دیدن
پاک شو از همه خواهش که توانی فیّاض
هر چه خواهی همه در آینة جان دیدن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
اگر چشمت کند یک عشوة مستانه در گلشن
دگر بر کف نگیرد شاخ گل پیمانه در گلشن
چنان چشمت میان اهل دل آوارگی افکند
که بلبل کرد جا در آتش و پروانه در گلشن
اگر گیرد نشان آن سر کو از صبا ترسم
که دیگر تا ابد بلبل نسازد خانه در گلشن
به عهد چشم مستت بخت من بیدار کی ماند
که گیرد چشم نرگس خواب ازین افسانه در گلسن
برو فیّاض تخم سبحه در جای دگر افکن
نبینی حاصلی از کشتن این دانه در گلشن
دگر بر کف نگیرد شاخ گل پیمانه در گلشن
چنان چشمت میان اهل دل آوارگی افکند
که بلبل کرد جا در آتش و پروانه در گلشن
اگر گیرد نشان آن سر کو از صبا ترسم
که دیگر تا ابد بلبل نسازد خانه در گلشن
به عهد چشم مستت بخت من بیدار کی ماند
که گیرد چشم نرگس خواب ازین افسانه در گلسن
برو فیّاض تخم سبحه در جای دگر افکن
نبینی حاصلی از کشتن این دانه در گلشن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
برافکن پرده و از عکس آن رونوبهارم کن
درآ در جلوه و از داغ حسرت لالهزارم کن
شرم چون کشتة ناز تو بهر خونبهای من
زمین جلوهگاه خویش را وقف مزارم کن
ز لطف آشکارت قدر من پوشیده میماند
به پنهانی بیا در پیش مردم آشکارم کن
مرا تا از نظر انداختی با خاک یکسانم
بیا بر رغم گردون یک کف خاک اعتبارم کن
قرار صبر با خود دادهام اما پشیمانم
بگو فیّاض ازو حرفیّ و دیگر بیقرارم کن
درآ در جلوه و از داغ حسرت لالهزارم کن
شرم چون کشتة ناز تو بهر خونبهای من
زمین جلوهگاه خویش را وقف مزارم کن
ز لطف آشکارت قدر من پوشیده میماند
به پنهانی بیا در پیش مردم آشکارم کن
مرا تا از نظر انداختی با خاک یکسانم
بیا بر رغم گردون یک کف خاک اعتبارم کن
قرار صبر با خود دادهام اما پشیمانم
بگو فیّاض ازو حرفیّ و دیگر بیقرارم کن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
گر جام میی داری عزم لبِجویی کن
ور مهر بتی داری فکر سر کویی کن
ای غنچه سری داری در راه بتی در باز
وی گل دهنی داری وصف گل رویی کن
دانم که وفایی نیست ای چرخ ترا باری
چون خاک کنی ما را در کار سبویی کن
این خواب هوس تا کی، شد فوت نماز عشق
از خون دل و دیده بر خیز وضویی کن
فیّاض درین وادی راهیست به سر منزل
هر چند نمییابی، باری تک و پویی کن
ور مهر بتی داری فکر سر کویی کن
ای غنچه سری داری در راه بتی در باز
وی گل دهنی داری وصف گل رویی کن
دانم که وفایی نیست ای چرخ ترا باری
چون خاک کنی ما را در کار سبویی کن
این خواب هوس تا کی، شد فوت نماز عشق
از خون دل و دیده بر خیز وضویی کن
فیّاض درین وادی راهیست به سر منزل
هر چند نمییابی، باری تک و پویی کن