عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵۶ - وله ایضاً در مدح علاءالدین محمد وزیر و تعریف سرائی که نوبنیاد نهاده
دلا گر میل آن داری که خلد جادوان بینی
و گر باغ ارم خواهی که در عالم عیان بینی
نظر بهر تماشا را بر این عالی سرا افکن
که تا از غایت نزهت همین بینی همان بینی
سراها در جهان سازند و خود عادت چنین باشد
سرائی ساخت کس هرگز که اندر وی جهان بینی
از آنساعت که شد باز این در میمون بفیروزی
در او اقبال را بسته بفراشی میان بینی
فراز سطح ایوانش که با چرخست هم زانو
شبان تا روز کیوان را مسیر پاسبان بینی
همای اوج گردونرا که خورشیدست نام او
بزیر سایه سقفش نهاده آشیان بینی
ز عکس خشتهای صحن و صورتهای سقف او
فلک پر ماه و خوریابی زمین پر انس و جان بینی
هوایش معتدل زا نسان که در وی صورت بیجان
سخنگو وز گفتارش صدا را ترجمان بینی
ز روی خاصیت طبعش چنان صحت همی بخشد
که در وی جز نسیمی را عجب گر ناتوان بینی
مگر جنات عدنست این که چشم اندر فضای او
بهر جانب که بگشائی دری در بوستان بینی
چو خلقان جهانرا شد جنابش قبله حاجت
روان چون قبله سوی او هزاران کاروان بینی
زمینش را چو بسپارد وزیر عالم عادل
ز عز پایبوس او سر اندر آسمان بینی
وزیر عالم عادل علاءالدین محمد آن
که دائم رأی پیرش را قرین بخت جوان بینی
زعدل عالم آرایش نشاید گر عجب داری
که اندر حفظ بره گرگ را همچون شبان بینی
سرای کون را معمار چون عدلش بود زین پس
بسان بیت معمور از فساد اندر امان بینی
درین خرم سرا دائم بشادی باد تا جائی
که چون ابن یمین پیر سپهرش مدح خوان بینی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٧ - وله ایضاً در مدح نظام الدین یحیی
عیدست در ده ایصنم گلعذار می
بنمای صورت طرب اندر صفای وی
شد کار عیش ساخته از عید همچو چنگ
زین پس میان ببند ز بهر طرب چو نی
مطرب بگوی نغمه خوش-زهد تا بچند
ساقی بیار ساغر می توبه تا بکی
با جام می نشین که درین دور بی ثبات
صافی دل بدست نیاید چو جام می
در ده میی که عرصه بزم از فروغ او
خوشتر ز نوبهار نماید بماه دی
ز آن می که گفتمش بصفا هست آفتاب
عقلم شنید گفت چه گفتی خموش هی
از نورش آفتاب اگر مقتبس شود
منشور حسن او نشود در کسوف طی
گفتم پس آفتاب نگویم چه گویمش
گفتا که عکس خاطر دستور نیک پی
والا نظام دولت و ملت که رأی او
بر روی آفتاب نشاند ز شرم خوی
آن سروریکه در طلب فرخی همای
آید عقاب رایت او را بزیر پی
گیرد بیک سوار و ببخشد بیک سؤال
در رزم و بزم کشور آفاق و ملک ری
چون همتش بعالم علوی سفر کند
آرد بزیر پای ز رفعت سر جدی
هرگز برزم و بزم درون هیچ بخردی
یک پی نبیندش که نگوید هزار پی
کآمد بفال سعد دگر باره در جهان
رستم ز سمت زابل و حاتم ز راه طی
ننهاد پا ز کتم عدم خلق در وجود
تا جود او نگفت که ارزاقکم علی
نشگفت اگر رود بسر و پای غرم باز
در عهد عدل او زکمان جمله شاخ و پی
گردون پیر گفته بشفقت هزار بار
با بخت او که انبتک الله یا صبی
ایخسروی که رأی تو اندر ضمیر خصم
نور هدایتست نهان در میان غی
سوء المزاج خصم تو چون دیر در کشید
آن به که شربتش بدهند از لعاب حی
قدر ترا ز اطلس گردون کند قبا
ای در کلاه گوشه قدرت شکوه کی
نعل سم سمند تو هر ماه مینهد
بر داغگاه ابلق گردون بجای کی
ارباب فضل را بجناب رفیع تو
چندان تفاخرست که اعراب را بحی
عدل تو گر نه دافع ظلم فلک شدی
بر صفحه وجود نماندی نشان شیی
کار جهانیان بنظام از وجود تست
بادت وجود تا بود اندر زمانه حی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٨ - ایضاً له در مدح خواجه نظام الدین یحیی
گر شود هر سر موئی که مرا هست زبانی
وز ازل تا بابد یابم از ایام زمانی
هر زبانی که ز گفتار بصد گونه عبارت
دهد از مکرمت شاه فلک قدر نشانی
در چنان مدت بیحد بچنین ساز فصاحت
نکنم عشیر عشیر از کرم شاه بیانی
شاه یحیی جهانبخش که چون یحیی برمک
همتش کرد روان در بدن جود روانی
آنکه از معدلتش در همه آفاق نه بینند
از پی پرورش بره به از گرگ شبانی
شهریارا توئی آنشاه جوانبخت که هرگز
فلک پیر ندیدست چو تو شاه نشانی
در جهان گر طلبند اهل بصیرت ابد الدهر
کاردانی که بود ناظم احوال جهانی
کس نبیند بصفا بر صفت رأی تو پیری
بکفایت نتوان یافت چو بخت تو جوانی
سایس حکم تو سازد ز هلال وز مجره
از پی مرکب خاص تو رکابی و عنانی
عقل کار آگه اگر فکر کند تا بقیامت
از جلالت ندهد هیچ نشان جز بگمانی
دورها دور کنند انجم و سازند قرانها
می نخیزد بهنر مثل تو در هیچ قرانی
هر چه فایض شود از ابر بهر فصل بهاری
و آنچه باشد بچمن باد بهر وقت خزانی
با عطای دل چون بحر تو و دست چو کانت
کمترین قطره بحری و غباریست زکانی
قسم دشمن ز تو جز پشت سپرهیچ نباشد
نبود بهر تو زو نیز بجز روی کمانی
چون عدو را نظر افتد بسوی تیغ و سنانت
شودش هر مژه در دیده چو تیغی و سنانی
گر جهان پر شود از فتنه چه باک اهل جهانرا
گر دهد شحنه انصاف تواش خط امانی
از فلانی غرض روح قدس ابن یمین است
آن کزو هر سخنی را بخرد عقل بجانی
گر بجانی بخرد عقل ازو هر سخنی را
می نبیند ز چنین بیع و شری هیچ زیانی
طوطی طبعش از آن شهره بشیرین سخنی شد
که لبالب شکر شکر تواش هست زبانی
ختم کردم بدعای تو سبکروح ثنا را
تا نگویند ز هر سو که فلان گشت گرانی
زیور تیغ زبانها گهر مدح تو باشد
تا سخن باشد و بس گوهر هر تیغ و زبانی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٩ - وله ایضاً در مدح نظام الدین یحیی
گر نگارم برقع از رخسار برگیرد همی
عالم جانرا بسحر یکنظر گیرد همی
هر که بیند خط مینا گون بگرد لعل او
در گمان افتد مگر طوطی شکر گیرد همی
در توهم بوسه بر رویش نیارم زد از آنک
عارضش از نازکی ترسم اثر گیرد همی
گر خبر بودی ز خود دلرا اسیرش کی شدی
مشکلم اینست کو دل بیخبر گیرد همی
هر که پا در راه عشق آن پری پیکر نهد
شرطش آن باشد که اول ترک سر گیرد همی
گفتمش آتش زنم از سوز عشقت در جهان
گفت پنداری مگر در مات در گیرد همی
زو نیارم شد جدا روز وداع از بهر آنک
از سرشکم سیل خونین رهگذر گیرد همی
میکند چندانکه میخواهد ستم بر عاشقان
وز شگرفی این گنه را مختصر گیرد همی
گر ستم زینسان بود زودا که چاکر بهر داد
راه درگاه شه جمشید فر گیرد همی
شاه یحیی آنکه رأی او چو تیغ آفتاب
دارد آن قدرت که ملک بحر و بر گیرد همی
و آنکه هر جا تاجداری پیش تختش بنده وار
دست بهر کسب عزت بر کمر گیرد همی
و آنکه چون آرد عطارد مدحت او در قلم
خامه ورق از شهاب و از قمر گیرد همی
هر یکی از بندگانش را بود هنگام کار
آن توانائی که شاه تاجور گیرد همی
رایتش هر سو که رو آرد بفضل کردگار
لشکری دیگر زند ملک دگر گیرد همی
روبهی کز بارگاه او روان گردد بصید
چون بدو موسوم باشد شیر نر گیرد همی
روز کین پنهان شود زو خصم چون اختر ز مهر
ور چو مهر از اختران بی مر حشر گیرد همی
چون کند پرواز باز رایتش آفاق را
همچو سیمرغ فلک در زیر پر گیرد همی
وقت جود و گاه بخشش همچو ماه و آفتاب
عالمی را همتش در سیم و زر گیرد همی
ابر نیسانی مگر از بحر دستش برد آب
کز رشاش او صدف در و گهر گیرد همی
گر نسیم خلق او یابد گذر بر خاک چین
از غم آهو نافه در خون جگر گیرد همی
شهریارا کمترین بندگان ابن یمین
از برای مدح تو چون خامه برگیرد همی
منشی دیوان گردون بس که گردد شرمسار
بفکند دیوان و دفتر راه در گیرد همی
با چنین شعری که همچون صیت عالمگیر تو
تا بخاور از حدود باختر گیرد همی
گر کنم دعوی که مدحی لایقت انشا کنم
خرده ها بر من خرد بیحد و مر گیرد همی
تا نگردد بعد ازینت خاطر عاطر ملول
چاکر آن به کین سخن را مختصر گیرد همی
خوبتر باشد ثنا کآنرا دعا آید ز پی
بنده آن بهتر که راه خوبتر گیرد همی
تا خبر باشد که میآید امام منتظر
سر بسر آفاق را از خشگ و تر گیرد همی
بادت آن قدرت ز حکم نافذت آفاق را
سر بسر همچون امام منتظر گیرد همی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۶٠ - وله ایضاً
منت ایزد را که دولت کرد بازم رهبری
سوی عالی در گهی کز چرخ دارد برتری
درگه والا جلال ملک و دین سردار عهد
یونس طاهر نسب کورا برازد سروری
آن همایون فر که تا آرد سعادتها بدست
یکزمان از طالعش غائب نگردد مشتری
و آنکه بهر رفع یأجوج فتن اندر جهان
رأی ملک آرای او سدی کشد اسکندری
هست خورشید از برای روشنی کار خویش
ذره ئی از نور رأیش را بصد جان مشتری
کار نظم ملک و دین از کلک گوهر بارتست
با وجود آنکه باشد کار کلکت سرسری
زیر طاق آسمانش جفت نتوان یافتن
هم بزیبا منظری و هم به نیکو مخبری
آخر هر روز میریزد زرشک رأی او
خون دل در طشت نیلی آفتاب خاوری
تا بدید ابر بهاری زر فشانی کفش
شکوه پیش چرخ بر دو پیشش افتادی گری
ایهمایون طالعی کآمد ز دیوان قضا
وقف ذات بیهمالت مایه نیک اختری
از برای بخششت پیوسته ماه و مهر را
هست صنعت سیم پالائی و عادت زرگری
شعرت آوردم بسوغات و بطنزم عقل گفت
نزد موسی تحفه آور دست دست سامری
عقل خوش میگوید اما عذر بنده واضح است
قیمت جوهر نداند کس بغیر از جوهری
راستی از شوق مدحت شعر میگوید رهی
ورنه کو ز احداث دهرم برگ شعر و شاعری
دارد اخلاص تو در جان بیغرض ابن یمین
چون نداری با چنین الطاف چاکر پروری
گر چه بر نامد ز الطافت یکی شکرانه ئی
میکنم اخلاص خود ظاهر بمدحت گستری
چون سخن در وصف اخلاق تو رانم بر زبان
طوطی جانرا کند الفاظ عذبم شکری
موسم عیدست و هر کس تهنیت میگویدت
هیچ دانی من چه میگویم ز راه چاکری
تهنیت گفتن بنزدت نیست حاجت بهر آنک
خلق را از فرخی هر روز عید دیگری
تا ز راه اقتضای طبع دور آسمان
بیشتر باشد از آن کاندر شمارش آوری
باد چون دوران گردون بینهایت عمر تو
تا ز ملک و ملک و از جان و جوانی برخوری
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۶١ - قصیده عیدیه
نو گشت ماه عید بیمن و مبارکی
ساقی بیار باده گلرنگ رادکی
در بزم خسروی که گه نشر مکرمات
طی کرد ذکر حاتم و یحیی برمکی
سلطان وجیه دولت و دین آنکه در کفش
آید ز برگ بید گه کین بلا رکی
در روز رزم در رخ زرنیخ فام خصم
کرده غبار موکب میمونش آهکی
در گوش صفدرانش بهیجا خروش کوس
با ذوقتر بود ز نوای چکاوکی
گلگون بخون دیده خود میکند عدوش
رخسار خویش را که شد از بیم سپرکی
با عدل شاملش نتوان یافت در جهان
یکتن که باشد از ستم دهر مشتکی
جائیکه رأی پیر زند بخت نوجوانش
آنجا سپهر پیر نهد سر بکودکی
بادا عدوش را ز گشاد کمان چرخ
مژگان بچشم شوخ درون کرده ناوکی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۶٢ - وله
از من ای باد صبا لطف بود گر سحری
ببر خسرو آفاق رسانی خبری
قدوه اهل کرم یونس طاهر نسب آنک
بحر و کان را نبود با دل و دستش خطری
آن عطا پاش که همتاش بصحرای وجود
نارد از کتم عدم مادر ارکان پسری
و آنکه طوطی طبیعت نشود نطق سرای
تا ز شکرش نبود در دهن او شکری
چون بدان حضرت با رفعت میمون برسی
عرضه دار از من و از حال من آنجا قدری
که مرا هست یقین آنکه سوی ابن یمین
بودت از عین عنایت گه و بیگه نظری
چه خطا رفت که امسال نبینم چون پار
نکند بر در او موکب لطفت گذری
راستی را نپسندد خرد از همچو منی
با وجود چو توئی جستن جود از دگری
آفتاب کرمی سایه ازو باز مگیر
تا بدانند که کردست عنایت اثری
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ای قبله صاحبنظران روی چو ماهت
وی فتنه دوران قمر چشم سیاهت
صد خار نهد حسن تو خورشید فلک را
چون از گل سیراب دمد مهر گیاهت
ترسم که نشان بر رخ زیبات بماند
از غایت لطف ار کنم از دور نگاهت
عذر گنه شیفتگان روز قیامت
روشن شود ایحوروش از روی چو ماهت
بر درد دل ابن یمین ناله گواهست
خود بر دل من بنده چه حاجت بگواهت
درد دل ما را بلب لعل دوا کن
در گردنم ار باشد ازین هیچ گناهت
ایدل مکن آه ستم از وی که ندارد
آئینه حسن بت من طاقت آهت
گر میطلبی از ستمش روی خلاصی
جز حضرت نوئین جهان نیست پناهت
نوئین فلک مرتبه تالش که بدارد
اندر کنف معدلت خویش نگاهت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
گل جمال تو چون بر فراز سرو شکفت
بر او چو سنبل زلفت هزار دل آشفت
فروغ روی ترا خانه کی حجاب شود
بگل چگونه توان نور آفتاب نهفت
دهان تنگ تو یاقوت سفته را ماند
در او دو رشته نهفته جواهر ناسفت
هوای سرو روان تو هست در دل من
چه سود چون سخن راست با تو نتوان گفت
مرا که قبله جان طاق ابروی تو بود
روا مدار که باشم همیشه با غم جفت
امیدم از همه عالم بتوست رد مکنم
که گر توام نپذیری که خواهدم پذرفت
نشست در دل من مهر عارض چو مهت
چنانکه بر تن آزادگان نشیند زفت
ز شام تا بسحر در غم تو ابن یمین
چو بخت صاحب صاحبقران عهد نخفت
علاء دولت و ملت محمد زنگی
که گرد حادثه از ساحت زمانه برفت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
بنده ئی کز چو تو شاهی بوی اعزاز رسد
بر مه و مهرش ازینمرتبه صد ناز رسد
آسمان کرد بسی جهد و بجاهت نرسید
کی بدان مسند والا بتک و تاز رسد
دشمنی کز ره کین با تو در آید بمصاف
از تنش طایر جانرا گه پرواز رسد
عهدها کرد فلک با تو بهر وعده که داد
واندر آنست که آن وعده بانجاز رسد
بود در کوره تب پیکرم از شوشه زر
که بدو ضربت پتک و برش گاز رسد
کرمت پرسش من کرد و گر نه چه محل
چون منی را که بگوشم ز تو آواز رسد
نرسد تا به ابد صدمت انده بدلی
که ز الطاف توأش مونس و دمساز رسد
تو بمانی که بر اورنگ شهی تا گه حشر
نه همانا که نظیر تو سرافراز رسد
مرغ جانم چه شود گر بپرد چون کرمت
هست ضامن که دگر باره بمن باز رسد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
ای ماه مهربان مه مهرست می بیار
بزمی بساز فصل خزان خوشتر از بهار
زود آتش گداخته در آب بسته ریز
یعنی در آبگینه فکن لعل آبدار
بر دست من بنه که بجان آمدم ز غم
تا یکنفس بشادی دل رغم روزگار
بوسم زمین بعزت و آنگه ز خرمی
نوشم بیاد بزم چو فردوس شهریار
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
سیمرغ زرنگار فلک را کند شکار
شاه جهان طغای تمرخان که آفتاب
دایم بزیر سایه چترش کند مدار
ابراز خجالت کف دریا عطای او
با سوز دل همی رود و چشم اشکبار
از یمن مدحش ابن یمین را علی الدوام
رغم عدو ز گوهر موزون بود یسار
تا ز آفتاب و سایه بود در جهان نشان
باداش سایه بر سر خلق آفتاب وار
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
گاه آنست که در آب سر افشان گردیم
تا بکی بیتو چو زلف تو پریشان گردیم
گر فتد سایه خورشید رخت بر سرما
از صفای رخ خوبت همه تن جان گردیم
چون خضر در ظلمات شب هجران توئیم
وقت نامد که بر آن چشمه حیوان گردیم
غمزه و ابروی چون تیر و کمان آفت ماست
لیک ترکش نکنم گر همه قربان گردیم
زر و گوهر ز رخ و دیده چو داریم تمام
بر عقیق یمن و لعل بدخشان گردیم
آفتاب فلک فضل و کرم شیخ علی
که چو در سایه ایوانش باخوان گردیم
دانم ای ابن یمین کز کف دریا صفتش
زود با کام دل و با سوی سامان گردیم
سایه عالی او تا بابد باقی باد
تا ز احسانش چو خورشید زر افشان گردیم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
پری رخا نکنی هیچ سوی بنده نگاه
چه کرده ام چه خطا شد بگو که چیست گناه
منم که دعوی عشق تو میکنم همه عمر
بسست سرخی و زردی اشک و چهره گواه
شکر که طوطی جانرا غذا دهد لب تست
زهی حلاوت لب لا اله الا الله
بخاک پای عزیزت که خضر را ماند
بر آب چشمه حیوانت رسته مهر گیاه
سفید شد همه کس را که حال ابن یمین
ز دست جور تو مانند خال تست سیاه
ز دست جور تو مسکین دلم پناهی خواست
بر آستان خودش شاه عهد داد پناه
سر ملوک جهان پادشه طغایتمور
که در پناه خدا باد با جلالت و جاه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١
ای نسیم صبحدم بگذر بخاک درگهی
کز غبارش چشم جان گشتست نورانی مرا
درگه آنکس که تصدیقش کند قاضی عقل
گر کند دعوی که میزیبد جهانبانی مرا
آصف ثانی علاء ملک و دین کز احتشام
یاد داد ایامش ایام سلیمانی مرا
آفتاب ملک و ملت آسمان داد و دین
آنکه آید ذات پاکش ظل یزدانی مرا
چون زمین بوسیده باشی قصه ابن یمین
عرضه کن تا از تو باشد منت جانی مرا
کو بهجرت استجازت کردم از درگاه تو
تا بلطف از تنگنای عیش برهانی مرا
اینسخن دیدم که نامد رأی انور را پسند
وز جبینش گشت پیدا خشم پنهانی مرا
یعلم الله کین از آن کردم که گفتم من کیم
تا بپیش خویش خوانی یا ز پس رانی مرا
ورنه آندم یابم آزادی ز بند روزگار
کز عداد بندگان خویش گردانی مرا
حاش لله کز گدائی درت تا زنده ام
دور گردم ور بود امید سلطانی مرا
هم درینمعنی ز درج غیر دری یافتم
بر فشانم چون بدست آمد بآسانی مرا
خاک درگاه تو نفروشم بملک هر دو کون
آنچنان نادان نیم آخر تو میدانی مرا
جاودان اقبال بادت تا بفضل کردگار
از سپهر ظلم پرور داد بستانی مرا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢
آن شهنشاهی که از تأثیر جود عام او
هر چه باشد آرزوی دل بچنگ آید مرا
کسوت امید را در دستگاه او زدم
بر خم نیل فلک تا خود چه رنگ آید مرا
دی یکی میگفت تو زیعیت هست اندر حساب
گفتمش در سر ازین کبر پلنگ آید مرا
تا مرا هست آگهی از همت عالی شاه
از زر توزیع اگر گنجی است ننگ آید مرا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧
بتمثیل ابن یمین نکته ئی
کند عرضه بر شاه فرمانروا
هنرمند مانند بازی بود
که او را بدام آوری از هوا
بتعلیم صیدش مشو رنجه هیچ
که نیک آرد او این صفت را بجا
همان به که آن باز بیگانه را
کنی با خود از راه لطف آشنا
چو وحشت بکلی ز طبعش رود
دهد زان پست از هنر بهره ها
وگر عنف بیند چو یابد مجال
کند خویشتن را ز دامت رها
بلطفش نگهدار گر بایدت
که باشد چنین شاهبازی ترا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٩
باهل خطه فریومد از طریق رضا
مگر به عین عنایت نظر فکند خدا
که آفتاب سپهر کرم بطالع سعد
فکند سایه الطاف خود برین ضعفا
ستوده آصف ایام عز دولت و دین
که زیبدش که کند پادشاهی وزرا
زهی کریم نهادی که بر بسیط زمین
سپهر با همه دیده ندید مثل تو را
توئی که بر چمن جان هر که زنده دلست
ز فیض ابر سخای تو رست مهر گیا
تویی چنان که اگر ذره ای شود موجود
ز عزم و حزم تو در پیکر زمین و سما
زمین شود چو سما بیقرار و سرگردان
سما شود چو زمین با وقار و پا بر جا
گذشت بر دل من یک سخن بخواهم گفت
خدایگان ز ره لطف اگر کند اصغا
سعادت ازلی با عماد دولت و دین
جهان رادی و مردی سپهر جود و سخا
ز بدو فطرت و آغاز آفرینش او
مقارنست و برین حال واقفست و گوا
سعادتی نه همانا که به تواند بود
ز اتفاق ملاقاتت ای خجسته لقا
بکام دل ز جهان داد عیش بستانید
که هست بر گذر این سخت کوش سست وفا
زمان دولت و اقبال مغتنم شمرید
میفکنید از امروز کار بر فردا
مگر ز بخت شما نیز باید ابن یمین
فراغتی که نواند گزارد فرض دعا
چو روزگار که تفریق و جمع شیوه اوست
نمی زند نفسی بی رضای رأی شما
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٧
ز هی فرخنده جایی خوش مقامی
که خجلت می دهد خلد برین را
نقوش دل فریب جان فزایش
ببرد آب نگارستان چین را
ندانم کین ارم یا باغ مینوست
که حیرت بینم از وی آن و این را
صفای سلسبیل و نزهت خلد
بخاطر نگذرد روح الامین را
ز منظرگاه بالا چون ببینید
روان در زیر او ماء معین را
از آن ساعت که می بر کف نهادی
در او صاحبقران بی قرین را
خرد با روح می گوید که بشتاب
ببین بزم بزرگ خرده بین را
چو می بینی به کف جام مروق
به نزهتگه بهاء ملک و دین را
وزیر شه نشان کز رشح کلکش
سواد عین زیبد حور عین را
دل اندر وی به عشرت شاد بادا
سرافراز زمان فخر زمین را
ولی باید که نگذارد به دل در
که بگذارد بذل ابن یمین را
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۴
قطعه ای نزد من رسید امروز
از سخنهای قدوه الشعرا
مرتضی افضل و یگانه ی دهر
فخر سادات و زبده النقبا
آن سخن پرور هنر گستر
و آن نکو سیرت خجسته لقا
و آنکه با صد هزار دیده فلک
جز به احول نبیندش همتا
تیر گردون ز رشگ خامه او
در کمان اوفتد گه انشا
گلبن فضل را بآب سخن
کس چو طبعش نداد نشو و نما
راستی قطعه ای ز غایت لطف
همچو آب حیات روح افزا
قطعه ای نی که بود دریایی
موج او جمله لؤلؤ لالا
از لطافت که هست کارگرست
در مزاج عقول چون صهبا
سخنش چون شنید ابن یمین
گفت از اخلاص نه ز روی ریا
کاین سخن گر به سنگ خاره رسد
دم احیا زند زمان صدا
باد باقی که بلبل طبعش
کرد گلزار طبع را به نوا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٨
علاء دولت و دین آصف سلیمان فر
زهی جناب تو ارباب فضل را مأوا
ز حادثات کسی کالتجا بجاه تو کرد
درآمد از تف دوزخ بسایه طوبی
توئیکه گوهر مدحت بنظم ابن یمین
ز راه مرتبه گشتست زیور دنیا
منم که نام تو در هر هنر که نام برند
کناره کرد بتابید شعرم از شعرا
مرا بپرور و نام نکو بدست آور
که نام نیک ز هرچ آوری بود اولی
سخن جدا کند اندر زمانه نیک از بد
نگاه کن که چه خوش گفت صابر اینمعنی
چه پایه ذکر که از شعر منتشر گشتست
کریم را بمدیح ولئیم را بهجا
ترا خدای بحمدالله آن کرم دادست
که منشی فلکی مدح تو کند انشا
بقای عمر تو بادا که خود مدایح تو
همیکند کرمت بر سخنوران املا