عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
ز عاشق شکوه ای جز مهر ورزیدن نمی دانی
عبث رنجیده ای، اسباب رنجیدن نمی دانی
از آن، لب زیر دندان ندامت داری، ای عاقل
که چون دیوانگان، زنجیر خاییدن نمی دانی
گل داغی ز باغ زندگانی نیست در دستت
تهی کف می روی زاهد،که گل چیدن نمی دانی
نخوردی خون دل ای صوفی و در رقص طاماتی
چه مستی می کنی، چون باده نوشیدن نمی دانی؟
حزین اکنون نواسنج گلستان شد، تو ای بلبل
نفس را درگلو بشکن که نالیدن نمی دانی
عبث رنجیده ای، اسباب رنجیدن نمی دانی
از آن، لب زیر دندان ندامت داری، ای عاقل
که چون دیوانگان، زنجیر خاییدن نمی دانی
گل داغی ز باغ زندگانی نیست در دستت
تهی کف می روی زاهد،که گل چیدن نمی دانی
نخوردی خون دل ای صوفی و در رقص طاماتی
چه مستی می کنی، چون باده نوشیدن نمی دانی؟
حزین اکنون نواسنج گلستان شد، تو ای بلبل
نفس را درگلو بشکن که نالیدن نمی دانی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
مست صهبای الستم یللی
از می توحید مستم یللی
حبس تن بر مرغ روحم تنگ بود
این قفس، در هم شکستم یللی
کس به من، بیگانه تر از من نبود
ز اختلاط غیر، رستم یللی
چون دل من خلوت خاص تو بود
در به روی غیر بستم یللی
هیچ نقصانی مرا از مرگ نیست
آنچه بودم باز هستم یللی
از حجاب جسم بیرون آمدم
آخر این سد را شکستم یللی
در سماع عشق، محفل گرم بود
چون سپند از جای جستم یللی
در خرابات مغان، بیخود حزین
خوش به کام دل نشستم یللی
از می توحید مستم یللی
حبس تن بر مرغ روحم تنگ بود
این قفس، در هم شکستم یللی
کس به من، بیگانه تر از من نبود
ز اختلاط غیر، رستم یللی
چون دل من خلوت خاص تو بود
در به روی غیر بستم یللی
هیچ نقصانی مرا از مرگ نیست
آنچه بودم باز هستم یللی
از حجاب جسم بیرون آمدم
آخر این سد را شکستم یللی
در سماع عشق، محفل گرم بود
چون سپند از جای جستم یللی
در خرابات مغان، بیخود حزین
خوش به کام دل نشستم یللی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
بدا ما قد بدا فی الحبّ من بیداءِ اشواقی
اَنل کأساً و اسکرلی، الا یا ایها السّاقی
سرت گردم، لب خشک به زهر آغشته ای دارم
فانّ القلب ملسوعٌ و ماء الدّنِ تریاقی
محبت نامهٔ درد دلم را در بغل دارد
نمی خوانی چرا محبوب من، مکتوب مشتاقی؟
نیم در عشقبازی، بی وفا، ای سست پیمانها
بقیٰ ما قد مضی فی حبّکم، عهدی و میثاقی
حزین از دل به گوشم هر نفس فریاد می آید
ینادی کلما فی الکون فان، والهوی باقی
اَنل کأساً و اسکرلی، الا یا ایها السّاقی
سرت گردم، لب خشک به زهر آغشته ای دارم
فانّ القلب ملسوعٌ و ماء الدّنِ تریاقی
محبت نامهٔ درد دلم را در بغل دارد
نمی خوانی چرا محبوب من، مکتوب مشتاقی؟
نیم در عشقبازی، بی وفا، ای سست پیمانها
بقیٰ ما قد مضی فی حبّکم، عهدی و میثاقی
حزین از دل به گوشم هر نفس فریاد می آید
ینادی کلما فی الکون فان، والهوی باقی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
نمی ماند به مصر از پیرهن، جز تهمت چاکی
سفیدی می کند در راه شوقش، دیدهٔ پاکی
به دست کوته همّت بلند خویش می نازم
که از دنیا، به چشم اهل دنیا زد کف خاکی
در آتش می گرفتم خرمن حسرت نصیبان را
گر از سامان هستی، در بساطم بود خاشاکی
غبار از تربت من تا قیامت می کشد بالا
که روزی، بودم از افتادگان قد چالاکی
ز بوی خون من، می در رگ مخمور می آید
خدنگی خورده ام، از باده پیما چشم بی باکی
بیا در کوی عشق و رهن می کن دفتر دل را
که در یونان زمین عقل، نبود صاحب ادراکی
ز خورشید قیامت، نیست باکی، می پرستان را
برد ما را شراب بیخودی، تا سایهٔ تاکی
به پای شمع خود، چون شعلهٔ جواله می رقصد
ز آتش طلعتان، پروانه زد جام طربناکی
شکارانداز ما را، تاکی افتد رحم در خاطر
رگی داریم و شمشیری، سری داریم و فتراکی
به برگ لالهٔ خورشید محشر، شبنم افشاند
گل داغی که دارد در نظر، روی عرقناکی
فروغ شمع جان، شد در تن آلوده ظلمانی
که باید پرتو فانوس را، پیراهن پاکی
مقیّد بیش ازین نتوان به زندان بدن بودن
بکش سر ازگریبان، تابهکی چون دانه در خاکی؟
گر از دل زندگان مشربی، در ظلمت شب ها
ز آب زندگانی صلح کن، با چشم نمناکی
من آن دریا کشم کز باده سیرابی نمی دانم
قناعت می کند از تاک، زاهد گر به مسواکی
حزین از انفعال من، نخواهد شد سفید آنجا
گر صبح قیامت را، نمایم سینهٔ چاکی
سفیدی می کند در راه شوقش، دیدهٔ پاکی
به دست کوته همّت بلند خویش می نازم
که از دنیا، به چشم اهل دنیا زد کف خاکی
در آتش می گرفتم خرمن حسرت نصیبان را
گر از سامان هستی، در بساطم بود خاشاکی
غبار از تربت من تا قیامت می کشد بالا
که روزی، بودم از افتادگان قد چالاکی
ز بوی خون من، می در رگ مخمور می آید
خدنگی خورده ام، از باده پیما چشم بی باکی
بیا در کوی عشق و رهن می کن دفتر دل را
که در یونان زمین عقل، نبود صاحب ادراکی
ز خورشید قیامت، نیست باکی، می پرستان را
برد ما را شراب بیخودی، تا سایهٔ تاکی
به پای شمع خود، چون شعلهٔ جواله می رقصد
ز آتش طلعتان، پروانه زد جام طربناکی
شکارانداز ما را، تاکی افتد رحم در خاطر
رگی داریم و شمشیری، سری داریم و فتراکی
به برگ لالهٔ خورشید محشر، شبنم افشاند
گل داغی که دارد در نظر، روی عرقناکی
فروغ شمع جان، شد در تن آلوده ظلمانی
که باید پرتو فانوس را، پیراهن پاکی
مقیّد بیش ازین نتوان به زندان بدن بودن
بکش سر ازگریبان، تابهکی چون دانه در خاکی؟
گر از دل زندگان مشربی، در ظلمت شب ها
ز آب زندگانی صلح کن، با چشم نمناکی
من آن دریا کشم کز باده سیرابی نمی دانم
قناعت می کند از تاک، زاهد گر به مسواکی
حزین از انفعال من، نخواهد شد سفید آنجا
گر صبح قیامت را، نمایم سینهٔ چاکی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
در دیده و دل، از دل و از دیده جدایی
بی جایی و چون می نگرم در همه جایی
لب باده چکان، جلوه چمان، طرّه پریشان
آشفته چنین، بر سر بازار چرایی؟
گه در جگر گرمی و گه بر مژهٔ تر
گه در شکن آه منی، در چه هوایی؟
هم شیشه و هم ساغر و هم باده و هم مست
هم ساقی و هم نایی و هم نای و نوایی
بر تارک سر هوشی و در پردهٔ دل، راز
در دیدهٔ سر، نوری و در سینه، صفایی
نظّاره کنان از نظر عشق، به حسنی
رخساره نهان، در شکن زلف دوتایی
گه معتکف خلوت و گه شاهد محفل
گه بارکش خرقه و گه زیر قبایی
در حدّ اشارات، تو هم مایی و هم من
در محو اضافات، برون از من و مایی
مست است حزین ، امشب از آن ساقی سرمست
مطرب، بزن این پرده، به آهنگ رسایی
بی جایی و چون می نگرم در همه جایی
لب باده چکان، جلوه چمان، طرّه پریشان
آشفته چنین، بر سر بازار چرایی؟
گه در جگر گرمی و گه بر مژهٔ تر
گه در شکن آه منی، در چه هوایی؟
هم شیشه و هم ساغر و هم باده و هم مست
هم ساقی و هم نایی و هم نای و نوایی
بر تارک سر هوشی و در پردهٔ دل، راز
در دیدهٔ سر، نوری و در سینه، صفایی
نظّاره کنان از نظر عشق، به حسنی
رخساره نهان، در شکن زلف دوتایی
گه معتکف خلوت و گه شاهد محفل
گه بارکش خرقه و گه زیر قبایی
در حدّ اشارات، تو هم مایی و هم من
در محو اضافات، برون از من و مایی
مست است حزین ، امشب از آن ساقی سرمست
مطرب، بزن این پرده، به آهنگ رسایی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
ای ناله، خوشا بخت رسایی که تو داری
ما را نبود راه به جایی که تو داری
خواهی شدن ای دل، می صافی به خرابات
با دردکشان، صدق و صفایی که تو داری
از کعبه چه حاصل ادب ناصیه سا را
ای بت، سر ما و کف پایی که تو داری
بی پرده به هر گوشه کند راز نهان را
ای نی، نفس پرده گشایی که تو داری
تا چند لب جام برد بوسه به تاراج
ساقی ز لب بوسه ربایی که تو داری؟
سنبل کده کرده ست گریبان سمن را
مشکینه خط غالیه سایی که تو داری
طالع نگذارد گِره بسته به کارم
گر باز شود بند قبایی که تو داری
چون آینه از دیدهٔ حیرت زده، شادم
از کف ندهم فیض لقایی که تو داری
در تیرگی، آیینهٔ دل را نگذارد
مطرب، نفس زنگ زدایی که تو داری
خواهند حریفان مسیحا نفس آموخت
نطق از لب الهام سرایی که تو داری
بی ذوق سماع است حزین ، نالهٔ بلبل
شوریده مرا طرزِ نوایی که تو داری
ما را نبود راه به جایی که تو داری
خواهی شدن ای دل، می صافی به خرابات
با دردکشان، صدق و صفایی که تو داری
از کعبه چه حاصل ادب ناصیه سا را
ای بت، سر ما و کف پایی که تو داری
بی پرده به هر گوشه کند راز نهان را
ای نی، نفس پرده گشایی که تو داری
تا چند لب جام برد بوسه به تاراج
ساقی ز لب بوسه ربایی که تو داری؟
سنبل کده کرده ست گریبان سمن را
مشکینه خط غالیه سایی که تو داری
طالع نگذارد گِره بسته به کارم
گر باز شود بند قبایی که تو داری
چون آینه از دیدهٔ حیرت زده، شادم
از کف ندهم فیض لقایی که تو داری
در تیرگی، آیینهٔ دل را نگذارد
مطرب، نفس زنگ زدایی که تو داری
خواهند حریفان مسیحا نفس آموخت
نطق از لب الهام سرایی که تو داری
بی ذوق سماع است حزین ، نالهٔ بلبل
شوریده مرا طرزِ نوایی که تو داری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
بردم به لحد زان رخ افروخته، داغی
حاجت نبود تربت ما را به چراغی
گر خشک لبم، بادهکش ساغر عشقم
دل را به لب، از هرگل داغی ست ایاغی
کیفیت صهباست به جام سخن من
ای باده گساران، برسانید دماغی
راه سر آن چشمه که گم کرد سکندر
ما تا در میخانه رساندیم سراغی
از تربت ما می گذرد یار، سبکبار
ای بارکشان غم دل، لابه و لاغی
شمعی که نه در پرتو رخسار تو سوزد
در دیدهٔ پروانه نماید، پر زاغی
وصل ار نبود، راه خیال تو نبسته ست
باز است به روی دل تنگم، در باغی
داغ دل ما، از نفس گرم شکفته ست
ای لاله، تو افروختهای دامن راغی
پرسی چه ز آتشکدهٔ عشق، حزین را؟
زاهد، تو به راحتکدهٔ کنجِ فراغی
حاجت نبود تربت ما را به چراغی
گر خشک لبم، بادهکش ساغر عشقم
دل را به لب، از هرگل داغی ست ایاغی
کیفیت صهباست به جام سخن من
ای باده گساران، برسانید دماغی
راه سر آن چشمه که گم کرد سکندر
ما تا در میخانه رساندیم سراغی
از تربت ما می گذرد یار، سبکبار
ای بارکشان غم دل، لابه و لاغی
شمعی که نه در پرتو رخسار تو سوزد
در دیدهٔ پروانه نماید، پر زاغی
وصل ار نبود، راه خیال تو نبسته ست
باز است به روی دل تنگم، در باغی
داغ دل ما، از نفس گرم شکفته ست
ای لاله، تو افروختهای دامن راغی
پرسی چه ز آتشکدهٔ عشق، حزین را؟
زاهد، تو به راحتکدهٔ کنجِ فراغی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
راه دل و دین را زدی ای طرفه صنم، های
مژگان تو خواباند به ما، تیغ ستم های
آوارهٔ کوی تو ندانم به چه حال است؟
یعنی دلم، آن کافر گم کرده صنم، های
صبر من و تمکین تو، ای عهد فراموش
ما را و تو را ساخته بیگانه ز هم، های
سرو تو صلایی به شهادت طلبان زد
خود را برسانید به این پای علم، های
با فیض کریمان کف محتاج حریف است
محرومی چشمم، عجب، ای خاک قدم، های
افتاده به دل، زخم به بالای هم از تو
ای غمزه، مبادا شکنی قدر ستم، های
امروز به پیچ و خم آزادی خویشم
یاد تو به خیر، ای شکن زلفِ به خم، های
تار نفس من به گلو، قید اسیریست
از حلقهٔ دامم برهان، وحشت رم، های
زاهد، خبر از ریزش مژگان منت نیست
دامان تری دارم ازین ابرِ کرم، های
فیض عجبی یافتم از پای خم می
ای سایه نشینان گلستان ارم، های
دل، بتکدهٔ ما و ادب سجده بَرِ اوست
ای ناصیه سایانِ حرمگاه صنم، های
ما برهمنان را، همه جا طور تجلّی ست
از یار نداری خبر، ای شیخ حرم، های
سامان خودی نیست به کف یک پر کاهم
شرمندهٔ هستی نکنی، های عدم، های
مرغ دل ما در پی پرواز فراغی ست
تا چند تپد در قفس شادی و غم، های
در بزم، حزین این همه خاموش چرایی؟
شوریده نوایی بزن از نای قلم، های
مژگان تو خواباند به ما، تیغ ستم های
آوارهٔ کوی تو ندانم به چه حال است؟
یعنی دلم، آن کافر گم کرده صنم، های
صبر من و تمکین تو، ای عهد فراموش
ما را و تو را ساخته بیگانه ز هم، های
سرو تو صلایی به شهادت طلبان زد
خود را برسانید به این پای علم، های
با فیض کریمان کف محتاج حریف است
محرومی چشمم، عجب، ای خاک قدم، های
افتاده به دل، زخم به بالای هم از تو
ای غمزه، مبادا شکنی قدر ستم، های
امروز به پیچ و خم آزادی خویشم
یاد تو به خیر، ای شکن زلفِ به خم، های
تار نفس من به گلو، قید اسیریست
از حلقهٔ دامم برهان، وحشت رم، های
زاهد، خبر از ریزش مژگان منت نیست
دامان تری دارم ازین ابرِ کرم، های
فیض عجبی یافتم از پای خم می
ای سایه نشینان گلستان ارم، های
دل، بتکدهٔ ما و ادب سجده بَرِ اوست
ای ناصیه سایانِ حرمگاه صنم، های
ما برهمنان را، همه جا طور تجلّی ست
از یار نداری خبر، ای شیخ حرم، های
سامان خودی نیست به کف یک پر کاهم
شرمندهٔ هستی نکنی، های عدم، های
مرغ دل ما در پی پرواز فراغی ست
تا چند تپد در قفس شادی و غم، های
در بزم، حزین این همه خاموش چرایی؟
شوریده نوایی بزن از نای قلم، های
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
خاطر از دردسر بیهده آزاده کنی
سر اگر در ره رندان دل افتاده کنی
لوحت آخر اجل از نقش خودی ساده کند
حالیا مصلحت آن است که خود ساده کنی
همچو گل می رود از کف به نسیمی، هشدار
برگ عیشی که به صد خون دل آماده کنی
صوفی، ار می نکشی، ساغری از ما بستان
تا مگر آب رخ خرقه و سجاده کنی
ساقی، از دست کریم تو چه کم خواهد شد
چون سبو، خود به گلوی من اگر باده کنی؟
تازه شمشاد من، از خانه به گلشن بخرام
جلوه ای تا به تذروان چمن زاده کنی
واله حسن بیان تو، جهانی ست حزین
زیبد ار ناز به این حسن خداده کنی
سر اگر در ره رندان دل افتاده کنی
لوحت آخر اجل از نقش خودی ساده کند
حالیا مصلحت آن است که خود ساده کنی
همچو گل می رود از کف به نسیمی، هشدار
برگ عیشی که به صد خون دل آماده کنی
صوفی، ار می نکشی، ساغری از ما بستان
تا مگر آب رخ خرقه و سجاده کنی
ساقی، از دست کریم تو چه کم خواهد شد
چون سبو، خود به گلوی من اگر باده کنی؟
تازه شمشاد من، از خانه به گلشن بخرام
جلوه ای تا به تذروان چمن زاده کنی
واله حسن بیان تو، جهانی ست حزین
زیبد ار ناز به این حسن خداده کنی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۷
به صورت هر چه بینی، نقش برآب است در معنی
نگاه خرده بینان، پرده ی خواب است در معنی
زبون در کارگاه صورت افتد، مرد روشندل
کتان می گردد اینجا هر چه مهتاب است در معنی
به دیبای بساط صورت آرایان، منه پهلو
که فرش بوریای فقر، سنجاب است در معنی
عجب نبود، به گوش اهل صورت گر نیامیزد
دهانم درج گوهرهای نایاب است در معنی
چه باک ار خشک خیزد چون گهر، لفظی ز بحر دل
حزین ،از جوی کلکم، نکته سیراب است در معنی
نگاه خرده بینان، پرده ی خواب است در معنی
زبون در کارگاه صورت افتد، مرد روشندل
کتان می گردد اینجا هر چه مهتاب است در معنی
به دیبای بساط صورت آرایان، منه پهلو
که فرش بوریای فقر، سنجاب است در معنی
عجب نبود، به گوش اهل صورت گر نیامیزد
دهانم درج گوهرهای نایاب است در معنی
چه باک ار خشک خیزد چون گهر، لفظی ز بحر دل
حزین ،از جوی کلکم، نکته سیراب است در معنی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۸
گر سینه شود سینا، بی تاب و توانستی
تاب من و آن جلوه، مهتاب و کتانستی
آسان به قد و عارض، عاشق ندهد دل را
آنی ست نکویان را، دل داده ازآنستی
آن ماه فلک پیما، بنمود شبی سیما
چون اختر از آن شبها، چشمم نگرانستی
نگذاشت مرا حسرت، با هجر و وصال او
اکنون من مجنون را، نه این و نه آنستی
حیرت من بی سامان، از مایهٔ دل دارم
در خاک هم از چشمم، خونابه روانستی
از مرگ نیندیشم، جان گر به تو پیوندد
پیری چه زیان دارد گر عشق جوانستی؟
لطف تو همی باید، تا هجر کران گیرد
از خود شده ام امّا، دوری به میانستی
جم رفت و فریدون هم، زین کاخ دو در بیرون
این کلبه که می بینی، میراث کیانستی
با عارف رومی شد، هم نغمه حزین ، کلکم
این پرده که می سنجم، زان جان جهانستی
تاب من و آن جلوه، مهتاب و کتانستی
آسان به قد و عارض، عاشق ندهد دل را
آنی ست نکویان را، دل داده ازآنستی
آن ماه فلک پیما، بنمود شبی سیما
چون اختر از آن شبها، چشمم نگرانستی
نگذاشت مرا حسرت، با هجر و وصال او
اکنون من مجنون را، نه این و نه آنستی
حیرت من بی سامان، از مایهٔ دل دارم
در خاک هم از چشمم، خونابه روانستی
از مرگ نیندیشم، جان گر به تو پیوندد
پیری چه زیان دارد گر عشق جوانستی؟
لطف تو همی باید، تا هجر کران گیرد
از خود شده ام امّا، دوری به میانستی
جم رفت و فریدون هم، زین کاخ دو در بیرون
این کلبه که می بینی، میراث کیانستی
با عارف رومی شد، هم نغمه حزین ، کلکم
این پرده که می سنجم، زان جان جهانستی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
به جلوه، جامهٔ صبر مرا قبا کردی
به یک نگه، من و دل را، ز هم جدا کردی
مشام یوسف اگر می شنید بوی تو را
هزار جامهٔ جان در غمت قبا کردی
دلم ز داغ تو ای عشق، کام خویش گرفت
ازین گهر، صدفم را گرانبها کردی
نماز زاهد افسرده می گذشت ز عرش
اگر به سرو قد یار، اقتدا کردی
حزین ، به طرز نشید تو آفرین بادا
لبم به زمزمهٔ عشق، آشنا کردی
به یک نگه، من و دل را، ز هم جدا کردی
مشام یوسف اگر می شنید بوی تو را
هزار جامهٔ جان در غمت قبا کردی
دلم ز داغ تو ای عشق، کام خویش گرفت
ازین گهر، صدفم را گرانبها کردی
نماز زاهد افسرده می گذشت ز عرش
اگر به سرو قد یار، اقتدا کردی
حزین ، به طرز نشید تو آفرین بادا
لبم به زمزمهٔ عشق، آشنا کردی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۱
نمی دانم تو بی پروا نگاه، از دل چه می خواهی؟
نثارت کرد جان را، دیگر از بسمل چه می خواهی؟
چه منتها ز تیغ اوست، برگردن، شهیدان را
تو ای خون بحل، از دامن قاتل چه می خواهی؟
برون از حیهٔ عقل است، کار قبض و بسط دل
شکستی ناخن، از این عقدهٔ مشکل چه می خواهی؟
ز کف سرگشتگی، مشت غبار جسم نگذارد
ازین ریگ روان، آسایش منزل چه می خواهی؟
شرارآسا برافشان، بی تامل خردهٔ جان را
به این کم فرصتی، از عمر مستعجل چه می خواهی؟
به از دل، جلوه گاهی در دو عالم نیست لیلی را
تو ای مجنون صحراگرد، از محمل چه می خواهی؟
چه فهمد جان نابینا، ز دفترهای لاطایل؟
ز اوراق پریشان خود ای جاهل چه می خواهی؟
دل آزاده باید، زاد این ره، بر میان بستن
اگر مرد حقی، از عالم باطل چه می خواهی؟
در دلها بود حاجت روای عالمی، امّا
در دل گفته اند، از مهره های گل چه می خواهی؟
به جز حسرت که خرمنهاست خاک شوره زاران را
ز تخم افشانی دنیای بی حاصل چه می خواهی؟
دل دنیاپرستان، از طمع خالی نمی باشد
به عالم، چشم سیر از کاسهٔ سائل چه می خواهی؟
محیط حرص را، سعیت، نیارد مرد میدان شد
ز دست و پا زدن در بحر بی ساحل چه می خواهی؟
چو گرگ افتاده ای در پوستین یوسفان تا کی؟
ز جان پاک آگاهان، تو ای غافل چه می خواهی؟
دهان شیرین بود، آلودگی تا با شکر دارد
به جز کام هوس، از لذت عاجل چه می خواهی؟
حزین از شعله رخساری ست، بی تابی سپندت را
به غیر از سوختن، زین آتشین محفل چه می خواهی؟
نثارت کرد جان را، دیگر از بسمل چه می خواهی؟
چه منتها ز تیغ اوست، برگردن، شهیدان را
تو ای خون بحل، از دامن قاتل چه می خواهی؟
برون از حیهٔ عقل است، کار قبض و بسط دل
شکستی ناخن، از این عقدهٔ مشکل چه می خواهی؟
ز کف سرگشتگی، مشت غبار جسم نگذارد
ازین ریگ روان، آسایش منزل چه می خواهی؟
شرارآسا برافشان، بی تامل خردهٔ جان را
به این کم فرصتی، از عمر مستعجل چه می خواهی؟
به از دل، جلوه گاهی در دو عالم نیست لیلی را
تو ای مجنون صحراگرد، از محمل چه می خواهی؟
چه فهمد جان نابینا، ز دفترهای لاطایل؟
ز اوراق پریشان خود ای جاهل چه می خواهی؟
دل آزاده باید، زاد این ره، بر میان بستن
اگر مرد حقی، از عالم باطل چه می خواهی؟
در دلها بود حاجت روای عالمی، امّا
در دل گفته اند، از مهره های گل چه می خواهی؟
به جز حسرت که خرمنهاست خاک شوره زاران را
ز تخم افشانی دنیای بی حاصل چه می خواهی؟
دل دنیاپرستان، از طمع خالی نمی باشد
به عالم، چشم سیر از کاسهٔ سائل چه می خواهی؟
محیط حرص را، سعیت، نیارد مرد میدان شد
ز دست و پا زدن در بحر بی ساحل چه می خواهی؟
چو گرگ افتاده ای در پوستین یوسفان تا کی؟
ز جان پاک آگاهان، تو ای غافل چه می خواهی؟
دهان شیرین بود، آلودگی تا با شکر دارد
به جز کام هوس، از لذت عاجل چه می خواهی؟
حزین از شعله رخساری ست، بی تابی سپندت را
به غیر از سوختن، زین آتشین محفل چه می خواهی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۲
ای دل، سپند آتش سودای کیستی؟
خرمن به باد داده و رسوای کیستی؟
در محفلی که موج پریزاد می زند
آیینه دار حسن دلارای کیستی؟
در پوست، رستخیز قیامت فکنده ای
ای خون گرم، معرکه آرای کیستی؟
بیمارم و به لعل تو در جان سپاریم
برگو خدای را، که مسیحای کیستی؟
سوزد به دیده خواب و به دل آه حسرتم
آرام ساز جان شکیبای کیستی؟
زاهد ز دین برآمد و عاشق ز جان گذشت
خوش فرصت تو باد، به یغمای کیستی؟
اشکت به رنگ باده فرو می چکد حزین
مست می شبانه غمهای کیستی؟
خرمن به باد داده و رسوای کیستی؟
در محفلی که موج پریزاد می زند
آیینه دار حسن دلارای کیستی؟
در پوست، رستخیز قیامت فکنده ای
ای خون گرم، معرکه آرای کیستی؟
بیمارم و به لعل تو در جان سپاریم
برگو خدای را، که مسیحای کیستی؟
سوزد به دیده خواب و به دل آه حسرتم
آرام ساز جان شکیبای کیستی؟
زاهد ز دین برآمد و عاشق ز جان گذشت
خوش فرصت تو باد، به یغمای کیستی؟
اشکت به رنگ باده فرو می چکد حزین
مست می شبانه غمهای کیستی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۵
خاصان تمام مستند، ساقی صلای عامی
ته جرعه ای کرم کن، مِن راوقِ الکرامی
خامیم و اوفتاده، می ده که باده بخشد
اجساد را قیامی، ارواح را، قوامی
آواره ام به فرقت، از منزل سلامت
یا جار دار سلمی، بلغ لها سلامی
مطربِ بهل طریقت، سرکن رهِ حقیقت
سنجی اگر مقامی، داری اگر پیامی
خواهی حَرَج نباشد، سرکن حدیث دربا
اهلا لما روبنا، عن سیدالانامی
دل در شکسته حالی، صد ناله در گره داشت
انی رجوت دهراً، اشکو عن السقامی
یار آمدم به بالین، شد رنجها فراموش
عاد الکرام شکراً، فی اوفر السهامی
یا جارتی بوجد، قولی حدیث نجد
ذا اجمل الهدایا، ها اکمل الکلامی
گوش حزین خاموش، مطرب به نالهٔ توست
سرکن رهی خدا را، ساقی بیار جامی
ته جرعه ای کرم کن، مِن راوقِ الکرامی
خامیم و اوفتاده، می ده که باده بخشد
اجساد را قیامی، ارواح را، قوامی
آواره ام به فرقت، از منزل سلامت
یا جار دار سلمی، بلغ لها سلامی
مطربِ بهل طریقت، سرکن رهِ حقیقت
سنجی اگر مقامی، داری اگر پیامی
خواهی حَرَج نباشد، سرکن حدیث دربا
اهلا لما روبنا، عن سیدالانامی
دل در شکسته حالی، صد ناله در گره داشت
انی رجوت دهراً، اشکو عن السقامی
یار آمدم به بالین، شد رنجها فراموش
عاد الکرام شکراً، فی اوفر السهامی
یا جارتی بوجد، قولی حدیث نجد
ذا اجمل الهدایا، ها اکمل الکلامی
گوش حزین خاموش، مطرب به نالهٔ توست
سرکن رهی خدا را، ساقی بیار جامی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
به دلهای دماغ آشفته، سنبل می کند کاری
به ما شوریدگان، آن زلف و کاکل می کند کاری
دلم را در خروش آورده چون گل نوشخند او
نوازشهای آن رنگین تغافل، می کندکاری
شب از وجد نسیم، از خود نرفتم گر درین گلشن
به بوی صبحدم، گلبانگ بلبل می کند کاری
به غفلت توبه کردم از می و اکنون پشیمانم
خورد افسوس، هرکس بی تامّل می کند کاری
حزین از بوالفضولان، در غمش محروم تر مردم
مگو با ناز او صبر وتحمّل می کندکاری
به ما شوریدگان، آن زلف و کاکل می کند کاری
دلم را در خروش آورده چون گل نوشخند او
نوازشهای آن رنگین تغافل، می کندکاری
شب از وجد نسیم، از خود نرفتم گر درین گلشن
به بوی صبحدم، گلبانگ بلبل می کند کاری
به غفلت توبه کردم از می و اکنون پشیمانم
خورد افسوس، هرکس بی تامّل می کند کاری
حزین از بوالفضولان، در غمش محروم تر مردم
مگو با ناز او صبر وتحمّل می کندکاری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۷
به جان سوزی، نی کلک سخن ساز مرا دیدی
به خاموشی نوای سینه پرداز مرا دیدی
پراندازد ملک، آنجا که من پروانگی کردم
به بال دل، رساییهای پرواز مرا دیدی
ز بیدادت به چنگ کاوش غم، سینه را دادم
به نالش، دلخراشیهای آواز مرا دیدی
به پای خویشتن می پرورد چون سایه طوبی را
لوای دولت فقر سرافراز مرا دیدی
حزین افسانه ام جادو دمان را مهر بر لب زد
به بزم گفتگوی عشق، اعجاز مرا دیدی
به خاموشی نوای سینه پرداز مرا دیدی
پراندازد ملک، آنجا که من پروانگی کردم
به بال دل، رساییهای پرواز مرا دیدی
ز بیدادت به چنگ کاوش غم، سینه را دادم
به نالش، دلخراشیهای آواز مرا دیدی
به پای خویشتن می پرورد چون سایه طوبی را
لوای دولت فقر سرافراز مرا دیدی
حزین افسانه ام جادو دمان را مهر بر لب زد
به بزم گفتگوی عشق، اعجاز مرا دیدی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۸
ای از شرار عشق تو هر سینه آتشخانه ای
دل شمع رخسار تو را، آتش به جان پروانه ای
اندیشه ی پیر خرد، با کبریای عشق تو
در وادی واماندگی، بازیچهٔ طفلانه ای
هر چند مست و بیخودم، غافل ز یادت نیستم
ای نغمهٔ تسبیح تو در هر لب پیمانه ای
مجنون صفت با وحشتم دامان صحرا تنگ بود
روزی که من هم داشتم، با خود دل دیوانه ای
میخانه ها در جوش تو، دیوار و در مدهوش تو
مست از لب خاموش تو، ناقوس هر بتخانه ای
عاشق چه سان در دورِ او دل را نگهداری کند؟
چشمی که در هر گردشی خالی کند پیمانه ای
ساقی اگر آزرده ای، باز از حزین خویشتن
شوید غبار خاطرت از گریهٔ مستانه ای
دل شمع رخسار تو را، آتش به جان پروانه ای
اندیشه ی پیر خرد، با کبریای عشق تو
در وادی واماندگی، بازیچهٔ طفلانه ای
هر چند مست و بیخودم، غافل ز یادت نیستم
ای نغمهٔ تسبیح تو در هر لب پیمانه ای
مجنون صفت با وحشتم دامان صحرا تنگ بود
روزی که من هم داشتم، با خود دل دیوانه ای
میخانه ها در جوش تو، دیوار و در مدهوش تو
مست از لب خاموش تو، ناقوس هر بتخانه ای
عاشق چه سان در دورِ او دل را نگهداری کند؟
چشمی که در هر گردشی خالی کند پیمانه ای
ساقی اگر آزرده ای، باز از حزین خویشتن
شوید غبار خاطرت از گریهٔ مستانه ای
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱ - در توسل به حضرت خاتم الانبیاء (ص)
یا خاتم النبییّن، غمخوار عالمی تو
پیش تو چون ننالم؟ از جور آسمانی
از عرض شکوه هرچند، خالی نمی شود دل
از من سخن طرازی، از خامه خون چکانی
ناید نهفتن از من، با لطف شامل تو
رازی که می نماید، در سینه ام سنانی
دیرینه شد چو مخلص، در حضرت است گستاخ
نتوانم از تو کردن، اسرار دل نهانی
همچشم کوثر از توست، پیمانهٔ املها
لبریزگوهر ازتوست، گنجینهٔ امانی
ماهیچهٔ لوایت، آرد به درع و خفتان
کاری که می کند مه، با پیکر کتانی
فریادرس خدیوا، بیداد بین که کرده ست
هندوی چرخ ما را، تاراج ترکمانی
دور از حمایت تو، دور سپهر بشکست
پشت خمیده ام را، از بار زندگانی
بالین و بستر من، خشتیّ و بوریایی ست
این است در بساطم، ز اسباب این جهانی
از نقد در کنارم، رنگ طلایی ای هست
ز الوان نعمتم نیست، جز اشک ارغوانی
بگسسته الفت من، از خیل بی وفایان
پوشیده همّت من، چشم از نعیم فانی
آواره همچو من نیست، خاکی نهاد دیگر
تا این کهن بنا را، افلاک گشته بانی
ده سال شد که در هند، عمرم به رایگان رفت
زین سان کسی نداده، بر باد زندگانی
دم سردی زمانه، خرم بهارم افسرد
عریان تن است نخلم، از باد مهرگانی
ای سر غبار راهت، زان خاک سرمه واری
خونبار دیدهام را، بفرست ارمغانی
جایی که نور رویت، گلگونه برفروزد
از ذره کمتر آید، خورشید خاورانی
در خون نشسته دارد، هند جگر فشارم
من داد شکوه دادم، باقی دگر تو دانی
نه قوّتی که آیم تا خاک آستانت
نه طاقتی که سازم، با حرقت چنانی
از باد سرد مهری، شاخ خزان رسیده
رخساره در زریری، ز اغصان ضیمرانی
نفس بلند همّت، تاکی کند تحمّل
با طعنهٔ اراذل، با نخوت ادانی
در سومنات دهلی، مدح تو می سرایم
زان پیشتر که آید، بلبل به زندخوانی
هر فردی از مدیحت، باشد حدیث منزل
من اسرت المعلّی، من سرحهٔ المعانی
هر سو صریر کلکم، طبل سکندری زد
تا گشت در هوایت، سرگرم مدح خوانی
بنگر به مایه داری، نیسان خامه ام را
جز من کسی نیارد، زین سان گهر فشانی
بر خاک عجز ریزد، سرپنجهٔ تهمتن
چون خامه ام گشاید، بازوی پهلوانی
لب برگشا و گوهر، در جیب بحر و کان کن
کف برگشا و بفشان، صدگنج شایگانی
از داغ مهرت امروز، محفل فروزِ دهرم
کمتر دهد چو من یاد، آثار باستانی
از مصرعی توان یافت، طبع هنر طرازم
جان را به تن نباشد، این جودت و روانی
هرگز نداشت حسان، رطب اللسانی من
هرگز نکرد سحبان، این معجز البیانی
از صولت مدیحت، ملک سخن گرفته
گردن فرازکلکم، با چتر کاویانی
گر رخصت تو باشد، از لخت دل نمایم
مستان معنوی را، تا حشر میزبانی
قدر سخن بلند است، زیرا که دارد آباد
تا حشر سروران را، قصر رفیع شانی
از معجز سخن ماند، روح اللهی به عیسی
موسی کلیمِ حق شد، از فیضِ نکته دانی
شدکاخ ملک و ملت، ازکلک نکته پرور
مستهدم المفاسد، مستحکم المبانی
از عنصری بود نام، شاهان غزنوی را
از گنجوی بود یاد، بهرام شاه ثانی
آن آل بویه رفتند، امّا به روزگاران
دارد روانشان شاد، مهیار دیلمانی
سلجوقیان گذشتند، امّا ز انوری ماند
نام بلند ایشان، بر لوح این جهانی
دور اتابکان رفت، امّا کلام سعدی
پرورده نامشان را، با آب زندگانی
ذکر اوبس باقیست، از نکته های سلمان
نام تکش دهد یاد، خلّاق اصفهانی
شاه مظفری را، نسلی نماند لیکن
هر مصرعی ز حافظ، شد شمع دودمانی
راه سخن نبودی، در حضرتت حزین را
از عفو اگر نبودی، امّید طیلسانی
کلکم ز فیض لطفت زانسان به جلوه آید
کز جنبش بهاران، شمشاد بوستانی
تا سرفراز کرده ست، نام تو خامه ام را
با گوی مهر دارد، دعویّ صولجانی
بر صفحه ام بنازد، جمشید و نقش خاتم
از خامه ام ببالد، ارژنگ و کلکِ مانی
پیش تو چون ننالم؟ از جور آسمانی
از عرض شکوه هرچند، خالی نمی شود دل
از من سخن طرازی، از خامه خون چکانی
ناید نهفتن از من، با لطف شامل تو
رازی که می نماید، در سینه ام سنانی
دیرینه شد چو مخلص، در حضرت است گستاخ
نتوانم از تو کردن، اسرار دل نهانی
همچشم کوثر از توست، پیمانهٔ املها
لبریزگوهر ازتوست، گنجینهٔ امانی
ماهیچهٔ لوایت، آرد به درع و خفتان
کاری که می کند مه، با پیکر کتانی
فریادرس خدیوا، بیداد بین که کرده ست
هندوی چرخ ما را، تاراج ترکمانی
دور از حمایت تو، دور سپهر بشکست
پشت خمیده ام را، از بار زندگانی
بالین و بستر من، خشتیّ و بوریایی ست
این است در بساطم، ز اسباب این جهانی
از نقد در کنارم، رنگ طلایی ای هست
ز الوان نعمتم نیست، جز اشک ارغوانی
بگسسته الفت من، از خیل بی وفایان
پوشیده همّت من، چشم از نعیم فانی
آواره همچو من نیست، خاکی نهاد دیگر
تا این کهن بنا را، افلاک گشته بانی
ده سال شد که در هند، عمرم به رایگان رفت
زین سان کسی نداده، بر باد زندگانی
دم سردی زمانه، خرم بهارم افسرد
عریان تن است نخلم، از باد مهرگانی
ای سر غبار راهت، زان خاک سرمه واری
خونبار دیدهام را، بفرست ارمغانی
جایی که نور رویت، گلگونه برفروزد
از ذره کمتر آید، خورشید خاورانی
در خون نشسته دارد، هند جگر فشارم
من داد شکوه دادم، باقی دگر تو دانی
نه قوّتی که آیم تا خاک آستانت
نه طاقتی که سازم، با حرقت چنانی
از باد سرد مهری، شاخ خزان رسیده
رخساره در زریری، ز اغصان ضیمرانی
نفس بلند همّت، تاکی کند تحمّل
با طعنهٔ اراذل، با نخوت ادانی
در سومنات دهلی، مدح تو می سرایم
زان پیشتر که آید، بلبل به زندخوانی
هر فردی از مدیحت، باشد حدیث منزل
من اسرت المعلّی، من سرحهٔ المعانی
هر سو صریر کلکم، طبل سکندری زد
تا گشت در هوایت، سرگرم مدح خوانی
بنگر به مایه داری، نیسان خامه ام را
جز من کسی نیارد، زین سان گهر فشانی
بر خاک عجز ریزد، سرپنجهٔ تهمتن
چون خامه ام گشاید، بازوی پهلوانی
لب برگشا و گوهر، در جیب بحر و کان کن
کف برگشا و بفشان، صدگنج شایگانی
از داغ مهرت امروز، محفل فروزِ دهرم
کمتر دهد چو من یاد، آثار باستانی
از مصرعی توان یافت، طبع هنر طرازم
جان را به تن نباشد، این جودت و روانی
هرگز نداشت حسان، رطب اللسانی من
هرگز نکرد سحبان، این معجز البیانی
از صولت مدیحت، ملک سخن گرفته
گردن فرازکلکم، با چتر کاویانی
گر رخصت تو باشد، از لخت دل نمایم
مستان معنوی را، تا حشر میزبانی
قدر سخن بلند است، زیرا که دارد آباد
تا حشر سروران را، قصر رفیع شانی
از معجز سخن ماند، روح اللهی به عیسی
موسی کلیمِ حق شد، از فیضِ نکته دانی
شدکاخ ملک و ملت، ازکلک نکته پرور
مستهدم المفاسد، مستحکم المبانی
از عنصری بود نام، شاهان غزنوی را
از گنجوی بود یاد، بهرام شاه ثانی
آن آل بویه رفتند، امّا به روزگاران
دارد روانشان شاد، مهیار دیلمانی
سلجوقیان گذشتند، امّا ز انوری ماند
نام بلند ایشان، بر لوح این جهانی
دور اتابکان رفت، امّا کلام سعدی
پرورده نامشان را، با آب زندگانی
ذکر اوبس باقیست، از نکته های سلمان
نام تکش دهد یاد، خلّاق اصفهانی
شاه مظفری را، نسلی نماند لیکن
هر مصرعی ز حافظ، شد شمع دودمانی
راه سخن نبودی، در حضرتت حزین را
از عفو اگر نبودی، امّید طیلسانی
کلکم ز فیض لطفت زانسان به جلوه آید
کز جنبش بهاران، شمشاد بوستانی
تا سرفراز کرده ست، نام تو خامه ام را
با گوی مهر دارد، دعویّ صولجانی
بر صفحه ام بنازد، جمشید و نقش خاتم
از خامه ام ببالد، ارژنگ و کلکِ مانی
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۵ - در عذرخواهی از اتفاق توارد در اشعار
به خدایی که از اشارت کن
عالمی را نموده معماری
که مرا شعر و شاعری عار است
کاش بودم ازین هنر عاری
بارها خواستم کزین ذلّت
دوش خود را دهم سبکباری
نکته، بی خواست می رسد به لبم
چون طبیعی ست نغز گفتاری
در نوشتن بسی مماطله رفت
یک نوشتم ز صد به دشواری
زآنچه هم بر زبان خامه گذشت
شد پریشان بسی ز بیزاری
پاره ای هم، به قید ضبط آمد
همچو در نافه، مشک تاتاری
سی هزار است، در چهارکتاب
نظم کلک بدایع آثاری
تنگ شد در فراخنای جهان
خامهٔ من، ز تنگ مضماری
کلکم آن طوطی شکرشکن است
که بود شهره، در شکرباری
چشم دارم که چون گهرسنجی
گهرم را کند خریداری
گر ببیند میان این همه گنج
که فشاندم به دست بیزاری
لفظ و مضمون غیر را، کم و بیش
که بر آن گشته خامه ام جاری
رفعت پایه بیند و هنرم
ننهد تهمتم به طرّاری
کرده بر آستان فطرت من
مه و خور، آرزوی مسماری
مشک سای مشام عطّار است
نافهٔ نقطه ام به عطاری
گشته از شرم نقش خامه من
متواری، بتان فرخاری
نی وحدت سُرا چو برگیرم
گسلد رشته، گبر زناری
باده ریزد به ساغر مخمور
ورقم را اگر بیفشاری
آفت دشمن است و نیروی دوست
صفدر خامه ام به صفداری
همّت و مایه ام از آن بیش است
که مرا کدیه خوی، پنداری
مبتذل گو، توان شناخت که کیست
طبع جوهرشناس اگر داری
آرد اذعان، به رای روشن من
چشم انصاف اگر نینباری
نتوان چارهٔ توارد کرد
نه ز حزم و نه از جگرخواری
رسی آنگه به درد ما که چو ما
خامه گیری به دست و بنگاری
عالمی را نموده معماری
که مرا شعر و شاعری عار است
کاش بودم ازین هنر عاری
بارها خواستم کزین ذلّت
دوش خود را دهم سبکباری
نکته، بی خواست می رسد به لبم
چون طبیعی ست نغز گفتاری
در نوشتن بسی مماطله رفت
یک نوشتم ز صد به دشواری
زآنچه هم بر زبان خامه گذشت
شد پریشان بسی ز بیزاری
پاره ای هم، به قید ضبط آمد
همچو در نافه، مشک تاتاری
سی هزار است، در چهارکتاب
نظم کلک بدایع آثاری
تنگ شد در فراخنای جهان
خامهٔ من، ز تنگ مضماری
کلکم آن طوطی شکرشکن است
که بود شهره، در شکرباری
چشم دارم که چون گهرسنجی
گهرم را کند خریداری
گر ببیند میان این همه گنج
که فشاندم به دست بیزاری
لفظ و مضمون غیر را، کم و بیش
که بر آن گشته خامه ام جاری
رفعت پایه بیند و هنرم
ننهد تهمتم به طرّاری
کرده بر آستان فطرت من
مه و خور، آرزوی مسماری
مشک سای مشام عطّار است
نافهٔ نقطه ام به عطاری
گشته از شرم نقش خامه من
متواری، بتان فرخاری
نی وحدت سُرا چو برگیرم
گسلد رشته، گبر زناری
باده ریزد به ساغر مخمور
ورقم را اگر بیفشاری
آفت دشمن است و نیروی دوست
صفدر خامه ام به صفداری
همّت و مایه ام از آن بیش است
که مرا کدیه خوی، پنداری
مبتذل گو، توان شناخت که کیست
طبع جوهرشناس اگر داری
آرد اذعان، به رای روشن من
چشم انصاف اگر نینباری
نتوان چارهٔ توارد کرد
نه ز حزم و نه از جگرخواری
رسی آنگه به درد ما که چو ما
خامه گیری به دست و بنگاری