عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۸
این که روزی بی تردد می رسد افسانه است
پنجه کوشش کلید رزق را دندانه است
با هزاران عقده مشکل درین بستان چو سرو
دست را بر هم نهادن سخت بی دردانه است
هیچ کس در پایه خود نیست کمتر از کسی
گنج دارد زیر پر تا جغد در ویرانه است
غفلت ارباب دولت را سبب در کار نیست
در بهاران خوابها مستغنی از افسانه است
گفتگو با جاهلان بی ادب از عقل نیست
هر که می گردد طرف با کودکان، دیوانه است
زود گردون کامجویان را ز سر وا می کند
چون فضول افتاد مهمان، بار صاحبخانه است
روی شرم آلود از خود آب برمی آورد
باده گلرنگ اینجا شبنم بیگانه است
دیده حق بین نگردد روزی هر خودپرست
ورنه خرمن های عالم جمله از یک دانه است
حاصلش از رزق غیر از گردش بیهوده نیست
آسیا هر چند مستغرق در آب و دانه است
مطلب از سیر گلستان تنگدل گردیدن است
ورنه باغ دلگشای ما درون خانه است
در گلستانی که میراب است چشم بلبلان
باغبان بیکارتر از سبزه بیگانه است
کار ما از پنجه تدبیر می گردد گره
گر چه امید گشایش زلف را از شانه است
صائب از می بیغمان شادی توقع می کنند
دردمندان را نظر بر گریه مستانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۱
هر که غافل را نصیحت می کند دیوانه است
خواب غفلت برده را طبل رحیل افسانه است
نفس خائن زندگی را تلخ بر من کرده است
وای بر آن کس که دزدش در درون خانه است
ماتم و سور جهان با یکدگر آمیخته است
صاف و درد این چمن چون لاله یک پیمانه است
نیست در فکر گلستان بلبل بی درد ما
بس که در کنج قفس مشغول آب و دانه است
تا دهن بازست روزی می رسد از خواب غیب
عقد دندانها کلید رزق را دندانه است
اختر اقبال بی برگان بلند افتاده است
هر که را شمع و چراغی هست از پروانه است
هر چه غیر از نقطه وحدت درین دفتر بود
دیده بالغ نظر را ابجد طفلانه است
حسن نتواند ز فرمان سرکشیدن عشق را
شمع با آن سرکشی زیر پر پروانه است
برنیاید زاهد از فکر بهشت و جوی شیر
نقل خواب آلودگان شیرینی افسانه است
گوهر ارزنده ای گر هست آب تلخ را
در بساط دلفریبی گریه مستانه است
بلبلان در زیر پر سیر گلستان می کنند
برگ عیش غنچه خسبان در درون خانه است
در مقام خویش هر زشتی بود صائب نکو
می برد چون خال دل تا جغد در ویرانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۷
صبح از خورشید تابان دست بر دل مانده ای است
آفتاب از صبح داغ در نمک خوابانده ای است
دانه امید ما در عهد این بی حاصلان
در زمین کاغذین، تخم شرار افشانده ای است
شکوه ما در زمان خوی آن بیدادگر
نامه در رخنه دیوار نسیان مانده ای است
با تو ظالم برنمی آید، وگرنه آه من
پنجه زورآوران چرخ را پیچانده ای است
حلقه جمعیتی گر هست در زیر فلک
دیده بینایی از وضع جهان پوشانده ای است
فتنه آخر زمان در دور چشم مست او
شیشه بی باده بر طاق نسیان مانده ای است
کیست صائب با دل پر خون درین وحشت سرا؟
از حریم قرب، بی تقصیر بیرون مانده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۲
هر دلی کز زلف جانان سر برآرد کشتنی است
از حرم صیدی که پا بیرون گذارد کشتنی است
قطره از دریا چرا دارد سر خود را دریغ؟
زیر تیغ یار هر کس سر بخارد کشتنی است
صاحب اقبالی که پای خود به وقت اقتدار
بر گلوی دشمن عاجز فشارد کشتنی است
روزگار بیغمی را، هر که از ارباب درد
از حساب زندگانی بر شمارد کشتنی است
هر که باری از دل مردم تواند بر گرفت
دست خود بر روی یکدیگر گذارد کشتنی است
طاعت خالص بود از خودنمایی بی نیاز
آشکارا هر که این ره را سپارد کشتنی است
هر سبکدستی که در فصل بهار زندگی
تخم نیکی در دل مردم نکارد کشتنی است
هر که بعد از عفو کردن، آشکارا و نهان
جرم دشمن را به روی دشمن آرد کشتنی است
حد هر کس چون حرم صائب حصار جان اوست
هر که پا از حد خود بیرون گذارد کشتنی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۵
مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است
چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است
از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم
دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است
درد تلخی در قدح دارم که کوثر داغ اوست
شیشه دل گر چه از صهبای سرجوشم تهی است
گر چه عمری شد به دریا می روم دست و بغل
همچو موج از گوهر شهوار آغوشم تهی است
سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس
صفحه خاطر ازین خواب فراموشم تهی است
گفتگوی پوچ ناصح را نمی دانم که چیست
این قدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است!
خجلتی دارم که خواهد پرده پوش من شدن
گر چه از سجاده تقوی بر و دوشم تهی است
گر چه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را
همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است
می زنم لاف خودی صائب ز بیم چشم زخم
ورنه از زنگ خودی آیینه هوشم تهی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۳
محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست
بشکند دستی که دست مردم افتاده بست!
عکس خود را دید در می زاهد کوتاه بین
تهمت آلوده دامانی به جام باده بست
آب خضر و باده روشن ز یک سرچشمه اند
چشم بست از زندگی هر که چشم از باده بست
سرو را خم کرد بار آشیان قمریان
بار خود نتوان به دوش مردم آزاده بست
ذوق رسوایی گرفت اوجی که زهد مرده دل
سنگ طفلان را به جای مهر در سجاده بست
همت از افتادگی بستان که حسن خیره چشم
دست عالم را به زلف پیش پا افتاده است
وصل لیلی از ره آوارگی نزدیک بود
دشت در گمراهی مجنون کمر از جاده بست
از صراط المستقیم عشق پا بیرون منه
شد بیابان مرگ صائب هر که چشم از جاده بست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۸
جای خود وا می کنند اهل صفا بر روی دست
دارد از روشندلی آیینه جا بر روی دست
از ته دل هر که خون خویش را سازد حلال
می دهندش جای خوبان چون حنا بر روی دست
انتظار سنگلاخش مانع افکندن است
این که دارد چرخ چون ساغر مرا بر روی دست
هر سر شاخی ز گل در کسب آب و رنگ ازو
کاسه دریوزه دارد چون گدا بر روی دست
روی امیدش نگردد لاله رنگ از زخم خار
هر که را چون گل نباشد خونبها بر روی دست
چون بود دولت خدایی، دشمنان گردند دوست
می برد تخت سلیمان را هوا بر روی دست
آرزوهایی کز او دست تمنا کوته است
جمله را دارد دل بی مدعا بر روی دست
سهل باشد عشق اگر از خاک بردارد مرا
مور را بخشد سلیمان نیز جا بر روی دست
می جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرش
گر بگیرد استخوانم را هما بر روی دست
عاقبت زد بر زمین چون نقش پایم بی گناه
داشتم آن را که عمری چون دعا بر روی دست
مگذر از کسب هنر صائب که از راه هنر
می گذارد شاه را شهباز پا بر روی دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۹
سرنزد از بلبلم هر چند دستانی درست
ناله ام نگذاشت در گلشن گریبانی درست
گر چه دایم در شکستم بود چشم شور خلق
شور من نگذاشت در عالم نمکدانی درست
بلبل از آوازه عالم را گلستان کرده بود
تا گل خونین جگر می کرد دیوانی درست
آه ازین گردون کم فرصت که با این دستگاه
در ضیافت خانه اش ننشست مهمانی درست
کیستم من تا نگیرد خار تهمت دامنم؟
قسمت یوسف نشد زین بزم دامانی درست
با وجود بی وفایی بر سرش جا می دهند
آه اگر می بود گل را عهد و پیمانی درست
آه نتوانست قامت راست کردن در دلم
برنیامد زین گلستان شاخ ریحانی درست
عهد ما گر سست با قید و صلاح افتاده است
با شکستن توبه ما راست پیمانی درست
محمل گل همچو شبنم گشت غایب از نظر
بلبل آتش نفس تا کرد دستانی درست
ماه عالمتاب خود را بارها در هم شکست
تا شبی زین گرد خوان شد قسمتش نانی درست
چشم شوخش بیضه اسلام را بر سنگ زد
زلف کافر کیش او نگذاشت ایمانی درست
با درشتان چرب نرمی کن که برمی آورد
گل به همواری ز چنگ خار دامانی درست
لاف همت می رسد گل را که در صحن چمن
پیش هر خاری گذارد بر زمین خوانی درست
از نگاه شور چشمان اشتهایش سوخته است
هر که را چون لاله باشد در بغل نانی درست
نیست صائب بر تنم چون زلف مویی بی شکست
در بساط من باشد غیر پیمانی درست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۴
ریخت در دل سینه من هر که را مینا شکست
من شدم مستان خمار هر که را صهبا شکست
در خمار و مستی از ما چون نمی گیرد خبر
توبه ما را چرا آن چشم بی پروا شکست؟
می کند خون گل ز چشم غیرتم بی اختیار
تا که را خاری ز راه عشق او در پا شکست
خشک مغزان جهان با تردماغان دشمنند
کشتی ما تخته ها بر مغز این دریا شکست
ظلم کردن بر بلا گردان خود انصاف نیست
بی سبب بال مرا آن آتشین سیما شکست
نعل ما را شوق بیتابی که بر آتش نهاد
بر کمر کوه گران را دامن صحرا شکست
چون علم گر پا توانی کرد قایم در مصاف
لشکری را می توانی با تن تنها شکست
بر چراغ دیده من نور بیتابی فزود
آن که از سنگین دلی آیینه ما را شکست
می شمارد سنگ کم رطل گران را ظرف ما
ساغر بی ظرف نتواند خمار ما شکست
خاک خواهد کرد صائب درد می در کاسه اش
محتسب گر بر سر خم ساغر و مینا شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۸
نیست چشمی کز فروغ روی او پر آب نیست
بخل در سرچشمه خورشید عالمتاب نیست
لعل سیرابش مگر بر تشنگان رحمی کند
ورنه در چاه زنخدان آنقدرها آب نیست
زهد بی کیفیت این زاهدان خشک را
هیچ برهانی به از خمیازه محراب نیست
تنگ چشمی عام باشد در جهان آب و گل
بحر هم بی کاسه دریوزه گرداب نیست
سینه گرمی طمع داریم از احسان عشق
دیده ما بر سمور و قاقم و سنجاب نیست
می کنم کسب هوا در عین طوفان چون حباب
خانه بر دوشان مشرب را غم سیلاب نیست
مهر خاموشی حصاری شد ز کج بحثان مرا
ماهی لب بسته را اندیشه از قلاب نیست
چشم ما را مرگ نتواند ز روی عشق بست
دیده قربانیان را سیری از قصاب نیست
از دل بیتاب در یک جا نمی گیرم قرار
اضطراب گوهر غلطان کم از سیماب نیست
شمع کافوری نمی خواهد فروغ صبحدم
باید بیضای ساقی حاجت مهتاب نیست
از خموشی در گره داریم صد باغ و بهار
کوزه لب بسته ما بی شراب ناب نیست
همت ما نیست کوته، گر بود منزل دراز
راه اگر خوابیده باشد، پای ما در خواب نیست
از خس و خار غرض گر پاک باشد سینه ها
هیچ باغ دلگشا چون دیدن احباب نیست
تشنه خورشید را غافل نسازد رنگ و بو
شبنم بیتاب را در دامن گل خواب نیست
گر ترا آیینه انصاف باشد بی غبار
فیض چاک سینه ما کمتر از محراب نیست
از قماش پیرهن یوسف شناسان فارغند
پاک چشمان را نظر بر عالم اسباب نیست
با تن آسانی سخن صائب نمی آید به دست
صید معنی را کمندی به ز پیچ و تاب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۹
در حقیقت پرتو منت کم از سیلاب نیست
کلبه تاریک ما را حاجت مهتاب نیست
تهمت آسودگی بر دیده عاشق خطاست
خانه ای کز خود برآرد آب، جای خواب نیست
آب عیش خویش را نتوان به گردش صاف کرد
هیچ جا خاشاک بیش از دیده گرداب نیست
داغ حرمان لازم تن پروری افتاده است
جای این اخگر به جز خاکستر سنجاب نیست
کیمیا ساز وجود خاکساران است فقر
نافه را در پوست خونی غیر مشک ناب نیست
در گلستانی که زاغان نغمه پردازی کنند
گوش گل را گوشواری بهتر از سیماب نیست
از خیال یار محرومند غفلت پیشگان
ساغر این می به غیر از دیده بیخواب نیست
مرگ را نتوان به رشوت از سر خود دور کرد
این نهنگ جانستان را چشم بر اسباب نیست
در دیار ما که مذهب پرده دار مشرب است
گوشه رندی ندارد هر که در محراب نیست
تشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل است
دشت اگر دریا شود ریگ روان سیراب نیست
سر برآورده است صائب دانه امید را
در چنین عهدی که در چشم مروت آب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۷
نیست تا پاک از غرضها در سخاوت سود نیست
در تلاش نام، سیم و زر فشاندن جود نیست
خواب غفلت پرده چشم غلط بین می شود
ورنه در مهد زمین آسودگی موجود نیست
آه را از درد و داغ عشق باشد بال و پر
نگذرد از پشت لب آهی که دردآلود نیست
می کند آب و علف ضایع درین بستانسرا
هر که از گفتار و کردارش دلی خشنود نیست
سیل را از بحر بی پایان گذشتن مشکل است
سنگ راهی شوق را چون منزل مقصود نیست
بوی خون می آید از گلهای این بستانسرا
سرو این گلزار کم از تیغ زهرآلود نیست
تیغ معذورست در کوتاهی زلف ایاز
سرکشی با پادشاهان عاقبت محمود نیست
زهر را بر خود گوارا می کند نفس خسیس
جز زیان عام مردم، تاجران را سود نیست
دیده ناقص بصیرت از هنر افتد به عیب
چشم روزن را نصیب از شمع غیر از دود نیست
بوی تسلیم از گلستان رضا نشنیده است
کوته اندیشی که از وضع جهان خشنود نیست
هر چه پیش از مرگ می بخشی به سایل همت است
برگ را در برگریز از خود فشاندن جود نیست
صلح کن صائب به داغ عشق ازین عبرت سرا
در بساط آسمان گر اختر مسعود نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۳
آه مظلومان برون آید ز لب بی اختیار
ناوک دلدوز را آسودگی در کیش نیست
گرچه از زخم زبان صائب نیاسودیم ما
شکر کز تیغ زبان ما دل کس ریش نیست
در دل بی آرزو راه غم و تشویق نیست
در جهان بی نیازی هیچ کس درویش نیست
از گرانجانی تو در بند علایق مانده ای
پیش آتش این نیستان کوچه راهی بیش نیست
از بلاها می کند ترک خودی ایمن ترا
لشگر بیگانه ای ملک ترا چون خویش نیست
می کند تر نان خشک خود به خوناب جگر
نعمت الوان اگر بر سفره درویش نیست
روزی ممسک ز جمع مال، تشویش است و بس
آنچه می ماند به زنبور از عسل جز نیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۴
صحبت تردامنان با حسن یک دم بیش نیست
یک دو ساعت در گلستان عمر شبنم بیش نیست
گریه در دنبال خنده بیجای من
یک نفس خوشحالی دلهای بی غم بیش نیست
دعوی بیجا زبان تیغ می سازد دراز
مرغ بی هنگام را آوازه یک دم بیش نیست
زود از دنیا سبکروحان گرانی می برند
یک دو ساعت بار روح الله به مریم بیش نیست
چون خموشی را به صد رغبت نگیرد از هوا؟
رزق شمع از روشنی اشک دمادم بیش نیست
می شود روشن گهر را دل سیاه از اعتبار
از حکومت رو سیاهی رزق خاتم بیش نیست
آرزوی بوس و امید کنار از سادگی است
حاصل از خورشیدرویان چشم پر نم بیش نیست
چرخ کم فرصت به روشن گوهران باشد بخیل
خنده صبح جهان افروز یک دم بیش نیست
عیش شیرین نیست صائب رزق نزدیکان حق
آب تلخی در بساط چاه زمزم بیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۶
آسمان در چشم ما دود و بخاری بیش نیست
سر به سر روی زمین مشت غباری بیش نیست
پشت و روی باغ دنیا را مکرر دیده ایم
چون گل رعنا خزان و نوبهاری بیش نیست
در بساط خاکیان چون گردباد از دور چرخ
جان گردآلوده ای و خارخاری بیش نیست
از صف مردان جگرداری نمی آید برون
ورنه گردون کودک دامن سواری بیش نیست
خصمی مردم به یکدیگر برای خرده ای است
جنگ سنگ و آهن از بهر شراری بیش نیست
زاهدان خشک خرسندند از گوهر به کف
خاروخس را مطلب از دریا، کناری بیش نیست
گوشه گیران را امید صید دارد گوشه گیر
مطلب دام از زمین گیری شکاری بیش نیست
گر چه صحرای قیامت بیکنار افتاده است
داستان شوق ما را رقعه واری بیش نیست
ز آتشی کز عشق او در سینه سوزان ماست
آسمان و انجمش دود و شراری بیش نیست
گوشه چشمی ز شیرین چشم دارد کوهکن
مزد ما از کارفرما ذوق کاری بیش نیست
قسمت ممسک ز جمع مال باشد پیچ و تاب
آنچه می ماند به جا زین گنج، ماری بیش نیست
پیش مردانی کز این ماتم سرا دل کنده اند
خاک گوری، چرخ نیلی سوکواری بیش نیست
بیقراریهای من چون پا گذارد در رکاب
شعله جواله طفل نی سواری بیش نیست
نیست صائب بوسه و پیغام در طالع مرا
قسمت من زان لب میگون خماری بیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۸
آسمان سفله بی برگ و نوایی بیش نیست
آفتاب روشنش شبنم گدایی بیش نیست
در محیط آفرینش چون حباب شوخ چشم
شغل ما سرگشتگان کسب هوایی بیش نیست
زر که آرام از خسیسان رنگ زردش برده است
پیش ما کامل عیاران کهربایی بیش نیست
می نماید گر به ظاهر دامن دولت وسیع
دستگاهش سایه بال همایی بیش نیست
گر چه پیوند علایق را گسستن مشکل است
پیش ما وا کردن بند قبایی بیش نیست
برنمی آید به حق باطل، و گرنه چون کلیم
رایت ما و سپاه ما عصایی بیش نیست
خواب بر مخمل ز شکر خواب ما گشته است تلخ
گر چه در ویرانه ما بوریایی بیش نیست
آنچه باید خواست از آزادمردان همت است
سرو را در آستین دست دعایی بیش نیست
مطلبی جز ترک مطلب نیست ما را در جهان
مدعای ما دل بی مدعایی بیش نیست
قسمت ما از کریمان جهان آوازه ای است
رزق ما زین کاروان بانگ درایی بیش نیت
چرخ کجرو گر نگردد راست با ما، گو مگرد
مطلب آیینه از صیقل جلایی بیش نیست
روزی اهل بصیرت از فلک ها کلفت است
قسمت روزن، غبار آسیایی بیش نیست
گر چه می پوشم جهانی را لباس مغفرت
پوششم چون کعبه در سالی قبایی بیش نیست
باغبان ما را عبث از سیر مانع می شود
مطلب ما از گلستان همنوایی بیش نیست
چون شکر هر کس که دارد از حلاوت بهره ای
خانه و فرش و لباسش بوریایی بیش نیست
هر که دارد جوهری، نانش به خون افتاده است
قسمت شمشیر، آب ناشتایی بیش نیست
از هجوم میوه صائب شاخه ها خم می شود
حاصل از پیری ترا قد دوتایی بیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۹
آب کن در شیشه ساقی گر شراب صاف نیست
کشتی ما را به خشکی بستن از انصاف نیست
می توانست از زر گل کرد ما را بی نیاز
حیف گوش باغبان را پرده انصاف نیست
گوهر نایاب را بتوان به شیرینی خرید
در بهای بوسه ای گر جان دهی اسراف نیست
گر سخن کیفیتی دارد سرایت می کند
هیچ عیبی اهل معنی را بتر از لاف نیست
پشت بر من می کند هر گاه رویی دید ازو
سینه ام با سینه آیینه زان رو صاف نیست
خرمن مه پیش من یک جو ندارد اعتبار
دانه عنقای ما جز نقطه های قاف نیست
در سخن از عرفی و طالب ندارد کوتهی
عیب صائب این بود کز زمره اسلاف نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۰
در سر مشکل پسندان نشأه انصاف نیست
ورنه در تعمیر دلها، درد کم از صاف نیست
از جوانان پاکدامانی طمع کردن خطاست
در بهاران آبها در جویباران صاف نیست
دور باش وحشت ما سنگ دارد در بغل
عزلت عنقای ما را احتیاج قاف نیست
نیست بوی آشنا همچون نگاه آشنا
چشم آهوی ختا را نسبتی با ناف نیست
با دم معدود، از بیهوده گویی لب ببند
مفلسان را هیچ عیبی بدتر از اسراف نیست
می کند در پرده، از شرم کرم، احسان وجود
بر لب دریای گوهر، کف ز جوش لاف نیست
در چنین بحری که طوفان می کند آب گهر
کشتی ما را به خشکی بیستن از انصاف نیست
ناقصان صائب ز چرخ بی بصیرت خوشدلند
قلب چون نقدست رایج، هر کجا صراف نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۲
در نگارستان تهمت دامن گل پاک نیست
گر همه پیراهن یوسف بود، بی چاک نیست
ثابت و سیار او سوزانتر از یکدیگرند
آتش افسرده در خاکستر افلاک نیست
آسمان از گریه ما خاکساران فارغ است
باغبان را هیچ پروایی سرشک تاک نیست
ما سمندر مشربان را کی تواند صید کرد؟
از می گلگون رخ بزمی که آتشناک نیست
خاک بر فرقش اگر از کبر سر بالا کند
هر که داند بازگشت او به غیر از خاک نیست
طره دستار می باید که باشد زرنگار
اهل ظاهر را نظر بر شعله ادارک نیست
دل به روی راست، خال او ز مردم می برد
خانه صیاد اینجا از خس وخاشاک نیست
ما ز هر روزن سری چون مهر بیرون کرده ایم
روزن جنت به غیر از حلقه فتراک نیست
چون تواند صبح پیش سینه من شد سفید؟
در بساط صبح بیش از یک گریبان، چاک نیست
جاده چون مار سیه آوارگان را می گزد
ما و آن راهی که دام نقش پا در خاک نیست
روزگارم تیره صائب زین سواد ناقص است
شمع در ویرانه ام از شعله ادراک نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۲
خال محتاج کمند زلف عنبرفام نیست
دانه چون افتاد گیرا، احتیاج دام نیست
از نسیمی می توان برداشتن ما را ز خاک
چشم ما چون دیگران بر بوسه و پیغام نیست
شبنمی را کز محیط بیکران افتاد دور
در کنار لاله و آغوش گل آرام نیست
خاک ره شو گر طلبکار دلی، کاین کعبه را
جز غبار خاکساری جامه احرام نیست
باغ عقل است آن که در عمری رساند میوه ای
آفتاب عشق بر هر کس که تابد خام نیست
ترک خودکامی، جهان در شکرستان کردن است
تلخکامی جز نصیب مردم خودکام نیست
کیسه پردازان دنیا غافلند از نقد وقت
ورنه نقدی این چنین در کیسه ایام نیست
در مصیبت خانه دنیا که آزادی است مرگ
خون خود را می خورد مرغی که بی هنگام نیست
می پرد دل بی خرد را بهر اوج اعتبار
طفل ناافتاده را اندیشه ای از بام نیست
شام ماه روزه دارد داغ، صبح عید را
بی تکلف هیچ شهری این قدر خوش شام نیست
جوهر مجنون نداری گرد این وادی مگرد
نیست آهویی درین صحرا که شیراندام نیست
از زبان شکوه ما حسن صائب فارغ است
شکرستان را خبر از تلخی بادام نیست