عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
گر تیر جفایی رسد از دوست، نشان باش
با خصم دم تیغ شو و پشت کمان باش
آگاهی از اوضاع جهان جمله ملال است
یک ساغر می درکش و از بی خبران باش
مفتون نتوان بود به نیرنگ بهاران
ای شاخ گل آماده پرواز خزان باش
گر یار تویی، باک ز اغیار ندارم
چون دوست تویی،گو همه کس دشمن جان باش
گر یار حزین وعدهٔ دیدار نماید
تا روز جزا با دل و چشم نگران باش
با خصم دم تیغ شو و پشت کمان باش
آگاهی از اوضاع جهان جمله ملال است
یک ساغر می درکش و از بی خبران باش
مفتون نتوان بود به نیرنگ بهاران
ای شاخ گل آماده پرواز خزان باش
گر یار تویی، باک ز اغیار ندارم
چون دوست تویی،گو همه کس دشمن جان باش
گر یار حزین وعدهٔ دیدار نماید
تا روز جزا با دل و چشم نگران باش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
سالک، ز سراغ ره مقصود خمش باش
هر سنگ نشان، سنگ ره توست بهش باش
با ساقی قسمت نتوان عربده انگیخت
چون گل همه دم، کاسهٔ خون می کش و خوش باش
بر بند زبان، گوش سخندان چو نیابی
جایی که خرد پرده شنو نیست، خمش باش
در عهد تو خونی که بریزد، دیتش نیست
مجنون شده عشق تو گو عاقله کش باش
می نوش حزین وشکرین نکته فروربز
گو سرکه جبین زاهد، ازین شیوه ترش باش
هر سنگ نشان، سنگ ره توست بهش باش
با ساقی قسمت نتوان عربده انگیخت
چون گل همه دم، کاسهٔ خون می کش و خوش باش
بر بند زبان، گوش سخندان چو نیابی
جایی که خرد پرده شنو نیست، خمش باش
در عهد تو خونی که بریزد، دیتش نیست
مجنون شده عشق تو گو عاقله کش باش
می نوش حزین وشکرین نکته فروربز
گو سرکه جبین زاهد، ازین شیوه ترش باش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
از چشم خویش باشد، باغ و بهار درویش
صد رنگ گل برآرد، اشک از کنار درویش
گر سیل فتنه گیرد، روی زمین سراسر
از جای خود نجنبد، کوه وقار درویش
مهر، آیت جمالش، کین جلوه جلالش
هستند چرخ و انجم در اختیار درویش
ای منکر طریقت، بر جان خود ببخشای
تیغ برهنه باشد، جسم فگار درویش
گر باد فتنه عالم، بر یکدگر برآرد
حاشا شود پریشان، مشت غبار درویش
هم عاشق است و معشوق،هم شاهد است و مشهود
عقل آگهی ندارد، ازکار و بار درویش
جان حزین مسکین، از فقر زندگی یافت
آب حیات باشد، در جویبار درویش
صد رنگ گل برآرد، اشک از کنار درویش
گر سیل فتنه گیرد، روی زمین سراسر
از جای خود نجنبد، کوه وقار درویش
مهر، آیت جمالش، کین جلوه جلالش
هستند چرخ و انجم در اختیار درویش
ای منکر طریقت، بر جان خود ببخشای
تیغ برهنه باشد، جسم فگار درویش
گر باد فتنه عالم، بر یکدگر برآرد
حاشا شود پریشان، مشت غبار درویش
هم عاشق است و معشوق،هم شاهد است و مشهود
عقل آگهی ندارد، ازکار و بار درویش
جان حزین مسکین، از فقر زندگی یافت
آب حیات باشد، در جویبار درویش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
هجران رسیده، کی برد از روزگار، فیض
شاخ بریده را نبود از بهار، فیض
می پرورد نگاه تو هر ذرّه را چو مهر
عام است دور چشم تو در روزگار فیض
اقلیم بیخودی همه فصلیش خوش هواست
دیوانه می برد ز خزان و بهار فیض
مستان اگر برند ز ابر بهار فیض
ما می بریم از مژه اشکبار فیض
بی زخم ناوکی چه خوشی صید عشق را
دل می برد ز غمزهٔ عاشق شکار فیض
ورزم به تیره بختی خود عشق، در نهان
تا برده ام ز ساقی مشکین عذار فیض
نبود حزین به روزنهٔ صبح، چشم ما
ایجاد می کند دل شب زنده دار فیض
شاخ بریده را نبود از بهار، فیض
می پرورد نگاه تو هر ذرّه را چو مهر
عام است دور چشم تو در روزگار فیض
اقلیم بیخودی همه فصلیش خوش هواست
دیوانه می برد ز خزان و بهار فیض
مستان اگر برند ز ابر بهار فیض
ما می بریم از مژه اشکبار فیض
بی زخم ناوکی چه خوشی صید عشق را
دل می برد ز غمزهٔ عاشق شکار فیض
ورزم به تیره بختی خود عشق، در نهان
تا برده ام ز ساقی مشکین عذار فیض
نبود حزین به روزنهٔ صبح، چشم ما
ایجاد می کند دل شب زنده دار فیض
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
نی می سرود با دل پرشور در سماع
افسانه ای که آمد از آن طور در سماع
فتوا نویس شرع به خونش ترانه سنج
دل از طرب به سینهٔ منصور در سماع
افکنده آتشی به جهان های و هوی من
نزدیک، مست بیخودی و دور در سماع
مطرب بگو که هر سر مویی به تن مرا
آید به شور، چون رگ طنبور در سماع
خیزد صدا ز هرکف من چون زبان حزین
گردد چو گرم، این سر پرشور، در سماع
افسانه ای که آمد از آن طور در سماع
فتوا نویس شرع به خونش ترانه سنج
دل از طرب به سینهٔ منصور در سماع
افکنده آتشی به جهان های و هوی من
نزدیک، مست بیخودی و دور در سماع
مطرب بگو که هر سر مویی به تن مرا
آید به شور، چون رگ طنبور در سماع
خیزد صدا ز هرکف من چون زبان حزین
گردد چو گرم، این سر پرشور، در سماع
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
ای نثار ره تیغ تو سرافشانی شمع
داغ سودای تو آرایش پیشانی شمع
تا سحر در حرم وصل تو پا بر جا بود
کس درین بزم ندیدم به گرانجانی شمع
آنقدر ضبط زبان کردکه در بزم تو سوخت
رشک می آیدم از طرز سخندانی شمع
خوش به آرام ازین مرحله در شبگیر است
سفر از خود نتوان کرد به آسانی شمع
عرق شرم فرو ریزدش از پیشانی
خجل از روی تو شد چهره نورانی شمع
سودی از سوختن خرمن پروانه نکرد
لب گزیدن بود آثار پشیمانی شمع
پرده پوشی نتوان کرد به رسوایی ما
که لباسی نشود جامه عریانی شمع
غم و شادی همه یک کاسه کند آتش عشق
گریه ناکی نتوان یافت به خندانی شمع
فکر آن است که در پای تو ریزد جان را
می توان یافتن، از سر به گریبانی شمع
شب چو سازد گل روی تو رقم پردازم
بر سر خامه زنم لالهٔ نعمانی شمع
ما و دلدار ز یک شعله کبابیم حزین
سوخت پروانهٔ ما را غم پنهانی شمع
داغ سودای تو آرایش پیشانی شمع
تا سحر در حرم وصل تو پا بر جا بود
کس درین بزم ندیدم به گرانجانی شمع
آنقدر ضبط زبان کردکه در بزم تو سوخت
رشک می آیدم از طرز سخندانی شمع
خوش به آرام ازین مرحله در شبگیر است
سفر از خود نتوان کرد به آسانی شمع
عرق شرم فرو ریزدش از پیشانی
خجل از روی تو شد چهره نورانی شمع
سودی از سوختن خرمن پروانه نکرد
لب گزیدن بود آثار پشیمانی شمع
پرده پوشی نتوان کرد به رسوایی ما
که لباسی نشود جامه عریانی شمع
غم و شادی همه یک کاسه کند آتش عشق
گریه ناکی نتوان یافت به خندانی شمع
فکر آن است که در پای تو ریزد جان را
می توان یافتن، از سر به گریبانی شمع
شب چو سازد گل روی تو رقم پردازم
بر سر خامه زنم لالهٔ نعمانی شمع
ما و دلدار ز یک شعله کبابیم حزین
سوخت پروانهٔ ما را غم پنهانی شمع
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
کرده عشق شعله خو ب بشه درجانم چو شمع
از زبان آتشین خودگدازانم چو شمع
آستین نبود حریف دیده خونبار من
کز تف دل آتش آلود است مژگانم چو شمع
نیست غیر از تیغ، محرابی، سر تسلیم را
می خورم صد زخم جانفرسا و خندانم چو شمع
دارم از چشم تر خود منت ابر بهار
اشک گرمی می کند مژگان به دامانم چو شمع
همچو من بخت سیه را کس نمی پوشد حزین
با وجود تیره روزی ها فروزانم چو شمع
از زبان آتشین خودگدازانم چو شمع
آستین نبود حریف دیده خونبار من
کز تف دل آتش آلود است مژگانم چو شمع
نیست غیر از تیغ، محرابی، سر تسلیم را
می خورم صد زخم جانفرسا و خندانم چو شمع
دارم از چشم تر خود منت ابر بهار
اشک گرمی می کند مژگان به دامانم چو شمع
همچو من بخت سیه را کس نمی پوشد حزین
با وجود تیره روزی ها فروزانم چو شمع
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
ای سر و سرور مغان، خیز و بیار چنگ و دف
جان مرا ز غم رهان، خیز و بیار چنگ و دف
مطرب عاشقان بزن راه حجاز، تا کنم
چهره ز اشک، ارغوان، خیز و بیار چنگ و دف
کرده سرود بلبلان، مست و خراب، گلستان
نرگس و لاله سرخوشان، خیز و بیار چنگ و دف
واعظ شهر اگر کند منع سماع صوفیان
نیست گنه به عاشقان، خیز و بیار، چنگ و دف
دیده به روی دلستان تا کنم آشنا، حزین
چند حجاب این و آن؟ خیز و بیار چنگ و دف
جان مرا ز غم رهان، خیز و بیار چنگ و دف
مطرب عاشقان بزن راه حجاز، تا کنم
چهره ز اشک، ارغوان، خیز و بیار چنگ و دف
کرده سرود بلبلان، مست و خراب، گلستان
نرگس و لاله سرخوشان، خیز و بیار چنگ و دف
واعظ شهر اگر کند منع سماع صوفیان
نیست گنه به عاشقان، خیز و بیار، چنگ و دف
دیده به روی دلستان تا کنم آشنا، حزین
چند حجاب این و آن؟ خیز و بیار چنگ و دف
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
ای نمک حسن تو، شور نمکدان عشق
زلف خم اندر خمت، سلسه جنبان عشق
ناز تو یک سو فکند پرده ی انکار را
می چکد از دامنت خون شهیدان عشق
شورش محشر دمید از دل دیوانه ام
صبح قیامت بود، چاک گریبان عشق
ساز ز خود رفتگان، مختلف آهنگ نیست
امت یک ملتند، گبر و مسلمان عشق
در دل تفسیده ام آبله باشد خیال
گرمتر از اخگر است، ریگ بیابان عشق
رنگ پرافشان من، هدهد شهر سباست
ﺁﻩ ﻓﻠﮏ ﺳﯿﺮ ﻣﻦ، ﺗﺨﺖ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ عشق
عقل سیه نامه گو، اشک ندامت ببار
خنده به یونان زند، طفل دبستان عشق
هر نفس از گلبنی ست شور صفیرم بلند
نغمه پریشان زند، مرغ گلستان عشق
بلبل طبع مرا، بیهده گویا مکن
این من و دستان من، کیست زبان دان عشق؟
سدره نشینی کند، باز چو آید زوال
مرغ همایون دل، از پر و پیکان عشق
شکر چه گویم حزین دولت دیدار را؟
دیده گهر سنج حسن، لب شکر افشان عشق
زلف خم اندر خمت، سلسه جنبان عشق
ناز تو یک سو فکند پرده ی انکار را
می چکد از دامنت خون شهیدان عشق
شورش محشر دمید از دل دیوانه ام
صبح قیامت بود، چاک گریبان عشق
ساز ز خود رفتگان، مختلف آهنگ نیست
امت یک ملتند، گبر و مسلمان عشق
در دل تفسیده ام آبله باشد خیال
گرمتر از اخگر است، ریگ بیابان عشق
رنگ پرافشان من، هدهد شهر سباست
ﺁﻩ ﻓﻠﮏ ﺳﯿﺮ ﻣﻦ، ﺗﺨﺖ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ عشق
عقل سیه نامه گو، اشک ندامت ببار
خنده به یونان زند، طفل دبستان عشق
هر نفس از گلبنی ست شور صفیرم بلند
نغمه پریشان زند، مرغ گلستان عشق
بلبل طبع مرا، بیهده گویا مکن
این من و دستان من، کیست زبان دان عشق؟
سدره نشینی کند، باز چو آید زوال
مرغ همایون دل، از پر و پیکان عشق
شکر چه گویم حزین دولت دیدار را؟
دیده گهر سنج حسن، لب شکر افشان عشق
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
نگردد غرق طوفان کشتی بی لنگر عاشق
بود دریا نمک پرورده ی چشم تر عاشق
به گوش جان صلای شهپر جبریل می آید
دمی کز شوق جانان می تپد دل در بر عاشق
تغافل تا به کی؟ دیر آشنا، بیرحم، بی پروا
چه می آرد ببین، آن تیغ ابرو بر سر عاشق
چه استغناست یارب نشئهٔ مهر و محبت را؟
چو ماه نو ز خود سرشار گردد ساغر عاشق
پریشان طره،گر دامن زنی سرگرمی دل را
رود بر باد پیش از سوختن خاکستر عاشق
دل افسرده ام را چشمهٔ خضر حقیقت کن
به حرفی، ای مسیحای لبت جان پرور عاشق
که تا آن طرف دامن می برد مشت غبارش را؟
نگردد گر تپیدنهای دل بال و پر عاشق
ملامت کی کند سرگرمی شوریدگان ساکن؟
نگردد سنگ طفلان صندل دردسر عاشق
حزین ، افسرده نتوان کرد آه آتشینت ر
نخیزد شمع سان جز شعله از بوم و بر عاشق
بود دریا نمک پرورده ی چشم تر عاشق
به گوش جان صلای شهپر جبریل می آید
دمی کز شوق جانان می تپد دل در بر عاشق
تغافل تا به کی؟ دیر آشنا، بیرحم، بی پروا
چه می آرد ببین، آن تیغ ابرو بر سر عاشق
چه استغناست یارب نشئهٔ مهر و محبت را؟
چو ماه نو ز خود سرشار گردد ساغر عاشق
پریشان طره،گر دامن زنی سرگرمی دل را
رود بر باد پیش از سوختن خاکستر عاشق
دل افسرده ام را چشمهٔ خضر حقیقت کن
به حرفی، ای مسیحای لبت جان پرور عاشق
که تا آن طرف دامن می برد مشت غبارش را؟
نگردد گر تپیدنهای دل بال و پر عاشق
ملامت کی کند سرگرمی شوریدگان ساکن؟
نگردد سنگ طفلان صندل دردسر عاشق
حزین ، افسرده نتوان کرد آه آتشینت ر
نخیزد شمع سان جز شعله از بوم و بر عاشق
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
زلف پریشان نهد، سلسله بر پای عشق
بندد گر کوته است، از پر عنقای عشق
دایرهٔ آسمان، زاویهٔ خاکدان
تنگ تر از نقطه ای ست در بر پهنای عشق
چاکتر از جیب ماست سینهٔ سینای دل
پاکتر از چشم ماست، دامن صحرای عشق
هان تو که بر ساحلی پهن و فراغت نشین
کشتی ما خورده است، لطمهٔ دربای عشق
مغز تو در میکده، این همه مخمور چیست؟
هان که قدح می دهد، ساقی صهبای عشق
لوح سخن گستری از خط شیرین لبان
کرده به نامم رقم، کلک شکر خای عشق
خامه خمش کن حزین ، این غزل مولوی است
شادی جانهای پاک دیده دلهای عشق
بندد گر کوته است، از پر عنقای عشق
دایرهٔ آسمان، زاویهٔ خاکدان
تنگ تر از نقطه ای ست در بر پهنای عشق
چاکتر از جیب ماست سینهٔ سینای دل
پاکتر از چشم ماست، دامن صحرای عشق
هان تو که بر ساحلی پهن و فراغت نشین
کشتی ما خورده است، لطمهٔ دربای عشق
مغز تو در میکده، این همه مخمور چیست؟
هان که قدح می دهد، ساقی صهبای عشق
لوح سخن گستری از خط شیرین لبان
کرده به نامم رقم، کلک شکر خای عشق
خامه خمش کن حزین ، این غزل مولوی است
شادی جانهای پاک دیده دلهای عشق
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
چون وصل در نگنجد، هجران کجاست لایق؟
آری یکی ست اینجا معشوق و عشق و عاشق
از عارض نکویان حسن تو جلوه گر شد
کآمیخت عشق عذرا، با جسم و جان وامق
ندهد خداشناسی خود ناشناس را رو
ما را به خویش بنما، یا کاشف الحقایق
آیینه جمالت، کشاف سر عالم
راز دل از جبینت، روشن چو صبح صادق
آوازهٔ اناالحق، می آید از در و بام
این پردهٔ مخالف، در گوش دل موافق
از انجذاب ذاتی، در توست روی عالم
با آفتاب تابان، هر ذره ایست شایق
خواهی حزین نبینی، این خلق مختلف را
در گوشه ای سرآور، با دلبری موافق
آری یکی ست اینجا معشوق و عشق و عاشق
از عارض نکویان حسن تو جلوه گر شد
کآمیخت عشق عذرا، با جسم و جان وامق
ندهد خداشناسی خود ناشناس را رو
ما را به خویش بنما، یا کاشف الحقایق
آیینه جمالت، کشاف سر عالم
راز دل از جبینت، روشن چو صبح صادق
آوازهٔ اناالحق، می آید از در و بام
این پردهٔ مخالف، در گوش دل موافق
از انجذاب ذاتی، در توست روی عالم
با آفتاب تابان، هر ذره ایست شایق
خواهی حزین نبینی، این خلق مختلف را
در گوشه ای سرآور، با دلبری موافق
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
بر سر زدیم لالهٔ داغی به جای گل
داریم گریه ای که بود خونبهای گل
ما و سرود ناله درد آشنای خوبش
تا کی رسد به خاطر دیر آشنای گل
الفت به ساده لوحی ما خنده می زند
ما تکیه کرده ایم به عهد و وفای گل
ته جرعهٔ شراب صبوحی کشیده است
از جام غنچهٔ تو، لب دلگشای گل
شرح حدیث ناز و نیاز من است و تو
بلبل ترانه ای که سراید برای گل
دوران به کام ماست که مرغان مست را
خوش دولتی ست سایهٔ بال همای گل
چون ابر نوبهار ز تاراج دی، حزین
گریم به های های که خالی ست جای گل
داریم گریه ای که بود خونبهای گل
ما و سرود ناله درد آشنای خوبش
تا کی رسد به خاطر دیر آشنای گل
الفت به ساده لوحی ما خنده می زند
ما تکیه کرده ایم به عهد و وفای گل
ته جرعهٔ شراب صبوحی کشیده است
از جام غنچهٔ تو، لب دلگشای گل
شرح حدیث ناز و نیاز من است و تو
بلبل ترانه ای که سراید برای گل
دوران به کام ماست که مرغان مست را
خوش دولتی ست سایهٔ بال همای گل
چون ابر نوبهار ز تاراج دی، حزین
گریم به های های که خالی ست جای گل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
جهان ساده پر کار است از نقش و نگار دل
سر زانوی حیرانی بود، آیینه دار دل
شود نازک تر از دل پرده گوش گران گل
اگر بلبل نواسنجی کند در نوبهار دل
چو مجنون کرده لیلی دستگاهان را بیابانی
که را تا رام گردد آهوی وحشت شعار دل؟
چو آن شمعی که سازد پرتو خورشید ناچیزش
فروغ مهر تابان محو گردد در شرار دل
جمال غیب را بی پرده منظور نظر دارد
چراغ طور باشد دیدهٔ شب زنده دار دل
به خود پیچد ز شرم اندیشهٔ کوته کمند اینجا
سر رفعت به بام عرش می ساید حصار دل
سبک چون گرد برخیزد، دو عالم از سر راهش
به میدانی که گردد جلوه گر چابک سوار دل
حباب شوخ نتواند کشیدن جام دریا را
به دست دیده نگذاری عنان اختیار دل
غبار تن که می شد توتیای چشم آگاهی
چو خاک انباشتی غافل، به چشم اعتبار دل
چو تخمی سوخت، بی حاصل بود از ابر میزانی
مگر اشک ندامت بشکفاند نوبهار دل
فتد چون عقده مشکل، ناخن تدبیر خود گردد
غم دیرینه خواهدگشت آخر، غمگسار دل
صلا از من تهیدستان بازار محبت را
ز داغ عشق دارم پرگهر جیب و کنار دل
چو ابر از سیر گلشن گر صبوحی کرده بازآیی
به سیل جلوه خواهد رفت بنیاد خمار دل
کند سیل بلاگرکشتی افلاک طوفانی
نمی افتد تزلزل در بنای استوار دل
به رخ هرگز ز خاک خشک مغزش گرد ننشیند
خوشا سیلی که گردد غرق بحر بی کنار دل
به امّیدی که نخل عاشقی روزی به بار آید
به خون می پرورم نخل تو را در جویبار دل
حزین از ناله عاشق تسلی می شود عاشق
اسیران را صفیری می زنم، از شاخسار دل
سر زانوی حیرانی بود، آیینه دار دل
شود نازک تر از دل پرده گوش گران گل
اگر بلبل نواسنجی کند در نوبهار دل
چو مجنون کرده لیلی دستگاهان را بیابانی
که را تا رام گردد آهوی وحشت شعار دل؟
چو آن شمعی که سازد پرتو خورشید ناچیزش
فروغ مهر تابان محو گردد در شرار دل
جمال غیب را بی پرده منظور نظر دارد
چراغ طور باشد دیدهٔ شب زنده دار دل
به خود پیچد ز شرم اندیشهٔ کوته کمند اینجا
سر رفعت به بام عرش می ساید حصار دل
سبک چون گرد برخیزد، دو عالم از سر راهش
به میدانی که گردد جلوه گر چابک سوار دل
حباب شوخ نتواند کشیدن جام دریا را
به دست دیده نگذاری عنان اختیار دل
غبار تن که می شد توتیای چشم آگاهی
چو خاک انباشتی غافل، به چشم اعتبار دل
چو تخمی سوخت، بی حاصل بود از ابر میزانی
مگر اشک ندامت بشکفاند نوبهار دل
فتد چون عقده مشکل، ناخن تدبیر خود گردد
غم دیرینه خواهدگشت آخر، غمگسار دل
صلا از من تهیدستان بازار محبت را
ز داغ عشق دارم پرگهر جیب و کنار دل
چو ابر از سیر گلشن گر صبوحی کرده بازآیی
به سیل جلوه خواهد رفت بنیاد خمار دل
کند سیل بلاگرکشتی افلاک طوفانی
نمی افتد تزلزل در بنای استوار دل
به رخ هرگز ز خاک خشک مغزش گرد ننشیند
خوشا سیلی که گردد غرق بحر بی کنار دل
به امّیدی که نخل عاشقی روزی به بار آید
به خون می پرورم نخل تو را در جویبار دل
حزین از ناله عاشق تسلی می شود عاشق
اسیران را صفیری می زنم، از شاخسار دل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
ای از رخت مشاطه را، صد چشم حیران در بغل
مانند صبح آیینه را خورشید تابان در بغل
هندوی خالت را بود چین و ختن زیر نگین
زنّار زلفت را بود، صد کافرستان در بغل
لعل قدح نوش تو را، میخانهها در آستین
خطّ زره پوش تو را صد جوش طوفان در بغل
صبح بناگوش تو را خورشید تابان خوشه چین
داغ سیه پوش تو را صد شام هجران در بغل
چشمت عجب نبود اگر، دل را نگهداری کند
در می پرستی شیشه را دارند مستان در بغل
بوی محبت می شود پوشیده ما را در سخن
گر بوی گل پنهان کند باد بهاران در بغل
از دست جورت در چمن ای یوسف گل پیرهن
دارد دل صد پاره ای هر غنچه پنهان در بغل
چاک گریبان می کند چون لاله رسوا عشق را
چندان که می سازد دلم داغ تو پنهان در بغل
دیگر کجا عشق و جنون چون لاله پنهان می توان؟
داغم هم آغوش جگر، چاک گریبان در بغل
دارم دلی کز ناله اش نالد به صد شیون، حزین
اسلامیان کعبه را ناقوس رهبان در بغل
مانند صبح آیینه را خورشید تابان در بغل
هندوی خالت را بود چین و ختن زیر نگین
زنّار زلفت را بود، صد کافرستان در بغل
لعل قدح نوش تو را، میخانهها در آستین
خطّ زره پوش تو را صد جوش طوفان در بغل
صبح بناگوش تو را خورشید تابان خوشه چین
داغ سیه پوش تو را صد شام هجران در بغل
چشمت عجب نبود اگر، دل را نگهداری کند
در می پرستی شیشه را دارند مستان در بغل
بوی محبت می شود پوشیده ما را در سخن
گر بوی گل پنهان کند باد بهاران در بغل
از دست جورت در چمن ای یوسف گل پیرهن
دارد دل صد پاره ای هر غنچه پنهان در بغل
چاک گریبان می کند چون لاله رسوا عشق را
چندان که می سازد دلم داغ تو پنهان در بغل
دیگر کجا عشق و جنون چون لاله پنهان می توان؟
داغم هم آغوش جگر، چاک گریبان در بغل
دارم دلی کز ناله اش نالد به صد شیون، حزین
اسلامیان کعبه را ناقوس رهبان در بغل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
شدم ز توبهٔ بی صرفه در بهار خجل
مباد از رخ پیمانه میگسار خجل
ز مایه داری اشکم خوش است خاطر دوست
خدا کند، نکند دل مرا ز یار خجل
نکردمش گرو باده از گرانجانی
شدم ز خرقهٔ پشمینه در خمار خجل
فکنده مهره به ششدر مرا تهیدستی
نشسته ام ز حریفان بد قمار خجل
دل فسرده مرا کرده ز آب دیدهٔ خویش
چو تخم سوخته، از ابر نوبهار خجل
نه دست عقده گشایی نه ذوق تسلیمی
چو من مباد کس از جبر و اختیار خجل
به این دو قطره ی خون می کنم گل افشانی
اگر نگردم از آن نازنین سوار خجل
گلوی تشنه من موج خیز کوثر شد
چرا نباشم از آن تیغ آبدار خجل؟
خدای را لب پیمانه بر لبم دارید
گران خمارم و از دست رعشه دار خجل
چه شکرها که ندارم ز بی سرانجامی
چو دیگران نیم از روی روزگار خجل
به زیر تیغ تو از شرم ناشکیبایی
چو شمع می گزم انگشت زینهار خجل
نه دل به جا و نه دین، تا کنم نثار، حزین
نشسته ام به سر راه انتظار خجل
مباد از رخ پیمانه میگسار خجل
ز مایه داری اشکم خوش است خاطر دوست
خدا کند، نکند دل مرا ز یار خجل
نکردمش گرو باده از گرانجانی
شدم ز خرقهٔ پشمینه در خمار خجل
فکنده مهره به ششدر مرا تهیدستی
نشسته ام ز حریفان بد قمار خجل
دل فسرده مرا کرده ز آب دیدهٔ خویش
چو تخم سوخته، از ابر نوبهار خجل
نه دست عقده گشایی نه ذوق تسلیمی
چو من مباد کس از جبر و اختیار خجل
به این دو قطره ی خون می کنم گل افشانی
اگر نگردم از آن نازنین سوار خجل
گلوی تشنه من موج خیز کوثر شد
چرا نباشم از آن تیغ آبدار خجل؟
خدای را لب پیمانه بر لبم دارید
گران خمارم و از دست رعشه دار خجل
چه شکرها که ندارم ز بی سرانجامی
چو دیگران نیم از روی روزگار خجل
به زیر تیغ تو از شرم ناشکیبایی
چو شمع می گزم انگشت زینهار خجل
نه دل به جا و نه دین، تا کنم نثار، حزین
نشسته ام به سر راه انتظار خجل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
حاجت اگر بری، در دولتسراست دل
محرم اگر شوی، حرم کبریاست دل
فتح دل شکسته میسر شود تو را
در عرصهٔ دو کون، مظفر لواست دل
تا زخمهای سینه بدوزم، دماغ کو؟
تا داغ عشق را بشمارم کجاست دل؟
کو آن زبان که جور تو را آورد سپاس؟
آمد میسر از ستم ات هر چه خواست دل
برگ سمن حجاب ز شبنم نمی کند
ای گل، به پاک دیدگی ما گواست دل
سودای عشق مایه ی نقصان نمی دهد
افزود بر بضاعت اشک، آنچه کاست دل
مست سماع معنی بیگانه ام حزین
تا با زبان خامه مرا آشناست دل
محرم اگر شوی، حرم کبریاست دل
فتح دل شکسته میسر شود تو را
در عرصهٔ دو کون، مظفر لواست دل
تا زخمهای سینه بدوزم، دماغ کو؟
تا داغ عشق را بشمارم کجاست دل؟
کو آن زبان که جور تو را آورد سپاس؟
آمد میسر از ستم ات هر چه خواست دل
برگ سمن حجاب ز شبنم نمی کند
ای گل، به پاک دیدگی ما گواست دل
سودای عشق مایه ی نقصان نمی دهد
افزود بر بضاعت اشک، آنچه کاست دل
مست سماع معنی بیگانه ام حزین
تا با زبان خامه مرا آشناست دل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
هرگه به یادش از جگر افغان برآورم
آتش ز جان گبر و مسلمان برآورم
چون سر کنم فسانهٔ شب های هجر را
آه از نهاد مرغ سحرخوان برآورم
از آستین برآرم اگر شمع داغ را
صد محشر، از مزار شهیدان برآورم
گویم اگر زکعبه ی کوی اش حکایتی
از سومنات، پیر صنم خوان برآورم
خورشید را اگر نکند دیده خیرگی
داغ تو را ز پردهٔ پنهان بر آورم
آگه نه ای اگر تو ز حال درون من
دل را بگو، ز چاک گریبان برآورم
ساقی به همّت کف دریا نوال تو
از موج خیز هر مژه طوفان برآورم
از خامشی، گشوده نشد قفل دل مرا
شد وقت آنکه از جگر افغان بر آورم
چون سر کنم حدیث لب لعل یار را
گرد از نهاد چشمهٔ حیوان بر آورم
سر کن حزین ترانه، که صد عندلیب را
از تنگنای بیضه غزل خوان برآورم
آتش ز جان گبر و مسلمان برآورم
چون سر کنم فسانهٔ شب های هجر را
آه از نهاد مرغ سحرخوان برآورم
از آستین برآرم اگر شمع داغ را
صد محشر، از مزار شهیدان برآورم
گویم اگر زکعبه ی کوی اش حکایتی
از سومنات، پیر صنم خوان برآورم
خورشید را اگر نکند دیده خیرگی
داغ تو را ز پردهٔ پنهان بر آورم
آگه نه ای اگر تو ز حال درون من
دل را بگو، ز چاک گریبان برآورم
ساقی به همّت کف دریا نوال تو
از موج خیز هر مژه طوفان برآورم
از خامشی، گشوده نشد قفل دل مرا
شد وقت آنکه از جگر افغان بر آورم
چون سر کنم حدیث لب لعل یار را
گرد از نهاد چشمهٔ حیوان بر آورم
سر کن حزین ترانه، که صد عندلیب را
از تنگنای بیضه غزل خوان برآورم