عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
ساقی بگو چکیدهٔ دل در سبو کنند
تا صاف مشربان به خرابات رو کنند
رو از هوس بتاب که مردان راه عشق
محراب طاعت از دل بی آرزو کنند
در کارگاه عشق حریفان سینه چاک
از تار ماهتاب، کتان را رفو کنند
دفع خمار نرگس خوبان نمی شود
خون مرا چو باده اگر در سبو کنند
سازند مشکبو دهن زخم را حزین
حسرت کشان اگر گل داغ تو بو کنند
تا صاف مشربان به خرابات رو کنند
رو از هوس بتاب که مردان راه عشق
محراب طاعت از دل بی آرزو کنند
در کارگاه عشق حریفان سینه چاک
از تار ماهتاب، کتان را رفو کنند
دفع خمار نرگس خوبان نمی شود
خون مرا چو باده اگر در سبو کنند
سازند مشکبو دهن زخم را حزین
حسرت کشان اگر گل داغ تو بو کنند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
کاش خضری به من بادیه پیما برسد
که سراغ حرمم تا در ترسا برسد
دل و دین را چه کنم عرضه به جولانگه تو؟
مشکل این جنس فرومایه به یغما برسد
ناله تا کی شکند، در جگر خویش سپند؟
آتشی کاش به فریاد دل ما برسد
از تو نومید نیم تا تپش دل باقیست
عاقبت سیل سفرکرده به دربا برسد
دوستان در صف هنگامه ی مرگم جمعند
کاش آن دشمن جان هم به تماشا برسد
تلخ کامم لب شیرین شکرخا بگشا
که به دادم دم جان بخش مسیحا برسد
دیده محروم ز خونابهٔ دل نیست حزین
باده از خم به دل آسایی مینا برسد
که سراغ حرمم تا در ترسا برسد
دل و دین را چه کنم عرضه به جولانگه تو؟
مشکل این جنس فرومایه به یغما برسد
ناله تا کی شکند، در جگر خویش سپند؟
آتشی کاش به فریاد دل ما برسد
از تو نومید نیم تا تپش دل باقیست
عاقبت سیل سفرکرده به دربا برسد
دوستان در صف هنگامه ی مرگم جمعند
کاش آن دشمن جان هم به تماشا برسد
تلخ کامم لب شیرین شکرخا بگشا
که به دادم دم جان بخش مسیحا برسد
دیده محروم ز خونابهٔ دل نیست حزین
باده از خم به دل آسایی مینا برسد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
نبود عجب که دیده به دیدار می رسد
فیض چمن، به رخنه دیوار می رسد
گردد قبول عذرگریبان پاره ام
دستم اگر به دامن دلدار می رسد
عیبم مکن که حوصله سوز است مستیم
پیمانه نگاه تو، سرشار می رسد
آزادگی گزین که ازین دشت پر فریب
گر می رسد به جای، سبکبار می رسد
دلتنگی از فغان من ای غنچه لب چرا؟
یک ناله هم به مرغ گرفتار می رسد
دارد امیدوار مرا بخت سبز خویش
آخر به وصل آینه، زنگار می رسد
هرگز ندیده است ز دشمن کسی، حزین
آنها که بر من از ستم یار میرسد
فیض چمن، به رخنه دیوار می رسد
گردد قبول عذرگریبان پاره ام
دستم اگر به دامن دلدار می رسد
عیبم مکن که حوصله سوز است مستیم
پیمانه نگاه تو، سرشار می رسد
آزادگی گزین که ازین دشت پر فریب
گر می رسد به جای، سبکبار می رسد
دلتنگی از فغان من ای غنچه لب چرا؟
یک ناله هم به مرغ گرفتار می رسد
دارد امیدوار مرا بخت سبز خویش
آخر به وصل آینه، زنگار می رسد
هرگز ندیده است ز دشمن کسی، حزین
آنها که بر من از ستم یار میرسد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
خفته بودم به سرم دولت بیدار رسید
لله الحَمْد مرا دیده به دیدار رسید
بگریز ای خرد خام که عشق آمد مست
برو ای عربده جو، حیدر کرار رسید
یار پنهانی ما چشم جهان روشن ساخت
ماه کنعانی ما بر سر بازار رسید
راز مستی بسرایم پس ازین با دف و چنگ
محتسب رقص کنان از در خمّار رسید
نتوانم من بی تاب و توان شرح دهم
که چها بر دل از آن نرگس بیمار رسید
سر زد از طرف رخ یار، بهار خط سبز
می بیارید که دور گل و گلزار رسید
کند از وسوسهٔ عقل فراموش، حزین
هر که را ساغری از ساقی ابرار رسید
لله الحَمْد مرا دیده به دیدار رسید
بگریز ای خرد خام که عشق آمد مست
برو ای عربده جو، حیدر کرار رسید
یار پنهانی ما چشم جهان روشن ساخت
ماه کنعانی ما بر سر بازار رسید
راز مستی بسرایم پس ازین با دف و چنگ
محتسب رقص کنان از در خمّار رسید
نتوانم من بی تاب و توان شرح دهم
که چها بر دل از آن نرگس بیمار رسید
سر زد از طرف رخ یار، بهار خط سبز
می بیارید که دور گل و گلزار رسید
کند از وسوسهٔ عقل فراموش، حزین
هر که را ساغری از ساقی ابرار رسید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
بود آیا که ره مهر و وفا بگشایند؟
در فیضی به دل، از مصر لقا بگشایند
ای خوش آن وقت که در دامن شب های دراز
شب نشینان گره از زلف دوتا بگشایند
دیدن حسن دل افروز تو را دیده کم است
دل به روی تو جدا، دیده جدا بگشایند
صرف شیرازهٔ اوراق پر و بال شود
گر اسیران تو را بند ز پا بگشایند
کفر و دین را ز میان نقش دویی برخیزد
گر نقاب از رخ آن ماه لقا بگشایند
لب گشا خود به ثنا ور نه سخن پردازان
نتوانند زبان را به سزا بگشایند
راز مستان تو از پرده نیفتد بیرون
لب چو پیمانهٔ پر، کی به صدا بگشایند؟
حلقه بیهوده مزن بر در دل، ای خودبین
در دل را مگر از بهر خدا بگشایند
رهروان گر سخن از دوری این راه کنند
جوی خون از جگر آبله ها بگشایند
می کساد آمده، محراب نشینان، ترسم
در دکّانچهٔ تزویر و ریا بگشایند
توتیا شد به ره خوش نگهان پیکر ما
بود آیا نظر لطف و عطا بگشایند؟
کعبه در میکده از مغ بچگان گر طلبی
بر رخ دل درِ این دورنما بگشایند
سرّ رازی که بُد از صومعه داران محجوب
در ته میکده مستان به ملا بگشایند
فیض همّت طلب از صحبت بی پا و سران
غنچه خسبان گره از کار صبا بگشایند
هرکجا ساز کنی زمزمهٔ عشق حزین
همه نازک بدنان بند قبا بگشایند
در فیضی به دل، از مصر لقا بگشایند
ای خوش آن وقت که در دامن شب های دراز
شب نشینان گره از زلف دوتا بگشایند
دیدن حسن دل افروز تو را دیده کم است
دل به روی تو جدا، دیده جدا بگشایند
صرف شیرازهٔ اوراق پر و بال شود
گر اسیران تو را بند ز پا بگشایند
کفر و دین را ز میان نقش دویی برخیزد
گر نقاب از رخ آن ماه لقا بگشایند
لب گشا خود به ثنا ور نه سخن پردازان
نتوانند زبان را به سزا بگشایند
راز مستان تو از پرده نیفتد بیرون
لب چو پیمانهٔ پر، کی به صدا بگشایند؟
حلقه بیهوده مزن بر در دل، ای خودبین
در دل را مگر از بهر خدا بگشایند
رهروان گر سخن از دوری این راه کنند
جوی خون از جگر آبله ها بگشایند
می کساد آمده، محراب نشینان، ترسم
در دکّانچهٔ تزویر و ریا بگشایند
توتیا شد به ره خوش نگهان پیکر ما
بود آیا نظر لطف و عطا بگشایند؟
کعبه در میکده از مغ بچگان گر طلبی
بر رخ دل درِ این دورنما بگشایند
سرّ رازی که بُد از صومعه داران محجوب
در ته میکده مستان به ملا بگشایند
فیض همّت طلب از صحبت بی پا و سران
غنچه خسبان گره از کار صبا بگشایند
هرکجا ساز کنی زمزمهٔ عشق حزین
همه نازک بدنان بند قبا بگشایند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
پای بستند و ره سعی نشانم دادند
دست و بازو بشکستند و کمانم دادند
جان سختم حذر از دوزخ جاوید نداشت
خانه در کوچهٔ آسوده دلانم دادند
العطش زاست درین وادی تفسیده دلم
جگری گرمتر از ریگ روانم دادند
بر رخ خرقه کشان هم در رحمت باز است
بار در انجمن باده کشانم دادند
شمعها برده ام از صدق به خاک شهدا
تا دل و دیدهٔ خونابه چکانم دادند
اجر صبری که به حرمان گلستان کردم
چمن آرایی آن سرو روانم دادند
همّت از ابر نمی گشت طلبکار حزین
رگ ابر قلم ژاله فشانم دادند
دست و بازو بشکستند و کمانم دادند
جان سختم حذر از دوزخ جاوید نداشت
خانه در کوچهٔ آسوده دلانم دادند
العطش زاست درین وادی تفسیده دلم
جگری گرمتر از ریگ روانم دادند
بر رخ خرقه کشان هم در رحمت باز است
بار در انجمن باده کشانم دادند
شمعها برده ام از صدق به خاک شهدا
تا دل و دیدهٔ خونابه چکانم دادند
اجر صبری که به حرمان گلستان کردم
چمن آرایی آن سرو روانم دادند
همّت از ابر نمی گشت طلبکار حزین
رگ ابر قلم ژاله فشانم دادند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
عذر این بنده پذیرای دل و هوشش باد
هر غباری ست ز آیینه فراموشش باد
دامن مرحمت دولت ساقیست فراخ
جرم من پردگی خلق خطاپوشش باد
یا رب آشفته مکن طرهاش از زاری دل
آه دوشینهٔ من خواب فراموشش باد
از سر زلف، دل خام طمع در تاب است
سر شوریده دلان محرم آغوشش باد
چشم دل پرده گشای گل مستورش شد
گوش جان نکته نیوش لب خاموشش باد
کشد از خونم اگر باده، حلالش باشد
زند از شیرهٔ جان ساغر اگر، نوشش باد
بلبل کلک حزین کز سخن آهنگان است
نغمه سنج سمن صبح بناگوشش باد
هر غباری ست ز آیینه فراموشش باد
دامن مرحمت دولت ساقیست فراخ
جرم من پردگی خلق خطاپوشش باد
یا رب آشفته مکن طرهاش از زاری دل
آه دوشینهٔ من خواب فراموشش باد
از سر زلف، دل خام طمع در تاب است
سر شوریده دلان محرم آغوشش باد
چشم دل پرده گشای گل مستورش شد
گوش جان نکته نیوش لب خاموشش باد
کشد از خونم اگر باده، حلالش باشد
زند از شیرهٔ جان ساغر اگر، نوشش باد
بلبل کلک حزین کز سخن آهنگان است
نغمه سنج سمن صبح بناگوشش باد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
بیان روشنی چون شمع دارم خصم جان خود
من آتش نفس در زیر تیغم از زبان خود
شراب غم ندارد جلوه ای در تنگنای دل
خمارآلودم از کم ظرفی رطل گران خود
جنون تر دماغم ناز گلشن بر نمی تابد
بهاری در نظر دارم، ز چشم خون فشان خود
تپیدنهای دل در راه شوقم مضطرب دارد
بیابان مرگم، از بانگ درای کاروان خود
خیال دام می کردم شکنج زلف سنبل را
به دل فال اسیری می زدم در آشیان خود
مروت نیست کز زخم دلم پهلو کند خالی
چِه منّتها که از تیغ تو ننهادم به جان خود
چو شمع از ناب غیرت می گدازم مغزجان خود
همای من قناعت می کند با استخوان خود
حزین اسلام و کفر افتاد مدهوش از نوای دل
بنازم نالهٔ ناقوسیِ لبّیک خوان خود
من آتش نفس در زیر تیغم از زبان خود
شراب غم ندارد جلوه ای در تنگنای دل
خمارآلودم از کم ظرفی رطل گران خود
جنون تر دماغم ناز گلشن بر نمی تابد
بهاری در نظر دارم، ز چشم خون فشان خود
تپیدنهای دل در راه شوقم مضطرب دارد
بیابان مرگم، از بانگ درای کاروان خود
خیال دام می کردم شکنج زلف سنبل را
به دل فال اسیری می زدم در آشیان خود
مروت نیست کز زخم دلم پهلو کند خالی
چِه منّتها که از تیغ تو ننهادم به جان خود
چو شمع از ناب غیرت می گدازم مغزجان خود
همای من قناعت می کند با استخوان خود
حزین اسلام و کفر افتاد مدهوش از نوای دل
بنازم نالهٔ ناقوسیِ لبّیک خوان خود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
شور سودای تو در کودکی، استادم بود
کوه و صحرا همه جا عرصهٔ فریادم بود
سختی هجر، نزد شیشهٔ ناموس به سنگ
قاف تا قاف جهان بزم پریزادم بود
رم آهوی ختن پیش دلم زانو زد
سینه تا جلوه گه شوخی صیّادم بود
ترک یادآوریش دفتر نسیانم داد
آه اگر عهد فراموشی او یادم بود
نعل وارون من از حلقهٔ گیسوی کسی ست
که سری با شکن طرّهٔ شمشادم بود
پیر شوریده سر صومعهٔ قدس منم
یاد آن سلسله مو، حلقهٔ اورادم بود
چشم بیدادگری، جرعه به خونم می زد
مژه در قبضهٔ او، خنجر فولادم بود
چارهٔ عقدهٔ خاطر نتوانستی کرد
چون جرس در کف اگر پنجهٔ فولادم بود
شب که این تازه غزل نقش، حزین ، می بستم
قلمی سوخته از خامهٔ بهزادم بود
کوه و صحرا همه جا عرصهٔ فریادم بود
سختی هجر، نزد شیشهٔ ناموس به سنگ
قاف تا قاف جهان بزم پریزادم بود
رم آهوی ختن پیش دلم زانو زد
سینه تا جلوه گه شوخی صیّادم بود
ترک یادآوریش دفتر نسیانم داد
آه اگر عهد فراموشی او یادم بود
نعل وارون من از حلقهٔ گیسوی کسی ست
که سری با شکن طرّهٔ شمشادم بود
پیر شوریده سر صومعهٔ قدس منم
یاد آن سلسله مو، حلقهٔ اورادم بود
چشم بیدادگری، جرعه به خونم می زد
مژه در قبضهٔ او، خنجر فولادم بود
چارهٔ عقدهٔ خاطر نتوانستی کرد
چون جرس در کف اگر پنجهٔ فولادم بود
شب که این تازه غزل نقش، حزین ، می بستم
قلمی سوخته از خامهٔ بهزادم بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
خدا در ماتم آسودگی شادم نگهدارد
ز قید هر دو عالم عشق آزادم نگهدارد
ز تاثیر محبت در قفس چشم اینقدر دارم
که از درد فراموشی صیادم نگهدارد
به اندک التفاتی زآن تغافل پیشه دلشادم
اگر می افکند از دیده، در یادم نگهدارد
غبار آشوب تعمیر است، دست رفته از کارم
جنون پیر خرابات است، آبادم نگهدارد
حزین آن کودک شوریده حالم این دبستان را
که با زنجیر هم نتواند استادم نگهدارد
ز قید هر دو عالم عشق آزادم نگهدارد
ز تاثیر محبت در قفس چشم اینقدر دارم
که از درد فراموشی صیادم نگهدارد
به اندک التفاتی زآن تغافل پیشه دلشادم
اگر می افکند از دیده، در یادم نگهدارد
غبار آشوب تعمیر است، دست رفته از کارم
جنون پیر خرابات است، آبادم نگهدارد
حزین آن کودک شوریده حالم این دبستان را
که با زنجیر هم نتواند استادم نگهدارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
دل در شکن زلفت، صبح طربی دارد
مهتاب بناگوشت فرخنده شبی دارد
در عربده می باشد چون ترک تقاضایی
مژگان تو پنداری از ما طلبی دارد
در میکده خاکم را پیمانه کنی یا رب
شاید دل حسرت کش لب را به لبی دارد
ای دل نشوی غافل از فیض بناگوشش
در پرده سواد خط صبح عجبی دارد
افسانه کند خوابش آشوب قیامت را
دل بیهده در کویش شور و شغبی دارد
بی رنج نشد حاصل، نه کفر نه ایمانم
از بتکده تا کعبه هر جا ادبی دارد
بگشای حزین چشمی کان مهر جهان آرا
در محمل هر ذرّه لیلی نسبی دارد
مهتاب بناگوشت فرخنده شبی دارد
در عربده می باشد چون ترک تقاضایی
مژگان تو پنداری از ما طلبی دارد
در میکده خاکم را پیمانه کنی یا رب
شاید دل حسرت کش لب را به لبی دارد
ای دل نشوی غافل از فیض بناگوشش
در پرده سواد خط صبح عجبی دارد
افسانه کند خوابش آشوب قیامت را
دل بیهده در کویش شور و شغبی دارد
بی رنج نشد حاصل، نه کفر نه ایمانم
از بتکده تا کعبه هر جا ادبی دارد
بگشای حزین چشمی کان مهر جهان آرا
در محمل هر ذرّه لیلی نسبی دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
سرگرم فنا فکر دگر هیچ ندارد
شمع سحری برگ سفر هیچ ندارد
جز شورش آفاق به عالم خبری نیست
آسوده دل ما که خبر هیچ ندارد
بیهوده بود زبر فلک بال فشانی
این تنگ قفس روزن و در هیچ ندارد
بیرون نتوان کرد سر از جیب صلاحم
این خرقه به جز دامن تر هیچ ندارد
جایی که برآید ز کمین تیغ تغافل
جز داغ دل ریش، سپر هیچ ندارد
یک ذّرّه، تهیدست نرفت از در قسمت
نالیدن از آن نی،که شکر هیچ ندارد
آنجا که نظرباز بود دیده دلها
یعقوب غم هجر پسر هیچ ندارد
آسوده گر از سنگ شد، از ارّه جدا نیست
نخلی که درین باغ، ثمر هیچ ندارد
تا هست، دلم بی قفس و بند اسیر است
زندان وفا راه به در هیچ ندارد
آن لعل می آلود، کبابی نمکین تر
در آتش، ازین لخت جگر هیچ ندارد
ساقی به می ناب فکن کشتی ما را
این لجه پرشور، خطر هیچ ندارد
آن کیسه که بر مهر و وفا دوخته بودم
غیر از زر داغ تو دگر هیچ ندارد
در معرکهٔ عشق تو، پا پس نگذارم
مشتاق شهادت غم سر هیچ ندارد
تا ساحل پیمانه رسیدیم و نشستیم
این آب تنک مایه، گذر هیچ ندارد
محروم مهل چشم حزین نگران را
بی خاک رهت نور نظر هیچ ندارد
شمع سحری برگ سفر هیچ ندارد
جز شورش آفاق به عالم خبری نیست
آسوده دل ما که خبر هیچ ندارد
بیهوده بود زبر فلک بال فشانی
این تنگ قفس روزن و در هیچ ندارد
بیرون نتوان کرد سر از جیب صلاحم
این خرقه به جز دامن تر هیچ ندارد
جایی که برآید ز کمین تیغ تغافل
جز داغ دل ریش، سپر هیچ ندارد
یک ذّرّه، تهیدست نرفت از در قسمت
نالیدن از آن نی،که شکر هیچ ندارد
آنجا که نظرباز بود دیده دلها
یعقوب غم هجر پسر هیچ ندارد
آسوده گر از سنگ شد، از ارّه جدا نیست
نخلی که درین باغ، ثمر هیچ ندارد
تا هست، دلم بی قفس و بند اسیر است
زندان وفا راه به در هیچ ندارد
آن لعل می آلود، کبابی نمکین تر
در آتش، ازین لخت جگر هیچ ندارد
ساقی به می ناب فکن کشتی ما را
این لجه پرشور، خطر هیچ ندارد
آن کیسه که بر مهر و وفا دوخته بودم
غیر از زر داغ تو دگر هیچ ندارد
در معرکهٔ عشق تو، پا پس نگذارم
مشتاق شهادت غم سر هیچ ندارد
تا ساحل پیمانه رسیدیم و نشستیم
این آب تنک مایه، گذر هیچ ندارد
محروم مهل چشم حزین نگران را
بی خاک رهت نور نظر هیچ ندارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
مطرب ره مستی زد هشیار نباید شد
افسانه چو خوش باشد بیدار نباید شد
چون کوه تراشیدم بر فرق زنم تیشه
درکارگه صورت بیکار نباید شد
اندام درشتان را درکار بود سوهان
انگاره چو بد بینی هموار نباید شد
گر حق نتوانی شد یکباره مشو باطل
چون سبحه نگردیدی زنار نباید شد
بیکار خمش باشد از یاوه درا بهتر
کردار چو نتوانی گفتار نباید شد
از عجز و تن آسایی از دوش کسی باری
برداشت چو نتوانی خود بار نباید شد
سر مستی دولت را سخت است خمار آخر
زین ساغر مردافکن، سرشار نباید شد
با آبله نگذارد یک عقده ی نگشوده
در راه وفا کمتر از خار نباید شد
از میکده تا کعبه از کعبه به میخانه
آسان نتوان رفتن، دشوار نباید شد
موزون نیی و داری دعوای سخن سنجی
نا سخته عیاری تو، معیار نباید شد
آسایش منزل را دنباله روی دارد
چون راه نمی دانی، سالار نباید شد
ترسم به اجل میرد بی غمزهٔ او زاهد
قربانگه عشق است این، مردار نباید شد
چون مهر نیفزودی ای ناله مرنجانش
بی درد، میان ما دیوار نباید شد
گل می شنود خندان نالیدن بلبل را
از زاری ما جانان بیزار نباید شد
می گویم و می گریم، می گریم و می گویم
بی یار نباید شد، بی یار نباید شد
از هجر چو می ترسی باید نشوی عاشق
از مرگ هراسانی، بیمار نباید شد
از یاد حزین ندهی، مصراع سنایی را
از یار به هر زخمی، افگار نباید شد
افسانه چو خوش باشد بیدار نباید شد
چون کوه تراشیدم بر فرق زنم تیشه
درکارگه صورت بیکار نباید شد
اندام درشتان را درکار بود سوهان
انگاره چو بد بینی هموار نباید شد
گر حق نتوانی شد یکباره مشو باطل
چون سبحه نگردیدی زنار نباید شد
بیکار خمش باشد از یاوه درا بهتر
کردار چو نتوانی گفتار نباید شد
از عجز و تن آسایی از دوش کسی باری
برداشت چو نتوانی خود بار نباید شد
سر مستی دولت را سخت است خمار آخر
زین ساغر مردافکن، سرشار نباید شد
با آبله نگذارد یک عقده ی نگشوده
در راه وفا کمتر از خار نباید شد
از میکده تا کعبه از کعبه به میخانه
آسان نتوان رفتن، دشوار نباید شد
موزون نیی و داری دعوای سخن سنجی
نا سخته عیاری تو، معیار نباید شد
آسایش منزل را دنباله روی دارد
چون راه نمی دانی، سالار نباید شد
ترسم به اجل میرد بی غمزهٔ او زاهد
قربانگه عشق است این، مردار نباید شد
چون مهر نیفزودی ای ناله مرنجانش
بی درد، میان ما دیوار نباید شد
گل می شنود خندان نالیدن بلبل را
از زاری ما جانان بیزار نباید شد
می گویم و می گریم، می گریم و می گویم
بی یار نباید شد، بی یار نباید شد
از هجر چو می ترسی باید نشوی عاشق
از مرگ هراسانی، بیمار نباید شد
از یاد حزین ندهی، مصراع سنایی را
از یار به هر زخمی، افگار نباید شد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
به خون هر چند دستی غمرهٔ بیدادگر دارد
شهید خنجر مژگان شدن اجر دگر دارد
به دور آسمان افتادگان را نیست امّیدی
مگر ما را ز خاک آن حلقهٔ فتراک بردارد
نمی آرد برون هرگز سر از صبح قیامت هم
که می گوید شب حسرت نصیبی ها سحر دارد؟
به کوی عشق یک طرار می باشد، خبر دارم
به هر جا گم شود دل، طرهٔ شب زو خبر دارد
حزین نیم بسمل را به طالع نیست پروازی
که این بلبل قفسها در شکنج بال و پر دارد
شهید خنجر مژگان شدن اجر دگر دارد
به دور آسمان افتادگان را نیست امّیدی
مگر ما را ز خاک آن حلقهٔ فتراک بردارد
نمی آرد برون هرگز سر از صبح قیامت هم
که می گوید شب حسرت نصیبی ها سحر دارد؟
به کوی عشق یک طرار می باشد، خبر دارم
به هر جا گم شود دل، طرهٔ شب زو خبر دارد
حزین نیم بسمل را به طالع نیست پروازی
که این بلبل قفسها در شکنج بال و پر دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
عذار ساده اش خط غباری در نظر دارد
غزال چشم مست او خماری در نظر دارد
قفس پرورده ام امّا به بخت سبز می نازم
دلم از یاد او باغ و بهاری در نظر دارد
فرو شد از رگ مژگان، به کوثر موج استغنا
کسی کز رهگذار او غباری در نظر دارد
تسلی می کنم جان را به ابروی عرقناکی
گلوی تشنه، تیغ آبداری در نظر دارد
ز غفلت داده فارغبالیم، شغل نظربازی
نیاید خواب در چشمی که کاری در نظر دارد
گل افسرده حالی، صد چمن بر خویش می بالد
که آغوش و لبم بوس و کناری در نظر دارد
مهی در هالهٔ خط دیده ام از دور و می دانم
که چشمم گریهٔ بی اختیاری در نظر دارد
به آب زندگی فرهاد ندهد تشنه کامی را
که جانبازی به تیغ کوهساری در نظر دارد
نظر پوشد چه سان از بیستون فرهاد خونین دل؟
که از هر پاره سنگش، لاله زاری در نظر دارد
به همّت دستگاهان بر سر ناز است، پنداری
جهان سفله اوج اعتباری در نظر دارد
بود آن زنده دل، دل کنده از مُهر سلیمانی
که نقش عبرت از لوح مزاری در نظر دارد
کهن وبرانهٔ دنیا به جغدان باد ارزانی
همای همّت من شاخساری در نظر دارد
نظر بستم زصورت، صید معنی تا شود رامم
که باز بسته چشم من، شکاری در نظر دارد
خردمندی تواند شد جمال معنیش افزون
که از زانوی خود آیینه داری در نظر دارد
درین دار فنا سربازی منصور شیدا را
کسی داند که وصل پایداری در نظر دارد
نمی پوشد نظر، چشم حزین از صفحه پردازی
ز مژگان خامهٔ گوهر نگاری در نظر دارد
غزال چشم مست او خماری در نظر دارد
قفس پرورده ام امّا به بخت سبز می نازم
دلم از یاد او باغ و بهاری در نظر دارد
فرو شد از رگ مژگان، به کوثر موج استغنا
کسی کز رهگذار او غباری در نظر دارد
تسلی می کنم جان را به ابروی عرقناکی
گلوی تشنه، تیغ آبداری در نظر دارد
ز غفلت داده فارغبالیم، شغل نظربازی
نیاید خواب در چشمی که کاری در نظر دارد
گل افسرده حالی، صد چمن بر خویش می بالد
که آغوش و لبم بوس و کناری در نظر دارد
مهی در هالهٔ خط دیده ام از دور و می دانم
که چشمم گریهٔ بی اختیاری در نظر دارد
به آب زندگی فرهاد ندهد تشنه کامی را
که جانبازی به تیغ کوهساری در نظر دارد
نظر پوشد چه سان از بیستون فرهاد خونین دل؟
که از هر پاره سنگش، لاله زاری در نظر دارد
به همّت دستگاهان بر سر ناز است، پنداری
جهان سفله اوج اعتباری در نظر دارد
بود آن زنده دل، دل کنده از مُهر سلیمانی
که نقش عبرت از لوح مزاری در نظر دارد
کهن وبرانهٔ دنیا به جغدان باد ارزانی
همای همّت من شاخساری در نظر دارد
نظر بستم زصورت، صید معنی تا شود رامم
که باز بسته چشم من، شکاری در نظر دارد
خردمندی تواند شد جمال معنیش افزون
که از زانوی خود آیینه داری در نظر دارد
درین دار فنا سربازی منصور شیدا را
کسی داند که وصل پایداری در نظر دارد
نمی پوشد نظر، چشم حزین از صفحه پردازی
ز مژگان خامهٔ گوهر نگاری در نظر دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
دهد ساقی اگر ساغر چنین، مخمور نگذارد
بود گر جلو هٔ مستانه این، مستور نگذارد
به افسونی طبیب عشق درمان کرد دردم را
محبّت را دم عیسی بود، رنجور نگذارد
در آن بزمی که من پیمانهٔ توحید پیمایم
خمارم قطره ای در ساغر منصور نگذارد
عمارت برنمی تابد کهن ویرانهٔ دنیا
چرا سازم؟ که سیلاب فنا معمور نگذارد
اگر نگذارد از کف، کاسه کشکول قناعت را
گدا از ناز پا را بر سر فغفور نگذارد
به صدق دل گر آید جانب میخانه، من ضامن
که ساقی عقدهای در خاطر انگور نگذارد
حزین در عشق از کف لنگر تسلیم نگذاری
مجال دست و پا این قلزم پرشور نگذارد
بود گر جلو هٔ مستانه این، مستور نگذارد
به افسونی طبیب عشق درمان کرد دردم را
محبّت را دم عیسی بود، رنجور نگذارد
در آن بزمی که من پیمانهٔ توحید پیمایم
خمارم قطره ای در ساغر منصور نگذارد
عمارت برنمی تابد کهن ویرانهٔ دنیا
چرا سازم؟ که سیلاب فنا معمور نگذارد
اگر نگذارد از کف، کاسه کشکول قناعت را
گدا از ناز پا را بر سر فغفور نگذارد
به صدق دل گر آید جانب میخانه، من ضامن
که ساقی عقدهای در خاطر انگور نگذارد
حزین در عشق از کف لنگر تسلیم نگذاری
مجال دست و پا این قلزم پرشور نگذارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
کجا پاس حجاب از زاهد بی پیر می آید؟
که تا میخانه هم با خرقهٔ تزویر می آید
مزن دم با من آتش نفس در شکر افشانی
تو را ای صبح خام، از کام بوی شیر می آید
دلا آسان نمی آید به کف سامان آزادی
اگر از عقل رستی، عشق دامنگیر می آید
نظربازی مرا گرم است با خورشید رخساری
که آب از دیدنش در دیدهٔ تصویر می آید
ندارم فرصت آن تا جواب نامه باز آید
رسد بر لب مرا جان زود و قاصد دیر می آید
اجل کی می زند مهر خموشی بر لب مردان؟
مزار ما نیستان گشت و بانگ شیر می آید
حزین آوازهٔ مجنون فرو ننشست و ننشیند
که از شور بیابان نالهٔ زنجیر می آید
که تا میخانه هم با خرقهٔ تزویر می آید
مزن دم با من آتش نفس در شکر افشانی
تو را ای صبح خام، از کام بوی شیر می آید
دلا آسان نمی آید به کف سامان آزادی
اگر از عقل رستی، عشق دامنگیر می آید
نظربازی مرا گرم است با خورشید رخساری
که آب از دیدنش در دیدهٔ تصویر می آید
ندارم فرصت آن تا جواب نامه باز آید
رسد بر لب مرا جان زود و قاصد دیر می آید
اجل کی می زند مهر خموشی بر لب مردان؟
مزار ما نیستان گشت و بانگ شیر می آید
حزین آوازهٔ مجنون فرو ننشست و ننشیند
که از شور بیابان نالهٔ زنجیر می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
نه تاب دوری و نه طاقت دیدار می باشد
به دل کار محبت زین سبب دشوار می باشد
دلی کو می پرد در حسرت خورشید رخساری
نصیبش شبنم آسا دیدهٔ بیدار می باشد
شد از خط عذارت روشن این معنی که در عالم
بود گر محرمی آیینه را، زنگار می باشد
عزیز من اگر یوسف بود، از خار خار تو
گریبان پاره چون گل بر سر بازار می باشد
حزین از ناله زحمت می دهی تاکی؟ نمی دانی
که بر نازک مزاجان نکهت گل بار می باشد؟
به دل کار محبت زین سبب دشوار می باشد
دلی کو می پرد در حسرت خورشید رخساری
نصیبش شبنم آسا دیدهٔ بیدار می باشد
شد از خط عذارت روشن این معنی که در عالم
بود گر محرمی آیینه را، زنگار می باشد
عزیز من اگر یوسف بود، از خار خار تو
گریبان پاره چون گل بر سر بازار می باشد
حزین از ناله زحمت می دهی تاکی؟ نمی دانی
که بر نازک مزاجان نکهت گل بار می باشد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
ز چابک دستی دل، در کفم خارا زبون افتد
ز برق تیشهٔ من، آتشی در بیستون افتد
عنان برتافتم از کین گردون نالهٔ خود را
نیالایم به خونش تیغ، چون دشمن زبون افتد
گره تا می توانی زد بزن ای چرخ بر کارم
مبادا گوهر من در کف دنیای دون افتد
نفس در سینهٔ من دست و پا گم کرده می گردد
چه باشد حال غواصی که در دریای خون افتد؟
حزین اندیشه در کار تو حیران است دانا را
نمی بایست دل، دست و گریبان جنون افتد
ز برق تیشهٔ من، آتشی در بیستون افتد
عنان برتافتم از کین گردون نالهٔ خود را
نیالایم به خونش تیغ، چون دشمن زبون افتد
گره تا می توانی زد بزن ای چرخ بر کارم
مبادا گوهر من در کف دنیای دون افتد
نفس در سینهٔ من دست و پا گم کرده می گردد
چه باشد حال غواصی که در دریای خون افتد؟
حزین اندیشه در کار تو حیران است دانا را
نمی بایست دل، دست و گریبان جنون افتد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
با خاطر افسرده دلان چند توان بود؟
با مرده به یک گور، چه سان بند توان بود؟
نه گریهٔ ابری، نه شکر خند صبوحی ست
امروز ندانم به چه خرسند توان بود؟
عقل است گران سنگ و جنون است سبک سیر
کو طاقت و صبری که خردمند توان بود؟
ساقی ندهی گر به کفم جام نشاطی
دلخوش کن عاشق، به غمی چند توان بود؟
چون زهر، گلوگیر بود گریهٔ تلخم
شیرین کن این می به شکرخند توان بود
دل بسته به پور دگران باش حزین ، چند
یعقوب صفت در غم فرزند توان بود؟
با مرده به یک گور، چه سان بند توان بود؟
نه گریهٔ ابری، نه شکر خند صبوحی ست
امروز ندانم به چه خرسند توان بود؟
عقل است گران سنگ و جنون است سبک سیر
کو طاقت و صبری که خردمند توان بود؟
ساقی ندهی گر به کفم جام نشاطی
دلخوش کن عاشق، به غمی چند توان بود؟
چون زهر، گلوگیر بود گریهٔ تلخم
شیرین کن این می به شکرخند توان بود
دل بسته به پور دگران باش حزین ، چند
یعقوب صفت در غم فرزند توان بود؟