عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
ز خاموشی دلم را پاس الفت مدعا باشد
دمی هرگز نمی خواهم دو لب از هم جدا باشد
نگه دارد چرا در سینه، سالک عقدهٔ دل را
در آن وادی که خارش، ناخن مشکل گشا باشد
فرو ریزد اگر ایوان گردون، نیست پروایی
خرابات ارم بنیاد ما، عالی بنا باشد
به جرم بت پرستی از نظر افکنده ای ما را
چرا کس ای صنم این گونه کافر ماجرا باشد؟
حزین خسته دل را کشتی از بی التفاتی ها
چرا با آشنا، کس اینقدر دیرآشنا باشد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
مرا آزادگی شیرازهٔ آمال می باشد
گلستان زیر بال مرغ فارغ بال می باشد
کتاب هفت ملت، مانده در طاق فراموشی
مرا سی پارهٔ دل، بس که نیکو فال می باشد
سکندر گو نبیند، دولت غم دستگاهان را
سر زانو مرا آیینهٔ اقبال می باشد
نسیمی کرده گویا، آشیان بلبلی ویران
بهار آشفته سامان، گل پریشان حال می باشد
به هر وادی که ریزد رنگ وحشت، کلک پرشورم
رم آهوی صحراگرد، در دنبال می باشد
کند دریوزه، تا کامل نگردیده ست ماه نو
علاج تنگدستان جام مالامال می باشد
حزین ، آیینه را حرف شکایت نیست در خاطر
زبان جرأت حیرت نصیبان لال می باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
گر رخ به ما نمایی، ای خوش لقا چه باشد؟
ما را ز ما ستانی، ای دلربا! چه باشد؟
از یار ناموافق، دوری ضرورت آمد
گر ساعتی نشینی از خود جدا، چه باشد؟
از وصل خود بریدی، گویی چه جور دیدی؟
خود فصل ماجرا کن، جور و جفا چه باشد؟
شمع جمال موسی، شد برق و طور را زد
نار کلیم آن بود، نور خدا چه باشد؟
انوار مرشد روم، شد راهبر حزین را
گر همّتی بخواهی از اولیا چه باشد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
خوش آن عاشق که شیدای تو باشد
بیابان گرد سودای تو باشد
سواد سومنات اعظم دل
خراب چشم شهلای تو باشد
من این دستی که افشاندم به کونین
به دامان تمنای تو باشد
گریبانگیر زهد پارسایان
نگاه باده پیمای تو باشد
ندارد ناله در چیزی که تأثیر
دل چون سنگ خارای تو باشد
شود دوزخ، گلستان خلیلم
اگر در دل تمنای تو باشد
گذارد هر که پا بر جسم خاکی
به طور عشق، موسای تو باشد
نشیند کی، دلی در سینه ای تنگ؟
که تنها گرد صحرای تو باشد
شفابخش دل ما دردمندان
لب لعل مسیحای تو باشد
کمندانداز گردنهای شیران
سر زلف چلیپای تو باشد
شکست کفر و کین، خونریز اسلام
ز مژگان صف آرای تو باشد
سرا پا دیده شد، آیینهٔ دل
که حیران سرا پای تو باشد
حزین ، ارام بخش تلخ کامان
نی کلک شکرخای تو باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
جانان ز من آیا خبری داشته باشد؟
آه دل سوزان اثری داشته باشد؟
خورشید چو دود دل ما، پرده نشین است
این تیره شب آیا سحری داشته باشد؟
ما شکوه، ز بی رحمی صیاد نداریم
کو در قفسی، مشت پری داشته باشد
بر سینهٔ کس دست رد، آسان نگذاری
شاید که گرامی گهری داشته باشد
عیش ابدی با رگ جانی ست که در عشق
پیوند به موی کمری داشته باشد
از خشکی زاهد دلم افسرد، حریفان
وقت است که دامان تری داشته باشد
با آتش ما شعله پرستان محبت
خوش باشد اگر شمع سری داشته باشد
رحم است به آن سوخته اقبال که چون شمع
آهی، به امید اثری داشته باشد
مژگان زبردست تو، بیکار مبادا
ناخن به خراش جگری داشته باشد
نبود گنهی گر ز شراب نگه تو
پیمانهٔ ما هم، قدری داشته باشد
از برق بپرسید سرانجام حزین را
شاید که ز حالش خبری داشته باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
دل آزاده، باخدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
دل چو خالی شد از خیال خودی
حرم خاص کبریا باشد
می رسد هر نفس نسیم وصال
خنک آن دل، که آشنا باشد
ای رخت قبله گاه مشتاقان
کس مباد از درت جدا باشد
عاشق از دست غمزه ات تا کی
کشته تیغ ابتلا باشد؟
جلوه تا چند در جهات کنی؟
از تو هر گوشه فتنه ها باشد
کفر زلف تو راهزن گردد
نور روی تو رهنما باشد
رخ برافروز تا فرو سوزد
ذره هایی که در هوا باشد
جلوه کن در لباس یکتایی
تا من و ما، تمام لا باشد
می توحید را به ساغرکن
خرقهٔ زهد،گو قبا باشد
هر چه عاشق کند، خدا کرده ست
نکته بر عاشقان خطا باشد
هرکه فانی شود ز خویش حزین
مَن رَانی فَقَد رَا باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
ضمیر جمع روشن، بی صفا هرگز نمی باشد
کدورت در دل بی مدّعا هرگز نمی باشد
قیامت آمد و رفت و نیامد وعدهٔ زودش
وفا در یاد آن دیر آشنا هرگز نمی باشد
یکی از وصل می گوید، یکی از هجر می نالد
بساط عشق بازان بی نوا هرگز نمی باشد
ز خاطر، باده اول می زداید زنگ هستی را
نماز می گساران را، ریا هرگز نمی باشد
زخود رفتن سفر باشد، خراباتی نژادان را
به کوی می پرستان نقش پا هرگز نمی باشد
کند سرپنجهٔ افتادگی، صید زبردستان
سپاه خاکساران را، نوا هرگز نمی باشد
حزین ، احسان بود پیش از طلب، رسم جوانمردان
دَرِ ارباب همّت را، گدا هرگز نمی باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
نشان وحشی من در دل بی کینه پیدا شد
پی غارتگرم، در خانهٔ آیینه پیدا شد
نهان درموج خود شد بحر و سر زد از حباب من
گهر در آب خود گم گشت و در گنجینه پیدا شد
برون از خود سراغ لیلی خود داشتم، غافل
به صحرا داده بودم دل ز کف، در سینه پیدا شد
نمد، پاس صفای جوهر آیینه می دارد
جمال فقر ما، در خرقهٔ پشمینه پیدا شد
بنا دیروز شد میخانه و امروز از مستی
سر هر خم گشودم، بادهٔ دیرینه پیدا شد
پس از عمری که شد با دختر رز عشرتم روزی
ندانم از کجا دیگر، شب آدینه پیدا شد؟
حزین ، از نعل وارون دل خود حیرتی دارم
به فکر خرمی رفتم، غم دیرینه پیدا شد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
سر رشته صبری که ز دل رفت و نهان شد
ما را رگ جان گشت و تو را موی میان شد
اورنگ نشین بوده ام اقلیم بقا را
این جسم فرومایه مرا دشمن جان شد
در شام غریبی مطلب لقمه بی رنج
موسی چو برون از وطن افتاد شبان شد
مشکل به شط باده شود زاهد سگ، پاک
بیجا دو سه جامی می پاکیزه، زیان شد
گفتی سخن از هجر و گشودی لب زخمم
رفتی ز نظر، خون دل از دیده روان شد
گفتم شکنم توبه، خزان آمد و گل رفت
رفتم که به می روزه گشایم، رمضان شد
با طبع کهن چیست حزین ، این همه شوخی؟
در عشق عجب نیست، اگر پیر جوان شد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
درکارگاه غیب چو طرح لباس شد
گل را حریر قسمت و ما را پلاس شد
حربا نکرد روی به محراب آفتاب
در خاک نقش پای تو تا روشناس شد
بر خاک حسرت، از دم شمشیر ناز تو
یک قطره خون چکید و دل بی هراس شد
ما جمله مظهریم جمال تو را ولی
آیینه در میانهٔ ما روشنانس شد
بخشید جان ز باده مرا پیر میفروش
دردش درین سبوی سفالین حواس شد
بخشد به کام جان، اثر آب زندگی
هر دانه ای که با کف افسوس، آس شد
یکسان به خاک گشته رواق خرد، حزین
بنیاد عشق بین که چه عالی اساس شد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
افزود خواب غفلت جاهل چو پیر شد
موی سفید در رگ این طفل، شیر شد
روز فتادگی، شدم از سعی بی نیاز
پای ز کار رفته، مرا دستگیر شد
چشم تو، تا پیاله ز خون دلم گرفت
این نازنین غزال، چنین شیرگیر شد
دریا، چه پشت چشم کند نازک از حباب؟
نانم به آبروی چو گوهر، خمیر شد
دولت چو یافت بدگهر، از وی کناره کن
درّنده تر شود، چو سگ سفله سیر شد
تا داد سر به دشت جنونم شکوه عشق
داغم جگر شکافتر از چشم شیر شد
مشنو فسون زهد که در تیره خاک هند
هر کس نیافت دولت دنیا، فقیر شد
جان حزین تشنه جگر سوخت ز انتظار
فردای حشر و وعدهٔ وصل تو دیر شد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
پری گر وا کنم، پروانهٔ شمع تو خواهم شد
سمندر ساز آتشخانهٔ شمع تو خواهم شد
شبی پروانه سان گرد سرت گشتم، چه دانستم
که برگرد جهان افسانهٔ شمع تو خواهم شد
سرم گرم عروج نشئهٔ داغ است، می دانم
که مست از آتشین پیمانهٔ شمع تو خواهم شد
سحر ته پیرهن دیدم تو را چون شمع فانوسی
گریبان می درم، دیوانهٔ شمع تو خواهم شد
به تار آشنایی بسته بودم دل، ندانستم
که از پاس ادب، بیگانهٔ شمع تو خواهم شد
ز اشک و آه بی تابانه ام روشن بود کامشب
فدای جلوهٔ مستانهٔ شمع تو خواهم شد
حزین تیره روز خوبش را یک شب نپرسیدی
شهید خوی بی باکانهٔ شمع تو خواهم شد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
فقرم کجا ز جلوهٔ دنیا زبون شود؟
موج سراب، دام ره خضر چون شود؟
سودای زلف یار، به دیوانگی کشید
فکری که در دماغ بماند، جنون شود
در سینه شکسته دلان تو آه نیست
چون بشکند سپاه، علمها نگون شود
بی شفقت است ناخن خارا تراش عشق
نزدیک شد غبار دلم بیستون شود
در قلزمی که شورش عشق است، ناخدا
بالد به خویش قطره و دریای خون شود
خاکم به باد رفت وز یادم نمی روی
عشق آن خیال نیست که از دل برون شود
در نشئه، نیست عقل فلاطون کم از شراب
هر کس گزید خلوت خم، ذوفنون شود
هر برگ از بهار دگرگیرد آب ورنگ
از خون دیده، چهره مرا لاله گون شود
عمری که هست مایهٔ آزادگی حزین
حیف است صرف محنت دنیای دون شود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
جگر تشنه ام از لعل تو سیراب شود
چه غم است اینکه به کام دل احباب شود
لاف عزلت زدن آن روز تمام است مرا
که خم ابروی او گوشهٔ محراب شود
شمع روشن ننماید شب ظلمانی را
ساقیا می به قدح ربزکه مهتاب شود
غفلت افزود تو را زاهد، از افسانهٔ عشق
نیشتر در دل افسرده، رگ خواب شود
خشکی زهد، ز ما گرد برآورد حزین
دامن خرقه بیفشار که سیلاب شود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
خوشا شمعی که سر تا پا بسوزد
بسازد با خود و تنها بسوزد
مرا پرورده عشق خانمان سوز
شرار من دل خارا بسوزد
دم گرمی که من دارم عجب نیست
که در پیمانه ام، صهبا بسوزد
منم موسی، دلم شمع تجلی
ز تاب سینه ام سینا بسوزد
دل گرمی نهان در سینه دارم
که گر آهی زنم دنیا بسوزد
امید این بود کان مه عاشقان را
زگرمیهای مهرافزا بسوزد
ندانستم که آتش پارهٔ من
سپندم را ز استغنا بسوزد
جنون بر آتشم زد طرف دامان
ز داغ لاله ام صحرا بسوزد
حزین آبی حریف آتشم نیست
در آغوش دلم دریا بسوزد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
روی تو به خورشید فلک نور فروشد
زلف تو به بختم، شب دیجور فروشد
هر شب به خیال مژه ات چشم من از اشک
الماس به زخم دل ناسور فروشد
جنس ارنی مایهٔ آن شد که تجلّی
نازی به خریدار سر طور فروشد
یارب چه شود ساقی اگر زان لب جان بخش
یک قطره به کام دل رنجور فروشد؟
هر قطره که از خون حزین ریخت به میدان
عشق تو به نرخ می منصور فروشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
در دیدهٔ من غیر رخ یار نگنجد
در آینه جز پرتو دیدار نگنجد
او گرم عتاب است و مرا غم که مبادا
در حوصله ام این همه آزار نگنجد
فریاد که غمهای تو ز اندازه برون است
ترسم همه در سینه به یکبار نگنجد
از طرز سخن ساز نگاه تو، شنیدم
آن راز که در پردهٔ اظهار نگنجد
زان بیخود و مستیم که هرگز می توحید
در جام دل مردم هشیار نگنجد
ما چون خم می، رند خرابات نشینیم
در مجلس ما زاهد دیندار نگنجد
زاهد تو و فردوس، که سرمست محبّت
جز در صف رندان گنه کار نگنجد
سرمست حزین از می منصوری عشق است
شوریده سرش، جز به سردار نگنجد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
قاصدی کو که پیامی، بر دلدار برد؟
سوی گلشن، خبر مرغ گرفتار برد؟
یوسفی کو که به گلبانگ خریداری خویش
سینه چاکم، چو گل از خانه به بازار برد؟
قوّتی داده به فرهاد و به مجنون ضعفی
هرکه را عشق، ز راهی به سر کار برد
عکس خواهش ز بس از مردم دنیا دیدم
جوهر آینه ام، حسرت زنگار برد
بهر مشاطگی چهرهٔ گل باد صبا
بویی از پیرهنت، جانب گلزار برد
بس که چون نقش قدم محو سراپای توام
رشک بر حیرت من، صورت دیوار برد
کار دل رفت ز دست از غم ایّام حزین
جلوهٔ عشوه گری کو که دل از کار برد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
با تیغ بازی مژه ات جان که می برد؟
از چنگ کفر زلف تو، ایمان که می برد؟
بر کف نهاده ام دل صد چاک خویش را
این شانه را به زلف پریشان که می برد؟
مشکل کشد دلش به سر کوی عاشقان
این شمع را به خاک شهیدان که می برد؟
ناز و کرشمه، غمزه، به خون جمله تشنه اند
جان از مصاف شیر شکاران که می برد؟
عشق آزمود قوّت بازوی خویش را
تا پنجه ای به پنجهٔ مژگان که می برد؟
در زیر سنگ مانده کفم از فسردگی
پیغام چاک را، به گریبان که می برد؟
جز من که در گره زده ام اشک و آه را
اخگر به جیب و شعله به دامان که می برد؟
بوسیده ایم ما لب جان بخش یار را
حسرت به خضر و چشمهٔ حیوان که می برد؟
گر بشکنیم زیر لب این خوش صفیر را
پیغامی از قفس به گلستان که می برد؟
شرمنده کرد گریه ام، ابر بهار را
شبنم به شطّ و قطره به عمّان که می برد؟
نبود تو را حریف، کسی در سخن حزین
با خامهٔ تو، گوی ز میدان که می برد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
دمی که از رخ ساقی خوی حجاب چکد
مرا ز هر بن مو، موج پیچ و تاب چکد
به یاد آن لب میگون چو ناله پردازم
به جای اشک ز مژگان من شراب چکد
اگر ز جور تو نالم به چرخ سنگین دل
سپهر خون شود از چشم آفتاب چکد
سپاه هوش جهان را دهد به موج فنا
کرشمه ای که از آن چشم نیم خواب چکد
به محفلی که زنی نشتری به ناله حزین
به جای نغمه شرار از رگ رباب چکد