عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
بر آتش دلم آن مه ز مهر آب زده
ویا به عارض گلرنگ خودگلاب زده
چه تیغ ها که ز مژگان کشیده بر مریخ
چه طعنه ها که زطلعت برآفتاب زده
منجم آمد وگفتا نبودوقت خسوف
بگفتمش که مه من به رخ نقاب زده
عجب نگر که به رخ ساخته است زلف از مشک
عجب تر اینکه گره ها به مشک ناب زده
ز شیخ وشاب مجو دین ودل در این کشور
ز بسکه راه دل ودین ز شیخ وشاب زده
ز ما زمانه هر آن عقده ای که در دل داشت
گرفته است ودرآن زلف پر ز تاب زده
خرابه دل خود را به عالمی ندهم
که شاه خیمه در این منزل خراب زده
به من مگو ز چه باشد دلت چنین پرشور
بت ز بس نمکم بر دل کباب زده
عجب مدار به شهر ار به خواب کس نرود
که ترک چشم توبر خلق راه خواب زده
دونیمه زلف تو افتاده از یمین ویسار
چو مرحبی که بدوتیغ بو تراب زده
ز چشم مست تو مستی کندبلنداقبال
گمان عارف وعامی که اوشراب زده
ز بس بودطرب انگیز شعر او گوئی
نشسته در بر او زهره ورباب زده
ویا به عارض گلرنگ خودگلاب زده
چه تیغ ها که ز مژگان کشیده بر مریخ
چه طعنه ها که زطلعت برآفتاب زده
منجم آمد وگفتا نبودوقت خسوف
بگفتمش که مه من به رخ نقاب زده
عجب نگر که به رخ ساخته است زلف از مشک
عجب تر اینکه گره ها به مشک ناب زده
ز شیخ وشاب مجو دین ودل در این کشور
ز بسکه راه دل ودین ز شیخ وشاب زده
ز ما زمانه هر آن عقده ای که در دل داشت
گرفته است ودرآن زلف پر ز تاب زده
خرابه دل خود را به عالمی ندهم
که شاه خیمه در این منزل خراب زده
به من مگو ز چه باشد دلت چنین پرشور
بت ز بس نمکم بر دل کباب زده
عجب مدار به شهر ار به خواب کس نرود
که ترک چشم توبر خلق راه خواب زده
دونیمه زلف تو افتاده از یمین ویسار
چو مرحبی که بدوتیغ بو تراب زده
ز چشم مست تو مستی کندبلنداقبال
گمان عارف وعامی که اوشراب زده
ز بس بودطرب انگیز شعر او گوئی
نشسته در بر او زهره ورباب زده
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
تا ز دلم خبر شوی آینه پیش روی نه
رونق مشک تا بری شانه به چین موی نه
خواهی اگر که بگذرد از سر سرو فاخته
سوی چمن چو بگذری پا به کنار جوی نه
سرو چمن کنار جو بر سر پا بایستد
سر به کنار من تو ای سرو کناره جوی نه
درقدح وپیاله کی باده کفاف ما دهد
ساقی اگر کرم کنی در بر خم سبوی نه
غنچه لبا سمنبرا از در گلستان درآ
بر دل گل چولاله ها داغ ز رنگ و بوی نه
یاد که دادت این چنین کز پی صید مرغ دل
دانه ز خال ودام از زلف ز چارسوی نه
زلف تو را چو خانه زاد آمده نافه ختن
داغ نشان به رانش از طره مشکبوی نه
رونق مشک تا بری شانه به چین موی نه
خواهی اگر که بگذرد از سر سرو فاخته
سوی چمن چو بگذری پا به کنار جوی نه
سرو چمن کنار جو بر سر پا بایستد
سر به کنار من تو ای سرو کناره جوی نه
درقدح وپیاله کی باده کفاف ما دهد
ساقی اگر کرم کنی در بر خم سبوی نه
غنچه لبا سمنبرا از در گلستان درآ
بر دل گل چولاله ها داغ ز رنگ و بوی نه
یاد که دادت این چنین کز پی صید مرغ دل
دانه ز خال ودام از زلف ز چارسوی نه
زلف تو را چو خانه زاد آمده نافه ختن
داغ نشان به رانش از طره مشکبوی نه
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
عجب از روح مجسم بدنی ساخته ای
کس نداند به چه تدبیر و فنی ساخته ای
آزر از سنگ بت ار ساخت تو خود ای بت من
دلی از آهن واز سیم تنی ساخته ای
هیچ ازنقطه موهوم نشان نیست پدید
دل گمان برده که از اودهنی ساخته ای
تا گرفتار کنی مرغ دلم را در دام
دانه از خال وز گیسو رسنی ساخته ای
یوسف از عشق تو خود را به چه اندازد وباز
گر ببیند که چه چاه ذقنی ساخته ای
گر نخواهی دل ما را شکنی از چه به رخ
خم به خم زلف شکن در شکنی ساخته ای
دگر از تبت وچین مشک نیارند به فارس
که تو از زلف ختا وختنی ساخته ای
گل رخی غنچه لبی سرو قدی نسرین بر
بزم ما را به حقیقت چمنی ساخته ای
دارم ازخون جگر باده کباب از دل ریش
شرمسارم که به حال چومنی ساخته ای
کرده از وصل خود ار یار بلنداقبالت
ای دل ازچیست که بیت الحزنی ساخته ای
کس نداند به چه تدبیر و فنی ساخته ای
آزر از سنگ بت ار ساخت تو خود ای بت من
دلی از آهن واز سیم تنی ساخته ای
هیچ ازنقطه موهوم نشان نیست پدید
دل گمان برده که از اودهنی ساخته ای
تا گرفتار کنی مرغ دلم را در دام
دانه از خال وز گیسو رسنی ساخته ای
یوسف از عشق تو خود را به چه اندازد وباز
گر ببیند که چه چاه ذقنی ساخته ای
گر نخواهی دل ما را شکنی از چه به رخ
خم به خم زلف شکن در شکنی ساخته ای
دگر از تبت وچین مشک نیارند به فارس
که تو از زلف ختا وختنی ساخته ای
گل رخی غنچه لبی سرو قدی نسرین بر
بزم ما را به حقیقت چمنی ساخته ای
دارم ازخون جگر باده کباب از دل ریش
شرمسارم که به حال چومنی ساخته ای
کرده از وصل خود ار یار بلنداقبالت
ای دل ازچیست که بیت الحزنی ساخته ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
روبروی آفتاب آئینه بر رو بسته ای
یاگرو رخشندگی را با رخ او بسته ای
نیست کس را تاب کاندازد نظر بر آفتاب
برقع از گیسوی خود بیهوده بر روبسته ای
گر ز حنا دلبران سر پنجه رنگین می کنند
تو خضاب از خون دلها تا به بازو بسته ای
رهزنان از یک طرف بندند ره بر کاروان
تو پی تاراج دلها ره ز هر سو بسته ای
از سر کویت به دیگر جای نتوانیم رفت
همچو اشتر بندها ما را به زانو بسته ای
هیچ می دانی پریشان گشته گیسویت چرا
بسکه دلهای پریشان را به گیسو بسته ای
گفتمش اندر برم بنشین بگفتاجای کو
در کنار از اشک چشم از هر طرف جو بسته ای
ز آتش غم ای بلند اقبال اگر سوزی سزد
زآنکه دل بر عشق ترکی آتشین خو بسته ای
یاگرو رخشندگی را با رخ او بسته ای
نیست کس را تاب کاندازد نظر بر آفتاب
برقع از گیسوی خود بیهوده بر روبسته ای
گر ز حنا دلبران سر پنجه رنگین می کنند
تو خضاب از خون دلها تا به بازو بسته ای
رهزنان از یک طرف بندند ره بر کاروان
تو پی تاراج دلها ره ز هر سو بسته ای
از سر کویت به دیگر جای نتوانیم رفت
همچو اشتر بندها ما را به زانو بسته ای
هیچ می دانی پریشان گشته گیسویت چرا
بسکه دلهای پریشان را به گیسو بسته ای
گفتمش اندر برم بنشین بگفتاجای کو
در کنار از اشک چشم از هر طرف جو بسته ای
ز آتش غم ای بلند اقبال اگر سوزی سزد
زآنکه دل بر عشق ترکی آتشین خو بسته ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
از چه همچون زلف یار ای دل پریشان گشته ای
همچو من گویا اسیر عشق جانان گشته ای
گوشه گیری داشتی از خلق می بینم کنون
سخت عاشق بر رخ آن سست پیمان گشته ای
بینمت افسرده وپژمرده وزار ونزار
گوئی از کردار وکار خود پشیمان گشته ای
پیش چشم مست دلبر گر نگردیدی کباب
زآتش حسرت چرا اینگونه بریان گشته ای
چشم او دارد ز مژگان لشکر افراسیاب
مرحبا بک هم توگرد زابلستان گشته ای
جان اگر بهر فدای او نمی خواهی چرا
پیش جانان گوسفند عید قربان گشته ای
چون بلنداقبالی ار آسوده دل از درد عشق
پس چرا از هر طرف جویای درمان گشته ای
همچو من گویا اسیر عشق جانان گشته ای
گوشه گیری داشتی از خلق می بینم کنون
سخت عاشق بر رخ آن سست پیمان گشته ای
بینمت افسرده وپژمرده وزار ونزار
گوئی از کردار وکار خود پشیمان گشته ای
پیش چشم مست دلبر گر نگردیدی کباب
زآتش حسرت چرا اینگونه بریان گشته ای
چشم او دارد ز مژگان لشکر افراسیاب
مرحبا بک هم توگرد زابلستان گشته ای
جان اگر بهر فدای او نمی خواهی چرا
پیش جانان گوسفند عید قربان گشته ای
چون بلنداقبالی ار آسوده دل از درد عشق
پس چرا از هر طرف جویای درمان گشته ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
دل از بت واز بت پرست اندر کلیسا برده ای
ما را هم از چشمان مست ازدست و از پا برده ای
خم شد به تعظیمم فلک وآمد به رشک از من ملک
تا درمیان عاشقان نامی هم ازما برده ای
با تو نشد ای ماهرو ما رامجال گفتگو
تاب وتوان صبر وقرار از ما به ایما برده ای
از شیخ وشاب ومرد وزن هم دل بری هم جان ز تن
بردی زتن ها جان و دل از من نه تنها برده ای
صدباره از حور وپری چابک تری در دلبری
هم برده ای دل هم زدل یکسر تمنا برده ای
گفتی شکیبائی کنم چشم آنچه فرمائی کنم
اما شکیبائی توخود ازما به یغما برده ای
ای دل دگر افغان مکن اندیشه از طوفان مکن
همچون بلند اقبال اگر راهی به دریا برده ای
ما را هم از چشمان مست ازدست و از پا برده ای
خم شد به تعظیمم فلک وآمد به رشک از من ملک
تا درمیان عاشقان نامی هم ازما برده ای
با تو نشد ای ماهرو ما رامجال گفتگو
تاب وتوان صبر وقرار از ما به ایما برده ای
از شیخ وشاب ومرد وزن هم دل بری هم جان ز تن
بردی زتن ها جان و دل از من نه تنها برده ای
صدباره از حور وپری چابک تری در دلبری
هم برده ای دل هم زدل یکسر تمنا برده ای
گفتی شکیبائی کنم چشم آنچه فرمائی کنم
اما شکیبائی توخود ازما به یغما برده ای
ای دل دگر افغان مکن اندیشه از طوفان مکن
همچون بلند اقبال اگر راهی به دریا برده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
نه همی دین و دل از ما برده ای
دین ودل از پیر وبرنا برده ای
نه همی دل برده ای از بت پرست
دل ز بت های کلیسا برده ای
نه همی دل برده ای از دست من
کز دلم جان و تمنا برده ای
من زچشمان تو مستم نه ز می
نشئه از چشمان صهبا برده ای
هم زعنبر نرخ وهم قیمت ز مشک
با دوزلف عنبرآسا برده ای
نه همی تاب وتوان از جان من
در فراق خود به یغما برده ای
از بلند اقبال بی دل هم ز عشق
طاقت وصبر و شکیبا برده ای
دین ودل از پیر وبرنا برده ای
نه همی دل برده ای از بت پرست
دل ز بت های کلیسا برده ای
نه همی دل برده ای از دست من
کز دلم جان و تمنا برده ای
من زچشمان تو مستم نه ز می
نشئه از چشمان صهبا برده ای
هم زعنبر نرخ وهم قیمت ز مشک
با دوزلف عنبرآسا برده ای
نه همی تاب وتوان از جان من
در فراق خود به یغما برده ای
از بلند اقبال بی دل هم ز عشق
طاقت وصبر و شکیبا برده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
باز بر رخ مشکین را پریشان کرده ای
مشک را ارزان وعنبر را فراوان کرده ای
روی تو باشد کف موسی وزلف توعصا
از ره اعجاز اورا شکل ثعبان کرده ای
گاه مار وگاه عقرب گاه اژدر می شود
عقل را درکار زلف خویش حیران کرده ای
نقطه موهوم را ثابت نمودی بر حکیم
وزدهان بی نشان خویش برهان کرده ای
سرو قد وگل رخ و نسرین بدن گردیده ای
خویش را پا تا به سر رشک گلستان کرده ای
تیر رستم کرد آن کاری که با جان شغاد
با دل خونین من بانوک مژگان کرده ای
جامه نیلی به بر فیروزه را از رشک خط
خون زلعل اندر دل یاقوت ومرجان کرده ای
ای عزیز مصر دل ای یوسف کنعان جان
دهر را بر ما ز هجر خویش زندان کرده ای
آتش سوزان چو افتد در نیستان چون کند
با بلنداقبال از درد فراق آن کرده ای
مشک را ارزان وعنبر را فراوان کرده ای
روی تو باشد کف موسی وزلف توعصا
از ره اعجاز اورا شکل ثعبان کرده ای
گاه مار وگاه عقرب گاه اژدر می شود
عقل را درکار زلف خویش حیران کرده ای
نقطه موهوم را ثابت نمودی بر حکیم
وزدهان بی نشان خویش برهان کرده ای
سرو قد وگل رخ و نسرین بدن گردیده ای
خویش را پا تا به سر رشک گلستان کرده ای
تیر رستم کرد آن کاری که با جان شغاد
با دل خونین من بانوک مژگان کرده ای
جامه نیلی به بر فیروزه را از رشک خط
خون زلعل اندر دل یاقوت ومرجان کرده ای
ای عزیز مصر دل ای یوسف کنعان جان
دهر را بر ما ز هجر خویش زندان کرده ای
آتش سوزان چو افتد در نیستان چون کند
با بلنداقبال از درد فراق آن کرده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
چرا تواینهمه ای ماه بی وفا شده ای
به دوستان همه بی مهر یا به ما شده ای
جفاکشی شده ما را شعار ودلشادیم
از آن زمان که به ما مایل جفا شده ای
جدا شود چو نی از غصه بنداز بندم
ببینم ازبر من گر دمی جدا شده ای
به ملک حسن تو شاهنشهی زهی احسان
که همنشین به من خسته گدا شده ای
به من به حالت بیگانگان کنی رفتار
ولیک با همه می بینم آشنا شده ای
هزار درد تو را بی دوا شفا بخشد
اگر به درد دل خسته ای دوا شده ای
دلا چه شد که چو من گشته ای بلنداقبال
مگر به حکم قضا و قدر رضا شده ای
به دوستان همه بی مهر یا به ما شده ای
جفاکشی شده ما را شعار ودلشادیم
از آن زمان که به ما مایل جفا شده ای
جدا شود چو نی از غصه بنداز بندم
ببینم ازبر من گر دمی جدا شده ای
به ملک حسن تو شاهنشهی زهی احسان
که همنشین به من خسته گدا شده ای
به من به حالت بیگانگان کنی رفتار
ولیک با همه می بینم آشنا شده ای
هزار درد تو را بی دوا شفا بخشد
اگر به درد دل خسته ای دوا شده ای
دلا چه شد که چو من گشته ای بلنداقبال
مگر به حکم قضا و قدر رضا شده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
چه خورده ای که ز رخ همچوارغوان شده ای
کجا بدی و به بزم که میهمان شده ای
به مو چوسنبلی از رو چو گل ز قدچون سرو
زفرق تا به قدم رشک گلستان شده ای
کنون فزون هوس صحبت است با تومرا
که شعر خوان ولغز سنج و نکته دان شده ای
سراغی از تو و ازمنزلت نداد کسم
که لایری ز نظرها ولامکان شده ای
هنوز بر سر قهری و باز در پی جنگ
مرا گمان که به من یار ومهربان شده ای
مگر نه دامن من بود متکای سرت
چه روی داده ندانم که سرگران شده ای
گناه بخت بد من بود وگرنه چرا
زمن به گفته اغیار بدگمان شده ای
چه غم ندارد اگر جان ودل بلنداقبال
که آفت دل خلق و بلای جان شده ای
کجا بدی و به بزم که میهمان شده ای
به مو چوسنبلی از رو چو گل ز قدچون سرو
زفرق تا به قدم رشک گلستان شده ای
کنون فزون هوس صحبت است با تومرا
که شعر خوان ولغز سنج و نکته دان شده ای
سراغی از تو و ازمنزلت نداد کسم
که لایری ز نظرها ولامکان شده ای
هنوز بر سر قهری و باز در پی جنگ
مرا گمان که به من یار ومهربان شده ای
مگر نه دامن من بود متکای سرت
چه روی داده ندانم که سرگران شده ای
گناه بخت بد من بود وگرنه چرا
زمن به گفته اغیار بدگمان شده ای
چه غم ندارد اگر جان ودل بلنداقبال
که آفت دل خلق و بلای جان شده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
توچرا اینهمه بدخو شده ای
تلخ گوگشته ترش روشده ای
همچو شیری به نظر درگه خشم
اگر ازچشم چوآهو شده ای
بی سبب از من دلداده چرا
رنجه از گفتم بدگوشده ای
برده ای دل ز دو صد پیر وجوان
به یکی غمزه چو جادوشده ای
دل طلبکار تو وغافل از این
که تو درجلوه زهر سو شده ای
تا بنفشه خط وسنبل گیسو
تا سهی قد وسمن بو شده ای
همچومن هر که بلنداقبال است
آفت جان و دل او شده ای
تلخ گوگشته ترش روشده ای
همچو شیری به نظر درگه خشم
اگر ازچشم چوآهو شده ای
بی سبب از من دلداده چرا
رنجه از گفتم بدگوشده ای
برده ای دل ز دو صد پیر وجوان
به یکی غمزه چو جادوشده ای
دل طلبکار تو وغافل از این
که تو درجلوه زهر سو شده ای
تا بنفشه خط وسنبل گیسو
تا سهی قد وسمن بو شده ای
همچومن هر که بلنداقبال است
آفت جان و دل او شده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
تیر مژگان وسنان قد و زره موشده ای
رستم مملکت حسن نه بر زو شده ای
ماه رخساری وخورشید لقا زهره جبین
چشم بد دور چه فرخ رخ و نیکوشده ای
طره ات عقرب وچنگال اسد مژگانت
هم به قد تیری و همقوسز ابرو شده ای
هر که رخسار تو را دید ودوگیسوی تو را
گفت خورشیدی ودربرج ترازو شده ای
با وجود تو به گلزار ندارم سروکار
که سهی قامت وگلچهر وسمن بو شده ای
چشمت از بس دل وجان وزدل وجان صبر وتوان
می بردخلق بر آنند که جادو شده ای
تندکم تلخ بگوای بت شیرین حرکات
ترش رو بی سبب از گفته بدگوشده ای
هر چه حسن است به عالم همه را دارائی
عیب این است که بدعهد و جفا جوشده ای
هست بدخوی هر آنک که نکو دارد روی
تونکو رو پس از آن روست که بدخو شده ای
خلقی از چار جهت ناظر وجویای تولیک
کس نبیند که تو درجلوه ز شش سو شده ای
اگر این طرفه غزل شعر بلند اقبال است
پس بگوئید به اوخواجه خواجو شده ای
رستم مملکت حسن نه بر زو شده ای
ماه رخساری وخورشید لقا زهره جبین
چشم بد دور چه فرخ رخ و نیکوشده ای
طره ات عقرب وچنگال اسد مژگانت
هم به قد تیری و همقوسز ابرو شده ای
هر که رخسار تو را دید ودوگیسوی تو را
گفت خورشیدی ودربرج ترازو شده ای
با وجود تو به گلزار ندارم سروکار
که سهی قامت وگلچهر وسمن بو شده ای
چشمت از بس دل وجان وزدل وجان صبر وتوان
می بردخلق بر آنند که جادو شده ای
تندکم تلخ بگوای بت شیرین حرکات
ترش رو بی سبب از گفته بدگوشده ای
هر چه حسن است به عالم همه را دارائی
عیب این است که بدعهد و جفا جوشده ای
هست بدخوی هر آنک که نکو دارد روی
تونکو رو پس از آن روست که بدخو شده ای
خلقی از چار جهت ناظر وجویای تولیک
کس نبیند که تو درجلوه ز شش سو شده ای
اگر این طرفه غزل شعر بلند اقبال است
پس بگوئید به اوخواجه خواجو شده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
روی تو را ندیده دلم را ربوده ای
در دلبری چه چابک و چالاک بوده ای
دین ودلی سراغ ندارم دگر به کس
غارت همی ز بسکه دل ودین نموده ای
داری کجا ز حالت شب های ما خبر
بیدار ما ز درد وتوفارغ غنوده ای
آزادی از غم دوجهان داده ای مرا
زنگ علایق از دل من تا زدوده ای
اقبال من بلند شد از اینکه درجهان
از عشق بر رخم در دولت گشوده ای
در دلبری چه چابک و چالاک بوده ای
دین ودلی سراغ ندارم دگر به کس
غارت همی ز بسکه دل ودین نموده ای
داری کجا ز حالت شب های ما خبر
بیدار ما ز درد وتوفارغ غنوده ای
آزادی از غم دوجهان داده ای مرا
زنگ علایق از دل من تا زدوده ای
اقبال من بلند شد از اینکه درجهان
از عشق بر رخم در دولت گشوده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
دارد آن مه نه همی چشم سیاه عجبی
به سر از نافه چین هشته کلاه عجبی
گفتمش چشم تو آهوی ختا را ماند
کرد بر روی من از خشم نگاه عجبی
نه عجب یوسف یعقوب گر افتاد به چاه
به زنخ یوسف ما راست چه چاه عجبی
از پی غارت دین ودل ما از مژگان
ترک چشم تو کشیده است سپاه عجبی
خط چو سر زد به رختمهر من افزون تر شد
عنبرین خط تو شد مهر گیاه عجبی
قد ورخسار تو راهر که ببیندگوید
شده طالع به سر سرو چه ماه عجبی
دلم از دولت عشق تو بلنداقبال است
کشد از درد ولی متصل آه عجبی
به سر از نافه چین هشته کلاه عجبی
گفتمش چشم تو آهوی ختا را ماند
کرد بر روی من از خشم نگاه عجبی
نه عجب یوسف یعقوب گر افتاد به چاه
به زنخ یوسف ما راست چه چاه عجبی
از پی غارت دین ودل ما از مژگان
ترک چشم تو کشیده است سپاه عجبی
خط چو سر زد به رختمهر من افزون تر شد
عنبرین خط تو شد مهر گیاه عجبی
قد ورخسار تو راهر که ببیندگوید
شده طالع به سر سرو چه ماه عجبی
دلم از دولت عشق تو بلنداقبال است
کشد از درد ولی متصل آه عجبی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
دور ازتو فارغ نیستم از درد و تب روز و شبی
از عشق روی ومویتو دارم عجب روز و شبی
خورشید چون آید بودروز و شود شب چون رود
داری ز چهر و طره تو در روز و شب روز وشبی
چون ظلمت ونورجهان باشد ز موی و روی تو
پیدا به عالمگشته است از این سبب روز و شبی
ساغر مرا چشم است ومی خون دل است وناله نی
گر چیده ام درهجر توبزم طرب روز وشبی
گفت ای بلنداقبال من چونی زهجرم گفتمش
دور از تو فارغ نیستم از درد وتب روز و شبی
از عشق روی ومویتو دارم عجب روز و شبی
خورشید چون آید بودروز و شود شب چون رود
داری ز چهر و طره تو در روز و شب روز وشبی
چون ظلمت ونورجهان باشد ز موی و روی تو
پیدا به عالمگشته است از این سبب روز و شبی
ساغر مرا چشم است ومی خون دل است وناله نی
گر چیده ام درهجر توبزم طرب روز وشبی
گفت ای بلنداقبال من چونی زهجرم گفتمش
دور از تو فارغ نیستم از درد وتب روز و شبی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
دلبر ما را به حال ما اگر بود التفاتی
می شدی حاصل ز بندغم دل ما را نجاتی
معنی این را بگویم تا بدانی هجر و وصل است
اینکه می گویند می باشد مماتی وحیاتی
شاه شطرنج ار بشد پیش رخت مات این عجب تر
بی رخش من در شط رنج و غمم چون شاه ماتی
در برم خون گشته دل زآنرو عزیز آمد که دارد
از دهان و لعل یار از رنگ و از تنگی صفاتی
نه کسی درچین چوزلفت دیده مشکی عنبرین بو
نه کسی درمصر چون لعل توروح افزا نباتی
آینه قدرت نمای کیست این جسم چو روحت
چون تودر عالم ندیدم خوش سرشت وپاک ذاتی
چشم مستت درخمار افکنده ما را جامی از می
بر سرلعلت بده از عنبرین خطت براتی
چون توئی دارد بلنداقبال تا حالش چه گردد
داشت حافظ هم به عهد خویشتن شاخ نباتی
می شدی حاصل ز بندغم دل ما را نجاتی
معنی این را بگویم تا بدانی هجر و وصل است
اینکه می گویند می باشد مماتی وحیاتی
شاه شطرنج ار بشد پیش رخت مات این عجب تر
بی رخش من در شط رنج و غمم چون شاه ماتی
در برم خون گشته دل زآنرو عزیز آمد که دارد
از دهان و لعل یار از رنگ و از تنگی صفاتی
نه کسی درچین چوزلفت دیده مشکی عنبرین بو
نه کسی درمصر چون لعل توروح افزا نباتی
آینه قدرت نمای کیست این جسم چو روحت
چون تودر عالم ندیدم خوش سرشت وپاک ذاتی
چشم مستت درخمار افکنده ما را جامی از می
بر سرلعلت بده از عنبرین خطت براتی
چون توئی دارد بلنداقبال تا حالش چه گردد
داشت حافظ هم به عهد خویشتن شاخ نباتی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
ای دل بیا برای تو دارم بشارتی
ابروی یار کرده به قتلت اشارتی
گفتم که بوسه ای ز لبت نذرما نما
دشنام داد لیک به شیرین عبارتی
دادیم جان بهیار و خریدیم بوسه ای
بی مایه کس نکرده بدین سان تجارتی
من ضبط دل چگونه توانم که چشم او
داردعجب به بردن دلها مهارتی
دین ودلی نمانده که چشمت نبرده است
غارتگری نکرده بدین گونه غارتی
شیرین بود ز بسکه لب شکرین دوست
یادش فزون نموده به طبعم حرارتی
هر کس که خانه اش شده ویران ز سیل عشق
مشکل که تا به حشر پذیرد عمارتی
شاید که همچو من شوداقبال او بلند
هرکس که عشق افکندش درمرارتی
ابروی یار کرده به قتلت اشارتی
گفتم که بوسه ای ز لبت نذرما نما
دشنام داد لیک به شیرین عبارتی
دادیم جان بهیار و خریدیم بوسه ای
بی مایه کس نکرده بدین سان تجارتی
من ضبط دل چگونه توانم که چشم او
داردعجب به بردن دلها مهارتی
دین ودلی نمانده که چشمت نبرده است
غارتگری نکرده بدین گونه غارتی
شیرین بود ز بسکه لب شکرین دوست
یادش فزون نموده به طبعم حرارتی
هر کس که خانه اش شده ویران ز سیل عشق
مشکل که تا به حشر پذیرد عمارتی
شاید که همچو من شوداقبال او بلند
هرکس که عشق افکندش درمرارتی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
تعالی الله چه دولت بر سر استی
که می در جام وساقی دلبر استی
دلا با غم چهکارت دیگر استی
که بختت یار ویارت در بر استی
چو دیدم چشم وابروی توگفتم
به دست ترک مستی خنجر استی
دلم در بندزلفت شد گرفتار
مسلمانی اسیر کافر استی
عجب دارم که با لعل تو زاهد
به دل چونش خیال کوثر استی
به گردمهر رویت خط مشکین
ویا بر مه خطی از عنبر استی
چو در هجران امید وصل باشد
ز وصلت هجر بر من خوشتر استی
چو عشقت شعله ورگردد به جانم
کجا پروایش از خشک و تر استی
بلند اقبال ساید سر بر افلاک
که خاک پای آل حیدر استی
که می در جام وساقی دلبر استی
دلا با غم چهکارت دیگر استی
که بختت یار ویارت در بر استی
چو دیدم چشم وابروی توگفتم
به دست ترک مستی خنجر استی
دلم در بندزلفت شد گرفتار
مسلمانی اسیر کافر استی
عجب دارم که با لعل تو زاهد
به دل چونش خیال کوثر استی
به گردمهر رویت خط مشکین
ویا بر مه خطی از عنبر استی
چو در هجران امید وصل باشد
ز وصلت هجر بر من خوشتر استی
چو عشقت شعله ورگردد به جانم
کجا پروایش از خشک و تر استی
بلند اقبال ساید سر بر افلاک
که خاک پای آل حیدر استی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
کند زلف تو گاهی سرکشی گه می کند پستی
بودچشم تومست ومی کند زلف تو بدمستی
دل ازدست چو توماهی کجا کی جان برد سالم
کهگرماهی شود زلف تو او رامی کند شستی
عجب بد عهد و بی مهری چومریخی ومه چهری
به من عهدی که بستی بی سبب بهر چه بشکستی
ز اشک وچهره دارم سیم و زر افزون تر از قارون
دهم گر خرقه رهن باده نبود از تهی دستی
به دل گفتم چه شد کاینسان بلند اقبال گردیدی
بگفتا نیست کردم خویش را بگذشتم از هستی
بودچشم تومست ومی کند زلف تو بدمستی
دل ازدست چو توماهی کجا کی جان برد سالم
کهگرماهی شود زلف تو او رامی کند شستی
عجب بد عهد و بی مهری چومریخی ومه چهری
به من عهدی که بستی بی سبب بهر چه بشکستی
ز اشک وچهره دارم سیم و زر افزون تر از قارون
دهم گر خرقه رهن باده نبود از تهی دستی
به دل گفتم چه شد کاینسان بلند اقبال گردیدی
بگفتا نیست کردم خویش را بگذشتم از هستی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
چه شد که مه بریدی وعهد بشکستی
مرا به بند ببستی خود از میان جستی
زنی به ساغر ما سنگ و بر رخ ما چنگ
تو را به ما سر جنگ است یا که بدمستی
گناه سستی بخت من است بسکه چنین
توسخت دل دل آزرده مرا خستی
من آنچه گفتم وگویم خلاف نیست در آن
تو هر چه عهد ببستی نبسته بشکستی
توچون به چشم ودلت نیست بخشش وهمت
اگر به دولت قارون رسی تهی دستی
مگر نه ما و تو را راه مرگ در پیش است
بگیر توشه ای از بهر راه تا هستی
دلا که گفته نهی نام خود بلند اقبال
تو کاین چنین ز غم هجر آن صنم پستی
مرا به بند ببستی خود از میان جستی
زنی به ساغر ما سنگ و بر رخ ما چنگ
تو را به ما سر جنگ است یا که بدمستی
گناه سستی بخت من است بسکه چنین
توسخت دل دل آزرده مرا خستی
من آنچه گفتم وگویم خلاف نیست در آن
تو هر چه عهد ببستی نبسته بشکستی
توچون به چشم ودلت نیست بخشش وهمت
اگر به دولت قارون رسی تهی دستی
مگر نه ما و تو را راه مرگ در پیش است
بگیر توشه ای از بهر راه تا هستی
دلا که گفته نهی نام خود بلند اقبال
تو کاین چنین ز غم هجر آن صنم پستی