عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
گلرنگ اگر خواهی، این چهره زرین را
امروز دو بالا کن، پیمانه دوشین را
آویخته دل هر دم در زلف تو با تاری
بیمار همی خواهد، گرداندن بالین را
بی باکتر از تیغت، مژگان بلای تو
خون ریز چه آموزی، این رخنه گر دین را؟
از تیرگی عالم، تیره نشود عارف
زنگار نمی باشد، آیینه حق بین را
چون گرد بیفشاند، از دامن آزادی
شوریدگی مغزم، بوی گل و نسرین را
سازد کف خون خود در عشق حلال او
شاخ گل اگر بیند، آن دست نگارین را
با عارف رومی شد، هم نغمه حزین کلکم
ای ساقی جان پر کن، آن ساغر نوشین را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
مزار فیض بخش ماست گلگشت چمن ما را
رگ ابر بهاران است هر تار کفن ما را
به خاک آستانی آشنا گردید پیشانی
اگر غربت جدا افکند از خاک وطن ما را
مپرس از دل، کباب در نمک خوابانده ای دارم
جگر خون گشتگان بینند در شور سخن ما را
به انس شاهدان غیب، حاصل شد دل آسایی
چو وحشت برد بیرون زین پریشانی انجمن ما را
حزین امّید می باشد به این عجزی که می بینی
نگاهی از سیه چشمان صحرای ختن ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
پخته به حکمتی کنم، بادهٔ نارسای را
بر سر خم نهاده ام، خشت کلیسیای را
گر بودت به عاشقی، لخت دلی نیازکن
توشه ببند بر میان، نالهٔ ره گرای را
محمل لیلی از نظر رفت اوا نشان پی گم است
گوش به راه حیرتم، زمزمهٔ درای را
برهمنی کمینه ام، سجده بر صنمکده
چین بگشا ز ابروان، قبله من، خدای را
جام صبوح کش چو گل، تا که به جلوه آورد
مشرق چاک پیرهن، سینه دلگشای را
فصل بهار روی تو، کلک زبان بریده ام
نغمه شکسته در گلو، بلبل خوش نوای را
جلوه نو خطان حزین ، ازرخ ساده خوشتراست
غالیه ساز صفحه کن، خامهٔ مشک سای را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
شنیدم در قفس از شاخساران شور بلبل را
به سیل گریه دادم خانهٔ صبر و تحمّل را
مدام از دوربینی مرغ زیرک در بلا باشد
شکنج دام می بیند، خم گیسوی سنبل را
نه از دردی خبر دارد، نه فریادی اثر دارد
خدا صبری دهد خواری کشان کوی آن گل را
سرت گردم، تهی مگذار جیب داغ ناسورم
به دامان نسیمی باز کن مشکینه کاکل را
دماغ جان مخمور حزین را بویِ مِی باید
چو گل بر تربتش بگذار ساقی، ساغر مل را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
شوری به سر افتاده، رسوای محبت را
ساکن نتوان کردن، غوغای محبت را
هنگامهٔ محشر را، برهم زند از مستی
آن دم که به حشر آرند، شیدای محبّت را
درد دل عاشق را عیسی نکند چاره
درمان ندهد سودی، سودای محبت را
گردی ز نمکدان لعل لب او باشد
شوری که به جوش آرد، دریای محبّت را
از نام چه اندیشد، از ننگ چه پرهیزد
پروای جهان نبود، رسوای محبت را
از همّت سرمستان، بردار حزین خضری
تنها نتوان رفتن، صحرای محبت را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
مکن دشوار از تن پروری آزادی جان را
چه محکم می کنی چون ابلهان دیوار زندان را؟
دیار عشق را نازم که طفلان هوسناکش
چو پستان می مکند از ذوق، خون آلوده پیکان را
گریبانی چو صبحم نیست تا از شرم رسوایی
ز بی دردان بپوشد سینه ام، زخم نمایان را
ز دل بیش است با معشوق ربط دیده عاشق
که چشم آگاه کرد از بوی یوسف، پیر کنعان را
پی جولانگه خورشید، پهنای فلک باید
نسازد عشق مسکن، سینه های تنگ میدان را
تو در بتخانه اندیشه دینی، نمی دانی
که عارف کعبه می داند، دل گبر و مسلمان را
حزین ، از جویبار تیغ او تا حشر ممنونم
به خون آلوده چون گل، دامن پاک شهیدان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
در فتح باب میکده باشد گشاد ما
صرف سبو شود، همه خاک مراد ما
دل روشناس مصحف حسن بتان نبود
شد روشن از غبار خط او سواد ما
پنداشتم که مهر تو با جان سرشته است
جان از میانه رفت و نرفتی ز یاد ما
از مبدا فراق تو در عین برزخیم
باز آمدن به کوی تو باشد معاد ما
افراسیاب غم چو هجوم آورد حزین
جمشید، جام باده و خم کیقباد ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
نخواهد برد از ما صرفهای خصم عنید ما
جبین از خون قاتل سرخ می سازد شهید ما
به گوش نغمه سنجان چمن بیگانه می آید
برون از پرده دل چون فتد گفت و شنید ما
ثمر در عالم انصاف ازین بهتر نمی باشد
تن آزادگان می پرورد در سایه، بید ما
مغانی باده ریزد، خانقاهی می به دور آرد
اگر پیر خرابات مغان گردد مرید ما
سیه روزی ما را اعتباری نیست چندانی
به بازی جامه را در نیل زد، بخت سفید ما
بیاگر مرد ساز و سوز عشقی نالهای بشنو
که آتش می زند در خشک و تر، طرز نشید ما
گشاد کار خود را دیده ام در عشق و رسوایی
حزین ، از سینهٔ چاک است درگاه امید ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
جنون را کارها باقی ست با مشت غبار ما
که بان بکاه طفلان می شود خاک مزار ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
غزل جا مانده اینجا از حزین دلفگار ما
غزل جا مانده اینجا از حزین دلفگار ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
نمی گوید کسی امروز چرخ بی مروت را
که تا کی می خوری چون آب، خون اهل غیرت را
صف برگشته مژگانی که من سرگشتهٔ اویم
چو مجنون برده از چشم غزالان خواب راحت را
بود هرگوشه برپا محشر داغ نمک سودی
ببین در سینه من شور صحرای قیامت را
فلک را فارغ از تدبیر کار رزق خود کردم
گزیدم شمع سان از بس که انگشت ندامت را
به عادت اینکه در هر لمحه مژگان می زنی برهم
کف افسوس باشد چشم خواب آلود غفلت را
حزین گر می کنی، پیش از رقیبان جان نثارش را
مکن چون غافلان از کف رها دامان فرصت را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
۱۳۸غزل جا مانده اینجا از حزین دلفگار ما
۱۳۸غزل جا مانده اینجا از حزین دلفگار ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
تمنا چون نسوزد در ضمیر من؟ که می باشد
تف صحرای محشر، سینه های دل فگاران را
نیم کوته نظر کز نارساییهای خود سنجم
به آن زلف مسلسل، امتداد روزگاران را
تهی کف رفتن بی قسمتان از من بدان ماند
که باز آرند از میخانه خالی، هوشیاران را
گل خرم دلی بی نکهت او نشکفد جایی
بهار عهد جمشید است جام می گساران را
سراید یک نیستان ناله را هر استخوان من
در آن وادی که چون مورند شیران، نی سواران را
شکوهی عاشقان راعشق بخشیده ست کز وحشت
پلنگ آهو شود نخجیرگاه داغداران را
زمین سینه ام از آب پیکان تو گلشن شد
نخواهد خاک این آماجگه، جز تیر باران را
گریبان چاک باشد دلق ما تردامنان تا کی؟
به می آلوده گردان خرقهٔ پرهیزگاران را
حزین ، از خامه مشکین سوادم چون رقم ریزد
ورق ماند به دستم، عارض نوخط عذران را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
هلاک جلوه ام قد قیامت دستگاهان را
خراب شیوه ام شمشاد این محشر پناهان را
فدای نازپرور تیغ مژگانی که از شوخی
به خاک بی نیازی ریخت، خون بی گناهان را
تسلی چون تواند شد، دل غلتیده در خونم
نگه در قبضهٔ ناز است، این مژگان سیاهان را
نمی گردد به موزونی، طرف با خال مشکینت
اگر در سرمه خوابانند چشم خوش نگاهان را
سرت گردم بر اوج سروری طرف کله بشکن
شکست آن پُرشکن کاکل، سپاه کج کلاهان را
بود شور اسیران خانه زاد ناز محبوبان
تغافل کارفرما شد خروش دادخواهان را
حزین افتاده ام در حلقه روشن سوادانش
به چشم من چه منتها بود خاک صفاهان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
کشم خط از سواد خامه زلف عنبرافشان را
به داغ رشک سوزد خامهام ناف غزالان را
ز چاک سینه چون خورشید محشر بشکفد داغم
گر آن گل پیرهن چون صبح بگشاید گریبان را
به اشک خود از آن کان ملاحت کام می گیرم
گلو شیرین کند شوراب زمزم، کعبه جویان را
به چشم کم مبین ای کج نظر زخم نمایانم
گلستان کرده آب خنجر او، این خیابان را
بلند است از تپیدنهای دل گلبانگ ناقوسم
گذار افتد به این بتخانه کاش، آن نامسلمان را
پریشان دل، به شام تیره بختی الفتی دارد
خیال زلف لیلی می کند، خواب پریشان را
خروش سینه، کام زخم دل در لذت اندازد
نمک چش داغ مجنون است شور این بیابان را
شفق پرورده اشک است، رنگ زعفران زارم
ز رشک سرخ رویی داغ کردم لاله زاران را
دو دستم زیر سنگ سرگرانی مانده از عمری
مگرگیرد نیازم دامن ناز خرامان را
ز غمخواری فتد در لجّه خون سینه چاکم
که طوفان است موج بخیه، این زخم نمایان را
نه آنم کز جفای عشق آسان دست بردارم
به دامان قیامت میبرم چاک گریبان را
دل و جان از خموشی سوخت، باید شمع محفل شد
شکستن درگلو زین بیش نتوان آه سوزان را
ز شادی بسته می گردد زبان شکوه آلودم
تبسم گر به زخمم بشکند مهر نمکدان را
شکستی راه در غربت نیابد نونهال من
پی قتل که دیگر بر شکستی طرف دامان را؟
ستم در دور چشمت میر دیوان مروّت شد
به خون بیگناهان آب دادی تیغ مژگان را
بفرما شمع من پروانه گرد سرت گردم
به دل مپسند داغ حسرت رنگ پرافشان را
شب حسرت نصیبیهای بخت من سحر گردد
کنی گر جادهٔ نظاره ام، صبح گریبان را
حزین از خود شدم در حیرت سنبل بناگوشی
ز بوی گل بود افسانه، خواب نوبهاران را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
ای جنت نقد از رخ زیبای تو ما را
شد دیده بهشتی ز تماشای تو ما را
مست آمدی و تیغ به کف سر طلبیدی
آسایش جان گشت تقاضای تو ما را
هر داغ که از هجر تو اندوخته بودیم
خورشید شد، از طلعت غرای تو ما را
درعشق تو صیقل گری آه سحرخیز
کرد آینهٔ حسن دلارای تو ما را
بی سرو، تذروی نشود زمزمه پرداز
شد ناله رسا از قد رعنای تو ما را
پیداست سرافرازی سرو تو ز آهم
این شعله بلند است ز بالای تو ما را
دانیم ازین شورش عشقی که به دل ریخت
بر باد رود گرد، به صحرای تو ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
دیده ها واله نظارهٔ مژگان خوشی ست
آن سنان مژهٔ حلقه ربا را دریاب
چین پیشانی آن زهره جبین را بنگر
موج رحمت دریای بقا را دریاب
می شنیدم که سر بی سر و پایان داری
اول ای دوست من بی سر و پا را دریاب
طاق ابروی بتی قبلهٔ دل ساز حزین
فیض پیشانی محراب دعا را دریاب
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
سنگ و سفال میکده گوهر کند شراب
رنگ شکسته را گل احمر کند شراب
جانم ز جام ساقی گلچهره مست بود
زان پیشتر که لاله به ساغر کند شراب
صوفی پیاله گیر که دل از جهان گرفت
تا آشنا به عالم دیگر کند شراب
آبی به تخم سوخته داغ می دهد
صحرای سینه، دامن محشر کند شراب
دارد حزین مست ندانم چها به سر
کامشب به کاسهٔ سر قیصر کند شراب؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
عاشق مهجور، وصل دلستان بیند به خواب
دیدهٔ محتاج، گنج شایگان بیند به خواب
بعد این چشم من آن سرو روان بیند به خواب
دیدهٔ عاشق مگر بخت جوان بیند به خواب
دل کجا و طرهٔ نازک نهالان از کجا؟
مرغ بی بال و پر ما، آشیان بیند به خواب
مرگ عاشق گفتم او را مهربان سازد نشد
قمری ما سرو او را سرگران بیند به خواب
دولت بیدار را در دیده ریزم خاک خشک
گرجبینم سجدهٔ آن آستان بیند به خواب
مرگ هر کس در حقیقت نقش حال زندگی ست
هر چه کس بیند به بیداری، همان بیند به خواب
صبح محشر سرگران برخیزد از خواب لحد
گر شبی زاهد، خرابات مغان بیند به خواب
وصا ازکف رفته را دیگرکجا یابی حزین ؟
در خزان بلبل بهار بی خزان بیند به خواب
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
فتنهٔ روز جزا در قدم جلوهٔ اوست
با قیامت قد او دست و گریبان برخاست
چون برد شمع، سرخود به سلامت بیرون؟
صبح از بزم تو، با زخم نمایان برخاست
چقدر حوصله ساز است دل آب شده
شبنم از کوی تو با دیدهٔ حیران برخاست
ای خرد، عمر تو کم، در غم دنیا بنشین
ای جنون وقت تو خوش، بوی بهاران برخاست
این غزل گوشزد واله دانادل کن
آنکه از مهد، مسیحای سخندان برخاست
به صریر قلم پرده گشای تو حزین
شوری از حلقه مرغان خوش الحان برخاست