عبارات مورد جستجو در ۶۹۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۴
بهشت بر مژه تصویر می کند مهتاب
پیاله را قدح شیر می کند مهتاب
پیاله نوش و میندیش از حرارت می
که در شراب، طباشیر می کند مهتاب
نمی خرد به فروغی کتان توبه ما
درین معامله تقصیر می کند مهتاب
فروغ صحبت روشندلان غنیمت دان
پیاله گیر که شبگیر می کند مهتاب
در آن کسی که ننوشد پیاله ای، صائب
به حیرتم که چه تأثیر می کند مهتاب؟
پیاله را قدح شیر می کند مهتاب
پیاله نوش و میندیش از حرارت می
که در شراب، طباشیر می کند مهتاب
نمی خرد به فروغی کتان توبه ما
درین معامله تقصیر می کند مهتاب
فروغ صحبت روشندلان غنیمت دان
پیاله گیر که شبگیر می کند مهتاب
در آن کسی که ننوشد پیاله ای، صائب
به حیرتم که چه تأثیر می کند مهتاب؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۹
عکس ساقی در شراب ناب دیدن خوشترست
حسن عالمسوز را در آب دیدن خوشترست
گردش چشمی مرا زان حسن بی پایان بس است
بحر را در حلقه گرداب دیدن خوشترست
حسن رنگ آمیز را خجلت بهار تازه ای است
شمع را در پرتو مهتاب دیدن خوشترست
گر چه سیر لاله و گل زنگ از دل می برد
در جبین تازه احباب دیدن خوشترست
پیش دریا بهر روزی لب چرا باید گشود؟
ماهیان را در خم قلاب دیدن خوشترست
تشنه چشمی می کند دست تعدی را دراز
خار دامنگیر را سیراب دیدن خوشترست
در میان دام و دد مانند مجنون زیستن
از سمور و قاقم و سنجاب دیدن خوشترست
گر بود اخلاص شرط سجده، از زهاد خشک
شیشه را در گوشه محراب دیدن خوشترست
دردسر بسیار دارد سایه بال هما
اختر اقبال را در خواب دیدن خوشترست
گر بود چشم آب دادن مطلب از روی بتان
چهره خورشید عالمتاب دیدن خوشترست
روی خوبان در عرق صائب قیامت می کند
جلوه مهتاب را در آب دیدن خوشترست
حسن عالمسوز را در آب دیدن خوشترست
گردش چشمی مرا زان حسن بی پایان بس است
بحر را در حلقه گرداب دیدن خوشترست
حسن رنگ آمیز را خجلت بهار تازه ای است
شمع را در پرتو مهتاب دیدن خوشترست
گر چه سیر لاله و گل زنگ از دل می برد
در جبین تازه احباب دیدن خوشترست
پیش دریا بهر روزی لب چرا باید گشود؟
ماهیان را در خم قلاب دیدن خوشترست
تشنه چشمی می کند دست تعدی را دراز
خار دامنگیر را سیراب دیدن خوشترست
در میان دام و دد مانند مجنون زیستن
از سمور و قاقم و سنجاب دیدن خوشترست
گر بود اخلاص شرط سجده، از زهاد خشک
شیشه را در گوشه محراب دیدن خوشترست
دردسر بسیار دارد سایه بال هما
اختر اقبال را در خواب دیدن خوشترست
گر بود چشم آب دادن مطلب از روی بتان
چهره خورشید عالمتاب دیدن خوشترست
روی خوبان در عرق صائب قیامت می کند
جلوه مهتاب را در آب دیدن خوشترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۰
این ز همت خالی و آن از طبع پر می شود
دست عالی زین سبب بهتر ز دست سافل است
چون بود انگور شیرین، باده گردد تلخ تر
می شود دیوانگی کامل، خرد چون کامل است
خرمن بی حاصلان از خوشه پروین گذشت
دانه امید صائب همچنان زیر گل است
هر که بر دوش است بارش در تلاش منزل است
راحت منزل ندارد هر که بارش بر دل است
بس که دلها از تماشای تو گردیده است آب
از سر کوی تو بی کشتی گذشتن مشکل است!
پنجه فولاد می تابد نگاه عجز ما
گر ببندد چشم ما را، حق به دست قاتل است
آهوی مشکین به آسانی نمی آید به دام
در کمند آوردن خوبان نوخط مشکل است
خاطر لیلی غبارآلود غیرت می شود
ورنه پیش چشم مجنون هر سیاهی محمل است
در کنار جسم جان را از کدورت چاره نیست
خاک می لیسد زبان موج تا در ساحل است
حسن را خودداری از اظهار مانع می شود
ورنه بهر عندلیبان غنچه هم خونین دل است
در زمین پاک ما ریگ روان حرص نیست
از رگ ابری مراد مزرع ما حاصل است
هیچ چشمی در غبار سرمه حیرت مباد!
زنده از دریاست ماهی و ز دریا غافل است
این که دست علو را از سفل بهتر گفته اند
این کرامت تا نپنداری غنا را حاصل است
دست عالی زین سبب بهتر ز دست سافل است
چون بود انگور شیرین، باده گردد تلخ تر
می شود دیوانگی کامل، خرد چون کامل است
خرمن بی حاصلان از خوشه پروین گذشت
دانه امید صائب همچنان زیر گل است
هر که بر دوش است بارش در تلاش منزل است
راحت منزل ندارد هر که بارش بر دل است
بس که دلها از تماشای تو گردیده است آب
از سر کوی تو بی کشتی گذشتن مشکل است!
پنجه فولاد می تابد نگاه عجز ما
گر ببندد چشم ما را، حق به دست قاتل است
آهوی مشکین به آسانی نمی آید به دام
در کمند آوردن خوبان نوخط مشکل است
خاطر لیلی غبارآلود غیرت می شود
ورنه پیش چشم مجنون هر سیاهی محمل است
در کنار جسم جان را از کدورت چاره نیست
خاک می لیسد زبان موج تا در ساحل است
حسن را خودداری از اظهار مانع می شود
ورنه بهر عندلیبان غنچه هم خونین دل است
در زمین پاک ما ریگ روان حرص نیست
از رگ ابری مراد مزرع ما حاصل است
هیچ چشمی در غبار سرمه حیرت مباد!
زنده از دریاست ماهی و ز دریا غافل است
این که دست علو را از سفل بهتر گفته اند
این کرامت تا نپنداری غنا را حاصل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۷
خط به گرد عارض دلدار دیدن مشکل است
دامن گل را به دست خار دیدن مشکل است
گر چه چون دامان یوسف دامن گلهاست پاک
چاک در پیراهن گلزار دیدن مشکل است
نیست از مستی، زنم گر شیشه خالی به سنگ
جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است
از هجوم قمریان بر سرو می سوزد دلم
دوش آزادان به زیر بار دیدن مشکل است
دیدن زنگار بر آیینه چندان بار نیست
طوطیان را خامش از گفتار دیدن مشکل است
گر چه مستغنی است از آرایش آن حسن تمام
جای گل خالی بر آن دستار دیدن مشکل است
زاهدان تکلیف می را گر چه قابل نیستند
دشمنان خویش را هشیار دیدن مشکل است
می توان با پای خواب آلود منزلها برید
پیش پا با دولت بیدار دیدن مشکل است
جنت از سرچشمه کوثر بود با آب و تاب
بزم می بر ساغر سرشار دیدن مشکل است
گر چه صائب پاکدامانی نگهبان گل است
عندلیب مست در گلزار دیدن مشکل است
دامن گل را به دست خار دیدن مشکل است
گر چه چون دامان یوسف دامن گلهاست پاک
چاک در پیراهن گلزار دیدن مشکل است
نیست از مستی، زنم گر شیشه خالی به سنگ
جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است
از هجوم قمریان بر سرو می سوزد دلم
دوش آزادان به زیر بار دیدن مشکل است
دیدن زنگار بر آیینه چندان بار نیست
طوطیان را خامش از گفتار دیدن مشکل است
گر چه مستغنی است از آرایش آن حسن تمام
جای گل خالی بر آن دستار دیدن مشکل است
زاهدان تکلیف می را گر چه قابل نیستند
دشمنان خویش را هشیار دیدن مشکل است
می توان با پای خواب آلود منزلها برید
پیش پا با دولت بیدار دیدن مشکل است
جنت از سرچشمه کوثر بود با آب و تاب
بزم می بر ساغر سرشار دیدن مشکل است
گر چه صائب پاکدامانی نگهبان گل است
عندلیب مست در گلزار دیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۴
سینه ام از داغ رنگارنگ صحرای گل است
پای من از زخم خار خونچکان پای گل است
برنمی آرد مرا جوش بهاران از قفس
بی دماغان محبت را چه پروای گل است؟
عشق می چیند ز دلسوزی بلای حسن را
در دل بلبل خلد خاری که در پای گل است
رتبه حسن از غرور عشق ظاهر می شود
باغبان نازی اگر دارد ز بالای گل است
مستی من نیست موقوف شراب لاله رنگ
غنچه منقار من لبریز صهبای گل است
شرم می دارد نگاه از خیره چشمان حسن را
چون نباشد باغبان در باغ، یغمای گل است
سردمهری را اثر در سینه های گرم نیست
عندلیب مست ما فارغ ز سرمای گل است
از سخن سنجان شود صائب بلند آوازه حسن
شعله آواز بلبل محفل آرای گل است
پای من از زخم خار خونچکان پای گل است
برنمی آرد مرا جوش بهاران از قفس
بی دماغان محبت را چه پروای گل است؟
عشق می چیند ز دلسوزی بلای حسن را
در دل بلبل خلد خاری که در پای گل است
رتبه حسن از غرور عشق ظاهر می شود
باغبان نازی اگر دارد ز بالای گل است
مستی من نیست موقوف شراب لاله رنگ
غنچه منقار من لبریز صهبای گل است
شرم می دارد نگاه از خیره چشمان حسن را
چون نباشد باغبان در باغ، یغمای گل است
سردمهری را اثر در سینه های گرم نیست
عندلیب مست ما فارغ ز سرمای گل است
از سخن سنجان شود صائب بلند آوازه حسن
شعله آواز بلبل محفل آرای گل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۵
سرکشی از قامت آن دلربا زیبنده است
مد احسان هر قدر باشد رسا زیبنده است
نقد جان را مصرفی چون خاک پای یار نیست
سرو را آب روان در زیر پا زیبنده است
خوشنما باشد شراب لعل در جام بلور
پنجه سیمین خوبان را حنا زیبنده است
ماه در ابر تنک جولان دیگر می کند
سرو سیمین را قبای ته نما زیبنده است
از کریمان هر قدر لطف و تواضع خوشنماست
سرکشی و بی نیازی از گدا زیبنده است
سبزه امید خشک از ابر بی باران شود
در لباس شرم عرض مدعا زیبنده است
پرده پوشی می کند دولت سر بی مغز را
استخوان در سایه بال هما زیبنده است
می نماید تیغ غیرت جوهر خود در نیام
فقر را در آستین دست دعا زیبنده است
تا هوا را اهل دولت زیر دست خود کنند
پایه تخت سلیمان بر هوا زیبنده است
صفحه های ساده را مسطر بود نقش مراد
بر تن درویش نقش بوریا زیبنده است
صائب از زرین کلاهان خاکساری خوشنماست
شاخ نرگس را نظر بر پشت پا زیبنده است
مد احسان هر قدر باشد رسا زیبنده است
نقد جان را مصرفی چون خاک پای یار نیست
سرو را آب روان در زیر پا زیبنده است
خوشنما باشد شراب لعل در جام بلور
پنجه سیمین خوبان را حنا زیبنده است
ماه در ابر تنک جولان دیگر می کند
سرو سیمین را قبای ته نما زیبنده است
از کریمان هر قدر لطف و تواضع خوشنماست
سرکشی و بی نیازی از گدا زیبنده است
سبزه امید خشک از ابر بی باران شود
در لباس شرم عرض مدعا زیبنده است
پرده پوشی می کند دولت سر بی مغز را
استخوان در سایه بال هما زیبنده است
می نماید تیغ غیرت جوهر خود در نیام
فقر را در آستین دست دعا زیبنده است
تا هوا را اهل دولت زیر دست خود کنند
پایه تخت سلیمان بر هوا زیبنده است
صفحه های ساده را مسطر بود نقش مراد
بر تن درویش نقش بوریا زیبنده است
صائب از زرین کلاهان خاکساری خوشنماست
شاخ نرگس را نظر بر پشت پا زیبنده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۹
سبزه خط صفحه رخسار جانان را گرفت
طوطی خوش حرف از آیینه میدان را گرفت
بوسه را بر عارضش جا از هجوم خط نماند
سبزه بیگانه آخر این گلستان را گرفت
خط مشکین نیست گرد آن عقیق آبدار
آه و دود تشنه ما آب حیوان را گرفت
نیست پروای ملامت حسن وعشق پاک را
هاله در آغوش رسوا ماه تابان را گرفت
ساده کرد از بخیه انجم بساط چرخ را
صبح از تیغ که این زخم نمایان را گرفت؟
باد چوگان امیدش خالی از گوی مراد
هر که از دست من آن سیب زنخدان را گرفت
آنچنان کز جوش سنبل، چشمه ناپیدا شود
پرده خواب پریشان چشم گریان را گرفت
راست بوده است این که ریزد درد بر عضو ضعیف
خون ناحق کشتگان بحر، مرجان را گرفت
روی دست پرسش گردون مخور، کز لطف نیست
برق آتشدست اگر نبض نیستان را گرفت
می شود گرداب حیرت حلقه چشم غزال
گر چنین خواهد سرشک ما بیابان را گرفت
اختیاری نیست لطف عشق با سرگشتگان
گوی غلطان اختیار از دست چوگان را گرفت
بی نیازیهای حق روزی که دامن برفشاند
گرد حاجت دامن صحرای امکان را گرفت
در چنین وقتی که می باید گزیدن دست و لب
صائب از ما چرخ بی انصاف، دندان را گرفت
طوطی خوش حرف از آیینه میدان را گرفت
بوسه را بر عارضش جا از هجوم خط نماند
سبزه بیگانه آخر این گلستان را گرفت
خط مشکین نیست گرد آن عقیق آبدار
آه و دود تشنه ما آب حیوان را گرفت
نیست پروای ملامت حسن وعشق پاک را
هاله در آغوش رسوا ماه تابان را گرفت
ساده کرد از بخیه انجم بساط چرخ را
صبح از تیغ که این زخم نمایان را گرفت؟
باد چوگان امیدش خالی از گوی مراد
هر که از دست من آن سیب زنخدان را گرفت
آنچنان کز جوش سنبل، چشمه ناپیدا شود
پرده خواب پریشان چشم گریان را گرفت
راست بوده است این که ریزد درد بر عضو ضعیف
خون ناحق کشتگان بحر، مرجان را گرفت
روی دست پرسش گردون مخور، کز لطف نیست
برق آتشدست اگر نبض نیستان را گرفت
می شود گرداب حیرت حلقه چشم غزال
گر چنین خواهد سرشک ما بیابان را گرفت
اختیاری نیست لطف عشق با سرگشتگان
گوی غلطان اختیار از دست چوگان را گرفت
بی نیازیهای حق روزی که دامن برفشاند
گرد حاجت دامن صحرای امکان را گرفت
در چنین وقتی که می باید گزیدن دست و لب
صائب از ما چرخ بی انصاف، دندان را گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۰
گر چه رویش ز لطافت ز نظر پنهان است
هر که را می نگرم در رخ او حیران است
می توان خواند ز پشت لب او بی گفتار
سخنی چند که در زیر لبش پنهان است
حسن او پا به رکاب از خط مشکین شد و باز
فتنه مشغول صف آرایی آن مژگان است
دل عاشق شود از پرده ناموس سیاه
این چراغی است که مرگش به ته دامان است
چرخ یک حلقه چشم است و زمین مردمکش
دو جهان زیروزبر چون دو صف مژگان است
شاهدی نیست سزاوار تماشا، ورنه
در گل تیره ما آینه ها پنهان است
ریشه نخل کهنسال فزون می باشد
حرص با طول امل لازمه پیران است
صائب از دیدن خوبان نتوان دل برداشت
ورنه برداشتن دل ز جهان آسان است
هر که را می نگرم در رخ او حیران است
می توان خواند ز پشت لب او بی گفتار
سخنی چند که در زیر لبش پنهان است
حسن او پا به رکاب از خط مشکین شد و باز
فتنه مشغول صف آرایی آن مژگان است
دل عاشق شود از پرده ناموس سیاه
این چراغی است که مرگش به ته دامان است
چرخ یک حلقه چشم است و زمین مردمکش
دو جهان زیروزبر چون دو صف مژگان است
شاهدی نیست سزاوار تماشا، ورنه
در گل تیره ما آینه ها پنهان است
ریشه نخل کهنسال فزون می باشد
حرص با طول امل لازمه پیران است
صائب از دیدن خوبان نتوان دل برداشت
ورنه برداشتن دل ز جهان آسان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۳
ریاض هستی ما سبز از می ناب است
بنای زندگی ما چو خضر بر آب است
همین نه خانه ما در گذار سیلاب است
بنای زندگی خضر نیز بر آب است
ازان چو ناخنه در دیده می خلد قد خم
که در کشیدن دامان مرگ قلاب است
اگر چه موی سفیدست صبح آگاهی
به چشم نرم تو بیدرد، پرده خواب است
کجا خورد غم عریان تنان، خودآرایی
که تا به گردن خود در سمور و سنجاب است
سپهر در خم صاحبدلان عبث کرده است
نهنگ را چه غم از حلقه دام گرداب است؟
ز شور حشر محابا نمی کند عاشق
نمک به دیده حیران عشق مهتاب است
به حیرت از لب میگون آب پریرویم
که با چکیدن دایم مدام شاداب است
برون ز بحر تهیدست آید آن غواص
که در صدف طلبد گوهری که نایاب است
چرا ز ناله عشاق خویش بیخبرند؟
اگر نه شبنم گلزار حسن سیماب است
نمی شود دل آگاه از خدا غافل
همیشه قبله نما را نظر به محراب است
دهن به محراب مکن باز چون صدف صائب
درین زمانه که گوهرشناس نایاب است
بنای زندگی ما چو خضر بر آب است
همین نه خانه ما در گذار سیلاب است
بنای زندگی خضر نیز بر آب است
ازان چو ناخنه در دیده می خلد قد خم
که در کشیدن دامان مرگ قلاب است
اگر چه موی سفیدست صبح آگاهی
به چشم نرم تو بیدرد، پرده خواب است
کجا خورد غم عریان تنان، خودآرایی
که تا به گردن خود در سمور و سنجاب است
سپهر در خم صاحبدلان عبث کرده است
نهنگ را چه غم از حلقه دام گرداب است؟
ز شور حشر محابا نمی کند عاشق
نمک به دیده حیران عشق مهتاب است
به حیرت از لب میگون آب پریرویم
که با چکیدن دایم مدام شاداب است
برون ز بحر تهیدست آید آن غواص
که در صدف طلبد گوهری که نایاب است
چرا ز ناله عشاق خویش بیخبرند؟
اگر نه شبنم گلزار حسن سیماب است
نمی شود دل آگاه از خدا غافل
همیشه قبله نما را نظر به محراب است
دهن به محراب مکن باز چون صدف صائب
درین زمانه که گوهرشناس نایاب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۹
گلی که طرح دهد رخ به نوبهار این است
لبی که می شکند دیدنش خمار این است
بلند بخت نهالی که از خجالت او
الف کشد به زمین سرو جویبار این است
به چشم دیده وران آفتاب عالمتاب
پیاده ای است زمین گیر اگر سوار این است
کند ز نشو و نما منع سبزه خط را
اگر حلاوت آن لعل آبدار این است
جهان به دیده خورشید تار می سازد
اگر ترقی آن خط مشکبار این است
ز زنگ، آینه آفتاب در خطرست
اگر عیار تریهای روزگار این است
ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند
اگر طراوت ایام نوبهار این است
قدم ز گوشه عزلت برون منه صائب
که چاره دل آشفته روزگار این است
لبی که می شکند دیدنش خمار این است
بلند بخت نهالی که از خجالت او
الف کشد به زمین سرو جویبار این است
به چشم دیده وران آفتاب عالمتاب
پیاده ای است زمین گیر اگر سوار این است
کند ز نشو و نما منع سبزه خط را
اگر حلاوت آن لعل آبدار این است
جهان به دیده خورشید تار می سازد
اگر ترقی آن خط مشکبار این است
ز زنگ، آینه آفتاب در خطرست
اگر عیار تریهای روزگار این است
ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند
اگر طراوت ایام نوبهار این است
قدم ز گوشه عزلت برون منه صائب
که چاره دل آشفته روزگار این است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۳
شاخی که چار فصل پر از میوه و گل است
دست ز کار رفته اهل توکل است
چون عاشقی کند به دل جمع عندلیب؟
در گلشنی که غنچه پریشانتر از گل است
نقش مراد دیده جوهرشناس ماست
چین جبین که جوهر تیغ تغافل است
زان خال عنبرین نتوان سرسری گذشت
هر نقطه زین صحیفه محل تأمل است
صائب درین زمانه نمکدان عشق را
شوری که مانده است همین شور بلبل است
دست ز کار رفته اهل توکل است
چون عاشقی کند به دل جمع عندلیب؟
در گلشنی که غنچه پریشانتر از گل است
نقش مراد دیده جوهرشناس ماست
چین جبین که جوهر تیغ تغافل است
زان خال عنبرین نتوان سرسری گذشت
هر نقطه زین صحیفه محل تأمل است
صائب درین زمانه نمکدان عشق را
شوری که مانده است همین شور بلبل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۱
آفاق منور ز رخ انور صبح است
این دایره را چشم و چراغ اختر صبح است
انگیختن از خواب گران مرده دلان را
فیضی است که خاص دم جان پرور صبح است
سیم و زر انجم که فلک شب همه شب جمع
سازد، همه از بهر نثار سر صبح است
روشن نفسان شهپر بی بال و پرانند
خورشید، فلک سیر به بال و پر صبح است
در عالم دربسته غیبم نبود راه
گر هست در اینجا در فیضی در صبح است
هرگز ز شکرخنده خوبان نتوان یافن
این چاشنی خاص که در شکر صبح است
چون پنجه خورشید شود زود زبردست
هر دست دعایی که به زیر سر صبح است
ز آیینه دلها به نفس زنگ زداید
یارب ید بیضای که روشنگر صبح است؟
خورشید که روشنگر آفاق جهان است
چون بیضه نهان در ته بال و پر صبح است
از پنجه خونین شفق باک ندارد
از پاکی سرشار که در گوهر صبح است
در عنبر شب همچو بهارست نهفته
آن نور جهانتاب که در گوهر صبح است
از عالم بالا نظر ثابت و سیار
یکسر همه محو رخ خوش منظر صبح است
ذرات جهان را نظر از خواب گشودن
موقوف گشاد نظر انور صبح است
کم نیست ز سر جوش اگر وقت شناسی
هر چند که شب درد ته ساغر صبح است
چون صفحه خورشید ورق در کف صائب
روشندل ازان است که مدحتگر صبح است
این دایره را چشم و چراغ اختر صبح است
انگیختن از خواب گران مرده دلان را
فیضی است که خاص دم جان پرور صبح است
سیم و زر انجم که فلک شب همه شب جمع
سازد، همه از بهر نثار سر صبح است
روشن نفسان شهپر بی بال و پرانند
خورشید، فلک سیر به بال و پر صبح است
در عالم دربسته غیبم نبود راه
گر هست در اینجا در فیضی در صبح است
هرگز ز شکرخنده خوبان نتوان یافن
این چاشنی خاص که در شکر صبح است
چون پنجه خورشید شود زود زبردست
هر دست دعایی که به زیر سر صبح است
ز آیینه دلها به نفس زنگ زداید
یارب ید بیضای که روشنگر صبح است؟
خورشید که روشنگر آفاق جهان است
چون بیضه نهان در ته بال و پر صبح است
از پنجه خونین شفق باک ندارد
از پاکی سرشار که در گوهر صبح است
در عنبر شب همچو بهارست نهفته
آن نور جهانتاب که در گوهر صبح است
از عالم بالا نظر ثابت و سیار
یکسر همه محو رخ خوش منظر صبح است
ذرات جهان را نظر از خواب گشودن
موقوف گشاد نظر انور صبح است
کم نیست ز سر جوش اگر وقت شناسی
هر چند که شب درد ته ساغر صبح است
چون صفحه خورشید ورق در کف صائب
روشندل ازان است که مدحتگر صبح است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۴
وقت ما از ساغر و مینا خوش است
وقت ساقی خوش که وقت ما خوش است
عشق می باید به هر صورت که هست
عاشقی با صورت دیبا خوش است
ناخوشیها از دل بی ذوق ماست
ذوق اگر باشد همه دنیا خوش است
مرد عشقی، خیمه بیرون زن زخود
در بهاران دامن صحرا خوش است
دامن صحرا چه گرد از دل برد؟
سیل گردآلود را دریا خوش است
سایه غماز را پامال کن
قطع راه بیخودی تنها خوش است
آن قدر کز ما تحمل خوشنماست
از نکویان ناز و استغنا خوش است
سر به صحرای جنونم داد عقل
دشمنی با مردم دانا خوش است
جامه گلگون بود برق جلال
عشق را با چشم خونپالا خوش است
تیره در پروا ندارد از گناه
زنگیان را وقت در شبها خوش است
ناز و تمکین حسن را زیبنده است
عشق چون سیلاب بی پروا خوش است
شکرلله صائب از اقبال عشق
ناخوشیهای جهان بر ما خوش است
وقت ساقی خوش که وقت ما خوش است
عشق می باید به هر صورت که هست
عاشقی با صورت دیبا خوش است
ناخوشیها از دل بی ذوق ماست
ذوق اگر باشد همه دنیا خوش است
مرد عشقی، خیمه بیرون زن زخود
در بهاران دامن صحرا خوش است
دامن صحرا چه گرد از دل برد؟
سیل گردآلود را دریا خوش است
سایه غماز را پامال کن
قطع راه بیخودی تنها خوش است
آن قدر کز ما تحمل خوشنماست
از نکویان ناز و استغنا خوش است
سر به صحرای جنونم داد عقل
دشمنی با مردم دانا خوش است
جامه گلگون بود برق جلال
عشق را با چشم خونپالا خوش است
تیره در پروا ندارد از گناه
زنگیان را وقت در شبها خوش است
ناز و تمکین حسن را زیبنده است
عشق چون سیلاب بی پروا خوش است
شکرلله صائب از اقبال عشق
ناخوشیهای جهان بر ما خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۵
چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج
گر رساند بر فلک، باشد همان دیوار کج
می کند یک جانب از خوان تهی سرپوش را
هر سبک مغزی که بر سر می نهد دستار کج
زلف کج بر چهره خوبان قیامت می کند
در مقام خود بود از راست به، بسیار کج
راستی در سرو و خم در شاخ گل زیبنده است
قد خوبان راست باید، زلف عنبر بار کج
نیست جز بیرون در جای اقامت حلقه را
راه در دلها نیابد چون بود گفتار کج
فقر سازد نفس را عاجز، که چون شد تنگ راه
راست سازد خویش را هر چند باشد مار کج
قامت خم بر نیاورد از خسیسی نفس را
بیش آویزد به دامن ها چو گردد خار کج
هست چون بر نقطه فرمان مدار کاینات
عیب نتوان کرد اگر باشد خط پرگار کج
در نیام کج نسازد تیغ قد خویش راست
زیر گردون هر که باشد، می شود ناچار کج
می تراود از سراپای دل آزاران کجی
باشد از مرغ شکاری ناخن و منقار کج
از تواضع کم نگردد رتبه گردنکشان
نیست عیبی گر بود شمشیر جوهردار کج
وسعت مشرب، عنان عقل می پیچد ز راه
موج را بر صفحه دریا بود رفتار کج
گریه مستانه خواهد سرخ رویش ساختن
از درختان تاک را باشد اگر رفتار کج
راست شو صائب نخواهی کج اگر آثار خویش
سایه افتد بر زمین کج، چون بود دیوار کج
گر رساند بر فلک، باشد همان دیوار کج
می کند یک جانب از خوان تهی سرپوش را
هر سبک مغزی که بر سر می نهد دستار کج
زلف کج بر چهره خوبان قیامت می کند
در مقام خود بود از راست به، بسیار کج
راستی در سرو و خم در شاخ گل زیبنده است
قد خوبان راست باید، زلف عنبر بار کج
نیست جز بیرون در جای اقامت حلقه را
راه در دلها نیابد چون بود گفتار کج
فقر سازد نفس را عاجز، که چون شد تنگ راه
راست سازد خویش را هر چند باشد مار کج
قامت خم بر نیاورد از خسیسی نفس را
بیش آویزد به دامن ها چو گردد خار کج
هست چون بر نقطه فرمان مدار کاینات
عیب نتوان کرد اگر باشد خط پرگار کج
در نیام کج نسازد تیغ قد خویش راست
زیر گردون هر که باشد، می شود ناچار کج
می تراود از سراپای دل آزاران کجی
باشد از مرغ شکاری ناخن و منقار کج
از تواضع کم نگردد رتبه گردنکشان
نیست عیبی گر بود شمشیر جوهردار کج
وسعت مشرب، عنان عقل می پیچد ز راه
موج را بر صفحه دریا بود رفتار کج
گریه مستانه خواهد سرخ رویش ساختن
از درختان تاک را باشد اگر رفتار کج
راست شو صائب نخواهی کج اگر آثار خویش
سایه افتد بر زمین کج، چون بود دیوار کج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۳
آن رخ گلرنگ می باید زصهبا بشکفد
سهل باشد غنچه گل بشکفد یا نشکفد
گر به ظاهر سرکش افتاده است، اما در لباس
یوسف مغرور بر روی زلیخا بشکفد
عیش این گلشن به خون دل چو گل آمیخته است
غوطه در خون می زند هر کس که اینجا بشکفد
می ربایندش زدست یکدگر گلهای باغ
چون نسیم صبحدم از هر که دلها بشکفد
حرص نوش از نیش گردیده است چشمش را حجاب
کوته اندیشی که از لذات دنیا بشکفد
خنده های بی تأمل را ندامت در قفاست
زود بی گل گردد آن گلبن که یکجا بشکفد
عیش چون شد عام، گردد پرده چشم حسود
وای بر آن گل که در گلزار تنها بشکفد
گر به خاکم بگذری ای نوبهار زندگی
استخوانم همچو شاخ گل سراپا بشکفد
گوشه گیرانند باغ دلگشا صائب مرا
غنچه من از نسیم بال عنقا بشکفد
سهل باشد غنچه گل بشکفد یا نشکفد
گر به ظاهر سرکش افتاده است، اما در لباس
یوسف مغرور بر روی زلیخا بشکفد
عیش این گلشن به خون دل چو گل آمیخته است
غوطه در خون می زند هر کس که اینجا بشکفد
می ربایندش زدست یکدگر گلهای باغ
چون نسیم صبحدم از هر که دلها بشکفد
حرص نوش از نیش گردیده است چشمش را حجاب
کوته اندیشی که از لذات دنیا بشکفد
خنده های بی تأمل را ندامت در قفاست
زود بی گل گردد آن گلبن که یکجا بشکفد
عیش چون شد عام، گردد پرده چشم حسود
وای بر آن گل که در گلزار تنها بشکفد
گر به خاکم بگذری ای نوبهار زندگی
استخوانم همچو شاخ گل سراپا بشکفد
گوشه گیرانند باغ دلگشا صائب مرا
غنچه من از نسیم بال عنقا بشکفد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۸
مطربی خواهم که مست از نغمه سازم کند
هر قدر کز خویش افتم دور آوازم کند
فکر آغاز و غم انجام تا کی، می کجاست؟
تا دمی آسوده از انجام و آغازم کند
در دل آیینه تاریک من خورشیدهاست
چشم می بازد سبکدستی که پردازم کند
بوی گل را غنچه نتواند نهان در پرده داشت
آسمان کی می تواند منع پروازم کند؟
جوش دریا کم نمی گردد ز سرپوش حباب
مهر خاموشی چه با اشک سبکتازم کند؟
در لباس زنگ آزادم زصد نادیدنی
روی آسایش نبیند هر که پردازم کند!
سالها شد چون شرر در سینه می دزدم نفس
تا مگر آن سنگدل با خویش همرازم کند
رتبه افکار من صائب ز شعری بگذرد
گر به تحسین شاه دریادل سرافرازم کند
هر قدر کز خویش افتم دور آوازم کند
فکر آغاز و غم انجام تا کی، می کجاست؟
تا دمی آسوده از انجام و آغازم کند
در دل آیینه تاریک من خورشیدهاست
چشم می بازد سبکدستی که پردازم کند
بوی گل را غنچه نتواند نهان در پرده داشت
آسمان کی می تواند منع پروازم کند؟
جوش دریا کم نمی گردد ز سرپوش حباب
مهر خاموشی چه با اشک سبکتازم کند؟
در لباس زنگ آزادم زصد نادیدنی
روی آسایش نبیند هر که پردازم کند!
سالها شد چون شرر در سینه می دزدم نفس
تا مگر آن سنگدل با خویش همرازم کند
رتبه افکار من صائب ز شعری بگذرد
گر به تحسین شاه دریادل سرافرازم کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۶
گر نمک در باده آن کان ملاحت افکند
در میان میکشان شور قیامت افکند
چون به سیر ماهتاب آید مه شبگرد من
ماه را از هاله در گرداب حیرت افکند
استخوان در پیکرش صبح سعادت می شود
سایه بر هر کس همای ما به دولت افکند
تا توان در کنج عزلت با سر آزاده زیست
خویش را عاقل چرا در دام صحبت افکند؟
می کند ناز دو بالا بعد ازین بر قمریان
دست اگر بر دوش سرو آن سرو قامت افکند
هست از دنیا نظر بستن نظر واکردنش
هر که بر دنیا نظر از روی عبرت افکند
زیر سقف آسمان صائب چو خونی زیر تیغ
چشم بر هر کس به امید شفاعت افکند
در میان میکشان شور قیامت افکند
چون به سیر ماهتاب آید مه شبگرد من
ماه را از هاله در گرداب حیرت افکند
استخوان در پیکرش صبح سعادت می شود
سایه بر هر کس همای ما به دولت افکند
تا توان در کنج عزلت با سر آزاده زیست
خویش را عاقل چرا در دام صحبت افکند؟
می کند ناز دو بالا بعد ازین بر قمریان
دست اگر بر دوش سرو آن سرو قامت افکند
هست از دنیا نظر بستن نظر واکردنش
هر که بر دنیا نظر از روی عبرت افکند
زیر سقف آسمان صائب چو خونی زیر تیغ
چشم بر هر کس به امید شفاعت افکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۸
جزرخش کز وی زمین و آسمان پر گل شود
کس ندارد یاد کز یک گل جهان پر گل شود
خارخار سیر جنت از دلش بیرون رود
دیده هرکس ز روی دوستان پر گل شود
تا به چند ای غنچه لب در پرده خواهی حرف گفت؟
دست بردار از دهان تا بوستان پر گل شود
تا چه گلها بشکفد از غنچه منقار او
بلبلی کز خار خارش آشیان پر گل شود
بخیه زخم نمایان من از اشک من است
از کواکب کوچه باغ کهکشان پر گل شود
حسن هیهات است حق، عشق را ضایع کند
بلبلان را ازحدیث گل دهان پر گل شود
گر برآید ماه مصر از چاه با این آب و تاب
کوه و دشت ازنقش پای کاروان پر گل شود
برگ عیش عاشقان از برگریزان فناست
از فروغ ماه دامان کتان پر گل شود
چار دیوار قفس از نغمه رنگین من
در بهاران چون حریم گلستان پر گل شود
هر نواسنجی که سر در زیر بال خود کشد
خلوتش چون غنچه صائب در خزان پر گل شود
کس ندارد یاد کز یک گل جهان پر گل شود
خارخار سیر جنت از دلش بیرون رود
دیده هرکس ز روی دوستان پر گل شود
تا به چند ای غنچه لب در پرده خواهی حرف گفت؟
دست بردار از دهان تا بوستان پر گل شود
تا چه گلها بشکفد از غنچه منقار او
بلبلی کز خار خارش آشیان پر گل شود
بخیه زخم نمایان من از اشک من است
از کواکب کوچه باغ کهکشان پر گل شود
حسن هیهات است حق، عشق را ضایع کند
بلبلان را ازحدیث گل دهان پر گل شود
گر برآید ماه مصر از چاه با این آب و تاب
کوه و دشت ازنقش پای کاروان پر گل شود
برگ عیش عاشقان از برگریزان فناست
از فروغ ماه دامان کتان پر گل شود
چار دیوار قفس از نغمه رنگین من
در بهاران چون حریم گلستان پر گل شود
هر نواسنجی که سر در زیر بال خود کشد
خلوتش چون غنچه صائب در خزان پر گل شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۵
سر شوریده من هر نفس صد آرزو دارد
زهی ساقی که چندین رنگ می در یک کدو دارد
به این منگر که بر لب مهر آن خورشید رو دارد
که با هر ذره چون خورشید چندین گفتگو دارد
منم کز تشنگی آب از دم شمشیر می جویم
وگرنه هر سرخاری ازو آبی به جو دارد
بغیر از گرم رفتاری من بیکس که را دارم؟
که در شبها چراغم پیش پای جستجو دارد
ورق گردانی باد خزان سازد نفس گیرش
زگل هر کس که چون بلبل نظر بر رنگ و بو دارد
مجو برگ نشاط از عالم دلمرده امکان
که تاک این گلستان اشک خونین در گلو دارد
کنند از خاکساران اغنیا در یوزه همت
که ساغرهای زرین چشم بر دست سبو دارد
مباش ای پاکدامن از شبیخون هوس ایمن
کز این بی آبرو پیراهن یوسف رفو دارد
چنان ناسازگاری عام شد در روزگار ما
که طفل از شیر مادر استخوان اندر گلو دارد؟
گوارا باد ذوق گریه پنهان بر آن بلبل
که گل را در لباس اشک شبنم تازه رو دارد
زدست تنگ غم آه از گلویم برنمی آید
خوش آن گردن که طوق از حلقه های موی او دارد
مریز آب رخ خود بهر آب زندگی صائب
که خضر وقت گردد هر که پاس آبرو دارد
زهی ساقی که چندین رنگ می در یک کدو دارد
به این منگر که بر لب مهر آن خورشید رو دارد
که با هر ذره چون خورشید چندین گفتگو دارد
منم کز تشنگی آب از دم شمشیر می جویم
وگرنه هر سرخاری ازو آبی به جو دارد
بغیر از گرم رفتاری من بیکس که را دارم؟
که در شبها چراغم پیش پای جستجو دارد
ورق گردانی باد خزان سازد نفس گیرش
زگل هر کس که چون بلبل نظر بر رنگ و بو دارد
مجو برگ نشاط از عالم دلمرده امکان
که تاک این گلستان اشک خونین در گلو دارد
کنند از خاکساران اغنیا در یوزه همت
که ساغرهای زرین چشم بر دست سبو دارد
مباش ای پاکدامن از شبیخون هوس ایمن
کز این بی آبرو پیراهن یوسف رفو دارد
چنان ناسازگاری عام شد در روزگار ما
که طفل از شیر مادر استخوان اندر گلو دارد؟
گوارا باد ذوق گریه پنهان بر آن بلبل
که گل را در لباس اشک شبنم تازه رو دارد
زدست تنگ غم آه از گلویم برنمی آید
خوش آن گردن که طوق از حلقه های موی او دارد
مریز آب رخ خود بهر آب زندگی صائب
که خضر وقت گردد هر که پاس آبرو دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۶
غرور نوخطان افزون زخوبان دگر باشد
رم آهوی مشکین از غزالان بیشتر باشد
طلبکار خدا را منزل از ره دورتر باشد
به دریا چون رسد سیلاب آغاز سفر باشد
به طوفان گوهر از گرد یتیمی برنمی آید
همیشه گرد غم بر جبهه اهل هنر باشد
ندارد در حریم قرب ره آیینه رویان را
میان عشقبازان هر که آهش در جگر باشد
به حیرانی توان شد کامیاب از چهره خوبان
ازین گلشن گل آن چیند که دستش زیر سر باشد
کند از باغ بیرون اضطراب دل صنوبر را
در آن گلشن که سرو قامت او جلوه گر باشد
در آغوش حریم وصل هجران می کشد عاشق
که چشم شرمگینان حلقه بیرون در باشد
نسازد مضطرب سیل حوادث زود پیران را
عمارت چون نشست خود نماید بی خطر باشد
به شیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را
چو زنبور عسل آن را که منزل مختصر باشد
تهیدستی سخن را رنگ دیگر می دهد صائب
ندارد ناله جانسوز چون نی پر شکر باشد
رم آهوی مشکین از غزالان بیشتر باشد
طلبکار خدا را منزل از ره دورتر باشد
به دریا چون رسد سیلاب آغاز سفر باشد
به طوفان گوهر از گرد یتیمی برنمی آید
همیشه گرد غم بر جبهه اهل هنر باشد
ندارد در حریم قرب ره آیینه رویان را
میان عشقبازان هر که آهش در جگر باشد
به حیرانی توان شد کامیاب از چهره خوبان
ازین گلشن گل آن چیند که دستش زیر سر باشد
کند از باغ بیرون اضطراب دل صنوبر را
در آن گلشن که سرو قامت او جلوه گر باشد
در آغوش حریم وصل هجران می کشد عاشق
که چشم شرمگینان حلقه بیرون در باشد
نسازد مضطرب سیل حوادث زود پیران را
عمارت چون نشست خود نماید بی خطر باشد
به شیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را
چو زنبور عسل آن را که منزل مختصر باشد
تهیدستی سخن را رنگ دیگر می دهد صائب
ندارد ناله جانسوز چون نی پر شکر باشد