عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - تجدیدِ مَطلَع
آمدی چون تو من بی سر و سامان رفتم
هستیم گرد رهی بود، به جولان رفتم
وضع آشفتگی ام بی تو چنان زیبا بود
که دل آشوب تر از زلفِ پریشان رفتم
هم بت قلب شمارند مرا برهمنان
طاق ابروی تو را بس که به قربان رفتم
گر تو رفتی ز برم لیک به گردم نرسی
به قفای تو ز خود بس که شتابان رفتم
ناتوانان تو را دوری ره مانع نیست
بوی پیراهنم، از مصر به کنعان رفتم
هر کف خاک درین غمکده دامی دارد
گر برون آمدم از چاه، به زندان رفتم
هیچک س را خبری زان بت هر جایی نیست
به سراغش به درِ گبر و مسلمان رفتم
من همان سوخته جان مرغ سمندرکیشم
طعن خامی نزنی گر به گلستان رفتم
جغد ویرانهٔ عشقم به گلم کار نبود
به هم آوازی مرغان خوش الحان رفتم
منم آن یوسف افتاده به زندان بدن
که به یکبارگی از یاد عزیزان رفتم
منم آن سالک سرگرم که درخلوت فکر
به دو عالم ز ره چاک گریبان رفتم
منم آن کهنه درا، قافلهٔ وحشت را
که ز سرتاسرِ این دشت، خروشان رفتم
منم آن مایه کسادِ سرِ بازار جنون
که ز افسردگی از خاطر طفلان رفتم
منم آن نغز نوا، طایر طوبی مسکن
که به طوف حرم حجّت رحمان رفتم
علی عالی اعلی که به دریوزه او
خشک لب آمدم و غیرت عمّان رفتم
سرورا، آگهی از حال پریشان دلم
که به تاراج حوادث سر و سامان رفتم
گوییا عضو ز جا رفته ام، آرامم نیست
تا ز ایران بدر از گردش دوران رفتم
ای شه مصر که با خسته دلانت نظری ست
دست من گیر که در کلبهٔ احزان رفتم
فکر من کن که تو سرمایهٔ محتاجانی
که از این مرحله خوش بی سر و سامان رفتم
آمدم غرقهٔ عصیان به پناه دَرِ تو
شکر جود تو که مستغرق غفران رفتم
گر چه از خال ثنا، حسن تو مستغنی بود
به مدیح تو شها حسرت حسّان رفتم
گرچه نامد سخنی لایق شأن ات به لبم
به ثنای تو شها، غیرت سحبان رفتم
نیست جای سخن این بحر نفس سوز حزین
به خموشی زدم، از تنگی میدان رفتم
کلکم افتاد به غوّاصی این بحر سراب
شمع سان در سر این فکر به پایان رفتم
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح حضرت احمد بن موسی الکاظم علیه السّلام
از یمن سرفرازی مدح خدایگان
کلکم گذشته از علم شاه کاویان
والا گهر فرشته سیر عقل دیده ور
فرزانهٔ زمانه و دانا دل زمان
از ابر کف به تشنهٔ امّید کام بخش
وز لطف حق به دولت جاوید کامران
قطبین را به لنگر تمکینش اقتدار
سعدین را به دولت مسعودش اقتران
املاک را ز فیض ولایش سموِّ قدر
افلاک را ز خاک جنابش علوّ شان
شاهنشه سپهر و به درویش همنشین
فرمانروای مهر و به هر ذرّه مهربان
از ابر دست همّت او، بحر مستفیض
وز رشح جام فطرت او، عقل سرگران
رنگین گل همیشه بهار ریاض قدس
یکتا دُرِ خزانهٔ گنجور بحر و کان
دیباچهٔ سعادت و مجموعهٔ شرف
بسم الله صحیفهٔ شایان کن فکان
شاه چراغ احمد بن موسی آنکه هست
در راه گرد موکب او چشم اختران
شاها تویی که ابر کفت در بهار و دی
بارد به کشتزار جهان فضل و امتنان
آگاهی تو از دل هر قطره با خبر
دانایی تو از لب هر ذره ترجمان
حلم تو همچو کوه به گیتی گران رکاب
حکم تو چون صباست به عالم سبک عنان
بی قدرتر ز سینهٔ بی معرفت بود
در مخزن جلال تو صندوق آسمان
هر سوی مجلس تو بود رشک هشت خلد
هر خوان به سفرهٔ تو بود گنج هفت خوان
آسوده تا ز عهد تو عالم به مهد امن
یک شب ز دیده می نرود خواب پاسبان
یاجوج فتنه، قصد جهان خراب داشت
تابست سدِّ حادثه را چون تو قهرمان
روزی که نیلگون شود از موکبت زمین
چون، موج سر به سر همه خیل و حشم روان
اقبال همره، آیت فتح و ظفر قرین
خور در رکاب و توسن افلاک زیر ران
درهم کشیده از پی حیرت پرپری
بگشاده پرچم علمت بال پرنیان
گیرد ز سهم نیزه گذاران کرانه، کوه
دزدد ز بیم نوک سنان سینه آسمان
جایی که ریزد از خم تیغ تو برق کین
روزی که خیزد از صف خصم تو الامان
افتد ز بیم، لرزه به گردان پیلتن
گردد ز سهم، خون دل خسروان روان
از یاد صدمهٔ تو گریزد پلنگ لنگ
وز یاد حمله تو شود قهرمان، رمان
در چنگ سطوت تو چو مور، اردشیر شیر
در جنب حشمت تو کم از ماکیان، کیان
آن کیست گردنش نبود زیر بار تو؟
ای پایهٔ جلال تو بر دوش آسمان
دست تو گشته است به مردانگی علم
در رزم خود درفش و به بزم است درفشان
هم رایج از تو شد زر خورشید بر فلک
هم فلس ماهی از تو به دریا بود روان
تا دیده ریزش کف گوهر نثار تو
ریزد سپهر خاک خجالت به فرق کان
ای از ازل زکهنه سوارانت آفتاب
وی تا ابد ز پیر غلامانت آسمان
خواهم در این زمانه که از بی فتوتی
بسته ست آسمان کمر کین بخردان
خود را ز جور چرخ کشم در پناه تو
ای پیش آستان تو خم، پشت آسمان
در بحر عشق، کشتی شوق مرا بود
از پرده های دیده ی یعقوب بادبان
دربند یک اشارت ازآن حضرت است و بس
پرواز اوج عزت و آزادی از هوان
من کیستم که جبهه بر آن آستان نهم؟
ای سجده بر به خاک درت فرق فرقدان
دل را اگر به مهر تو دادم به من مگیر
ای ذره در هوای تو خورشید خاوران
من پیش خیل شعله پرستان سمندرم
آورده ام به خاک درت آتش ارمغان
از نشئهٔ ولای تو پا بر جهان زدم
آری ز عالمی گذرد مست سرگران
مگذار در تطاول این کهنه دل سپهر
مپسند در شکنجهٔ این تیره خاکدان
این مشت خاک سوده که اکسیر دانش است
مگذار ناکسان بفروشند رایگان
بیگانه ی نیاز نیم، ناز شاهد است
زادیم از زمانه من و عشق توامان
گر لطف می نمایی اگر کین، به ما خوش است
جور تو جان فزاتر از انصاف دیگران
در راه ناوک تو بود چاک، سینه ام
چون چشم عاشقان به ره وصل دلستان
با چاکر فقیر خود آن کن که عالمی
گویند کو به دولت شاه است آنچنان
نزدیک شد ز شرم زبان را کشد به کام
کلکم که در قلمرو نطق است مرزبان
تا اختر مراد بود درگذر حزین
دستی ز دل برآر، به اقبال همعنان
بر دشت، سایه تا فکند ابر بهمنی
از طرف باغ تا گذرد باد مهرگان
سرسبز باد نخل برومند دولتت
پامال برق حادثه، کشت مخالفان
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - قصیده در پند و اندرز
ای دل لباس عاریتی از جهان مخواه
بر دوش، بار منت هفت آسمان مخواه
تا می توان به لخت جگر ساخت، صبر کن
دون همّتانه، از فلک سفله نان مخواه
دل می خراش و قوت نما و غذا مجوی
لب تشنه باش و رشحی ازین خاکدان مخواه
پروانه تا توان شدن، ازگلستان مگوی
بر شاخسار شعله نشین، آشیان مخواه
در شام هجر، جامهٔ نیلی به بر مکن
از صبح عید، حلّهٔ کافورسان مخواه
داری طمع که دور به کام دلت شود
از دوست غیر کام دل دشمنان مخواه
خواهی قدم به تارک روحانیان زنی
سر را به داغ عشق ده و طیلسان مخواه
پروانه وار بال ملمّع به تن خوش است
در بر حریر شعله کن و پرنیان مخواه
از هر دو کون، شاهد زیبای فقر را
بگزین قرین و خسروی قیروان مخواه
در موج خیز حادثه چین بر جبین مزن
گر تیغ کین ز چرخ ببارد امان مخواه
خواهی که راز غیب نیوشی خمش نشین
داری طمع که گوش دهندت، زبان مخواه
بی همدمان، ز روضه رضوان فرح مجوی
بی روی دوستان طرب بوستان مخواه
مهر و وفا ز طینت سیمین تنانا مجوی
رسم محبت از دل نامهربان مخواه
دیدار یار می طلبی طاقت تو کو؟
گلگشت ماهتاب به ملک کتان مخواه
سویت سموم اگر بوزد، رو به پس مکن
خورشید حشر اگر بدمد، سایبان مخواه
در بحر بی کران بلا دست و پا مزن
درکام اژدها چو درافتی امان مخواه
از جلوه های عالم فانی ز جا مرو
بنشین و ابرش فلکش زیر ران مخواه
بر نفس خود سوار شو و بارگی مجوی
بر نطع فقر واکش و برگستوان مخواه
ترک تعلق ایمنت از راهزن کند
برگ سفر ز خود بفشان، کاروان مخواه
این نُه صدف ز گوهر مهر و وفا تُهیست
جنس وفا ز جوهریِ آسمان مخواه
دنبال جلوه های سراب جهان مَرو
دل پاس دار و دیدهٔ حسرت فشان مخواه
تا موسیان طبع کجا رو به حق کنند
ناقوسیان بتکده لبّیک خوان مخواه
در گلشن زمانه، حزین را نشان مجوی
عنقای مغرب از قفس بلبلان مخواه
بفکن ز کف صحیفه و بشکن دوات را
زبن بیش، بار خامه به دوش بنان مخواه
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - این قصیده را به طریقهٔ خاقانی سروده است
ای پرتو جمال تو را مظهر آفتاب
آیینه دار حسن تو نیک اختر آفتاب
اوّل جبین ز خاک رهت غازه می کند
چون صبح سر برآورد از خاور آفتاب
حربا زلال عشق تو از مهر می کشد
صاف شراب حسن تویی، ساغر آفتاب
سرو تو سایه تا به سر خاکیان فکند
افتاده از فراق تو بر بستر آفتاب
در حسرت زلال وصال تو سوخته ست
تو چشمهٔ حیاتی و اسکندر آفتاب
یک لالهٔ برشته دل داغ دیده ای ست
از عارض تو، بر فلک اخضر آفتاب
از جوق هندوان تو یک پاسبان، زحل
وز خیل چاکران تو یک صفدر آفتاب
از قصر رفعت تو بود کهتر آسمان
وز ذرّه با فروغ رخت کمتر آفتاب
تا بر رخت سپند بسوزد ز اختران
بر کف گرفته بنده صفت مجمر آفتاب
از شرم تیرگی نتواند سپید شد
در روزگار حسن تو چون شب پرآفتاب
سنجیدن رخ تو به خورشید، احولی ست
تو نور چشم عالمی و اعور آفتاب
حسنش خزان شود ننهد گر به بندگی
بر خاک درگه تو، رخ احمر آفتاب
در سلک خادمان دل افروز محفلت
باشد یکی غلام نکو منظر آفتاب
تنها زنی به قلب دل و دین عالمی
تازد همیشه یک تنه بر لشکر آفتاب
جایی که رای روشنت از رخ کشد نقاب
بیرون نیاورد ز گریبان سر آفتاب
در وصف عارض تو، چو گیرد به کف قلم
ریزد فرو ز کلک ثناگستر آفتاب
هر نکته ای ز چامهٔ روشن بیان تو
در معنی است گوهر و در پیکر آفتاب
دفتر به پیش خامه تو را عرضه گر دهد
از هر خط شعاع، خورد نشتر آفتاب
ای چشمهٔ زلال که در اشتیاق تو
دارد ز مهر، حالت نیلوفر آفتاب
در ملک حسن، باج نهد خامه ات بر او
افلاس را اگر نکند محضر آفتاب
در پیشگاه سدّهٔ قصر جلال تو
چون جوکیان، نشسته به خاکستر آفتاب
گیرد رواج، قرصهٔ ناقص عیار او
نام تو را چو سکّه زند بر زر آفتاب
چون جلوهٔ تو پای نهد در رکاب ناز
آرد پی نیاز، سر و افسر آفتاب
گیسوی عنبرین چو به دوش و بَر، افکنی
گیرد سواد موی تو در عنبر آفتاب
نقش سُم سمند تو، تا جلوه گر نگشت
هرگز ندیده بود ز خود بهتر آفتاب
خونش حلال غمزهٔ مرد افکنت شود
از ابر اگر به سر نکند معجر آفتاب
تا آتشین عذار تو را قبله ساخته ست
می پرورد به دامن خود آذر آفتاب
تا نور فیض شمع جمال تو برفروخت
پروانه وار، سوخته بال و پر آفتاب
از رای مستقیم تو صد طعنه می خورد
پا گر نهد برون ز خط محور آفتاب
تا شد حریف طالع منصوبه ساز تو
نقش کساد باخته در ششدر آفتاب
مپسند پرده برفتد از تیره بختیم
ناگه، در اَبرِ خط نکنی مضمر آفتاب
از دولت تو، سایهٔ بال هما شود
بر فرق عاشقان تو، در محشر آفتاب
آرایش عذار نکو باد، طرّه ات
تا سایه را مجال نباشد در آفتاب
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - قصیده در پند و اندرز و بی وفایی دنیا
هر چند که دنیاست رَه و ما همه راهی
افتاده مرا زورق هستی به تباهی
پوشیده شب ظلمت گیتی، گهرم را
من چشمهٔ حیوانم و هند است سیاهی
یا هست مضیّق تن و من یوسف زندان
یا خود من و چرخیم به هم، یونس و ماهی
یا انجم سطع فلک و صبح جهانم
از اشک سحرگاهی و از آه پگاهی
انصاف به دیوان که جویم به که نالم؟
دعوی ز من و از فلک سفله گواهی
من دانم و دل کز ستم دهر چه دیدم
دل آینهٔ صورت حال است کماهی
برگوهر من رفته ستم در خزف آباد
نه حسرت مالی ست نه اندیشهٔ جاهی
هر لحظه بود نفرتم از دهر فزونتر
تا هست در اقطار جهان، آمر و ناهی
اسباب مساعد نشد، ایّام معاون
ورنه نیم از روی خرد، مُخطی و ساهی
صد پلّه فرود آورد از قدر مقامم
گر عقل خطابم دهد ادراک پناهی
من نورم و اجرام طبیعی همه ظلمت
یکجا نشود جمع سفیدیّ و سیاهی
یاور نه و اسباب تنافر همه حاضر
در عهد من آماده بود هر چه بخواهی
بی گرز و کمند از کف رستم چه گشاید؟
رایج به زر و سیم شود سکّهٔ شاهی
با جوهر ذاتی چه کند سام تهی دست؟
جان مفت دهد، تیغ ز کف داده سپاهی
فرزین چو گشادی ندهد فیل شود مات
هر کس به حریفی ست درین عرصه، مباهی
گر جذبهٔ بیجاده عنان گیر نگردد
جنبش ز مقامی نکند، قوّت کاهی
در پیچ و خم غم، گسلد رشتهٔ عمرش
رستم نرسد گر به سر بیژن چاهی
انتاج محال است ز شکلی که عقیم است
تدبیر چه سازد به قضایای الهی
معنی نبود در رقم دفتر ایّام
تاریخ جهان است پر از قصهٔ واهی
کودک نیم ای چرخ که بازم به تو لُعبت
اقبال تو خوش باد به اصحاب ملاهی
ته کاسهٔ جم روزیِ این گرسنه چشمان
ارزانی این تاجوران تخت و کلاهی
سختی ز تو، از صبر قوی پنجه تحمّل
خصمی ز تو، از دیدهٔ من خیر نگاهی
پایان نبود بخل تو و همّت ما را
ابعاد مجرد نپذیرند تناهی
از قسمت افلاک حزین، این گله بگذار
از بیش وکم آن نفزایی و نه کاهی
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در توصیف خود سروده است
بنده ام، مسکنت سرای من است
خاکم، افتادگی عصای من است
سر ز تیغ جفا نمی تابم
هر چه خواهد کند، خدای من است
صافیِ می فروش دیر مغان
به ز سجّادهٔ ریای من است
ناتوان ناله ای که می شنوی
در نی استخوان نوای من ست
مزرعم دانهٔ ندامت داد
کف افسوس، آسیای من است
شهری عشقم و غریب جهان
ملک کونین، روستای من است
ای مغان آتش مرا بخرید
کف خاکستری بهای من است
بلبل مست گلشن معنی
طبع بیگانه آشنای من است
نمک سینهٔ جگرریشان
به زبان غزلسرای من است
استخوانی که در تن معنیست
سیر مغز، از نواله های من است
بر ضمیرفلک، صفیرم ریخت
در صماخ فلک صدای من است
بی خبر نیستم،که قاصد شوق
هدهد وادی سبای من است
جرس کاروان بی خبری
دلخراشیدهٔ نوای من است
شکن آموز زلف سروقدان
شکن قامت دوتای من است
زبب گوش وکنار شاهد عشق
گهر کلک نکته زای من است
صاف صدق و زلال مهر و وفا
درد میخانهٔ صفای من است
ز آسمان برترم به یک قامت
بر سر روزگار، پای من است
زال دنیا اگر به کامم نیست
گنه از نفس پارسای من است
سرو دیهیم کشورآرایان
پشت پا خوردهٔ گدای من است
برد افلاک اگر به هم دوزند
کوته از قد کبریای من است
صبح گردن فراز در میدان
سایه پرورده لوای من است
حرکات ممثل و مایل
خارج از خط استوای من است
همّت من اگر گشاید روی
نقد کونین، رونمای من ست
در سلوک، آسمان سهیمم نیست
انتهای وی ابتدای من است
عرصهٔ دهر را پیاده نیم
اشهب عمر، بادپای من است
یک پر کاه در بساطم نیست
جذبه کی کار کهربای من است؟
نیست نقصان حزین مرا از مرگ
عشق سرمایهٔ بقای من است
برنتابد خرابی آثارم
قصر خلد سخن بنای من است
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در بیان حال خود و نصیحت
چشمم گشوده است در فیض نوبهار
از داغ، ریخته ست دلم طرح لاله زار
منت خدای راکه به عون عنایتش
منت پذیر نیستم از خلق روزگار
پنجاه ساله، هستی پا در رکاب من
با ذلت سرای سپنجی نشد دچار
مشت استخوان جسم فنا را به زندگی
هرگز به دوش خلق نکردم چو مرده بار
مستغنیانه گام زدم چون مجردان
بردم اگر پیاده وگر تاختم سوار
گرحلقهٔ هلال و سمند سپهر بود
پا را نکرده ام به رکاب کس استوار
ابنای روزگار عیال همند و من
می زیبدم به غیرت مردانه افتخار
یکران همّت است به زیر رکاب من
بر باد پای عزم خودم چون فلک سوار
تمکین به خود گزاف چو کشتی نبسته ام
فطری بود چوکوه مرا لنگروقار
ننهاده ام به صدر ونعال کسی قدم
نشکسته ام ز جام و سفال کسی خمار
نفکنده ام به مهره و نقش کسی دوشش
نگرفته ام به کاخ سپنج کسی قرار
مرهون منتی نیم از فیض بحر و بر
ممنون قطره ای نیم از ابر نوبهار
نگرفته ام ز دست مسیح و خضر قدح
نشکسته ام ز گرده خورشید و مه، نهار
همّت برآن سراست که خرگه برون زند
از تنگنای عرصهٔ این نیلگون حصار
در کودکی که بود دلم مایل هنر
جوشید ذوق شعر ز طبع گهر نثار
هر مصرعم ز زلف رسا دلفریبتر
هر نقطه ام به شوخی خالِ عذار یار
حسن بلاغت و نمک گفتگوی من
شوری فکند در دل عشّاق بی قرار
صوفی به خانقاه، سرایید گفته ام
مطرب به ساز بزم، ز شعرم کشید تار
در شرق و غرب شعشعهٔ فکرتم دوند
عالم گرفت لمعهٔ این تیغ آبدار
هر صفحه را ز سنبل و ریحان چمن چمن
مرغوله ریز خامهٔ من ریخت در کنار
می گفت ادیب عقل که با شعر خو مگیر
ترسم فرو برد سر کلک تو را به عار
فکری که هست قائمهٔ عرش معرفت
نطقی که کرده روح قدس نفخه اش نثار
در بحر نظم، کز خزف ابلهان پر است
حیف است ربزد آب رخ فضل و اعتبار
بنگر به خسّت شرکا و نظر بپوش
ازگلشنی که دیده خراشد به نیش خار
اوّل ببین، حریفِ که می بایدت شدن
وانگه درآ به عرصهٔ میدان گیر و دار
زینها گذشته، تربیت دیگرت کنم
ای درگهت ز راه هنر در شکسته خار
آگه مگر نه ای که گذارد کم هنر
از مایهٔ نصیب تو چرخ ستیزه کار؟
افزون مکوش و مصلحت کار خود ببین
زین بیشتر ستم به دل و جان روا مدار
من گفتمش که آنچه سرودی به گوش من
آیات حکمت است و سزاوار گوشوار
لیکن یکی ست سود و زیان زمانه ام
سنجیده ایم هر دو، به میزان اعتبار
شاید رسد به اهل دلی گفتگوی من
کیفیّتی فزایدش این جام بی خمار
از نقش کم زنان چه زیان پاکباز را؟
کی همسر منند حریفان بدقمار؟
جوقی سیه زبان تهی مغز، چون قلم
مشتی زنخ زنان سفه سنج نابکار
بازار گرمی خزف این گروه را
عارف نهد چه وزن، به میزان اعتبار؟
شعرش مخوان که مشت کلوخی فراهم است
نظمش مگو که ناسره قلبی ست کم عیار
سستی مثابه ای! که گشایند چون دهن
جولاهه ای تنیده مگر تار، گرد غار
خام است و بی طراوت و بی مغز و بی مزه
فالیز بهمن آورد این گونه میوه بار
دیماه خاطرند به الفاظ بارده
یخ بندد از برودتشان در جگر بخار
و آن نکته ات که رزق کمی گیرد از هنر
روشن بود به تجربه کاران روزگار
امّا گزیر نیست که برهان خسّت است
رزق دو روزه را به هنر کردن اختیار
دندان آز، تیز به الوان رزق نیست
ما را همین به خوردن خون دل است کار
پاسخ چو دادمش، خردم اذن داد و گفت
میدان ز توست، گوی سخن زن به اقتدار
دادم عنان به طبع، اگر سهل اگر حرن
راندم کمیت خامه، اگر بحر اگر کنار
تا این زمان که عمر ز پنجاه درگذشت
دارم بنان و خامه، همان طفل نی سوار
ظلمی،که بر قوافی بیچاره رفته بود
از شاعران کُند شعور و ستم شعار
یکسر زدودم، از قلم معدلت شیم
انصاف دادم، از رقم کسروی مدار
کام سخن ز کلک من افتاد در شکر
دام نفس مراست، غزال ختن شکار
تا قرب سی هزار ز اشعار دلفریب
بر صفحهٔ زمانه نوشتیم یادگار
معنی به حشمتی که بود بحر پرشکوه
لفظش به جودتی که بود موج جویبار
سنجیدگی چنان که ز لب ناشنیده گوش
بی اختیار، دل کشدش در بر و کنار
پیرایهٔ قبول و صفای نفس به هم
لطف اشارت و نمک عاشقی به کار
شرمندهٔ من است گهرهای آبگون
پروردهٔ من است سخنهای آبدار
از شرم نقطه ای که سنان نیم فشاند
خورشید خویش را زده، بر تیغ کوهسار
گاهی مگر به خاطر آیندگان رسیم
ما در گذرگه و سخن ماست پایدار
مست گذاره ایم چو موج از قفای هم
در کاروان ما قدمی نیست استوار
اکنون نمانده است به دل ذوق گفتگو
کوتاهی از من و کرم از آفریدگار
خامش حزین که نامه به پایان رسانده ای
وقت است خامه را فکند، دست رعشه دار
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در شکایت از روزگار
نبندی دل ای بخرد هوشیار
به جادوی نیرنگی روزگار
فریبنده دیوی ست زرّین پرند
سیه دل نگاریست سیمین عذار
فریبا نگردی به دستان او
که کردهست بازوی رستم نزار
فراغت نخسبی در ایوان او
که سیل است و ارکانش نااستوار
چه بالین و بستر گران کرده ای؟
که ابر است و بام تو سوراخ دار
به انس سرای سپنجی مپیچ
که ناپایدار است و بی اعتبار
ننازی به مهر سپهر دو رنگ
نبازی به این مهرهٔ کم عیار
کمین کش کمانی ست بس کینه توز
جگر دوز تیری ست غافل شکار
گرفته ست چالاک رخش از حریف
فکنده ست بر خاک، سام سوار
دریده ست درع نریمان به زور
بریده ست شریان شیران هزار
زره کرده چرم هژبران ز تیر
گره کرده بازوی مردانِ کار
فروکنده گوری ز بهرام گور
کفن کرده خفتان اسفندیار
بزن مطرب آن نای عیسی نفس
بده ساقی آن جام دشمن خمار
بخوان از من این نظم سنجیده نغز
که از مغز گیتی برآرم دمار
به دور آور آن شادی آور قدح
که دلگیرم از گردش روزگار
گران گشته بر دوش من زندگی
شکسته ست پشتم درین زیر بار
به عهدی درین هفت خوانم اسیر
به عمری درین ششدرم سوگوار
درین سجن اندوهگین بی قرین
درین کاخ سیمابگون بی قرار
چه پویم ره شکوهٔ بیکران؟
چه گویم ز حرمان یار و دیار؟
کجا تاب و این سینهٔ شعله خیز؟
کجا خواب و این چشم اختر شمار؟
حزین از نوای پریشان تو
دل غنچه خون است و اشک هزار
بیفکن کنون زخمهای خامه را
که نازک بود تار و کف رعشه دار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای نام تو زینت زبانها
حمد تو طراز داستانها
تا دام گشاد، چین زلفت
افتاد خراب، آشیانها
در رقص بود به گرد شمعت
فانوس خیال آسمانها
بگشای نقاب تا برآیند
از قالب جسم تیره، جانها
مقصد تویی از سلوک عالم
شوق تو دلیل کاروانها
در وصف کمال کبریایت
ابکم شده کلک نکته دانها
خاموش حزین که بر نتابد
افسانهٔ عشق را زبان ها
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳
باشد رک هر برگ چمن، دام هوسها
رشک است به آزادی مرغان قفسها
کوتاهی پرواز بود لازم هستی
پیچیده به بال و پر ما، تار نفسها
خفتیم درین مرحله تا قافله ها رفت
بیدار نگشتیم ز فریاد جرسها
رحم است به مستی که ز میخانه برآید
در کشور عقل است به هر کوچه، عسسها
کم فیض بود دولت دونان،که نگیرد
سرما زده، کام دلی از شعلهٔ خسها
گر آدمی، از شهد شرهناک بپرهیز
واماندهٔ زنبور، رها کن به مگسها
از منزل مقصود خبر باز نیامد
از بسکه به صحرای طلب سوخت نفسها
دنیا طلبان را نشود نفس دنی سیر
نشنیده قناعت، سگ این هرزه مرسها
این طرفه که نبود خبر از محمل لیلی
برداشت ز جا، بادیه را شور جرسها
فریاد حزین از نفس سینه خراشت
نشتر به رگ گل زدی، آتش به قفسها
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴
سخن صریح سراییم، عشق پنهان را
به خون دیده طرازیم، لوح دیوان را
به دین و دل چه عجب شیخ شهر اگر نازد
ندیده یک نظر، آن چشم نامسلمان را
نمی شود لب شیرین خاطر آشوبان
که نشکنند به داغ دلم، نمکدان را
صباح وصل تو کو تا قیامت انگیزم؟
به سینه حشر کنم داغهای پنهان را
بود که، نخل خزان دیده ام بهار کند
ز فیض گریه کنم سبز، خار مژگان را
دمد ز هرکف خاکیش، سنبلستانی
خراب کردهٔ آن طرهٔ پریشان را
هزار سینه به تار نگه رفو سازد
چه غم ز دامن چاک است ماه کنعان را؟
شبی نمی شود از شور سیل مژگانم
که خون به تن نشود خشک، شاخ مرجان را
نشسته ای به گلستان چرا فسرده، حزین ؟
به ناله ای بفزا، شور عندلیبان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵
چشم تو برانگیخت ز دل ذوق کهن را
در کام ورع ریخت می توبه شکن را
تا نام شب وصل تو آمد به زبانم
چون شمع لبم می مکد از ذوق دهن را
در دل شکند یا به لب آید؟ چه صلاح است؟
پیچیده خروشی به گلو مرغ چمن را
از زندگی بیهده چندان شده ام سیر
کز رشتهٔ جان ساخته ام تار کفن را
از محرمی شانه به آن طره چه گل کرد؟
کاشفتگیی هست سر زلف سخن را
چون عاشق مشتاق، گشاید مژه آغوش
در غربت اگر یاد کنم خاک وطن را
مشکین سخنی خامه ام انگشت نماکرد
از نافه شناسند، غزالان ختن را
بر روی تو حیران پریشانی زلفم
سنبلکده کرده ست، گریبان سخن را
هرکس نفسش بوی دل خسته ندارد
از چاه برآورده تهی دلو و رسن را
شاید که کند راه غلط، پیک نسیمی
بگشای حزین ، روزنه بیت حزن را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷
می چون سبو کشید، لب می پرست ما
در کارگاه سعی، نجنبید دست ما
ما کرده ایم دانه ی دل در زمین عشق
از آسیای چرخ نیاید شکست ما
امروز، زاهد از لب ما بوی می شنید
ای بی خبر ز بزم شراب الست ما
پا در زمین نشئه ی عشرت فشرده ایم
باشد چو تاک، میکده ها زیر دست ما
خمخانه ها تهی شد و ما تشنه لب حزین
می، شد کبابِ حوصله ی دیر مست ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸
گوشی نشنیده ست صفیر از قفس ما
چون شمع، به لب سوخته آید نفس ما
با قافلهٔ لاله درین دشت رفیقیم
گلبانگ خموشی ست فغان جرس ما
کوتاه صفیرم، قفسم را بگذارید
جایی که رسد ناله به فریادرس ما
در پا سر خاریش خلیده ست چو بلبل
هر دل که خروشد به خراش نفس ما
افتاده حزین از سر آن زلف رساتر
در جلوه گری خامه ى مشکین نفس ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹
خواهم درین گلستان، دستوری صبا را
تاگرد سر بگردم، آن یار بی وفا را
تا خرقه می پذیرد، در رهن باده ساقی
ای محتسب صلایی، پیران پارسا را
هر خشتی از خرابات، سرچشمه ى حیات است
در پای خم برافشان، این عمر بی بقا را
خواه از لب مسیحا، خواه از زبان ناقوس
صاحبدلان شناسند، آواز آشنا را
وقت است پاگذاری، بر دیده ى سفیدم
تاکی به حیله دارم، صبرگریزپا را؟
ساغر دگر نگردد، ساقی به سر درآید
درگردش ار ببیند، آن چشم سرمه سا را
از آتشین عذاران، گردیده دیده روشن
قد صاریاکراما لیلی بکم نها را
دارد حزین مسکین چشم عنایت ازتو
از خویش وارهانش یا مطلق الاسارا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
اول غم عشق این همه دشوار نبودهست
دوران تو نو ساخته آیین جفا را
تا باد صبا بوی تورا درچمن آرد
بر داشته هر شاخ گلی دست دعا را
باشد همه شب نام خوشت ورد زبانم
اصبحتُ علی ٰ ذکرک سرّاً و جهارا
گیرم که شکیبد دل ما، رحم تو چون شد؟
بردار نقاب از رخ و بنمای لقا را
ساقی کف فیاض تو امساک نداند
مگذر ز من تشنه جگر، گرم خدا را
درکوی تو دیگر به سرافرازی ما کیست؟
گر عشق کند خاک به راهت سر ما را
از زهر عتاب تو دلم چشمهٔ نوش است
دادی به شکر غوطه، لب بوسه ربا را
غمّازی راز دل عشاق نکو نیست
زنهار، درین طرّه مده راه، صبا را
عمری ست حزین را کف امّید فراز است
امّید که محروم نسازند گدا را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
بنگر به رشحهٔ قلمم سلسبیل را
مدّ کرم مگو رگ ابر بخیل را
در سینه ای که عشق تو آتش فروز اوست
دارم شکفته، باغ و بهار خلیل را
تیغت زبان نمی کشد ارسرخ رو نیم
با خون خویش چهره طرازد قتیل را
بی پرده کرد عشق نهان را جمال تو
دادم ز دست، دامن صبر جمیل را
مژگان ز شور گریهٔ طوفان نهیب من
بر جای خویش خشک کند رود نیل را
عبرت ز حال لشکر هندش کفایت است
هر کس ندیده نکبت اصحاب فیل را
جان نارواست ورنه اسیران نمی کنند
با تیغ او مضایقه خون سبیل را
گوشم سخن نیوش و لبش آشنا سروش
جای نفس زدن نبود جبرئیل را
خود بودم، آنچه می طلبیدم به جستجو
انداختم ز دست عصای دلیل را
پاس نفس بدار از آیینه خاطران
مهر سکوت زن به دهان قال و قیل را
افزود از نفیر نفس غفلتت حزین
افسانه کرد خواب تو، بانگ رحیل را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
شق کرده ایم پردهٔ پندار خویش را
بی پرده دیده ایم رخ یار خویش را
در بیعگاه عشق به نرخ هزار جان
ما می خریم ناز خریدار خویش را
مرهم چه احتیاج؟ که عاشق ز سوز عشق
خواباند در نمک، دل افگار خویش را
از نقش پا به خاک رهت ما فتادگان
افزوده ایم پستی دیوار خویش را
آن بلبلم که می گذرانم به زیر بال
ایام شادمانی گلزار خویش را
از شمعم ای صبا، دم افسرده دور دار
بگذار تا تمام کنم کار خویش را
از برگ و بار عاریت ای نخل باد دست
سنگین مساز، دوش سبکبار خویش را
ای جذبه همّتی که درین دشت پُر فریب
گم کرده ایم قافله سالار خویش را
در کام زاغ، طعمهٔ طوطی مکن، حزین
بشناس قدر کلک شکر بار خویش را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
به خون خلق دادی دست تیغ سرگرانت را
بنازم زور بازوی نگاه ناتوانت را
نمی آید صبا از خاک دامنگیر کوی تو
که خواهد بعد از این پرسید، حال بیکسانت را؟
حضور انجمن در وصل یاران است ای بلبل
خزان غارتگر باغ است، بردار آشیانت را
نیاید شکر بوی پیرهن از پیر کنعانی
به چشم من چه منتهاست خاک آستانت را
حزین خسته دل، از شکوه لب را بسته می دارد
محبت مهربان سازد دل نامهربانت را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
تا عشق تو دلرباست ما را
بیداد تو جانفزاست ما را
چون لاله دل به خون تپیده
با داغ تو، آشناست ما را
گستاخ به سنبلت وزیده
صد عربده با صباست ما را
صد میکده خون به ساغر دل
زان لعل کرشمه زاست ما را
صد شور به جیب داغ ناسور
زان طرّهٔ مشکساست ما را
دل بی تو چو شیشهٔ شکسته
در گریهٔ های هاست ما را
گل گوش نمی دهد به بلبل
تا خامه سخن سراست ما را
جمشید جهان متاع فقریم
دل جام جهان نماست ما را
از کاوش غمزه، شکوه ای نیست
داد از دل بی وفاست ما را
بخروش حزین که ناله تو
با گوش، خوش آشناست ما را