عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
چون به پیش پای دلبر زلف سرافکنده شد
دل هم انر پای اوفتاد واز جان بنده شد
دل سر زلف تو را بگرفت و از عالم گذشت
نه به فکر رفته ونه در غم آینده شد
زد سر زلف خود آن دلدار و دلبرتر شد او
شمع را هم دیده ام چون سر زدندش زنده شد
دامن آن نازنین آخر به چنگ آمد مرا
راست می گفتند هر جوینده ای یابنده شد
شد دلم خرم ز بس چشمم ز غم افشاند اشک
ابر چون درگریه آمد گلستان درخنده شد
هرکه را در گلستان قرب جانان راه نیست
مبتلای دام غم چون طایر پرکنده شد
چون بلنداقبال یار آنرا که جامی باده داد
تا جهان پاینده می باشد هم اوپاینده شد
دل هم انر پای اوفتاد واز جان بنده شد
دل سر زلف تو را بگرفت و از عالم گذشت
نه به فکر رفته ونه در غم آینده شد
زد سر زلف خود آن دلدار و دلبرتر شد او
شمع را هم دیده ام چون سر زدندش زنده شد
دامن آن نازنین آخر به چنگ آمد مرا
راست می گفتند هر جوینده ای یابنده شد
شد دلم خرم ز بس چشمم ز غم افشاند اشک
ابر چون درگریه آمد گلستان درخنده شد
هرکه را در گلستان قرب جانان راه نیست
مبتلای دام غم چون طایر پرکنده شد
چون بلنداقبال یار آنرا که جامی باده داد
تا جهان پاینده می باشد هم اوپاینده شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
ز ازل چو دلبر ما به خیال دلبری شد
دل ما هم ازخیال قد اوصنوبری شد
همه ما مگر نبودیم به هم انیس وهمدم
چه شداینکه او پری گشت وچنین ز ما بری شد
دل ودین قرار و صبر وخردی که داشتم من
همه ازکفم برون زآن بت بهتر از پری شد
مه من تبارک الله نشده دو هفت سال
که چو ماه نخشبی گشته چو سرو کشمری شد
نه چه گفتمش که از قد شده خوبتر ز طوبی
نه چه خواندش که ازچهره چومهر خاوری شد
ز دو لعل شکر افشان تو چه نرخ بوسه کردی
که ستاره در ششم چرخ شنید و مشتری شد
دل شیخ و واعظ از بس که گرفته جای در او
سبب این بود که زلف تو به شکل منبری شد
چه بلندباشد اقبال کسی که ازوصالت
به امید دل رسید ودل او ز غم بری شد
دل ما هم ازخیال قد اوصنوبری شد
همه ما مگر نبودیم به هم انیس وهمدم
چه شداینکه او پری گشت وچنین ز ما بری شد
دل ودین قرار و صبر وخردی که داشتم من
همه ازکفم برون زآن بت بهتر از پری شد
مه من تبارک الله نشده دو هفت سال
که چو ماه نخشبی گشته چو سرو کشمری شد
نه چه گفتمش که از قد شده خوبتر ز طوبی
نه چه خواندش که ازچهره چومهر خاوری شد
ز دو لعل شکر افشان تو چه نرخ بوسه کردی
که ستاره در ششم چرخ شنید و مشتری شد
دل شیخ و واعظ از بس که گرفته جای در او
سبب این بود که زلف تو به شکل منبری شد
چه بلندباشد اقبال کسی که ازوصالت
به امید دل رسید ودل او ز غم بری شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
خبر گر از دل آشفته ما یار ما می شد
دلش راضی به آزار دل ما کی کجا می شد
دگر ما را چه دردی در جهان می بودی آن دلبر
به زخم ما اگر مرهم به درد ما دوا می شد
به ساحل کشتی ما را خدا آورد از دریا
وگرنه این هنر هرگز کجا از ناخدا می شد
به ما چندی است بی مهر است آن مه رو چه خوش بودی
اگر اندر میانمان باز هم صلح و صفا می شد
نخواهد شد خبر ازحال ما دلدار ما هرگز
بلی آگه شود گر عاشق و بی دل چو ما می شد
کجا شهزاده را باشد به دل غم از گدا زاده
خبر خوش از گدا می شد گدا گر پادشا می شد
نماندی آرزوئی در دلش دیگر در این عالم
بلند اقبال را ازوصلت ار حاجت روا می شد
دلش راضی به آزار دل ما کی کجا می شد
دگر ما را چه دردی در جهان می بودی آن دلبر
به زخم ما اگر مرهم به درد ما دوا می شد
به ساحل کشتی ما را خدا آورد از دریا
وگرنه این هنر هرگز کجا از ناخدا می شد
به ما چندی است بی مهر است آن مه رو چه خوش بودی
اگر اندر میانمان باز هم صلح و صفا می شد
نخواهد شد خبر ازحال ما دلدار ما هرگز
بلی آگه شود گر عاشق و بی دل چو ما می شد
کجا شهزاده را باشد به دل غم از گدا زاده
خبر خوش از گدا می شد گدا گر پادشا می شد
نماندی آرزوئی در دلش دیگر در این عالم
بلند اقبال را ازوصلت ار حاجت روا می شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
چه نعمتی است اگر یار یار ما می شد
قرار بخش دل بیقرار ما می شد
شدی خلاص دل ما ز ششدر غم و درد
اگر که خال رخ اودوچار مامی شد
به حال ما دلش ار سنگ بودمی شدآب
اگر کسی خبر ازروزگار ما می شد
به یاد عارض او سوی گلستان رفتیم
به هر گلی که رسیدیم خار ما می شد
زآه وناله نمودیم آن چنان کاری
که رعد وبرق به حیرت زکار ما می شد
به هر چمن که رسیدیم بسکه گرییدیم
ز خون دیده چمن لاله زار ما می شد
گرآن نگار برد نامی از بلند اقبال
همین بسی سبب افتخار ما می شد
قرار بخش دل بیقرار ما می شد
شدی خلاص دل ما ز ششدر غم و درد
اگر که خال رخ اودوچار مامی شد
به حال ما دلش ار سنگ بودمی شدآب
اگر کسی خبر ازروزگار ما می شد
به یاد عارض او سوی گلستان رفتیم
به هر گلی که رسیدیم خار ما می شد
زآه وناله نمودیم آن چنان کاری
که رعد وبرق به حیرت زکار ما می شد
به هر چمن که رسیدیم بسکه گرییدیم
ز خون دیده چمن لاله زار ما می شد
گرآن نگار برد نامی از بلند اقبال
همین بسی سبب افتخار ما می شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
به وطن یار سفرکرده ما خوب آمد
یوسفی بودکه اندر بر یعقوب آمد
عاشقان درطرب آئید که معشوق رسید
طالبان در طلب آئید که مطلوب آمد
بس که دل بر سر دل ریخت همی در قدمش
در سرگشته ما سخت لگدکوب آمد
هجر تونوح صفت کرد به پا طوفانی
دل ما بود که درصبر چو ایوب آمد
سرو را با قد تو می نتوان نسبت داد
سیم ساقی چو تو و ساق وی از چوب آمد
می توان خواند ز شاهان بلند اقبالش
هر که درخیل گدایان تومحسوب آمد
یوسفی بودکه اندر بر یعقوب آمد
عاشقان درطرب آئید که معشوق رسید
طالبان در طلب آئید که مطلوب آمد
بس که دل بر سر دل ریخت همی در قدمش
در سرگشته ما سخت لگدکوب آمد
هجر تونوح صفت کرد به پا طوفانی
دل ما بود که درصبر چو ایوب آمد
سرو را با قد تو می نتوان نسبت داد
سیم ساقی چو تو و ساق وی از چوب آمد
می توان خواند ز شاهان بلند اقبالش
هر که درخیل گدایان تومحسوب آمد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
دلبران از هرطرف ره بر دل ودین بسته اند
عاشقان هم چشم از آن وهم از این بسته اند
هر کجا مرغ دلی باشد اسیر زلف یار
بر سر زلفش مگر چنگال شاهین بسته اند
نافه چین گشته درعالم به خوشبوئی مثل
تاری از زلفش مگر بر نافه چین بسته اند
همسری چون کرد با لعل لبش چشم خروس
ز اینخطا بر فرق اوخونین تبرزین بسته اند
خودندانم بر دل خونین ما دستی زده است
یا خضابی یار را سر پنجه رنگین بسته اند
عزم گردش گوئیا امروز داردترک ما
شهر را از هر طرف می بینم آئین بسته اند
ساقیا می ده که تا تسلیم سازم عقل وهوش
نوعروس دختر رز را چه کابین بسته اند
از بلنداقبال دل بردندچشم وزلف دوست
تهمت او را به خال وخط مشکین بسته اند
عاشقان هم چشم از آن وهم از این بسته اند
هر کجا مرغ دلی باشد اسیر زلف یار
بر سر زلفش مگر چنگال شاهین بسته اند
نافه چین گشته درعالم به خوشبوئی مثل
تاری از زلفش مگر بر نافه چین بسته اند
همسری چون کرد با لعل لبش چشم خروس
ز اینخطا بر فرق اوخونین تبرزین بسته اند
خودندانم بر دل خونین ما دستی زده است
یا خضابی یار را سر پنجه رنگین بسته اند
عزم گردش گوئیا امروز داردترک ما
شهر را از هر طرف می بینم آئین بسته اند
ساقیا می ده که تا تسلیم سازم عقل وهوش
نوعروس دختر رز را چه کابین بسته اند
از بلنداقبال دل بردندچشم وزلف دوست
تهمت او را به خال وخط مشکین بسته اند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
نور وظلمت را زروی وموی جانان ساختند
کفر وایمان را به هم دست وگریبان ساختند
هفت دوزخ هشت جنت را که می گویند خلق
گوییا از روح وصل وسوز هجران ساختند
تاکه ما را موبه مو آگه کنندازعاشقی
در ازل ما را ز زلف اوپریشان ساختند
کرده اند از بهر هر دردی دوایی برقرار
درد ما را از لب لعل تو درمان سوختند
تاکه سرو از رشک اوبرجا بماند پا به گل
قامت آن شوخ را سروخرامان ساختند
تاکه یوسف را زعشق خویشتن سازی اسیر
بر زنخدان تو چاه از بهر زندان ساختند
تا رباید گوی دلهای خلایق را ز دست
زلف چوگان باز اورا همچو چوگان ساختند
هر بلا کز دوست آید بر سرما خوشدلیم
زیر پتک درد وغم ما راچو سندان ساختند
تا بری ازساحری دل ازبلنداقبال زار
سحر عالم را به چشمان تو پنهان ساختند
کفر وایمان را به هم دست وگریبان ساختند
هفت دوزخ هشت جنت را که می گویند خلق
گوییا از روح وصل وسوز هجران ساختند
تاکه ما را موبه مو آگه کنندازعاشقی
در ازل ما را ز زلف اوپریشان ساختند
کرده اند از بهر هر دردی دوایی برقرار
درد ما را از لب لعل تو درمان سوختند
تاکه سرو از رشک اوبرجا بماند پا به گل
قامت آن شوخ را سروخرامان ساختند
تاکه یوسف را زعشق خویشتن سازی اسیر
بر زنخدان تو چاه از بهر زندان ساختند
تا رباید گوی دلهای خلایق را ز دست
زلف چوگان باز اورا همچو چوگان ساختند
هر بلا کز دوست آید بر سرما خوشدلیم
زیر پتک درد وغم ما راچو سندان ساختند
تا بری ازساحری دل ازبلنداقبال زار
سحر عالم را به چشمان تو پنهان ساختند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
چوزلف مه رخان ای آسمان چند
مرا داری پریشان حال ودربند
نشدوقتی که گردم از تو خشنود
نشد گاهی که باشم از تو خرسند
به کام من تو از کینی که داری
کنی زهر هلاهل گر خورم قند
مرا از ریش غم دل ریش منمای
مرا خوار وزبون زاین بیش مپسند
به محنت سر برم ایام تاکی
به حسرت بگذرانم روز تا چند
نیارم ازتو هیچ اندیشه دردل
به یکتا کردگار پاک سوگند
ندارم ازتوهرگز چشم یاری
اگر درفارس باشم یا سمرقند
نپندارم پر کاهی است یا کوه
کنی بار دلم گر کوه الوند
تونتوانی کنی پستم که هستم
بلند اقبال از امر خداوند
مرا داری پریشان حال ودربند
نشدوقتی که گردم از تو خشنود
نشد گاهی که باشم از تو خرسند
به کام من تو از کینی که داری
کنی زهر هلاهل گر خورم قند
مرا از ریش غم دل ریش منمای
مرا خوار وزبون زاین بیش مپسند
به محنت سر برم ایام تاکی
به حسرت بگذرانم روز تا چند
نیارم ازتو هیچ اندیشه دردل
به یکتا کردگار پاک سوگند
ندارم ازتوهرگز چشم یاری
اگر درفارس باشم یا سمرقند
نپندارم پر کاهی است یا کوه
کنی بار دلم گر کوه الوند
تونتوانی کنی پستم که هستم
بلند اقبال از امر خداوند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
ساقیا خیز وده از باده به من جامی چند
کن مرا هست وز خود بی خبر ایامی چند
زاهدان منع من از عشق رخ دوست کنند
من دل سوخته در آتشم ازخامی چند
به من دلشده ای پادشه کشورحسن
بده از لعل شکر بار خود انعامی چند
دلم از ریدن چشم ولبت آرام گرفت
همچواطفال که از شکر وبادامی چنند
مرحمت کن لب شیرین به تبسم بگشای
سخنی گوهمه گر هست به دشنامی چند
مرغ دل رفت پی دانه خال لب تو
ناگه افتاد ز گیسوی تودر دامی چند
می توان گفت نکوبخت و بلنداقبال است
در ره عشق هر آنکس که زند گامی چند
کن مرا هست وز خود بی خبر ایامی چند
زاهدان منع من از عشق رخ دوست کنند
من دل سوخته در آتشم ازخامی چند
به من دلشده ای پادشه کشورحسن
بده از لعل شکر بار خود انعامی چند
دلم از ریدن چشم ولبت آرام گرفت
همچواطفال که از شکر وبادامی چنند
مرحمت کن لب شیرین به تبسم بگشای
سخنی گوهمه گر هست به دشنامی چند
مرغ دل رفت پی دانه خال لب تو
ناگه افتاد ز گیسوی تودر دامی چند
می توان گفت نکوبخت و بلنداقبال است
در ره عشق هر آنکس که زند گامی چند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
عاقلان گویند کس خودرا به دریا کی زند
عاشقان گویند ما را آب اوتا پی زند
مطرب اندرمجلس امشب هوش می خواران ببرد
پا منه ساقی به حق کز روی معنی نی زند
می زندراه دل ودین ترک چشم یار ما
الحذر از آن زمان کویک دوجام می زند
زاهدان شهر می گویند می باشد حرام
من دهم فتوی حلال است ار کسی با وی زند
گوییا پروانه را هم علم عشق آموختند
ورنه بی پروا چنین خودرا بر آتش کی زند
نعل را وارونه بندد هر چه آن چابک سوار
هم بلنداقبال تا در چنگش آرد پی زند
عاشقان گویند ما را آب اوتا پی زند
مطرب اندرمجلس امشب هوش می خواران ببرد
پا منه ساقی به حق کز روی معنی نی زند
می زندراه دل ودین ترک چشم یار ما
الحذر از آن زمان کویک دوجام می زند
زاهدان شهر می گویند می باشد حرام
من دهم فتوی حلال است ار کسی با وی زند
گوییا پروانه را هم علم عشق آموختند
ورنه بی پروا چنین خودرا بر آتش کی زند
نعل را وارونه بندد هر چه آن چابک سوار
هم بلنداقبال تا در چنگش آرد پی زند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
دست بر گیسو چودلبر می زند
هر که بینی پا به عنبر می زند
چنگ بر دل می زند زلفش چنانک
پنجه شاهین بر کبوتر می زند
ترک چشم مست خونریزش مدام
بر دلم از مژه خنجر می زند
نام مژگانش چوآرم برزبان
هر سوموئیم نشتر می زند
از لب و دندان تعالی ماه من
طعنه بر یاقوت وگوهر می زند
چشم وچهر من هم اندر عشق او
این فشاند سیم وآن زر می زند
گر بت من پرده برگیرد ز رخ
آزر اندر جان آذر می زند
بلکه بنویسد بلنداقبال اگر
وصف او آتش به دفتر می زند
هر که بینی پا به عنبر می زند
چنگ بر دل می زند زلفش چنانک
پنجه شاهین بر کبوتر می زند
ترک چشم مست خونریزش مدام
بر دلم از مژه خنجر می زند
نام مژگانش چوآرم برزبان
هر سوموئیم نشتر می زند
از لب و دندان تعالی ماه من
طعنه بر یاقوت وگوهر می زند
چشم وچهر من هم اندر عشق او
این فشاند سیم وآن زر می زند
گر بت من پرده برگیرد ز رخ
آزر اندر جان آذر می زند
بلکه بنویسد بلنداقبال اگر
وصف او آتش به دفتر می زند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
از خدا خواهم که چو من عاشق زارت کند
درکمند زلف دلداری گرفتارت کند
یوسف آسا سازدت گاهی به چاه غم اسیر
گه ز چه بیرونت آرد سوی بازارت کند
چشم مستی خواهم ازدستت رباید عقل وهوش
تا از این مستی که بر سر هست هشیارت کند
دلربائی از برت یا رب برد دل بی خبر
وز منوحال دل زارم خبر دارت کند
گه حجاب روکندموسازدت آشفته حال
گاه گیرد پرده ازرخ محو دیدارت کند
هر چه او گوید زراه عجز تصدیقش کنی
وآنچه توگوئی ز روی شوخی انکارت کند
تاب از جسمت رباید وافکند در زلف تو
خواب از چشمت برد وزخواب بیدارت کند
همچوزلفت در پریشانی مثل سازد تورا
موبه مو درعاشقی آگه ز اسرارت کند
نیستم راضی که بیمارت کند از چشم خویش
بلکه می خواهم که تا بر من پرستارت کند
آنچه کردی بر بلنداقبال آزار از فراق
گاهگاهی از فراق خویش آزارت کند
درکمند زلف دلداری گرفتارت کند
یوسف آسا سازدت گاهی به چاه غم اسیر
گه ز چه بیرونت آرد سوی بازارت کند
چشم مستی خواهم ازدستت رباید عقل وهوش
تا از این مستی که بر سر هست هشیارت کند
دلربائی از برت یا رب برد دل بی خبر
وز منوحال دل زارم خبر دارت کند
گه حجاب روکندموسازدت آشفته حال
گاه گیرد پرده ازرخ محو دیدارت کند
هر چه او گوید زراه عجز تصدیقش کنی
وآنچه توگوئی ز روی شوخی انکارت کند
تاب از جسمت رباید وافکند در زلف تو
خواب از چشمت برد وزخواب بیدارت کند
همچوزلفت در پریشانی مثل سازد تورا
موبه مو درعاشقی آگه ز اسرارت کند
نیستم راضی که بیمارت کند از چشم خویش
بلکه می خواهم که تا بر من پرستارت کند
آنچه کردی بر بلنداقبال آزار از فراق
گاهگاهی از فراق خویش آزارت کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
کس نظر بررخ جانان نکند
که زدل ترک سر وجان نکند
با دلم آنچه کندمژه تو
نیشتر با رگ شریان نکند
آنچه روی تو کند با تن من
ماه تابنده به کتان نکند
آنچه با من سرو زلف تونمود
با مریضی شب هجران نکند
آنچه کرد است به من هجر رخت
برق سوزان به نیستان نکند
بسته بند تو آزادبود
خسته درد تو تو درمان نکند
همچو من هرکه بلند اقبال است
جای جز بر درجانان نکند
که زدل ترک سر وجان نکند
با دلم آنچه کندمژه تو
نیشتر با رگ شریان نکند
آنچه روی تو کند با تن من
ماه تابنده به کتان نکند
آنچه با من سرو زلف تونمود
با مریضی شب هجران نکند
آنچه کرد است به من هجر رخت
برق سوزان به نیستان نکند
بسته بند تو آزادبود
خسته درد تو تو درمان نکند
همچو من هرکه بلند اقبال است
جای جز بر درجانان نکند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
بسکه درزلفت دل من ذکر یا رب میکند
خواب خلقی راحرام از دیده هر شب می کند
چون رخت بینم به زلفت میشوم گریان بلی
بارش آید مه چو جا در برج عقرب می کند
می سزدزلف تورا خواند اگر کس لف و نشر
زآنکه خود را گه مشوش گه مرتب می کند
دل پر ازخون گرددم از درد وحسرت چون انار
هرکه پیشم وصفی از آن سیب غبغب می کند
زلفش از بس کافر آمد ز ابروی چون ذوالفقار
حیدر آسا ز آن دو نیمش همچو مرحب میکند
آسمان را رشک ها هر شب ز من آید به دل
دامنم را دیده از بس پر ز کوکب می کند
ز آن بلنداقبال در شیرین کلامی شهره شد
بسکه وصف لعل آن شوخ شکر لب می کند
خواب خلقی راحرام از دیده هر شب می کند
چون رخت بینم به زلفت میشوم گریان بلی
بارش آید مه چو جا در برج عقرب می کند
می سزدزلف تورا خواند اگر کس لف و نشر
زآنکه خود را گه مشوش گه مرتب می کند
دل پر ازخون گرددم از درد وحسرت چون انار
هرکه پیشم وصفی از آن سیب غبغب می کند
زلفش از بس کافر آمد ز ابروی چون ذوالفقار
حیدر آسا ز آن دو نیمش همچو مرحب میکند
آسمان را رشک ها هر شب ز من آید به دل
دامنم را دیده از بس پر ز کوکب می کند
ز آن بلنداقبال در شیرین کلامی شهره شد
بسکه وصف لعل آن شوخ شکر لب می کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
هر ناله ای که بربط وطنبور می کند
پیغام دلبری است که مذکور می کند
گوید که گر شوی توچوبهرام گورگیر
ناگه شکار عاقبت گور میکند
مستان بر اینکه باده دهد نشئه هوشیار
داندکه هر چه می کندانگور می کند
عاشق مگر چه دیده که اسرار عشق را
چون اسم اعظم از همه مستور می کند
شاهی که صد هزار سلیمان گدای اوست
بنگر چه لطف ها که به هر مورمی کند
نزدیکتر هر آنچه شود یار ما به ما
ما را هوی پرستی از اودور میکند
دلبر چوآفتاب عیان ونهان ز چشم
کی ماه جلوه در نظر کور میکند
ای نور پاک باک نه گر ما چوظلمتیم
ظلمت همه معرفی از نور می کند
ای ترک مشک طره کافور روی من
موی مرا غم تو چوکافور می کند
دل زخم دار وقصه زلف تو بر زبان
آخر ز بوی مشک تو ناسور می کند
پنهان به زیر طشت نخواهد شد آفتاب
عشقت مرا چوحسن تومشهور می کند
اقبال هر که را که بلنداست روزگار
او رازجام عشق تو مخمور می کند
پیغام دلبری است که مذکور می کند
گوید که گر شوی توچوبهرام گورگیر
ناگه شکار عاقبت گور میکند
مستان بر اینکه باده دهد نشئه هوشیار
داندکه هر چه می کندانگور می کند
عاشق مگر چه دیده که اسرار عشق را
چون اسم اعظم از همه مستور می کند
شاهی که صد هزار سلیمان گدای اوست
بنگر چه لطف ها که به هر مورمی کند
نزدیکتر هر آنچه شود یار ما به ما
ما را هوی پرستی از اودور میکند
دلبر چوآفتاب عیان ونهان ز چشم
کی ماه جلوه در نظر کور میکند
ای نور پاک باک نه گر ما چوظلمتیم
ظلمت همه معرفی از نور می کند
ای ترک مشک طره کافور روی من
موی مرا غم تو چوکافور می کند
دل زخم دار وقصه زلف تو بر زبان
آخر ز بوی مشک تو ناسور می کند
پنهان به زیر طشت نخواهد شد آفتاب
عشقت مرا چوحسن تومشهور می کند
اقبال هر که را که بلنداست روزگار
او رازجام عشق تو مخمور می کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
دل را اسیر زلف گروه گیر می کند
دیوانه را علاج به زنجیر می کند
باید ز چشم و ابروی دلبر حذر نمود
ترک است ومست دست به شمشیر می کند
چشمش چه چنگ ها که زداز مژه بر دلم
آهوی دوست عربده با شیر می کند
از خط شد اینه رخ اوتیره گون ببین
کآه دل شکسته چه تأثیر می کند
ای دل خراب شوکه شنیدم نگار من
هر جا خراب آمده تعمیر می کند
این دردها که در دل ما باشد آن طبیب
دانم کند علاج ولی دیر می کند
چندان ز عمر من نگذشته است در شباب
درد فراق یار مرا پیر می کند
انگشت من شکسته تر از آن قلم شود
کز شرح هجر روی تو تحریر می کند
کافر بود به کیش من آن را که عشق نیست
زاهدمرا ز عشق تو تکفیر می کند
اقبال هر که را که بلنداست همچون من
یارش به تیر مژگان نخجیر می کند
دیوانه را علاج به زنجیر می کند
باید ز چشم و ابروی دلبر حذر نمود
ترک است ومست دست به شمشیر می کند
چشمش چه چنگ ها که زداز مژه بر دلم
آهوی دوست عربده با شیر می کند
از خط شد اینه رخ اوتیره گون ببین
کآه دل شکسته چه تأثیر می کند
ای دل خراب شوکه شنیدم نگار من
هر جا خراب آمده تعمیر می کند
این دردها که در دل ما باشد آن طبیب
دانم کند علاج ولی دیر می کند
چندان ز عمر من نگذشته است در شباب
درد فراق یار مرا پیر می کند
انگشت من شکسته تر از آن قلم شود
کز شرح هجر روی تو تحریر می کند
کافر بود به کیش من آن را که عشق نیست
زاهدمرا ز عشق تو تکفیر می کند
اقبال هر که را که بلنداست همچون من
یارش به تیر مژگان نخجیر می کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
زلف توگه سرکشی و گاه پستی می کند
چشم تو می خورده وزلف تو مستی می کند
عارفان را شد دهان تو دلیل نیستی
لیک هنگام سخن دعوی هستی می کند
می پرستان را پرستش می کنم از جان و دل
چون که لعل باده نوشت می پرستی می کند
دل به چشمت خواستم بدهم ز من زلفت ربود
جرم برمن نیست زلفت پیشدستی میکند
می طپد دل در برم مانند ماهی دور از آب
زلف پرچین و خمت هر گه که شستی می کند
تا بلنداقبال گردید از وصالت سرفراز
پیش قدر اوبلندافلاک پستی می کند
چشم تو می خورده وزلف تو مستی می کند
عارفان را شد دهان تو دلیل نیستی
لیک هنگام سخن دعوی هستی می کند
می پرستان را پرستش می کنم از جان و دل
چون که لعل باده نوشت می پرستی می کند
دل به چشمت خواستم بدهم ز من زلفت ربود
جرم برمن نیست زلفت پیشدستی میکند
می طپد دل در برم مانند ماهی دور از آب
زلف پرچین و خمت هر گه که شستی می کند
تا بلنداقبال گردید از وصالت سرفراز
پیش قدر اوبلندافلاک پستی می کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
جلوه به پیش قامتت سرو چمن نمی کند
وزغم سروفاخته ناله چومن نمی کند
بینداگر رخ تورا بلبل بینوا اگر
یاد ز گل نیاورد جابه چمن نمی کند
طفل سه روزه گر چشد از دو لب توشربتی
ناله دگر نمی کشد میل لبن نمی کند
گر به یتیم بنگری یاد نیارد از پدر
ور به غریب بگذری عزم وطن نمی کند
زلف تورهزنی کند عاقبتش برند سر
انچه نصیحتش کنم گوش به من نمی کند
با صبا است مشکبو شانه زدی مگر به مو
زلف توآنچه می کند مشک ختن نمی کند
شدز عقیق لعل تو دامن من پر از گهر
آنچه لب تو میکند کان یمن نمی کند
وزغم سروفاخته ناله چومن نمی کند
بینداگر رخ تورا بلبل بینوا اگر
یاد ز گل نیاورد جابه چمن نمی کند
طفل سه روزه گر چشد از دو لب توشربتی
ناله دگر نمی کشد میل لبن نمی کند
گر به یتیم بنگری یاد نیارد از پدر
ور به غریب بگذری عزم وطن نمی کند
زلف تورهزنی کند عاقبتش برند سر
انچه نصیحتش کنم گوش به من نمی کند
با صبا است مشکبو شانه زدی مگر به مو
زلف توآنچه می کند مشک ختن نمی کند
شدز عقیق لعل تو دامن من پر از گهر
آنچه لب تو میکند کان یمن نمی کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
ای دو زلفت پر خم وچین چون کمند
درکمندت صد هزاران دل به بند
دل شد آرام از لب وچشمت بلی
رام گردد طفل از بادام وقند
از گزند چشم بد پروا مدار
چون رخت آتش بود خالت سپند
چهره و زلف تو برکافور و مشک
این تمسخر می کند آن ریشخند
چون تنت هرگز به نرمی کس ندید
پرنیانی یا حریری یا پرند
نیست دزدی همچو زلفت معتبر
نیست مستی همچوچشمت هوشمند
کان به گنج عارضت شد پاسبان
واین کشد هر لحظه صیدی درکمند
نالم از هجر تو چون نی تا به کی
جوشم از عشق توچون می تا به چند
با بلنداقبال جور و کین مکن
کز خداوند است اقبالش بلند
درکمندت صد هزاران دل به بند
دل شد آرام از لب وچشمت بلی
رام گردد طفل از بادام وقند
از گزند چشم بد پروا مدار
چون رخت آتش بود خالت سپند
چهره و زلف تو برکافور و مشک
این تمسخر می کند آن ریشخند
چون تنت هرگز به نرمی کس ندید
پرنیانی یا حریری یا پرند
نیست دزدی همچو زلفت معتبر
نیست مستی همچوچشمت هوشمند
کان به گنج عارضت شد پاسبان
واین کشد هر لحظه صیدی درکمند
نالم از هجر تو چون نی تا به کی
جوشم از عشق توچون می تا به چند
با بلنداقبال جور و کین مکن
کز خداوند است اقبالش بلند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
غم ندارم در ره یار آنچه آزارم کنند
گر همه از جان خود ز آزار بیزارم کنند
شکر لله بختی مستم من اندر عشق دوست
نیست باکم هر چه می خواهند گوبارم کنند
دل همی گوید مرا دارم سر دیوانگی
تا که در زنجیر زلف او گرفتارم کنند
دلبران بر آتشین رخ نعل ابرو هشته اند
تا به پیش خویشتن پیوسته احضارم کنند
چشم بینائی عطا کن ای خداوند ازکرم
تا به هر جا بنگرم حیران ز دیدارم کنند
هم بده نوری دلم را تا در اینظملات دهر
رو به هر سوکاووم آگه از اسرارم کنند
هم بده سوی و گدازی بر دلم هم روشنی
تا به بزم دلبران شمع شب تارم کنند
بیخود وشوریده ومستم کن اندر عاشقی
تا رسد جائی که چون منصور بردارم کنند
چون بلند اقبال بی اندیشه می گویم سخن
گر همه خلق جهان تکفیر و انکارم کنند
گر همه از جان خود ز آزار بیزارم کنند
شکر لله بختی مستم من اندر عشق دوست
نیست باکم هر چه می خواهند گوبارم کنند
دل همی گوید مرا دارم سر دیوانگی
تا که در زنجیر زلف او گرفتارم کنند
دلبران بر آتشین رخ نعل ابرو هشته اند
تا به پیش خویشتن پیوسته احضارم کنند
چشم بینائی عطا کن ای خداوند ازکرم
تا به هر جا بنگرم حیران ز دیدارم کنند
هم بده نوری دلم را تا در اینظملات دهر
رو به هر سوکاووم آگه از اسرارم کنند
هم بده سوی و گدازی بر دلم هم روشنی
تا به بزم دلبران شمع شب تارم کنند
بیخود وشوریده ومستم کن اندر عاشقی
تا رسد جائی که چون منصور بردارم کنند
چون بلند اقبال بی اندیشه می گویم سخن
گر همه خلق جهان تکفیر و انکارم کنند